مصاحبه با استاد بزرگوار آیت الله اراکى

نوع مقاله : مقاله پژوهشی


حضرت آیت الله حاج شیخ محمد على اراکى [دام الله طله] کهن فقیهى با کوله بار تجربه از نوسانات حوزه : تاریخ زنده فقاهت یک قرن اخیر به شمار مى آید.

وى بااخلاص و صفایى که در وجودش متبلوراست و تقوا و تعهدى که در طول زندگى داشته و آگاهى و آشنایى که به حوزه ها و عالمان متقى و پارساى آن داشته و دارد دست اندرکاران[ حوزه] را بر آن داشت که به محضرایشان شرفیاب شوند واز آن تجربیات گرانبها و آشنائیها. خوشه چینى کنند.ازاینرو آنچه را که در پیش روى دارید حاصل این گفتگو مى باشد.

دراین پیش مصاحبه جاى آن نیست که اعتراف کنیم این مختصراندکى از بسیار و قطره اى از دریاى آگاهیها نصایح و راهنماییهاى حضرت آیت الله است چه این که همه مى دانند مردى با هشتاد واندى سال به عنوان محصل با مدرس در حوزه اراک و قم زندگى کردن و محضراشخاص دیگرى چون : سلطان العلماء حاج شیخ عبدالکریم حائرى محمدتقى خوانسارى دیگران و دیگران را درک کردن و با شخصیت بى نظیر قرن حاضر یعنى حضرت آیت الله العظمى امام خمینى دمساز بودن گفتنى هاى زیادى خواهند داشت اما کهولت همراه با ادب مجالست وى ما را رخصت نداد تا بیشتراز دو جلسه مزاحم ایشان شویم و بااکراه زیادى به همین مقدار بسنده کردیم . گر چه دراین مختصر سخنهاى شنیدنى بسیاراست چه آن جایى که آرمان حاج شیخ عبدالکریم حائرى - موسس حوزه علمیه قم - در تخصصى کردن فقه را مطرح مى کند و چه آن جا که از حرکت امام سخن مى گوید و باتمام وجود قسم یاد مى کند که وى را جز عرق دینى انگیزه دیگرى براین آیت الله آقا نورالدین عراقى آیت الله محمدتقى خوانسارى و حضرت امام خمینى را مطرح مى کند. وازاین رهگذر همه را مى آگاهاند که تقوا و تقدس فرار از مسئولیت نیست و آگاهى و سیاست پشت پازدن به مسئولیتهاى سنگین آن باانگیزه الهى است و حرکت کردن در راستاى خواست خداوند چه این خواست قیام بر طواغیت زمان واستعمارگران خارجى و جهاد مسلحانه باشد و چه نگارش تفسیر نقد کتاب یا خواندن نماز باران !

دراین مصاحبه با کمال استیاقى که به آگاهى از زندگى خصوصى حضرت آیت الله داشتیم از آن دست شستیم چرا که باورمان بود زهد و قداست وى نخواهد گذاشت حضرت آیت الله بیشتراز آن در جاهاى دیگراز قول وى آمده است برایمان بگوید.ازاین رو بى مقدمه سراغ علما و بزرگانى رفتیم که وى با آنان آشنایى داشت واز آیت الله آقا نورالدین عراقى مجتهد مجاهد مولف تفسیر پرارج[ القرآن والعقل] که با مقدمه آیت الله اراکى به چاپ رسیده است سئوال کردیم .

با تشکراز جناب حجه الاسلام آقاى مصلحى که در تهیه مقدمات مصاحبه همراهى فراوانى فرمودند و شما خوانندگان که همراهان هستید به امید آن که بودها را غنیمت دانید و پاسدارید و نبودها در گذرید و معافمان دارید.

[حوزه] 
 

 

مجله حوزه :استاد با توجه به این که کتابى به نام [ القرآن والعقل] از آقا نورالدین عراقى با مقدمه شما به چاپ رسیده است و باایشان آشنائى داشتید مى خواستیم در موردایشان چیزهائى از قول شما داشته باشیم ؟ 
استاد:ایشان فرد محبوبى بودند بااین که با حشمت خاصى از جایى به جایى مى رفتند واز نظر زندگى هم در سطح بالایى بودند و مردم وقتى این این حرکات رااز آخوند جماعت ببینند مى رمند و مى گویند:این فرد دنیا طلب است ولى ایشان را آن قدر دوست داشتند که بلا تشبیه مى خواستند پرستششان کنند.این قدر به اوارادتمند بودند. چون داراى حقیقت بود واین آثار واعمال ذره مثقالى در آن حقیقت تاثیر نمى کرد. مردم او را مى پرستیدند. ببینید حقیقت چه کارها مى کند!

یک روز مرحوم حاج آقا محسن که شخص متولى بود براى دهه عاشورا در بیرون منزل خود چادر بزرگى زده بود و مجلس روضه خوانى داشت و جمعیت اراک از روحانى و غیر روحانى در آن جمع بودند. آقاى آقا سیدمحمدتقى براى بنده نقل کرد و گفت در آن روز تا آن ته مجلس علماء و روحانیون بودند وقتى که آقاى حاج شیخ عبدالکریم وارد شد دیدم دولا شد و کفشهایش را برداشت و زیر بغل گرفت و پاورچین و پاروچین روى شانه این و آن این جمعیت کذایى را گذارند تا خود را رسانید به جایى کهى مى خواست بنشیند. طولى نکشید که آقاى آقا نورالدین باسلام و صلوات آمد وقتى که ایشان وارد شد جمعیت پا شدند و راه دادند و آقا نورالدین با کمال حشمت و عظمت رفت آن صدر نشست . آقاى آقا شیخ عبدالکریم با آن علمیت تحت الشعاع او بود. مرحوم آقا نورالدین چیز عجیبى بود معروف بود که نماز شب ایشان دیدنى است

شخصى به نام آقا سید محمود خوانسارى ازاهل منبر طالب شد که او را ببیند چون صداى العفوالعفوایشان توى کوچه مى آمد و مردم از توى کوچه گوش مى گرفتند.این آقا خواست که خود مجلس نماز شب خواندن آقا نورالدین را ببیند. شبهاى ماه مبارک بود و مرحوم آقا نورالدین از عده اى از جمله آقا سید محمود خوانسارى براى افطار دعوت کرد. آقا سید محمود خودش گفت : وقتى که افطار تمام شد و همه رفتند من نشستم . دید من راست (بلند) نمى شوم به خدمتکارش گفت : دو تا رختخواب بیاور. یک رختخواب خودش داشت یکى را هم براى من آوردند. من توى رختخواب که رفتم نخوابیدم . مى خواستم سحرایشان را ملاحظه کنم . سحر شد دیدم که راست شد رفت بیرون وضو گرفت و آمد مشغول نماز شد وقتى که رسید به[ العفو] دیدم چنان گریه براو مستولى شد که چندین دفعه گلوگیرشد. فکر مى کرد من خوابم.

روزهاى پنج شنبه و جمعه که مى شد به تکیه اى که در بیرون ازاراک به مسافتى تقریباازاین جا (منزل استاد) تا مسجد جمکران داشت مى رفت . در آن جااطاقى بود مى رفت آن جا. شوهر همشیره اش آقا سید باقر راهم که اهل حنجره بود و صدا و آواز خوبى داشت . با خود مى برد. در آن تکیه آن آقاسید باقر دیوان حفاظ یادیوانهاى دیگر نظیراو را مى خواند واو همین طوراشک مى ریخت ازاشعار عشق آمیزى که مى خواند اشک مى ریخت . چه جوراشکى ! به اصطلاح خودش رفته بود. تفریح !

من به چشم خودم دیدم در دهه عاشورا در مجلس روضه خوانى که در منزل خودش ازاولل آفتاب شروع مى شد و تا ظهرادامه داشت و منبرى ها بلا حساب مى آمدند و مردم زیادى از غریبه و آشنا ازاهل اراک و جاهاى دیگر جمع مى شدند واز جمله خاله زاده مرحوم آقاى داماد آقاى سید یحیى یزدى هم شرکت مى کرد.

ایشان ازاول روضه چندین دستمال جلوى خودش مى گذاشت و تمام دستمالها رااز گریه خیس مى کرد.ازاول روضه گریه مى کرد تا آخر. من نمى دانم چه گریه اى بود که تمامى نداشت . روز عاشورا که مى شد معرکه بود بکاء بود به تمام معنى شخص بکایى بود!

مردم مى پرستیدند تا مدتها بعداز فوتش عکسش توى خانه ها بود. مردم بعداز نماز صحبشان عکس آقا سید نورالدین را مى بوسیدند.

آقاى حاج غلامعلى کریمى که تجار و شخص معتمدى بود براى من نقل کرد و گفت : یکى ازاوقاتى که آقا نورالدین رفته بودند به تکیه در بیرون شهر تجار گفتند برویم پیشش . من هم جزء آنان بودم رفتیم دور تا دوراطاق تجار نشسته بودند. نزدیک ظهر شد و منجر گشت که آقا نورالدین نهار بیاورد. نهارى که تهیه کرده بودند یک قابلمه دو نفرى بود به اندازه خودش و آقا سیدباقر شاید هم یک نفر دیگر. جمعیت دور تا دوراطاق نشسته بودند. به خدمتکارش گفت : نهار بیاور.او خنده اى کرد و فهماند که قابلمه ما کفایت اینان را نمى کند. خودش راست شد و سرقابلمه رفت و گفت تو بشقاب بیارو هى بشقاب آوردند هى پر کرد دور تا دور به هم داد.ازاین غذاى کم به همه داد چه برکتى پیدا کرده بود!

آقا سیدمحمد مکى نژاد که عمه زاده مرحوم آقاى فرید عراقى بود با من آشنایى دارد. خودش به من نقل کرد و گفت که براى مرحوم آقا نورالدین خبر آوردند که حاج آقا صابر فوت شده به زیارت کربلا رفته و در همان کربلا فوت شده است . حاج آقا صابراز معمرین و خودش هم پیشنماز واهل منبر بود و خیلى آدم معتبر بود. مرحوم آقاى حاج شیخ عبدالکریم هم خیلى به ایشان محبت داشت . وقتى خبر فوت حاج آقا صابر را به آقا نورالدین رسانندایشان سرش را روى کرسى که بود گذاشت قدرى طول کشید و بعد سرش را بلند کرد و گفت نه دروغ است .از کجا مى گوئید؟ چون وقتى مومنى از دنیا مى رود هاتفى در میان آسمان و زمین ندا مى کند که فلان مومن فوت شد و من هر چه گوش دادم نشنیدم دروغ است . بعد هم همین طور شد دروغ بود. وقتى این خبر را به مرحوم آقاى حاج شیخ عبدالکریم آوردند خیلى محزون و مغموم شد و آقاى حاج میرزا مهدى بروجردى ابوالزوجه آقاى گلپایگانى هم از باب این که خیلى محبت به حاج آقا صابر داشت خیلى گریه کرد.

باز همان آقاى کریمى نقل کرد و گفت : یکى ازاعیاد بود و مردم به دیدن مرحوم آقا نورالدین مى رفتند ما هم به دیدنش رفتیم . یک کیسه ترمه کوچکى جلوش گذاشته بود واهل سئوال که مى آمدند دست مى کرد توى کیسه و یک تک قرانى در مى آورد و مى داد. آن وقت تک قران خیلى محلى ازاعراب داشت . در همان مدتى که ما نشسته بودیم این قدر تک قرانى داد که ما تعجب کردیم !این کیسه تاب این همه یک قرانى را نداشت !

غرض اهل کشف و کرامت بود چون خیلى اهل حقیقت بود. وکفى به کرامت او که در جبهه جنگ با آنکه در بالاى سرش آلت نارى بود که صدایش گوش فلک را کر مى کرد و آتش از آسمان مى بارید و هر آن احتمال داشت توى سینه انسان بنشیند قلم و کاغذ برداشته و تفسیر قرآن نوشت ! هر کس دیگرباشد در حرف زدن یومیه اش اشتباه مى کند واز حواس پرتى مبتدا و خبر را درست نمى گوید. توى جبهه جنگ چطور مى شود حواس انسان جمع باشد! ولى این شخص با کمال دقت کانه توى اطاق خلوتى نشسته و هیچ کس بااو کارى ندارد خودش هست و خودش بر مى دارد و همچو تفسیرى مى نویسد [کفى یذلک کرامتا]. حیف که این تفسیر به آخر برسد زیرا در آن وقت دراراک ایشان بود با تمام شهر و مضافاتش !اهل سئوال واستفتاآت از اطراف واکناف ودهات مى آمدند و به ایشان مراجعه مى کردند.

مرحوم آقا نورالدین در هیچ مساله اى محتاج به مراجعه کتاب نبود.این همه استفتاآت که مى آوردند یک دفعه نشد که بگوید: کتاب را بیاورید ببینم . قلم دان حاضر بود و فورى جواب را مى نوشت . تمام حاضر جواب بود.

یک کربلاى على داشتیم اهل بازار بود که به توصیه مرحوم حاج شیخ حیدراز آقا نورالدین تقلید مى کرد.این آقاى شیخ حیدراز مهاجرین بود یعنى از آن شهرهایى که روس ازایران گرفته است مثل قفقاز تفلیس قندهار و خیلى از شهرهاى دیگر. در زمان تصرف روس عده زیادى از مسلمانان آن مهاجرت کردنداز جمله این آقا شیخ حیدر بود که به اراک آمده بود. خیلى شخص مجللى بود مجسمه تقوى بود دیدنى بود آقا شیخ حیدر. عده اى از بازاریهاى اراک را که به او خیلى اخلاص داشتند درامر تقلیدارجاع داده بود به آقا نورالدین . در حالى که مرحوم آقاى آخوند خراسانى حیات داشت مرحوم آقاى حاج میرزا خلیل تهرانى حیات داشت مرحوم آقا سید کاظم طباطبائى حیات داشت همه اینان حیات داشتند عده زیادى بودند که[ مقلد] بودند مرحوم آقاى حاج سید اسماعیل صدر آقا میرزا محمدتقى شیرازى و ... آقا شیخ حیدر گفت : امروزه بایداز آقا نورالدین تقلید کرد گفتند چرا؟ گفت آنان در جلو چشم من نیستند و نمى بینم و خبر ندارم ولى این را مى بینم عدالت این را پیش چشم مى بینم اجتهادش هم مسلم است .اگراز من بخواهید مى گویم ازاین تقلید کنید.

این آقاى کربلایى على هم به توصیه آقا شیخ حیدراز آقا نورالدین تقلید مى کرد و به درس مرحوم آقا شیخ جعفر مى آمد که دراول صبح درس مساله مى گفت و بعد هم سیوطى مى گفت . ما درس سیوطى مى خواندیم ولى در درس مساله هم شرکت مى کردیم . با کربلایى آقا عل رفیق شده بودیم . ایشان گفت : من مجمع المسایلى که به اندازه رسایل شیخ است در پیشم بود.او را بردم به آقا نورالدین دادم و گفتم این را براى من حاشیه کن . در سه شب تمام را حاشیه کرد. حاشیه هایش هم خیلى مفصل و طولانى بود و در دو سه سطر نبود. یک نفر دیگرازاهل بازار بود گفت : من هم مجمع المسائل را مى برم او هم برد و گفت : براى من هم حاشیه کرد. آن وقت این دو نفر مجمع المسایل شان را مى برند منزل آقا شیخ جعفر که برایشان درس بگوید من هم بودم .این هم مى گفت که سه شب طول کشید. هر جایى از[ مجمع المسائل] کربلایى على حاشیه داشت این هم داشت عبارتها جور دیگر بود ولى معنى و مفاد یکى بود.این چه احاطه اى است ! تما فقه گویا در ذهنش بود و محتاج به مراجعه نبود. مجمع المسائل به این بزرگى را در سه شب تمام حاشیه کرده بود.استفتاآتى که مى آمد تمام بدون مراجعه جواب مى نوشت . آن تفسیرى که نوشته ببینید! در آنجا کتاب لغت تفسیر تاریخ هیچ نبود فقط یک کتاب معالم در پیشش بود که براى پسرش آن عطاء درس مى گفت[ معالم] کجا و تفسیر کجا؟! بهم مربوط نبود. خودش به عقل و محفوظاتش نوشته است چه محفوظاتى داشته که این تفسیر را نوشته است ! آن هم کشفیات و کراماتى که دیده شد.

 

 

مجله حوزه : با توجه به پیوند خویشاوندى شما با مرحوم سید محمد تقى خوانسارى که مستجاب الدعوه بودن ایشان شهرت دارد مى خواستیم راز و علت موفقیت ایشان رااز زبان شما بشنویم.
استاد: آن چه من فهمیدم این بود که وقتى ازایشان پرسیدند: گفت : من در نماز که مى ایستم مثل این که با خدا شفاهى دارم صحبت مى کنم کانه رخ برخ هستم این طور حالى دست مى دهد با خدا شفاهى دارم حرف مى زنم به خلاف ما ها که با گفتن الله اکبر توى کار و بازار مى رویم هر کس بازارى است توى بازار مى رود هر کس طلبه است وى درسش مى رود اهل حرفه اى توى حرفه خودش مى رود. [ السلام علیک] که گفت دیگر تمام مى شود این جنگ و نزاع ها همه توى نمازاست از نماز که فارغ شد دیگر راحت است . هر کس چیزى گم کرده توى نماز پیدا مى کند (خنده استاد) در جاى دیگر حواسش جمع نیست توى نماز که مى رود حواسش جمع مى شود آنچه گم کرده پیدا مى کند!امااو آن جور نبوده سر و کارش با خالق بود با پروردگار آسمان و زمین بوده است . مى دانسته این نماز چه معنى دارد. معناى نماز چیست .

یک روز چند نفراز وعاظ را جمع کرد و گفت : خدا یک نعمت بزرگى به شما داده است و آن نعمت طلاقت لسان و فصاحت کلام است . واین را خدا به شما مرحمت کرده است که مى توانیداین منبرهاى عجیب و غریب را تحویل مردم دهید. خوب است یک منبر را مخصوص نماز کنید چون نماز درانظار مردم خیلى خفیف شده است و مردم با نظر کوچکى به آن نگاه مى کنند. بااین قدرتى که خدا به شما داده است مى توانیداین را خیلى بزرگ کنید. کوچک را مى توانید بزرگ و بزرگ را درانظار مردم کوچک کنید خلاق معانى هستید

لکن هیچ کدامشان به خرجشان نرفت و قبول نکردند و عمل نکردند. هى اصرار کرد که در خصوص نماز یک یا دو منبر بروید و نماز را در ذهن مردم بزرگ کنید وازاین کوچکى که براى نماز پیدا شده نجاتش دهید ولى قبول نکردند. و چیز دیگرى که من فهمیدم این بود که ایشان[ بواب قلب] بود هر کس به هر جا رسیداز بوابى قلب بود. مثل این دربانهایى که دربانى مى کنند و نگاه مى کنند که کسى چیز خطرناکى وارد نکند. حالا از همه مهمتر و بالاتر درگاه قلب است . آن جا هم خوب است .انسان دربان درگاه قلب باشد. دم درگاه قلب بایستد و هر خیالى که مى خواهد بیاید توى قلب وارسى کند. ببیند بمب و نارنجک که از آن شیطان است قوى این خیال هست یا نیست .اگر هست . دوش کند. بگوید: تو حق ندارى قلب من بیایى .اگر خیال رحمانى است راهش بدهد.

خانه دل نیست اى صحبت اغیاردیو چو بیرون رود فرشته در آید 
پس باید اینجا هم دربانى کرد. نباید دیو بیاید.اگر دیو آمد فرشته دیگر نمى آید.ایشان بوات قلب بود.از کجا مى گویم ؟ازاین جا که خودش گفت : بعداز آن که رفت به جبهه جنگ و لباس سربازى پوشید و لباس آخوندى را کند و عمامه را کنار گذاشت و تفنگ برداشت و مسلح شد مثل سرباز و رفت به جبهه مى گفت : گلوله توپ مى آید و نزدیک من مى افتاد و چیزى نمى ماند که به من بگیرد ولى خدا نخواست . خیلى در جبهه جنگ بود تا اسیر شد. چهارسال اسیرانگلیس بود.ازامام سجاداست که چه حال دارد کسى که اسیر یزید باشد. چه حال خواهد داشت کسى که اسیرانگلیس باشد. هر کسى دیگر باشد قلبش جور بجور مى شود. قلبش انقلاب مى شود ولى این مرد بااین که به دریا بردند به صحرا بردند توى زندان صحرایى بوده و مدتها توى آن جا بود و در بین اسرا عده اى بودند آدم خوار آدم را زنده زنده مى خوردند. صبح که مى شده مى آمدند سرشمارى مى کردند که ببینند کسى را خورده اند یا نخورده اند مدتى همچو جایى داشت ولى قلبش آرام بود.

حاج حسین که معتمدایشان بودازایشان نقل کرد و گفت : یک روزى هم در آن محل من تک بودم همه رفته بودند بیرون یک حیوان درنده خویى از آن دم ول کردند کرس بست و بسرعت آمد به طرف من آمد نزدیک من به من کارى نکرد و برگشت . دم درب که رسید دو مرتبه آمد برگشت . چندین دفعه این کاراتفاق افتاد ولى کارى به من نکرد.

خودش به من نقل کرد و گفت توى آشتى که نشسته بودم روى یک سکویى اثاثیه من بود سکوى مقابل اثاثیه هندى بود که آن هم جزءاسراء بود. بطوراتفاقى چشمم به صورت اوافتاد دیدم دارد رنگ برنگ مى شود و گاهى سفید مى شود فهمیدم در فرافتاده و و قلبش قلب وانقلاب پیدا کرده آمدم راست شوم بهش بگویم اى برادر چرا فکر مى کنى و به چه فکر مى کنى و چرا خودت رااذیت مى کنى ؟این چه فکرى است که تو را قب و منقلب کرده است . دیدم زبان من فارسى یا عربى است و زبان او هندى نه من زبان او را مى فهمم و نه او زبان مرا. چه کار کنم ؟ با خودم گفتم بروم به هر زبانى به اشاره اى به چیزى تسکینش بدهم تا خواستم بروم خودش راانداخت توى دریا! رفت که رفت . آدمى که دراسارت باشد آیا از فکر خودش بیرون مى رود که به فکر دیگرى بیفتد؟این آدم چه آدمى بوده که از فکر خودش خلاص بود و به فکر دیگرى افتاده و مى خواست که دیگرى را نجات بدهد! بواب قلب بود دربان قلب بود! هر که به هر جایى رسیداز دربانى قلب بود:

خانه دل نیست جاى صحبت اغبار دیو چو بیرون رود فرشته درآید
مجله حوزه : حضرت عالى که با مرحوم آیت الله حائرى آشنا زیادى داشتید واز نزدیک ایشان را مى شناختید یک مقدارى از زندگى و خصوصیات ایشان بفرمائید؟
استاد: آقاى آقا شیخ عبدالکریم از قرارى که بنده خودم از ایشان شنیدم مى فرمودند: پدرم از مادرم اولاد دار نمى شدند ناچار براى اولاد رفت منقطعه اى گرفت . پدرایشان اهل علم نبود شاید سواد فارسى هم نداشته . یک شب منزل منقطعه مى رود. منقطعه صغیره یتیمه اى گریه مى کند. پدر آقا شیخ عبدالکریم گریه او را مى شنود. در عین حال که عوام بود حالش منقلب مى شود. در همان تاریکى با خدا مناجات مى کند خدایا توان قدر قادرى . مگر نیستى ؟ باعث نشو که من سبب گریه طفل یتیم بشوم . چاره کار مرا بساز. در همان شب یا شبهاى بعد خداوند آقاى حاج شیخ رااز مادرش مرحمت مى کند و حاج شیخ به دعا و مناجات آن شب به وجود مى آید.

حاج شیخ شش ساله بود که پدر فوت مى کند و در حضانت مادرش تربیت مى شود. مى فرمود: در طفولیت وقتى بعض از کارها که خلاف طبع مادرم بود انجام مى دادم مى گفت : طفلى که به زوراز خدا بگیرى بهتر از تو نمى شود (خنده استاد) بنابراین حدوث حاج شیخ بطوراعجاز و کرامت شده است .

واما راجع به بقایش به سند صحیح شنیدم بعنى آقا فرید عراقى فرزند حاج آقا مصطفى که دراین جا مدرس بود و شخص عالمى بود نقل کرداز قول میرزا حسن که در دستگاه پدرش بود و شخص امینى بود که در سفرى که به اراک آمده بودند بعد از آن که قم آمده و ماندگار شده بودند واهل اراک خواهش کردند که یک سفر تشریف بیاورید و مهاجرت کلى نفرمایید وقت تعطیلى یک ماهى رفتند به اراک و دراراک حاج آقا مصطفى دعوت کرده بودند به نهار در مجلس نهار حاج آقا مصطفى مطلبى فرموده بودند و حاج شیخ در جواب گفته بودند: براى من هم نظیراین اتفاق افتاد. دراوقاتى که در کربلا بودم شبى خواب دیم کسى به من گفت ده روز بیشتراز عمر شما باقى نیست .از آن جایى که حاج شیخ آعمى مسلک بود بى قید و بى تکلف و به این چیزها تقید نداشت . بیشتر توجه قلبش به علم بود و خیالات دیگر را اعتنایى چندان نمى کرد حتى اگر خواب مرگ بود پشت سر مى انداخت واز باب گرفتارى خودش قرار نمى داد که مبادااز علم نقضانى پیدا بشود و ازاین جهت این فکر را بکلى از قلب خود محو و منسى کرده بود.

روز دهم پنج شنبه یا جمعه اى بوده و رفقاى حاج شیخ روز قبل گفته بودند خوب است فردا به یکى از باغات کربلا برویم وایشان هم قبول کرده بودند. وسایل نهار بر مى دارند و مى روند. در آن باغ هر کس مشغول کارى مى شود و به آقاى حاج یخ هم کارى رجوع مى دهند. حاج شیخ مى بیند سرما سرمایش مى شود.اول تحمل مى کند ولى بعدا شدت پیدا مى کند واز تحمل خارج مى شود اظهار مى کند ولى بعدا شدت پیدا مى کند واز تحمل خارج مى شود اظهار مى کند آقایان من سرما سرمایم مى شود مى گویند: عباى کلفتى بیاورید. عبایى مى آورند ولى درد شدت پیدا مى کند و نمى تواند تحمل کند. مى آورند خانه و توى بستر مى افتد. مى بیند حال احتضار بهش دست مى دهد. آن وقت یادش مى آید که اى واى امروز روز دهم است و من بکلى غفلت کرده بودم . به یاد خواب مى افتد. عجب خوابى است . حال احتضار دست مى دهد مى بیند که سقف شکافته شد. دو نفراز آن سقف پایین آمدند. مى فهمد که اینان اعوان حضرت ملک الموت هستند و براى قبض روح پایین آمدند. پایین پا مى نشینند تااز پا قبض روح کنند. در آن حال مى بیند که خودش الان در دنیاست و هنوز به آخرت نرفته است . در آن حال افتاده در بستر توجهى پیدا مى کند به حضرت ابا عبدالله الحسین[ علیه السلام] . چون خصوصیاتى هم در بین بوده زیرا حضرت ابا عبدالله علیه السلام در عالم خواب یک مشت نقل به وى مرحمت کرده بودند دراثراین که در زمان جوانى نوحه خوان سینه زن هاى اهل علم در سر من راى بوده سامرا زیرا مرحوم آقا میرزا حسن شیرازى فرموده بودند در دهه عاشورا باید دسته سینه زن ازاهل علم بیرون بیاید.

نوحه خوان آن دسته ها مرحوم حاج شیخ بوده وایشان جوان قوى هیکل و جهورى الصوت بوده است . اول آن اشعارى هم که مى خوانداین بود: یاعلى المرتضى غوث الورى کهف الحجى قم ...

این اولش بود که دم مى گرفتند.اشعار یک صفحه بود که مرحوم آقا سید اسماعیل پدر آقا سید عبدالهادى معروف که اشعر شعراى عرب بود در مصیبت سروده بود. دراثراین نوحه خوانى یک شب خدمت حضرت اباعبدالله [علیه السلام] مشرف مى شود و حضرت یک مشت نقل به او مرحمت مى کند واز آن نقل تناول مى کند. در حال احتضار هم به حضرت ابا عبدالله[ علیه السلام] توجه مى کند و عرض مى کند: یااباعبدالله مردن حق است والبته باید بمیرم . لکن خواهشمندم چون دستم خالى است و ذخیره آخرت تهیه نکرده ام اگر ممکن است تمدید بفرمایید. مى بیند باز سقف شکافته شد و یک نفر آمد به این دو تا گفت : آقا فرمودند تمدید شد دست بردارید. دراین جا دو روایت است به یک روایت آنان گفتند ما ماوریم . بعد خود آقا تشریف آوردند و گفتند: من مى گویم تمدید شد و به یک روایت دیگر گفتند: سمعا و طاعه و رفتند. بعداز رفتن آنها مى بیند حالش یک قدرى بهتر شد. پارچه اى را که رویش انداخته بود کنار مى زند. عیالش که بالاى سرش گریه مى کرده یک مرتبه صدایش بلند مى شود: زنده شد زنده شد. پارچه را بر مى دارند.اشاره مى کند آب مى خواهم . با پارچه لب و دهانش را آب مى زنند و همان مى شود و محتاج به طبیب هم نمى گردد. بنابراین بقایش هم مثل حدوثش به خرق عادت بوده است .

این حوزه علمیه را من گمان مى کنم از اثر توجه حضرت اباعبدالله[ علیه السلام] است که گفته بود: من دستم خالى است و ذخیره آخرت ندارم .امیدوارم شما تمدید بفرمایید تا ذخیره اى تهیه کنم . ذخیره اش همین بوده همین اقامه حوزه علمیه قم . من گمان مى کنم این حوزه علمیه از نظرابا عبدالله[ علیه السلام] است و کسى نمى تواندانشاءالله منحل کند.

نقل کرده اند که آقا شیخ محمد تقى بافقى یزدى مقسم شهریه در زمان مرحوم آقا شیخ عبدالکریم بوده است که بعدش پهلوى گرفت و شهید کرد اول ماه که مى شده است مى آمداز آقاى حاج شیخ عبدالکریم پول بگیرد و بین طلاب تقسیم کند. یک ماه مى آید درب خانه شیخ که پول بگیرد حاج شیخ مى فرماید:الساعه جز مایه توکل چیزى در دستم نیست . مى گوید: چیزى نیست ؟ مى فرماید: نه .از همان دم در بر مى گردد و مى رود مسجد جمکران .مرحوم آقا شیخ محمد تقى خیلى به مسجد جمکران اعتقاد داشت . نمى دانم آن جا با حضرت چه صحبتى مى کند که طولى نمى کشد شهریه آماده مى شود. بارهااتفاق افتاده بود که شهریه ازاین طریق درست شده بود. مقام توکل مرحوم حاج شیخ عبدالکریم بسیار بلند بود. کسى که آن چیزها را دیده و مکاشفات براى العین اتفاق افتاده به حضرت بارى تعالى یقین کامل پیدا مى کند.

یک روز خودش فرمودند که در نماز به مرحوم آقا سید محمد فشارکى اقتدا کرده بودم . عبایى به دوش داشتم که تا چهارانگشت حاشیه اش زرى دوزى بود. رفتم گفتم : آقااین عباى من !این جایش زرى است اشکال دارد. یک فحشى به بنده داد. فرمود: تو هنوزاین مطلب مسلم را نمى دانى این قدر عارى و برى از فقه هستى که هنوز نفهمیدى به اندازه چهارانگشت معاف است . ذهب طلا در نماز مبطل است و لکن مقدار چهارانگشت مستثنى است . همین را نفهمیدى . گفت همین یک فحش باعث شد که کتاب صلوه را نوشتم .این [صلوه] اثر آن فحش است . مرحوم آقاى بروجردى این قدرازاین کتاب [صلوه] تعریف مى کرد.مى گفت :من کتابى به این پرمغزى و کم لفظى ندیدم . خودش هم براى بنده نقل کرده فرمود: یک روز آن وقتهایى که در نجف بودم مرحوم آخوند خراسانى به منزل بنده تشریف آوردند. دید نوشته هایى در طاقچه است .گفت :این چه است . گفتم:[ صلوه] یک قدرى نگاه کرد هى تعریف کرد گفت : به ! عجب محرف خوشى است . سبک مرحوم آقاى آخوند هم همین طور بود عبارتهاى مختصر و پرمغز داشت . فرمودند: مرحوم آخوند خیلى خوشش آمد.این صلوه اثر آن تغیراست . گاهى این طور مى شود یک حرف این قدر تاثیر مى کند

مرحوم آقا نورالدین در مسجدش منبرى مى رفت . در منبر صحبت بشر حافى را کرد. بشر حافى در زمان حضرت موسى بن جعفر[علیه السلام] بود. شخصى بوده داراى تمول زیاد. یک روز حضرت از در خانه بشر عبور مى کند صداى کواز و لهو و لعب و تنبور مى شنود. یک کنیزکى کنار جوى داشت ظرف مى شست . حضرت مى فرماید:این خانه از کیست ؟ مال بنده است یا آزاد؟ کنیز مى گوید: بشر یکى از آن اشخاص بزرگ است چطور مى گویید بنده خیر آزاداست . حضرت فرمودند: بلى آزاداست که اینجوراست . بشر توى خانه مى شنود.مى آید و مى گوید: چه صحبتى بود با که گفتگو مى کردى ؟ گفت : یک آقایى ازاین جا رد شد و پرسیداین خانه مال آزاداست یا بنده . گفتم البته آزاداست . گفت آزاداست که این جوراست . گفت : کدام طرف رفت . گفت :این طرف . همان جور پاى برهنه مى رود تا مى رسد به حضرت و عرض مى کند: آیا توبه من قبول مى شود؟ و توبه مى کند. بعداز آن مى گوید: چون شرفم به خدمت امام و به توبه در برهنه پایى بوده دیگر کفش پایم نمى کنم . و همین جو ر پاى برهنه راه مى رفت ( گریه استاد) و لهذا بشر حافى شد. بشر حافى یعنى پا برهنه . و نقل مى کنند که حیوانات در کوچه اى که او مى رفته فضولات نمى انداختند.

ولى افرادى بودند که یک عمر پاى آن مشعل نور بودند. چه معجزات دیدند و چه شق القمرها دیدند و ره در دلشان نیافت که نیافت .امااو یک مختصر بیشترى که زد او را منقلب کرد بشر حافى شد. مرحوم آقاى حاج شیخ عبدالکریم هم یک کلمه شنید. آن یک کلمه آن طورى شد!

درباره مرحوم آقا ضیاء عراقى هم پدرم یک چنین داستانى نقل کرده گفت : پدر مرحوم آقا ضیاء در هشتاد سالگى فوت کرد در حالى که فرزندش آقا ضیاء 12 سالش بوده و فیرازایشان دو دختر هم داشتند. حاج صمصام الملکى بود متمول وارباب ملک و املاک و لکن از علوم هم بى اطلاع نبوده است . مرحوم آقا شیخ فرمودند: در کربلا که بودم در مدرسه حسن خان کربلا درس مى گفتم . صمصام الملک براى زیارت آمده بود. یک هفته آمد در درس من نشست و در آن هفته ازاستصحاب بحث مى کردیم و کلمه[ لا تنقض الیقین بالشک] را مى گفتم . آخر هفته که شد گفت : قربان آن لب و دهنى بشوم که یک کلمه به این کوتاهى از آن بیرون آمده و ما یک هفته است بحث مى کنیم . یک همچو آدمى بوده . بى اطلاع از عملیات نبوده منتهاارباب ملک واملاک بود. به همامن طرز سابق که مى آمد خانه آخوند ملامحمد کبیر پدر مرحوم آقا ضیاء عراقى و بااو ضحبتهاى علمى داشت بعداز فوت آخوند هم مى آید به خیالش که فرزند آخوند به جاى پدرش نشسته در آن وقت سن آقا ضیاء 24 سال بود. صمصام المالک فرعى عنوان مى کند. آقا ضیاء نمى توانداز عهده برآید حاج صمصام الملک دست روى دست مى زند و مى گوید: آه در خانه آخوند بسته شد! پدرم نقل کرد که آقا ضیاء فرمود:این مثل یک کاسه آب گرمى بود که بسرم ریخته شد.از همان مجلس که حرکت مى کند مى رود به اصفهان و بعدش هم به نجف و مى ماند تا آقا ضیاء مى شود. همین یک کلمه:[ آه در خانه آخوند بسته شد].خداوند همگى را رحمت کند اشخاص بزرگى بودند که از دنیا رفتند. پدرم نقل کرد که آخوند کبیرارتزاقش از یک قطعه زمینى در همان اطراف سلطان آباداراک بود. زراعت مى کرد و نان سال خودش واهل عیالش از همه قطعه زمین بود. یک وقت که حاصل آن زمین را در خرمن گاه جمع کرده بودند دراطرافش هم خرمنهایى بوده است . کسى عمدا یا سهوا آتش روشن مى کند باد هم بود و آتش افتاده بود توى خرمنها. خرمن گاه است و خشک به محض افتادن آتش خرمنها آتش مى گیرد.این خرمن آن خرمن تا آتش همه خرمنها را مى گیرد کسى به آخوند مى گوید: چه نشسته اى ؟! نزدیک است خرمن شما آتش بگیرد. آخوند تااین را مى شنود عبا و عمامه را بر مى دارد و قرآن را و مى رود به بیابان . رو به آتش و در دستش هم قرآن مى گوید:اى آتش !این نان خوانواده واهل عیال من است ترا به این قرآن قسم به این خرمن متعرض نشو!. پدرم مى گفت تمام آن قبه ها که اطراف بود خاکستر شد واین یکى ماند. هر کس که مى آمد انگشت به دهان مى گرفت و متحیر مى شد که این چه جور مانده ! خبر نداشتند من خبر داشتم . پدر مرحوم آقا ضیاء همچو شخصى بوده است مرحوم آخوند ملا محمد کبیر رحمه الله علیهم رحمه واسعه.

مجله حوزه :یک وقتى در درس مى فرمودید: آیا شیخ عبدالکریم شاگرد مکتب سامراء بوده آیا بین مکتب سامراء و نجف فرقى است و تفوق با کدام یک مى باشد؟
استاد: مرحوم آقا سیدمحمد فشارکى استاد مرحوم حاج شیخ به اعتقاد مرحوم حاج شیخ و جمع دیگرى و همه و همه ..اعلم کل بود. در عین حال که اعلم کل بود جماعتى ازاهل تهران از کسبه و تجار که بعداز میرزاى شیرازى آمدندازایشان رساله بگیرند واز آن محلى که بود تا در خانه دنبالش کرد ولى جواب مساعد نداد.از آنان اصرار و ازایشان انکار گفت : رساله نمى دهم . در خانه که رسید در را باز کرد و گفت : والله من اعلمم والله رساله حاشیه نمى کنم .

ایشان دراوایل امرش با مرحوم محمدتقى شیرازى هم بحث بودند از اصفهان به کربلا مى آیند و در درس فاضل اردکانى شرکت مى کنند. 

فاضل اردکانى که وقت خیلى معنون بودلا آقا محمدحسین شهرستانى معتقد بوده که از شیخ انصارى هم اعلم است . فاضل اردکانى اعلم از شیخ مرتضى انصارى !

این دو تا در زمان آقا میرزا حسن شیرازى و به درس فاضل اردکانى وارد مى شوند. میرزا حسن شیرازى آن زمان در نجف و فاضل اردکانى در کربلا بود یک روزى دراوقات زیارتى زوار عرب ازاطراف کربلا به عنوان زیارت حضرت ابا عبدالله حسین[ ع] مشرف مى شوند. و آمد نشان و رفتنشان بطور هر وله است . آقاى آقا سیدمحمد فشارکى در زمان مراجعت آنها خودش را توى نان مى اندازد. بااین که لباسش با لباس آنان متفاوت بوده با آنان در هر وله شرکت مى کند براى قضاى حاجتى که داشت . دراین بین که به هروله بین زوار عرب مى رفته است در مراجعه به کجاوه پایش به آقا میرزا حسن شیرازى برخورد مى کند. میرزا حسن شیرازى از توى جمعیت دستش را دراز مى کند و مى گوید: با من بیا.از همان ساعت آقا سید محمد فشارکى به آقا میرزا حسن شیرازى ملحق مى شود واز خواص ایشان مى گردد.ازاو مى پرسند شما مدتى در کربلا و در درس فاضل اردکانى بودید چه تفاوتى دیدى بین او و بین میرزاى شیرازى ؟.از قرارى که شنیدم العهده على الراوى - فرموده بوده است : آخرین فکر فاضل اردکانى به اولین فکر میرزاى شیرازى مى رسد. آخرین فکراو به اولین فکراین مى رسد !

مرحوم آقا میرزا حسن شیرازى مقامش در فکر خیلى بلند بوده است . وقتى که ازاصفهان به زیارت نجف مشرف مى شود و مى خواهد برگردد چون خودش را مجتهد مسلم و فارغ التحصیل مى دانسته است . مرحوم آقاى شیخ انصارى هم در نجف بوده است .اشخاصى که از فهم عالى میرزا مطلع بودند به شیخ عرض مى کنند که این حیف است شما هر طورى است این رانگه دارید. مى خواهد برگردد. شیخ در مجلسى بااواجتماع مى کند و بحث [بیع فضولى] را طرح مى کند که آیااجازه کاشف است یا ناقله ؟ شیخ تقریبى مى فرماید و یک وجه رااثبات مى کند. میرزا خیلى خوشش مى آید. به ! عجب تقریب خوبى است ! شیخ تقریب دیگرى مى کند و طرف مقابل را اثبات مى کند. میرزا مى گوید: عجب :این نقض هم بسیار نقض خوبى است . آنگاه شیخ نقض النقض را مى فرماید و میرزا متحیر مى شود و تا هشت مرتبه این کار را تکرار مى کند میرزا بسیار تعجب مى کند و مى گوید :

چشم مسافر چو بر جمال توافتد عز رحیلش بدل شود به اقامت . 
از برگشتن منصرف مى شود و ماندگار مى گردد و در درس شیخ انصارى شرکت مى کند و عاقبت به آن جایى رسید که میرزاى شیرازى شد. سى سال تمام ریاست به او منتقل مى شود و وحده لاشریک له مى گردد. هیچ کس دیگر در قلمرو شیعه ازایران و غیرایران جز میرزاى شیرازى مقلد نبود. با این که مرحوم میرزاى رشتى از شاگردان مخصوص شیخ انصارى بوده و خودش رااز میرزاى شیرازى اعلم مى دانسته . و لکن تحت الشعاع بود

حوزه : راجع به عنایت آقا شیخ عبدالکریم به تربیت طلاب اگر چیزى در خاطر دارید بفرمائید؟ 
استاد: حاج شیخ مى فرمودند باید طلبه[ اعمى مذهب] بى قید و ساده زیست باشد.اگر مى خواهد ملا بشود باید تقیدات را ول کند. عالم طلبگى این طور نیست که از در و دیوار ملایمات پیدا شد و زندگانى و امرار معاشش بخوشى اداره شود. یک وقت هم هست که زندگى سخت و تنگ مى شود. باید برسختیها مقاومت کند و تقدات رااز بین ببرد و[ اعمى مذهب] باشد. خودش هم همین طور بود و به تقیدات اعتنا نمى کرد واعمى مذهب بود. ولى اواخر خوف گرفته بودازاین تضییقاتى که رضاخان به طلبه ها مى کرد. وقتى آقاى آقا سیداحمد خوانسارى را جلبش کرد نظمیه که بایدالتزام بدهى که عمامه را بردارى .این قدر سخت گیرى مى کرد. مى فرمود: من در مخیله ام خطور نمى کند که روحانى ازاین طرف خیابان برود و زن مکشفه از آن طرف خیابان پس حتمااین هیئت اهلعلم مبغوض خدا شده است . خوف این داشت که اهل علم مبغوض خدا شده باشد. واین خوف در دلش بود بااین که بعدازازدواج دوم خیلى سرحال شده بود ولى روز بروز لاغر شد و مثل روزاول شد. روزى که از اراک آمده بود پوست واستخوان بود و هر روز هم تب مى کرد ولى بعدا چاق شده بود تااین که این خوف در دلش افتاد و آخر هم نمى دانم دق کرد و مرد. مى فرمود: من خوف دارم که این هیئت مبغوض خدا بشوداین چه وضع است .

آن روزى که بناى کشف حجاب شد رضاخان دستور داده بودافرادى که جزء روسا بودند مثل رئیس نظمیه و غیره بایداول کشف حجاب کنند. هر شب نوبت یکى بود.

مثلاامشب رئیس نظمیه شب دیگر رئیس امنیه و شب دیگر شهردارى . و هر شبى یکى بود شب به شب . آن وقت زن آن رئیس مکشفه مى شد واطراف او زنهاى مخدره محجبه . دوراو را مى گرفتند. و زمانى که حاج شیخ مى خواست برود نماز مغرب و عشاء در خیابان تظاهر مى کردند. حاج شیخ سوارالاغى مى شد و آقا سیف هم باالاغ دیگر پشت سرایشان راه مى افتاد. و آن وقت حمعیت بود که براى تماشاى آن تظاهر پشت صحن جمع مى شدند. جاى سوزن انداختن نبود. و حاج شیخ بایداز توى این جمعیت براى نماز مغرب و عشا عبور کند. واینها مى گذاشتند مخصوصا همان وقت خارج مى شدند که زن مکشفه و مردمى که براى تماشا آمده بودنداز جلو بروند و حاج شیخ هم پشت سر آنان قرار بگیرد. حاج شیخ خودش فرمود: من که دیدم این وضعیت است فکر کردم رفتن به نماز مغرب و عشا را ترک کنم . من که نمى توانم نهى از منکر کنم و بایدازاین جا هم عبور کنم . واین هم سر راه من این کار را مى کند.حرف نزنم تقریر مى شود مى گویند: پس این قبول کرده این کارها! حرف بزنم ! پس این بهتر که به نماز نروم .این چه نمازى است که من بروم .این فکر را با هیچ کس در میان نگذاشتم . خودم عهد کردم که نروم . طرف عصرى که توى اطاق خوابیده بودم . دیدم درب باز شد و سیدى با ریش بلند آمد و گفت :این نماز را ترک نکن !این نماز را ترک نکن ! من به واسطه این جهت دلم قرص شد.بنده خودم همیشه پیش از آمدن ایشان پشت سرشان براى نماز جا مى گرفتم . 
همین جایى که قبرش است حالا درش را ورداشته اند. وقت نماز جمعیت پر بود منتظر بودند که ایشان بیاید. وقتى که مى آمدند همه پا مى شدند. من هم پا مى شدم از آن دم در که نگاه مى کردم مى دیدم صورت بهاجى دارد. عوض این که خم به ابرو داشته باشد واوقاتش تلخ باشد صورتش بهاج بود. تو دلم شک افتاد فکر کردم در همچو روزى چرا بایدایشان بهاج و صورتى منبسط داشته باشند تااین روزاین حرف را به آقاى حجت گفت . شک از دلم رفت فهمیدم که قوت از جاى دیگر بود این ابتهاج از جاى دیگر بود از آن جا قوت گرفته بود.ولى خوب آخر هم دق کرد و مرد.

این در مورد تربیت طلاب اما حاج شیخ در فقه هم یک نظرى داشت مى فرمود: چون فقه پنجاه باب است ازاول طهارت تا حدود و دیات .اول کسى که فقه را به این طریق مبوت کرد مرحوم محقق بود که شرایع را نوشت . پیش ازاو شیخ طوسى در[مبسوط]اش ترتیبى داد ولى به این ترتیب نبود. محقق بود که فقه را پنجاه باب مبوب کرد. مسایل هر بابى را سواسوا کرد و هر کدام را در باب خودش گنجانید. چیزاعجوبه اى بود. بعداهر که آمد ازاو تبعیت کرد علامه محقق ثانى شهیداول شهید ثانى شیخ انصارى و همه هر که آمد تبعیت ازاو کرد.این چه محققى بوده که این همه محققان آمدند ولى رویه او را تغییراو را تغییر نداند. ولى حاج شیخ مى فرمود: هر بابى ازاین ابواب یک متخصص لازم دارد.چون ابواب فقه خیلى متشتت واقوال وادله عقلیه و نقلیه و اجماعاتش تتبع زیاد مى خواهد وافراد سریع الذهن لازم دارد. واین عمر انسانى کفایت نمى دهد که که پنجاه باب شایسته و آن طور که باید و شاید تحقیق شود پس خوب است براى هر بابى یک شخصى بشود. مثل این که در طب متخص وجود دارد یکى متخصص گوش است یکى متخصص اعصاب یکى متخصص چشم یکى متخصص اسافل اعضاء و یکى متخصص سر و... هر کسى یک تخصص دارد.من خودم از حاج میرزا جواد آقا ملکى تبریزى اخلاقى شنیدم که فرمود: یک چشم تنها صدها نوع بیمارى دارد و براى 
 هر دردش دواهایى هست . ایشان در طب وارد بودند. ببینید چقدر علم مى خواهد که به تمام اینها برسد. و بفهمد هر دردى چه منشاى دارد و چه دوایى مى خواهد. دیگر عمرش کفاف نمى دهد که به مرضهاى دیگر برسد. حاج شیخ مى فرمود: خوب است در فقه هم متخصص داشته باشیم یکى متخصص صلاه باشد یکى طهارت باشد یکى متخصص داشته باشیم یکى متخصص طهارت باشد یکى متخصص خمس باشد و همین طور. و آن وقت هر سئوال واستفتایى که مى آید به متخصص آن ارجاع دهیم تااو جواب بدهد

حوزه :اگراز مرحوم میرزا جواهد ملکى تبریزى چیزى در خاطرتان است بفرمائید؟ 
استاد: دو خصوصیت ازایشان دیدم . یک آقاى سیداحمد نامى داشتیم که بهش آقا ترک مى گفتند. ترک تبریزى بود مى آمد پشت سر آقا میرزا جواد آقا براى نماز مى ایستاد. ماه رمضان بود من هم رفتم . در آن وقت وبا آمده بود و هر روز آدم بود که کشته مى شد. آقا سیداحمد گفت : رفتم به دیدن آقا میرزا جواد آقا تااحوال پرسى کنم . رفتم نشستم گفت : آقا میرزا على رفت . من خیال کردم به مسافرت رفته . با همان حال طبیعى گفت : آقا میرزا على رفت . آقا میرزا على که بود؟ چه علمیتى داشت من آمیرزا على را دیده بودم . چه علمیتى ! تالیف مى کرد و چه تقوایى داشت .او جانشین پدر مى شد. جوان نبود بین 25 تا 30 سال بود. و بااو را کشت . آن وقت آقا میرزا جواد مى گفت : آقا میرزا على که رفت بدون این که گریه بکند مثل این که سفر رفته است .

یکى دیگراین که یک آقا سید مهدى کشفى بود پسر آقا سید ریحان الله کشفى و نوه آقا سید جعفر کشفى که از بروجرد بودند و پدرش در تهران بزرگ شد و در کوچه ما منزل داشت .این آقا سید مهدى با دایى یا دایى زاده آقاى طالقانى به نام آقا سید محى الدین پیش بنده مکاسب مى خواندند.این آقاى سید مهدى اواخراز خصیصین و مخصوصین آقا میرزا جواد شد. به درس او خیلى علاقمند بود و سلام علیک زیاد داشتند و به اواخلاص و مودت زیاد داشت .

ایشان نقل کرد و گفت : یک شب توى خانه خودم توى اطاق خوابیده 
 بودم دیدم صداى محرق القلبى از حیاط مى آید.از بس محرق القلب بود هراسان از خواب برخواستم که چه خبراست ؟ رفتم در را باز کردم دیدم از حیاط ما که بااین کوچکى است یک کاروانسراى بزرگى است و دور تادورش حجره مى باشد.و صدااز یک حجره مى آید. دویدم پشت حجره هر کار کردم در باز نشد.از شکاف درب نگاه کردم بیبنم چه خبراست . دیدم یکى از رفقاى ما که اهل بازار تهران است افتاده و باندازه نصف کمرانسان سنگ آسیا روى او چیده اند و یک شخص بدهیبت از آن بالا توى حلقوم دهان او عملیاتى مى کند واواز زیر دارد صدا مى زند. ناراحت شدم هرچه کردم در باز نشد. هر چه التماس کردم به آن شخص که چرا به رفیق ما این طور مى کنى ! اصلا نگفت : تو که هستى ؟این قدرایستادم که خسته شدم . برگشتم چون نمى دانى چه وضعى بود آمدم توى رختخواب ولى خواب از سرم بکلى پرید. نشستم تا صبح شد. حال نماز خواندن نداشتم . تندى رفتم در خانه میرزا جواد آقا و در زدم . به میرزا جواد آقا گفتم : من همچو چیزى دیدم . گفت : ها شما مقامى پیدا کرده اید.این مکاشفه است . آن شخص در آن ساعت نزع روحى مى شد. من تاریخ برداشتم . بعد کاغذ آمد که آن رفیق شما در همان ساعت فوت کرده است .

مجله حوزه :از علماء گذشته چه خاطرات دیگرى دارید؟
استاد: یک چیز عجیبى از حاج آقا حسین بروجردى[ اعلى الله مقامه] دیدم . آقاى صدوقى یزدى در همین کوچه ما نزدیک تکیه خلوص منزل داشت . نمى دانم از مکه یا عتبات آمده بودند که بنا شد به دیدنش برویم . من با آقاى خوانسارى رفتم . دیدیم آقاى بروجردى هم بااصحاب و حواریین اش از جمله آقاى قفقازى پدر آقا محمد قفقازى مدرس و دیگران آمدند کرسى بود و همه دور کرسى نشستند.ایشان هر کجا که مى رفتند استفتاآت را توى کار مى آوردند دیگر جاى صحبت خارجى نبود. استفتاآت را ریختند روى کرسى یکى ازاستفتاآت محتاج به مراجعه به جواهر شد. به آقاى صدوقى گفتند: جواهر دارید؟ گفت : بلى . گفتند: بیاورید. آوردند. گفتند:این مساله را توى جواهر پیدا کنید.این مى گرفت هى 
 ورق ورق مى کرد نمى توانست پیدا کند مى داد دست آن یکى . آن یکى هم هر چه تفحص مى کرد نمى یافت مى داد دست دیگرى تا آخرش آقاى بروجردى گفت : بده بمن . کتاب را دستش گرفت و باز کرد و گفت این مساله است .

یک خاطره هم از مرحوم مامقانى صاحب تنقیح المقال دارم .ایشان به قم آمده بود و طلاب به دیدنش مى رفتند. توى خیابان حضرتى توى یک مسافرخانه منزل گرفته بود. من هم رفتم به دیدنش مى گرفت : وقتى من تنقیح المقال را مى نوشتم و محتاج به مراجعه کتبى که در طاقچه بود مى شدم دست مى بردم و بر مى داشتم و باز مى کردم دقیقا همان کتاب و همان صفحه مورداحتیاجم باز مى شد. و به پیدا کردن کتاب و مطلب معطل نمى شدم .

مجله حوزه : شما قریب پنجاه سال باامام امت حضرت آیت الله العظمى خمینى آشنائى دارید اگر چیزى راجع به امام دارید بفرمائید؟
استاد: من باایشان دراوایل امر خیلى مانوس بودم . هر هفته از خانه ام تا میدان کهنه با هم براى تهیه سوخت مى رفتیم و بوته و چوب گردو براى سوخت نهار و شام تهیه مى کردیم بین راه بسیار صحبت مى کردیم و مانوس بودیم .

در فوت مرحوم آقاى محمدتقى خوانسارى که در همدان فوت کردند ایشان هم بودند و من هم بودم .ایشان با آقاى خوانسارى وداع کردند و زود حرکت نمودند و من ماندم تااین که فوت کردند. جنازه ایشان رااز همدان حرکت دادند وعده اى از رحانیون قم آمده بودند به استقبال جنازه . در بین قم - تهران آقا یونس که آمده بودند پیاده شدند. من از هیچ ندیدم این قدرى که آقاى خمینى گریه مى کرد گریه کند. شانه هایش بالا و پایین مى رفت . چنان اشک مى ریخت ! چنان اشک مى ریخت که من ازاولادش چنان گریه ندیدم . خیلى اهل بکاءاست آقا خمینى ! هیچ نسبتى با هم نداشتند و مربوط نبودند فقط عرق دینى داشت .

این مرد دینى است سر تا پا حاضراست حتى براى کشته شدن هم حاضر است .این همان طور تو خاطرم مانده و محو نمى شود آن گریه اى که
 دیدم از هیچ کدام ازاینان که آمده بود مثل آقاى داماد آقاى زنجانى و خیلى از معنونین دیگر. گریه مى کردند ولى آرام لکن ایشان تند گریه مى کردند.

یک روز من احتایج به پول پیدا کردم . در حرم بودیم گفتم : مى شود یک ده تومنى براى من پیدا کنى . گفت :الساعه الساعه صبر کن صبر کن تندى رفت بیرون و پولى آورد و داد خیلى رووف و مهربان است .

آن کتابى هم که نوشته بودند. کتاب[ اسرار هزار ساله] بااین که پدر نویسنده آقاىحاج شیخ مهدى پایین شهرى مرد بزرگوارى بود. وقتى که حاج شیخ وارد قم شد به منزل او در مدرسه رضویه وارد شدند.این پسر را هم منبرش را دیده بودم یک منبر عالى داشت . پدرش که در مدرسه رضویه دهه عاشورا روضه خوانى مى کرد همین پسر منبر مى رفت چه منبرهاى عالى تحویل مى داد. پناه ببریم از عاقبت کار! آخرش این طور شد واین کتاب هزار ساله را نوشت . آن وقت به آقاى خمینى اثر کرد. و نشست و رد نوشت . همین کتاب[ کشف الاسرار] را نوشت .این از عرق دیانتى اش بود. خداوند گذشتگان را بااپمه اطهار محشور ند و زنده ها را عمر طویل مرحمت بفرماید!.

مجله حوزه :این انقلاب که قرآن را زنده کرده است روحانیون در قبال آن چه وظیفه اى دارند. 
استاد: من از شخص معتمدى شنیدم که از آقاى آقا سیداحمد خوانسارى شنیده بود که ایشان فرموده بودند: عجب امتحان بزرگى است . خیلى آدم مى خواهد خودش راازاین امتحان سالم در بیاورد. خیلى آدم مى خواهدامتحان بزرگى است .

امروز روز موت احمراست . جوانان بریز مى روند. جماعت دنیا که رئیسشان آمریکا و شوروى است و سایرین هم که دست بسته آنان هستند. همگى در یک طرف هستند و آقاى خمینى تنها. چه مى شود کرد؟امتحان بزرگى است . آقاى خمینى شخص نیک نفسى است جاى شک نیست . قسم مى شود خورد بوالله که این مرد نیک نفش آدمى است و هیچ غرضى دراو ز ترویج دین نیست . و دیدن این تحکمات و زورگوییهایى که این دو نفر - پدر و پسر - کردند. چه کارها کردند. مى خواستنداصل دین را بکلى از ریشه بکنند مثل یزدید که گفت

لعبت هاشم بالملکفلا خبر جاء و لاوحى نزل .
مى خواست بکلى ریشه رااز بین ببرد.اگر نبود نهضت حضرت سیدالشهداء علیه السلام الان من و شما کافر بودیم .اشهدان لااله الاالله بین ما نبود.ازاثر نضهت حضرت ابا عبدالله و آن شهادتهاى 18 نفراز بنى هاشم - که لاارى من نظیر - یک همچواشخاصى خون ریختند و خداوند حفظ فرمود تا به ماها رسید.این شخص (پهلوى ) هم مى خواست همین کار را بکند.این نهضت هم امروزانشاالله امیدوارم از طرف خدا باشد و ترحمى از خدا باشد.انشاالله بجایى برسد.

مجله حوزه :امام و دیگران مکرر فرمودند که براى حل و فصل امور قضائى نیاز به قاضى است وظیفه روحانیت دراین باره چیست ؟ 
استاد:این به آقاى خمینى برگشت دارد. کسى که بسط ید دارد نفوذ کلمه دارد نفوذش به تمام اعماق مملکت فرو رفته و در تمام مملکت نفوذ کلمه دارد بایداشخاص پایسته را تعیین کند در هر صقعى از اصقاع و هر قطعى ازاقطاع که احتیاج به قاضى دارند ازاین صقع به آن صقع که راهشان دور و مسافت زیاداست نروند. هر صقعى یک کسى را براى فصل امور و مشاجراتى که بوجود مى آید داشته باشد مثل این که میت در هر صقعى نباید بى نمازگذار بماند.

مجله حوزه : به نظر شما طلاب به چه چیزى باید بیشتراهتمام ورزند و چه چیزى در موفقیت آنان نقش دارد؟ 
استاد: به خواندن قرآن با فکر و تامل . به جهت این که این کلام خالق آسمان و زمین و خالق بشر خالق انبیاء و مرسلین خالق محمد سیدالمرسلین خالق امیرالمومنین خالق یک یک ائمه خالق حضرت حجت [سلام الله علیهم] و خالق همه است .این کلا مال اوست . ببینید چه کلامى است ! کلامى که کلام خالق تمام انس و جن و شمس و قمر و مایرى و مالا یرى است .اواین کلام را ترتیل کرده .این کلام چقدر جامع است مثل جامعیت خودش .اگر کسى فکر و تدبر دراو بکند حالش منقلب مى شود واز کسالت و بى توفیقى روحى نجات پیدا مى کند .

علاوه بر آن باید شوق هم داشته باشد. شوق در هر کارى باعث پیشرفت شخص در آن کاراست . هر کسب باشد فلاحت باشد تجارت باشد علم باشد و هر چه باشداولین وسیله و پیشرفت کار شوق است . مرحوم آقاى آقا شیخ عبدالکریم مى گفت : زمانى که من طلبه بودم در سر من راى در مدرسه مرحوم آقا میرزا حسن شیرازى در طبقه فوقانى حجره داشتم . چون تابستان و هوا گرم بود همه رفتند توى سرداب . تمام افرادى که سکنه مدرسه بودند در سرداب جمع شدند. من یکى توى بالاخانه ماندم . عرق از سر و صروتم مى ریخت . لباسهایم راکنده بودم و یک لنگ بسته بودم تا گرما خیلى اثر نکند. در عین حال که عرق مى ریختم مشغول فکر بودم . و خوشبخت بودم ازاین عرقها که مى آید. یک مساله اى خیلى برایم مشکل شد هر چه فکر کردم حل نشد در عالم خواب بودم که حل شد. چقدر شوق باید باشد که در عالم خواب حل مشکل شود .

مجله حوزه : با توجه به حساسیت مردم نسبت به روحانیت وضع معیشتى آنان چگونه باید باشد؟
استاد: همان طور که گفتم مرحوم حاج شیخ عبدالکریم مى فرمود: طلبه باید[ اعمى مسلک] باشد لابشرط باشد.اگر مى خواهد بشرط واخصى باشد حتما باید نهارم چطور باشد لباسم چطور باشد منزلم چطور باشد و ... کارش لنگ است . بایداعمى باشد. هر پیش آمدى که شد من نباید درسم را ول کنم هر چه مى خواهد باشد.اعمى مسلک باید باشد. همان طور که گفتم خودش هم اعمى مسلک بود به این چیزهااعتنایى نداشت . تنها پیش آمدها و ناملایمات دینى به او صدمه مى زد ولى پیش آمدهاى دیگر مهم نبود. مثلا خودش نقل کرد که اطاقش چهار تکه فرش داشت یک روانداز دو کناره و یک میانه . یک شخص آمد گفت : آقااینها مال من است و مال دزدیده شده است . گفت بیاوردار برو! بدون اینکه بگوید بینه بیاور همه را ورداشت و برد هیچ نگفت : آخر بینه مى خواهد بچه دلیل مى گویى ؟ گفت : بردار و برو. حالااین طرف بکشد آن طرف بکشد به نظمیه به عدلیه به این به آن اصلا وابدا. گفت بردار و برو.

مى فرمود: بین روحانى و غیر روحانى فرق است . روحانى منانند لباسى مى ماند که از برف سفیدتراست ولى غیر روحانى مثل لباسى است که از ذغال سیاه باشد.این هر چه کار بدى بکند و قدم کجى بردارد به سیاهى آن ضرر نمى زند. مثل هر گرد و غبارى که روى ذغال بیاید اثرى ندارد. چون بالاتراز سیاهى رنگى نیست . همان سیاهى هست که هست . زنا بکند شرب خمر بکند غیبت بکند آدم بکشد چاقوکشى بکند هر کارى بکند خم به ابروى جماعت و جامعه بشرى نمى آید مى گویند: مى کند که مى کند.ام جماعت روحانى هر گرد و غبارى که بیاید روى برف برف را سیاه مى کند. از بس که سفیداست یک خورده گرد بنشیند معلوم مى شود. آى فلانى غیبت کرد. مى پیچد توى مردم فلان روحانى غیبت کرد فلان روحانى فحش داد. فلان روحانى چه کرد. آن دیگرى آدم کشى هم بکند کسى نمى گویداصلا وابدا. روحانى بایداین جورى حرکت کند والا مردم مى رمند.

 

مجله حوزه :ازاین که ما را پذیرفتید و به سئوالاتمان جواب دادید متشکریم .