عرفان مثبت

نوع مقاله : مقاله پژوهشی


                                   

استاد محمدتقى جعفرى
1. عرفان مثبت

2. عرفان و من

3. عرفان و جهان هستى

4. عرفان و زندگى و مرگ

5. عرفان و کار

6. عرفان و وسیله و هدف

7. عرفان و قدرت

8. عرفان و تمدن

9. عرفان و مکتب انسانى جدید ( اومانیسم)

10. عرفان و علم و عقل

11. عرفان و حکمت

12. عرفان و شهود واستدلال

13. عرفان و هنر.

14. عرفان و زیبایى و قانون نظم .

15. عرفان و جهاد

16. عرفان و حقیقت

17. عرفان و آزادى ارزشى

18. عرفان و خدا

19. عرفان و عشق

20. عرفان و مذهب
1. تعریف عرفان مثبت
عرفان مثبت گسترش واشراف نوارنى[ من انسانى] بر جهان هستى است به جهت قرار گرفتن[ من] در جاذبه کمال مطلق که به لقاءالله منتهى مى گردد.

منظور مااز عرفان مثبت دراین مبحث همان عرفان حقیقى است که آغاز حرکتش بیدارى انسان از خواب و رویاى حیات طبیعى محض است و آگاهى ازاین که وجود او در حال تکاپو در مسیر خیر و کمال در متن هدف خلقت عالم هستى قرار مى گیرد.این عرفان که مسیرش[ حیات معقول] و مقصدش قرار گرفتن در جاذبه کمال مطلق است به لقاءالله منتهى مى گردد.این عرفان مثبت است که هیچ حقیقتى رااز عالم هستى اعم از آن که مربوط به انسان باشد یا غیرانسان حذف نمى کند بلکه همه عالم را با یک عامل ربانى درونى صیقلى مى نماید و شفافش مى سازد وانعکاس الهى را در تمامى ذرات و روابط اجزاءاین عالم نشان مى دهد 1 .

این عرفان است که خط نورانى آن به وسیله انبیاى عظام الهى در جاده تکامل کشیده شده است نه آن تخیلات رویایى در مهتاب فضاى درونى که سایه هایى از مفاهیم بسیار وسیع مانند: وجود واقعیت کمال حقیقت تجلى و غیر ذلک را به جاى اصل آنها گرفته و با مقدارى بارقه هاى زودگذر مغزى آنها را روشن ساخته واز آنها حالى و مقامى براى خود تلقین مى نماید و دل بر آنها خوش مى دارد در صورتى که ممکن است مدعى چنین عرفانى براى چندین لحظه هم از روزنه هاى قفس مادى نظاره اى به بیرون از خود مجازى خویشتن نکرده باشد.این همان عرفان منفى است که انبوهى از کاروان جویندگان معرفت رااز لب دریاى درون خود به سرابهاى آب نما رهنمون گشته است . 2

آدمى در راهیابى به عرفان مثبت همان اندازه که بر همه عوامل لذت محسوس و به همه امتیازات دنیا در صورت قانونى بودند آنها با نظر وسیله مى نگرد ن ههدف همچنان لذائذ معقول واطلاع از دورن مردم و پیشگویى حوادث آینده و حتى تصرف در عالم ماده را وسائلى براى بیدار ساختن مردم و تصعیدارواح آنان به قله هاى کمال
تلقى مى نماید نه هدف . هدف از ریاضت او تخلق به اخلاق الله و تادب به آداب الله است .

این قسیم که عرفان را به دو قسمت جداگانه معرفى مى نماید: عرفان منفى و عرفان مثبت مى توان گفت : مورد قبول هر سالک راستین است که در هر دو حوزه نظرى و عملى عرفانى آگاهانه و با کمال خلوص حرکت نموده است حضرت امام خمینى قدس سره مى گویند:

[چنانچه در بعض اهل عرفان اصطلاحى دیدیم :اشخاصى را که این اصطلاحات و غور در آن آنان را به ضلالت منتهى نموده و قلوب آنان را منکوس و باطن آنان را ظلمانى نموده و ممارست در معارف موجب قوت انانیت وانیت آنان شده و دعاوى ناشایسته و شطحیات ناهنجاراز آنها صادر گردیده است . و نیز درارباب ریاضات و سلوک اشخاصى هستند که ریاضت واشتغال آنان به تصفیه نفس قلوب آنان را منکدرتر و باطن آنان را ظلمانى تر نموده واینهااز آن است که به سلوک معنوى الهى و مهاجرت الهى الله محافظت ننموده و سلوک علمى وارتباطى آنان با تصرف شیطان و نفس به سوى شیطان و نفس بوده است] 3 .

سالکان راه عرفان مثبت در حرکت تکاملى خود تلاشى بس صمیمانه دارند تا بتوانند گمشده حقیقتى همه تلاشگران راه حقیقت حتى آنان را که در وادى عرفان منفى دور خود طواف مى کنند ارائه نمایند.

بااطمینان باید گفت که : هرانسانى آگاه و داراى مغز و وجدان فعال در مى یابد که گمشده اى ماوراى آن چیزها که براى حیات طبیعى محض خود یافته است دارد. دراین دنیا تنها کسانى گمشده اى ندارند که با انواعى از تحذیر و ناهشیاریها خود را گم کرده اند. حقیقت این است که : درک این که من گمشده اى دراین زندگانى دارم درکى است بس والا که بر مغز بردگان شهوات واسیران ثروت و مقام و شهرت طلبى راه ندارد. کاروان عرفان منفى راهها مى پیماید جستجوها مى کند و تلاش ها راه مى اندازد ولى آخر کار به لذائذى از حال درونى و مقام روانى قناعت مى ورزد و همانگونه که اشاره شد: به پاداشتهایى ازاطلاعات غیرمعمولى تصرفاتى غیرعادى در طبیعت و جملات حیرت انگیز کفایت مى کند واز حرکت باز مى ایستد.
افسوس که این تلاشگران نمى دانند که گمشده حقیقى روح آدمى این گونه موضوعات جزئى که از عللى معین سرچشمه مى گیرد نیست .

چنین احساس مى شود که نخست آگاهان بشرى در تکاپوى عرفان مثبت به رهبرى انبیاى عظام و تحریک و تشویق آنان به بیدارى از خواب و رویاى طبیعت توفیق یافتند و با گام گذاشتن به این درجه سازنده اولین حقیقتى که براى آنان مطرح شد این بود که : گمشده اى دارند. در تعقیب و جستجوى این گمشده از لذائذ و خودمحورى ها و کامجویى ها دست برداشتند و کشتى وجود خود را با قطب نماى وجدان الهى و کشتیبانى عقل سلیم دراقیانوس هستى به حرکت در آوردند. عرفان مثبت دراین کوشش و تلاش به امتیازات مزبور در بالا در سر راه خود دست یافت ولى هرگز به آنها به عنوان هدف ننگریست و راه خود را به سوى مقصد و هدف نهایى که[ لقاءالله] بود ادامه داد. دراین میان جمعى به گمان این که آن امتیازات مقصداصلى سالکان عرفان مثبت است به دنبال آنها رفتند .

که بلى من هم شتر گم کرده ام هر که یابداجرتش آوردم
ولى گمشده آن کاروان آنها نبود که گمان مى کردند زیرا آن امتیازات همانند کاههائى بود که به پیروى خرمن گندم نصیب کشاورزان مى گردد. آرى تلاش بزرگى وجود داشت ولى هدف ناچیز بود لذا سالکان راه عرفان مثبت تلاشى بس صمیمانه به راه انداختند که بلکه بتوانند گمشده حقیقتى آن کاروان را براى آنان بشناسانند.این هدف اصلى حرکت در جاذبه کمال رو به لقاءالله بود که بیدارى و گسترش و اشراف[ من] بر جهان هستى مقدمه آن بود.

اکنون مى پردازیم به عرفان مثبت درارتباطات چهارگانه :

2. عرفان مثبت و من
در عرفان مثبت نفى[ من] معنائى ندارد بلکه آنچه که واقعیت دارد این است که[ من] آدمى به جهت تخلق به اخلاق الله و تادب به آداب الله مى تواند به مرحله اى از کمال برسد که مانند شعاعى ازاشعه نور روح الهى گردد همانگونه که در روایتى
از ابى بصیر آمده است که مى گوید:ازامام صادق علیه السلام شنیدم :

المومن اخوالمومن کالجسدالواحداذااشتکى شیئامنه و جدالم ذلک فى سائر جسده وارواحها من روح واحد. وان روح المومن لاشداتصالا بروح الله من اتصال شعاع الشمس بها 4
مومن برادر مومن است مانند یک پیکر که اگراز یک عضوى ناله اى داشته باشد درد آن را در دیگراعضاى جسد در مى یابد وارواح آنان از یک روح است . و قطعى است که روح مومن به روح الهى متصل تراست از شعاع خورشید به خورشید.

این است معناى[ اناالله واناالیه راجعون] 5 مااز آن خداییم و به سوى او بر مى گردیم .

[من انسانى] به وسیله تکامل از[ خود طبیعى] مى گذرد واز[ من انسانى] سعود مى کند و به[ من ملکوتى] توفیق مى یابد واین من ملکوتى است که شایستگى اشراف واقعى به جهان هستى را نصیب او مى سازد. همانگونه که غوره پس از عبوراز مراحل غوره بودن انگور مى گردد و شیره آن موجب تقویت استعدادها و نیروهاى مغزى مى گردد. وانسان با همین استعدادها و نیروها بر جهان هستى اشرف علمى حکمى و عرفان پیدا مى کند. آن وحدتى که در عرفان منفى ما بین[ من] و خدا و جهان هستى مطرح مى گردد نه تنها قابل شهود واقعى واثبات نیست بلکه نتایج ناصحیح آن را هیچ انسان آگاهى نمى پذیرد.

عرفان و جهان هستى
جهان هستى از دو طریق انسان عارف را به ملکوت خود رهنمون مى گردد و در پرتواشعه ملکوتى که بر جهان هستى مى تابد به بارگاه ربوبى رهسپار مى نماید.این دو طریق عبارتنداز:

1. شکوه جمال هستى .

2. جلال قانونمندى هستى .

براى آشنایى با هر دو طریق گسترش واشرافى از[ من آدمى] لازم است که هر گونه ابهام رااز دیدگاه وى بطرف بسازد. دریافت شکوه جمال و عظمت و جلال
هستى چنان انبساطى در روح انسان ایجاد مى کند که آشنایى با خویشتن پس از گم کردن آن .این انبساط بدان جهت که ناشى از برقرار گشتن ارتباط صحیح با خدا و خویش است لذا سرور و خرمى آن هرگز زآلوده به انقباض واندوه و فقدان نمى گردد.

به جهان خرم ازآنم که جهان خرم ازاوستعاشقم بر همه عالم که همه عالم ازاوست
با همین اشراف و گسترش درونى است که نمایش قفس گونه اى عالم هستى از دیدگاه سعدى عارف محو مى شود و فروغ الهى که از پشت پرده بر آن مى تابد واو را درابتهاج فوق شادیها واندوه هاى معمولى قرار مى دهد.

روز و شب با دیدن صیاد مستم در قفس بس که مستم نیست معلومم که هستم در قفس
این گسترش واشرف[ من] مختص دیگرى دارد که بدون آن حتى آن دو راه : (شکوه جمال هستى و جلال قانونمندى هستى ) نیز به مقصد نمى رساند. این مختص عبارت است از یقین انسا به این که دنیا میدانى است براى تکاپو و مسابقه در خیرات . و فقط بااین دید عرفانى است که مى توان گفت : ما نه جهان هستى رااز خدا بالاتر مى بریم و نه العیاذبالله خدا رااز مقام شامخ تنزل مى دهیم که آن دو را در فضائى از ذهن متحد بسازیم .

4. عرفان زندگى و مرگ
زندگى که زمینه بروز جان (روان و روح )انسانى در عرصه هستى است حقیقتى است شفاف تراز جمادات و نباتات براى نشان دادن کمال خداوند هستى بخش که با بروز جان انسانى در آن بر شفافیتش افزوده مى گردد. مگراین که این حقیقت شفاف به دست خودانسان چنان تیره و تار شود که به ضد حیات و جان مبدل گردد. دراین صورت حتى مبارزه با چنین جان ضد جان لازم مى گردد. با نیل به عرفان مثبت که از تهذب و تخلق به اخلاق الله و تادب به آداب الله حاصل مى گردد جان آدمى براى پذیرفتن فروغ الهى آماده تر مى شود. مرگ از همین دیدگاه نیست مگر پاشیده شدن اجزائى از آب (که حباب کالبد مادى آدمى را تشکیل مى دهد) و برگشت وى به دریاى عظمت خداوندى .
حباب وار براى زیارت رخ یارسرى کشیم و نگاهى کنیم و آب شویم
زندگى و مرگ آن کسى که شخصیت انسانى خود را در میدان مسابقه در خیرات به ثمر رسانیده است از آن جدا مى گردد:

قل ان صلوتى و نسکى و محیاى و مماتى لله رب العالمین 6 .
بگو به آنان قطعا نماز من و عبادات من و زندگى و مرگ من از آن خداوند رب العالمین است .

و با همین دید عرفانى مثبت است که دین اسلام از جان گرایى در برابر کسانى که زندگى را یک پدیده طبیعى محض مى دانند دفاع مى کند.اگر فلاسفه و حکماء و دیگر صاحب نظران اهمیتى را که اسلام به پدیده حیات و جان ابراز مى نماید قائل بودند تاریخ انسانها مسیر معقول ترى مى پیمود ولى چه باید کرد که تکرار مشاهده جان و جانداراز یک طرف و بروز صفات رذل و پست ازانسانهااز طرف دیگر حقیقت وارزش واقعى زندگى را ازانسان مخفى داشته است .

5. عرفان و کار
اساسى ترین مختص زندگى عرفانى ( که طابق آیه شریفه فوق از آن خداست کار و تلاش پى گیر دراین دنیاست که میدانى براى مسابقه در خیرات است .

ولکل وجهه هم مولیها فاستبقواالخیرات 7 .
و براى هر کس طریقى یا هدفى است که روى او به سوى آن است و شما براى خیرات مسابقه کنید.

از دیدگاه عرفان مثبت رکود و جمودانسانى دراین دنیااز نظر ارزش بدتراز نیستى است که بیرون از منطقه ارزشهاست واین که بعضى از شعراء مى گویند:

موجیم که آرامش ما در عدم ماستما زنده آنیم که آرام نگیریم
اگر منطورشان این است که : حیات ما و جان ما در زمینه تلاش و تکاپوست لذااگراز تلاش و تکاپو باز بمانیم زمینه حیات ما و جان ما نابود گشته است مطلبى بسیار قابل توجه است ولى اگر مقصوداین باشد که : آرامش و رکود در زندگى از همه
جهات مساوى عدم مى باشد پذیرش ن بسیار دشواراست زیرا همانگونه که در بالااشاره کردیم نیستى بیرون از منطقه ارزشهاست . در صورتى که موجودى که از مسیر قانونى خود منحرف گردد در منطقه زشتیها قرار خواهد گرفت .انسانى که مى داند: وجودش وابسته خدایى است که او خود در هر لحظه در کارى است :

هر چه و هر که در آسمانهاست فیض وجودى خود راازاو مى خواهد. هر روز خدا در کارى است .

چنین انسانى نمى تواند حتى یک لحظه هم از تاثیر و تاثر با جهان هستى که نتیجه اش همان گسترش واشراف[ من عارف] بر جهان است آرامش بگیرد. با نظر به اصل وابستگى آدمى به خداوند فعال و فیاض مطلق و قرار دهنده نظم هستى بر کار معلوم مى شود که کار و حرکت در متن اصلى قانون هستى است بنابراین کسى که بخواهد من اواز مسیر عرفان مثبت بر جهان هستى گسترش واشراف پیدا کند و در جاذبه کمال مطلق که فعال و فیاض مطلق است قرار بگیرد که به لقاءالله منتهى مى گردد حتما باید یک لحظه هم از تلاش و کوشش باز نماند حتى اگر چه مقصد مطلوب و در عین حال ناپدید باشد.

گر چه رخنه نیست در عالم پدیدخیره یوسف وار مى باید دوید
یاایهاالانسان انک کادح الى ربک کدحا فملاقیه . 9
اى انسان تو در نهایت تلاش و تکاپو به دیدار خدایت نائل خواهى آمد.

وان لیس للانسان الا ماسعى وان سعیه سوف یرى . 10
و قطعى است که براى انسان هیچ چیزى وجود ندارد مگر کوششى که انجام داده است و قعطا کوشش او به زودى دیده خواهد شد.

پس عرفان مثبت هم دنبال گنج گرانمایه مى رود. واین گنج را فقط در کار و کوشش در راه تنظیم امور مادى و معنوى انسانها در مى یابد. انسانهایى که اشعه اى از خورشید با عظمت خداوندى در عرصه طبیعت مى باشند.این عرفان پرداختن به مرهم گذاشتن به زخم یک انسان را همانند ذکر یا حى و یا حى در تاریکى هاى شب تلقى مى نماید.
آرى قرار دادن یک پیچ و یا مهره را در جایگاه مناسب خود در ماشین مفید بر حیات بشرى را عبادتى مقبولى درگاه ایزدى مى داند.

6. عرفان و وسیله و هدف
از هنگامى که فروغ عرفان مثبت در دل آدمى درخشیدن مى گیرد همانگونه که هدفهاى مربوط به حیات معقول وى مطلوب و توجه واشتیاق و حرکت آدمى را به خود جلب مى کنند وسیله ها نیز به اضافه این که داراى مطلوبیت وابسته به هدفها مى باشند از همان موقع که اشتیاق انسانى براى وصول به هدف در میدان مسابقه در خیرات در درونش موج زد ارزش ذاتى هدف فروغى بر وسیله مى تاباند و در نتیجه به اضافه مطلوبیت جنبه وسیله اى آن مطلوبیت خاصى هم از فروغ اشتیاق به هدف در مى یابد. به طورى که حتى اگرانسان پس از تلاش در مرحله وسائل به هدف نائل نگردد باز در مسابقه عرفانى برنده محسوب خواهد گشت . از همین جا روشن مى شود که هیچ مکتب سیاسى واجتماعى واخلاقى و عرفانى منفى نمى تواند مانند عرفان مثبت که دراسلام مطرح شده است یاس و نومیدى را که همواره مانند آفتى مهلک جانهاى آدمیان رااز پاى در مى آورد ریشه کن بسازد.این به آن معنى نیست که کار و هر وسیله اى که براى وصول به یک نتیجه مورد توجه و عمل قرار مى گیرد ذاتا داراى آن ارزشى است که انسان رااز تکاپو براى وصول به هدف بى نیاز بسازد بلکه مقصوداین است که اصل اساسى ورود وسیله در منطقه ارزشهااز موقعى شروع مى شود که انسان با نیت وصول به هدف صحیح که آن را در مسیر حیات معقول مورد بهره بردارى قرار خواهد داد اقدام به فعالیت در تنظیم وسیله براى آن هدف نماید.اقدام با نیت مزبور و تکاپویى که مستند بر آن انجام مى گیرد وارد منطقه ارزشهاست خواه به هدف منظور برسد یا نه که البته اگر به هدف منظور نیز نایل گردد انبساط نیل به هدف خود به وجود آورنده یک حالت روحى بسیار عالى است . براى مثال داستانى مختصراز جلال الدین محمد مولوى را دراینجا مى آوریم:

آن یکى الله مى گفتنى شبىتا که شیرین گردداز ذکرش لبى
گفت شیطانش خمش اى سخت روچند گویى آخراى بسیار گو این همه الله گفتى از عتوخود یکى الله را لبیک کو؟مى نیاید یک جواب از پیش تخت چندالله مى زنى از روى سختاو شکسته دل شد و بنهاد سردید در خواب او خضر را در خضر گفت : هین ازذکر چون وامانده ادىچه پشیمانى از آن کس خوانده اى ؟گفت : لبیکم نمى آید جواب زان همى ترسم که باشم رد باب گفت خضرش که خدااین گفت به من که برو بااو بگوى اى ممتحن بلکه آن الله تولبیک ماستآن نیاز و درد و سوزت پیک ماست نى ترا در کار من آورده ام ؟نه که من مشغول ذکرت کرده ام ؟حیله ها و چاره جوییهاى توجذب ما بود و گشاد آن پاى تو و عشق تو کمند لطف ماستپیش هر یارب تو لبیک ماست ترس
مى گویند: در آن هنگام که حضرت یوسف على نبینا و آله و علیه الصلوه والسلام دراطاقى که به وسیله زلیخا زن عزیز مصر محبوس شد تا بتوانداز آن حضرت به خواسته خود برسد بااین که درهاى اطاق بسته بود آن حضرت با قصد خلاص شدن و گریزاز معصیت شروع به دویدن کرد. بدیهى بود که در آن اطاق راهى براى گریز وجود نداشت تا حضرت یوسف با هدف گیرى راه مشخص و عینى و قابل مشاهده خود رااز دام و مکر آن زن نجات بدهد بااین حال شروع به گریزازاین طرف به ن طرف نمود و با یک حالت روحانى بسیار والا (که براى ناهشیاران و مستان شراب محسوسات و لذائذ طبیعى قابل درک و فهم نیست ) قفل یکى از درها را گرفت و کشید و با نیروى آن حالت روحانى قفل باز شد و آن حضرت نجات پیدا کرد. 11 با نظر به همین جهت است که مولوى مى گوید:

گر چه رخنه نیست در عالم پدیدخیره یوسف وار مى باید دوید
7. عرفان و قدرت
اگرانسانها به آن حداز بلوغ و رشد نرسند که از دیدگاه عرفان مثبت به قدرت

بنگرند هرگز نخواهند توانست قدرت و کاربرد آن را در مسیر حیات معقول انسانها به کار بیندازند. قدرت مقتدراز صفات ذاتى خداوندى است بنابراین شناخت صحیح قدرت و قوه شناخت صفتى از صفات ذات ربوبى است و کاربرد صحیح آن در پیشبرد کمال انسانى در مسیر حیات معقول برخوردارى ضرورى از تجلیات آن صفت مقدس الهى است . قدرت عامل اساسى گسترش واشراف من انسانى بر جهان هستى است . مقدس ترین تجلى قدرت مهار کردن و تعدیل و تنظیم قدرت است در مسیر جاذبه کمال به همین جهت است که مى گوییم :

ناتوان ترین انسانها آن قدرتمنداست که از مهار کردن و تعدیل و تنظیم قدرت در تحصیل آرمانهاى اعلاى انسانى عاجز بماند اگر چه تمامى نیروهاى کیهان برزگ را دراختیار داشته باشد. قدرت از دیدگاه عرفان مثبت هرگز خود را در مقابل حق قرار نمى دهد زیرا خود ذات قدرت حق است و نمى تواند داراى هویتى باطل باشد. آنچه هست این است که همواره حمایتگران باطل هستند که قدرت را به دست گرفته و آن را در از بین بردن حمایتگران حق و حقیقت به کار مى برند. قدرت که از مقدس ترین نجلیات صفت[ قوى] و[ مقتدر] خداوندى مى باشد اگر در موردى براى ضربه واز پاى در آوردن استخدام شود فقط براى از پاى در آوردن درندگان انسان نما تجویز شده است که مختل کننده حیات و جانهاى آدمیان مى باشند:

واعدوالهم مااستطعتم من قوه 12 .
و براى آنان هر چه بتوانید قوت و قدرت آماده کنید.

این تجلى مقدس قدرت الهى در دست امیرالمومنین على بن ابیطالب علیه السلام بود که هرگز جز در راه احیاى حق و محو کردن باطل به کار نیفتاد.

آرى در آن هنگام که قدرت نمونه اى از تجلى صفت قادر و قوى بودن خداوندى باشد على مرتضى حید کراراست و حیدر کراراسدالله است واسدالله محسوس فى ذات الله .

در همان حال که امیرالمومنین علیه السلام شجاع ترین و سلحشورترین انسان بود شیرخدا (نه عکس شیرى که بر پرده اى منقوش شود که با کمترین هوایى به حرکت در آید) بود.این شیر خدا همان محسوس فى ذات الله است که پیامبراکرم

صلى الله علیه و آله و سلم درباره امیرالمومنین علیه السلام فرمود:

لاتسبواعلیا فانه ممسوس فى ذات الله 13 .
به على ناسزا نگویید زیرااو شیفته و بى قرار درباره ذات خداوندى است .

آیه : [واعدوا لهم مااستعطعتم من قوه] . آنان هر چه بتوانند قوت و قدرت آماده کنند براى عارف حقیقى همان آهنگ حیات بخش را دارد که آیه :

یاایتهاالنفس المطمئنه ارجعى الى ربک راضیه مرضیه . 14 .
اى نفسى که به مقام والاى آرامش رسیده اى برگرد به سوى پرودگارت در حالى که توازاو خشنود واواز تو راضى است .

این است همان معناى بسیار شگفت انگیز هماهنگى عرفان با قدرت یا فرو رفتن عارف در قدرت الهى که در شرح اشارت ابن سینا مى گوید:

ان العارف اذاانقطع عن نفسه واتصل بالحق راى کل قدره مستغرفه فى قدرته المتعلقه بجمیع المقدورات 15 .
در آن هنگام که عارف از خودش بریده شده و به حق پیوست هر قدرتى را در قدرت خداوندى مى بیند که متعلق است به همه مقدورات .

امیرالمومنین علیه السلام فرمودند:

انى والله لولقیتهم واحدا وهم طلاع الارض کلها ما بالیت ولا استوحشت 16 .
سوگند به خدا اگر من به تنهایى با همه دشمنانم که از کثرت روى زمین را پر کرده باشند رویاروى شوم هرگزاز آنان روى گردان نمى شوم .

یک شخص دانشمند بسیار موثقى به اینجانب نقل کرد که: با عده اى از فضلاء در حضورامام نشسته بودیم . سخن از هر درى درباره قدرتهاى بزرگ دنیا مى رفت که ایشان فرمودند:

[من تاکنون به یاد ندارم از چیزى یا کسى ترسیده باشم جز خداوند متعال] .

امام در سال 43 بعداز آن که آزاد شدند در مسجداعظم قم سخنرانى نموده و گفتند :[ والله من به عمرم نترسیدم . آن شبى هم که آنان مرا مى بردند من آنان را دلدارى مى دادم] 17 . قدرت علمى و معرفتى گاهى به درجه اى مى رسد که شخص عالم بزرگترین موضوعات و قوانین حاکم در هستى را بسیار ناچیز مى بیند در این

مورد نه این که موضوعات و قوانین حاکم بر هستى امورى ناچیز هستند بلکه این[ من] است که به وسیله گسترش واشراف بر هستى با این که جزئى از هستى است گام فراسوى آن نهاده واز بالا به آن مى نگرد.اگر براى کسى درک اینگونه اشراف بر هستى ازانبیاى عظام و امیرالمومنین وائمه معصومین علیهم السلام مشکل بوده باشد مى تواند مراجعه کند به طرز گسترش واشراف قدرت معرفتى جلال الدین مولوى بر حقایقى از عالم هستى بااین که این شخصیت یکى از پیروان و عاشقان رسول خدا وامیرالمومنین علیهماالسلام است و به خوشه چینى خوداز خرمن بى کران معرفت آنان افتخار مى نماید. در آثار خود مخصوصا در دیوان مثنوى چنان با قدرت و گسترش واشراف سخن مى گوید که گویى همه آن حقائق در یک پایین قرار گرفته و مولوى از بالا به آنها مى نگرد. خلاصه هیچ نیروى روانى مانند عرفان مثبت که دارنده آن :متکى به قدرت مطلقه الهى است نمى تواند قدرت فوق تصور به انسان بدهد.

گر موج خیز حادثه سر بر فلک زندعارف به آب ترنکند رخت و بخت خویش
8. عرفان و تمدن
اگر تمدن را به این نحو تعریف کنیم :[ تمدن عبارت است از: زندگى دسته جمعى انسانها. هر فرد و گروه و سامانى در موقعیت عادلانه خود بدون تباه شدن اندیشه ها واحساسات و عواطف هویت فردى آنان که با تکاپوى هدفدار در مسیر حیات معقول رو به کمال به حرکت مى افتند].

مسلم است که چنین تمدنى ارتباطات چهارگانه افراد جامعه خود را به بهترین وجه حل مى نماید وانسانها رااز تزاحم و تضاد با یکدیگر رها مى نماید و همه آنان را درست ماننداعضا و قواى یک پیکر قرار مى دهد 18 .

تمدن به این معنى تجلى گاه حیات فردى واجتماعى خلیفه الله در روى زمین است و تردیدى نیست دراین که تلاش فکرى و عضلانى براى تحقق بخشیدن به مقدمات و عوامل بوجود آمدن چنین تجلى گاه یکى از اساسى ترین مختصات عرفان

مثبت مى باشد.

آنچه را که گردانندگان جوامع صنعتى امروز تمدن مى نامند (و خود نیزاز شناخت واقعى معناى تمدن محرومند) نه تنهااز دیدگاه عرفان مثبت تمدن تلقى نمى گردد بلکه عرفان مثبت چنین زندگى را که ماشین ناآگاه تراز ماشین آن را تمدن مى نامند مبارزه و تضاد با حیات انسانها به حساب مى آورد واگر روزى بتواند به هر وسیله اى که ممکن است در توجیه صحیح چنین تمدن تباه کننده احساسات عالى انسانى و عقل و خرافات و یا در تعدیل آن قدمهاى جدى خواهد برداشت .

انسان که ازاستعدادهاى فوق العاده باارزش و[ من] قابل گسترش و اشراف بر هستى و قرار گرفتن عرفان مثبت در جاذبه کمال مطلق برخورداراست نمى تواند تمدنى را بپذیرد که نخست هویت شخصیتى انسان به همراه اندیشه واخلاق و فرهنگ واحساسات عالى انسانى و مخصوصا هشیارى او را به وسیله وسائل تخدیر مختل مى سازد و سپس ماشین و سودپرستى و لذت گرایى را براو مسلط مى نماید.این تمدن چگونه مى تواند با عرفان حیات بخش سازگار باشد در صورتى که این تمدن نخست خویشتن انسان راازاو سلب مى کند و سپس ازارتباط با خدا محرومش مى سازد و در نتیجه ارتباطش با جهان هستى را مبهم مى گرداند. چنانکه گویى با خود مى گوید:

ما زآغاز و زانجام جهان بى خبریم اول و آخراین کهنه کتاب افتاده است
9. عرفان و مکتب انسانى جدید ( اومانیسم)
ادعاى مکتب انسانى جدید به طوراجمال عبارت است از: لزوم پرورش استعدادهاى انسانى براى برخوردارى هر چه بهتراز دوارتباط: ( ارتباط انسان با طبیعت وارتباط انسان با همنوعان خود) در زندگى طبیعى محض و لزوم پذیرش یک عده اصول اخلاقى که فقط تضاد و تزاحم انسانها را با یکدیگر منفى بسازد. بنابران تعریف اخلاق به عنوان یدکى حقوق تلقى مى گردد. در صورتى که اخلاق از

دیدگاه ادیان الهى و عرفان مثبت شکوفایى حقیقت است در درون آدمى نه یک وسیله و کمک براى اجراى حقوق . واما آزادیهاى انسان دراین مکتب که بایداز آنها برخوردار گردد عبارتنداز:

آزادى عقیده آزادى بیان آزادى قلم و آزادى سیاسى که همه افراد و گروههاى انسانى بایداز آنها بهره ور شوند وانسانها باید بتوانند در زمینه تعاون و تفاهم همه جانبه با همدیگر زندگى نمایند.

عرفان مثبت مى گوید:اگر بر فرض چنین وضعى را بشر بتواند براى خود ایجاد نماید واگر سودپرستى و لذت گرایى و قدرت پرستى اجازه فرمایند ولویاتانهاى انسان نما دیگرانسانها را به رسمیت بشناسند و همه انسانهاى روى زمین بتوانند واقعا بدون تضاد و تزاحم با همدیگر زندگى کنند تازه نوبت سوال اصلى مى رسد که آیا بشر با آن همه تکاپو و تحمل دردها و زحمتها فقط براى این زندگى مى کند که مقدارى مواد پاکیزه را بدون تزاحم و تضاد با بنى نوع خوداز طبیعت ببلعد و آنها را به مدفوعات تبدیل کند و مقدارى هم روى کره خاکى و در صورت پیشرفت دست یکدیگر را گرفته و در میان منظومه شمسى و دیگر کرات فضایى به جست و خیز بپردازد و با مقدارى تخیلات تجریدى خود را قانع سازد که آرى حیات همین است و بس و آنگاه راهى زیر خاک تیره گردد؟

بدیهى است که چنین دعاوى پر زرق و برق مکتب انسانى جدید ( اومانیسم ) با دو ضربه سخت که از خود حامیان همین مکتب براو وارد مى شود عدم کفایت یا بطلان آن رااثبات مى نماید:

1. تبدیل آشیانه زیباى روى زمین به زراد خانه هاى اسلحه .

و تولیدمواد مخدر در بالاترین سطحى که مى توان تصور نمود.

اما عرفان مثبت خلقت انسان را در حکمت ربوبى از مقامى بسیار با اهمیت برخوردار مى داند وانسان را در صورت تعلیم و تربیت صحیح تجلى گاه علم و قدرت خداوندى تلقى نموده و زندگى جمعى او را در حیات معقول جلوه گاه رحمت و قدرت عالیه خداوندى مى داند. 19

اگر شعار بسیار قدیمى جوامع بشرى : [ همه انسانها را دوست بدار لذا به خود بپسند

آنچه را که بر دیگران مى پسندى و بر دیگران مپسند آنچه را که بر خود نمى پسندى] تحقق بپذیرد فقط بوسیله پرتوئى از فروغ عرفان مثبت است که نخست[ من انسانى] را به خوداو بشناساند و او بااین شناخت بفهمد که[ من] او شعاعى ازاشعه خورشید عظمت الهى است چقدر خوب و زیبا و دوست داشتنى است 20 . و چون دیگرانسانها هم از همین[ من] برخوردارند پس محبت بر همه انسانها ضرورت دارد مگر این که یک انسان با کمال و علم واختیار خود رااز خط انسانى و صفات عالى آن خارج کند و وارد خط چنگیز و نرون وامثال اینان نماید.

10. عرفان و علم و عقل
آیا مى توانید عاملى براى رکود و رجوع بشر به قهقرا بالاترازاین تلقین نابکارانه پیدا کنید که عرفان با علم و عقل نمى سازد؟ جدا کردن علم و عقل از عرفان مسدود کردن دو روزنه بسیار مهم است که فروغى از خورشید حق و حقیقت را بر مسیرانسان سالک مى تاباند. بیایید ببینیم : علم چیست ؟

علم روشن کننده واقعیات است در آن حدود که وسائل و ابزار و ساختمان مغزى شخص عالم و محدودیت هدف گیریها و موضع گیریها مشخص مى نماید. عقل چیست ؟

عقل تنظیم کننده هدفها و وسائل در پدیده هاى حسى و غیر ذلک است . آیااین فعالیت که عامل دیگرى براى ارتباط با واقعیات است مى تواند از عرفان مثبت تفکیک گردد؟ به طور کلى حقیقت این است که :اگر علم و عقل از عرفان مثبت تفکیک شود چگونه[ من انسانى] مى تواند بر جهان هستى گسترش یافته و بر آن اشراف پیدا کند؟ در حالى که کمیت بسیار فراوان و قابل توجه از شناخت جهان هستى ازاین دو راه به دست مى آید؟ یک اصل بسیار کلى و بااهمیت وجود دارد که بدون توجه به آن نه تنها مساله علم و عقل حل نمى شود مساله عرفان هم حل نمى گردد و آن این است که : هر موقعى که علم و عقل به عنوان دوامتیاز و عامل آرایش و غرور[ من انسانى] قرار بگیرند تبدیل به یک حجاب و حجاب ساز مى گردند. 21 همچنین عرفان حتى

در بالاترین درجات سلوک نیز اگر به عنوان امتیاز و وسیله آرایش ذات تلقى گشت حجابى ضخیم مى گردد که دیده دل رااز شهود وجه الله اعظم مى پوشاند. آرى بلکه مى توان گفت :اگر عرفان به شکل حجاب درآید ضخیم تراز حجاب علم و عقل مى گردد. نخست عبارت زیرا رااز کتاب اشارات مورد دقت قرار بدهیم و سپس ضخیم تر بودن حجاب عرفان رااز حجاب علم و عقل متذکر شویم :

الالتفات الىما تنزه عنه شغل والاعتداد بما هو طوع من النفس عجز والتبجح بزینه الذات من حیث هى الذات وان کان بالحق تیه والاقبال بالکلیه على الحق خلاص 22 .

التفات به آن امور دنیوى که عارف بایداز آنها منزه باشد موجب اشتغال روح به علائق دنیوى است واعتناء به اطاعت نفس ناتوانى است و سرور وابتهاج به آرایش ذات (به جهت عرفان )اگر چه آن آرایش به جهت تخیل ارتباط با حق جل و علا باشد گمراهى است . و فقط روى نمودن با تمام ذات به بارگاه حق رها شدن از ماسواى حق است 1 .

باز در همین کتاب آمده است :

[من آثرالعرفان للعرفان فقد قال بالثانى و من وجدالعرفان کانه لایجده بل یجدالمعروف به فقد خاض لجه الوصول] 23 .

هر کس عرفان را براى خود عرفان بخواهد او زینتى براى ذات خود خواسته است واگر کسى عرفان را دریابد به طورى که توجهى به خود آن حالت عرفانى نداشته باشد بلکه خود معروف (خداوند سبحان ) را دریافت نماید در دریاى وصول غوطه ور شده است .

امااین که حجاب بودن عرفان استخدام شده براى تورم خود طبیعى ضخیم تراز حجاب علم و عقل است بدین جهت است که : هرانسان عاقلى که ازارزش و هویت علم و عقل و کاربرد آن دو اطلاعى داشته باشد به خوبى مى داند که حقایقى را که آن دو مى توانند دراختیارانسانها بگذارند نسبى و محدود و وابسته مى باشند لذا توجه به این مساله که علم و عقل کمتراز آنند که بتوانند روح مشتاق و سالک یک انسان را اشباع کنند و در نیمه راه عرفان متوقف بسازد چندان دشوار نیست در صورتى که عرفان با آن عظمت و درخشش خیره کننده اى که داراست مانع از توجه

به این است که دراستخدام خود طبیعى قرار گرفته است لذا بیدارى از خوابى که علم و عقل مى آورند آسانتراست از بیدارى از مستى عرفان استخدام شده براى آرایش ذات بنابراین اگر علم و عقل با کنار زدن خوداز دیدگاه عارف و درارتباط قرار دادن انسان عارف به طور مستقیم به خود حقایق دراستخدام خود طبیعى قرار نگیرند دو روزنه بسیار روشنگر براى عارف محسوب مى شوند و همچنین است عرفان یعنى عرفان با کنار زدن خوداز دیدگاه عارف و قرار دادن وى درارتباط مستقیم با کمال مطلق که خدا سست عالى ترین وسیله دریافت حق سبحانه و تعالى مى باشد. دراین باره امام جمله اى بسیار صریح دارند که آن را در آغاز مقاله آورده ایم 24 .

11. عرفان و حکمت
حال که ثابت شد علم و عقل (با نظر به اصل هویت آنها نه در حال استخدام به خود طبیعى ) نه تنها سد راه عرفان نیستند بلکه هر دوى آنهااز بهترین وسایل تقویت و همه جانبه ساختن عرفان مى باشند. حکمت که تعلیم آن یکى ازاساسى ترین اهداف رسالت رسولان الهى است بااولویت بسیار عالى ازاساسى ترین عوامل تقویت و درخشندگى عرفان مثبت مى باشد.این مقام والا براى حکمت با نظر به تعریفى است که درباره این خیر کثیر و نعمت عظماى الهى مطرح شده است :

حکمت عبارت است از :[معرفتى لازم براى شناخت و دریافت اصول و قواعد کمال در عرسه دنیا و سراى ابدیت و به کار بستن آنها در مسیر حیات معقول] . بنابراین حکمت چه در قلمرو نظرى و چه در قلمرو علمى خود جلوه اى از عرفان مثبت است که حیات آدمى را درامتداد سلوک منور مى سازد. آیات قرآنى حیات با حکمت را (که تبلیغ آن هدف از بعثت پیامبران بوده است )از آن خدا و حیات طیبه تعبیر نموده بلکه آن را حیات حقیقى نامیده است :

آیه اى که حیات مستند به حکمت رااز آن خدا معرفى مى فرماید:

ان صلوتى و نسکى و محیاى و مماتى لله رب العالمین 25 .
قطعا نماز و عبادت و زندگى و مرگ من از آن خداوند پرورنده عالمیان است .
آیه اى که زندگى با حکمت را حیات طیبه معرفى مى فرماید:

من عمل صالحا من ذکراوانثى و هومومن فلنحیینه حیاه طیبه 26 .
هر کس از مرد و زن عمل صالح انجام بدهد در حالى که داراى ایمان است مااو را زندگى با حیات پاکیزه به او عنایت مى نماییم .

آن آیه اى که زندگى با حکمت را حیات حقیقى تذکر مى دهد چنین است

یاایهاالذین امنوااستجیبوالله و للرسول اذا دعاکم لمایحییکم . 27
اى مردمى که ایمان آورده اید خدا و رسول او رااجابت کنید هنگامى که شما را به چیزى دعوت مى کند که شما را حیات مى بخشد.

بدیهى است که مردم آن زمان که مخاطب این آیه بودند زنده بودند. به اضافه این که گرایش به دین مرده طبیعى را زنده نمى کند. پس مقصود از آیه مبارکه حیات حقیقى (در برابر زندگى طبیعى حیوانى )است که حیات طیبه نامیده شده واز آن خداوند پرورنده عالمیان است .

بااین مطالب که تاکنون مطرح کردیم اثبات شد که وقتى بعضى از شعرا و عرفا حکمت را در برابر عرفان طرد مى نمایند مانند حافظ در بیت زیر:

حدیث از مطرب وى گووراز دهر کمترجوکه کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را
منظور فلسفه هاى حرفه اى است که با مقدارى اصطلاحات خوشایند مانند مهره هاى شطرنج مغزهایى را براى بازى شطرنج وادار مى کند و نه حکمت به معنایى که رابطه آن را با عرفان مورد توجه قرار دادیم .

12. عرفان و شهود واستدلال
اکثریت قریب به اتفاق صاحب نظران عرفان معمولى و حتى آن عده از عرفایى که راه عرفان مثبت را مى روند ولى گاهى هم در تخیلات عرفانى منفى غوطه ور مى گردند براین عقیده اند که : حقیقت یابى در عرفان و ارتباط مستقیم با واقعیات عرفانى یابى نیازاز دلیل است و یا غیرقابل استدلال .این مدعا در آثار قلمى عرفا چه در نظم و چه در نثر به طور فراوان گوشزد شده است وازاین جهت بوده است که تکیه

بر علم و عقل نظرى در عرفان منفى بااشکالى مختلف کنار گذاشته شده است .از مشهورترین ابیاتى که مورداستدلال عموم حامیان این نظریه است بیتى است از جلال الدین محمد مولوى که مى گوید:

پاى استدلالیان چوبین بودپاى چوبین سخت بى تمکین بود
این مدعا را مى توان به ترتیب زیر تحلیل نمود:اگر منظور از بى نیازى از دلیل ان است که : همه حقایق مربوط به من انسانى خدا جهان هستى و نوع انسانى از دیدگاه عرفان با علم حضورى براى انسان قابل دریافت است مانند: علم انسان به ذات خویشتن (خودیابى و خودآگاهى ) که هیچ نیازى به استدلال ندارد یعنى همه انسانها حقایق مربوط به امور چهارگانه فوق رااز دیدگاه عرفانى مانند علم حضورى به ذات خود در مى یابند این مطلب چنانکه توضیح خواهیم داد کاملا صحیح است ولى اثبات نمى کند که چنین دریافت حضورى به قدرى بدیهى است که همه کس آن را مى تواند در خوداحساس نماید و نیازى به استدلال ندارد زیرا قابل شهود و دریافت بودن یک حقیقت غیراز بدیهى بودن آن است . به عنوان مثال : همان علم حضورى (خودیابى و خودآگاهى) که انسان ذات خود را در آن در مى یابد و شهود مى نماید براى همه کس و در یک درجه معین امکان پذیر نیست .انسانهایى هستند که در جریانات و فعالیتهاى درون بینى عالى ترین ذات تجرد یافته و گسترده به هستى را در مى یابند و کسانى هم هستند که اگر شمااز آنان بپرسید: آیا شما من یا ذات خود را در مى یابید؟اگراین سوال شما را بفهمند در پاسخ شما خواهند گفت : آرى من دست دارم و آن را مى بینم من پا دارم سر دارم مو دارم گوشت واستخوان دارم .... واگر مقدارى از درک بیشتر برخوردار باشد مى گوید: من مجموعه اى ازاجزائى درونى مانند: خون و اعصاب و ریه و قلب و مغز و برونى مانند: دست و پا و گردن و سر هستم و به ذهن این گونه اشخاص ابتدایى خطور نمى کند که هر روز چند بار صفات واعمال خود را به[ من] نسبت مى دهند مانند: رنگ من قد و قامت من دانش من من آن کتاب را دیدم من امروز تدریس نمودم من براى استراحت در خانه ماندم و ... بااین حال هیچ فکرى درباره من که هزاران بار تکرارش مى کند آن را

(من ) به رخ مردم مى کشد واز آن[ من] دفاع مى کند و یا هیچ اطلاعى از آن ندارداگر هم فراغتى دست بدهد و مقدارى در فکر فرو برود یک حقیقت مهم درباره ( من ) تصور مى نماید.

حیران شده ام که میل جهان با من چیستواندر گل تیره این دل روشن چیست عمریست هزار بار ( من ) گویم و ( من )من گوبم ولیک مى ندانم[ من] چیست ؟
و به طور کلى اگر ما توجهى به ضرورت قانون فوق العاده اساسى تعلیم و تربیت در همه صنایع و علوم و معارف بشرى حتى براى دریافت ها و گردیدن هاى عرفانى داشته باشیم به این نتیجه قطعى مى رسیم که هیچ انتقالى از یک مرحله پایین به مرحله بالا درامور مزبوره براى بشر امکان پذیر نیست مگر به وسیله تعلیم و تربیت و راهنمایى وارشاد و یا جوشیدن عوامل صعوداز مرحله پایین به مرحله بالا از درون خود انسان اما نیاز به تعلیم و تربیت درامور مزبور (صنعت و علوم و معارف ) حقیقى است غیرقابل انکار و نیازى به اثبات ندارد. واما حقایق عرفانى نه تنها نیازمند راهنمایى وارشاد معمولى که در صنعت و علوم و معارف ضرورت دارد مى باشد بلکه به جهت حساسیت فوق العاده مسیر و مقصد در عرفان (حتى دراخلاق ) نیاز به راهنما وارشاد و توجیه شدیدتراست . عرفا تقریبا در مضمون ابیات ذیل اتفاق نظر دارند. یعنى حال که

حقیقت این است که حرکت پس از بیدارى چنین است :

دراین شب سیاهم گم گشته راه مقصوداز گوشه اى برون آى اى کوکب هدایت از هر طرف که رفتم جز حیرتم نیفزودزینهارازاین بیابان وین راه بى نهایت
پس :

قطع این مرحله بى همرهى خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهى
یا:

دانه اى در صیدگاه عشق بى رخصت مچینکز بهشت آدم به یک تقصیر بیرون مى کنند
قانون فوق العاده ضرورى تعلیم و تربیت و توجیه و راهنمایى ، به خوبى اثبات مىکند که هم توصیف و تعریف و هم استدلال ، به عنوان مقدمات حصول شهود عرفانى ضرورت دارد.

اگراندک توجهى به معناى توجیه کنیم که مفهومى است عام و شامل تعلیم و تربیت و عموم راهنماییها به این نتیجه بدیهى خواهیم رسید که به فعلیت رسیدن استعدادهاى انسانى چه در صنایع و علوم و چه در معارف عالیه اخلاقى و شهود و دریافتهاى عرفانى (به استثناى جهشها و انقلابات بسیار سریع روحى که موجب انتقال از یک موقعیت پایین علمى و معرفتى و شهودى به مرحله عالى مى گردد) به طور تدریجى صورت مى گیرد. و هیچ یک ازانتقالات ( انتقال از موقعیت پایین به مرحله عالى ) بدون علت و عامل امکان پذیر نیست این علت و عامل بر دو قسم اساسى تقسیم مى گردد:

1. علت و عامل درونى مانند تفکر عقلانى و مراقبت شهودى و ریاضت هاى شرعى که موجب به وجود آوردن مقتضیات و شرایط شهود حقایق عرفانى و برطرف کردن موانع حصول آنها مى باشند.

2. علل و عوامل برونى که عبارتنداز:انبیاى عظام سلام الله علیهم و حکماى راستین و عرفانى که در خط نورانى انبیاء حرکت مى کنند (که ما عرفان تعلیم شده بوسیله آنان را عرفان مثبت مى نامیم) .

به عنوان مثال :اگر بخواهیم این حقیقت عرفانى را توصیف واثبات کنیم که عقل نظرى در صورتى که دراستخدام[ من تکاملى ارزشى] قرار بگیرد یکى از
عالى ترین تحریک انسان به سوى شهودهاى والا درباره حقیقت انسان و جهان و[ من] خویشتن و خدا مى باشد. بدون تردید نخست باید ما درباره این مفردات : ( عقل نظرى تکامل ارزشى من شهود انسان جهان من و خدا) و سپس در حالات ترکیبى آنها توصیف صحیحى داشته باشیم زیرا قطعى است که اگر توصیف صحیحى درباره حقایق فوق نداشته باشیم در جنگلى ناموزون از مفاهیم و تخیلات و تداعى ها و تجسم ها گم خواهیم گشت . در مرحله بعدى براى آموزش هر یک از حقایق عرفانى و شناخت علل و عوامل به وجود آورنده آن نیاز به اثبات خواهیم داشت .این نیاز چنانکه گفتیم ناشى ازاین است که گردیدن و حرکت عرفانى (به استثناى جهشها وانقلابات روانى غیرعادى )از موقعیتى پایین به مرحله اى عالى بدون علت و عامل درونى یا برونى امکان پذیر نیست .

طرح یک قضیه به عنوان یک مساله عرفانى با بیان مقتضیات و شرایط و رفع موانع و به طور کلى با بیان همه اجزاء علت تامه همان استدلال است که با درک و فهم صحیح آن به مرحله شهود آن مساله عرفانى نائل مى گردیم .

اکنون همان مثال را که براى توصیف در نظر گرفته بودیم مطرح مى نماییم : مثال این است : عقل نظرى در صورتى که دراستخدام[ من تکاملى ارزشى] قرار بگیرد یکى از عالى ترین عوامل تحریک انسان به شهودهاى والا درباره حقیقت انسان جهان من خویشتن و خدا مى باشد. نخست باید دراین مساله بیندیشم : کسى که در موقعیتى پایین تراز آن قرار گرفته باشد که به مجرد طرح قضیه فوق آن را بپذیرد و یا کسى که حتى مراحل عالى ترین از معارف حکمى و عرفانى را پیموده باشد ولى در نظراو عقل نظرى آن شایستگى را نداشته باشد که در حوزه استخدام [من تکاملى ارزشى] وارد شود قطعا باید به هر دو صنف مزبور استدلال کنیم تا مدعاى فوق رااثبات کنیم . پس ازاثبات به وسیله استدلال شهود عینى خوداین حقیقت که عقل نظرى هم دراستخدام[ من تکاملى ارزشى] قرار مى گیرد یکى شهود عینى عرفانى است که مانند چشیدن طعم عینى عسل پس از توصیف درباره آن اثبات شایستگى و یا بایستگى آن براى مزاج حاصل مى گردد. یک مثال دیگر براى توضیح ضرورت توصیف واستدلال و عنوان مقدمات حصول شهود عرفانى در اینجا
مى آوریم :

مى گوییم : آزادى والاى روحى ازاساسى ترین مختصات عرفان مثبت است . همانگونه که در مثال قبلى گفتیم :این مدعا مى تواند براى دو صنف از مردم مطرح شود:

صنف یکم :کسانى هستند که اصلااطلاع و درکى درباره مدعاى فوق ندارند که لازمه اش قرار گرفتن در یک موقعیت پایین است . نیازاین صنف اشخاص به توصیف واحدهاى انفرادى مدعاى فوق و حالت ترکیبى آنها به توصیف صحیح براى آن است که آن اشخاص بفهمند آن مفردات و حالات ترکیبى آنها چیست . سپس براى تحریک آن اشخاص به تصدیق واقعیت داشتن مدعاى مزبور (آزادى والاى روحى ازاساسى ترین مختصات عرفان مثبت است ) حتما باید استدلال کنیم زیرا مجرد درک مفاهیم واحدهاى انفرادى و معناى ترکیبى آن مدعا بدون اثبات ضرورت آزادى والاى روحى براى انسان طالب کمال کافى نیست . پس از آن که واقعیت مدعاى مزبوراثبات شد و تحریک به طرف شهود عینى آزادى والاى روحى صحیح و جدى انجام گرفت و شهود حاصل گشت دیگر نه نیازى به توصیف مى ماند و نه به استدلال بلکه چنانکه گفتیم از یک جهت استدلال پس از شهود براى اثبات شهود براى خود آن کسى که در حال شهوداست امکان پذیر نیست .

صنف دوم : مدعاى مزبور براى کسى که اصلا منکر آن است و مى گوید که یااصلا حالتى به عنوان مزبور در درون آدمى سراغ ندارد و یااین حالت رااز مختصات اخلاق مى داند نه عرفان دراین صورت نیاز به توصیف واستدلال بدیهى تر و شدیدتراز صورت اول است که ما با کسانى روبرو بودیم که اطلاع و درکى درباره مدعاى مزبور ندارد.

صنف سوم :انسان متعارف طالب شهوداست که مى خواهد به یک حقیقت والاى عرفانى نائل گردد ولى مى داند که بین او و آن حقیقت والا فاصله اى وجود دارد یعنى ماهیت و خواص و مقدمات آن حقیقت والا را نمى شناسد یا شناخت او درباره آنهااندک است .

اینک مى پردازیم به توضیح این بیت مولوى که مستند همه حامیان عرفان معمولى
و بعضى از عرفاى حقیقى مى باشد:

پاى استدلالیان چوبین بودپاى جوبین سخت بى تمکین بود
اولا ( همانگونه که در زبانها و نوشته هاى رایج است ) مولوى اثبات تزلزل و بى تمکین بودند پاى استدلالیان را با روشنترین اشکال منطقى که شکل اول است اثبات نموده است . بدین ترتیب : پاى استدلالیان چوبین بود صغرى .

چوبین حد وسط.

پاى چوبین سخت بى تمکین بود " کبرى .

پاى استدلالیان سخت بى تمکین بود " نتیجه .

28 براى توضیح این که منظور مولوى ازاین بیت وامثال آن نفى لزوم استدلال یا غیرقابل استدلال بودن حقایق عرفانى نیست بلکه مقصود وى استدلال هاى مخصوص در واردى مخصوص است ابیات مربوطه را دراینجا مى آوریم و سپس با یک توجه عام به اینگونه ابیات واقعیت امورامور را در حقایق عرفانى با نظریه به شهود واستدلال توضیح مى دهیم ابیات در دفتراول تحت عنوان :

نالیدن ستون حنانه از فراق پیغمبر علیه السلام که جماعت انبوه شدند که ماروى مبارک ترا چون بر آن نشسته اى نمى بینم ...

صد هزاران زاهل تقلید و نشانافکندشان نیم و همى در گمانکه به ظن تقلید واستدلالشان قائم است و بسته پر و بالشانشبهه مى انگیزد آن شیطان دون درفتداین جمله کوران سرنگون پاى استدلالیان چوبین بودپاى چوبین سخت بى تمکین بود پاى نابینا عصا باشد عصاتا نیفتد سرنگون او بر حصاآن سوارى کو سپه را شد ظفر اهل دین را کیست سلطان بصر با عصا کوران اگر ره دیده انددر پناه خلق روشن دیده اند گر نه بینایان بدندى و شهان جمله کوران خود بمردندى عیان نى زکوران کشت آید نى درودنى عمارت نى تجارتها و سودگر نکردى رحمت وافضالشان درشکستى چوب استلالشان این عصا چه بود قیاسات و دلیلآن عصا که دادشان ؟ بینا جلیل
او عصاتان داد تا پیش آمدیدآن عصااز خشم هم بروى زدید آن عصا شد آلت جنگ ونفیر آن عصا را خرد بشکن اى ضریر
حاصل مضامین ابیات فوق بسیار روشن است وابهامى در آنها نیست و منظور مولوى ازاین ابیات تشویق و تحریک سالکان مسیر رشد و کمال است به انصراف از تقلید و استدلالهاى مبتنى بر ظن و روى آوردن به آنچه که عامل یقین است . وقتى که دلیل و برهان بر مبناى یقین و موجب یقین گردد کسى که به آن تکیه کند کور نیست بلکه کاملا بینا و بصیراست .

حتى دراین ابیات قیاسات واستدلالهاى مقلدانه را هم صددرصد مردود نمى شمارد بلکه مى گوید: همین استدلالها هم که براى حرکات در مراحل اولیه سلوک به کار نمى رود لازم است همانگونه که عصا بر نابینایان لازم است . واین عصا را خدا به دست آنان داده است که تا با رشد بینایى حقیقى به وسیله آن به راه خودادامه بدهند. یکى از دلائل روشن براى اثبات این که منظور مولوى طرد هرگونه استدلال نیست بلکه آن نوع استدلال است که براى خودنمایى و جلب شگفتى مردم به کار مى رود (ماننداغلب آثار هنرى که : مقصد هنر براى هنر بوجود مى آید نه هنر براى حیات معقول انسانها)ابیات زیراست :

دم بجنبانیم زاستدلال و مکرتا که حیران مانداز ما زید و بکرطالب حیرانى خلقان شدیم دست طمع اندر الوهیت زدیم
در کتاب مثنوى در حدود سى و پنج مورد کلمه دلیل مطرح شده است که ده مورد آن به معناى راهنما و بیست و پنج مورد آن به معناى استدلال است که مولوى در جریان اثبات حقایق عرفانى آورده است . واگر درست دقت کنیم و با نظر تحلیلى و ترکیبى در آثار عرفا بررسى و تحقیق نماییم خواهیم دید: در هیچ یک از مطالبى که تاکنون در آن آثار آمده است هیچ مطلبى از آنها بدون دلیل براى افکار بشرى عرضه نشده است . ابن سینا که نویسنده نهم و نمط دهم الاشارات والتنبیهات است و به قول بعضى از صاحب نظران در آن نمط عرفان را به بهترین وجه درک و بیان کرده است مى گوید:

[من قال اوسمع بغیر دلیل فیخرج عن ربقه الانسانیه].
هر کسى چیزى بگوید یا بشنود دلیل از زمره انسانیت خارج شود.

در تمام مثنوى یک مورد آرى حتى هم نمى تواند پیدا کرد که یک قضیه در معارف و عرفان مطرح کند و به طرح ادعاى بدون دلیل قناعت نماید.البته بدیهى است که وقتى یک قضیه به عنوان واقعیت عرفانى مطرح مى شود که با شهود که با شهود دریافت مى شود براى خود آن شهود دلیل آورده نمى شود چنانکه وقتى که انسان نمودى را با چشم مى بیند براى دیدن خوداستدلال نمى کند ولى این دیدن با دو راه قابل اثبات و استدلال مى باشد:

1. بیان علل و مقتضیات و شرایط منفى شدن موانع است که عرفان نظرى آنان را به عهده دارد.

2. نتایج و آثارى که از شهود به وجود مى آید. مانند وصول به آزادى روحى تعلقات دنیوى و تهذب عالى و نورانیت درونى صبر و تحمل در برابر شدایداو ناملایمات زندگى و غیر ذلک . مانند: دیدن که عضو طبیعى چشم فقط درک و دریافت دارد و قضیه اى ساخته نمى شود که قابل استدلال باشد خود شهود عرفانى فوق استدلالهاپ رسمى است بلکه فوق صدق و کذب است که خواص همه قضایاى حمیله است .

13. عرفان و هنر
هویت واقعى احساس و فعالیت مغزى یک هنرمنداگرچه مانند خیلى از نیروها واحساس و فعالیتهاى مغزى از نظر علمى روشن نشده است ولى این مقدار مى دانیم که این هویت هرچه باشد مى تواند زیباییها و عظمت هاى انسان و جهان را در قلمرو[ آن چنانکه هستند ، انسان آنچنانکه باید و شاید] و[ جهان آن چنان که مى تواند بهترین آشیانه و بزرگترین رصدگاه براى نظاره وانجذاب به ملکوت اعلا بوده باشد]. بیان نماید. بدیهى است که بیان هنرى حقایق و بایستگى ها و شایستگى ها مى تواند یکى از عالى ترین وسیله هم براى ارشاد به عرفان نظرى باشد و هم براى عرفان عملى .از دیدگاه عرفان مثبت با بروز هراثر هنرى در عرصه زندگى انسانها جلوه هاى
خاص از دو صفت بزرگ خداوندى : (جمال و جلال ) نمودار مى گردد. اگر نمود یک اثر هنرى ارائه زیبایى از طبیعت یاانسان باشد قطعى است که چنین اثرى نمایشگر جمال الهى مى باشد واگر نموداثرى هنرى ارائه چهره قانونى و نظمى از طبیعت و یاانسان باشد قطعى است که نمایشگر جلال الهى خواهد بود. پس فعالیت هنرى از دیدگاه عرفان مثبت اگرازاصالت و محتواى حقیقت برخوردار باشد یک فعالیت ضرورى براى برقرار کردن ارتباطانسان با خدااز طریق ارتباط با جمال و جلال هستى مى باشد.

14. عرفان و زیبایى و قانون نظم
شاید تاکنون دراین مقاله روشن شده باشد که دراین عرصه هستى دو حقیقت وجود دارد که مى توانند به طور شگفت انگیز انسان را آماده سلوک به بارگاه جمال و جلال مطلق نمایند:

1. نظام دقیق که براجزاء و پدیده ها و در روابط کائنات با یکدیگر حاکم است .این حقیقت پرتوى بر مسیر رهروان بارگاه جلال مطلق خداوندى مى اندازد.

2. زیبایى خیره کننده اى است دراین کیهان بزرگ و در مجموعه هایى جزئى از طبیعت که پیرامون ما را گرفته و در چشم اندازه ما مشاهده مى شوند. چیزى که اختصاص به پرواز به وسیله زیبایى محسوس یا معقول دارد انبساط روانى وابتهاج روحى است که پرواز با زیبایى به سوى جمال مطلق داراست در صورتى که درک نظام قانون هستى چون باید با تمرکز قواى دماغى باشد تا بتواند سالک راه حق را به مقصد جلال مطلق خداوند رهنمون گردد همواره مستلزم انبساط وابتهاج روانى نیست یا لااقل این انبساط وابتهاج شبیه به آنچه که دراحساس زیبایى قابل شهوداست وجود ندارد. و به هر حال هر دو عامل : زیبایى و نظم قانون از عالى ترین وسائل پرواز به ملکوت جمال و جلال الهى مى باشند. یک اشتراک ما بین زیبایى و نظم و قانون وجود دارد که بسیار بااهمیت است و آن این است که ما حقیقتى را در درون خود به

عنوان زیبایى مطلق داریم و بدون این که آن راازافراد عینى انتزاع کنیم به هر یک از افراد و مصادیق زیباییها تطبیق مى کنیم مانند: گل چشمه سار مهتاب آبشار دریا شکوه کوهها صورت هاى زیباى انسانها آسمان لاجوردین پرستاره آهنگهاى موزون خط زیبا و... بدیهى است که این زیبایى ها بسیار متنوعند و جامع مشترک حقیقى در ماهیت خود ندارند یعنى ماهیت گل با چشمه سار مفهوم مشترک ندارد مهتاب با آبشار دریا با کوه صورت زیباى یک انسان با آسمان یا آهن موزون و یک خط زیبا هیچ مفهوم مشترکى در ماهیت ندارد و بااین همه حقیقتى به عنوان زیبایى در درون ما وجود دارد که بر یکایک همه زیباییها قابل تطبیق است . همچنین یک حقیقت به عنوان نظم هستى و قانونمندى کلى کائنات در درون ما قابل دریافت است که قابل تطبیق بر یکایک موارد نظم و قانون حکمفرما در عالم هستى مى باشد. یک تفاوت مهمى که ما بین زیبایى و نظم و قانون وجود دارداین است که در فوق زیباییها محسوس زیباییهاى معقولى که قابل درکند نیز وجود دارند مانند: عدالت احساس تکلیف برین اصول اخلاق والاى انسانى حرکت در جاذبه کمال در صورتى که مااز نظم و قانون فقط دو هویت را مى توانیم دریابیم :

1. آنچه در جهان عینى دیده مى شود (نظام حاکم بر هستى که قانون از آن انتزاع مى گردد).

حقیقتى ثابت و کلى در درون ما که قابل تطبیق بر هر یک از نظم ها و قوانین هستى است در صورتى که حقائق متنوعى از نظم معقول (بر خلاف زیباییهاى معقول که براى ما قابل نمى باشد.

بنابراین زیبایى داراى چهار هویت است :

1. هویت محسوس (زیباییهاى محسوس ) که نمودهایى است نگارین و شفاف که بر روى کمال کشیده شده است .

2. هویت جامع حقیقى همه زیباییا که در درون ما وجود دارد و قابل تطبیق بر همه زیباییها محسوس است .

3. زیباییهاى معقول .

4. هویت جامع حقیقى همه زیباییهاى معقول .

انسان نخست با زیباییهاى محسوس ارتباط برقرار مى کند واز آن زیباییها به حقیقتى که جامع مشترک همه زیباییهاست پرواز مى کند. و اگر در صددادامه پرواز باشد مستقیما راهى کوى جمال مطلق مى گردد. قسم دیگراین است که : آدمى از زیباییهاى معقول پرواز را شروع کند و در مرحله بعدى حقیقت جامع مشترک زیباییهاى معقول را دریابد واز آن نقطه راهى کوى جمال مطلق شود. ولى در عامل نظم و قانون پس از آن که انسان با نظم هاى جاریه در جهان عینى ارتباط برقرار نمود. مى تواند به حقیقت کلى نظم و قانون صعود کند واز آنجا مستقیما به بارگاه جلال مطلق رهسپار گردد.

15. عرفان و جهاد
حکمت و مشیت بالغه خداوندى چنین است که : نفوس پاک انسانى در همین عرصه طبیعت سربرکشیده و راه خود را پیش بگیرد.این نفوس پاک در تکاپوى تاثیر و تاثراز طبیعت با خارها و آلودگیهایى رویاروى مى شود که نه تنها آن نفس پاک را در خطر سقوط قرار مى دهد بلکه دیگر نفوس جامعه و حتى جوامع را در معرض اختلال در مى آورد.

عرفان مثبت همانگونه که به آبیارى و تربیت و تعلیم و تقویت آن نفوس پاک مى پردازد به کندن خارهااز ساقه هاى نفوس و تظهیر آنهااز آلودگیها نیزاهمیت حیاتى مى دهد.این تکاپوى عرفانى درباره انسانها از آن جهت است که عرفان مثبت نمى تواند بااشتغال روحى در قله هاى بسیار مرتفع معرفتى و عملى براى خویشتن از همراهان و همزادان و هم قافله ها که اصل وجود آنان در عرصه خلقت رو به هدف والا به جریان افتاده است چشم بپوشد. آیا چشم پوشى از هدف الهى روى گرداندن از عرفان او نیست ؟ بدین ترتیب عرفان مثبت مانند آن باغبان ماهر و تکاپوگراست که در یک دست عوامل رویاندن گلها و تقویت آنها و در دست دیگر وسائل قطع عوامل مزاحم گلها و نهالهاى باغ وجود دارد در تلاش است . مى دانیم که تاریخ بشر پس از وجود پیامبراکرم صلى الله علیه و آله و سلم عارفى به عظمت امیرالمومنین

على بن ابیطالب علیه السلام ندیده است . آن فخر سالکان و پیشتاز عارفان همانگونه که به وسیله سخنان نورانى واندیشه هاى تابناک و کردارهاى ربانى اش انسانهایى بزرگ همچون : سلمان ها وابوذرها و مالک اشترها و عمارها واویس قرنى ها تربت نموده و آنان را تا مرتفع ترین قله هاى معرفت و عمل به مقصد رشد و کمال بالا برد همچنان با شمشیر حیات بخش عوامل مزاحم واخلالگر جانهاى آدمیان را نیزاز سر راه سالکان را حق و حقیقت و دیگر انسانهایى که مهمانان چند روزه خوان گسترده زمین آسمان بودند بر مى داشت . حکمتى بس والا دراین رفتار عرفان حقیقى وجود دارد که خداوند سبحان مى خواهد عظمت فوق طبیعى هدف اعلاى حیات معقول انسانها را بدین وسیله براى بشر قابل درک بسازد تا خارهاى کشنده اى که به صورت شکل انسانى از مسیر حیات معقول منحرف شده و راهزن کاروانیان این مسیر معنى دار گشته اند با دست خود سالکان راه حق و حقیقت برکنده شوند. برداشتن عوامل مزاحم حرکت پرمعناى کاروانیان کوى حق و حقیقت از سر راه جهاد نامیده مى شود .

عرفان و حقیقت
با یک تشبیه ساده مى توان گفت : عرفان یعنى راه . حقیقت یعنى مقصد. آن حقیقت عظمى که مى توان آن را جاذبه حق سبحانه و تعالى معرفى نمود بدون عرفان مثبت قابل وصول نیست چنانکه اگر عرفان نتواندانسان سالک را به آن حقیقت نائل سازد عرفان نمى باشد. آیا این حقیقت همان است که برخى از متفکران مى گویند:احکام وظائف و اخلاقیات شریعت مقدمه اى است که سالک باید به انجام آنها مقید باشد و آنها را براى خود طریقى اتخاذ کند تا به حقیقت برسد و وقتى که به حقیقت رسید دیگر نیازى به شریعت و طریقت نخواهد ماند؟ به نظر مى رسد حقیقت براى این صاحب نظران درست روشن نشده است زیرااگر حقیقت براى آنان آشکار شده بود کمترین عمل به حکم شرع را موجى از آن حقیقت مى دانستند که سالک آن را در درون خود دریافته است . وقتى که بیدارى از خواب و رویاى طبیعت براى یک سالک به وجود مى آید او وارد دریاى حقیقت شده است اگر چه این دریا کرانه اى

ندارد. البته گسترش بى کران حقیقت و عظمت آن که تکاپوى نامحدودى راایجاب مى کند غیراز آن است که سالک سالیان عمر خود را در خشکى هاى عمل به احکام شریعت سپرى مى کند تا آنگاه بااجازه یک دریانورد (مراد) وارد دریاى حقیقت گردد. در صورتى که بدیهى است که خدااز رگ گردن به انسان نزدیکتراست 30 .

پس اگر سالک قصد قرار گرفتن در جاذبه ربوبى داشته باشد بدون نیاز به طى مسافتى به مقصد خود رسیده است همانگونه که وقتى حضرت موسى على نبینا و آله و علیه السلام از خدا پرسید: خداوندا چگونه برسم به تو؟ خداوند فرمود:

قصدک لى وصلک الى .
قصد کردن تو همان و به من رسیدن همان .

به همین جهت است که عرفان مثبت مى کوشد در درون سالکان خود تصفیه اى ایجاد کند که بتوانند به قصد مزبور توفیق یابند. شرط اساسى این قصد همان یقظه (بیدارى )از خواب و رویاى طبیعت است که خداوند استعداد آن را در همگان قرار داده است . وقتى که قصد تشرف به حضور خداوندى تحقق یافت اقامت در آن حضور و بارگاه شروع شده است . نهایت امراین است که مراتب تشرف واقامت تا بى نهایت امتداد مى یابد:

اى مقیمان درت را عالمى در هر دمى رهروان کوى عشقت هر دمى در عالمى هر نظرم که بگذرد جلوه رویش از نظربار دگر نکوترش بینم از آن که دیده ام
بلکه مراتب حضور تشرف به بارگاه الهى به قدرى متنوع و مستمراست که گویى انسان هر لحظه در حضور و بارگاهى جداگانه از قبلى قرار مى گیرد.

بیزارم از آن کهنه خدایى که تو دارىهر لحظه مرا تازه خداى دگرستى
در نتیجه هر لحظه اى را که سالک درانجام اعمال عبادى و حرکات اخلاقى وانجام تکالیف فردى واجتماعى سپرى مى کند در دریاى حقیقت حرکت مى نماید. گفتن[ الله اکبر] براى نماز موجى از حقیقت است که در دل سالک سرکشیده است . وى گذشتن از جان در راه حفظ کرامت و حیثیت انسانى موجى دیگراز حقیقت است . هر سخنى از روى صدق و هر عملى با نیت عمل به تعهد برین و برداشتن هرگونه خارى از سر راه انسانها و لبیک گفتن براى ورود به اعمال شریف حج و پرستارى از یک بیمار

و هر سخن و عمل و تفکر کوچک یا بزرگ پس از آن بیدارى و قصد والاامواجى از حقیقت است نه این که شریعتى و طریقتى هستند که سالک را به حقیقتى خواهند رسانید که فعلااز آن محروم است .

این است داستان شریعت و طریقت و حقیقت که متاسفانه جدا کردن آنهااز یکدیگر نتایج ناشایستى را نصیب انسانها نموده است از آن جمله :

1. محروم ساختن انسانهاى عاشق حقیقت از وصول به خود حقیقت به این ترتیب که شریعت چیزى مطلوب با لذات نیست بلکه عمل به آن وسیله و طریقتى است براى وصول به حقیقت .این تلقین مزایا و عظمت اى شریعت و اخلاق عالیه انسانى رااز دست مردم حقیقت جو گرفته و با نشان دادن دورنمایى از سراب حقیقت نما آنان رااز برخوردارى از حقیقت محروم نموده است .

2. یک پیکار تصنعى ما بین علم و عقل که از بهترین وسایل حقیقت یابى مى باشنداز یک طرف و عشق و عرفان از طرف دیگر که به اختلال هر دو منتهى گشته است .

3. پیکار تصنعى دیگر ما بین ماده و معنى . غافل ازاین که ما بین این دو موضوع هیچ نزاعى وجود ندارد بلکه این ناتوانى شخصیت سالک است که نمى تواند مدیریت این دو موضوع را در عرضه طبیعت که جلوه هاى از حقیقت است به طور کامل انجام بدهد. نجات یافتن ازاین نتایج ناشایست جز به وسیله فهم عالى حقیقت و روح انسانى که در هر لحظه مى تواند خود را با آن حقیقت درارتباط قرار بده امکان پذیر نیست .

17. عرفان و آزادى ارزشى
رهایى از تعلقات خود طبیعى و وصول به آزادى و به کارانداختن این قدرت بسیار گرانبها درانتخاب خیر و کمال آزادى ارزش یااختیار نامیده مى شود 31 .

بااین تعریف که ازاختیار گفتیم عرفان مثبت بدون دست یافتن به آن امکان پذیر نیست و با جمله اى اصطلاحى مى گوییم :اختیار یا[ آزادى ارزشى] شرط

لازم عرفان است . عده اى قدم فراتر نهاده مى گویند:

[ الحریه جوهره کنهاالعبودیه و یاالعبودیه جوهره کنههاالحریه].

آزادى والا جوهرى است که حقیقت باطنى آن بندگى است و یا بندگى معبود اعلا جوهرى است که حقیقت باطنى آن آزادى والاست .

براى توضیح این جمله مى توان گفت : بندگى معبوداعلا و آزادى والا که ناشى از رهایى از همه تعلقات خود طبیعى و قرار گرفتن در جاذبه خیر و کمال است از یکدیگر تفکیک ناپذیر مى باشند.از دیدگاه عرفان مثبت مطلق[ آزادى] یعنى هر کارى که بخواهى انجام بده نه تنها آزادى نیست بلکه نابود ساختن آزادى روح است با و قیح ترین شکل آن زیرا همانگونه که بهره برادرى از طبیعت قانونمند براى مقاصد گوناگون در زندگى قانون دارد ساختن شخصیت آدمى و وارد نمود آن در جذبه کمال اعلا قانونى دارد که شخصیت باید در مجراى آن قرار بگیرد. و بدیهى است که ضرورت قرار گرفتن شخصیت در مجراى قانون و جذبه کمال با بى بند و بارى هیچ گونه سازگارى ندارد.

18. عرفان و خدا
همانگونه که در محبث عرفان و علم و عقل گفتیم : عرفان مثبت ( عرفان حقیقى ) نمى تواند حجابى بین عارف و خدا باشد همانگونه که علم و عقل و زیباییهاى محسوس و معقول و غیرذلک نیز نباید حجابهایى بین سالک حقیقى و مقصدنهایى باشد که بارگاه کامل مطلق است .

دیدیم که صاحب نظران بزرگ عرفان چگونه طرد کرده اند که آن عرفان را که حق را وسیله آرایش[ من] تلقى مى نمایند. ما بااین جمله امیرالمومنین و سیدالعارفین علیه السلام در نهج البلاغه مانوسیم که در پاسخ ذعلب یمانى فرموده است :

ما کنت اعبد ربالم اره 32 .
نپرستیده ام خدایى را که ندیده ام .

و نیز بااین جمله در دعاى کمیل آشنایى داریم که عرض مى کند: بار پروردگارا
واجعل لسانى بذکرک لهجا و قلبى لحبک متیما .
خداوندا زبانم را به ذکرت گویا و قلبم را در محبت بى قرار بفرما.

قطعى است که اگر بى قرارى و شیفتگى که اساسى ترین مختص عرفانى است موضوعیتى براى امیرالمومنین علیه السلام داشت یعنى اگر آن حضرت عرفان را براى خود عرفان مى خواست نه براى شهود جمال و جلال خداوندى موفق مى گشت و نه فروغ ربانى در دل او تجلى مى یافت . آنان که : [ اناالحق] منم حق یا[ لیس فى جبتى الاالله]. نیست اندر جبه ام الا خدا و یا[ سبحانى اعظم شانى] پاک است وجودم چه با عظمت است مقام من 33 . سردادند بدون تردید[ من] آنان از به فعلیت رسیدن نوعى گسترش ذهنى بر هستى برخوردار گشته و در آن حالت غیرمعمولى به جاى ادامه صعود بر قله هاى مرتفع در مسیر جاذبه کمال با تعیین دادن به هویت [من خود] که ضمنا محدودیت حق تعالى را هم نتیجه مى داد از حرکت بازایستادند و آیینه اى پیش رو نهاده و آن[ من گسترده] را که در آیینه دیدند حق و کمال و مطلق انگاشتند.اینان یعنى این در نیمه راه ماندگانى ( اگر راهى رفته بودند) نتوانستند ما بین آتش محض و آهن تفته (آهنى که در مجاورت آتش سرخ شده است ) فرقى بگذارند 34اگر گویندگان جملات فوق [ من خود] را درست به جاى مى آوردند اولى به جاى [ اناالحق] [ انا من الحق و للحق و بالحق والى الحق] 35 مى گفت . دومى به جاى[ لیس فى جبتى الاالله ، ان ما فى جبتى من الله ولله والى الله] 36 مى گفت و به جاى [ سبحانى مااعظم شانى ، سبحانک مااعظم شانک و قداکرمتنى و شرفتنى و جعلتنى منک ولک و بک والیک]. 37 .

19. عرفان و عشق
یک نزاع صورى وجود دارد دراین که آیا عرفان مقدمه عشق است یا عشق مقدمه عرفان ؟ نخست ما به طور مختصر بیجا بودن این نزاع را متذکر مى شویم و سپس مى پردازیم به اصل مطلب همانگونه که کلمه عرفان در دو مورد مختلف : ( عرفان منفى و عرفان مثبت ) به کار مى رود و موجب اشتباهاتى مى گردد همچنان عشق نیز در

دو مورد مختلف استعمال مى شود: عشق مجازى و عشق حقیقى . با توجه به حقیقت عرفان مثبت و عشق حقیقى باید گفت : چون عشق حقیقى عبارت است و قرار گرفتن گرفتن در جذبه کمال از طریق جمال و عرفان مثبت عبارت است از حرکت معرفتى و عملى در مسیر همین جذبه لذااین هر دو آرمان اعلاى یک حقیقت را در بر دارند که عبارت است از گردیدن تکاملى در حرکت به بارگاه ربوبى . بنابراین این دو عامل تکاپو مکمل یکدیگر مى باشند. و با توجه دقیق به معناى عرفان منفى و عشق مجازى روشن مى شود که انسان به وسیله عرفان منفى در تخیلات رویاى در مهتاب فضاى درونى فرو مى رود و سایه هایى رااز مفاهیم تجرید شده بسیار وسیع مانند: وجود واقعیت حقیقت تجلى کمال و غیرذلک در آن فضاى درونى به جاى اصل حقیقى آنها گرفته و با مقدارى بارقه هاى زودگذر مغزى آنها را روشن مى سازد واز مجموع آنها حالى و مقامى براى خود تلقین مى نماید و دل به آنها خوش مى دارد. دومى که عشق مجازى است عبارت است :از جمع آورى آن تخیلات رویایى براى مطلق ساختن نمودى از زیبایى مانند صورت واندام یک انسان غافل ازاین که :

عشقهایى کز پى رنگى بودعشق نبود عاقبت ننگى بود عاشقان از دردزان نالیده اندکه نظرناجایگه مالیده اند
اما عشق حقیقى که عبارت است از قرار گرفتن موجودى کمال جو ( از راه جمال ) در جاذبه کمال مطلق عین عرفان حقیقى است که[ من عارف] به وسیله آن دو جاذبه کمال رو به لقاءالله قرار گرفته است . بنابراین تفاوت عشق حقیقى با عرفان حقیقى ( عرفان مثبت ) تفاوت دو بعد براى یک حقیقت است :

1. شیفتگى و بى قرارى ( عشق ) به کمال مطلق (جمال و جلال مطلق) .

2. قرار گرفتن در جاذبه همان کمال مطلق که عرفان حقیقى است .

20. عرفان و مذهب
اگر بخواهیم مذهب را در یک جمله مختصر بیان کنیم باید بگوییم : مذهب یعنى عرفان در مجموع ارتباطات گذشته که به طور مختصر دراین رساله مطرح نمودیم

با نظریه تعریف جامعى که درباره مذهب داریم :

چیست دین ؟ برخاستن از روى خاک تا که آگه گردداز خود جان پاک گر شود آگه زخوداین جان پاک مى دود تا کوى حق او سینه چاک
بدیهى است که فقط مذهب است که تفسیرارتباطات چهارگانه اساسى را که در ذیل مى آوریم به عهده مى گیرد:

1. ارتباط انسان با خویشان .

2. ارتباط انسان با خدا.

3. ارتباط انسان با جهان هستى .

4. ارتباط انسان با همنوع خود.

و طرق بایستگى و شایستگیهاى انسان را درارتباطات مزبور بیان مى نماید. عرفانى که این ارتباطات را تفسیر نکنند و یا نتواند آنها را تفسیر نماید و تکلیف سالکان راه حق را درباره آنها توضیح بدهد همان عرفان مجازى است که نام دیگرش عرفان منفى است .

--------------------------------------------------------------------------------

پاورقى ها
1. بااین تعریف که براى عرفان مثبت گفتیم کمترین تفاوتى میان مذهب و عرفان باقى نمى نماند و شریعت و طریقت و حقیقت اشکال یک حقیقت مى نماید که انبیاى عظام واوصیاء و حکماء و عرفاى راستین همگى مبلغان و مفسران آن مى باشند.

دو بیت زیر مى تواند به عنوان تعریف مشترک عرفان و مذهب مورد تحقیق و پذیرش قرار بگیرد:

چیست دین ؟ برخاستن از روى خاکتا که آگه گردداز خود جان پاک چون شود آگه زخوداین جان پاکجذب کوى حق شوداو سینه چاک2.اگراین ارباب تخیلات رویایى در مهتاب فضاى درونى توانسته بودنداز خود مجازى بیرون آمده و وارد حوزه خود حقیقتى گردند نه دراندیشه و گفتار و کردار خود تناقضاتى داشتند و نه اعتراضى به یکدیگر در مسیر و

در مقصد در صورتى که اختلافات تند دراندیشه ها و گفتار در باب تخیلات مزبور واعتراض به یکدیگر در کتب عرفانى به طور فراوان نقل شده است . ولى همانگونه که میان پیامبران الهى هیچگونه اختلافى وجود ندارد و همه آنان در تبلیغ متن کلى دین انسانى الهى مشترکند همچنان سالکانى که با فروع عرفان مثبت به سوى کمال مطلق در حرکتند کمترین اختلافى با یکدیگر نمى توانند داشته باشند.

3. پرواز در ملکوت .65.

4. اصول کافى ج 2.164.

5. سوره بقره آیه 156.

6. سوره انعام آیه 162.

7. سوره بقره آیه 148.

8. سوره الرحمن آیه 39.

کل یوم هو فى شان را بخوان مرو را بیکار و بى فعلى مدانکمترین کارش بهر روز آن بودکا و سه لشکر را روانه مى کندلشگرى زاصلاب سوى امهاتبهر آن تا در رحم روید نبات لشگرى زار حام سوى خاکدان تا زنر و ماده پر گردد جهانلشگرى از خاکدان سوى اجلتا ببیند هر کسى حسن عملباز بى شک بیش از آنها مى رسدآنچه از حق سوى جانها مى رسد آنچه از جانها به دلها مى رسدآنه از دلها به گلها مى رسداینت لشگرى هاى بیحد و مر از پى این گفت : ذکرى للبشر 9. سوره انشقاق آیه 6.

10. سوره النجم آیه39و40.

11. در قرآن آمده است که زلیخا درها را بسته بوده و غلقت الابواب . سوره یوسف آیه 23 و زلیخا درها را بست و سپس در آیه 25 مى فرماید: فاستبقاالباب هر دو به طرف در حال سبقت جوئى بیکدیگر رفتند. بدیهى است که حضرت یوسف بود که براى فرار به طرف در گریخت و زلیخا به دنبال او رفت در موقع خروج از در زلیخا پیراهن حضرت رااز پشت گرفت و کشید و پیراهن او پاره شد.

12. سوره انفال آیه 60.

13. سفینه البحار محدث قمى ج 2.540.

14. سوره فجر آیه 27و28.

15. الاشارات والتنبیهات شرح اشاره 15 ج 3.389.

16. نهج البلاغه صبحى صالح نامه 62.

17.سرگذشتهاى ویژه از زندگى امام خمینى به قلم جمعى از فضلا و یاران امام .24.

18.این ارتباطات عبارتنداز:
1- ارتباط انسان با خویشتن .

2- ارتباط انسان با خدا (وامور ماوراى طبیعى که تفسیر کننده طبیعت و حیات در آن مى باشد).

3- ارتباط با جهان هستى .

4- ارتباط با همنوعان .

19. الجماعه رحمه تشکل جمعى در زندگى با جلوه گاه رحمت الهى است . یدالله مع الجماعه دست قدرت خداوندى با شکل جمعى مردم در زندگى است .

20. یکى از علل محبوبیت من همین است که با شناخت همین من شرکت واتحاد من هاى دیگرانسانها را با من خویشتن در مى یابد و ضرورت دوست داشتن دیگرانسانها رااز من خود در مى یابد نه با شعارهاى تو خالى و تخیلات دیگر.

21. چنانکه : تا فضل و عقل بینى بیمعرفت نشینىخود را مبین که رستى یک نکته ات بگویمهمچنین : بر آستان جانان از آسمان میندیش کزاوج سربلندى افتى به خاک پستى بیت اول حجاب بودن علم و عقل را گوشزد مى کند و بیت دوم حجاب بودن عرفان را.

22 الاشارات والتنبیهات ج 3.388.

23 همان مدرک اشاره 16 390.

24پرواز در ملکوت امام خمینى .65.

25سوره انعام آیه 162.

26سوره نمل آیه 97.

27..سوره انفال آیه 24.

28. براى اثبات این که استدلال براى دریافتهاى عرفانى امکان پذیر نیست این دلیل آورده شده است که :اگر براى دریافت هاى مزبور پیش از آن که دریافت شوند استدلال آورده شود آن استدلال هرچه باشد مفهومى از نتیجه خود رااثبات خواهد کرد نه عین دریافت شده را. چنانکه هر توصیف واستدلال که براى عسل بیاورید مادمى که مخاطب شما آن را نچشیده باشد فقط مفهمومى از عسل را اگر مطالب شما را خوب فهمیده باشد در ذهن خود منعکس خواهد کرد نه این که بتواند طعم عسل را بچشد

اگر توصیف واستدلال پس از دریافت طعم عسل و چشیدن آن باشد هیچ توصیف واستدلالى هراندازه قوى و روشن باشد چون فقط مفهوم را قابل درک مى سازد محال است که توانایى ایجاد حقیقى در درون آدمى داشته باشد که خود آن عینا ایجاد شده است .

29. مگراین که کسى بگوید: دراینگونه موارد سخن خود گوینده مستثنى است . یعنى مولوى مى خواهد تزلزل پاى استدلالیان را به عنوان یک حقیقت قابل شهود براى همگان مطرح کنداگرچه آن را در صورت استدلال رسمى بیان مى نماید. ماننداین که کسى بگوید: من هر سخنى بگویم دروغ است. اصل در

محاورات عقلانى این است که خوداین جمله از عموم آنچه که خبر مى دهد (دروغ بودن همه سخنانش ) مستثنى مى باشد واین سخن یک قضیه مستقل است که احتمال صدق و کذب در آن مساوى مى باشد.

30سوره ق آیه 16.

31. تعریفى دیگر که اینجانب براى اختیار (یا آزادى ارزشى ) بیان نموده ام بدین قراراست : اختیار عبارت است از نظاره و سلطه شخصیت به دو قطب مثبت و منفى کار در مسیر خیر و کمال.

32 اصول کافى ج 1.98 ج138.1 نهج البلاغه فیض الاسلام خطبه 178.

33. جمله اولى ( اناالحق ) منسوب است به حسین بن منصورالحلاج و جمله دوم و سوم منسوب است به بایزیدبسطامى عبدالرحمن جامى نقل کرده است که مى گویند: که چون بایزید نماز کردى قعقعه استخوان وى بیرون آمدى (نفحات الانس صفحه 157) آیاانسان درباره خود واز خود چنین مى ترسد؟. 34.این که گفتیم : آنان نتوانستند مابین آتش محض و آهن تفته فرقى بگذارند. منظور آن نیست که گویندگان جملات مزبور قطعا با نایل شدن حقیقتى به جوار حق تعالى حالت مزبور را دریافتند بلکه مقصوداین است که اگر آنان با حرکت صحیح و در روشنایى خورشید عظمت الهى راه رفته باشند به نتیجه مى رسید به قول مولوى درباره حلاج : رنگ آتش دارد الا آهن است واما بنابراین که آنان دراول راه نشسته و با حرکت ذهنى طى مسافت را به خود تلقین کرده باشند (چنانکه در عرفان منفى مى بینیم ) آن رنگ سرخ از یک حالت روانى بر وجود آنان رسیده است نه از آتش حقیقى . جامى ( عبدالرحمن ) در نفحات الانس ص 150 درباره حلاج چنین مى گوید :مشایخ در کار وى مختلف بوده اند بیشتر وى را رد کرده اند و در ص 151 مى گوید :وقتى منصور در سراى جنید بزد. گفت : کیست ؟ گفت حق . جنید گفت نه حقى بلکه به حقى ... اى خشبه تفسدها یعنى کدام چوب و داراست که به تو چرب شود. قاعدتا ترجمه باید چنین باشد: کدامین چوبه دار را فاسد خواهى کرد.

35. من از حقم واز آن حقم و با قیومیت حق زنده ام و به سوى حق مى روم .

36. آنچه در جبه من است از خدا واز آن خدا و با قیومیت خدا و سوى خداست .

37. پاک خداوندا چه بزرگ است شان تو و تویى که مرا تکریم فرمودى و به شرف وابستگى به تو نایلم ساختى و مرااز خود واز آن خود و با قیومیت خود و به سوى خود قرار دادى .