مصاحبه با استاد عبدالحسین حائرى

نوع مقاله : مقاله پژوهشی


نقشى که عالمان, اندیشه وران, اصلاح گران, معلمان بزرگ اخلاق, روشنایى آفرینان, در گذشته هاى نزدیک و یا دور آفریده, راه هایى که هموار کرده و کاروانهایى که با تدبیر به سرمنزل رسانده اند, اگر از سوى آگاهان, دقیق اندیشان و خبرگان فن, بیان نشود و از سینه ها بیرون نتراود, جامعه خسران مى بیند و در حرکت کاروان انسانیت به سوى روشنایى, کمال و مجد, گسست پدید مى آید و نمادها و نشانه هاى تمدن و فرهنگ ملت, در غبار زمان ناپدید مى گردند و ملت از گذشته خود بریده مى شود و سرگردان مى ماند و بى هویت. رایت نام و اندیشه کسانى که در ساخت, تعمیر, مرمت و بازسازى تمدن و فرهنگ اسلامى و در سریان دادن اندیشه دینى به ذهنها و سینه ها, نقش بنیادین داشته اند, باید همیشه بر بام جامعه اسلامى افراشته ماند, تا نسل پس از نسل آن را ببینند و در برابر عظمت آن سر فرود آورند. حاج شیخ عبدالکریم حائرى, در روزگار بسیار هراس انگیز, سیاه و غبار گرفته, بر بام این سرزمین فراز رفت و رایت فرهنگ و تمدن اسلامى و دانشهاى ناب و دگرگون آفرین آن را افراشت و به شیعیان, که همیشه جلودار و پیشاهنگ تمدن اسلامى بوده و در بنیان گذارى تمدن اسلامى در هر دوره اى نقش آفرینى کرده اند, بشارت داد که فرهنگ و تمدن اسلامى حیات دارد, با همه سیاه کاریها و غبارانگیزیهاى استعمار, مى تواند در آوردگاه جهان امروز, مشعل خود را برافروزد و با دانشهاى ناب, روشنگر و دگرگون آفرین خود, با جهل و جاهلیت مدرن به رویارویى برخیزد و هر آن, دستاوردى نو و روح افزا به بشر گرفتار در گردباد جهل, ارزانى بدارد. او با بنیان گذارى حوزه علمیه قم, در روزگارى که دشمن جهل مى پراکند, مردم ایران را از فرهنگ و تمدن اسلامى ـ ایرانى خود دور مى کرد, سیاهى بر سیاهى مى فزود, دامنه جهل را مى گستراند, تا سرمایه و هستى آنان را غارت کند و به یغما ببرد, مشعل دانش را افروخت و انسانهاى جویاى علم و کمال را دور آن مشعل گرد آورد, تا پرتو بگیرند و پرتو افشانند و سیاهیهاى جهل را از ساحَت ذهنها و سینه ها بزدایند و راه را از بیراه بنمایانند و عرصه را بر جهل و تاریکى گستران تنگ گردانند. حوزه اى که او بنیان گذارد, حوزه انسان ساز بود, انسانهاى والا و با کمال و روشن ضمیرى را پروراند و به جامعه دینى عرضه کرد و اینان با دانش, بینش, کمال روحى و تقواى خود, در جاى جاى این سرزمین, و دیگر سرزمینها, شمع جمع شدند و با جهل, خرافه و هرگونه فکر و اندیشه ویران گر به رویارویى برخاستند و پنجه در پنجه ستم پیشگان, استبدادیان و استعمارگران افکندند و بیرق حق را افراشتند و غبار غربت از چهره دین زدودند. او, در عصرى که تلاش مى شد اندیشه هاى نابِ شیعه از گردونه حرکت مردم ایران, خارج گردد و کم رنگ جلوه داده شود و در غبار فراموشى افکنده شود, به پا خاست و به دانش دین رونق بخشید و اندیشه ها و باورهاى ناب شیعه را در اوج مطرح کرد و افقهاى نوى را به روى انسانهاى علاقه مند گشود. استاد عبدالحسین حائرى, با آگاهى دقیق از تاریخ, بویژه تاریخ معاصر و با توجه به این که از نزدیک شاهد و ناظر پاره اى از قضایاى دوران بنیان گذار حوزه قم بوده و از طریق نزدیکان و وابستگان, بویژه والد گرام شان, در جریان رویدادهاى عصر حائرى قرار گرفته, چشم اندازى زیبا از حرکت شورانگیز حاج شیخ عبدالکریم فراروى اهل دقت و نظر مى گشاید; از این روى گفت وگوى با حضرت ایشان, که اکنون فراروى دارید, از گفت وگوهاى مفید برانگیزاننده, درس آموز و روشن گر زوایاى تاریک تاریخ است.

(حوزه)

حوزه: بسم الله الرحمن. آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائرى, با همه نقشى که در دگرگونیهاى ایران در روزگار نو داشته است و توانسته با تدبیر, ژرف اندیشى و آینده نگرى حوزه اى بزرگ را بنیان بگذارد و ایران را از فرو افتادن در باتلاق سکولار و مکتبهاى الحادى, از یک سو و دچار شدن فرقه هاى ساختگى, با درون مایه اباحى گرى از دیگرسو, و اختلافهاى خانمانسوز از طرف سوم برهاند, در تاریخ معاصر بسیار کم از او نام برده شده, در حقیقت گمنام است و زوایاى کار مهم او چنان که باید و شاید روشن نیست, حتى بر فرهیختگان, اهل نظر و مورخان. بر هر پژوهش گر تاریخ, سیاستمدار دقیق اندیش با انصاف و آگاه از مسائل پشت پرده و غیر مقلّد و اثر پذیرفته از تحلیلهاى شرقیها و غربیها و وابستگان به دربارها, روشن است اگر حوزه علمیه در آن روزگار و برهه خاص, بنیاد گذارده نمى شد, ایران هم از نظر فکرى آسیبهاى جدى مى دید و فرقه هاى گوناگون بختک وار خود را روى آن مى انداختند و عقل و خرد مردمانِ پاک سیرت و عاشق اسلام این بوم و بَر را تباه مى ساختند و هم سیاستهاى استعمارى این سرزمین پاک را براى همیشه از فروغ و پرتوافشانى باز مى داشتند و آن را به تاریکخانه و بیغوله دگر مى ساختند. اکنون ما به محضر حضرت عالى رسیده ایم, تا دیدگاه ها, تحلیلها و نقطه نظرهاى آن جناب را درباره این برهه حساس از تاریخ ایران و نقش حاج شیخ عبدالکریم را بشنویم و به امید حق بازتاب دهیم که بى گمان, سخنان حضرت عالى که هم آشناى به فن تاریخ, دقیق و همه سونگر در بازگویى جریانهاى تاریخى و هم وابسته به بیت و کانون شورانگیز حائرى بزرگ هستید و پاره اى از جریانها را از نزدیک دیده و یا از کسانى که ناظر و شاهد جریانها و آن چه پیرامون آن مرد بزرگ مى گذشته, بوده اند, شنیده اید, بسیار راه گشا و روشنگر خواهد بود.

استاد: بسم الله الرحمن الرحیم. آقاى حاج شیخ عبدالکریم حائرى, مرد وارسته اى بوده و نیّت خدمت داشته است. از کسانى نبوده که به فکر خودش باشد و از فرصتها به سود خودش بهره برد. هدف ایشان این بوده که به ایران بیاید و مشکلات و گرفتاریهاى ایران را از سرِ راه بردارد. به مرکز ایران مى آید, به یزد و دیگر جاها نمى رود. در اراک رحل اقامت مى افکند و تشکیل حوزه مى دهد. این مرد بزرگ از این حرکت نیتى داشته است. این سفر در سال 1316هـ.ق پس از آن که به حج مشرف مى شود به دعوت آقا محمود عراقى (اراکى) پسر حاج آقا محسن عراقى1 (اراکى) ـ از مشارکین در حوزه سامرا ـ انجام مى گیرد. ایشان در اراک حوزه تشکیل مى دهد; اما از چگونگى اداره آن و طرز سپرى شدن کارها و برنامه ها, راضى نبوده است. شاهد من بر این مدعى, نامه اى است که من دیده ام. این نامه را آقا شیخ عبدالکریم, به آقاى قاضى مى نویسد. آقاى قاضى ـ از علماى اراک و مشارکان درس حائرى ـ پدر آقاى ستوده ـ از مدرسان فاضل و بنام حوزه قم که 23خرداد سال 1378 درگذشت ـ و مرد بسیار باصفایى بود. پدرم از ایشان خیلى تعریف مى کرد. وقتى آقاى ستوده, براى ادامه تحصیل, از اراک به قم آمد, یک روز به منزل ما آمد. حال نمى دانم سال 1326 بود, یا سال 1327. من ایشان را نمى شناختم. خودش را معرفى کرد. گفت: من فرزند آقا قاضى هستم. چون در خانواده ما آقاى قاضى فرد شناخته شده اى بود و به نیکى از او یاد مى شد, طبیعى بود که خوشحال شدم. ایشان دو نامه اى را که جدّ ما به پدرشان نوشته بود, به من داد. آن نامه ها را خواندم, چنان برایم جالب بود که به آقا سید عزالدین زنجانى ـ اکنون ساکن مشهد و مدرس عالى مقام ـ که هم مباحثه بودیم, نشان دادم و ایشان هم خواند, سپس بردم دادم به دایى ام, حاج شیخ مرتضى, تا مطالعه کند. پس از این که ایشان خواند, به آقاى ستوده برگرداندم. در یکى از نامه ها, که گویا در پاسخ به درخواست افرادى است, از آن جمله مرحوم قاضى که اصرار به بازگشت ایشان به اراک و تأسیس مجدد حوزه علمیه داشتند, تا آن جا که مضمون آن را به یاد دارم, آقاى حاج شیخ نوشته بود: (…علاقه دارم وقتى بیایم که بتوانم حوزه اى را تأسیس و اداره کنم که مستقل باشد و به کسى وابسته نباشد. حوزه باید به نحوى باشد که طلبه ها از گرسنگى و فقر پراکنده نشوند و به این طرف و آن طرف نروند و…) به نظر مى رسد که نامه ها و تقاضاها ادامه یافته و ایشان شرایط را مساعد دیده است و این, سبب شد که ایشان در آن برهه به ایران برگردد. یعنى کربلا را ترک بگوید و به اراک بیاید, براى بار دوم. سال 1332هـ.ق مى دانید که دربار اول, ایشان هشت سال در اراک مى ماند از سال 1316 تا 1324 و پس از این مدت, همان گونه که از نامه ایشان برمى آید, حوزه وابسته به افراد متمکن را نمى پسندد. به روشنى به یاد دارم که در نامه, تعبیر دقیق ایشان, چنین بود: (نه مثل آن دفعه که حوزه وابسته به آقایان باشد(اشاره است به خاندان حاج آقا محسن) و طلبه ها از فقر به اطراف پناه ببرند.) این دقیقاً عبارت آن نامه است که پس از نزدیک به 60 سال, هنوز در ذهن و حافظه ام مانده, به دلیل تأثیر شدیدش در من. از این روى, به عتبات بر مى گردد. به نجف مى رود, پس از مدتى, وضع نجف را براى کارهاى علمى خود مناسب نمى بیند. این در بحبوحه مشروطه است. به طور طبیعى, دوست نداشته در آن جا بماند, از این روى, به کربلا مى رود. در کربلا سُکنى مى گزیند و در آن شهر حوزه تشکیل مى دهد. مدرسه حسن خان را احیا مى کند که شرح آن را اگر بخواهم بگویم, به درازا مى کشد. تا سال 1332, یا 1333 که دقیق یادم نیست در کربلا مى ماند و سپس به ایران برمى گردد. در این برگشت, حاج آقا اسماعیل عراقى2 (اراکى) پسر دیگر حاج آقا محسن عراقى, که سالها به درس ایشان حاضر مى شد و بارها از ایشان دعوت کرده بود به اراک باز گردد و به تأسیس حوزه علمى و تربیت طلاب مطابق میل و سلیقه خویش بپردازد و قول داده بود: از فراهم کردن شرایط مساعد کوتاهى نکند. در این جا, بد نیست که یادآورى کنم: سه تن از پسرهاى حاج آقا محسن عراقى (اراکى) براى تحصیل, در عتبات عالیات حضور داشتند که اسامى آنان به ترتیب سنى از این قرار است : آقا محمود, آقا مصطفى و آقا اسماعیل. آقا اسماعیل, شاگرد جدّ ما بوده است. و چنان که یاد شد در سفر دوم جدّ ما به ایران, همراه ایشان بوده است. براى این که جایگاه و موقعیت حاج شیخ, بیش تر روشن شود, باید از نامه دوم که در نزد مرحوم ستوده بود, یاد کنم: نامه دوم از مرحوم آقاى فیض قمى3 است. ایشان این نامه را پیش از 1340 و پیش از این که حاج شیخ به قم بیاید, به حاج شیخ مى نویسد و از این نامه چند نکته را به یاد دارم: 1 . مرحوم فیض مى نویسد: (این چندمین نامه است که ارسال داشته ام و گویا مرا نشناخته اید….) که نشان مى دهد همان گونه که مى دانیم ازقم نامه هاى بسیارى در دعوت از ایشان به قم نوشته شده که پاره اى از آنها از این شخصیت روحانى قم بوده است. 2 . یادآور مى شود: (…عده اى از مؤمنان, مقلد شما هستند و رساله شما در دسترس شان نیست و رساله خواسته اند. دیگر این که: حوزه قم با سابقه اى که دارد, مناسب است حضرت عالى به قم بیایید و در این شهر حوزه تشکیل بدهید.) بارى, حاج شیخ, به دلیلهایى که یادآور شدم و دلیلهایى که یادآور مى شوم, زمینه را براى بازگشت به ایران آماده مى بیند و افزون بر اینها, آن چه مهم است, رسالتى است که درباره ایران, بر دوش خود احساس مى کند و این وظیفه و رسالت, او را به سوى ایران مى کشد. مى بیند اوضاع ایران نابسامان و درهم ریخته است. حاج شیخ خطر از هم فروپاشیدگى فکرى ایرانیان را به روشنى احساس مى کرده است. او براى بنیان گذارى حوزه علمیه آبرومند, دلیلهایى داشته است. از قوت نداشتن افکار بلند دینى در ذهنیات مردم ایران, به خوبى آگاه بوده است. بارى, یک ضعف و ناتوانى در ملت متدین ایران به وجود آمده بود. این ناتوانى دینى, ناسامان مندى روحانیت و علماى دین, میدان را براى تاخت و تاز جریان روشنفکرى غربى و غیر دینى, فراهم آورده بود. ایشان این خطر را احساس مى کرد و جلوگیرى از این خطر بزرگ را بر عهده روحانیت مى دانست. از آن طرف, مى دید جریان درویشى و صوفى گرى, سخت به تلاش برخاسته و موج شدیدى به طرفدارى از درویشى به وجود آمده است. مرحوم شیخ, وقتى که به ایران مى آید و عتبات را با همه علاقه ترک مى گوید, خانواده بر این گمان بوده اند که ایشان برمى گردد; اما مى بینند خبرى نشد. پدرم مى گفت: (من و همه خانواده, علاقه داشتیم ایشان به کربلا برگردد. به ایران آمدم, به خدمت ایشان رسیدم که ببینم وضع چگونه است, آیا قصد دارد بماند و یا نه به عراق برمى گردد. پرسیدم آقا: شما تا کى خواهید ماند, تکلیف چیست, تصمیم نهایى چه است؟ حاج شیخ گفت: من مى خواهم بمانم; اما آقا میرزا محمدتقى شیرازى نامه اى به من نوشته و از من خواسته است برگردم کربلا. نوشته این جا کسى نیست و وجود شما لازم است. تا این خبر را داد, من بسیار خوشحال شدم و احساس راحتى کردم. خیالم راحت شد; زیرا مى دانستم ایشان میرزا محمدتقى را بسیار محترم مى شمارد و حرف او را زمین نمى گذارد. پس از مدتى, از ایشان پرسیدم: خوب حضرت عالى در جواب میرزا, چه نوشتید؟ گفت: نوشتم من نمى توانم به عراق بیایم, چون احساس مى کنم آینده ایران سیاه خواهد بود و وضعیت اجتماعى بدى را براى این کشور پیش بینى مى کنم. اگر مى توانید, شما به این جا بیایید. به نظر من, مرکز روحانیت باید در این جا تشکیل شود و قدرت زیادى هم داشته باشد. وقتى این جواب را از ایشان شنیدم, گویا آب سردى ریختند روى من. خلاصه ناامید شدم. تمام برنامه ها و خیالاتم به هم ریخت. گفتم: میرزا جواب نداد. گفت: چرا جواب داد. گفتم: چه جواب داد؟ گفت: جواب داد اگر این جور فکر مى کنى, بمان, ولى من نمى توانم بیایم.) این نامه را بعدها من پیدا کردم و این مطلب را در آن دیدم. از این نامه به خوبى به دست مى آید که حاج شیخ, نگران ایران بوده است. آینده ایران را تاریک مى دیده و مى خواسته با بنیان گذارى حوزه و تربیت روحانیت مهذب و آگاه, امور معنوى, تربیتى و سیاسى کشور را اصلاح کند و مردم را به معارف دینى آشنا سازد. از این روى, خود وى در اراک منبر مى رفته است. و این که فرد مجتهدى در سطح ایشان منبر برود, این خود معنى دارد. پدرم, که مدتى در اراک پیش ایشان مانده بود, برایم تعریف مى کرد: (این که حاج شیخ خودش منبر مى رفت, براى موج شدیدى بود که به طرفدارى از درویشى به وجود آمده بود. حتى تعدادى از معاریف و سردمداران اراک, به این فرقه گرایش پیدا کرده بودند و دوست داشتند برابر آداب و رسومِ درویشى رفتار کنند! ملا عباسعلى کیوان قزوینى4, در ابتدا به نمایندگى از ملا سلطانعلى گنابادى, پس از وى به نمایندگى خلیفه او, پسرش ملا على نورعلى شاه, مردم را با بیان بسیار جذاب و پرشور, به پیروى از آنان و سلوک طریقت درویشى فرامى خواند. منبرهاى چند ساعته و بسیار گیراى او,5 در برخى از مردم و برخى از سران خانواده هاى سرشناس و معروف اراک, اثر گذارده بود و آنان را به درویشى و صوفیه متمایل کرده بود. گفته مى شود: حاج آقا محمود عراقى (اراکى) پسر حاج آقا محسن, در این باره نرمیهایى مى کرده و به مرام درویشى علاقه نشان مى داده است. حاج شیخ, شیخ گنابادى را دعوت کرد و در جلسه اى با او به گفت و گو پرداخت…) ملا عباسعلى کیوان قزوینى, این جلسه را در تفسیر کیوان, یا یکى دیگر از کتابهاى خود گزارش داده است.6 کیوان خود, در آن جلسه با نورعلى شاه حضور داشته و تصویرى از او نشان داده است که بیان گر تسلیم جناب قطب است.

حوزه: حاج شیخ عبدالکریم, براى روشنگرى و بیان معارف اسلامى و پاسخ به فرقه ها و مبارزه با آنها, از جمله درویشى و صوفى گرى, چه برنامه هایى داشته و از چه اهرمهایى کمک مى گرفته است و آیا مى شود گفت: ایشان دو برنامه داشته, یکى کوتاه مدت و یکى بلند مدت. در برنامه کوتاه مدت, همان منبر, بحث و گفت وگو با سران فرقه ها و… بوده و برنامه بلند مدت تأسیس حوزه علمیه که به گونه بنیادى و ریشه اى دشواریها و بازدارنده هاى سر راه فکر دینى برداشته شود.

استاد: تعبیر جالبى است. در هرحال, این دو برنامه بوده است و دور نیست در فکر ایشان هم همین گونه بوده است. به هرحال, من فکر مى کنم این که خود ایشان منبر مى رفته است. این مهم است و نشان دهنده وظیفه روشنگرى که براى یک روحانى قائل بوده است. مى دانید که فرد در آن سطح علمى منبر برود و براى مردم سخن بگوید, اهمیت موضوع را مى رساند. حاج شیخ به جریانهاى فکرى حساس بوده است. وقتى براى ادامه کار و اجراى برنامه هاى خود, به دعوت علما, بزرگان و متدینین, به قم مى آید و حوزه تشکیل مى دهد و به درس و بحث مى پردازد, از اولین گامهایى که برمى دارد, منبریها و واعظان بزرگ را دعوت مى کند که به قم بیایند و براى طلاب و مردم صحبت کنند, مجالس دینى را گرم نگهدارند و آداب اسلامى را به مردم بشناسانند. در دستم نیست که در منبرها, به طور دقیق, چه مطالبى بیان مى شده است; اما از دایى ام شنیدم که مى گفت: (ایشان, نگران وضعیت طلبه ها بود. دوست داشت اینها روحانى بار بیایند, مقید به حفظ شرافت انسانى و رعایت موازین اخلاقى و… به گونه اى نباشد که در مقام توقع از مردم باشند.) مى دانید که در قدیم این طور بود وقتى روحانى در جایى پیدا مى شد, مردم, کسبه, تجار و… فکر مى کرده اند که این آقا توقعى دارد, توقع کمک مالى دارد. روحانى, آخوند و طلبه, با توقع کمک مالى مرادف بوده است! این, همان چیزى بوده که حاج شیخ, سخت از آن وحشت داشته و نگران بوده است. بله, ایشان منبریها, واعظان و معلمان اخلاق را به قم دعوت کرده بود که براى طلاب منبر بروند, تا طلاب از نظر فکرى و معنوى رشد کنند و مهذب بار بیایند. روشن است که بدون روحانیت مهذب, نمى شود کارى انجام داد. پایه اول, تشکیل یک روحانیت مهذب است و ایشان این پایه را با بنیان گذارى حوزه علمیه قم و تلاش در تربیت طلاب, گذاشت.

حوزه: به نظر حضرت عالى برجسته ترین حرکت و برنامه راهبردى که ایشان پس از تشکیل و بنیان گذارى حوزه علمیه قم (1340هـ.ق/ 1300هـ.ش) انجام داد و در پیش گرفت و توانست حوزه قویم و استوار در آن برهه حساس و پرهیاهو, و با هجوم گسترده به معارف دینى, ارزشها و مقدسات و شبیخونهاى پیاپى فرهنگى, از گزندهاى گوناگون نگهدارد و طلاب و فضلا و علماى خوب و تیزنگر و وارسته و آگاه به معارف دین و عامل به آموزه ها و دستوارهاى دین بار بیاورد, چه بود.

استاد: حاج شیخ عبدالکریم, اساس کار خویش را نگهدارى حوزه و تربیت طلاب قرار داده بود. براى این مهم, هر کارى که مى توانست, انجام مى داد. به نظر من, چند حرکت و کار برجسته انجام داد که این چند کار و برنامه, در تربیت طلاب, مهذّب شدن آنان, و نگهدارى حوزه, بسیار کارساز بوده است. یکى این که: از علما و معلمان اخلاق و واعظان براى تربیت مردم و طلاب, کمک گرفت. سخنرانان نامدار, ملاّ, دقیق و آشناى به معارف را به قم دعوت کرد. دو این که: تمام توجه و نگاه خود را در نگهدارى از حوزه, رشد علمى و اخلاقى طلاب متمرکز کرد. هیچ رویداد و قضیه اى او را از حوزه غافل نمى کرد. رضاخان سعى داشت به نحوى او را در مسائل و رویدادهاى جزئى مشغول کند و از هدف اصلى باز دارد, ولى نتوانست. در این باره, نمونه هاى بسیار وجود دارد که به یکى از آنها در این جا اشاره مى کنم: رضا رفیع, معروف به قائم مقام الملک رشتى,7 روحانى بوده, لباس روحانى به تن داشته, لباس را از تن درآورده و همراه رضاشاه شده است. با رضاشاه عکس دارد, با عمامه و بى عمامه. خیلى به رضاشاه نزدیک بوده است. از عکسهایى که با رضاشاه دارد, معلوم مى شود که خیلى به او نزدیک بوده است. در عکسها, بسیار نزدیک به رضاخان ایستاده, هم با عمامه و هم بى عمامه. در بسیارى از سفرها, همراه او بوده است. خود وى در خاطراتش مى نویسد: (یک وقتى بنا بود رضاشاه را در سفرى همراهى کنم, به من گفت: باید در این سفر این لباسها را دربیاورى, عبا و عمامه را کنار بگذارى و کت و شلوار بپوشى. من هم رفتم لباسها را درآوردم, کت و شلوار پوشیدم و… رضاشاه وقتى که مرا به این قیافه جدید دید, گفت: حالا میل دارم بروى پیش حاج شیخ عبدالکریم تا ایشان شما را با این قیافه جدید ببیند. من هم رفتم قم پیش حاج شیخ. احوالپرسى کردم. اما در حاج شیخ هیچ تغییر حالتى ندیدم. انگار در من هیچ تغییرى رخ نداده بود. گویا اصلاً شکل جدید مرا ندید. رفتم به پهلوى گفتم و پهلوى تعجب کرد, از این همه زرنگى.) این مسأله خیلى مهم است. کسى که در لباس روحانى بوده, حالا آنها را درآورده و با قیافه جدید آمده پیش حاج شیخ, که شاید حاج شیخ عکس العملى نشان دهد, ناراحت شود, داد و بیداد کند و بگوید این چه قیافه اى است که از خود درست کرده اى و…. از این جا معلوم مى شود که حاج شیخ, جدّ ما, هدف مهم ترى را تعقیب مى کرده, برنامه دیگرى در ذهن داشته است و نمى گذاشته این گونه مسائل جزئى, مانع کار و برنامه اصلى اش شود. بله, من خودم این واقعه را به قلم رفیع, در سالنامه دنیا, که سید طباطبائى آن را درمى آورد, دیدم. سالنامه دنیا, در هر سال یک شماره از آن منتشر مى شد و پر از اسناد بود. نمونه دیگر را از زبان دایى ام نقل مى کنم که مى گفت: (آقا شیخ محمد خالصى زاده,8 در وقتى که علماى بزرگ نجف, به قم مهاجرت کرده بودند, شبها پس از نماز, منبر مى رفت و براى مردم صحبت مى کرد و در این منبرها, به حاج شیخ بد مى گفت. اعتراض که چرا ساکت است, حرکت نمى کند و با این که به علما این گونه توهین شده, سخنى نمى گوید, برخوردى ندارد و… یک وقتى حاج شیخ کسى را مى فرستد پیش آقاى خالصى زاده و او را به منزل فرامى خواند. وقتى مى آید, به او مى گوید: آقا شیخ محمد, چرا از من روى منبر بد مى گویید و دلیل اعتراض شما به من چیست؟ خالصى زاده مى گوید: شما هیچ کارى انجام نمى دهید, سخنى نمى گویید, حرکتى نمى کنید. حاج شیخ مى گوید: من یک حرفى به تو مى زنم, اگر قبول کردى, خیلى خوب, اگر قبول نکردى, مرا متقاعد کن, به عقیده خودت. من دنبال تو راه مى افتم و هرجور که بگویى عمل مى کنم. حرف من عبارت است از این که: حوزه مهم است, اساس آن باید تشیید بشود. هر چیزى که احتمال بدهم جلوى تشیید حوزه را مى گیرد, با آن به مخالفت برمى خیزم, همراهى نمى کنم. بعدها شیخ محمد مى گوید: من قانع شدم چیزى نداشتم بگویم.) گویا اول حاج شیخ مى گوید قبول دارى من مجتهد هستم؟ آقاى خالصى زاده, با این که استدلال حاج شیخ را مى شنود, باز هم از انتقاد دست برنمى دارد و همان رویه را ادامه مى دهد. باز شنیدم که شمارى از طلاب و فضلا, هیاهوکنان رفته اند پیش حاج شیخ که آقا! (نظمیه ما را اذیت مى کند. مأموران نظمیه عمامه هاى ما را برمى دارند و لباسهاى ما را کوتاه مى کنند و…) حاج شیخ در پاسخ این گروه که هیاهو راه انداخته بودند, مى گوید: (خوب, بردارند. برداشتند که برداشتند. عمامه مرا هم بردارند, عمامه شما را هم بردارند, کجاى دنیا خراب مى شود. آیا درس خواندن ما را خراب مى کند؟ ما داریم درس مان را مى خوانیم.) این مطلب را یادم نیست که از چه کسى شنیده ام. اگر این سخن را حاج شیخ گفته باشد, خیلى مهم است. در واقع مگر عمامه شرط کار است. فکر مى کنم این دیگر آخرین درجه است. من به این حرف, خیلى اهمیت مى دهم. شیخ آدم بزرگى بوده, بسیار دورترها را مى دیده است. او در فکر اصلاح بنیادى حوزه بوده است. افکار اصلاحى داشته است. حاج شیخ, سر منشأ اصلاحات را حوزه مى دانست و بر این باور پاى مى فشرد که باید حوزه منظم باشد, طلبه در یک برنامه صحیح رشد کند, امتحان از او گرفته شود, زیر نظر اساتید و معلمان اخلاق تربیت شود و… سوم این که: بسیار آینده نگر بوده, از کارهایى که در پیش گرفته, این مطلب به دست مى آید. از باب نمونه, وقتى که ایشان از دنیا مى رود, طلبکار بوده است. این طلبکارى در عالَم مرجعیت, خیلى معنى دارد. چطورى طلبکار بوده و این یعنى چه؟ چگونگى دقیق این جریان را نمى دانم ولى شاید به این گونه بوده است: که تاجر و بازرگان و فرد ثروت مندى که مى آمده پیش ایشان براى پرداخت وجوه شرعى و بدهى شرعى که داشته, حاج شیخ, بخشى را که حوزه نیاز داشته مى گرفته و بخشى را از آن فرد, چون مورد وثوق بوده, نمى گرفته و مى گفته: (این مقدار پیش خودت باشد, تا زمانى که مورد نیاز حوزه باشد و من آن را بخواهم.) شنیده بودم: این براى آن بوده است که در صورت فوت ایشان وجوه شرعى به صورت ارث درنیاید و محسوب نشود. این تدبیر و آینده نگرى, بسیار کارساز شد, بودجه کمکى خوبى به حساب مى آمد, بخصوص براى زمانى که ایشان در قید حیات نبود و آقاى بروجردى هنوز به قم نیامده بود. به یاد دارم در یکى از شبهاى آخر زندگى جدّم, با پدرم به منزل ایشان رفتیم. دیدم آقایان: سید صدرالدین صدر, سید محمد حجت کوه کمره اى آن جا هستند. از طرف آقا کسى رفت دنبال محمدحسین یزدى, از تجار و نماینده ایشان بود. همه جمع شدند و رفتند داخل اتاقى که جدّم بسترى بود. آن شب ایشان وصایاى خود را به آقایان مى گفت. این آقایان وقتى آمدند بیرون و از پیش جدّم برگشتند, آقاى صدر گفت: فکر مى کنم آقاى حاج شیخ رفتنى است که آخرین وصایاى خود را کرد. کسانى که آن جا بودند, گریه کردند. شاید در آن هنگام درباره شیوه مصرف پولها که در نزد تجار بود و این که باید صرف حوزه بشود سخن مى گفته است. حاج شیخ, یک مرتبه به این فکر نیفتاده بود. شاید چند سال پیش از فوت, بودجه اى براى حوزه ذخیره مى کرده است و در دست انسانهاى مورد وثوق و مطمئن نگه مى داشته, تا در آینده به سود حوزه به کار بیاید. و پس از فوت ایشان, تا زمانى که آقایان ثلاث خود امکاناتى یافتند, از این ذخیره براى حوزه استفاده شد. دقیقاً مبلغ وجوهى که ایشان از تجار طلبکار بود, نمى دانم; اما در زمانى که آقاى بروجردى کارها را به عهده گرفت, مقدارى از آن پولهایى که در نزد تجار, یا یکى از تجار مانده بود, آقاى بروجردى به اختیار ولایى که داشت, دستور داده بود که به خانواده حائرى پرداخت شود. این را شنیدم و از مبلغ و خصوصیات دیگر آن اطلاع ندارم. به نظر من, این کار بسیار مهمى است, از نقشه هاى عمیق و اساسى. هم دقت داشته که یک وقتى خرج خانواده نشود و هم آینده نگرى کرده است.

حوزه: در دوران فترت, دورانى که حاج شیخ چشم از جهان بسته بود و آیت الله بروجردى هنوز به قم نیامده بود, حوزه علمیه با تدبیر و درایت چه کسانى اداره مى شد و بیش ترین نقش را در اداره حوزه در آن هنگام چه کسى به عهده داشت.

استاد: پس از درگذشت حاج شیخ, آقایان ثلاث مخلصانه کار کردند. اینان شوراى هفتگى داشته اند و این شورا در منزل دایى ام مرحوم آقاى حاج شیخ مرتضى برگزار مى شده است. و در این جا تصمیمهایى گرفته مى شده و آقایان با اخلاص کار مى کرده اند و برنامه ها به پیش مى رفته است. به یاد دارم: یکى از کارهایى که انجام داده بودند, این که ثلث شهریه زمان حاج شیخ به افراد پرداخت مى شد و طبیعى بود که این کار, شمارى را ناراحت کرده باشد. انتقادها و اعتراضهایى بکنند. در این باره خاطره اى را مى گویم: (یک وقتى من داشتم در قم به راهى مى رفتم, دیدم یکى از آقایان علما با کربلایى على شاه, خدمتگزار بیت حاج شیخ, که از طرف آقایان ثلاث مأمور رسانیدن شهریه به برخى از آقایان بود, با ناراحتى دارد صحبت مى کند. من پشت سر آنان حرکت مى کردم. دیدم آن آقا هى مى ایستد, با کربلایى على شاه با ناراحتى و عصبانیت چیزهایى مى گوید. وقتى به نزدیک آنان رسیدم شنیدم آن آقا مى گوید: این ده هزار تومان چیه که براى من آورده اى. این آقایان مگر چکاره اند که شهریه را ثلث کنند و…) گویا شهریه این آقا, که حالا من نمى خواهم این جا از وى نام ببرم, فرد مشهورى بود, سى هزار تومان بوده, آقایان بنابر تصمیمى که گرفته و شهریه ها را به ثلث تقلیل داده بودند, براى این آقا ده هزار تومان فرستاده بودند که ناراحت شده بود و انتقاد و گلایه مى کرده است. این هیأت ثلاث, کارها را زیر نظر داشت, حوزه را اداره مى کرد, تا این که متأسفانه در بین آنان اختلاف نظرهایى بروز کرد. از اهل اطلاع شنیدم که: (براى اولین بار یکى از این آقایان در یکى از جلسه هاى هفتگى گفت: براى من پولى نمى آید, پول مختصرى از شهر و ولایتم مى آید که به طلاب همان منطقه مى دهم. از این به بعد جداگانه تقسیم مى کنم.) این اولین زمزمه جدایى بوده که در آن شرایط و دوران پهلوى و نبود یک مرجع دینى قوى, شاید نامناسب و براى حوزه مضر بوده است. تنها کسى که حوزه را از برخى از خطرات نجات داد و نگذاشت پاره اى بى تدبیریها, وضعیت بدى را به وجود بیاورد, آقاى سید صدرالدین صدر بود. این, در بیرون حوزه مطرح نیست. ایشان از لحظه فوت حاج شیخ, تا آمدن آقاى بروجردى به قم, به سال 1364 حوزه را زیر بال و پر خود گرفت, تمام حوزه را و مدرسه ها را, مدرسه خان, مدرسه رضویه و… مدرسه فیضیه را تعمیر کرده براى اتاقها زیرزمینهایى ساخت, تا رطوبت اتاقها از بین برود. طبقه دوم مدرسه دارالشفا را ساخت. بالاترین شهریه را مى داد, هفتاد و پنج تومان. آقاى بروجردى که به قم آمد, قرار شد: دفتر آقاى صدر را گرفته, تا روى همان عمل کنند. به تصور این که دفترى وجود دارد; امّا, آقاى صدوقى, که مقسم شهریه آقاى صدر بود, گفت: من دفتر ندارم. معلوم شد مرحوم صدوقى ـ که خود از فضلاى قم بود ـ با حافظه بسیار توانایى که داشت نام طلاب و مبلغ شهریه هریک را در حافظه داشت و سالها از حفظ شهریه مى داده است! نابغه بوده, نمى دانم پانصد و یا بیش تر طلبه در حوزه بوده است. در زمان آقاى بروجردى, اسامى را در دفتر مخصوص وارد کردند. چنان که یاد دارم براى خارج خوانهاى مجرد نوشته شده بود: 45 تومان و براى خارج خوانهاى معیل 75 تومان. مى گفتند درس آقاى صدر, در حدّ برخى آقایان دیگر نیست, اما در درس ایشان افراد زیادى شرکت مى کردند. مدرس زیر کتابخانه فیضیه, پرمى شد.

حوزه: در برابر دیدگاه ها و برنامه هاى اصلاحى حاج شیخ, گویا کسانى در بیت ایشان بوده اند, که مانع تراشى مى کرده و نمى گذاشته اند کارها به سامان برسد و آقاى طالقانى مى گفته است: حاج شیخ دیدگاه ها و نظریات اصلاحى بسیار داشت; اما براى ابراز و به کار بستن آنها از اطرافیان خود در هراس بودند و نمى توانستند پیش آنان حرفى بزنند.

استاد: هراس تعبیر دقیقى نیست, مى توان گفت کسانى که در خدمت ایشان بوده اند, سعى مى کرده اند در کارها دخالت کنند و نظریات سخیفى هم داشته اند. رفتار شیخ با آنان با احتیاط بسیار بوده. کسى که خط و ربط خوبى داشت و مکاتبات ایشان را اداره مى کرد, امّا دخالتهاى نامطلوب و گاه خطرناک داشت, حاج شیخ با احتیاط بسیار, هم از قابلیتهاى او استفاده مى کرد و هم با تندى با دخالتهاى او مقابله مى کرد. مناسب است خاطره اى درباره یکى از آن آقایان که براى خانواده ما مشکلى شده بود, یادآور شوم. خاطره اى است از ماجرایى که به رانده شدن آن فرد از خانه و کارهاى حاج شیخ منتهى شد. چندى بود به خاطر رفت و آمدها و دخالتهاى او, پدرم, که بسیار به شیخ ارادت داشت و مورد محبت او بود, به عنوان اعتراض به منزل جدّمان نمى رفت و این, براى ما بچه ها سخت بود. نرفتن ایشان, باعث شده بود رفتن ما هم محدود شود. همچنان نرفتن پدرم به منزل حاج شیخ عبدالکریم, ادامه داشت, تا این که حاج آقا رضا زنجانى, که خیلى به جدّ ما نزدیک و با پدرم دوست بود, به منزل ما آمد و پس از مدتى گفت وگو, که چند روز ادامه داشت, پدرم را راضى کرد که با هم به منزل حاج شیخ بروند. پدرم مرا هم صدا زد و با خود برد. پدرم نقل مى کرد: (خدمت حاج شیخ رسیدیم و پس از دست بوسى عرض کردم: صلاح نیست فلانى به منزل شما رفت و آمد داشته باشد. حاج شیخ گفت: این آقا, اول که آمده بود, تاجرى ورشکسته بود. در واقع به من پناه آورده, و کارهاى مکاتبات مرا برعهده گرفت و خوب از عهده برآمده است. درست نیست که بگویم به منزل من رفت و آمد نداشته باش. کارى نمى کند که نتوان از آن جلوگیرى کرد. من گفتم: آقا! خیلى کارها مى کند, خطرناک است. بالآخره آقا حاضر شد به گونه اى با او برخورد کند که نیاید و همین طور هم شد, چند سال آخر زندگانى حاج شیخ رفت و آمد و وظیفه او قطع شد.) البته این تنها نتیجه سخن پدرم نبوده, بلکه شهادت عده اى دیگر, و از همه مهم تر حاج آقا رضا زنجانى که مورد اعتماد مرحوم حاج شیخ بوده این بلا را ریشه کن کرد . درباره همین شخص خاطره اى از سید صدرالدین صدر دارم. در جلسه که من خود حضور داشتم ایشان براى پدرم گفت: (پس از آن که شیخ محمدتقى بافقى را مأموران رضاخان دستگیر کردند و به تهران بردند, صبح آمدم بیرون که بروم پیش حاج شیخ عبدالکریم. آمدم دَرِ منزل ایشان, گفتند رفته است بیرون شهر(سالاریه). به دنبال وسیله نقلیه اى گشتم که پیدا کنم و بروم بیرون شهر, پیدا نکردم. پیاده راه افتادم و رفتم به آن جا که حاج شیخ رفته بود. به خدمت شان رسیدم و درباره رویداد اخیر, صحنه اى که در صحن حضرت معصومه, سلام الله علیها, پیش آمده بود و دستگیرى شیخ محمدتقى بافقى و دیگر ماجراها, گفت وگو شد. در آن جلسه, که غیر از من و ایشان و فلانى [همان کسى که گفتم بلایى شده بود براى خانواده ما] کسى نبود. [آقاى صدر, رحمة اللّه, با این تعبیر از آن شخص ثالث یاد کرد: (صاحب الکتیبة الخضراء) نمى دانم در این جمله چه اشارتى بوده که پدرم دریافت] حاج شیخ گفت: (افسوس که دربار پهلوى زیر نفوذ انگلستان است والاّ, پهلوى جرأت نداشت این کارها را بکند و با من چنین رفتارها را داشته باشد. با انگلیس نمى توانیم بجنگیم.) پس از شش ماه یکى از رجال سیاسى که آمده بود پیش من [صدر] گفت: پهلوى از این حرف حاج شیخ, به شدت برآشفته شده است! این در حالى بود که غیر از من و حاج شیخ و آن آقا در آن مجلس, کسى نبود.) خلاصه, به این آقا, خیلى بدبین بودند. پدرم او را منافق مى دانست. پدرم عرب مذاق بود, خیلى صریح و مستقیم و بى پروا حرف مى زد. خاطره اى دیگر: از مرحوم حاج آقا مرتضى, دایى ام شنیدم: روزى که حاج شیخ فوت کرد, صبح خیلى زود, همین آقا, در بین جمعیت, با صداى بلند مى گفت: پیش از همه چیز, اول, خبر فوت حاج شیخ را به اطلاع دربار برسانید. تلفن کنید به دربار, خبر بدهید!) مناست است نکته مهمى را در این جا یادآورى کنم: نمونه دیگرى از کارهاى این مرد را نقل کنم که سخت شگفت انگیز است و پرده از دخالتهاى نامشروع او برمى دارد. پدرم مى گفت: (آقاى بروجردى, پس از آن که از عتبات به ایران آمد, سر مرز به دستور رضاخان دستگیر و مستقیم به تهران برده شد و مدتى تحت نظر در تهران ماند, آن گاه به قم آمد. در قم درس شروع کرد و مدت هفت ـ هشت ماهى هم ماند. ییک دفعه خبر شدیم آقاى بروجردى قصد دارد قم را ترک کند. تعجب کردیم, چطور شده که آقاى بروجردى, چنین تصمیمى گرفته است. بعد هم دیدیم که آقاى حاج شیخ براى خداحافظى به منزل ایشان رفت. بعدها من به آقاى بروجردى گفتم: شما چرا این کار را کردید و حوزه قم را ترک گفتید, به شما نیاز بود و آقاى حاج شیخ خیلى از رفتن شما تعجب کرده بود. آقاى بروجردى گفت: قضیه جور دیگر بود. فلانى, همان فرد نامناسب محضر شیخ, آمد به من گفت: آقاى حاج شیخ شنیده است که شما مى خواهید بروید و عازم بروجرد هستید, فردا قصد دارد بیاید با شما خداحافظى کند! من بسیار تعجب کردم. چون چنین قصدى نداشتم, چطور شده که آقاى حاج شیخ گفته است: مى خواهم براى خداحافظى بیایم منزل شما. آقاى بروجردى گفت: من احساس کردم, حاج شیخ, میل ندارد من در قم بمانم; از این روى, تصمیم به حرکت گرفتم و براى ترک قم آماده شدم. از طرفى, همان آقا به حاج شیخ مى گوید: آقاى بروجردى مى خواهد برود. پیشنهاد مى کند که فردا, ساعت فلان, بروید از ایشان خداحافظى کنید! حاج شیخ از همه جا بى خبر, وقت موعود مى رود منزل آقاى بروجردى و خداحافظى مى کند. من ماتم برد, شگفت زده شدم. این جریان را پس از بیست سال شنیدم و فهمیدم که این شخص, که خود را به آقاى حاج شیخ نزدیک نشان مى داد, چه نقشه عجیبى را در سر داشته است.) این آقا, با این کارهاى شگفت و عجیب, وقتى آقاى بروجردى به قم آمد, رفت بیت آقاى بروجردى, پوست تخت خود را انداخت که هوشیارى حاج آقا روح الله خمینى, که به حق صلاح نمى دید در اطراف ریاست عظیم تشیع, گیاه فاسدى رشد کند, نگذاشت در آن جا ریشه بدواند. چون این مرد را خوب مى شناخت و مى دانست آثار نامطلوب دخالتهاى او را. از این روى, در بیت آقاى بروجردى نتوانست بماند و یک نفر دیگر هم به بیت آقاى بروجردى راه یافته بود, او را هم رد کردند.

حوزه: درباره چگونگى برخورد حاج شیخ عبدالکریم با آقایان مهاجر: سید ابوالحسن اصفهانى, میرزاى نائینى و… نقل و حدیث زیاد است و شمارى بر این نظرند که حاج شیخ, با این آقایان بسیار سرد برخورد کرده است.

استاد: در این باره مطلب خاصى ندارم که بگویم, جز این که این حرف یقیناً خلاف واقع است. گروه علماى مهاجر, خاصه اصفهانى و نایینى, قطعاً هدف بازگشت داشته اند و حاج شیخ هدف ماندن و آبادان کردن حوزه در ایران و قم. این دو هدف, مستلزم دو گونه عملیات است. اما از نظر رفتار, یقیناً متواضعانه ترین رفتار را مرحوم شیخ داشت است . همین قدر بگویم حرفهاى بى اساس و مفت بین مردم بسیار است. بسیارى عادت شان این است که قصه بسازند, بخصوص براى طبقه علما.

حوزه: شهید سید حسن مدرس, پس از تلاشهاى بسیار علیه سیاستهاى انگلیس و مخالفتها و رویاروییهاى شجاعانه و قهرمانانه با استبداد و دیکتاتورى و کارهاى خلاف قانون دستگاه حاکمه, از جمله قضیه جمهوریت, از سوى رضاخان در تاریخ 16 آذر 1307 دستگیر و به خواف تبعید گردید و در تاریخ 10 آذر ماه 1316 در تبعیدگاه کاشمر به شهادت رسید و شگفت این که در این مدت, از سوى علماى آگاه, بیدار و متعهد هیچ اعتراضى نشد و هیچ فریادى بلند نشد, حتى آیت الله حائرى, موضعى نگرفت, به نظر حضرت عالى, علت این سکوت چه بود و چه تحلیلى شما از این قضیه دارید.

استاد: در جلسه اى, فکر مى کنم اولین, یا دومین کنگره اى که براى مدرس گرفته شد, میزگردى در آن جا تشکیل دادند که من هم جزء شرکت کنندگان در آن میزگرد بودم. در آن میزگرد, که آقاى على مدرسى, همشیره زاده مدرس ـ که تألیفاتى درباره مدرس دارد ـ هم حضور داشت, من که مدتها بود در این باره فکر مى کردم خیلى خالصانه مطرح کردم: در قضیه شهید مدرس, دستگیرى و به شهادت رساندن آن مرد بزرگ, باید یک ماجراى ناگفته باشد. رضاخان به سال 1307هـ.ش این عالم بزرگ و سیاستمدار را دستگیر و تبعید مى کند و تا 1316 زنده بوده و در این تاریخ, او را به شهادت مى رساند. در این مدت طولانى, چطور شد که هیچ یک از علما به دفاع از وى برنخاستند. چه شد که عالمان روشنفکر امت: این علماى پراحساس: آقاى کاشانى, آقاى خالصى زاده, حتى از حوزه قم و… قدمى برنداشتند, ساکت ماندند و در برابر این ستم بزرگ, هیچ واکنشى از خود نشان ندادند. چه عامل و عواملى سبب شد که در این هشت ـ ده سال هیچ صدایى و فریادى برنخاست, نه از نجف, نه از قم, نه از تهران. تعجب من تمام نمى شود. این تعجب همیشه با من است. مدرس است! فرد ناشناخته اى نیست. من خیلى شگفت زده هستم. پاسخ پرسش خودم را هنوز نیافته ام. در آن جلسه, در برابر این پرسشِ من آقاى على مدرسى چنین گفت: (دو تن از نزدیکان یا از فرزندان مدرس, با چند نفر از آقایان علما, ملاقات کردند و از آنان استمداد خواستند. از جمله با آقاى کاشانى در تهران, با آقاى حاج شیخ در قم. در این دیدار, کاشانى پاسخى گفت که نشان مى داد از زنده بودن و کشته نشدن مدرس متعجب است. او گفت: مگر این آقا هنوز زنده است, مگر نکشتندش؟  اما آقاى حاج شیخ, گفت: خوب, البته شنیده ام روزى چند ریال به عنوان کمک خرج به ایشان مى دهند, دیگر مشکل اش چیست؟) خوب, من فکر مى کنم که هیچ کدام اینان, این حرف را نزده اند. در این مطلب شکى ندارم. اینها حرفى نیست که از دهان یک عاقل دربیاید, چه برسد به عالم. شاید در ضبط این حکایت تاریخى سهوى رخ داده باشد. واقعاً نمى دانیم داستان چه بوده است. درباره مدرس خیلى حیرانم. خیلى دلم براى این مرد بزرگ مى سوزد. خیلى بد شد. از مرحوم استاد محیط طباطبایى پرسیدم: نظر شما درباره این ماجرا, زندان طولانى و بعد اعدام مدرس چیست. شما چه مى گویید. گفت: (من فکر مى کنم پهلوى مى خواست, جاده را براى پسرش صاف کند. همیشه فکر مى کرد این خارى است که در راه پسرش گیر مى کند.) درباره این رأى, نظرى نمى توانم بدهم. به هر حال چه مى شود کرد؟ هیچ حرف حساب دیگرى نشنیده ام. در این که دستگاه رضاخانى روى مدرس خیلى حساس بودند, شکى نیست. چطور این هشت ـ ده سال را در این حساسیت به سر بردند و مدرس را نکشتند, از 1307, تا 1316, حالا بعضى گفته اند: گزارش به رضاخان داده بودند که مدرس خیلى نامه نگارى مى کند; از این روى, دست به کار شدند و از بین بردندش! خوب این حرف هم گویا اساسى ندارد.

حوزه: حضرت عالى درباره جریان حاج شیخ محمدتقى بافقى, چه تحلیلى دارید و فکر مى کنید, چرا علما, بویژه آقاى حاج شیخ عبدالکریم, در برابر این جریان و کتک و دستگیرى آقاى بافقى موضع قاطعى نگرفت و از نفوذ خود براى آزادى ایشان استفاده نکرد و…

استاد: اماپاسخ به این پرسش را حاج شیخ خود در مذاکره با آقاى صدر بیان داشته است. همان روز واقعه, مرحوم صدر, این سؤال را از ایشان کرد و جواب شنید که: (پهلوى آلت فعلِ خارجى است و من توان جنگیدن با قدرت خارجى را ندارم.) من از این واقعه چیزى غیر از این نمى دانم. امّا واقعه دستگیرى بافقى را از پدرم که از زبان خود او شنیده بود, نقل مى کنم: پدرم در تهران, شاه عبدالعظیم, با آقاى بافقى دیدارى داشته و از آقاى بافقى جریان را مى پرسد, آقاى بافقى به پدرم گفته بود: (سید ناظم, کارمند پست و تلگراف بود, عمامه به سر داشت و آیین سال تحویل را انجام مى داد. در لحظه اى که مى خواسته آیین سال تحویل را انجام دهد, یا پس از آن, خبردار مى شود, چند خانم, در یکى از غرفه هاى بالاى ایوان آیینه حرم حضرت معصومه(ع), نشسته اند و چادر از سرشان افتاده است. چون عکس آنان در آیینه هاى ایوان متجلى شده بود, اجتماع و هیاهوى مردم را فراهم آورده است. آمد به من گفت چنین قضیه اى است, چند خانم آن بالا نشسته اند وضع نامناسبى دارند. به وى گفتم: برو به خانمها بگو سرشان را بپوشانند. من جز این کلمه چیزى نگفتم و نمى دانستم آن خانمها کیستند و همین قدر احتمال مى دادم از دربار باشند. این آقا سید, به جاى تذکر به آن خانمها, مى رود روى بالاترین پله منبر مى ایستد و مى گوید: (آى مردم! آى مؤمنین! اسلام بر باد رفت.) مردم تحریک مى شوند, به هیجان مى آیند, سر و صدا راه مى اندازند. گویا حمله مى کنند, آن زنها هم وحشت مى کنند و فورى آنها را به خانه تولیت مى برند. بعد معلوم شد که زن پهلوى بوده. به همسرش تلفن مى زند و مأموران دولتى هم قضیه را خیلى شدید و غلیظ براى رضاخان گزارش مى دهند و رضاخان به قم آمد و آن قضایا رخ داد و با من آن برخورد را کرد. قضیه ساختگى بود. خودشان ساختند. فرداى آن روز در شهر خیلى سر و صدا راه مى افتد و در بین مردم هیاهو خیلى مى شود و آقاى حاج شیخ عبدالکریم دستور مى دهد, اعلامیه صادر مى کند و اعلامیه را هم به در و دیوار مى چسبانند که درباره آقاى بافقى صحبت کردن حرام است.) پدرم درباره سخنان آقاى بافقى چیزى نگفت, ولى قاعدتاً باید درست باشد.

حوزه: اگر نکته اى درباره چگونگى مراوده آیات نجف, از جمله میرزاى نایینى و آقا سید ابوالحسن اصفهانى با حاج شیخ عبدالکریم, دارید و لازم مى دانید یادآور شوید, بفرمایید.

استاد: این که مراوده خاصى بین آقایان باشد, جز تأیید همان هیأت نُظّار که در مجلس باید باشد, که با هم این کار را انجام داده و افرادى را معرفى و تأیید کرده اند, به یاد ندارم. اما این نکته برجسته و شایان ذکر در زندگى حاج شیخ عبدالکریم هست که ایشان, در برابر آقایان مهاجر, کمال ادب و احترام را داشته است, تا آن جا که به احترام آقایان درس خود را تعطیل مى کند و به آقایان مى گوید: درس بفرمایند و طلاب را هم تشویق مى کند که در درس آقایان شرکت کنند. در همین جاست که آقاى نایینى قاعده ید و قاعده لاضرر را درس گفته است.

حوزه: حضرت عالى از نامه اى که گفته مى شود آقایان نجف به سردار سپه فرستاده و از وى تشکر کرده اند, خبر دارید, یا درباره آن از اهل اطلاع چیزى شنیده اید.

استاد: بله, نامه اى هست. این را مى دانم که آقایان از سردار سپه تشکر کرده اند, به خاطر همان رفتارى که با آنان داشته و سردار رفعت را به همراه آقایان تا نجف فرستاده و دیگر قضایا. ولى شنیده ام یکى از پسران آقاى نایینى این مطلب را قبول ندارد. اما ظاهراً واقعه تاریخى است و واقعیت دارد.

حوزه: در این باره که پس از به دار آویخته شدن و به شهادت رسیدن حاج شیخ فضل الله نورى و آن اوضاعى که پس از مشروطه پیش آمده, گفته و شنیده شده: آقاى نایینى, دستور داده تنبیه الامه را جمع آورى کنند, آیا مطلبى شنیده اید.

استاد: من در قم بودم که یکى از مریدان و مقلدین آقاى نایینى مى گفت: (از طرف آقاى نایینى به من دستور داده اند که کتاب تنبیه الامه ایشان را تا هفت لیره بخرم و از بین مردم جمع کنم.) به یاد دارم در جلسه اى که گویا چند سال پیش برگذار شد, در این باره سخن به میان آمد, یکى از سخنرانان مى گفت: دروغ است; اما سخنران دیگر که در این باره تحقیق کرده است, مى گفت این داستان واقعیت دارد. و شنیده ام که پسر آقاى نایینى, گفته است که خیر چنین دستورى نبوده و کسى نگفته باید کتاب تنبیه الامه جمع آورى شود.

حوزه: حاج شیخ عبدالکریم, به خاطر جایگاه و مرتبه اى که داشته است, نامه هاى گوناگون به شخصیتهاى حکومتى, سیاسى و دینى مى فرستاده و نامه هایى از سوى رجال حکومتى, سیاسى و دینى براى ایشان مى آمده, روشن است که انبوهى از نامه ها و اسناد در بیت ایشان بوده که اگر اینها اکنون در دسترس مى بود و به اهل تحقیق عرضه مى شد, بسیارى از ابهامها و زوایاى تاریک رویدادها, آشکار مى گردید و روشنگر تلاش سترگ حاج شیخ مى بود.

استاد: بله مدارک و اسناد زیاد در خانه مرحوم شیخ بود و من قسمتى از آن را دیده ام, نمى دانم چطور شده و در کجا نگهدارى مى شود. برادرم مى گفت: اسناد و نامه هاى زیادى از ایشان در انگلستان وجود دارد. من دو مجموعه بزرگ دست دایى ام مرحوم حاج آقا مرتضى دیدم که سؤال و جواب بود. مطالعه کردم دیدم در آنها مسائل گوناگونى وجود دارد, سیاسى, اجتماعى و غیره. به ایشان گفتم: خوب است اینها چاپ شود و در دسترس افراد قرار بگیرد, خیلى مفید خواهد بود. امّا ایشان با انتشار آن موافقت نکرد و گفت: نمى خواهم اینها را کسى ببیند. گفتم: مهم است و نباید اینها دور از دسترس اهل تحقیق دور نگهداشته شود. مطابق روز است, مسائل روز را تأیید مى کند. ایشان هم چنان مخالف بود. نمى دانم اکنون آن مجموعه دست کیست و کجا نگهدارى مى شود. در آن مجموعه مطلبى را دیدم که خیلى مهم بود و مطابق شرایط و اوضاع روز. مطلب دیگرى که من در آن مجموعه دیدم, درباره رجعت بود. ایشان نوشته بود: (من معتقد به رجعت هستم, ولى آن را جزء ضرورى دین نمى دانم.) بعد افزوده بود: (این مطلب مطرح نشود.) دعوت به وحدت کرده بود.

حوزه: درباره کشف حجاب اگر مطلبى دارید و یا سند تاریخى دیده اید و لازم مى دانید آن را بیان کنید بفرمایید.

استاد: در سال 1314 از طرف حکومت رضاخان, وزارت داخله, دستورالعمل و بخشنامه اى به تمامى فرمانداریها و استاندارها در سراسر کشور صادر شده بود, مبنى بر این که باید جشنِ کشفِ حجاب برگذار شود و در این جشن, کارمندان و کارکنان دولت, پیشه وران, تاجران و بازرگانان و تمام اصناف, همراه با زنان خود شرکت کنند! عرصه بر متدینین, بسیار تنگ شده بود. یک آقاى تاجرى را مى شناختم که از دوستان پدرم و ساکن اراک بود, با هم ارتباط داشتند. من گاهى با پدرم به خانه این آقا مى رفتم. چون فرد سرشناس و شناخته شده اى بود, ناگزیر بود که در این جشن شرکت کند. دستگاه از او صرف نظر نمى کرد و عذرى هم از او پذیرفته نمى شد. این آقاى تاجر, وقتى چنین مى بیند, ناگزیر قندشکن را برمى دارد و قلم پاى خود را مى شکند! و با این نقشه از رفتن و شرکت در جشن کشف حجاب, خود را خلاص مى کند. من با این آقا آشنا بودم, او را گه گاهى مى دیدم. این مرد مؤمن, تا آخر عمر مى لنگید. پاى خود را براى این که در جشن کشف حجاب شرکت نکند, ناقص کرد. کار خیلى مهمى است. اما متأسفانه, در روزنامه اى که در آن زمان از اراک به قم مى آمد, دیدم که چند نفر از روحانیون اراک در جشن آن شهر شرکت کرده بودند! یکى حاج آقا مصطفى عراقى, ثروت مند, متمکن و متمول, پسر حاج آقا محسن عراقى بود, که با کمال تأسف دیدم همان جلو نشسته است! پدرم مى گفت: وقتى جدّمان, حاج شیخ عبدالکریم, شنید, حاج آقا مصطفى عراقى در جشن کشف حجاب شرکت کرده, خیلى ناراحت شد. یکى دیگر هم از آشنایان بود. او را مى شناختم. دوست پدرم بود و خیلى دور از انتظار که در چنین جشنى شرکت کند. در عکس دیدم, خیلى واضح و روشن. بسیار ناراحت کننده بود. دوست سالیان پدرم بود. ایشان خیلى متأثر شد که چرا این کار را کرده؟ چرا به چنین مجلسى رفته است؟

حوزه: بسیار استفاده کردیم. از این که وقت شریف حضرت عالى را گرفتیم و مصدّع شدیم پوزش مى طلبیم و از خداوند بزرگ, سلامتى و سربلندى و عمر با عزت را براى شما خواهانیم.

استاد: خیلى خوشحالم کردید. موفق باشید.

پى نوشتها:

1. حاج آقا محسن عراقى, که از او درگاهِ سخن از هجرت بزرگ آیت الله حائرى نام برده مى شود, 1247هـ.ق. در سلطان آباد به دنیا آمد و در همان جا رشد و نمو کرد و پس از فراگیرى دانشهاى دینى و حضور در محضر استادان بزرگ, چون حاج سید شفیع موسوى جاپلقى, ملا اسدالله بروجردى و… به مقام اجتهاد رسید و جامع منقول و معقول شد, در مقام علمى وى, همین بس که استادش در خاتمه کتاب: الروضة البهیه, وى را ستوده و به مقام اجتهادش گواهى داده است. در منطقه و شهر زادگاه اش, به ریاست و ثروت بالایى دست یافت, منشأ خدمات بسیار گردید و موقوفاتى تعیین کرد و مدرسه دینى بنا نهاد و شمارى از فرزندان خود را براى کسب دانش دین, به عتبات فرستاد. پس از استقرار مشروطه, از حوزه نفوذ او کاسته شد و مال و منال او بر حالت سابق نماند. و سرانجام, به سال جمادى الآخر سال 1325 وفات کرد. مکارم الآثار, ج4/1316; فوائد الرضویه/275; تاریخ علمى و اجتماعى اصفهان, در دو قرن اخیر, ج3/258 وى, از خوانین و ملاکین خطه اراک به شمار مى رفت و گویا, ایادى او, بنابر گزارش احمد کسروى به مردم اجحاف مى کرده اند. وى در تاریخ خود, شکایت و دادخواهى مردم را از دست او, به مجلسیان, که در مجلس شوراى ملى مطرح شده و بازتاب گسترده اى در بین نمایندگان داشته, در چند جا به این شرح بازتاب داده است: (حاجى آقا محسن, از ملایان دیه دار عراق, و خود مرد بى باک و بیدادگرى بود. پیش از جنبش مشروطه, بیدادگریها کرده و در نتیجه آن, به تهرانش خواسته بودند. این زمان که باز در عراق مى بود, به انگیزش محمدعلى میرزا, یا بدلخواهِ خود, دوباره به کار برخاسته بود. چنان که گفته مى شد سوارها براى تاراج و کشتار به این دیه و آن دیه مى فرستاد. یک مرد مجتهدى, رفتار شاهسونان مى کرد. بارها در مجلس, ستمگریهاى او به میان مى آمد. در نشست روز سه شنبه, نهم اردیبهشت 1286 (16 ربیع 1325) تلگرافِ زنهاى ابراهیم آباد خوانده شده که از قم فرستاده و در آن چنین مى گفتند: (چهارده تن از کسان ایشان, بفرموده شیخ عبیدالله ثانى, حاجى آقا محسن, کشته شده است و هفده, یا هجده تن زخمى گردیده و نزدیک به مرگ مى باشند و گروهى را نیز گرفته و بند کرده اند.) …. (روز سه شنبه 16 اردیبهشت (23 ربیع) که روز مجلس مى بود, در حیاط بهارستان هنگامه اى برپا گردید. شیرازیان که بدادخواهى آن جا بست مى نشستند, امروز, دسته هایى از انجمنهاى دیگر را هم به یارى خود خواندند. نیز ستمدیدگان قم و عراق, که از دست متولى باشى و حاجى آقا محسن بدادخواهى آمده بودند, به آنان پیوستند.) تاریخ مشروطه ایران/282 (روى هم رفته چند هزار دادخواه گرد آمده, به جوش و خروش پرداختند. نخست از ستمگریهاى قوام سخن راندند و تلگرافى از شیراز خواندند که قوام به شرارت افزوده و جمعى را از اجله علما صدمه زده و اذیت کرده. چند نفر قریب به هلاک اند. سپس قمیان و شاهسونان, هر گروهى به نوبت خود, از بیدادگریهاى حاجى آقا محسن و متولى باشى و پالکونیک یاد کردند. سپس سید محمد رفیع نامى, که به تازگى از قم و عراق بازگشته بود, به روى بلندى آمده, به سخن پرداخت. نخست از بدى قمیان و نگراییدن آنان به مشروطه و از بیدادهاى متولى باشى سخن رانده, سپس به یاد بیدادهاى حاجى آقا محسن درآمد و از چیرگى او در عراق و این که با زور مردم را به بستن بازار واداشته, خانه هاى دو تن را به تاراج داده, چند هزار سوار گرد آورده و بر سر على خان در ابراهیم آباد فرستاده که با جنگ و خونریزى به آن جا دست یافته, چهارده تن کشته, هجده تن زخمى کرده اند, یک کودک سه ساله را به چاه انداخته اند. به زنان گزند و آزار دریغ نگفته اند, سخن راند. این داستانها را به درازى سروده, همه را به گریه انداخت. مردم به هاى هاى مى گریستند و نامهاى حاجى آقا محسن و پالکونیک و قوام و متولى باشى را با نفرین و بى زارى به زبان مى آوردند.) همان/284 و نیز, ر.ک/338, 339, 347, 373, 409 2. در روزگار فتنه, هنگامه پرغوغایى که از هرسویى شرر مى بارد, نه دین و سنتها بر جاى مى ماند و نه هویت انسانى انسان و جایگاه اجتماعى او. در روزگار سیاه و پر ادبار و فرجام شومِ رضاخان, بسیار کسان در دام بلا گرفتار آمدند و در برابر مذابهاى آتشفشان پنداشتند. هرچه به دامن آتش افروز فرو غلتند و به کانونِ آتش افروزى نزدیک تر شوند, در امان ترند, غافل از این که از این نزدیکى سخت خسران مى بینند و هویت اجتماعى و دینى شان مى سوزد و بر باد مى رود. سید اسماعیل عراقى, از این دست هویت بر باد رفتگان بود. او پس از سالها تلاش در فراگیرى دانشهاى دین, با شررآفرینان, بویژه رضاخانِ بى هویت, همراه شد و خاندانش گم شد. در شرح حال عبرت انگیز وى مى خوانیم: (عراقى, سید اسماعیل, در 1260ش در اراک متولد شد. پدرش حاج محسن اراکى, از اجلّه علماى متعین و ملاّک بود. تحصیلات مقدماتى را در نزد معلمین خصوصى انجام داد و چندى در حوزه هاى علمیه اراک, قم و تهران به تحصیل اشتغال داشت. پس از انجام تحصیلات, شغل او ملکدارى و اداره املاک وسیع پدرش بود و تدریجاً در شهر اراک, موقعیت خاصى پیدا کرد و داوطلب نمایندگى مجلس شوراى ملى شد و جزء یاران و نزدیکان مدرس گردید و تقریباً در اقلیت مجلس قرار داشت. در استیضاح معروف اقلیت, از سردار سپه, هفت نفر آن را امضا نموده بودند, یکى هم حاج اسماعیل عراقى بود. ولى طرفداران سردار سپه, خیلى زود توانستند او را از مدرس جدا سازند. در جلسه 9آبان 1304, یکى از موافقینِ خلع قاجاریه بود که به انقراض آن خاندان, رأى داد. در مجلس مؤسسان که در آذرماهِ همان سال تشکیل شد, از اراک نماینده بود یکى از موافقین تغییرات قانون اساسى بود. چون خود را کاملاً در اختیار سردار سپه قرار داده بود, در ادوار ششم, هفتم و هشتم نیز وکیل شد دوره نهم به او استراحت دادند, ولى در دوره هاى دهم و یازدهم, مجدداً به وکالت رسید. برادر بزرگ تر وى, به نامِ حاج میرزا شمس الدین عراقى, در دور سوم وکالت داشت. برادر دیگر وى که نام خانوادگى خاکباز محسنى را انتخاب نموده بود, چند دوره وکیل شد. در دوره یازدهم, شهربانى براى او پاپوش دوخت و براساس آن پرونده, از او سلب مصونیت گردید و مدتها در زندان به سر مى برد, تا بالآخره با شفاعت عده اى, از جمله محتشم السلطنه, از زندان آزاد شد.) شرح حال رجال سیاسى و نظامى, ج2/1000 3. محمد فیض قمى, 1293هـ.ق. در قم دیده به جهان گشود. دوران کودکى و نوجوانى را در قم گذراند و پس از فراگیرى دانشهاى مقدماتى و سطح, به تهران رخت کشید و در حوزه تهران, از محضر میرزا حسن آشتیانى, صاحب حاشیه کبیر بر رسائل, فقه و اصول فراگرفت و از محضر میرزا محمود قمى و آقا شیخ على رشتى حکمت و عرفان. در 1317هـ.ق. به نجف اشرف رفت و در درس بزرگانى چون آخوند خراسانى و آقا سید محمدکاظم یزدى شرکت کرد و بهره هاى کافى را در دانش اصول و فقه برد. سپس به سامرا رفت و در حوزه درسى آقا میرزا محمدتقى شیرازى شرکت جست و در این حوزه درسى, جزو شاگردان برجسته به شمار مى رفت و افزون بر این, خود نیز حوزه درسى باشکوهى داشت و از مدرسان نامى حوزه سامرا بود. میرزا محمدتقى شیرازى توجه ویژه به وى داشت و در همان زمان در احتیاطهاى مطلق, بعضى از مقلدان خود را به ایشان ارجاع مى داد. بعدها اگر کسى از اهالى ساوه و قم, از میرزا محمدتقى شیرازى سؤال مى کرد که احتیاطهاى شما را به چه کسى مراجعه کنیم, ایشان در پاسخ مى گفت: به آقاى فیض. به سال 1333هـ.ق. به قم بازگشت و به تدریس پرداخت و تربیت و آراستن اخلاق طلاب دینى را سرلوحه کار و برنامه هاى خویش قرار داد. مدرسه فیضیه را که متروکه شده بود و حجره هاى آن انبار کاسبان, از آن حالت بیرون آورد و در اختیار طلاب قرار داد, تا هم در حجره هاى آن سکنى گزینند و هم در آن جا به درس و بحث خود بپردازند. و خود نیز, در مدرسه درس شروع کرد و به آن رونق بخشید. پس از ورود آقاى حائرى, جاى نماز خود را, که در بالاسر حضرت معصومه(ع) اقامه مى کرد, به ایشان واگذارد و همه گونه همکارى را با بنیان گذار حوزه, براى اعتلاى حوزه علمیه قم داشت و بى گمان در بنیان گذارى حوزه, نقش شایان توجه و درخورى از خود به جاى گذارد. سرانجام در 25 جمادى الاولى سال 1370, در حال نماز, مرغ روحش از قفس تن رهید. با استفاده از آثار الحجة/ 38ـ39 4. ملا عباسعلى کیوان قزوینى, پس از پیمودن مراحل علمى و کسب فیض از محضر استادان و عالمان نامى حوزه هاى: قزوین, تهران, قم, سامرا و نجف اشرف, جایگاه خوبى در حوزه هاى یاد شده و نزد ارباب فضل یافت. با این فضل و کمال, متأسفانه, در باتلاق جریان خرافى صوفى گرى و درویشى افتاد و با بیان زیبا و جذاب و آگاهیهاى فراوان خود, مردم را به سوى این جریان سوق مى داد و بیش ترین نقش را در استوارسازى پایه و بنیاد صوفى گرى ایفا کرد. بعدها وقتى دریافت راهى را که مى رود, کژ است و نه تنها او را به مقصد نمى رساند که در باتلاقها و مردابها گرفتارش مى سازد, به درویشى پشت کرد و راه درست و مستقیم, که همانا شیعه ناب است, در پیش گرفت. کیوان سمیعى مى نویسد: (… در سال 1310 شمسى سفرى از کرمانشاه به تهران آمدم و در یکى از خانه هاى کوچه هاى اوائل خیابان چراغ برق, به دیدارش موفق گردیدم. ضمن صحبت, دریافتم که او اکنون, داعیه اى ندارد و سخت با فرقه بازى و سلسله سازى, به هر نامى و عنوان که باشد, دشمن گردیده است. هنگامى که بر او وارد شدم, عمامه بر سر و عبا در بر داشت و روى توشکى نشسته و به تحریر مشغول بود. وقتى نشستم, قلم و کاغذ را به یک سو نهاد و از من احوالپرسى کرد, اشتیاق خود را به دیدارش معروض داشتم و در طى گفت وگو, سؤالاتى راجع به آقایان گنابادیها کردم, ضمن این که پاسخ سؤالاتم مى داد, فهمیدم که ارادتى به آنان ندارد. چون از تحول حالش خبر نداشتم, با کمال تعجب گفتم: من این طور شنیده بودم که حضرت عالى از مشایخ این فرقه هستید! جواب داد: بلى, این طور بوده; اما اکنون بر خطاى خود واقف شده و مى خواهم با نوشتن کتبى, مردم را با عقیده فعلى خویش بیاگاهم. پرسیدم: آیا به سلسله دیگرى پیوسته اید؟ پاسخ داد: من جانورى نیستم که از سوراخى به در آمده, به سوراخ دیگرى رفته باشم.) مجله وحید, شماره نهم, سال هفتم/1122 آقاى کیوان سمیعى, که مدتى از ملا عباسعلى کیوان قزوینى, بهره علمى مى برده و با او مأنوس بوده در ترجمه او, که بیش تر مستند به کتابهاى خود اوست مى نویسد: (نامش عباسعلى و نام خانوادگى اش کیوان بود…. پدرش ملا اسماعیل بن على بن معصوم, از مردم شهر قزوین و مادرش خدیجه, دختر حاج اشور, از اهالى قریه کوچک شاسبان (واقع در هیجده کیلومترى شمال غربى قزوین) بوده. پدرش در محله شیخ آباد قزوین سکونت داشته و امام جماعت بوده است. … وفات ملا اسماعیل در سال 1327 هجرى قمرى اتفاق افتاد جز کیوان دو فرزند دیگر داشته که دختر بوده اند, یکى ده سال بزرگ تر از کیوان و دیگرى دو سال کوچک تر از او. کیوان, در عصر روز چهارشنبه, بیست وچهارم ماه ذیحجه سال یک هزار و دویست وهفتاد و هفت (1277) در محله شیخ آباد قزوین, قدم به عرصه گیتى نهاد و چون به سن رشد و تمیز رسیده به تحصیل پرداخته و پس از کسب مقدمات علوم, در همان شهر نزد اساتید فن صرف, نحو, منطق و فقه را آموخته است. در سال هزار و سیصد و شش (1306هـ.ق.) به منظور تکمیل علوم عالیه اسلامى, مخصوصاً فقه و اصول, به بین النهرین (عراق عرب) مى رود و چون در آن زمان, به سبب اقامت مرحوم حاج میرزا محمدحسن شیرازى, مرجع شیعه در سامرا, آن شهر دارالعلم شده بود لهذا در سامرا توقف مى کند و در حوزه درس آن مجتهد عظیم الشأن, حضور مى یابد.  همان, شماره یازدهم/1429 در اوائل ورود, چند بار در مجالسى که میرزاى شیرازى حضور داشته, منبر مى رود. وقتى میرزا طلاقت لسان و بلاغت بیان او را مى بیند, امر مى کند هر شب در صحن حرم عسکریین, پس از نماز عابد و زاهد معروف, ملا فتحعلى سلطان آبادى, به منبر رود و طلاب و سایر طبقات مردم را مستفیض سازد. این وضع, چند ماه ادامه مى یابد و روز به روز هم بر شهرت او مى افزاید. اما مایل مى شود به نجف, که از دیرباز مرکز فقهاى شیعه است, برود و در شمار مستفیدین از حوزه درس حاج میرزا حبیب الله رشتى درآید. حاج میرزا حبیب الله رشتى از اعیان علماى اصول بوده و یکى از چهار تن عالم اصولى [بهبهانى, مرتضى انصارى, میرزا حبیب الله رشتى و آخوند خراسانى] به شمار مى رود که با تأسیسات علمى خویش, علم اصول جدید را پایه گذارى کرده اند. …. او پس از ورود به نجف, بى درنگ به حلقه شاگردان حاج میرزا حبیب الله رشتى درمى آید و با اظهارنظرهاى صائبى که گاه گاه در دقایق مسائل اصول مى کند به تدریج مشار بالبنان و مورد علاقه استاد مى شود. ضمناً نزد آخوند ملا لطف الله نورى مازندرانى هم به تکمیل علم فقه مى پردازد و چون شنیده بود در نجف و کربلا, برخى از علما, مشرب اخبارى دارند, ولى تظاهر به این معنى نمى کنند, درصدد برمى آید آنان را بشناسد و از عقایدشان باخبر گردد. … بالاخره کیوان تفحص بسیار نمود, تا بالآخره دو, سه نفر از علماى اخبارى را در نجف شناخت و نزد آنان به تلمذ پرداخت. بدین طریق, سالى چند با شور و شعف فراوان, سرگرم تحقیق در مسائل فقه و اصول و فهم عقاید اخباریین بود و در این مدت تقریرات اساتید خود را مى نوشت و گاه نیز تعلیقات و شروحى بر کتب فقه و اصول مى نگاشت و چنانکه خود نوشته: در آن سالها بر کتاب رسائل شیخ مرتضى انصارى و ادله عقلیه کتاب قوانین الاصول میرزاى قمى حاشیه و بر تبصره علامه شرح نگاشته است. نتیجه آن که بر اثر مجاهدت فراوان به رتبه اجتهاد و اخذ اجازه از مرحوم حاج میرزا حبیب الله رشتى و علماى دیگر موفق مى گردد و فتاواى فقهى خویش را در رساله اى گرد مى آورد و آن را طبع و منتشر مى سازد. ضمناً به تشویق استادش, میرزاى رشتى دو حوزه درس, یکى براى تدریس علم اصول و دیگرى جهت تدریس علم فقه تأسیس مى کند…. خلاصه, حاج ملا عباسعلى در اواخر اقامتش در عراق, از علماى نامدار مى گردد و در حوزه هاى علمى آن جا, شهرتى مى یابد. هنگامى که در کربلا مقیم مى شده, روزها به تدریس اصول و فقه و شبها در منبر به موعظه مى پرداخته است. محل وعظ او هر شب صحن حضرت سیدالشهداء بوده…. وى در کربلا, علاوه بر تدریس و رفتن منبر به امامت جماعت هم اشتغال داشته…. اما در همین اوقات… بر اثر مشاهده ارباب حال و معرفت و مطالعه کتب عرفان و تصوف, به تدریج تغییر حالتى یافت…. بدین جهت روى دلش به صوب خراسان و دیه کوچک بیدخت و گنابد, متوجه گردید…. به او [ملا سلطانعلى] پیوست. سالى چند بیش نگذشت که از مرشد خود, اجازه دستگیرى یافت و شیخ سیار شد. پس از کشته شدن مرشدش, با خلیفه او تجدید عهد کرد و همچنان شیخ سیار شد و مجاز به دستگیرى طالبین گردید. لقب درویشى او منصور على شاه بود. و در زمان این دو نفر, در تصوف به چنان شهرتى رسید که اغلب مردم, خود او را قطب سلسله و گنابدى مى پنداشتند. …. قدرت بیان حاج ملا عباسعلى و مقام علمى او در پیشبرد مقاصد فرقه گنابدى, بسیار مؤثر بوده و در زمان حاج ملا سلطانعلى و نورعلى شاه وى با این وسیله آوازه تصوف و نام این دو تن را در اطراف و اکناف ایران, به گوش اعلى و ادنى رسانید; اما در زمان صالح على شاه… از این طایفه روى گردان شد. … اما پس از خوض در بطون متون تصوف و رسیدن به کنه مقصود مدعیان فهمیده است که اقطاب, عاجز از تصرف در نفوس مى باشند و در ادعاى خود راجع به تبدیل اخلاق مرید, به وسیله تلقین ذکر و فکر, صادق نیستند.) همان, سال هفتم, شماره دوازدهم 1458, 59, 60, 61, 65, 66, 67, 68. 5. قدرت بیان شگفتى داشته است, بسیار جاذبه آفرین, پرشور و هیجان انگیز. به هر شهرى که وارد مى شده, مردم فوج فوج در جلسه منبر او شرکت مى جسته و مسحور بیان او مى شده اند. کیوان سمیعى مى نویسد: (مدرسین و علماى کرمانشاه, با اعجاب تمام, از این شخص نام مى بردند و از قدرت بیان و وسعت دائره اطلاعات او در علوم دینى و شور و جذبه اش, مطالبى مى گفتند. اکثر او را دیده بودند; زیرا چندبار به کرمانشاه آمده و منبر رفته بود…. مى گفتند به محض این که در شهر شایع مى شد, حاج ملا عباسعلى به کرمانشاه آمده است و منبر مى رود, مردم از هر طبقه براى شنیدن سخنان اش هجوم مى آورند و با این که بیش از بیست, الى سى نفر از درویشان گنابادى, کسى در کرمانشاه هم مسلک او نبود, با این حال, از روز دوم و سوم منبر رفتنش, به حدّى جمعیت, جهت شنیدن گفتارش, که گرم و عارفانه بود, زیاد مى شد, که جا بر مستمعین تنگ مى گردید. چنانکه در همان زمان که در خانه مرحوم حاج سید محمدعلى ملک منبر مى رفت, با آن که حیاطى وسیع داشت, بامهاى همسایگان و مقدارى از کوچه نیز از جمعیت پر مى شد.) مجله وحید, شماره نهم, سال هفتم/1121 6. ملا عباسعلى کیوان قزوینى, در کتاب رازگشاى خود/122ـ123, از این جلسه چنین گزارش مى دهد: (در سال 1336هـ.ق. نورعلى شاه, به هوس دوره گردى شهرها افتاد و از هدایا, مال هنگفت اندوخت که علاوه بر نقدها, چند عدد قالیچه قیمتى به تهران رسانید و در اثر مردنش, تلف شد و کمى از آنها به گناباد رسید و در آن سفر, به قزوین و همدان و سلطان آباد رفت. و آن وقت در سلطان آباد, تازه شروع شده بود ریاست آقا شیخ عبدالکریم (که حالا در قم, مؤسس حوزه فقاهت و مرجع تقلید شده است) پس شیخ مجبور کرد وى را که بیان کن ادعاى خود را. او, گفت: ما فقها را قبول داریم به فقاهت و مى گوییم که: در زمان ائمه بعض اصحاب, محرم اسرار بودند. سلسله آنها امروز به ما رسیده و ما مى گردیم در شهرها, هر مؤمنى را که قابل اسرار ائمه بیابیم, هدایت کنیم. و این مجلس, منعقد شده بود در ماه ذیحجه 36, در خانه حاج میرزا محمود, پسر حاج آقا محسن عراقى, که معروف به علم و وفور ثروت بود. و پیداست که این سخن, چقدر منافى است با آن ادعاهاى گزاف که در دل خود دارند. گرچه همین اندازه را هم نمى توانند به مدارک علمیه ثابت کنند. فقط ادعاست. آقا شیخ عبدالکریم ساکت شده, دلیل نخواسته بود: بعد, امسال که سنه 1349 باشد, یک نفر کرمانشاهى, از آقا شیخ عبدالکریم پرسید صورت آن مجلس را, ایشان به همین اندازه که نوشتیم فرمودند و آن پرسنده با تصریح درخواست فتوى و رأى نمود درباره پسر نورعلى شاه شیخ همانقدر فرمود که آنها مردود فقها هستند و خود آن کرمانشاهى از قم, به تهران, نزد من آمد.) 7 . (رفیع, حاج آقا رضا, معروف به قائم مقام الملک رشتى, از رجال منتقد و سیاستمدار قرن اخیر ایران است. پسر حاج ملامهدى شریعتمدار و او فرزند حاج ملا رفیع شریعتمدار رشتى است. در 1266 تولد یافت. پس از رسیدن به سن رشد, آغاز تحصیل نمود و مطابق معمول زمان, به آموختن صرف و نحو عربى و ادبیات فارسى پرداخت. چندى هم به مطالعه معارف اسلامى و فقه مشغول بود. زبان روسى را به هم به خوبى فراگرفت. در جوانى, آخوندى متجدد و نسبتاً ثروت مند بود. با رجال و معاریف گیلان, حشر و نشر پیدا کرد, با قنسولگرى روس, روابط حسنه اى یافت, به طورى که در آن تاریخ, همه او را عامل قنسولگرى مى دانستند. با مشروطه خواهان نزدیکى داشت و آنها را یارى مى نمود. پس از چندى به تهران آمد, روابط خود را با روس ها حفظ کرد و تقریباً رابط بین سفارت روس و بعضى از رجال و مقامات آن روز بود. در سال 1334هـ.ق. به سمت اتاشه افتخارى سفارت تزارى روس انتخاب شد. به همین دلیل, با رجال و اعیان تهران, ارتباط یافت و یکى از مهره هاى سیاسى روز شد. قبل از کودتاى 1299, به همان اندازه که سید ضیاءالدین پادو و کارگزار سفارت انگلیس بود, قائم مقام هم, همین سمت را در سفارت روس داشت و به شدت بین آن دو رقابت به وجود آمده و علیه یکدیگر تحریک مى کردند. در 1297 به اشاره سید ضیاءالدین, در خیابان شاه آباد, قائم مقام, در میان درشکه هدف گلوله واقع شد. از قضا, گلوله به بازویش اصابت نمود و پس از مدتى بهبودى حاصل شد. در کودتاى 1299, که سید ضیاءالدین زمام امور را به دست گرفت و قدرت اجرایى و نظامى, به میرپنج رضاخان تفویض شد, قائم مقام بازداشت گردید و به زندان قصر انتقال یافت و در حکومت صد روزه آقا سید ضیاءالدین, در زندان بود. پس از کنار رفتن سید از صدارت, قائم مقام از زندان آزاد شد و مورد توجه قرار گرفت و جبرئیل وحى شد. به طورى که قائم مقام در سفر و حضر, همراه سردار سپه بود. او نیز تمام قدرت خود را براى پیشرفت سردار سپه به کار مى برد. نزدیکى سردار سپه و قائم مقام به حدّى رسیده بود که حتى در مانورهاى جنگى هم با سردار سپه مشارکت مى کرد. قائم مقام در دوره پنجم به وکالت مجلس رسید و یکى از طرفداران خلع قاجاریه و سلطنت رضاخان بود. اولین نماینده اى که پس از جلوس رضاشاه به تخت سلطنت, تغییر لباس داد, همین قائم مقام است که در مغازه پیرایش واقع در لاله زار عبا و عمامه را تبدیل به کت و شلوار و کراوات نمود و ریش انبوه خود را نیز کوتاه کرد. قائم مقام, در دوره ششم هم, به وکالت رسید و تا موقعى که رضاشاه بر سر کار بود, او وکیل مى شد. در اواخر سلطنت رضاشاه مورد بى مهرى قرار گرفت, از او سلب مصونیت شد و چندى هم در زندان به سر برد. ولى مجدداً, مورد محبت قرار گرفته, به شغل اصلى خود بازگشت. در دوران سلطنت محمدرضا شاه, همچنان وکیل مجلس مى شد و از مشاوران درجه اول شاه و صاحب قدرت بود. در ادوار چهاردهم, پانزدهم, شانزدهم و هفدهم, متوالیاً, به وکالت مجلس رسید. از دوره پانزدهم سوداى ریاست مجلس در سرش پیدا شد, چند بار ریاست او به رأى کشیده شد, ولى در مقابل سردار فاخر که در کار پارلمان, بازیگرى ماهر بود, شکست خورد. در دوره هفدهم, که اختلاف شاه و مصدق بالا گرفت, ابتدا به عنوان میانجى, در صدد التیام روابط برآمد و چون توفیق نیافت, جانب مصدق را گرفت بعد از سال 1332, یک بار رفیع به مجلس سنا راه یافت, ولى سناتورى وى تجدید نشد. …سرانجام در سال 1343 در 77سالگى در تهران درگذشت.) شرح حال رجال سیاسى و نظامى معاصر ایران, دکتر باقر عاقلى, ج2/734ـ 735 8. شیخ محمد خالصى زاده, در کاظمین دیده به جهان گشود و پس از رسیدن به سن تمیز, به فراگیرى دانشهاى مقدماتى پرداخت و در حوزه کاظمین, در حوزه درسى علما, پایه هاى علمى خود را استوار ساخت, به حوزه درسى پدر راه یافت و به مرحله عالى اجتهاد دست یازید. در قیام بزرگ میرزا محمدتقى شیرازى علیه انگلیسیها, دوشادوش پدر, به مبارزه پرداخت, تا این که از عراق به ایران تبعیدش کردند و به پدر خود در مشهد پیوست و پس از وفات پدر در سال 1343ق. کرسى تدریس را به دست گرفت و به مبارزات سختى علیه رژیم شاه پرداخت و به شهرهاى گوناگون ایران سفر کرد. تا این که به زادگاه خود کاظمین بازگشت و مدرسه بزرگى را بنیان گذارد و حوزه درس او در عراق از حوزه هاى دینى پر رونق و جنجال برانگیز بود. فتاواهاى شاذى داشت. در مجمع المؤلفین العراقیین, هفتاد عنوان از نوشته هاى فارسى و عربى چاپ شده او, نام برده شده است, از جمله: احیاء الشریعه فى مذهب الشیعه در سه جلد; اسرار پیدایش شیخیه و بابیه به فارسى; اشعة من حیاة الصادق; حسین منى و انا من حسین; الشیخیه والبابیه; مظالم انگلیس در بین النهرین, به فارسى و…. با استفاده از دائرةالمعارف تشیع, ج7/36