پیدایش و تطور علم اصول

نوع مقاله : مقاله پژوهشی



مقاله حاضر ترجمه اى است از نوشته شهید آیت الله سیدمحمدباقر صدر در کتاب[ معالم الاصول] .این مقاله از آن جهت که در برگیرنده نکاتى تازه درباره پیدایش و تطور علم اصول و نقش تاریخ در پیدایش این علم بود دراین شماره آورده شد. امیداست با دقتى که در کیفیت ترجمه و نوآورى آن شده مفید باشد.

[حوزه] 
پدید آمدن دانش اصول 
دانش اصول در دامن دانش فقه پدید آمد چنان که دانش فقه از آغوش علم حدیث سر بر آورد واین بر پایه مراحلى بود که علم شریعت پیموده است .

دیدگاه مااز[ علم شریعت] آن دانشى است که مى کوشداحکامى را که آیین اسلام از سوى خداوند آورده است باز شناسد.این دانش در صدر اسلام آغاز شد و در کوششى نمایش یافت که شمار بزرگى از راویان براى نگهدارى احادیث وارد شده درباره احکام بدان برخاستند و به گردآورى آن پرداختند.ازاین رو [ علم شریعت] در نخستین مرحله آن بر پایه حدیث استوار بود و کار بنیادى آن تقریبا به گردآورى روایات و نگهدارى متن ها منحصرمى شد. ولى شیوه دریافتن حکم شرعى از آن متن ها و روایات در آن مرحله داراى چندان اهمیتى نبود زیرااز شیوه ساده اى که مردم از راه آن سخنان یکدیگر را گفت و گوهاى عادى مى فهمیدند در نمى گذشت .

رفته رفته شیوه دریافت حکم شرعى از متن ها به ژرفا گرایید تا آنجا که بیرون کشیدن حکم از ماخذ شرعى آن کارى گشت که از دقت خالى نبود و چیزى از ژرف کاوى و آزمودگى را خواستار مى گشت . پس کوشش ها فراوان شدند و بسیج گشتند تا آن دقت که دریافت حکم شرعى واستنباط آن از ماخذش بدان نیازمند بود فراهم آید.

بدین سان بذرهاى اندیشورى علمى فقهى پدید آمدند و علم شریعت از سطح دانش حدیث گام بالا نهاد و به سطح استنباط واستدلال علمى موشکافانه برآمد.

از خلال پرورش[ دانش فقه] واندیشورى فقهى و روى آوردن دانشمندان شریعت بر ممارست کاراستنباط و دریافت حکم شرعى از تن ها بدان اندازه از دقت و ژرف کاوى که موقعیت زمانى خواستار آن بود رشته هاى مشترک ( عناصر مشترک ) در کاراستنباط رو به پیدایش و خودنمایى نهادند و انجام دهندگان کار فقهى دیدند که استنباط در عناصرى همگانى اشتراک دارد که بیرون کیدن حکم شرعى بدون آنها شدنى نیست .این گویاى آن بود که اندیشورى اصولى و علم اصول رو به پیدایش آورده و ذهنیت فقهى در راستایى اصولى گام نهاده است.

بدین سان [ دانش اصول] در دامان علم فقه بزاد و به باز آمد چه در حالى که پیش ازاین انجام دهندگان اعمال فقهى عنصرهاى مشترک در کاراستنباط را بى آگاهى کامل از سرشت و حدود واهمیت نقش آن دراین جریان به کار مى بردند پس از راه یافتن گرایش اصول دراندیشورى فقهى به فراگیرى آن عناصر مشترک و بررسى حدود آن پرداختند

شکى نیست که بذر فکراصولى نزد یاران فقیه پیشوایان دینى از روزگارامام پنجم و ششم و در سطح تفکر فقهى ایشان پدید آمد.

یکى از گواه هاى تاریخى براین سخن روایاتى است که در کتاب هاى حدیث آمده و با شمار فراوانى از عنصرهاى مشترک در کاراستنباط پیوند دارد.این روایات فراگیر پرسش هایى از سوى گروهى از راویان ازامام صادق[ ع] و دیگرامامان[ ع] و پاسخ هاى ازایشان بدان است . 1این گونه پرسش ها از هستى داشتن بذر تفکراصولى در نزدایشان و گرایش ایشان به پى ریزى قواعد همگانى و معین کردن عناصر مشترک پرده بر مى دارد.

بازاین سخن از آنجا تایید مى شود که مى بینیم برخى از یاران امامان رساله هایى درباره برخى مسایل اصولى نگاشتند که ازاین میان مى توان[ هشام به حکم] از یاران امام صادق[ ع] - را نام برد که رساله اى در محبث الفاظ نوشت .

ولى به رغم اینها اندیشه عنصرهاى مشترک واهمیت نقش

آن در کاراستنباط از آغاز کار این روشنى و ژرفایى کنونى را نداشت بلکه راه ها و نشانه هاى آن به تدریج واز خلال گسترش عمل فقهى و رشد کارهاى مربوط به استنباط روشن گشت و به ژرفا گرایید. بررسى عنصرهاى مشترک به عنوان یک بررسى علمى مستقل از بحث هاى فقهى جدا نگشت و به نیروى خود بر سر پا نایستاد مگر پس از گذشتن زمان دراز پیدایش نخستین بذرهاى اندیشورى اصولى زیرا بحث هاى اصولى براى مدتى دراز آمیخته به بحث هاى فقهى و نامستقل از آن در تصنیف و تدریس بود و در خلال این مدت اندیشورى اصولى رو به غنى شدن داشت و نقش آن روز به روز روشن تر و مشخص تر مى شد تا به درجه اى از توانگرى و روشنایى رسید که توانست از دانش فقه جدا گردد.

چنین مى نماید که بحث هاى اصولى حتى هنگامى که به سطحى شایان

استقلال رسید همچنان میان دانش فقه و دانش اصول دین در نوسان بود به گونه اى که گاه با بحث هاى اصول دین و کلام در مى آمیخت واین چیزى است که سید مرتضى در کتاب اصولى خود[ الذریعه] بدان اشاره کرده و گفته است :

دیدم برخى از کسان که نبشته اى جداگانه درباره اصول فقه فراهم آورده اند گر چه در گزارش معانى واوضاع و مبانى آن به راه راست رفته اند ولى از دانش اصول فقه به دورافتاده واز روش و حوزه آن بسى در گذشته و دور شده اند.این کسان درباره تعریف علم و نظر و چگونگى زادن آن از این و لزوم ترتب مسبب بر سبب و جزاینها سخن گفته و مطالبى را به میان آورده اند که ویژه صرف و خالص کلام دراصول دین است و نه اصول فقه .

بدین سان مى بینیم که استقلال دانش اصول فقه به عنوان علمى فراهم آمده از عنصرهاى مشترک در کاراستنباط حکم شرعى و جدایى آن از دیگر دانش هائدینى مانند فقه و کلام به انجام نرسید مگر پس از آنکه اندیشه عنصرهاى مشترک در عمل استنباط و ضرورت پایه گذارى نظامى براى آن روشن و روشن تر گردید واین چیزى بود که به تمیز دادن میان سرشت بحث اصولى و سرشت بحث هاى فقهى و کلامى کمک ورزید و در نتیجه به پا گرفتن دانشى جداگانه به نام[ دانش اصول فقه] انجامید.

ولى به رغم توانایى دانش اصول بر کسب استقلال کامل از دانش کلام ( علم اصول دین ) در آن ته نشست هایى فکرى به جا ماند که تاریخ آن به روزگار آمیزش میان آن با دانش کلام برمى گردد.این ته نشست ها (رسوب ها) همچنان مایه آشفتگى است . براى مثال ازاین ته نشست ها مى توان آن اندیشه اى را یاد کرد که مى گوید: به اخبار آحاد (یعنى روایات ظنى که درستى آن را نمى توان یقین دانست ) نمى توان در دانش اصول استدلال کرد زیرا دلیل در دانش اصول باید قطعى باشد.

سرچشمه این اندیشه دانش کلام است زیرا بزرگان این دانش مقرر داشته اند که اصول دین نیاز به دلیل قطعى دارد و براى مثال صفات خدا یا رستاخیر را نمى توان بااخبار آحاداثبات کرد. آمیزش میان علم اصول فقه انجامیده وازاین روست که مى بینیم کتابهاى اصولى تا زمان محقق در سده هفتم به اثبات[ عناصر مشترک] در کاراستنباطاز راه خبر واحداعتراض مى ورزند واین اعتراض از آن اندیشه مایه مى گیرد. 2

ما در کتاب[ الذریعه] سید مرتضى ره به هنگام گفت و گواز آمیزش میان اصول فقه واصول دین برداشت هایى نسبتا دقیق و مشخص از عنصرهاى مشترک در کاراستنباط مى بینیم چه مى گوید:

[ بدان که سخن گفتن درباره اصول فقه در حقیقت سخن گفتن درباره دلایلى فقهى است ... بر پایه آنچه گفتیم لازم نمى آید که دلایل و راه ها به سوى احکام و فروع موجوده فقه در کتاب هاى فقیهان اصول باشند زیرا کلام دراصول فقه همانا کلام در چگونگى دلالت دلایل این اصول براحکام به گونه اجمالى است و نه تفصیل . دلایل فقیهان در نفس مسائل است و کلام دراجمال با کلام تفصیلى فرق دارد].

این متن یکى از کهن ترین مصادراصولى در میراث شیعى است که به گونه اى روشن اندیشه عنصرهاى مشترک در کاراستنباط را با خود حمل مى کند و آن را به گونه اى اجمالى دلایل فقهى مى نامد و میان بحث اصولى و فقهى بر پایه تمیز میان ادله اجمالىوادله تفصیلى یعنى میان عنصرهاى مشترک و عنصرهاى ویژه در تعبیر ما فرق مى گذارد واین بدان معناست که اندیشه[ عنصرهاى مشترک] در آن هنگام تااندازه بسیارى پخته بوده است . عین این اندیشه را پس از آن در نزد شیخ طوسى ابن زهره محقق حلى و جزایشان مى بینیم واینان همگى دانش اصول را چنین تعریف کرده اند که:[ دانش دلایل فقهى است بر وجه اجمال] .اینان بدین گونه اندیشه[ عنصرهاى مشترک] را پیش کشیده اند.

شیخ طوسى در کتاب[ عده] گفته است :

[ اصول فقه عبارت از دلایل فقهى است و چون ما درباره این دلایل سخن گوییم سخن مان درباره مقتضیات آن از قبیل وجوب واستحباب واباحه و مانند آن است به گونه اى اجمالىو براین اساس لازم نیست که این دلایل رساننده به فروع فقهى براى ما باشند زیرااینها دلایلى بر تعیین مسائل هستند و کلام اجمالى با تفصیلى فرق پیدا مى کند].

تفصیلى دراینجااز روى[ عنصرهاى مشترک] پرده بر مى دارد.

از آنچه گذشت چنین نتیجه مى گیریم که پیدایش علم اصول و توجه علمى بر عنصرهاى مشترک در کاراستنباط بر رسیدن این کار به درجه بالایى از موشکافى و گسترش و باز بودن افق فکر و ژرف نگرى توقف داشته وازاین رو شگفت نیست که مى بینیم پیدایش علم اصول از نگاه تاریخى از پیدایش علم فقه و حدیث دنبال تر بوده است و نیز مى نگریم که علم اصول در دامان فقه پرورش یافته واین پس از آن بوده که تفکر پرورش یافته به اندازه اى شکوفان شده که اجازه بررسى[ عنصرهاى مشترک] پژوهش درباره آن با شیوه هاى علمى را داده است

بازاز همین رو طبیعى بوده که اندیشه عنصرهاى مشترک به تدریج پختگى پیدا کند و با گذشت زمان به دقت گراید تا چهره قطعى خود را بیابد و حدود درست خود را به دست آورد واز مباحث[ فقه] و[ اصول دین] جدا گردد.

نیاز به دانش اصول نیازى تاریخى است
دیر کرد پیدایش تاریخى علم اصول از علم فقه و حدیث تنها نتیجه پیوند تفکراصولى با سطح پیشرفته اى از تفکر فقهى نبود بلکه این را علت دیگرى نیز بود که دراین زمینه اهمیت فراوان داشت و آن اینکه دانش اصول به سان گوونه اى از تفنن جویى فکرى پدید نیامد بلکه به سان پاسخ گویى به نیازى سخت به این دانش در کاراستنباط و براى رساندن عنصرهاى ضرورى و ناگزیر به عمل استنباط.

معناى این سخن این است که نیاز به دانش اصول از نیاز کاراستنباط به[ عنصرهاى مشترکى] سرچشمه مى گیرد که دراین دانش بررسى و معین مى شود. نیاز کار استنباط به این عنصرهاى اصولى در واقع نیازى تاریخى است نه مطلق یعنى نیازى است که پدید مى آید و پس از آنکه فقه از عنصر نصوص دور مى شود تشدید مى شود و در فقه همروزگار با عصر نصوص بدان اندازه یافت نمى شود.

براى اینکه مطلب روشن شود فرض مى کنیم کسى در روزگار پیامبر[ ص] مى زید احکام را مستقیماازاو فرا مى گیرد و حدیث هاى صادره ازاو را به حکم روشنى زبانى و همروزگار بودنش با همه شرایط و پیچیدگى هاى آن در مى یابد. آیا چنین کسى براى فهمیدن حکم شرعى نیاز به مراجعه به عنصراصولى مشترکى مانند[ حجیت خبر] دارد در حالى که [خبر] را مستقیما از زبان پیامبر[ص] مى شنود؟ بازگوى کنند که ایشان را مستقیما مى شناسد و در درستى شان گمانى ندارد؟ آیااو نیاز به مراجعه به عنصراصولى مشترکى مانند عنصر[ جیت ظهور عرفى] دارد؟ درحالى که به علت شنیدن از پیامبر معنى سخن او را به گونه اى روشن و عارى از شک (در بسیارى از حالت ها) در مى یابد روشن است که چنین نیازى نیست واین به علت آگاهى اواز همه پیچیدگى هاى نص و شرایط صدور آن است ؟ آیااو نیاز دارد که درباره پایه گذارى قواعدى براى تفسیر سخن مجمل به هنگام صدوراز پیامبر[ ص] به تفکر بپردازد در حالى که به جاى این کار مى تواند پرسش کند واز شخص پیامبر[ ص] توضیح بخواهد؟

این بدان معنى است که انسان هر چه نزدیک تر به روزگار تشریع باشد و با نصوص آمیزش بیشترى داشته باشد نیاز کمترى به اندیشیدن درباره[ قواعد عام] و[ عنصرهاى مشترک] خواهد داشت زیرا دراین صورت استنباط حکم شرعى به شیوه اى آسان انجام مى گیرد بى آنکه فقیه با شکافتگى هاى فراوان رو به گردد که ناچار باشد آنها رااز راه [عنصرهاى اصولى] پرسازد.اما هنگامى که فقیه از روزگار نص به دور باشد و ناچار گردد که بر تاریخ و مورخان و راویان و محدثان تکیه ورزد با شکاف هاى بزرگ و رخنه هاى ژرف روبه رو مى شود؟ که به ناچار باید درباره پایه گذارى قواعدى براى پرکردن آنها به اندیشیدن پردازد: آیا نص روایت شده از معصوم درست است یااروى دروغ گفته یا در بازگو کردن آن دچار لغزش گشته است ؟ مقصود معصوم ازاین گفته چه بوده است ؟ آیا همین معنى کنونى را که من در مى یابم مى خواسته است یا معنى دیگرى را که محیط و شرایط حاکم بر زمان صدور و نص آن را توضیح مى داده و مااکنون از آن به دوریم ؟ فقیه چه باید بکنداگر مساله اى روبه رو گردد و درباره آن حدیثى نیابد؟

بدین سان انسان نیازمند به عنصرى مانند عنصر[حجیت خبر] یا[ حجیت ظهور عرفى] یا جز آن از قواعد اصولى مى گردد.

مقصود مااز مطلب پیش گفته همین بود که نیاز به دانش اصول تاریخى است و مرتبط به اندازه دورى کاراستنباطاز روزگار تشریع و جدایى آن از شرایط نصوص شرعى و دشوارى هاى آن بود زیرا فاصله زمانى از آن شرایط همان چیزى است که شکافها و رخنه ها را پدید مى آورد و کار استنباط را دچار آن مى گرداند: همین شکاف هاست که نیاز مردم به دانش اصول و قواعداصولى را پدید مى آورد.

ارتباط نیاز به دانش اصول با آن شکاف ها چیزى است که نخستین پیشاهنگان این دانش آن را دریافته اند. سید بزرگوار[ حمزه بن على بن زهره حسینى حلى] ( در گذشته به سال 585 ه.) در بخش نخست از کتاب [ الغنیه] مى گوید: [گفت و گو درباره فروع فقهى براصولى استواراست که باید نخست از آن آغاز کرد و سپس به آن فروع رسید. سخن درباره فروع بى استوارسازى اصول آن سودى ندارد. برخى از مخالفان چنین گفته و پرسیده اند:اگر شما در شرعیات جز به گفتار معصوم رفتار نمى کنید چه نیازى به اصول فقه دارید؟ پس سخن شما دراین زمینه ناسودمند و بیهوده است] .

دراین متن ابن زهره میان نیاز به دانش اصول و پیدایش رخنه ها در کاراستنباط پیوند بر پا مى سازد والتزام شیعیان امامى به عمل بر پایه گفته معصوم[ ع] را به تنهائى دلیلى براى اعتراض گوینده مى شمارد که اگرایشان چنین اند نیازى به دانش اصول ندارند زیرااگر بیرون کشیدک حکم مستقیما براساس قول معصوم استوار باشد این کارى شدنى است و به شکاف یا شکاف هایى نمى انجامد که انگیزه اندیشیدن درباره پایه گذارى قواعد و عنصرهاى اصولى براى پرکردن آن را پدید آورد.

در کتاب فقهى محقق سید محسن اعرجى ( در گذشته به سال 1227 ه.) [وسایل الشیعه] آگاهى کاملى ازاندیشه نیاز تاریخى به دانش اصول مى یابیم زیرا وى از فرق داشتن کسان نزدیک به روزگار نص با کشان دور از آن (از نگاه محیط و شرایط) سخن به میان مى آورد و مى گوید:

[چه تفاوت بسیارى است میان آنکه از نعمت قرب برخوردار گشته و آنکه به دورى گشته و چه گونه مى توان این دوا را در دارایى و نادارى برابرانگاشت ؟ نه هرگز تفاوت شان از زمین تا آسمان است زیرا براثر طول غیبت و سختى محنت و فراگیرى بلیت چندان چیزها رخ داده که اگر فضل خداى و برکت خاندان پیامبر نبود کار به روزگار جاهلى باز مى گشت .لغات به تباهى کشیده واصطلاحات دگرگون گشته و قراین احوال از میان رفته و دروغ پردازى ها فراوان شده و تقیه به بزرگى گراییده و تعارض میان ادله روى در سختى نهاده چنان که نمى توان حکمى پیدا کرد که ازاین آفت ها به دور مانده باشد واین ها همه افزون برانگیزه هاى اختلاف است . کسى نیز نیست که بتوان ازاو چیزى پرسد. در درک فرق میان آن دو دسته (نزدیک و دور بودن از معصوم ) همین قراین احوال و آنچه در گفت وگوى رویا روى ازانبساط وانقباضى رخ مى دهد به عنوان گواه بس است .این برخلاف آن کس است که دسترسى وى جز به اخبار گوناگو واحادیث متعارض که باید بر آتاب خدا و سنت معلوم عرضه گردد نیست : او باید چندان آگاهى و آمادگى به دست آورد که از لغزیدنش نگهدارىکند زیرا مى خواهداز میان برخوردگاه نیزه ها چیزى به چنگ آورد ].

در پرتواین سخن مى بینیم که دیر کرد تاریخى دانش اصول تنهااز پیوند آن با پیشرفت اندیشه فقهى و رشداستنباط سرچشمه نگرفته بلکه همچنین از طبیعت نیاز به این دانش که بر حسب دورى از روزگار نصوص به بار مى آید و به سختى مى گراید.

نگارش درباره علم اصول
در پرتو سخن هاى پیش گفته که نیاز به دانش اصول تاریخى مى داند مى توانیم فرق زمانى میان شکوفایى این علم را در تفکر فقه اهل سنت و شکوفایى آن در چهارچوب اندیشورى فقهى ما شیعیان تفسیر کنیمزیرا تاریخ مى گوید: دانش اصول در حوزه فقه سنى نسبتازودتراز حوزه فقهى امامى بالندگى یافت . حتى گفته مى شود دانش اصول در نزد سنیان از پایان هاى سده دوم هجرى پا به مرحله تصنیف گذاشت که شافعى در گذشته به سال 182 و محمد بن حسن شیبانى در گذشته سال 189 درباره آن به نگارش پرداختند در حالى که این کار در نزد شیعیان پس از رسیدن غیبت صغرى یعنى در آغازهاى سده چهارم گرچه برخى از یاران امامان[ ع] رساله هایى درباره موضوع هاى اصولى پراکنده داشتند.

اگر بگوییم رشداندیشورى اصولى پیامدها نیاز به دانش اصول در کاراستنباط است واین نیازى تاریخى است که بر حسب دورى از عصر نصوص به گسترش و سختى مى گراید طبیعى است که آن فرق زمانى میان سنى و شیعه پدید آید زیرا مذاهب سنى پایان روزگار نصوص را در گذشت پیامبر[ص] مى دانند.ازاین رو چون اندیشورى فقهى سنى از مرز سده دوم در گذشت با مسافت زمانى بزرگى از روزگار نصوص دور شده بود که ذبیعتا در کاراستنباط شکاف هاو رخنه ها پدید مى آورد واین چیزى بود که نیاز به پایه گذارى قواعدى عام براى پرکردن آنها را پدید مى آورد. ولى امامیان هنوز در روزگار نصوص شرعى به سر مى بردند زیراامام راامتداد هستى پیامبر[ص] مى دانستند وازاین رو دشوارى هایى که فقیهان امامى در کاراستنباط باآن رو به روبودند بسى کمتراز آن اندازه اى بود که بر[ عامه] احساس نیاز سهت به پایه گذارى دانش اصول رااملا کند.

ازاین رو مى بینیم امامیان به محض اینکه با پایان غیبت صغرا روزگار نصوص براى ایشان به پایان رسید ذهنیت اصولى شان شکوفان شد و بررسى] عنصرهاى مشترک] پرداهتند و دراین زمینه پیشرفت شایانى کسب کردند براى نمونه پیشاهنگان پر نبوغى او فقیهان امامیه مانند حسن بن على بن ابى عقیل و محمد بن احمد بن جنیداسکافى در سده چهارم چنین کارى را آغاز کردند.

دانش اصول شیعى به زودى پا به دوره نگارش گذاشت و محمد بن محمدبن نعمان شناخته با نام[ مفید] و در گذشته 413 ه; کتابى دراین باره نوشت و آن خط فکرى را که پیش ازاوابن ابى عقیل وابن جنید پیموده بودند استوار ساخت و به نقد بسیارى ازآراى ایشان پرداخت . پس ازاو شاگردش سید مرتضى در گذشته به سال 436 فرا رسید و درباره دانش اصول کتابى مستقل به نام[ الذریغه] نوشت و در پیشگفتار آن یادآور شد که این کتاب از نگاه فراگیرى سراسرى همه گرایش هاى اصولى که از ویژگى هاى امامیان به شمار مى آید کتابى بى ماننداست.

سید مرتضى تنها شاگرد مفید نبود که به پروراندن این دانش نوین و نگارش درباره آن پرداخت بلکه شمار دیگرى از شاگردان مفید نیز دراین زمینه کار کردند که ازایشان است سلاربن عبدالعزیم دیلمى در گذشته به سال 436ه و نگارنده کتاب التقریب فى اصول الفقه .

یکى دیگرازایشان فقیه نوآور[محمدبن حسن طوسى] در گذشته 460 ه است که رهبرى فقهى پس ازاستادانش مفید ومرتضى بدو رسید.او کتابى به نام[ العده فى الاصول] نگاشت و دانش اصول بر دست او به دوره نوینى از پختگى فکرى رسید چنان که فقه نیز از نگاه شاخه پرورى و گسترش یابى به پایگاهى بس بالاتر بر آمد.

دراین روزگار در کنار پژوهش هاى اصولى کارى بس گسترده در زمینه گردآورى حدیث هاى نقل شده ازامامان شیعى[ع] انجام مى گرفت و مجموعه هاى کوچک به صورت کتابهاى بزرگ در مى آمد. پیش ازاینکه این روزگار به سر آید از گرد آورى مجموعه هاى کوچک وادغام آن در مجموعه هاى بزرگ تر چهار کتاب سترگ حدیث فراهم آمد که عبارت است از: کافى] گردآورده محمد یعقوب کلینى در گذشته سال 329ه من لا یحضره الفقیه] از محمد بن على بن حسین صدوق در گذشته 381ه و ]تهذیب] و[ استبصار] از شیخ طوسى .اینها را[ کتاب هاى چهارگانه] شیعیان مى خوانند.

پیشرفت دانش نظرى و دانش تطبیق
شرکت شیخ طوسى در بالندگى دانش اصول صرفا دنبال صرفا دنبال کردن خط نبود بلکه گزارشگر فرگشت نوینى بود که بخشى از فرگشت (تطور) سراسرى دراندیشورى فقهى و علمى همه آن به شمار مى آمد.این فقیه پیشرو توانست این مرحله از پیشرفت را تحقق ببخشد و کتاب [ العده] نمایانگر تطور جانب اصولیبود حال آنکه[ المبسوط] در فقه نشانى از فرگشت سترگ در بحث فقهى به شمار مى آمد واین درسطح تطبیق و به گونه اى همگام با تطوراصولى در سطح نظریات بود.

فرق کیفى میان گرایش هاى علمى که ازاین تطور نوین به دست آمد با گرایش هاى پیشین آن به مااجاره مى دهد که شیخ طوسى را حد فاصل میان دو روزگاراز روزگارهاى علم ( عصر علمى تمهیدى و عصر علمى کامل ) بشمار آوریم چه این دانشمند پیشرو روزگار تمهیدى را پایان بخشید و روزگار علمى کامل را آغاز کرد به گونه اى که دانش هاى فقه واصول در آن علومى برخورداراز دقت و صناعت و ذهنیت علمى ویژه خود گشتند.

شاید بهترین روش در حدودامکانات این بحث براى نشان دادن فرگشت سترگى که این دو علم بر دست شیخ طوسى بدان رسیدند آوردن دو متن از وى باشد که یک را در پیشگفتار کتاب[ العده] آورده و دیگرى را در پیشگفتار کتاب[ المبسوط:]

[ وى در آغاز کتاب[ العده] مى گوید:

[ از ما خواستید - خداى تان یارى دهد - که مختصرى درباره اصول فقه املا کنیم که بر سبیل ایجاز واختصار فراگیر همه ابواب آن بر مقتضاى مذهب و موجب اصول ما باشد زیرا کسانى که دراین زمینه به نگارش پرداخته اند هر کدام به راهى رفته اند که اصول خودشان اقتضا مى کرده است .از یاران ما چیزى دراین باره دیده نشده مگر آنچه استاد ماابوعبدالله خدایش بیامرزد در کتاب مختصر خود پیرامون اصول فقه آورده و بحث را کامل نکرده بلکه چیزهاى بسیارى از دستش بیرون رفته واز وى فراموشى گشته است که نیاز به استدراک آن و تحریراتى به جز تحریرات او دارد. سرور بزرگوار ما سیدمرتضى - خداوند بزرگى اش را پایدار دارد - گر چه در[ امالى] خود و آنچه براو خوانده مى شده چیزهاى بسیارى دراین زمینه آورده دراین معنى کتاب که مرجع و مستند خواهندگان باشد ننوشته است . گفتید که :این رشته از دانش باید سخت بدان اهمیت داده شود زیرا همه شریعت بر آن استوار است و آگاهى به هیچ چیزى از آن بى استوار سازى اصول آن فراهم نمى آید و هر که اصول شریعت رااستوار نسازد بازگو کننده سخن دیگران و مقلدایشان است و دانشمند نتواند بود

این گفته شیخ طوسى بازتاب اندازه اهمیت کار اصولى انجام شده از سوى آن بزرگوار در کتاب[ العده] است و چهره پایه گذارانه او را دراین زمینه نشان مى دهد و نظریات اصولى را که در چهارچوب اصول مذهب امامیه بنیاد نهاده است فرا مى نماید.

این گفته از جنبه تاریخى پیشگام بودن شیخ مفید را در نگارش پیرامون علم اصول در میان شیعیان بازگو مى کند و همچنین براین دلالت

مى کند که شیخ طوسى کتاب[ العده] را در حال حیات سید مرتضى نگاشته یا آغاز به نگارش کرده است . دعاى وى براى پایدارى سید این را مى فهماند. شاید از همین رو بوده که او دراین هنگام هنوز چیزى درباره کتاب [ الذریعه] از مرتضى نمى دانسته زیرا بودن کتابى ازاو دراین زمینه را نفى کرده است .

این بدان معنى است که طوسى کتاب خود را پیش از مرتضى آغاز کرده یا اینکه[ الذریعه] نوشته شده بوده لیکن سیدمرتضى آن رااعلان نکرده و شیخ بزرگوار به هنگام آغاز تصنیف خویش از آن آگاه نبوده است شیخ طوسى در کتاب عظیم خود[ مبسوط] مى گوید: [من همواره از مخالفانمان از فقیهان و کارکنندگان درباره فروع فقهى مى شنوم که فقه یاران امامى ما را سبک مى شمارند و آن را به اندک بودن فروع و کمى مسائل منسوب مى دارند و مى گویند:اینان اهل کاست و فزودند و کسى که قیاس واجتهاد را نفى کند راهى به سوى تکثیر مسائل و تفریع براصول ندارد زیرا بیشترین بخش مسائل ازاین دو را به دست مى آید.

این سخنان معلول ناآگاهى ایشان از مذاهب ما و کمى تامل ایشان درباره اصول ماست .اگرایشان با نظر دقت به اخبار و فقه ما مى نگریستند مى دانستند که همه مسائلى که از آن یاد کرده اند دراخبار ما موجوداست و درباره آنها نصوص آشکار ددر گفتارهاى امامان ماست که سخن شان مانند سخن پیامبر[ ص] حجت است و ایشان را در باب همه مسائل گفته هاست یا خصوصا یا عموما و یا به تصریح یااشاره .اما فروع فقهى فراوانى که ایشان در کتابهاى خود گردآورى کرده اند همگى دراصول ما جاى دارد واصول فراگیر آن فروع مى باشد و در مذاهب ما داراى راه حلى روشن است واین نه بروجه قیاس بلکه برشیوه اى که مایه علم مى شود که عمل بدان وجب مى گردد و راه پویش به سوى آن هموار مى شود مانند[ : بناء براصل] و[ برائت ذمه] و جز آن .

وانگهى بیشتر فروع داراى مدخلى در نصوص اصحاب مااست و شماراین فروع از آن رو در نزد فقهیان افزایش یافته که ایشان مسائل را با هم ترکیب مى کنند و بر آن تعلیقات مى آورند و دقت ها به کار مى برند تا شمار آن و شاخ و برگ آن را بیفزایند به گونه اى که حتى بسیارى از مسائل واضح با شیوه هاى صنعت گرى ایجاد شده و در حقیقت نیاز به فروع فقهى ندارد زیرا بر همه واضح و روشن است .

من از گذشته دور تاکنون در جان خود شایق بودم که دراین زمینه کتابى بنگارم که همه آنها را فراگیر باشد. دل من هواى آن را داشت ولى راهبندها و گرفتارى ها مرااز آن باز مى داشت و عزم من از آن رو به سستى مى گرایید که مى دیدم افراداین طایفه بدان رغبت و عنایتى ندارند زیراایشان اخبار والفاظ صریح را روایت مى کنند واین به گونه اى است که اگر در یک مساله لفظ آن تغییر یابد و یا عبارتى جز عبارت مالوف معناى آن بیان گرددد از آن درشگفت مى روند و فهم شان از آن کوتاه مى گردد. من روزگارى دیر پیش ازاین کتاب[ النهایه] را در این باب نگاشته همه آنچه را یاران مان در کتاب هاى خود آورده و مسائل اصولى آن را بیان داشته و در تالیفات خویش پراکنده اند یاد کرده ام . من به این کتاب ترتیبى فقهى دادم و میان نظایر جمع کردم و دلیل آن را در همان جا آوردم . من معرض تفریع برمسائل و تعقیدابواب و ترتیب فروع و تعلیق و جمع میان نظایر آن نشدم بلکه همه آنها یا بیشترش را باالفاظ منقول یاد کردم تااز آن وحشت نکنند. در پایان آن مختصر[ حمل العقود] را در عبادات نگاشتم و در آن راه ایجاز و اختصار و عقودابواب در متعلقات عبادات پیمودم.

در آنجا نوید دادم که درباره فروع کتاب ویژه اى بنگارم و آن را پیوست[ النهایه] گردانم تا با آن جمع شود و درباره همه نیازمندى ها کامل و بسنده باشد. آنگاه دیدم که این کار ممکن است ناقص باشد و فهم آن بر خواننده دشوار آید زیرا فرع را هنگامى مى توان فهمید که اصل با آن ضبط گردد. پس از آن اندیشه در گذشتم و بر آن شدم که دست به نگارش کتابى بزنم که به گونه اى شامل همه کتاب هاى فقهى باشد که فقیهان آن را تالیف کرده اند واین پیرامون سى کتاب است که هر کدام را به کوتاه ترین گونه ممکن خلاصه خواهم کرد و دراین کتاب خواهم آورد.

مى خواهم دراین کتاب به فقه بسنده کنم و به ادعیه و آداب نپردازم . من دراین کتاب باب ها ترتیب خواهم داد و مسائل را تقسیم خواهم کرد و میان نظایر گرد خواهم آورد و در آن بیشترین پیگیرى را به کار خواهم برد. بیشتر فروعى را که مخالفان یاد کرده اند. خواهم آورد و آنچه را خود بدانم برپایه مقتضهاى مذاهب مان و توجیه اصول مان بیان خواهم داشت واین پس از یاد کردن اصول همه مسائل خواهد بود.

اگراین کتاب به یارى خدا پایان یابد نه در میان کتابهاى اصحاب ما مانندى خواهد داشت و نه در میان کتاب هاى مخالفان زیرا من تاکنون هیچ یک از فقیهان را ندیده ام که داراى کتابى شامل همه اصول و فروع و فراگیر براساس مذهب ما باشد. کتاب هاى ایشان گر چه بسیاراست ولى کتاب واحدى در کار نیست که فراگیر همه آنها باشد.امااصحاب ما را دراین زمینه کتابى که در خوراشاره باشد نیست بلکه ایشان را دراین معنى مختصراتى است] .

این متن از اسناد تاریخى است که از مرحله هاى آغازین اندیشورى فقهى که علم شریعت امامى آن را پیموده و از خلال آن رشد کرده سخن مى گوید . پس از طى آن مراحل است که نوابغى مانند شیخ طوسى به بار آمده آن را به سطحى گسترده تر و ژرف تر انتقال داده اند.

.ازاین متن بر مى آید که بحث فقهى پیش از شیخ طوسى که این فقیه بزرگ آن را درک کرده واز آن دلتنگ شده است بیشتر به داده هاى مستقیم احادیث و نصوص بسنده مى کرده و در بررسى آن داده ها به همان شکل هایى پاى بند مى مانده که در مصادرش یعنى احادیث دیده مى شده است .این همان چیزى است که شیخ طوسى آن را[ اصول مسائل] خوانده است . پیداست هنگامى که بحث فقهى به اصول مسائل داده شده به صورت مستقیم آن در نصوص بسنده کند بحث خشک مى شود و در آن براى ابتکار و ژرف نگرى گسترده مجالى نمى ماند

کتاب[ مبسوط] کوشش سترگ و کامیابى در سطح تطور عملى بود که بحث هاى فقهى رااز دایره تنگ و محدود آن دراصول مسائل بیرون آورد و به پهنه اى کشاند که در آن فقیه به کار تفریع و تفصیل و سنجش میان احکام و تطبیق قواعد عام مى پردازد واحکام رویدادها و فرض هاى گوناگون در پرتو داده هاى مستقیم نصوص به پژوهش مى گیرد.

از بررسى گفته هاى این فقیه پیشرو در [عده] و[ مبسوط] مى توان دو حقیقت زیرین را بیرون کشید.

نخست اینکه دانش اصول در دوره علمى پیش از شیخ طوسى متناسب با سطح مباحث فقهى بوده که در آن هنگام به اصول مسائل و داده هاى مستقیم نصوص بسنده مى کرده است . در آن زمان دانش اصول این امکان را نداشته که رشد بسیار کند زیرا نیازهاى محدود مباحث فقهى که خود را در چهار چوب داده هاى مستقیم نصوص محصور مى کرده به این رشد کمک نمى کرده وازاین رو طبیعى بوده که علم اصول درانتظار بالندگى اندیشورى فقهى و گذر آن از آن مراحلى که شیخ طوسى از آن دلتنگ بوده و شکایت مى کرده است شکیبایى ورزد.

دوم اینکه تطور دانش اصول که نماینده آن شیخ طوسى در کتاب [ العده] است در خطى موازى با تطور سترگ اندیشورى فقهى در آن فترت بوده است .این همگامى تاریخى تایید کننده آن اندیشه اى است که پیشتر گفتیم و آن را در همکارى میان اندیشورى فقهى واندیشورى اصولى یعنى مباحث نظرى و مباحث تطبیق فقهى نشان دادیم . فقیهى که به کار بیان مدلول نص و داده مستقیم آن با همان عبارت یا عبارتى مرادف با آن مشغول است و در روزگارى نزدیک به زمان صدور آن از معصوم به سر مى برد احساس نیاز سخت به قواعد نمى کند ولى او هنگامى که به مرحله بیرون کشیدن فروغ ازاصول پا مى گذارد و به بررسى تفصیلات و آفریدن فرض هاى تازه براى استخراج حکم آن از نص مى پردازد خود را به سختى و به گونه اى فزاینده نیازمند عناصر و قواعد عام مى بیند و آفاق گسترده اندیشورى اصولى در برابرش گشوده مى شود.

.از سخنان پیش گفته شیخ طوسى نباید چنین برداشت کنیم که نقل اندیشه فقهى از دوره بسنده کردن به اصول مسائل و محدود ماندن در چهار چوب تعبیراحادیث به دوره تفریق و تطبیق قواعد ناگهان و بى آمادگى پیشین بر دست شیخ طوسى انجام گرفت .

در حقیقت پیشرفتى که شیخ طوسى آن را پدید آورد واندیشورى فقهى رااز آن برخوردار ساخت در دستاوردهاى علمى و دواستادش سید مرتضى و شیخ مفید و پیش از آن دو ابن عقیل وابن جنید بذرها و ریشه هایى داشت واین چیزى بود که پیشتر نیز بدان اشاره کردیم .این بذرهااز نگاه علمى اهمیت ویژه خود را داشتند.از [ ابى جعفر بن معد موسوى] که از شیخ طوسى متاخراست نقل شده که او کتاب فقهى ابن جنید را به نام[ التهذیب] دیده و گفته است که از هیچ یک ازافراد طایفه امامى کتابى بهتر و رساتر و خوش بیان تر و داراى معانى باریک تراز آن مشاهده نکرده است چه او دراین کتاب بحث درباره فروع واصول رابه کمال رسانده واختلاف هاى مسائل رابیان کرده و به شیوه امامیان و مخالفاشان استدلال کرده است .این گواهى دلالت برارزش واهمیت بذرهایى دارد که بر دست شیخ طوسى به مرحله میوه دهى رسیدند

کتاب[ العده] شیخ طوسى که نماینده بالندگى اندیشه اصولى در دنباله افشانده شدن آن بذرها فرا رسید پاسخ شایسته اى به نیازهاى گسترش جویى در بحث فقهى بود. بدین سان مى بینیم خطاست اگر گفته شود کتاب[ العده] پیوند میان فر گشت فقه فرگشت اصول را مى گسلاند و امکانات تحول فکراصولى را تااندازه بسیارى استوار مى سازد بى آنکه اندک تغییرى دراندیشورى فقهى پدید آورد. شیخ کتاب[ العده] را در زندگى سیدمرتضى نگاشت واندیشه فقهى در آن هنگام درسطح ابتدایى خود به سر مى برد و جزاز خلال کتاب مبسوط شیخ که آن را در پایان زندگى اش نوشت متحول نگردید. علت خطا دراین اندیشه این است که گر چه کتاب مبسوط از نگاه تاریخى از[ عده] متاخراست ولى کتاب مبسوط به گونه اى کامل نماینده گسترش یابى و تکام اندیشه فقهى است که بالندگى و تفریع آن بر دست کسانى همچون ابن جنید و سید مرتضى و جز ایشان آغاز شده بود.

دخالت در مسائل سیاسى از بالاترین مسائلى است که انبیاء براى او آمده بودند. 
اگرایشان (پیامبر) هم به سرمایه دارهاى مکه و حجاز کارى نداشت و توى مسجد مى نشست و مسئله مى گفت جنگ پیش نمى آمد کتشار نمى شد.
وقتى معمم و ملا مهذب نباشد فسادش از همه کس بیشتراست