زمینه هاى طلوع مرجعیت در ایران

نوع مقاله : مقاله پژوهشی

نویسنده


سپیده کى چشم خواهد گشود. خورشید کى بر بامِ این بوم و بَر خواهد شکفت. بیداد سَورَتِ سرماى دى, تا به کى. این نجواى دل گُزاى مردم ایران بود که با هم داشتند. آنان که نگاه شان تلخ بود و فسرده, دلهاشان آزرده خارخار ناامیدى با این همه, چشم به افقهاى تاریک و غبار گرفته دوخته بودند که مگر سپیده چهره بگشاید و شب دَیجور ستم را سینه بشکافد. امید به فرداى روشن ایمان داشتند و باور بس ژرف و کران ناپیدا, که هر شبى را هرچند درازدامن, دیجور, بى روشنان و هراس انگیز, سحرى است, هر دردى را درمانى, هر زخمى را مرهمى و هر ستمى را پایانى. ملت ایران, ایمان داشت,مهر, مهربانانه لبخند خواهد زد و این دور نیست, باید بر بام فراز رفت, به قله هاى بلند, چشم به راهش ماند که شاید این دَم و آن دَم از افق سرزند. در باور او, امید, زندگى بود و ناامیدى مرگ و ناامیدى سرچشمه همه نامرادیها, زبونیها , واپس ماندگیها و گرفتار شدن در باتلاق جهل. مرگ را سامان ز قطع آرزوست زندگانى محکم از (لاتقنطوا) است ناامیدى از آرزوى پیهم است ناامیدى زندگانى را سم است.1
برابر عقیده و ایمان راسخ او, در هر دَورى, مِهرى رخشنده, عالم گیر, به عالَم و آدم, دشت و دَمن خواهد تابید. عمر شب, هرچند بلند بنماید, کوتاه است و این روشنایى است که هر کوى و کومه, هر دل و هر سینه را سرانجام درخواهد نوردید. ملت ایران, گرچه زیر آوار غم گرفتار آمده بود و از هر سوى بر سر و روى او غم مى بارید و غم هیچ گاه از خانه دلش نمى کوچید, ولى چون با قرآن انس داشت و این کتاب, همیشه فرا رویش گشوده بود, هرگاه غم و اندوه, عرصه را بر او تنگ مى کرد, به چشمه سار قرآن فرود مى آمد و با زلال آن, دل را شستشو مى داد و غبار غم را از آن مى زدود. او, همیشه, همه گاه, بویژه در گاهِ توفیدنِ غم و اندوه بر صحراى جان و روح اش, این نداى هاتف غیب را به گوش جان, مى نیوشید: اى که در زندان غم باشى اسیر از نبى تعلیم (لاتحزن) بگیر2

کتاب غمها و دردهاى ملت ایران

کتاب غمها, رنجها, دردها و حرمانهاى ملت ایران, بى شمار برگ دارد و در هر برگى هزار هزار قصه پر غصه و نگاِر روشنانِ به خاک افتاده, دلهاى خونین, جگرهاى لخته لخته, مردمان آواره, زنان مویه گر, فرزند از دست داده و بى سرپرست مانده, یتیمان سر به زانوى غم فرو برده, مردان و یَلانِ به زنجیر کشیده و دربند و… این کتاب را از هر سوى بگشایى, حرفها و سخنها دارد که بگوید, تصویرها دارد که بنمایاند. نگاه به هر برگى از برگهاى خونین آن, دل را ریش مى کند, اشک را جارى مى سازد, زانوان را مى خماند, جام جام اندوه بر جان فرو مى ریزد.

غم از دست رفتن هویت

ملت ایران, غم ِخنجرهاى آخته و زهرآلود را نداشت که پشت و پهلویش را, آن به آن مى شکافتند و نه غمِ شلاقهایى که صفیرکشان و بى رحمانه بر گرده اش فرود مى آمدند و پوست تنش را قاچ قاچ مى کردند, بلکه او, غمگسار هویت و فرهنگ خود بود که در آتش استبداد, گرفتار آمده بود. استبداد, شعله هاى امید را مى میراند, هویتها را بر باد مى داد, دانش و آگاهى را به هیچ مى انگاشت و به جهل میدان مى داد, تا به هر سوى بتازد و سیاهى و تباهى بپراکند و خورشید را گل اندود کند. استبداد, هراس انگیز بود, هیچ سخن حقى را برنمى تابید. با حق میانه اى نداشت. حق را در هر کجا مى دید, به خروش مى آمد, نعره مى کشید, چنگ و دندان نشان مى داد, به رویارویى برمى خاست و نابخردانه, دست و پا مى زد, تا از رشد, دامن گسترى و جارى شدن آن به دشت سینه ها و مزرعه دلها, جلو بگیرد. سفیران حق گو را زبان مى برید, مردان حق مدار, جهل ستیز و روشنایى آفرین را بردار مى کرد, تا حق از جلوه گرى بازماند, نتواند زیباییها, شکوه ها و رخشانیهاى خود را, هرگاه و هر زمان, در هر جاى و مکان, در هر کوى و کومه, در هر مسجد و کنشت و دیر, جلوه گر سازد و حق جویان را در مدار خود به حرکت درآورد. استبداد, به هیچ چیز نمى اندیشد, جز بر ماندگارى و جولان خود. همه چیز, جان و مال, ناموس, هویت, فرهنگ, آیین, سنت, دین و ارزشها, همه و همه, مى باید در رقص مرگ شرکت کنند, تا دیو استبداد, چرخهاى زندگانى نکبت آلود خود را به حرکت درآورد. هر ایرانى, زهر استبداد را چشیده بود. به هر سوى که حرکت مى کرد, مشت استبداد, بى رحمانه بر سینه اش فرود مى آمد و زخم مى زد, زخمى ژرف. چنان زخم کارى بود و ژرف, که هیچ مرهمى کارساز نبود و به آن بهبودى نمى بخشید و از درد و اَلَم آن نمى کاست, جز مرهمى که از غیب مى رسید, از چشمه تسنیم و به دست تواناى چشمه بان خورشید, بر آن نهاده مى شد. تنها و تنها این مرهم بود که زخم دل را برمى چید و به دل آرامش مى بخشید و درد و اَلَم را از ساحَت آن دور مى کرد و سالم و شاداب, آماده اش مى ساخت, تا آن به آن, صراحى اى از مى ناب حقیقت, بر کامِ خود فرو ریزد. استبداد, هیچ مرزى نمى شناخت, خط قرمز نداشت, پا روى هر چیز مى گذارد, هویت, فرهنگ, ارزشها, دین و آیین, آبرو و حیثیت مردم ایران. در این غوغاى غولان, غبارانگیزى غداره بندان, هیچ چیز بر مدار خود نمى توانست بگردد, نه دین, نه فرهنگ, نه سنتها و آیینها. این از آن روى بود که هم اَوْرَنگِ بانان, افروزندگان مشعل خرد و دانش به داس استبداد درو شده بودند و هم استبدادیان مى باید برابر هوس, میل و خواست خود آیین و دین مى ساختند, آیین و دینى که با همه رفتارهاى زشتِ آنان هماهنگى و همخوانى مى داشت.

از سال 1308 تا 1316

کتاب غمها و اندوه هاى ملت ایران را, از سال 1308 هـ.ق. مى گشاییم و ورق مى زنیم و نگاهى به اندوه بارترین برگهاى آن مى افکنیم, تا آن گاه که بناى بلند حوزه علمیه قم, به دست توانا و اراده پولادین مردى از تبار روشنان, سر به آسمان سود و غم و اندوه غربت, بى کسى و بى پناهى را از دلها زدود, بر زخم دلها مرهم نهاد, شعله هاى امید را در سینه ها افروخت و هزارها پروانه شیدا را در برگرد خود به پرواز درآورد و روح و جان شان را در کوثر زلال معارف اسلامى پاک و پاکیزه گردانید. سال 1308 هـ.ق. هشت سال پیش از هجرتِ نخستین حائرى به ایران, دربار قاجار, درنده خویى, بى فرهنگى و حقیقت گریزى خود را به تمام نمایاند. بر هر اهل فکر, فرهنگ نمود, که دربار قاجار, نمى خواهد مردم حقیقت را دریابند و به وادى روشن و اَیمَن گام بگذارند و نداى حق را بشنوند و نور خدا را ببینند.

ستیز استبداد با روشن روشنان

در این سال, روشن روشنان, که در سرزمین استبداد زده و تاریکى گرفته ایران, از عدالت, قانون, رفتار انسانى با رعایا, عدالت و حرکت همگان, بویژه حکمرانان در چهارچوب و جاده قانون سخن مى گفت, بذر بیدارى مى افشاند و تاریکى را به نور دانش خود مى شکافت, از ایران رانده شد. و این, دردناک رویدادى بود. براى ایران, با آن چهره درخشانِ پیشین و تمدن و فرهنگ شناخته شده, و آداب و آیین ناب و دین زلال, بسیار بد تمام شد و نه تنها حکمرانان بدنام را بدنام تر کرد و چهره سیاه, کدر و غبارآلود آنان را نمود و خوى حیوانى آنان را آشکار ساخت که به نام بلند ایران اسلامى خدشه وارد ساخت. نام بلند سید جمال الدین اسدآبادى, بر تارک گیتى مى درخشید, هر اهل فرهنگ, سیاست, دانش و اندیشه هاى اصلاحى و بنیادین, از هر دین و مسلک, با این چهره درخشان اسلام آشنا بود و از او به بزرگى یاد مى کرد و در برابر اندیشه هاى زلال و آسمانى او, زبان به ستایش مى گشود. اندیشه هاى اصلاحى او شرق و غرب را درنوردیده بود, آن هم در عصرى که غرب با شتاب, قاره به قاره را مى پیمود و دانش و تکنولوژى خود را به رخ جهانیان مى کشید و میدان دار عرصه هاى گوناگون بود. او در این هنگامه, با اندیشه هاى ناب اسلامى خود, مشعل اسلام را در جاى جاى جهان افروخت و سخن تازه خود را با اهل نظر در میان گذارد و راهى را که اسلام پیش روى بشر قرار مى دهد به درستى نمایاند و رخشانیهاى آن را بیان کرد و دقیق, عالمانه و سنجیده, کاستیهاى تمدن غرب و فلسفه هاى آن دیار را برشمرد. از دیگرسو, با عالمان, مصلحان و فرهیختگان جهان اسلام, بیمارى جهان اسلام را باز گفت و راه درمان آن را نشان داد. با این حال, دربار قاجار, چون در تاریکى سیر مى کرد, به شب خو گرفته بود, با هر روشنایى مى ستیزید, نتوانست آن بزرگ مرد را, که نجات ایران از باتلاق دهشتناک واپس ماندگى و بى دانشى در شعاع اندیشه او ممکن بود, برتابد و در یک حرکتِ نابخردانه, با حالت بسیار زننده, نُماد اندیشه و دانش, عشق به اسلام و مسلمانان و ایران اسلامى را, توهین آمیز, نیمه برهنه, در هواى بسیار سرد, با دست و پاى به زنجیر بسته, سوار بر قاطر کرد و کشان کشان تا به خانقین برد.

ایران در عصر بى خبرى

دربار قاجار و شخص ناصرالدین, بسیار هراس داشتند از این که مردم با دگرگونیها و انقلاب علمى و صنعتى و قانونها و آیینهاى کشوردارى غرب آشنا شوند و با راهبرى مصلحان, آگاهانه و هشیارانه در عصر انقلاب صنعتى غرب گام بردارند. نه دَرها را به سوى هرگونه نوآورى ببندند و نه کورکورانه به دنبال دجّال روزگار بیفتند. بلکه کارشناسانه, براساس دانش و خِرَد, ابتدا به شناسایى کاستیهاى خود بپردازند, در پرتو خرد و دانش و رهنمودهاى دینى و آیینى, بازدارنده هاى رشد و شکوفایى را از سر راه بردارند و راه را براى حرکت رو به کمال خود در دنیاى جدید, هموار سازند و از تواناییها, اوجها و شکوه هاى خود, به درستى پاس بدارند, آن گاه به داد وستد با غرب بپردازند. غرب آزمندانه بر ملتهاى خواب آلود و در خواب نگه داشته شده یورش مى بُرد. از این روى با هر کسى که بانگ مى زد, بى رحمانه برخورد مى کرد و نمى گذاشت در آرامش به سر برد. سیّد جمال غرب را خوب مى شناخت, دقیق و همه سویه, به همه لایه هاى آن آگاهى داشت. هم سیاهى هاى آن را مى دانست و هم روشناییهاى آن را. دولتها و حکومتهاى اسلامى را پرهیز مى داد از این که در باتلاقهاى غرب گرفتار آیند و به جاى روشنایى, تاریکى از غرب بگیرند و سیه روز تر از این که هستند, بشوند. او وقتى به ایران آمد, دید از روشنایى, دانش روز, کشوردارى براساس آیین و قانون, خبرى نیست و دستگاه حاکمه و شخص ناصرالدین شاه, به هیچ روى حاضر نیستند اندکى از اقتدار خود بکاهند و دیگران را نیز در اداره کشور شرکت دهند. از این روى, علاج این زخم کهنه را مشروطه دانست. او بر این عقیده, که در پرتو حکومت قانون, احترام به فردا فرد ملت مى توان به علم و تکنولوژى دست یافت و با ملتى محترم, عزیز و گرامى مى توان به قله هاى روشنایى رسید, سخت پاى مى فشرد و بى باکانه مى گفت: با ملت زبون و ملتى که سرنوشتش به هوسهاى حاکم بستگى دارد, نمى توان هیچ دَرى به روشنایى گشود. حکومت قاجار, نمى توانست دریابد دنیا با شتاب در حرکت است و باید از همه اهرمها کمک گرفت و این عقب ماندگى از غرب را به پایین تر حدّ رساند. چنان کارگزاران و شخص شاه در خودکامگى, تاریکى فساد, عیش و نوش و افکار ارتجاعى و خرافى فرو رفته بودند که نمى توانستند بفهمند در آن سوى مرزها, انقلاب صنعتى, به شتاب در حال دامن گسترى است و ناگزیر براى به گردش درآوردن چرخهاى خود, باید به دیگر سرزمینها دست بیازد و تنها و تنها بیدارى, قانون و عمل به دستورهاى دین و میدان دارى مصلحان, عالمان و انسانهاى با شرف و غیرت است که مى تواند ایران را از فرو افتادن در حلقوم این اژدها در امان بدارد. در کشورى که هیچ رکنى استوار نیست و همه چیز به میل و هوس حاکم بستگى دارد, روشن است که استعمار زمینه رشد مى یابد. چون استعمار در لجن زارِ هواها و هوسهاى حاکمان ناشایست و در آغوش جهل و بى دانشیِ مردم مى روید و دامن مى گستراند. استبداد مردم را در بى خبرى نگه داشته بود. مردم از دگرگونیهاى مهم دنیا خبر نداشتند. و روز به روز, بر دامنه این بى خبریها افزوده مى شد و خواب آنان, هر چه عمیق تر و سنگین تر. در دنیا, دیرى بود که شگفتیهاى دانش, خود را مى نمایاند, شهابها دل شب را مى شکافت, جهشى شگفت و حیرت افزا دیده مى شد, موج بلندى که هیچ ساحلى را آرام و ساکت نمى گذاشت. (از نظر اوضاع بین المللى, کمى پس از آغاز سلطنت ناصرالدین شاه تحول شگرفى در دنیاى غرب, در حال انجام بود و انقلابهاى گوناگونى در کشورهاى اروپا پدید آمد. در سال 1365هـ.ق (1848 میلادى) با انتشار مانیفست حزب کمونیست توسط کارل مارکس, مارکسیسم تولد خود را اعلام داشت و تاریخ تحول جهان را تحت الشعاع قرار داد. انقلاب صنعتى و بورژوازى اروپا, با گامهایى سریع, علم و تکنولوژى را به خدمت مى گرفت و مى رفت تا با گسترش بازار کالاهاى تولیدى و نفوذ صنعتى و سرمایه اى, نوع دیگرى از دستیابى به کشورهاى خواب آلود (مانند ایران) را براى اربابانِ علم, به ارمغان بیاورد.)3 در چنین روزگارى, که بیدارى ملت ایران و آگاهى, دانش و بینش روشن آنان مى توانست کارساز باشد و در ایران, از این رهگذر انقلاب ژرفى پدید آید و مصلحان به بازسازى ایران استبداد زده بپردازد و آن چه را مفید مى دانستند از دانش و آگاهى براى ملت ایران بگیرند و آن چه را زیان آور, پس بزنند و با بیدارى و آگاهى, گام در جاده هاى نو بگذارند و از دگرگونى ژرفى که آفریده شده, بهره برند, استبداد, براى ماندگارى خود و هراسى که از حرکتها و دانشهاى نو داشت, دَرِ دانشهاى جدید و نوآوریهاى شگرف را به روى ملت ایران بست و در این عصر بى خبرى, ایران لقمه چربى شد در گلوى دو امپریالیزم نوپاى روس و انگلیس. ناصرالدین شاه, سه سفر به اروپا رفت, تا از نزدیک, به پندار خود, تمدن فرنگ را ببیند, ولى تجربه اى نیندوخت و نخواست و یا نتوانست زمینه هاى یک دگرگونى اساسى را در کشور پدید آورد و مردم را آگاهانه با تمدن غرب, که به هر سوى مى توفید, رو به رو کند و به مصلحان, عالمان آگاه و آشناى به مبانى فکرى تمدن غرب و تمدن اسلامى و نقطه هاى وصل و جدایى آن دو, آگاهان دلسوز, که به ایران اسلامى عشق مى ورزیدند و خواهانِ مجد و شکوه آن بودند, میدان بدهد, تا به بى خبرى مردم ایران پایان بدهند. ایران در این برهه سرنوشت ساز, با زمینه هاى بس باشکوه, حرکت آفرین, سرورانگیز که براى رویارویى خردمندانه با تمدن غرب داشت, به خاطر بى خبرى مردم, ناآگاهى و بى دانشى آنان, که دستاورد حکومت دراز مدت استبداد بود, برکنارى مصلحان, عالمان بیدار و همه سونگر, از گردونه کشور, خیانت ورزى, رشوه خوارى و وطن فروشى درباریان, کارگزاران, خودباختگى روشنفکران, نتوانست در عرصه بین المللى, جاى مناسب و درخور شأن خود را بیابد و میدان گاهى بس آماده براى جولان و تاخت و تاز غربیان و شرقیان شد و در نتیجه, هم سرمایه هاى ملى و هم سرمایه هاى معنوى در آتش افروزیهاى استبداد و استعمار سوختند.

رقابت قدرتهاى بزرگ در ایران

در این عصر بى خبرى, که استبدادیان, مردم را در تاریکى نگه داشته بودند و در پشت دیوار بى خبرى و در بیغوله هاى تاریک, هر جفایى را بر آنان روا مى داشتند و بسان حیوان با آنان رفتار مى کردند و از عرصه هاى سیاسى و خُنُکاى دانش و معرفت به دورشان مى داشتند, دو قدرت بزرگ, چون میدانها و عرصه هاى گوناگون را خالى از مردم و نقش آفرینى آنان دیدند و برجها و باروهاى نگهبانى را خالى از نگهبانان و باروبانان تیزنگر و هشیار, ایران را جولانگاه خود قرار دادند و براى به تاراج بردن ثروت سرشار آن, به رقابت پرداختند و آن چه در این رقابت سخت و سهمگین لت و پار شد مردم شریف ایران و حیثیت و آبروى آنان بود. نه این که, برخلاف پندار روشنفکران خود باخته, چراغى از علم و دانش و تمدن در این سرزمین نیفروختند که هرچه روشنان داشت به خاک افکندند. ایران را به قرون وسطى برگرداندند, حرث و نسل را به نابودى کشاندند, ثروتهاى مادى و معنوى این سرزمین را تباه ساختند, مردم را از فرهنگ, آداب, سنن و ارزشهاى دگرگون آفرین دور کردند و از همه دردناک تر و اسف انگیزتر, رفتار حقارت آمیزى بود که با مردم داشتند, خود را قوم برتر و آنان را قوم وحشى و به دور از فرهنگ و تمدن مى انگاشتند و همین نگاه پست و به دور از شأن انسانى را, به قلم بمزدها, نویسندگان اجیر و مأموران سرویسهاى جاسوسى خود که به نام جهانگرد و سیاح به ایران مى فرستادند, دیکته کردند و به سینه هاى لجن گرفته و پر کینه آنان سریان دادند. نوشته ها, آثار و کتابهایى که از این قوم تاراج گر در دست است, گواهى است روشن بر این سخن. اینان سعى کرده اند, چنین وانمود کنند که قوم ایرانى, قومى واپس مانده و به دور از فرهنگ و تمدن و وحشى است و خود نمى تواند کشورش را اداره کند, از این روى نیاز است بریتانیاى کبیر, سرپرستى این ملت را به عهده بگیرد.

غرب و خاموش کردن چراغ علم در ایران

غرب, نمى خواست چراغ علم در ایران روشن گردد. مى دانست ایران زمینه یک حرکت بزرگ را دارد. از عالمان, دانشمندان و فلاسفه اى برخوردار است که اگر میدان را از رجّاله ها بگیرد و کار را به آنان و مردان اهل وابگذارد, ایران, با پشتوانه علمى که دارد, خیلى زود راه خود را خواهد یافت. از این روى, تمام توان خود را به کار گرفت که رجّاله ها بر سر پستها بمانند و با هر حرکتى علیه استبداد به مخالفت برخاست و از اهرمهایى که در اختیار داشت, براى خاموش کردن آنها بهره برد و از دیگرسوى, شاه و کارگزاران را از مصلحان و عالمان دلسوز و داراى طرح و اندیشه براى بِه سامانى کشور, به هراس افکند و آنان را خطرى بزرگ براى نظام پادشاهى وانمود. قدرتهاى بزرگ مى دانستند اگر ایرانى با نوآوریهاى دنیاى جدید آشنا شود و پى ببرد که رمز اوج گیرى تمدن جدید در چیست, جوهر حرکت را در اختیار دارد و مى تواند خیلى زود, چراغ علم را در داخل کشورش بیفروزد و نیاز به غرب نداشته باشد. غرب تلاش مى کرد که هیچ گاه ایرانى به قلّه اعتماد به نفس فراز نرود و همیشه و همه گاه خود را نیازمند غرب بداند و گام در شاهراه ترقى را به فکر و اندیشه و با تکیه بر نیروهاى خودى, محال بینگارد. بى خبرى ایرانى, کوتاه بودن دست او از آستان علماى دقیق اندیش و داراى طرح و برنامه براى اداره کشور بر اسلوب و مرام انسانى و عمران و آبادانى کشور و این که چه چیزهایى را باید از غرب گرفت و چه چیزهایى را نه, سرمایه بزرگ براى امپریالیزم جهانى بود. ایرانى باید بى خبر بماند, تا بشود ثروت بى کران او را به تاراج برد, هویت او را سوزاند, تمدن درخشان و فرهنگ ناب او را زیر خروارها خاک دفن کرد و او را از گذشته اش برید. این سیاست راهبردى غرب بود. این سیاست را با برنامه دقیق به پیش مى برد. کارگزاران نظام استبدادى هم, چون از این سیاست سود مى بردند و مى دیدند با عمل به این سیاست, بساط عیش و نوش شان برقرار است, تلاش مى ورزیدند, بى خبرى مردم, هرچه عمیق تر و گسترده تر باشد و هیچ روزنى از این زندان بزرگ و تاریک به سوى دنیاى روشن گشوده نشود. ناصرالدین شاه, نه در آغاز شتاب شگرفِ انقلاب صنعتى عرب, اوج گیرى تمدن, فرهنگ و نهادینه شدن قانونهاى مدنى آن دیار, به خود آمد که دَرهاى ایران را به سوى دانشهاى جدید بگشاید و زمینه داد و ستد فکرى بین عالمان ایران و اندیشه وران ایران و اندیشه وران غرب را فراهم آورد و نه پس از گذشت پنجاه سال از هنگامه آفرینى تکنولوژى غرب و گذشت سالهاى سال از طرح اندیشه ها و فلسفه هاى نو در آن دیار. او مى دانست چون ستمهاى بى شمار انجام داده, بى گناهان بسیارى را سر و زبان بریده و بر دار زده, امتیازهاى فراوان به بیگانگان داده و پاى قراردادهاى ننگینى را امضا کرده و در واقع ثروتهاى بى کران کشور را به ثمن بخس فروخته, حکومتش, با همه کوکبه و هیمنه اى که به ظاهر دارد, بسیار سست بنیاد است و هر پایه آن, با اشاره اى فرو مى ریزد, تمام اهرمهاى قدرت خود را به کار مى گرفت که مردم از آن چه در غرب مى گذرد آگاه نشوند و به مقایسه کشوردارى زمامداران آن سامان, با کشوردارى پادشاه و کارگزاران سرزمین خود نپردازند. چون مى دانست که اگر مردم ایران از رفتارى که زمامداران غرب با رعایا دارند باخبر شوند, درخواهند یافت, در قفس شیران و یوزپلنگان زندگى مى کنند و در کشورى به سر مى برند که هوس پادشاه, قانون است و زندگى و مرگ مردم, بستگى به میل و خواست او دارد. او نگران بود که پاى ایرانى به فرنگ برسد; از این روى, تمام توان و قدرت خویش را به کار مى گرفت که دَرهاى کشور, همچنان بسته بماند و چشم و گوش مردم باز نشود و درنیابند مردم فرنگ بیدارند و آنان در خواب و در این خواب آلودگى, ثروت و سرمایه اى که داشته اند, به یغما رفته است و مردم غرب, با ثروتى که از آنان به تاراج برده, به ثروت, مکنت و رفاه رسیده اند و ایرانى صاحب ثروت, به خاطر ناشایستگى, رشوه خوارى حاکمان و سازش با دزدان و چپاولگران غربى, در فقر و فاقه به سر مى برند و بیغوله نشین اند: (ناصرالدین شاه, نه تنها از سفرهاى اروپا تجربه اى به درد مملکت بخورد نیاموخت, بلکه مشاهده آزادیهایى که در کشورهاى مختلف اروپا, مردم از آن برخوردار بودند, او را بیمناک ساخت و بعدها از رفتن ایرانى به اروپا و باز شدن چشم و گوش آنها وحشت مى کرد. چنانکه از دستورى که در ذیل تلگراف رمزى, که تقریباً, پنج ماه قبل از کشته شدنش, محمدعلى خان علاءالسلطنه از لندن مخابره کرده, نوشته, این نظر به خوبى درک مى شود. این تلگراف عیناً گراور مى گردد. ناصرالدین شاه در ذیل آن, با خط خود نوشته است: (آقا حسن, بى اجازه رفته است. نمى دانم از شما اجازه گرفته رفته است, یا نه. در هر صورت, او را باید زودتر به ایران مراجعت بدهند. خیلى خیلى بد است پاى ایرانى, این جورها به فرنگستان باز بشود. اگر جلوگیرى نشود, بعد از این, البته ده هزار ده هزار به فرنگستان براى دیدن کردن خواهند رفت و خیلى خیلى اثر بد خواهد داشت.)4 روشن است که ناصرالدین شاه, نگران فساد اخلاق جوانان نبود. آن چه او را نگران مى کرد دگرگونى در فکر و اندیشه آنان بود, چیزى که براى سلطنت خود زیان آور مى دید و احساس این که هرگونه آگاهى, تیرى است که به سوى او پرتاب مى شود. این برگِ هراس انگیز از کتاب غمهاى بزرگ ملت ایران را گشودیم, تا روشن شود ایران در آستانه هجرت حاج شیخ عبدالکریم حائرى به ایران, چه وضعى داشته و مردم, چگونه زندگى را سپرى مى کرده و در چه زندان مخوفى و در چنگ چه زندان بانانى به سر مى برده اند. سال 1308هـ.ق سال مهمى در تاریخ ایران است. پس از آن که بیدارگر بزرگ, سید جمال الدین اسدآبادى, با آن حال از ایران بیرون رانده شد, شمارش معکوس زوال و فروپاشى حکومت پلید و اهریمنى قاجاریه شروع گردید. این همان چیزى بود که سید پیش بینى کرد. وى در نامه اى به امین الضرب, پس از آن که هدف خود را چنین بیان مى کند: (من آن چه گفته ام و مى گویم و کرده ام و مى کنم, همه محض و صرف از براى خیر امت محمدیه بوده است و خواهد بود و به هیچ وجه انانیت مرا در و مدخلى نبوده است…) مى نویسد: (چون خداوند تعالى از حقیقت کنش و روش من مطلع بود, لهذا دولت عثمانى را پس از شش ماه که از دَرِ مخالفت با من درآمد, گوش و دماغش را بریده, کمرش را شکست و خدیو مصر را, پس از آن مملکتش را پارچه پارچه کرد, پاى سنگین انگلیز را بر گلوى آن نهاده, که نزدیک است نفسش قطع شود. و شیر على خان و عائله آن را تار و مار کرد. اکنون مى گویم: اگر ایران بر گناه خود اصرار نماید و توبه نکند, خداوند تعالى چون به جهت گناهان سابقش, گوش و دماغ کنده است, حالا سرش را خواهد برید و گوشتش را طعمه نسرها و عقابها خواهد نمود و بسیار زمان طول نخواهد کشید.)5 خیزش بزرگ سید پس از تبعید از ایران سید, با همه بى حرمتى و توهینى که بر او روا داشته شده بود, آرام نگرفت و به کنج انزوا نخزید و دست از رسالت بزرگ خوش برنداشت. بسان کوه استوار ماند و از دردها و رنجهاى مردم ایران, با مردم اروپا سخن گفت و اهل فکر و فرهنگ و زمامداران آن دیار را متوجه آن چه در ایران مى گذشت ساخت و یادآور شد: (ایرانیها مى گویند: هرگاه ملل مقتدر, در باب قتل و غارت از پادشاه ما تقویت و کمک نمایند و بلاشک از نهب و غارت ما حصه اى مى برند. از قبیل امتیاز نامه هایى که در باب بانک و دخانیات داده شده است, براى ما چه ثمر خواهد داشت که شورش نماییم. اگر دولت انگلیس در عمل چوب زدن و اسیرى و صدمات و قتل بدون استنطاق و سرقت بدون عذرخواهى, ایرادى نگیرد, بلکه با پادشاه همراهى کند, در این صورت, کار ما تمام است و ما به هلاکت خواهیم رسید. و در چنین صورت معلوم مى شود که ممالک بزرگ و ملکه انگلیس و امپراطورى روس, طالب ترقى ایران و عدالت و آزادى نیستند و آنها نیز مانند پادشاه مایل به تعدى مى باشند.)6 این گونه سخنان, افشاگریها و به محاکمه کشیدن انگلستان و انگشت گذاردن روى حساس ترین نقطه ضعفهاى دولت انگلیس, سخت تکاندهنده و براى دولت انگلستان مشکل آفرین بود. سید, با سخنرانیهاى آتشین و نامه هاى اثرگذار خود, ورق را برگردانده و چهره زشت و اهریمنى انگلستان را براى مردم خودِ آن دیار و شهروندان انگلیسى و اهل فکر و فرهنگ, به روشنى نمایاند و این فضاسازى بسیار نقش آفرین و بیدارگرانه از یک سو و نمایان چهره مظلوم خود و ستمى که بر خود او در ایران رفته بود, از دیگر سوى, براى فرمانروایان و حاکمان انگلیس بد تمام شد, بویژه آن که سخنان دردآلود او در سطح گسترده اى در جراید انگلستان و محفلهاى علمى و سیاسى آن کشور بازتاب یافت.

سید وسیاست راهبردى او در نمایاندن جایگاه مرجعیت

سیّد, در کنار این سیاست و هماهنگ با آن, سیاست راهبردى دقیق دیگرى را نیز پیش گرفت و آن فرستادن پیک و نامه براى علماى بزرگ بود که شورى دیگر آفرید و با این موج بلندى که پدید آورد, بسان صاعقه بر سر قاجاریان ستم پیشه و وطن فروش فرود آمد. در نامه بلندى که به میرزا محمدحسن شیرازى نگاشت, یک به یک قراردادهاى نگین شاه قاجار را با بیگانگان, بویژه انگلستان, برشمرد و زیانهاى آن را براى ملت ایران و ایران, به پیشواى بزرگ اسلام بازگو کرد. براى رهایى از این باتلاق و لجن زار عفن, آزاردهنده و هراس انگیز که آن به آن ملت بزرگ ایران را درخود فرو مى بُرد, هیچ راهى نمى دید و نه هیچ دستِ یارى گرى را, جز دست خدا, که نُماد آن در زمین, مرجعیت بود. او, جایگاه و پایگاه بلند و نقش آفرین مرجعیت را خوب مى شناخت. اهرم قدرت مندى که شاید نهاد مرجعیت شیعه, به آن پى نبرده بود و از توانایى شگفت انگیز آن در اصلاح گرى و وحدت آفرینى, آگاهى نداشت و چه بسا گمان نمى کرد بتواند سیر تاریخ را عوض کند. او, به بسیارى از کشورها, در اروپا, آسیا, آفریقا سفر کرده بود و با بسیارى از شخصیتهاى بزرگ جهان, مسلمان و مسیحى, آشنایى داشت و نیروى اصلاح گرى بیش تر آنان را آزموده بود, اما پس از مطالعه فراوان, دقتها و همه سونگریهاى بسیار, به این نتیجه رسید که هیچ نیرویى در اصلاح گرى, به پاى نهاد مقدس مرجعیت شیعه نمى رسد, از این روى, خطاب به پیشوا و مرجع بزرگ شیعیان نوشت: (حق را باید گفت, تو رئیس فرقه شیعه هستى, تو مثل جان در تنِ همه مسلمانان دمیده اى, هیچ کس جز در پناه تو نمى تواند براى نجات ملت برخیزد و آنها نیز, به غیر از تو اطمینان ندارند. اگر براى گرفتنِ حق قیام کنى, همه به پشتیبانى تو برخاسته و آن گاه افتخار و سربلندى نصیب شان خواهد شد.)7 سیّد, روشنفکران و سیاستمداران را براى این حرکت بزرگ, رهایى ملتهاى مسلمان, بویژه شیعیان و ملت ایران از چنگ استعمار, شایسته نمى دید. او در پى مرد حقیقت بود و باور داشت: کلمه اى از دلِ مرد حقیقت بیرون آید, بر دلِ اهل حقیقت خواهد نشست. در نگاه و باور دقیق او, این میدان بسیار هراس انگیز, میدانى نیست که هرکس بتواند وارد آن شود و میدان دارى کند و نغمه رهایى بسراید و نسیم آزادى را بوزاند و بر دلها و سینه هاى پر از ناامیدى, امید بدمد و در دلهاى فسرده, عطر شادابى بیفشاند. تنها و تنها از کسى برمى آید که در این میدان وارد شود و مشعل افروزد که خدا, کرسى ریاست او را در دلها و خردهاى مردم نصب کرده باشد و کسانى که در پناه او براى رهایى ملت برخیزند. این سخن و باور کسى است که در بلندترین قله روشنفکرى زمان خود قرارگرفته بود, با اندیشه ها و نحله هاى گوناگونى آشنایى داشت, سیاستهاى جهانى و بین المللى را مى شناخت, آگاهى هاى ژرف از برنامه ها, سیاستهاى راهبردى استعمارگران و نقشه هاى آنان براى جهان و مسلمانان داشت و با رهبران بزرگ جهان آشنا بود و قدرت و نیروى آنان را مى دانست, از ساز و برگ نظامى دشمن, آگاه بود و از قدرت ویران گرى استعمار و دولتهاى مستبد, بویژه آن چه در ایران جریان داشت, به طور دقیق و همه سویه خبر داشت. یعنى تیر به تاریکى نمى افکند. از روى حدس و گمان سخن نمى گفت. با این حال, مرجعیت شیعه را, بدون آن که از گذشته تجربه و الگویى فرارو داشته باشد, تنها نهادى مى دانست که مى تواند براى امت اسلامى, سعادت و خوشبختى, رستگارى و رهایى به ارمغان آورد, آرامش به روح و روانش ببخشد, پریشانى و پراکندگى مسلمانان را به یگانگى, همدلى و برادرى دگر کند. رنج و دردى که دامن گیرشان شده است, از آنان دور سازد, با بسیج مردم و شور و هیجان, بسان صاعقه بر سر کافران که سرزمینهاى اسلامى را در چنگ گرفته اند, فرود آید و تار و مارشان سازد و به خاک سیاه بنشاندشان.

حماسه آفرینى مرجعیت شیعه

میرزاى شیرازى, فتواى حماسى خود را علیه قرارداد ننگین انحصار تنباکو, صادر کرد. پیش بینى سیّد, به حقیقت پیوست, آن جا که به میرزاى بزرگ نوشت: (همه مردم در برابر تو تسلیم اند. همه فرمان برادرت هستند. امر تو در جامعه مسلمانان نافذ است. هیچ کس در مقابلِ حُکمت گردن فرازى نمى کند. اگر بخواهى, مى توانى با یک کلمه (کلمه اى که از دلِ مرد حقیقت بیرون آمده و بر سینه اهلِ حقیقت مى نشیند) افراد پراکنده را جمع کنى و با متفق ساختن آنها, دشمن خدا و دشمن مسلمانان را بترسانى و شرّ کفار را از سرشان برطرف نمایى.)8 این فتوا و حکم, دین را در نظر اهل دین بزرگ و ارجمند نمود. اسلام را به میدان زندگى آورد و آن را با سیاستهاى استعمارى و برنامه هاى اقتصادى چپاول گرانِ جدید, رویارو ساخت و روشن کرد اسلام پویاست و در همه عصرها جریان دارد و در سینه همه نسلها, مى تواند شورانگیزد و از توانایى شگفت انگیز در به حرکت درآوردنِ اقیانوس بزرگ انسانها, برخوردار است. در هر زمانى مى تواند کاروان انسانها را به حرکت درآورد و آن را سالم و به دور از هر گزندى به سرمنزل برساند. این فتوا, خط بطلان کشید بر پندارها و انکارها. آنان که مى پنداشتند روزگار اسلام به سر آمده و اسلام براى نسل نوخاسته و دنیاى جدید پیامى ندارد, با این عرصه دارى مرجعیت دینى و رویارویى با استعمار نو و رو کردن دست چپاول گران, به بیغوله ها خزیدند. سیّد, با تمدن جدید آشنا بود, زوایاى آن را مى شناخت, با این که بیش تر روشنفکران زمان او, و بسیارى از کسانى که با آنان حشر و نشر داشت, سعادت و خوشبختى و بهروزى انسانها را در تمام قاره ها و با هر آیین و کیش, در تمدن جدید مى جستند, او, سعادت و خوشبختى انسانها و بویژه مسلمانان را در اسلام مى دید و پیروى از مرد حقیقت, پیشواى دین, پرتو درخشان انوار ائمه, پایه تخت دیانت, زبان گویاى شریعت و نفس پاکیزه. این احیاگرى و توجه دادن به زلال اسلام و نمودن پایگاه مرجعیت دینى و توانایى شگفت انگیز و سترگ آن در تاراندنِ تباهى آفرینان, ویرانگران و رهزنان اندیشه و زدودن زشتیها, پلیدیها و بدیها از ساحَت سینه ها و هدایت مردمان به شاهراه سعادت, و آن فتواى شورانگیز, شوق آفرین و امیدوارکننده اسلامیان, و درهم کوبنده و ناامیدکننده دشمنان, حوزه سامرا را به کانونى از عشق و شور دگر کرد. سیّد را در زمستان سخت و استخوان سوز, نیمه برهنه, در حالى که بیمار بود, سوار بر اسبِ بارکش, به خانقین بردند. او امید داشت در عراق رهایش کنند, تا در این مجال, به دیدار محبوب خود, رئیس مذهب اش برود. شعله این امید او را گرم نگه مى داشت. اما ایادى استعمار, غارت گران ثروتِ بى کران ایران و مستبدان, که بى باکانه و بى رحمانه سر بیداران, آگاهان و بیدارگران را پیش پاى استعمارگران مى بریدند, نگذاشتند سیّد در عراق بماند و دو دریا درهم آمیزند: (و از… والى درخواست کردند مرا به بصره تبعید نماید; زیرا مى دانست اگر مرا در عراق آزاد و به حال خود بگذارد, نزد تو, رئیس مذهب, خواهم آمد و گزارش از اوضاع کشور را به تو گفته و بدبختیهایى که این مرد زندیق براى ملت ایران آماده کرده شرح خواهم داد. و تو را به کمک دین و فریادرسى مسلمانان خواهم خواند. او مى دانست اگر من و تو, یک جلسه با هم مصاحبه کنیم, دیگر نمى تواند وزارتِ ملت کش کشور خراب کن خود را نگاهدارى نموده و کفر را ترویج کند.)9 گرچه سیّد نتوانست با محبوب و رئیس مذهب خود دیدار کند و از دردها و گرفتاریهاى امت اسلامى, ایرانیان شریف, براى او سخن بگوید و تنها راه فراروى امت اسلامى را بنمایاند, اما بذرى که او افشاند, نامه بلندى که او به میرزاى بزرگ نوشت و نقش جاندارى که او بر پرده جهان رسم کرد, اثر خود را گذارد و آن کلمه اى را که آرزو داشت میرزا بنگارد, به زیباترین وجه نگاشت و چون از دلِ مرد حقیقت این کلمه تراوید, بر سینه اهل حقیقت نشست و همان گونه که سیّد پیش بینى مى کرد, هنگامه اى آفرید, شرّ کافران را از سر ملت ایران برطرف ساخت, دین را در نظر اهل دین, بزرگ و ارجمند جلوه گر ساخت. هیمنه و صَولَتِ دروغین امپریالیزم را شکست, شکوه دین را نمایاند و از همه مهم تر, مشعلى را افروخت که هیچ گاه فرو نمى میرد, نمى فسرد و از پرتوافکنى باز نمى ماند. فروزندگى و پرتوگسترى آن, همه گاهى است, شبان و روزان و همه جایى است, هر کوى و برزن, هر دیار و سرزمینى از سرزمینهاى اسلامى را در پرتو خود مى گیرد و روشنایى به آن جا ارزانى مى دارد و آن , نهاد مرجعیت است, نهادى که از انقلابِ یک کلمه برخاسته و سرچشمه گرفته از دل مرد حقیقت, بر بام جهان شکفت و ظِلام شب را برچید و به امت اسلامى جان دمید و زندگیها را شاداب از امید ساخت. جمادى الاول 1309هـ.ق 12 آذر 1270ش. رایت فتوا افراشته شد و موجى از بیدارى را در پى داشت و حرکتى بزرگ آفرید. سدّ ستم را شکست و به شب دیجور پایان داد و مردمان را متوجه کانون پر شور, روح نواز و ستم سوز نهاد مرجعیت کرد و در این روشنایى, پى بردند در پرتو این خورشید است که مى توانند به سرچشمه هاى نابِ حیات طیبه دست یابند و زندگى بدون ملال را بیاغازند. این فتوا, دلها را لبالب از امید ساخت و به مردم باوراند که مى شود دلِ تاریکى را شکافت و به دریاى نور وارد شد. از ستم رهایى یافت, پادشاه قوى پنجه و اهریمن را, که پایه هاى قدرت خود را سخت استوار ساخته, از اریکه قدرت به زیر آورد و به روزگار سیاه پایان داد و پیروزمندانه گام در ساحَت روشنایى گذارد. این فتوا و رایت بلندى که میرزاى بزرگ برافراشت در سامرا نماند, به دیار دیار برده شد و شاگردان و تربیت شدگان مکتب او, رسالت خود دانستند که این رایت را با تمام قدرت برافراشته نگهدارند و از هر گزندى در امانش بدارند و روز به روز بر شکوه و شوکت آن بیفزایند. کانون گرم و روشن مرجعیت, روز به روز گرم تر شد و در پرتو آن, مبارزه قلمى علیه بیدادگران و ستم پیشگان و استعمارگران آغاز شد و این مبارزه قلمى هم از درون و هم از بیرون, به ایرانیان جان دمید و روز به روز بر بیدارى و آگاهى آنان افزود. حکومت قاجار با تمام توان به تلاش برخاست و از هر اهرمى بهره برد, تا جلوى این موج بلند را که بر ساحل آرام آن مى کوفت, بگیرد, نتوانست و حرکتهاى مردمى علیه دستگاه ستم, یکى پس از دیگرى شکل گرفت, تا به انقلاب بزرگ و شکوه مند مشروطه انجامید. حاج شیخ عبدالکریم در کانون خیزش حاج شیخ عبدالکریم, در کانون این خیزش بود. مى دید میرزاى بزرگ, چه دقیق و سنجیده از جایگاه خود بهره مى برد و در دلها شور مى انگیزد و موج مى آفریند. موجى که از دل آن, موجها مى آید پدید. حاج شیخ با اندیشه ها و رفتار خردمندانه و دقیقه هاى فکرى او از نزدیک آشنا بود. از اصحاب درس او به شمار مى آمد و افزون بر این, از دو آبراه به دریاى اندیشه او مى پیوست: یکى از آبراه اندیشه سیّد محمد فشارکى اصفهانى و دیگرى از آبراه اندیشه میرزا محمدتقى شیرازى. اندیشه هاى آن بزرگ مرد, در صدف جان او, به گوهرى بس ارزنده دگر شده بود. گوهرى که باید دقیق و هوشیارانه از آن پاس بدارد و در هنگامه هاى سخت, با آن راه بنماید و مردمان را از شبهاى تار و دراز, به سوى سپیده بگشاید. او, به این فکر افتاد از قبسى که از مکتب سامرا گرفته, سرزمین خود را در روشنایى فرو برد. و در پرتو نهضت فتوا, و فضایى که این فتوا پدید آورده, حرکت بنیادینى را بیاغازد. او خیلى زود دست به کار شد, تا در هنگامه اى که خورشید وجود میرزاى بزرگ در ایران و دیگر سرزمینهاى اسلامى, پرتوافشانى مى کرد, شالوده یک بناى بزرگ را بریزد. بنایى که هاله اى دور خورشید مرجعیت پدید آورد و نور و شعاع مرجعیت را به همه سوى بگستراند. سال 1316هـ.ق به ایران آمد. به رفتار و کردارها دقیق شد. شور و علاقه شگفتى در مردم دید.جریان زلالى را دید که به دور از هیاهوها و آلودگیها, در دل رود, به دریا مى ریزد و آرام و قرار ندارد و علاقه مند است, شفاف تر و روشن تر از پیش در حَماسه ها شرکت بجوید و نقش آفریند. او در این هجرت بزرگ, علاقه مندان بسیارى را دید که مى خواستند دانش دین بیاموزند و جام جان شان را لبالب از زلال ایمان سازند و از هر زشتى و پلیدى دامن بگیرند و نگهبانِ اَوْرَنگِ مرجعیت باشند و هرگاه و هر آن به پشتیبانى و یارى از آن برخیزند. این هیجانها و شور و شوقها, او را لبریز از امید به آینده مى کرد, آینده اى که ایران در پناه مرجعیت, در برابر هر حرکت ویران گرى مى ایستد و دست رد بر سینه نامحرمان مى کوبد. او, وقتى دست خود را براى اداره حوزه و فرو نشاندن تشنگى تشنگان معارف ناب اسلامى باز ندید, سال 1324هـ.ق ایران را به قصد عتبات ترک گفت. اما دل در گروِ ایران داشت. ایران را زمینى مناسب براى بذر اندیشه خود مى دید. انتظار مى کشید که کى آن مجال دست دهد و هجرت بزرگ خود را به ایران بیاغازد. از این سوى, علماى بزرگ, آگاهان و کسانى که شیرینى کلام او را چشیده و نور حقیقت را در سیماى او دیده و جوشش حقیقت را از چشمه سار دل او, ناظر و شاهد بودند, بى تابانه بازگشت او را انتظار مى کشیدند. این مردان آگاه و بصیر, با پیک و پیام از او خواستند ایران را در این برهه حساس دریابد, برهه اى که حماسه بزرگ ملت ایران به رهبرى نهاد مرجعیت, به خون نشسته و میراث خواران و بیگانگان دوباره میدان دار شده و با تمام توان, در صدد برآمده, تا ضربه کارى به نهاد مرجعیت بزنند و این مشعل نورافشان و تاریکى زدا را براى همیشه خاموش کنند, تا راحت تر و بى دغدغه تر بتازند و به غارت این سرزمین بپردازند.

برافراشته شدن رایت مرجعیت در ایران

حاج شیخ, با اصرار آگاهان, پس از مطالعه دقیق و همه سویه درباره ایران, سال 1332 به ایران بازگشت. بسیارى از علما و آگاهان, حوزه اراک را با همه رونقى که داشت و طلاب بسیارى که بر گرد شمع وجود حائرى به حرکت درآمده بودند, براى خیزش بزرگ حائرى, مناسب نمى دیدند و از این روى او را به قم فراخواندند که در میدانى فراخ تر اندیشه خود را به جولان در بیاورد. قم, شکوفان شد. غبار غربت از چهره اش زدوده شد, پایگاه دین گردید. همه علاقه مندان به فراگیرى دانشِ دین, به قم هجرت کردند, تا جان خویش را به نسیم دل انگیزى که از سامرا مى وزید, صفا دهند و از فسردگى و پژمردگى به در آیند و براى حرکت به سوى افقهاى روشن و آینده زیباتر و بهتر ره توشه برگیرند. بهار به روى ایران لبخند زد. مردمِ بى پناه, پناه گاهى استوار یافتند, آموزه هاى بلندِ دین, آبشارگون از قم به دشت سینه ها سرازیر شد و خورشید مرجعیت, زیبا و باشکوه, از مشرق جانها دمید و بر بلنداى ایران شکفت و در صبحى دلاویز, طلوع کرد و به شب دیرپا و دیجور, سخت تار و اندوهبار, پایان داد و روز را از دل شب بیرون کشید. به امید آن که, این روز فرخنده در این فرخنده بوم, به لطف حق, بپاید و آن به آن, نور افشاند و به سیاهى مجال ندهد که دامن بگستراند. آمین.

پى نوشتها:

1. نواى شاعر فردا, علامه اقبال لاهورى, با مقدمه و حواشى دکتر محمدحسین مشایخ فریدنى/96, پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى, تهران, 1373. 2. همان. 3. تاریخ سانسور در مطبوعات, گوئل کهن, ج1/27, انتشارات آگاه 1362. 4. عصر بى خبرى, یا 50 سال استبداد در ایران, ابراهیم تیمورى/6, اقبال 1357. 5. نقش سید جمال الدین اسدآبادى, در بیدارى مشرق زمین, محیط طباطبایى, با مقدمه سید هادى خسروشاهى/185ـ186, انتشارات دارالتبلیغ اسلامى, چاپ اول, 1350. 6. همان/221. 7. همان/200. 8. همان. 9. همان/206.