انسان, گوهر آفرینش است, شبچراغ شبستان آن. به انسان, جهان زیباست, با معنى, پر جلوه و رخشان. جهان, بى جان و روح بود, آیینه اى کدر و زنگار گرفته, با آفرینش انسان, جان گرفت, صیقل خورد و روشن شد. رواق رواق دنیا, جاى جاى زمین, به نور عقل اوست که روشنایى گرفته و مى گیرد. آنى اگر چراغ عقل او خاموش شود و از درخشیدن باز ماند, دنیا در تاریکى فرو خواهد رفت, تاریکى که تاریک تر از آن به وَهم ناید. همه آفریده هاى آفریدگار, از کوچک ترین, تا بزرگ ترین آنها, آن گاه در آیینه گیتى نما و جامِ جم, جلوه گرى آغازیدند, نمود یافتند و رخ نمودند که ذات بارى, نور آسمانها و زمین, انسان, حامل اسماى خود را بیافرید و بر تارَک این جهان شکوفاند و بر کرسى فرمانروایى جهان برنشاند. انسان به آفرینش معنى داد و آن را به زیبایى شکوفاند و جلوه گر ساخت. این, از آن روست که نسبت انسان به جهان, چون نسبت نگین است به انگشترى. نگین است که انگشترى را معنى دار مى سازد و به آن جلوه مى بخشد. و این نگین, زیبایى و شکوه خود را از اسمایى دارد که بر آن نقش شده و روحى که بر کالبد آن دمیده و عقلى که بر تارَک وجود او درخشیده و بار امانتى که براى همیشه بر دوش گرفته است. انسان, از گِل آفریده شده, خاک, صلصالى از حمأ مسنون, صلصالى چون فخّار, یک ماده, یک مبدأ, که احوال مختلفى به خود گرفته است. اما مهم انقلابى است که در این آفریده, پس از تسویه, تعدیل و ترکیب اعضاى او رخ مى دهد. انقلابى که به انسان اوج مى دهد و او را از همه آفریده ها برتر مى نشاند و آن, همانا دمیدن خداوند از روح خود به کالبد اوست. چون انسان, با روح خدا از عدم به هستى گام گذارد, شرافت یافت و مسجود ملائک گردید. خداوند از این انقلابِ بزرگ و دگرگونى شگفت و آفرینش بسیار باشکوه, چندین بار در قرآن یاد مى کند, گویا با این یادکرد مى خواهد جایگاه والاى انسان را در بین آفریده ها در جهان هستى به روشنى بنمایاند: (اذ قال ربک للملائکة انّى خالق بشراً من طین فاذا سوّیته ونفخت فیه من روحى فقعوا له ساجدین فسجد الملائکة کلهم اجمعون الاّ ابلیس استکبر و کان من الکافرین.)1 آن گاه که پروردگارت به فرشتگان گفت: من بشرى از گِل آفریدم پس هرگاه بساختم اش و از روان خویش در آن بدمیدم, براى او به سجده درافتید. فرشتگان همه شان با هم سجده بردند. مگر ابلیس که خود را برتر داشت و از سرکشان شد. ابلیس, بُعد مادى انسان را دید و از بُعد معنوى و ملکوتى و روحِ الهى که در کالبد او جاى گرفته بود, غافل ماند, از این روى سرکشى آغازید و از سجده بر انسان, که در جایگاه بس برترى قرار گرفته بود, سرباز زد. خداوند از ابلیس مى پرسد: چه چیز تو را بازداشت از این که بر انسان سجده کنى, هموى که از روحِ خودم بر او دمیدم و با دستان خودم او را آفریدم. ابلیس, چون نگاه اش نگاه مادى بود, از درک جایگاه انسان در گردونه جهان هستى ناتوان ماند و از این که خداوند, او را براى خود آفریده و از روحِ خود بر او دمیده و با دستان خود او را پدید آورده بود, غفلت ورزید و این پدیده شگفت را از نظر دور داشت, در جواب خداوند گفت: او را از گل آفریده اى و مرا از آتش; از این روى من از او برترم! (قال یا ابلیس ما منعک ان تسجد لما خلقت بِیَدَیّ استکبرت ام کنت من العالین.)2 گفت اى ابلیس, تو را چه باز داشته است که به چیزى که به دو دست خویش ساخته ام سجده مى نکنى؟ آیا خود را برتر داشته اى, یا از گردن کشانى. علامه طباطبایى ذیل این آیه شریفه مى نویسد: (این که در این آیه, خداوند خلقت بشر را به دست خود نسبت داده و فرموده: (چه مانعت شد از این که براى چیزى سجده کنى که من آن را با دستهاى خود آفریدم) به این منظور بوده که براى آن شرافتى اثبات نموده. بفرماید: هر چیز را به خاطر چیز دیگر آفریدم, ولى آدم را به خاطر خودم. همچنان که جمله (ونفخت فیه من روحى= و از روح خودم در او دمیدم) نیز این اختصاص را مى رساند و اگر کلمه (ید) را تثنیه آورد و فرمود (یَدَیّ= دو دستم) با این که مى توانست مفرد بیاورد, براى این است که به کنایه بفهماند: در خلقت او اهتمام تام داشتم, چون ما انسانها هم, در عملى هر دو دستِ خود را به کار مى بندیم که نسبت به آن اهتمام بیش ترى داشته باشیم…)3 با این حال, با توجه به والایى شأن و مقام انسان در نزد خدا, ابلیس کفر را پیشه مى کند و جایگاه انسان را نادیده مى انگارد و سر از سجده او برمى تابد و در پاسخ خداوند, مى گوید: (… انا خیر منه خلقتنى من نار و خلقته من طین)4 من از وى بِه ام. مرا از آتش آفریدى و او را از گل. ابلیس نُماد مادى انگارى انسان است. ابلیس با نگاه مادى خود, به تفسیر انسان پرداخت. از این زاویه او را پست شمرد. در این چشم انداز, او را لاشه اى انگاشت پدید آمده از گِل و صلصالى از حمأ مسنون, از سجده بر او سر باز زد و شرافت, والایى مقام و جایگاه بَس بلند انسان را نادیده گرفت و در تاریکى کفر فرو رفت و تا ابد از بارگاه ربوبى رانده شد. در قیامت هم جایگاه او آتش است و هم جایگاه پیروان او. کسانى که با این نگاه به انسان بنگرند و انسان را از جایگاه خود پایین آورند و او را به سوى باتلاق حیوانیت هى کنند و از بهشت معنویت دورش بدارند و نگذارند در مَرغزارى سیر کند و بچمد, بخرامد, ببالد و قد کشد که خداوند براى او مهیا ساخته است و شبان و روزان و آن به آن, به سوى آن مى خواند. نگاه ابلیسى به انسان, تباهى انسان و جامعه را در پى خواهد داشت. از این روزَن به جهان انسان درنگریستن, همه زوایاى وجودى انسان به درستى در حدقه چشم قرار نمى گیرد و تنها آن بخش مادى و خاکى انسان رصد مى شود و بخش ملکوتى انسان از رصدگاه به دور مى ماند. وقتى این بُعد و زاویه وجودى انسان در کانون نگاه و اهمیت قرار نگیرد و تلاشى براى شکوفانى و بالندگى آن انجام نپذیرد, رکن اصلى انسان, که قوام و استوارى انسان و جامعه انسانى به آن بستگى تام و تمام دارد, رو به ویرانى مى نهد و بُعد مادى انسان روز به روز فربه تر مى شود. از این روى خداوند, در آیه هاى بسیارى از کتابِ شریف خود, بزرگى انسان را مى نمایاند و زیباییها و ارزشهاى او را جلوه گر مى سازد و به هر دو بعد وجودى او توجه مى دهد و از پیامبر خود مى خواهد, در راه شناساندن انسان به تلاش برخیزد و نمایاندن جایگاهِ انسان را سرلوحه کار و حرکت خود قرار دهد, تا مرداب یک سویه نگرى به انسان دامن نگسترد و در این گیرودار, حقوق واقعى او پایمال نگردد. انسان باید دریابد این که خداوند مى فرماید: (نفخت فیه من روحى) و (خلقت بیدیّ) و جمله (نفخت فیه من روحى) را در چند جاى قرآن, تکرار مى فرماید, مراد او بیان یک جمله خبرى نیست و نمى خواهد انسانها را تنها از یک رویداد بیاگاهاند, بلکه مراد برانگیختگى و پدید آوردن یک رستاخیز درونى است. یک شور و نشور همیشگى و سرمدى است. انسان, وقتى به این قله فراز رفت, انگیخته شد و در درون خود, هنگامه آفرینى, نواى خوش آهنگ, نغمه دل انگیز, شورآفرین و هیجان انگیزِ روح الهى را احساس و درک کرد, با آهنگ آن, آناتِ زندگى خود را هماهنگ مى سازد و از دایره تنگ یک سونگرى به درمى آید و به (تن) بسنده نمى کند و به (خودزیانى) و (خودفراموشى) دچار نمى شود. دچار شدن انسان به (خود فراموشى) و (خود زیانى) که در آیات شریفه زیر بازتاب یافته: (قد خسروا انفسهم و ضلّ عنهم ما کانوا یفترون.)5 خود را باخته اند و آن چه برمى ساخته اند از آنان ناپدید شده است. (قل ان الخاسرین الذین خسروا انفسهم.)6 بگو, زیان کرده و سرمایه باخته آن است که خویشتن را زیان کرده و باخته است. به خاطر فراموشى خداست. انسان وقتى از خدا در جهان وجود خود غفلت بورزد و از یاد ببرد دستان توانایى که او را از عدم به وجود آورده و روحى که دمادم بر کالبد تن اش دمیده مى شود و به او شادابى و توانایى و حرکت مى بخشد, خدا خود او را از خودش مى فراموشاند. (نسو الله فانسهم انفسهم.)7 خدا را فراموش کردند, پس خدا خودشان را از خودشان فراموشاند. چگونه ممکن است انسان خود را فراموش کند و به خود زیانى دچار آید و در بازار زندگى خود را ببازد؟ شهید مطهرى چنین پاسخ مى دهد: (مثلاً آن جا که انسان, واقعیت خود را همین (تن) مى پندارد و هر چه مى کند, براى (تن) و (بدن) مى کند, خود را گم کرده و فراموش کرده و (ناخود) را (خود) پنداشته است. به قول مولوى, مَثَل اش, مَثَل کسى است که قطعه زمینى در نقطه اى دارد, زحمت مى کشد و مصالح و بنا و عمله مى برد, آن جا را مى سازد و رنگ و روغن مى زند و به فرشها و پرده ها مزین مى نماید و اما روزى که مى خواهد به آن خانه منتقل گردد, یک مرتبه متوجه مى شود که به جاى قطعه زمین خود, یک قطعه زمین دیگر, که اصلاً به او مربوط نیست و متعلق به دیگرى است, ساخته و آباد کرده و مفروش و مزیّن نموده و قطعه زمین خودش خراب به کنارى افتاده است. در زمین دیگران خانه مکن کار (خود) کن, کار (بیگانه) مکن کیست بیگانه؟ (تن) خاکى تو کز براى اوست غمناکى تو تا تو (تن) راچرب و شیرین مى دهى گوهر جان را نیابى فربهى)8 انبیاى الهى آمدند, به تلاش برخاستند و جان خود را فدا ساختند, تا انسان به خودفراموشى دچار نگردد و همه سببها و انگیزه هایى که او را از خودیابى باز مى دارد, شناسایى کنند و انسان را در برابر آنها برانگیزانند و توانا سازند. انسان آن گاه که خود را یابید, که این بدون خدایابى ممکن نیست; زیرا معرفةالنفس از معرفةالله جدا نیست, شبان و روزان از خود به خود سفر مى کند, یعنى از خود ضعیف, به سوى خود قوى به حرکت درمى آید, در مسیر تکامل فطرى خود ره مى پیماید و به قانونها, آیینها, نظامها و رژیمهایى گردن مى نهد و پیروى از آنها را در دستور کار خود قرار مى دهد که او را در پیمودن این راه, یارى برسانند و بازدارنده ها را از سر راه او بردارند. برنهادن قانون و آیین براى انسان, بدون شناخت دقیق او ممکن نیست و شناخت او هم, بستگى به شناخت خدا دارد. بدون شناخت خدا, نمى توان انسان را شناخت و نیازهاى او را درک کرد و راه کمال او را از راه انحراف باز شناخت. خدا, از خود انسان به خودش نزدیک تر است: (ونحن اقرب الیه من حبل الورید.)9 و ما, از رگ گردن اش به وى نزدیک تریم. (واعلموا أنّ الله یحول بین المَرءِ وقلبِهِ.)10 بدانید که خدا میان مرد و دل اش مى ایستد. حال چطور مى شود از کرامت انسان سخن گفت و قانونها و آیینهایى را که آفریدگار و علت واقعى او, براى کرامت بخشى به انسان فرو فرستاده, نادیده انگاشت و به کار نبست و به (ناخود) بها داد و از (خود) غفلت ورزید. آفریننده انسان, ذات بارى, که از رگ گردن انسان به انسان نزدیک تر است و میان انسان و دل اش مى ایستد, نیازهاى او را مى داند و این که پیمودن چه راه هایى به کمال او مى انجامد و پیمودن چه راه هایى به فرو افتادن او از قلّه کمال و انسانیت. بسیار بسیار پیش مى آید که انسان بدون الهام از وحى, به ردیف کردن و تفسیر نیازهاى خود مى پردازد و راه هایى را راه کمال مى پندارد که همان بنا کردن خانه در زمین غیر است. حرکت و تلاش بیهوده اى که وقتى بیهودگى آن روشن مى شود که راه برگشت و جبرانى نیست. انسان, براى قرار نگرفتن در راه هاى بى بازگشت و وادیها و درّه هاى هراس انگیز و هستى سوز, ناگزیر باید سخن وحى را درباره خود و جایگاه واقعى خود, بنیشود و از این کوثر زلال لبالب شود. انسان, ناگزیر است که به جست وجو برخیزد و خود و نیازهاى خود را در آیینه وحى ببیند و گمشده خود را در این جام جم بجوید و در این آبگینه, جمال واقعى خود را به تماشا بایستد. در قرآن, در آیات بلند و آبشارگون آن. بدون قرار گرفتن در زیر این آبشارهاى بلند, شادابى به جان اش فرو نمى ریزد. همیشه غبارآلود خواهد بود و افسرده جان. هیچ دستى نمى تواند به یارى او برخیزد, جز دو دستى که او را آفریده و راه کمال او را در کتاب خود نموده است. انسان براى رسیدن به قلّه سعادت, آرامش روح, صفا و جلاى دل, باید برنامه اى بریزد, حرکتى بیافریند, تا همیشه وهمه گاه, یاد و ذکر او که از رگ گردن انسان به او نزدیک تر است, در کانون دل اش, شورانگیزد و آنى این شعله مقدس در سُوَیداى دل اش خاموش نگردد. امام على(ع) مى فرماید: (ان اللّه سبحانه جعل الذکر جِلاءً للقلوب تسمَعُ به بعدَ الوَقرَةِ و تُبصر به بعد العشوة و تنقادُ به بعد المعاندة و ما بَرِحَ للّه ـ عزَّت آلاؤه ـ فى البرهة و فى ازمان الفترات عبادٌ ناجاهم فى فکرهم و کلَّمهم فى ذات عقولهم فاستصبحوا بنور یقظة فى الأسماع والابصار والافئدة….)11 همانا خداى سبحان, یاد خود را روشنى بخش دلها کرد, تا از آن پس که ناشنوایند, بدان یاد بشنوند و از آن پس که نابینایند, بینا شوند و از آن پس که ستیزه جویند, رام گردند و همواره خدا را ـ که بخششهاى او بى شمار است و نعمتهایش بسیار ـ در پاره اى از روزگار, پس از پاره اى دیگر, در زمانى میان آمدن دو پیامبر, بندگانى است که از راه اندیشه, با آنان در راز است و از طریق خِرد, دمساز…. انسان با یاد خدا و شعله ور ساختن روح و روان خود با یاد و ذکر خدا, به (خود) نزدیک مى شود و از (ناخود) دور مى گردد و در این انقلاب بزرگ معنوى, پرده ها کنار مى رود و انسان, خود را آن گونه که هست مى بیند و به خودیابى, که رمز کامیابى و کلید هر قفل بسته اى است, دست مى یابد و آن گاه با نیازها خود براى پیمودن راه کمال آشنا مى شود. انسان, وقتى خود را شناخت و به نیازهاى واقعى خود پى برد و دریافت که تشنگى جان خویش را چسان فرو نشاند و در کجا فرود آید که جان اش آرام بگیرد و از کدام آبشخور جام جان اش را لبالب سازد, به قلّه کرامتِ خود دست یافته است و غیر از این, هر وادى و هر سرزمینى را که بپیماید, جز سراب هیچ نخواهد دید و آن به آن تشنه تر و سرگردان تر خواهد گردید. انسان, با برگشت به اصل و زادگاه و برخاستنگاه خویش, به کرامت دست مى یابد. باید آن به آن, از بیگانه و ناخود دورى گزیند, تا به سرزمین آشنا برسد, آن جایى که بوى آشنا مى دهد و عطر سُکرآور حق به مشام مى رسد و از دورى, غربت و هجران خبرى نیست. این برگشت ممکن نمى گردد, مگر با پرستش, همان چیزى که رمز آفرینش انسان است. خدا بشر را بیهوده نیافرید که به وادى بیهودگى ره بپیماید و در این وادى, کرامت خود را از دست بدهد. چون بشر, وقتى به راز آفرینش خود پى نبرد و بپندارد پوچ و بى هدف در عالم خاکى رها شده و رانده باغ ملکوت است و هیچ راهى براى برگشت به اصل خویش ندارد, تن به پستى مى دهد و طوق بندگى غیر را به گردن مى افکند. در این مرحله, هیچ دستى نمى تواند جام شکسته وجود انسان را بازسازى کند و کرامت از دست رفته او را باز گرداند و با برنهادن قانونها و آیینهایى به او کرامت بخشد. کرامت, گوهرى است که وقتى از دست رفت و یا شکست, هیچ قدرتى نمى تواند با آیین نامه و بخشنامه و… آن را به انسان برگرداند و یا باز سازد, مگر این که در درون خود انسان دگرگونى پدید آید و از حصار بیهوده گرایى و بیهوده پندارى به درآید و آفرینش خود را به دست ذات بارى, هدف مند و حکیمانه بداند و به این مهم باور کند. این منطق قرآن است که انسان, عبث آفریده نشده و خداوند از آفرینش او هدفى داشته است: (افحسبتم انما خلقناکم عبثاً وانّکم الینا لاترجعون.)12 آیا پنداشته اید که ما بیهوده آفریدم تام و به سوى ما باز نگردانندتان. استاد شهید مطهرى در ذیل این آیه شریفه مى نویسد: (عبث, چیزى را مى گویند که غایت حقیقى ندارد. در مقابل حکمت. یعنى حکمت در خلقت شما نیست؟ غایت حکیمانه اى نیست؟ پس این خلقت عبث و بیهوده و پوچ است.)13 انسان وقتى به این اوج برسد و به این قلّه دست بیابد و به درستى دریابد, آفریدگار از آفرینش او هدف حکیمانه اى داشته است و آن هدف را هم به روشنى در کتاب خود یاد کرده, هدف مند حرکت مى کند و خود را به هدف حکیمانه خدا از آفرینش انسان, نزدیک مى کند که در این آیه شریفه بازتاب یافته است: (ما خلقت الجن والانس الاّ لیعبدون.)13 پریان و آدمیان را نیافریده ام, جز بدان که پرستندم. پس سعادت بشر, هرچه بیش تر دانستن, به هر چه نیرومند شدن, به اراده و قدرتِ بالا دست یافتن و جهان را در زیر چتر قدرت خود درآوردن و یا هر چه بیش تر بهره مند شدن از مواهب زندگى نیست, بلکه برابر آیه شریفه و سخن وحى, عبادتِ ذات بارى و آن وجود بى چون است. وقتى انسان به این مرحله از شناخت رسید که هدف اصلى از زندگى, جز معبود چیز دیگرى نیست و خدا در گردونه زندگى هدف است و بس و هرچیز دیگر جنبه مقدمى دارد, در افق نگاه خود دگرگونى پدید مى آورد و به جست وجو مى پردازد, تا اسوه هاى راستینى براى پیمودن این راه بیابد. در پى انسان کامل خواهد افتاد, آنان که قرآن به عنوان الگو به بشر شناسانده است, و رفتار و منش و تمامى برنامه هاى خود را براى رسیدن به کمال و کرامتى که خداوند به او ارزانى داشته, با آن الگوهاى سرشار و لبالب از عزت و کرامت و خویها و منشهاى انسانى و کانونهاى محبت, هماهنگ خواهد کرد. انسان, با قرار گرفتن در این دایره و فضاى عطرآگین, در فضاى پرستش قرار مى گیرد و با ابراهیم, معلم بزرگ انسان و تلاش گر در راه بازگرداندن انسان به راه و مسیر کمال و دور کردن او از (ناخود), همنوا مى شود, آن جا که فرمود: (وجهت وجهى للذى فطر السموات والارض حنیفاً و ما انا من المشرکین.)15 من پرستش خویش, خاص کسى کرده ام که آسمانها و زمین را پدید کرده و من از مشرکان نیستم. ییا مى فرماید: (إنّ صلاتى و نسکى و محیاى و مماتى للّه ربّ العالمین.)16 نماز و عبادت و زندگى و مرگ من براى خداست که پروردگار جهانیان است. و با نیرویى که از پرستش گرفته, با الگوهاى قرآنى و انبیاى بزرگ, همگام مى شود براى ساختن جامعه انسانى براساس عدالت که هدف بزرگ و بنیادین انبیاى الهى است و پاسدارى از کرامت و جایگاه انسانى که در پرتو عدالت و پیوند ژرف با خداوند, به حقیقت مى پیوندد