حیات حائرى, نفخه اى از نفخه هاى روح اللهى بود که در تَنِ انسان عصر ما دمید.
انسان عصر ما, از پرتو وجود او بهره برد. از دانش, اندیشه و روح بلند او پرتو گرفت.
بشر چه دور و چه نزدیک, چه در همان زمان و چه در زمانهاى بعد, از آتشى که بر بام گیتى افروخته مى شود, بهره مى برد و به زندگى خود, با قَبَسى که از آن مى گیرد, گرما و روشنایى مى بخشد.
عصرى که به سوى ظلام و تاریکى پیش مى رفت, در دل شب گم مى شد, با شعله هایى که او افروخت و در جاى جاى زمین افراشت, روشن شد و به سوى سپیده و چشمه خورشید به حرکت درآمد.
این طبیعت دنیاست که هر ظلمت و ظلامى را روشنایى و هر شبى را پایان و سحرى است.
دنیا, بدونِ شب و روز, ظلمت و روشنایى, ممکن نیست به گردش درآید. شب در روز رانده مى شود و روز در شب.
طبیعت بر این قاعده استوار است. همچنین است عالَم روح و معنى, فرهنگ و اندیشه. این جهان هم, بر گردش شب و روز استوار است و بر همین قاعده و نَسَق مى گردد. جنگ شب و روز, نبرد تیرگى و روشنایى, ظلام و سپیده, همیشگى است.
ما بر این باوریم, در هر عصر و روزگارى, از سوى خدا و در پرتو قدرت و شوکت آن ذات بى چون, انسان والا, و والاگهرى, پیامبر, یا رساننده پیام او به مردم, بر بام گیتى فرا مى رود و انسانهاى گرفتارِ در شب را به سوى سپیده کوچ مى دهد و از ماندن در باتلاق شب, مى پرهیزاند.
حائرى, ازآن شعله هاى مقدس بود که خداوند, بر سر راه کاروان بشر افروخت. شعله اى که تا دامنه قیامت, افروخته مانَد. زیرا او برگرفته از قَبَسى بود که موسى از آتشِ افروخته شده در طور سینا گرفت و براى امت خود, گرما و روشنایى را به ارمغان آورد و آنان را از تاریکى و سرما رهاند.
این قَبَس مقدس, دست به دست گردید, تا در حرا, به آسمان فرا رفت, زبانه کشید و گسترانیده شد و پهنه زمین را گرفت و در نور آسمانى خود, همه چیز و همه کس را فرو برد.
عالمان دین و آیین محمدى(ص) از این قَبَس اند, سرچشمه از این چشمه خورشید مى گیرند. شعله اى از حرا. دلها را به شعله حق روشن مى کنند و به کومه جانها و روانها, روشنایى و گرما مى بخشند.
چون شعله اى از آتش طور سینایند, بلندترین و برفراشته ترین قلّه اى که بشر, هر بامدادان و هر شامگاهان, ستیغ آن را مى بیند و آتشى که از دل آن زبانه مى کشد به جان احساس مى کند, بشر چه بخواهد و چه نخواهد, چه چشمش را بگشاید و چه نگشاید, چه بر آن باشد تا قَبَسى از آن برگیرد و چه بر آن نباشد, از پرتو وجود آنان, بهره مند خواهد شد.
پیام روشن و حیات بخشِ پیامبر اسلام, هر بامدادان و هر شامگاهان, گاه و بى گاه, در هاله اى از نور بر سینه عالَمیان, فرود مى آید. در هر روزى و روزگارى, به دست فرزانه اى از قبیله نور. روزى به دست سید جمال الدین اسدآبادى, روزى به دست میرزاى بزرگ, روزى به دست حائرى, روزى به دست خمینى, روح خدا و….
بشر, تا نفخِ صور, همه گاه باید از آبشارِ دانش و روح زلالِ پیامبر, عقل و دل خود را شاداب سازد و تشنگى آنها را فرو نشاند وگرنه بیابان آتشنا ک, خشک و قَفر دنیا جان اش را خواهد گرفت و سموم خود را بر روح و روان اش فرو خواهد باراند.
حائرى, در شبى که بى پایان مى نمود, باید انسان مسلمان را به بیدارى فرا مى خواند و با دانشِ دین و معنویت ناب, او را برمى انگیزاند.
این دعوت بزرگ, آن گاه شورانگیز شد که مى باید بر محور و مدار و از بامِ بلند بنایى مقدس و سُتوار, که خود معمار احیاى آن بود, انجام مى گرفت.
تقدیر گویا چنین بود. زمینه را خدا این گونه چیده بود که حرکت او, نُمادى از حرکت رستاخیزآفرین ابراهیم و محمد مصطفى(ص) باشد. همان گونه که آن دو پیامبر اولى العَزم, حرکت توحیدى خویش را به امر خداوند بر مدارِ دو خانه حقیقت, کعبه و مسجد النبى, که خود معمار آن بودند و آن دو را از دلِ زمین برآوردند و به آسمان برکشیدند, به انجام رسانیدند, حائرى هم, که از زلال آن دو خانه حقیقت لبالب بود, از بامِ بلند و سر به آسمان سوده بنایى که به احیاى آن برخاسته بود و بُنلاد مکتب نوین فکرى خود را بر آن استوار ساخته بود, همگان را به اسلام ناب, در پرتو دانش دین و بهره گیرى دقیق و روشن از آیینها, سنتها, آموزه ها و معارفِ ناب و زلال آیین محمدى و عمل به سیره پیامبر اسلام فرا خواند.
فوج فوج انسانهاى با استعداد, دوستار دانشِ دین و تشنه زلال معرفت, از هر سوى, از دور و نزدیک, در این خانه نوبنیادِ حقیقت, که بر بامِ ایران شکفته بود, گرد آمدند, تا رَشحه هایى از دانش دین را به جام وجود خویش فرو چکانند و به نیروى آن, قلّه سعادت و نیک بختى را راحت و آسان درنوردند.
اینان کسانى بودند که سپیده را انتظار مى کشیدند و چشم به راه روزگار نو بودند. روزگارى که شب دیرپا و دَیجورِ جهل, این چنین حکمروایى نکند و تار و پودش به دست توانایى از هم دریده و طرحى نو درافکنده شود.
جوانان با استعداد, اسلام گرا و تشنه زلالِ معارف دین و به ستوه آمده از اختلافهاى سیاسى و درگیریهاى بى حاصلِ مشروطه خواهان و مشروعه گرایان, در پى پناه گاهى مى گشتند که هم دین و ایمان شان را از گزند رهزنان اندیشه و گرداب هراس انگیز دوگانگیها و اختلافها در امان بدارند و هم بر گستره و ژرفاى باورها و دانستنیهاى دینى خود بیفزایند و باروى ایمان خود را بر شالوده اى استوار بنیان نهند, تا از باد و باران و سیلابهاى بنیان برافکن, گزندى نبیند.
آنان که در این کهف مقدس پناه آورده بودند, روح شان برق و لَمَعان شگفتى داشت. حصارى نبود که نشکسته باشند. عاشقانه حرکت مى کردند, مى آموختند, مى نیوشیدند, نماز را با شکوه قامت مى بستند, به نیایش مى ایستادند, چشم در چشم استاد و مربى اخلاق خود مى دوختند و سخنان او را با شور و شوق و با دلدادگى تمام بر جام جان شان فرو مى ریختند.
این عشق و دلدادگى به کمال و انقلاب بزرگ علمى و معنوى, آن به آن دامن مى گستراند و عرصه ها و ساحَتهاى نو را درمى نوردید و قواى خفته را بیدار و نیروهاى مهار شده را آزاد مى ساخت.
این شور و شوق و علاقه وصف ناپذیر به فراگیرى دانش دین و فرا رفتن به قلّه هاى کمال, چنان شور انگیخت که هر سَختى, گرفتارى و حرمانى را طلبه ها و جوانان علاقه مند به فراگیرى دانش دین, تاب مى آوردند و بر هر زرق و برقى به آسانى پشت مى کردند که مباد از برکه معارف ناب دور بیفتند و نتوانند آتش روح تشنه شان را فرو نشانند.
عشق به والاییها, زیباییها, راستیها و درستیها و در یک کلمه, جمال حق, روح را تصفیه مى کند و صفات رذیله را از ساحَت دل مى زداید. روح عاشق, با گذر زمان, بسان آبگینه مى شود, صاف و روشن, زلال زلال, به دور از زشتیها و رذیلتها. در دل عاشق و صفحه روح او, هیچ اثرى از بخل, امساک, جبن, تکبر, عجب, حقد و کینه به جاى نمى ماند.
حائرى وقتى این همه شیفتگى را دید و جانهاى شیفته را, که آرام و قرار نداشتند, بیش از پیش به راهى که در پیش گرفته بود, دل بست و عاشقانه و مهرورزانه در راه رشد عقلها و دلها و پدید آوردن دگرگونى در بینشها و روحها, به تلاش و تکاپو ایستاد و خواب و راحت را از خود دور ساخت, تا بنایى بنیاد نهد و طرحى درافکند, که عشق به فراگیرى و دانش اندوزى و کمال بخشیدن به نفس, درست هدایت شود و زمینه هاى رشد آن فراهم گردد و از هرگونه کژراهه روى در امان ماند.
براى حائرى, تنها انگیزاندن و شور و جذبه پدید آوردن, هدف نبود, که انداختن آن در مسیر درست و بهره گیرى دقیق و سنجیده, برنامه راهبردى او بود.
او, به برنامه ریزى پرداخت, به تکاپو برخاست و از اهل اندیشه کمک گرفت که این کاروان پرشور و شوق را, در جهت درستى هدایت کند, جهتى که تعالى فکر, تعالى خرد و سازندگى و شادابى روح را در پى داشته باشد.
حائرى, چون از روح بزرگ و اندیشه والا برخوردار بود و معارف اسلامى و آموزه هاى ناب آن را دقیق و همه سویه مى شناخت, حوزه در این شعاع, روز به روز به سوى کمال و برنامه هاى راهبردى او در حرکت بود. نه آن آبشار, آنى از جارى شدن در مزرعه دلها و اندیشه ها باز مى ایستاد و نه آن سینه هاى سینا, از نوشیدن و نیوشیدن و لبالب شدن از آن کوثر زلال خسته مى شدند و خود را بى نیاز احساس مى کردند.
عشق در زیر سقف این بناى بلند, دو سویه بود. هم رخشانى و درخشندگى روح بنیان گذار و اندیشه زلال او, شور و شوق مى آفرید, راه را به درستى مى نمایاند, زیباییها را جلوه گر مى ساخت, امید را در دلها زنده مى کرد, افسردگیها را مى زدود و هم طلاب و فضلا, چنان پروانه وار دور شمع وجود آن مرد خدا مى چرخیدند و عاشقانه خود را به آب و آتش مى زدند که اندوهى در سینه ها نمى ماند و امید به فرداى روشن, همه دلها را روشن و لبریز از نور و صفا مى کرد.
هرکس بر کنار این جویبار مى ایستاد, به روشنى مى دید زلالى و رخشانى آن, از آبشار بلند وجود آن نازنین سرچشمه مى گیرد و همه آن, به لطف حق و توفیق آن ذات بى چون, جارى است و این اوست و اندیشه تواناى او که نمى گذارد غبار و گل و لاى, چهره زیبا و رخشان جویبار را, که چنین پرشور و هیجان انگیز مى پوید و مى خرامد و مزرعه دلها را آبیارى مى کند, کِدر و گل آلود سازد.
حوزه, وقتى شور و عشق او را مى دید و ایمان راستین او را احساس مى کرد و با تمام وجود, گوارایى آن را در آنات حرکت خود در مى یافت, یک پارچه شور و هیجان مى شد و در برابر روح پرشکوه و اندیشه ژرف او, سر فرود مى آورد و به تلاش برمى خاست, هماهنگ آن اسوه جاوید, راه هاى پر فراز و نشیب و پر سنگلاخ را بپیماید و از گردنه هاى دشوار گذر بگذرد.
هر طلبه جوانى که وارد حوزه مى شد, خود را در برابر قلّه با شکوهى مى دید و چشمه هایى که از دامنه آن فوران مى زد. چنان جذب این شکوه و جمال مى شد, که هیچ صدا و فریادى را نمى شنید و از هیچ هیاهویى با خبر نمى شد, جمله چشم مى شد و گوش و محو و واله آن قلّه برافراشته و چشم نواز.
روح, تا زیبا نباشد و آن به آن نتواند جاذبه بیافریند, توانایى نخواهد داشت که در دلها دگرگونى بیافریند و به سَرابُستان عشق و ایثار, ره بنمایدشان.
اندیشه, تا زلال و از خرافه پاک نباشد, نمى تواند سینه ها را از سیاهیها پاک سازد و سپیده را در آنها بدماند.
روح حاج شیخ عبدالکریم, چون به زیبایى در برابر دیدگان قامت افراشت و هر صبح و شام, جلوه گرى مى کرد و روشنایى و نور مى پراکند, به زودى در روح ها و روانها اثر گذارد و دنیا را در چشم اهل علم و جویندگان کمال و دانش دین, کوچک جلوه داد و عقبى را بزرگ و راه خدا را بسیار زیبا و پر جلوه و نگار.
اندیشه حائرى, چون روشن بود و از ژرفایى خاص برخوردار و سرچشمه از چشمه هاى ناب معارف و آموزه هاى اسلامى مى گرفت, خیلى زود, ترازو و تراز اندیشه ها شد. هرکس اندیشه خود را با آن ترازو, مى سنجید و با آن تراز, برابر مى ساخت, تا کژیها و ناراستیهاى آن را دریابد.
روح, چنان شفاف بود و آیینه سان, که هر صاحب دلى مى توانست روح خود را در آن ببیند و به زیباییها و زشتیهاى آن پى ببرد و به اصلاح کژیها و ناراستیهاى روح خود کمر بندد و زیباییهاى آن را بگستراند و به آنها ژرفا بخشد.
این آیینه بزرگ, همیشه و همه گاه در چشم انداز و فرادید بود. همگان, هر بامدادان مى توانستند از آن بهره مند شوند و عکس روح خود را در آن ببینند و نفس خود را بالا ببرند و جمال روح خود را از هر چه زشتى و کژى بپیرایند.
اندیشه او, جویبار همه گاه جارى را مى مانست که هر جان شیفته اى که بر لب آن مى نشست, در سُکرى خوش و جاودانه فرو مى رفت و از ژرفا و زلالى آن به وَجد مى آمد و با زمزمه آن جویبار هماوا مى شد و از هر سخن و اندیشه گل آلود, تاریک و کدر, دست مى شست و مغز خود را به زلال جویبار اندیشه او, شستشو مى داد.
حوزه در پرتو چنین روح و اندیشه اى بود که پا گرفت, تُتُق کشید و سر به آسمان سود و چشم و چراغ اسلام و اسلامیان شد.
اگر این دو بال پرواز نمى بود و این بُراق حاضر یَراق در اختیار حوزه گذارده نمى شد, ممکن نبود حوزه علمیه قم چنین عروجِ باشکوهى داشته باشد و تمام طلسمها را بشکند و بازدارنده ها را پشت سر بگذارد و از گذرگاه ها و خان هاى هراس انگیز, چابک بگذرد و به دشت خرّم و سراسر سبز و روح افزاى عقیده پاک, مرام و آیین روشن و در یک کلمه, حقیقت محمدیه دست یابد و زندگى در سایه سار آن را از سر بگیرد و آن به آن, موج بیافریند و اوج بگیرد و بر سینه ساحل بکوبد و آن چه زشتى و نازیبایى و خَس و خاشاک است از درون خود و جامعه اى که بر بلنداى آن شکفته به بیرون پرتاب کند, تا زلال زلالِ شود و آیندگان را تا نَفخ صور از آن بهره مند سازد.
حوزه قم, یک چهار دیوارى و شمارى طلبه نبود که از سوى حائرى بنیان گذارده شده باشد, که این از هر کسى ساخته است با هر پایه از دانش و تقوا. بلکه حوزه قم, یک مکتب نوینى بود. نه بسان مکتب سامرا و نه بسان مکتب نجف و… این مکتب, همه زیباییها را داشت و افزون بر آن, ایرانى بود, با ویژگیهاى زیبا و رخشان مردم ایران. هماهنگ, با روح و روان آنان. همان روح و روانى که با عشق به على(ع) و فرزندانش, درهم آمیخته بود. این قصّه را بگذار, تا وقت دگر.