حیات و مرگ انسانیت

نوع مقاله : مقاله پژوهشی

نویسنده


حیات جامعه انسانى, بسته به حیات انسانیت است. انسانیت, روح جامعه انسانى است. جامعه انسانى, بدون این روح, آنى نمى تواند به حیات خود ادامه بدهد, پرتوافشاند, رخشان و نورافشان, سینه شب را بشکافد و اوج بگیرد. بُعد انسانى انسان است که به انسان زیبایى مى بخشد, فرشتگان را در برابر او به سجده وامى دارد و پیامبران را عاشقانه در پى او مى افکند, تا هر درد و رنجى را به جان بخرند و هر زخمى و ضرب دشنه اى را تاب بیاورند, تا انسانیت انسان, نقاب از چهره فرافکند و ملال از چهره جهان بسترد. پیامبران, عاشق انسانیت انسان بودند که آن چنان بى تابانه و با شور و شیدایى خاص, در پى انسانها مى دویدند, تا آتش دامن آنال را خاموش کنند, هوسها, آزها و هر چه بازدارنده راه کمال بود, به دست توانا و اراده خودشان, به بند بکشند, تا انسانیت انسان, که آنان شیفته و شیداى آن بودند و همه گاه چشم به راهِ طلوع آن آفتاب عالمتاب به سر مى بردند, به جهان, سرتاسر, زیبایى و جلوه خاص بخشد. زیبایى جهان, زمین و آسمان و هر چه زیر این سقف لاجوردین, وجود دارد, مى زید و به حیات خود ادامه مى دهد, نغمه مى سراید, بال به پرواز مى گشاید, آغوش به عشق وامى کند, عاشقانه پر مى سوزاند, به سوى آفتاب قد مى کشد, به عشق جان جهان سر و جان مى دهد و… به گوهر شبچراغى است, به نام انسانیت که به دست تواناى خداوند در رواق رواق این جهان آویخته شده است. اگر انسان مى بود و این بُعد از دو بُعد او نمود نمى یافت و خداوند در او قوه اى نمى نهاد و توانایى به او ارزانى نمى داشت که سرشت خود را به دست خود معمارى کند و این کاخ بلند را بنیان بگذارد و تبلور دهد, گیتى, سرتاسر تاریک بود و هزارها خورشید, قدرت آن را نداشتند که آن را از تاریکى به درآورند و شعله هاى نورافشان و روشنایى دِه, در جاى جاى آن برافروزند. انسان توانایى دارد جهان خود را زیبا بسازد, یا زشت. هر نقش و نگارى که بر لوح ضمیر خود, نگاریده باشد, همان جهان اش را مى سازد. اگر صفحه ضمیر خود را که خداوند, سفید و پاک در اختیارش گذارده, با نقش و نگار انسانى و ارزشهاى والاى انسانى بیاکند و بیاراید, جهان زیبایى خواهد داشت, پر جلوه و پر نقش و نگار, چشم نواز و روح انگیز, با آسمانى صاف و زلال و زمینى آرام و گاهواره اى براى اوج گیرى انسان به سوى بلوغ و دستیابى به والاییها. اگر لوح ضمیر خود را سیاه کند و با سیاهى ها و زشتیها بیاکند و نقش و نگار شیطان را بر آن بنگارد, جهانى سخت زشت و ناهنجار و آکنده از تباهى ها و ناراستیها خواهد داشت. پس انسان, سازنده جهان خود است, براساس همان نقشى که با قلم خود بر لوح ضمیرش رسم کرده است. هر چه به سوى انسانیت فراز رود و هرچه بیش تر رایتِ ارزشها را بر بامِ جان اش برافرازد, جهان انسانى تر خواهد شد و سازوار براى زندگى و اوج گیرى به سوى معنویت و توسعه تمدن انسانى. انسانِ رها و غیر سازنده خویش و بى توجه به بُعد انسانى و آراینده و پرورنده بُعد مادى و حیوانى خود, در تمام آناتِ زندگى, همه گاه و همیشه, از بام تا شام, جهان را زشت معمارى خواهد کرد و بر بنیاد کژى بنا خواهد گذارد, بر آب کَندى سست و نااستوار که هر آن ممکن است فرو ریزد. روى این قاعده و تراز, تا انسانیت انسان, اوج نگیرد و بر تارَک جامعه انسانى ندرخشد و به زیبایى هر چه تمام تر جلوه گرى نکند, نمى توان جامعه سالم و نمونه بنا کرد. جامعه اى از هر جهت پاک و سازوار با خویها و خصلتهاى زیباى انسانى, ناگزیر باید به دست انسانهایى ساخته شود و شالوده ریزى گردد, که بُعد انسانى خود را سخت نیرومند ساخته باشند و روحِ حیات در عنصرهاى سازنده ارزشهاى والاى انسانى, دَم به دَم, دمیده باشند, تا در گاه نیاز و هنگامه بنیان گذارى بنیان با شکوه مدینه فاضله و تمدن انسانى, نقش آفرین گردد. همه پیامبران و فرستادگان و رسولان الهى, براى ساختن مدینه فاضله و شالوده ریزى شهر دین, ابتدا تلاش ورزیدند, انسانیت را بشکوفانند و به کالبد ارزشهاى انسانى, حیات بدمند. چون مى دانستند اگر انسانیت به جنبش نیاید, موج نینگیزد, ساحَتهاى جامعه را در چنگ نگیرد و درننوردد, هیچ آیین و قانونى پا نمى گیرد و نمى تواند نقش هدایتى خود را ایفا کند. گامهاى نخست را انسان خود باید بردارد, پا را از مرداب, که هر آن او را بیش تر فرو مى برد, واپس بکشد, تا نجات دهنده بتواند او را به جاى امن و به بیرون از مُرداب ره بنماید. انسانیت باید در درون انسان بشکفد, تا پیامهاى انسانى در او اثر بگذارد و در روح و روان او دگرگونى بیافریند. پیامِ پیامبران, که در هاله اى از نور بود و سخت پرتوافشان, پر درخشش, رخشان و روح نواز, نقش آفرین و اثرگذار, با این حال, در شمارى از انسانها, با این که مستقیم و بى واسطه بر سینه آنان فرود آمد, اثر نگذارد و در روحِ آنان دگرگونى نیافرید. این, از آن روست که انسانیت, که شرط و پیش زمینه اثرگذارى پیامهاى الهى است, در آن شمار از انسانها, شکوفان نشده بوده و گرنه, اگر این قوه جاذبه وجود مى داشت و بین پیام و سینه انسان نقش آفرینى مى کرد, ممکن نبود که اثر نگذارد و در سینه آنان دگرگونى نیافریند. انسانیت انسان باید آغوش بگشاید, تا مهر و رحمت, آیینهاى الهى ـ انسانى به سوى او بال بگشایند و بر بامِ آغوش او فرود آیند. قانونها, آیینها و رسمهاى زیبا و پر درخشش, در جامعه اى و در میان مردمانى به ثمر مى نشینند, از صفحه کاغذ, ساحَت سینه ها, به صفحه جامعه و ساحَتِ زندگى راه مى یابند و جارى مى شوند, جوشش و جنبش خود را مى آغازند, و آن به آن شکوفان مى شوند و در پرتو خود, ظلامِ بى قانونى و بى آیینى را در هم مى شکنند و دروازه هاى سپیده را مى گشایند, که چشمِ چشمه انسانیت, دَمادَم پلک بگشاید و چشمه هاى جان انسان, که زلال انسانیت از آنها جارى است, آنى از جوشش باز نایستند. هیچ آیین و قانونى در جامعه اى که خوبیهاى حیوانى انسان: شکم بارگى, شادخوارى, ستم, حرمت و حریم شکنى, مرزناشناسى, نادیده انگارى حقوق مردمان و… میدان دار باشند و عرصه را بر ارزشهاى والاى انسانى تنگ کنند, پا نمى گیرد و زمینه اى براى به حقیقت پیوستن و دگرگونى آفریدن نمى یابد. مرگ انسانیت, بنیاد و بُنلاد جامعه را درهم مى کوبد و آن را به ویرانه اى دگر مى سازد, سخت هراس انگیز و غیر درخور زندگى, مأواى جغدهاى شوم آواى ویرانه نشینِ ویرانه خواه. مرگ انسانیت در هر جامعه و سرزمینى روى دهد, ریشه هاى حیات و زندگى را مى سوزاند و امید به زندگى را از بین مى برد, دوزخى را ماند که همه آن, لهیب مى کشد و هل من مزید مى طلبد و کرور کرور انسانها را در شعله هاى سرکش و مهارناشدنى خود گرفتار مى سازد. در جامعه و سرزمینى که انسانیت بمیرد, همه چیز رنگ مرگ مى گیرد و فاجعه بزرگ انسانى, که از هر طوفان و زلزله اى ویران گرتر و از هر آتشفشانى گدازنده تر و سوزان تر است, دامن مى گسترد و دیّارى را بر زمین نمى گذارد, همه چیز و همه کس را خاکستر مى کند. در فصل برگ ریزان ارزشها, و وزیدن دَم به دَمِ باد خزان از هیچ ارزش گستر, هدایت گر و باغبان چیره دستى کارى برنمى آید و به هیچ روى, در این برهه هیچ کس نمى تواند زیبایى و سرسبزى را به باغ و بوستان ارمغان آورد و یا به انسانیت انسان, حیات بخشد. جرعه هاى جام او, در این هنگامه اثر نمى بخشند, باید در انتظار دى باشد, سرماى استخوان سوز و نابودى همه چیز. هر سرزمینى که گرفتار فصل برگ ریزان شود و از هر سوى, باد خزان بر آن بوزد و ارزشهاى انسانى را بریزاند, روى سعادت را نخواهد دید. چه بسا به ظاهر تمدنى در آن پا بگیرد و مردمان از نظر مادى در رفاه به سر برند و زندگى رونقى داشته باشد, اما فقر معنوى و کم رنگ شدن و یا مرگ انسانیت در آن سرزمین, دیر یا زود, همه چیز را از هم خواهد گسست و نیرومندى مادى, نظامى و تکنولوژى, رفاه و آسایش, نمى تواند از فروپاشى آن جلو بگیرد. چه بسیار تمدنهاى بزرگ که بر اثر مرگ انسانیت در آنها, از هم فرو پاشیدند, خاک شدند و از صفحه روزگار برافتادند. انسانیت, بهار زندگى است, به جان زندگى شادابى مى ریزد و آن به آن, با جویباران و رودهاى همیشه جارى و چشمه هاى همیشه جوشان اش, سینه آن را مى شکافد و از حیات لبالب اش مى سازد. این هنگامه بسیار دیدنى و شگفت انگیز و روح نواز, باید همیشه برپا باشد, تا فصل خزان بر آن نتارد. این خواست خداست که این هنگامه همیشه برپا باشد و ابر بهاران, آنى از بارش باز نایستد و جامعه انسانى را سرشار از شادابى سازد. از این روى, در جاى جاى زمین, در برهه ها و دورانهاى ویژه, در هر کجا و هر دوره اى که انسانیت رنگ مى باخت و یا خورشید آن رو به افول مى گذاشت و مردم به هر سوى مى نگریستند, مرگ انسانیت را مى دیدند و یا ضعف آن را, خداوند, نسیمى روح انگیز و حیات بخش به جانها مى وزاند و خورشیدى از مشرق جانها بر مى دَماند, با کتاب و برنامه اى دگرگون آفرین. انسانیت, در پرتو وحى, جان مى گیرد و معنى مى یابد و مى پاید و مى ماند. پیامبران در دوران رسالت خود, هم به انسانیت انسان نمود دادند و هم به تلاش گسترده دست زدند که جامعه انسانى را از آن لبالب سازند و مردمان را از زندگى در سایه سار انسانیت بهره مند گردانند. چیزى که تا پیش از برانگیخته شدن پیامبرى از سوى خدا در سرزمین شان, از آن بى بهره بودند و در خوف و وحشت به سر مى بردند و از یکدیگر بیم داشتند و هیچ کسى به خیزش انسانى و تبلور انسانیت در زندگى خود و جامعه امید نمى برد و انسان, بى تکیه گاه انسانى و در غربت غربت زندگى را سپرى مى کرد. تکیه گاه انسان, انسانیت است و اگر این پناه و ملجأ, برچیده شود, انسانها ناگزیر باید بسان درندگان به سر برند, همیشه در کشمکش و نزاع و با چنگ و دندان از منافع خود پاس بدارند و دفاع کنند و اگر توان نداشتند و رقیب قوى تر بود و چنگ و دندانى تیزتر داشت, ناگزیر تن به ذلت بدهند و اسارت و بردگى را بپذیرند. جنگهاى بزرگ و ویران گر و خانمان سوز که جهان را در تاریکى فرو بردند و تباهى هاى بسیار آفریدند و نکبت و شوربختى بر سر انسانها باریدند, در برهه اى پدید آمدند و چهره زشت و نکبت آلود خود را رو کردند, که این تکیه گاه و پناه گاه بزرگ و سُتوار انسان, که همانا انسانیت باشد, دیرى بود که برچیده شده بود. پیامبران آمدند که این تکیه گاه را استوار سازند و آن را بر شالوده اى محکم و رخنه ناپذیر, بنیان بگذارند تا در پناه آن, که در پرتو وحى معنى و مفهوم جدیدى مى یافت, انسان از بى پناهى و بى کسى به در آید و به حق خود, در همه آنات زندگى برسد. پیامبران, از انسان شروع کردند. به تلاش برخاستند تا با دور کردنِ او از زندگى حیوانى, انسانیت او را بشکوفانند, همان عنصرى که مدار زندگى است و زندگى بدون آن, از مدار خارج است, بى هدف در گردش. آنان, با آهنگ وحى, نبض حرکتِ خود را به گونه اى سامان دادند که انسان در کانون تربیت قرار بگیرد, تا کم کم, با گذر از لجن زارهاى عفن و بویناک, براى انقلاب درونى بزرگ, که همانا عروج به مقامِ انسانیت است, آماده شود. رسولان الهى, به درستى دریافته بودند که هیچ راهى براى پیاده کردنِ پیامهاى الهى و پى ریزى جامعه انسانى, بر محور کتاب خدا و آموزه هاى وحیانى و برافراشتن رایتِ عدل و داد, مهربانى و مهرورزى, محبت و انسان دوستى, زدودن کینه هاى کهنه از سینه ها و پاک و بى آلایش کردنِ آنها, بهبودى زخمهاى چرکین, گسترش روح برادرى, برچیدن بساط زندگى حیوانى, رفتارهاى زشت, غضبهاى دوزخ آفرین, خشمهاى نفرت زا, جز با شکوفایى انسانیت و گشودنِ راه به سوى چشمه هاى انسانى, که شفادهنده و بهبودبخش همه دردها و زخمهاست, ممکن نیست. در این جا, نقبى به روشنایى مى زنیم. از دالانهاى تاریک مى گذریم, تا اُفق روشن در چشم اندازمان قرار بگیرد. افقى که مى تواند با روشنایى, زیبایى, چشم نوازى و بى کرانگى خود, زندگى امروز و فرداى ما را روشن و ستاره باران کند. در این جا از اسلام سخن مى گوییم, دینى که همه زیباییها و رخشانیها را, یک جا, بى کم و کاست, دارد. البته سخن از همه زیباییها و زوایاى رخشان این دریاى نور ممکن نیست, اما مى شود گه گاهى پرتوى از آن را به زوایاى تاریک زندگى تاباند و از آن نور و روشنایى گرفت و بیغوله سرد و تاریک زندگى را به کانون گرم و روشن دگر کرد. از اسلام سخن مى گوییم و از زندگى لبالب از عشق به انسانِ پیامبر آن, که ببینیم چسان در دوران و سرزمینى که انسانیت مرده بود, به آن حیات بخشید و در پرتو آن, انقلاب بزرگ خود را سامان داد و در عصر سخت دهشت انگیز, و بى وزنى, بى مقدارى و بى ارزشى انسان, بنیادى با شکوه از محبت, انسان دوستى و درد انسان داشتن را پى ریخت و از مردمانِ سخت, صخره وش و بى عاطفه, و به دور از مهربانى و مهرورزى و عشق به انسان و کرامت انسانى, انسانهایى ساخت و تربیت کرد که در عشق به انسان و در عاطفه, مهربانى و مهرورزى و ارج نهادن به مقام انسان, سرآمد شدند و نام و آوازه شان در جهان سیاه آن روزگاران پیچید و غریو انسان دوستى شان و دفاع جانانه اى که از انسان ستمدیده و دربند داشتند, بسان صاعقه بر سر ستم پیشگان فرود آمد. پیامبر اسلام, چنان در دلهاى سخت و سنگواره, چشمه هاى زلال را جوشاند که عالمیان را به شگفتى فرو برد که چسان و با چه نیرو و توانى, از سنگستان, چنین چشمه هایى جارى ساخته و با کدام دست و اراده, نگاه و آیه آفرینش, سنگستان را به چشمه سار دگر کرده که این سان آبِ زلال و گوارا از دلِ آن مى جوشد و هر دشت تشنه اى را شاداب مى سازد. او با این انقلاب بزرگ و جاودانه خود, رایتِ دفاع از حقوق انسانها, کرامت ذاتى انسان, ارج نهادن به جایگاه انسان و… را به نام اسلام, خود و یاران, بر بامِ جهان افراشت و در سینه روشن و رخشان تاریخ ثبت کرد. نام اسلام, محمد(ص) و یاران او, همراه, آمیخته و عجین بود با انسان دوستى, دفاع از کرامت انسانى, خشم و چهره آژنگ کردن علیه بیدادگریها, بى حرمتیها و بى احترامیها به انسان و پاس نداشتن جایگاه او. مردمان جهان, محمد(ص) را به مهربانى, عشق به انسان و علاقه مند به زندگى برادرانه و به دور از خشم و کین, مى شناختند, چنان مهربان که کوچک ترین آزارِ انسانى را برنمى تابید و به دفاع برمى خاست و در برابر کسى که رویه نادرستى را پیشه کرده بود, آفریده اى از آفریدگانِ خدا را مى آزارد, قامت مى افراشت. شکوه و بزرگى محمد(ص) در دفاع از ستمدیدگان و حقوق پایمان شدگان, پرخاش علیه ستم پیشگان و برده داران بى رحم, تماشایى بود, گویى اقبانوسى قد افراشته است. رعشه بر اندام همه کسانى مى افکند که تماشاگر بودند و در ستم شناور, و عشق بى پایان در دل کسانى جارى مى ساخت که در زیر آوار ستم, واپسین آنات زندگى را مى گذراندند. شعله امیدى در دل شان مى افروخت, تبسمى زیبا بر لبان شان مى نشاند و چشم شان را به چشم اندازى بس باشکوه مى گشود. آن عزیز, بزرگ زاده دردمند, قلّه با شکوه و پر هیمنه انسانیت, گل سر سبد آفرینش, درد خدا داشت و چون درد خدا داشت, از درد انسان در رنج بود و این درد, او را مى سوزاند و مى گداخت, تا آن جا که نزدیک بود این درد او را از پاى درآورد: (فلعلَّک باخع نفسک على اثارهم ان لَّم یؤمنوا بهذا الحدیث أسفا.) بسا, تو خویشتن را در پى شان از اندوه بکشى, اگر بدین سخن نگروند. محمد(ص) براى این که مردم ایمان بیاورند به آیه هاى روشن خداوندى و دل و جان شان را صفا دهند, چشم شان را روشن کنند, تا راه از چاه باز شناسند و قلّه هاى سعادت را ببینند و به هر چه شوربختى و شوم روزگارى است, پشت پا زنند و حرکت بزرگ خویش را بیاغازند و در دل و جانِ چون آیینه خود, رخ جانان را به تماشا بایستند و در این سُکر و سرمستى, خود را از هر چه اسارتى است برهانند, بسیار بسیار تلاش مى کرد و این سو و آن سو مى دوید تا انسانهایى را که بسیار دوست مى داشت و از گمراهى و زندگى حیوانى آنان در رنج بود, به آبشخورها و سرچشمه هاى هدایت, راه نماید. گویا خداوند در این شریفه, پیامبر(ص) را به آرامش فرا مى خواند و خطاب به آن بزرگوار مى خواهد بفرماید: اندوه خوردن و درد کشیدن براى سعادت و هدایت مردم و رهاندن آنان از گرفتاریها و اسارتها و برکشیدن شان به قلّه انسانیت, حد و اندازه دارد. این گونه که تو در اندوه به سر مى برى و رنج مى کشى و براى فهماندن آیه هاى روشن خداوند, بى تابى مى کنى, جان خود را به خطر مى افکنى. و باز خطاب به رسول خدا, در شریفه دیگر, او را پرهیز مى دهد از این که براى وارد کردن مردمان به بنفشه زار و سرابُستان قرآن, خود را به تعب افکند و مى فرماید: ما قرآن را بر تو فرو نفرستادیم که در رنج افتى.جز یادآورى براى کسى که بیم مى کند, نیست: (طه. ما انزلنا علیک القرآن لتشقى. الاّ تذکرة لِمَن یَخشى.) طه,1ـ3 و خداوند در شریفه دیگر, ویژگیهاى عالى و انسانى رسول خود را چنین بیان مى کند: (لقد جاءکم رسول من انفسکم عزیز علیه ما عَنِتُم حریص علیکم بالمؤمنین رؤف رحیم.) پیامبرى آمده است تان هم از خودتان, که بر او گران است که در رنج افتید سخت خواستارتان است. با گرویدگان, نرم و مهربان است. پیامبر درد مردم را دارد و رنجهاى آنان بر او سخت ناگوار است. از این که مى بیند از مقام انسانیت فرو افتاده اند و رفتارهاى ناهنجار دارند و چون از نور حق روى گردانند, در تاریکى و سیاهى فرو رفته و همه راه هاى رهایى بر آنان بسته و سد شده, اندوهگین است و غمگسارانه تلاش مى ورزد که گرفتاران در وادى مرگ و سیاهى را, به وادى امن بکشاند و از آن لذتى که خود از آن بهره مند است, آنان را نیز بهره مند کند. اندوهگین است از این که مردمانى از جنس او, در باتلاق مرگ فرو روند و از لذت هدایت, رهایى و زندگى در وادى امن, بى بهره مانند و روز به روز سیاهى بر سیاهى افزایند و جامعه را از نکبت و دَنَس بیالایند. علامه طباطبایى در ذیل این شریفه مى نویسد: (و معناى آیه این است: هان اى مردم! پیغمبرى از جنس خود شما مردم بیامده که از اوصافش یکى این است که: از خسارت دیدن شما و از نابود شدن تان ناراحت مى شود و دیگر این که او در خیرخواهى و نجات شما, چه مؤمن و چه غیر مؤمن, حریص است و این که نسبت به خصوص مؤمنین, رؤف و رحیم است و با این که اوصافش چنین است, آیا باز هم جا دارد که از او سرپیچى کنید؟ نه, بلکه سزاوار است که از او اطاعت کنید, چون او رسولى است که قیام نکرده, مگر با امر خدا, اطاعت کردن از او, اطاعت خداست. آرى جا دارد به او نزدیک شوید و با او انس بگیرید, چون او هم مثل خود شما بشر است. پس به هر چه دعوت کرد بپذیرید و هر خیرخواهى که نمود به کار ببندید.) المیزان, ترجمه, ج9/560 محمد(ص) درد خدا داشت و تمام وجودش را این درد فرا گرفته بود. درد جدایى از ذات بارى, شوق و آرزو براى نزدیک شدن به او. این درد, هر آن, در وجودش شعله مى کشید و چون این درد را داشت, وقتى گرفتارى خلق خدا را مى دید و ره گم کردگى آنان را, قلب مبارک و مهربان اش از اندوه لبالب مى شد که چرا این قلبهاى تاریک, در برابر پرتو خورشید قرار نمى گیرند و چرا این دلهاى خشک و تفت زده به لب برکه هاى رحمانى و چشمه ساران قرآنى فرود نمى آیند و در آبشخورهایى که او با رنج براى تشنگان ساخته و پرداخته, آرام نمى گیرند؟ او, نه براى گردآورى مال, نه براى رسیدن به جاه, که براى هدایت مردم و کم کردن آلام آنان حریص بود: (حریص علیکم) حرص مقدس. حرصى که از درد برمى خاست. دردى که هیچ درمان ندارد, جز شناور شدن در دریاى حق, بار یافتن به قرب حق. محمد(ص) مدینه خود را, که نُمادى از جامعه الهى ـ انسانى بود, بر دو رکن استوار ساخت: درد خدا و درد خلق خدا. او, شبان و روزان, گاه و بى گاه, به تکاپو برمى خاست که رشحه اى از این درد خدایى را به کام گرویدگان, باورمندان و پیروان با صدق و صفاى خود بچکاند, تا لذت آن را بچشند, زیرا که مى دانست اگر این درد به جامِ جان آنان فرو ریزد و آن را لبالب سازد, همه دردها در برابر این دردِ بزرگ, کوچک جلوه مى کنند و انسان فرو رفته در دریاى درد خدا و خلق او, از هر دردى که او را به بند بکشد و از دردِ بزرگ, ژرف, کران ناپیدا و در عین حال, بسیار لذت بخش و سُکرآور و دگرگون کننده و شعله افروز, غافل کند, دورى مى گزیند و به آن جا مى رسد که هیچ دردى به جز درد خدا و خلق خدا, تار و پود زندگى اش را درهم نمى تند. پیامبر(ص) چنین انسانهایى ساخت و تربیت کرد و مدینه خود را بر دوش آنان نهاد. آنان که بتوانند همه گاه این دو رکن را پاس بدارند و در سرچشمه درد خدا, جان خود را از هر دَنَسى بپالایند و کمر به خدمت خلق ببندند. على(ع) از تربیت شدگان این مکتب است. آیینه تمام نماى انسانیت. هم درد خدا در جان اش هنگامه اى به پا کرده بود و هم درد خلق خدا. در راز و نیاز و مناجات با خدا, چنان اوج مى گیرد و درد جدایى از ذات بارى در سراسر وجودش شعله مى افروزد, دامن مى گسترد و گرمِ محبوب و معشوق خود مى شود و در این عشق از خود بى خود مى گردد که از آن چه در پیراموش اش مى گذرد, با خبر نمى شود, تا بدان جا که در این حال, تیر از پایش بیرون مى کشند, احساس درد نمى کند. چون درد على در کانونى دیگر, شعله مى کشد. على(ع) با نیروى این عشق عروج مى کند و به بالاترین مرحله ممکن دست مى یابد, به مقام یقین کامل, پیوند با روح یقین, رسیدن به ذات حق. از این اوج, با زلال ترین و رخشان ترین نگاه, با قلبى سرشار از مهر, به خلق خدا نظر مى افکند و نزدیک مى شود, چنان نزدیک که دردها, آلام, گرفتاریها, مصیبتها, برهنگیها و گرسنگیهاى آنان گویى در تن و جان او مى تازند و روح و روان او را دستخوش طوفان خود مى سازند. دردهاى على شگفت انگیز است. دردهاى او از سنخ دردهایى که روح و روان ما احساس کند, نیست. روح و روانِ بشر دیروز و امروز, چنان حساس نبود و نیست, که آن چه براى على درد و اندوه و موجب رنج و الم بود, براى آن دردآور باشد و آن درد را در آیینه خود بازتاب دهد. اگر نَمى از یَمِ درد و اندوه على براى انسانِ دردمند, زجر کشیده, ستمدیده, بینوا, تهى دست و برهنه, به هر جامعه اى فرو بچکد و تراوش کند, بى گمان در آن جامعه دگرگونى شگرفى پدید مى آید. آن چه را که على از درد و احساس خود براى مردمان محروم و بینوایى که در قلمرو فرمانرواى اش به سر مى بردند, در پرده پرده آن دوران به نمایش گذارده, اگر دیده شود, افزون بر این که شگفتى آور است و رَعشه بر اندام هر انسانِ با غیرت و حَمیّت مى افکند, روشن مى کند معیار انسانیت چیست و ما و جامعه هاى اسلامى چقدر از این معیار بدوریم و آن قلّه اى که على از معیار انسانیت مى نمایاند, چه بسیار دور از دسترس است و سالها تلاش لازم است و تربیت انسانها بر مبناى مکتب على که پرتوى از آن رفتار زیبا و اندیشه رخشان, به جامعه بتابد. از باب نمونه على در نامه اى به کارگزار خود, عثمان بن حنیف در بصره, یکى از این پرده هاى شگفت انگیز را به نمایش مى گذارد. او در این نامه, با عثمان بن حنیف, خشمگینانه برخورد مى کند. زیرا او در رَصد خود از چگونگى رفتار کارگزاران, مى بیند عثمان بن حنیف در میهمانیى شرکت جسته است که دعوت شدگان و شرکت کنندگان در آن میهمانى, تنها اشراف و اغنیاى شهر بوده اند و از بینوایان, تهى دستان و فقیران کسى در آن شرکت نداشته و دعوت نبوده است: (…و ما ظننت أنّک تجیب الى طعامِ قوم عائلُهُم مَجفوُّ و غنیُّهم مدعوّ…. ولو شِئتُ لاهتدیت الطریق الى مصفّى هذا العسل و لُبابِ هذا القمح و نسائج هذا القزّ ولکن هیهات أن یَغلِبَنى هواى و یقودنى جَشَعى الى تخیُّر الاطعِمَةِ و لَعَلَّ بالحجازِ أو الیَمامَةِ من لا طَمَعَ له فى القُرصِ و لا عَهد له بالشِّبَعِ. او أبیتَ مِبطاناً و حولى بُطون غَرثی§ و اکباد حَرّی§. او أکونَ کما قال القائل: وحسبک داءً ان تبیت ببطنةٍ وَ حَولَکَ أکباد تَحِنُّ الى القِدّ أاَقنع من نفسى بان یقال امیرالمؤمنین و لا اُشارکهم فى مکاره الدَّهر, أو اکونَ اُسوةً لهم فى جُشوبَة العیش.) نهج البلاغه, نامه45 … گمان نمى کردم تو مهمانى مردمى را بپذیرى که نیازمندشان به جفا رانده است و بى نیازشان خوانده. … اگر خواستمى, دانستمى چگونه عسل پالوده و مغز گندم و بافته ابریشم را به کار برم. لیکن هرگز هواى من بر من چیره نخواهد گردید و حرص, مرا به گُزیدن خوراکها نخواهد کشید. چه بُوَد در حجاز, یا یَمامه کسى حسرت گرده نانى برد, یا هرگز شکمى سیر نخورد و من سیر بخوابم و پیرامونم شکمهایى باشد از گرسنگى به پشت دوخته, و جگرهایى سوخته. یا چنان باشم که گوینده سروده: درد تو این بس که شب سیر بخوابى و گرداگردت جگرهایى بُوَد در آرزوى پوست بزغاله. آیا بدین بسنده کنم که مرا امیر مؤمنان گویند و در ناخوشایندیهاى روزگار, شریک آنان نباشم؟ یا در سختى زندگى, نمونه اى براى شان نشوم؟ از این دست نمونه ها, که درد و اندوه على را مى نمایانند, در زندگى على, تربیت شده مکتب قرآن و محمد(ص), بسیار مى تواند دید و یابید و در این روزگار و همه روزگاران ارائه داد و خود و تمامى بشر را و هرکس عشقى به انسانیت دارد و علاقه مند است دنیا بر این مدار بچرخد, به آن سرابُستان فراخواند. و یادآور شد: اسلام در هر زمان و مکانى مى تواند انسانها را چنان اوج بدهد و پلّه هاى عروج را فراروى شان بگشاید که عاشقانه محمد(ص) و على(ع) را الگوى زندگى خویش قرار دهند و از اسلام و آموزه هاى آن براى فراز رفتنِ به قلّه هاى انسانیت و نگهداشت حقوق دیگران و گسترش انسان دوستى و درد انسان, مدد بگیرند و جامعه اى نمونه برابر اسوه هاى قرآنى و اسلامى بنا کنند. با داشتن چنین اسوه هاى راستین, ناب, رخشان و از هر جهت افتخارآمیز, جامعه اسلامى, بویژه شیعى, سزاوار بود که در جهان امروز در دفاع از حقوق انسانها و پاسدارى از کیان انسانیت, پیشاهنگ و پیشتاز مى بود و علماى اسلام, بویژه علماى شیعى, که با زندگى على و نهج البلاغه او, انس ویژه دارند, مدعى حقوق بشر و کانون حرکت در دفاع جانانه و خالصانه از حق شهروند, تک تک و فردافرد ملت مسلمان ایران, در همه گاه و در همه احوال, و دیگر ملتها, مسلمان و غیر مسلمان, مى بودند و در برابر کوچک ترین ستم بر انسان, به گونه قانون مند, برنامه ریزى شده, بازتاب نشان مى دادند و در اصل با افراشتن رایتِ اسلام و سیره و رفتار محمد(ص) و على(ع) در دوران زمامدارى و قدرت و در جنگ و صلح, یک حرکت راهبردى و فرامرزى را در دنیا, ساماندهى مى کردند و فریاد عدالت خواهى, انسان دوستى و درد انسان داشتن را به گوش جهانیان مى رساندند و به همه جهانیان هشدار مى دادند انسانیت در خطر تباهى است و باید براى حیات انسانیت به تلاش برخیزند و نگذارند انسانیت بمیرد که مرگ انسانیت, مرگ جامعه ها و تمدنهاست و حیات آن, حیات جامعه ها و تمدنها.