در تاریخ صدساله اخیر ایران, بویژه در دوران پهلوى, به باستان گرایى, در چندین برهه, پى گیرانه دامن زده شد. احیاى اوستا, آیین زرتشت, آتشکده ها, آثار به جاى مانده از دوران پیش از اسلام, فخر و بالیدن به ادبها و سنتهاى ایران باستان در سرلوحه کار دولتها قرار گرفت. رویارویى با نمادها و نمودهاى اسلامى, روز به روز و رفته رفته, بیش تر دامن مى گستراند. ستیز با زبان عربى و تلاش براى زدودن آن, به گونه گسترده اى دنبال مى شد. بازگشت به دوران پیش از اسلام, سخن روز در گرداییهاى روشنفکرى و نُقل مجلسها و محفلهاى وابستگان به دربار بود. روشنفکران وابسته و جریان میدان دار عرصه روشنفکرى و بسیارى از حاکمان و دولتیان, تلاش مى ورزیدند در این میدان خودى نشان دهند. در رسانه هاى نوشتارى و گفتارى و کتابهایى که عرضه مى شد, به گونه گسترده, باستان گرایى و احیاى ادبها و سنتهاى ایران باستان, مهم, سرنوشت ساز, دگرگونى آفرین, جبران کننده واپس ماندگیها, چاره همه گرفتاریها و درمان همه دردهاى ایران و ایرانى جلوه داده مى شد. این حرکت, یک باره پدید نیامد و فضاى ایران را فرانگرفت. از سالها پیش, پیش از مشروطیت محفلهاى روشنفکرى را درنوردید ودر نگاه ها و بینشها, دگرگونى پدید آورد. روشنفکر درمانده این مرز و بوم و در بن بست گرفتار آمده را در برابر پیشرفت غرب, به این باتلاق کشاند و به او القا کرد که واماندگى ملت تو از کاروان ترقى, تمدن و فرهنگ, در آیینى است که به آن پاى بندى نشان مى دهد و از آن پیروى مى کند و زندگى خود را برابر معیارها و ترازهاى آن به پیش مى برد و چرخهاى آن را مى چرخاند. شبان و روزان به این کوتاه اندیشان و تاریک اندیشان که کرسیها و پستهاى روشنفکرى این ملت را در اشغال کرده بودند, القا مى کردند: ایران در زمان ساسانیان, آقا و سرور سرزمینها و بخشهاى بزرگى از جهان بود, امّا اکنون زبون است و ناتوان و توسرى خور. پس باید به دوران ساسانیان برگشت و آن آداب و آیین را احیا کرد! پیش از مشروطیت, از میرزا فتحعلى آخوندزاده, جلال الدین میرزاى قاجار, میرزاحسین خان سپهسالار, میرزا عبدالرحیم طالبوف, آقاخان کرمانى,… به عنوانِ بنیان گذاران اصلى باستان گرایى در ایران نام برده شده است. باستان گرایى این گروه, بیش از آن که جنبه ایجابى داشته باشد, بُعد سلبى داشت و از راه نفى اسلام و ارزشهاى اسلامى و تبلیغ تز ایران, منهاى اسلام, انجام مى گرفت; به گونه اى که هر چه, رنگ و بوى اسلامى داشت و نُمادى و نمودى بود از ارزشهاى اسلامى, از سوى آنان به سخره گرفته مى شد و مورد هجوم. و با تحریف شگفت انگیز و بسیار کینه ورزانه, از هم گسستن نظامِ پوشالى, استبدادى, ضد مردمى, خرافى, تبعیض گرایانه, خشن و درون تهیِ ساسانى به دستِ مسلمانان ناب اندیش, شجاع و سپیده آفرین, سرآغاز زشتیها, بدیها و واپس ماندگیها و دورانِ تاریک و نکبت آلود پیش از اسلام, روزگار درخشندگیها و پیشرفتها وانمود مى گردید. در همین راستا و براى پیش بردن این سیاست, از هرگونه حرکت و تلاشى که براى جدایى ایران از اسلام و جدایى آموزه ها, ارزشها و والاییهاى اسلامى از تمدن و فرهنگ ایرانى انجام مى گرفت, سخت پشتیبانى مى شد و زمینه براى دامن گسترى آن فراهم مى گردید. اگر نویسنده اى با دستور و یا بى دستور, کتابى در این باب مى نگاشت که به گونه اى مراد سیاستگذاران مقوله باستان گرایى را برمى آورد و یا استاد دانشگاهى روى این مقوله پاى مى فشرد و به دانشجویان این فکر را القاء مى کرد, یا روزنامه نگارى در باب احیاى باستان گرایى و جدایى ایران از اسلام قلم مى زد, از خوان گسترده دربار بهره مند مى گردید و با لقبها و عنوانهاى دهان پرکن از او یاد مى شد و در کوتاه مدت, در ردیف بزرگان دانش قرار مى گرفت و به رسانه هاى گفتارى و نوشتارى دستور داده مى شد که به طرح دیدگاه هاى او بپردازد و با بزرگ نمایى, زمینه را براى اثرگذارى دیدگاه ها و سخنان او فراهم آورند. در روزگار پهلوى, چه پدر و چه پسر, باستان گرایى, به گونه گسترده و برنامه ریزى شده و با پشتیبانى آشکار و نهان قدرتهاى استعمارى و صهیونیسم جهانى, مجال طرح یافت و اشاعه گردید و حالت رسمى یافت و در دستور کار حکومت قرار گرفت و حکومت از تمام تواناییهاى خود و روشنفکران اجیر و نواله خور خود, براى احیاى ایران باستان و از صحنه راندن اسلام, قرآن, آموزه هاى بلند نبوى و روشنگریهاى امامان معصوم و عالمان دین, بهره مى گرفت. انگلستان, براى روى کار آوردن رضاخان, که با قلدرى, بى باکى و حرکتهاى نابخردانه اسلام را به انزوا بکشاند, از روشنفکران وابسته و سرسپرده خود کمک گرفت و آنان را واداشت پا به پاى این مرد وحشى و بى سواد و به دور از آداب و فرهنگ حرکت کنند و تمام بازدارنده هاى فکرى و سیاسى را از سر راه او بردارند. هم اینان, ایدئولوژى نظام شاهنشاهى را بر پایه باستان گرایى پى ریختند و به تلاش گسترده پرداختند که این پایه را استوار سازند و در این راستا, عنوانها, لقبها و نقشهایى به رضاخان دادند که بسیار خنده آور و به دور از خرد مى نمود و جایگاه روشنفکر وابسته را در این خیمه شب بازى, آشکار مى ساخت. محمدعلى فروغى, از روشنفکرانى است که در هموار کردن جاى پاى غرب در ایران و زمینه سازى و دروازه گشایى براى ورود سربازان استعمار به این سرزمین, نقش کلیدى داشت و در به قدرت رسیدن رضاخان و استوارسازى پایه هاى حکومت وى, سخت میدان دارى کرد و نیز در به روى کار آوردن محمدرضا پهلوى: (سلطنت هر دو پهلوى با نخست وزیرى فروغى شروع شد. علاوه بر مأموریتهاى خارجى و نخست وزیرى فروغى, پنج بار وزیر امور خارجه , 4بار وزیر دارایى,3بار وزیر دادگسترى, 4بار وزیر جنگ و یک بار وزیر اقتصاد ملى بود.)1 فروغى, با خطابه اى که در گاهِ تاج گذارى رضاخان ایراد مى کند, ایدئولوژى شاهنشاهى را بر مبناى باستان گرایى پى مى ریزد و خط و سیر باستان گرایى را به روشنى مى نمایاند: (اعلیحضرتا! این تاج و تخت که امروز به مبارکى و میمنت, به وجود مسعود اعلیحضرت همایون شاهنشاهى, خلدالله ملکه وسلطانه, مزیّن مى شود, یادگار سلاسل عدیده اى از ملوک تاجدار و جمعى کثیر از سلاطین عظیم الشأن است که از دیرزمانى آوازه این سرزمین را در دنیا به نیکى بلند نموده و قوم ایرانى را به مدارج عالیه مجد و شرف رسانیده اند. جمشید و فریدون پیشدادى و کیکاوس و کیخسروى کیانى را اگر موضوع افسانه هاى باستانى بخوانند, درباره رفعت مقام کورش و داریوش هخامنشى, شبهه نمى توانند که مصداق: (الفضل ما شهدت به الاعداء) گردیده و در بیست و پنج قرن پیش, به تصدیق دشمنان, معظم ترین دولت دنیا را تأسیس نموده و عرصه پهناورى را که یک حدّ آن چین و هند و حدّ دیگرش رُم و یونان بود,. جولانگاه رشادت و شهامت ایران ساخته و آثار حیرت انگیزى مانند عمارت تخت جمشید و نقوش بیستون از خود باقى گذاشته و مزایاى جهانگیرى و جهاندارى را در وجود خود جمع نموده اند. ذکر اسامى اردشیر و شاپور ذوالاکتاف, به خاطر مى آورد که چگونه پادشاهانِ ساسانى سر به سر امپراتوریهاى رُم مى گذاشتند و همواره دست تعدّى و تجاوز آنها را از خاکِ پاکِ ایران کوتاه مى نمودند. خسرو انوشیروان, نامِ نامى خود را مرادف عدل و داد قرار داده, علم و حکمت را اگرچه در هند و رُم بود, به حکمت خود جلب نموده و در عالم انسانیت, داراى آن مقام منیع گردیده که سیّد کائنات, صلى اللّه علیه وآله وسلم, به دوران او نازیده است. خسرو پرویز, دربار ایران را به ثروت و حشمت و جلال بى نظیر, معرفى کرده. و امراى سامانى و دیلمى, مانند نصر بن احمد و عضد الدوله, عشق و شور ایرانى را به هنرپرورى و آبادى و عمران ثابت نموده اند. شاه اسماعیل صفوى, خود را جوهر غیرت و رشادت قلمداد کرده. و شاه عباس کبیر, نمونه کاملى از مملکت دارى و رعیّت پرورى و سیاستمدارى به دست عالمیان داده است. …
اقتضاى این محفل عالى, که وجوهِ ملت ایران, با قلبى سرشار از شادى و مسرّت و صمیمیت و حسن ارادت در آن شرف حضور یافته و مقارن این احوال, عموم مملکت در سر تا سر ایران, به جشن و سرور اشتغال دارند و دوستان خارجى ما نیز با شوق و ذوق وافر, در این شادمانى شرکت مى نمایند, تنها براى آن نیست که یک پادشاهِ نو, به تخت این سلطنت کهن پا مى نهد و تاج کیانى بر سر مى گذارد; بلکه براى آن است که به این ملت ستمدیده بشارت رسیده است که بار دیگر, آب رفته به جوى آمده و به خواست خداوندى, روزگار حرمان و محنت سپرى شده و ایام سربلندى و عزت, روى نموده است. بیش تر این نوید و حامل این مژده که جان فشاندن بر آن رواست. عملیات محیّر العقول ذات ملوکانه است که در گشودن ِابواب خیر به روى این ملت, در مدتى قبل, راه طویل, پیموده و در موقعى که هیچ گونه ترقّب و انتظارى نبوده, بلکه علائم یأس و ناامیدى از همه طرف هویدا بوده است, دست همت از آستین غیرت درآورده و وسائل قدرت دوست و سعادت ملت را از سرحدّ عدم, به اقلیم وجود رسانیده و مدارج عالیه ارتقا دارد و به این موجب, وارث بالاستحقاق تاج کیانى و تخت جم گردیده. شاهنشاها! ملت ایران مى داند که امروز, پادشاهى پاکزاد و ایرانى نژاد دارد که غمخوار اوست و مقام سلطنت را براى هواى نفس وعیش و کامرانى خویش ننموده, بلکه در اِزاى زحمات و مجاهدت فوق العاده اش در راه احیاى ملک و دولت و براى تکمیل اجراى نیّات مقدسه خود در فراهم ساختن اسباب آسایش ابناى نوع و آبادى این مرز و بوم دریافته است. ملت ایران, مى داند که ذات شاهانه, با آن که وظیفه خود را نسبت به وطن, به طور وافى و اکمل, قبلاً ادا فرموده اید و پس از تحمّل این همه متاعب و به کار بردنِ آن اندازه مساعى, بر حسب قاعده, حقاً براى وجود مبارک, نوبت استراحت و فراغت رسیده, مع هذا, آن ضمیر منیر, آنى از خیال رعیت آسوده نیست و دائماً در فکر بهبودى احوال آنان است و اگر هر آینه به واسطه موانع طبیعى, با فقدانِ وسائل و اسباب در انجام منظورات همایونى, راجع به اصلاح امور مملکتى, اندک تأخیر و تأنى حاصل شود, خاطر مقدس, مکدر و قلب مبارک متألم مى گردد. ملت ایران مى بیند که امروز به فیض وجود شاهنشاهى فایز شده که رفتار و گفتارش براى هر فردى از افراد و هر جمعیتى از جماعات, سرمشق واقع شود و اگر طریق الناس على دین ملوک بپیماید, همانا به سرمنزل سعادت و شرافت خواهد رسید. ملت ایران باید بداند و البته خواهد دانست که امروز تقرّب به حضرت سلطنت, به وسیله تأیید هواى نفسانى و استرضاى جنبه ضعف بشرى و تشبثات گوناگون و توسّل به مقامات غیر مقتضیّه میسّر نخواهد شد, بلکه یگانه راه نیل به آن مقصدِ عالى, احراز مقاماتِ رفیعه هنر و کمال و ابراز لیاقت و کفایت و حسن نیّت و درایت در خدمتگزارى این آب و خاک است. خادم, محترم و عزیز و خائن, خوار و ضعیف خواهد بود. و به همین مناسبت, در سایه توجهات ملوکانه دوست, خدمتگزاران لایق پرورش داده و ملت, قابلیت و استعداد خود را نمودار خواهد ساخت و یقین است که نیّت پاک اعلیحضرت همایونى, ارواحنا فدا, افراد ملت و چاکران درگاه را نیز در شاهراه… و استقامت هدایت خواهد نمود و روحِ آن بزرگواران عالى نشان, که اکنون وجود مبارک, بحق بر جاى ایشان تکیه مى زند, شاد و خرم خواهد گشت. شاهنشاها! همه کس انصاف خواهد داد که سخن بیهوده و گزاف نگفتم…)2 این خطابه یک روشنفکر باستان گراست. روشنفکر وابسته به غرب, فراماسون و یهودى الاصل. او, به روشنى مى داند لباس شاهنشاهى با همه آلودگیهایى که دارد, به قد و قامت رضاخانِ بى سواد, نادان و کم خرد و بدون هیچ گونه غیرت و شهامت و رشادت و پیشینه افتخارآمیزى ساز نیست, امّا با این حال, از برازندگى این لباس به تن او سخن مى گوید و تاج کیانى و سرور و شادمانى ملت بر جلوس وى بر تخت کهن پادشاهی… فروغى, دانشمند است, آشناى به روح و تاریخ ملتها, مى داند قزّاقى مثل رضاخان, شایستگى رهبرى و اداره ایران را ندارد و ویژگیهاى او هیچ سازگارى با روح و روان و ویژگیهاى ملت ایران ندارد, ولى براى پیاده کردن هدفهایى که غرب در سر داشت و او نیز علاقه مندانه در پى آنها بود, رضاخان, بهترین گزینه مى توانست باشد. فروغى از یک سو وابسته به غرب بود و دل باخته تمدن آن دیار; و از دیگر سو علاقه مند به ایران باستان و البته ممکن است باستان گرایى او به سفارش دستور سازمان فراماسونرى باشد که فروغى به آن وابسته بود وگرنه خود او مى دانست در ایران باستان چیز درخور عرضه وجود ندارد. فروغى به خوبى مى دانست غربى کردن ایران و شکستن همه سدّها براى ورود کالاهاى غرب, پایگاه زدن کمپانیها و شرکتهاى غربى در این سرزمین, با باورها و سنتهاى مردم ایران و درخشش و روشنایى بخشى اسلام و نقش آفرینى عالمان آگاه, ممکن نیست; از این روى به دامن ایران باستان آویخت, تا اسلام را به حاشیه براند و روحانیت و عالمان دین را زمین گیر و راه را براى غرب هموار سازد. زیرا سخن از ایران باستان, رواج ایدئولوژى شاهنشاهى, افتخار به پادشاهان هخامنشى و ساسانى, یعنى از گردونه خارج کردن اسلام. وقتى اسلام از گردونه خارج شد و عالمان دینى از میدان دارى باز ماندند, به آسانى مى توان عَلَم غرب را برافراشت و بین ایران و غرب پُل زد و گذرگاه ساخت. گشودن دروازه ها به روى غرب, بى هویت کردن مردم, با احیاى باستان گرایى و حذف اسلام از زندگى اجتماعى و فردى مردم, کار سخت دشوار و پر سنگلاخى بود که نه جریان روشنفکرى وابسته به تنهایى مى توانست از عهده آن برآید و نه یک فرد دیکتاتور و مستبدى مانند رضاخان, بدون پشتوانه فکرى, مى توانست آن را به پیش برد از این روى استراتژیستهاى غرب, روشنفکران وابسته به خود را به خدمت رضاخان درآوردند. فروغى و کسانى مانند او, که به دستور انگلیس, باید در خدمت رضاخان مى بودند, براى هر کارى که رضاخان مى خواست انجام دهد, زیربناى فکرى و ایدئولوژى مى ساختند. از سوى این گروه, با پشتوانه حکومت رضاخانى, ایدئولوژى باستان گرایى در بین اهل فرهنگ و دانش, استادان دانشگاه و… راه یافت و کتابهاى درسى, تاریخى, ادبى و مطبوعات, آکنده از این ایدئولوژى شد. فروغى, زیر نظر پدرش, محمدحسین فروغى, (تاریخ ایران قدیم) را مى نگارد و در این اثر از شکوه دوران ساسانى یاد مى کند و از خرابى ایران و برچیده شدن تمدنِ عجم و نابود شدن آثار ایرانیان تربیت شده به دست عربانِ خشن و بى تربیت. فروغى در این اثر تلاش مى ورزد, اثرگذارى اسلام و تشیع را بر ایران و فرهنگ و ادب ایرانى نادیده انگارد و فرهنگ و ادب ایرانى را, که از تمدن ایران باستان به ارث برده و با خود دارد و تار و پود روح و روان اش جاى داده, بالا ببرد و بسیار اثرگذار بنمایاند در قومها و طایفه هاى وحشى که به او هجوم آورده و عَلَم قدرت خویش را در دل این سرزمین برافراشته اند: (از طرف دیگر, هر وقت سیادت از ایرانى سلب شده و غلبه اقوام خارجى, ذوق سلیم و طبع رقیق ایرانى را محجوب کرده, عالم انسانیت در این قسمت دنیا, که ما هستیم, تنزل و انحطاط یافته است. ولیکن در آن مواقع نیز مایه و استعداد ایرانى, تأثیر خود را بخشید و اقوام وحشى و بى تربیت را, که به زور کثرت جمعیت و یا برحسب پیش آمدهاى خاص بر مملکت ایران چیره شده اند, در اندک زمانى, بر حسب استعداد آنان, بیش یا کم, داخل در عالم تمدن و تربیت کرده است.)3 فروغى, با نگاشتن این اثر و اثرهاى دیگر, این خط را دنبال مى کند و تلاش مى ورزد ایدئولوژى شاهنشاهى را رواج دهد و در برابر اسلام و آموزه هاى بلند آن, بیرق تمدن ایران باستان را برافرازد و عربان مسلمان را که به یارى همه جانبه ایرانیان, نظام پوسیده شاهنشاهى را برچیدند, قومى وحشى و بى تربیت بشناساند و از پایگاه روشنفکرى و علمى و با پشتوانه قدرت استعمارى انگلیس و یال و کوپال رضاخانى, چنین در ذهنها و مغزهاى استادان, دانشگاهیان و دانشجویان فرو کند که با آمدن و یورش عربان به این سرزمین, ایران از قافله تمدن عقب ماند و اگر در دوره ها و برهه هایى در پرتو حکومتهاى اسلامى و خاندانهاى مسلمان حکومت گر, مانند بنى عباس, ایران راه کمال را پوییده و تمدنى بزرگ را سامان داده, از همت, کاردانى, شعورمندى, سیاستمدارى و خردمندى ایرانیانى بوده است که رأس هرم حکومت جاى گرفته اند. یعنى ایرانیان, با استعداد درخشان خود, عرب وحشى و بى تربیت را به راهى کشاند که تمدن بیافریند و مسلمانان جلوه خوشى بکنند: (رونق کلیه لوازم تمدن و تربیت در زمان خلفاى عباسى که یکى از دوره هاى درخشان تاریخ عالم انسانیت به شمار مى رود, بهترین شاهد این مدعاست. چه همه کس تصدیق دارد که جلوه خوشى که مسلمین در آن دوره در علم و حکمت و سیاست و صنعت و غیره ها کرده اند, جزو اعظم آن, به همت ایرانیان و از اثر وجود ایشان بوده است. قریحه و استعداد ایرانیان در ابراز افکار عالى و بدیع و ایجاد آثار صنعتى ظریف و لطیف, چنان سرشار و زاینده بوده که انسداد مجارى عادى از آن جلوگیرى ننموده و خود مجارى براى ظهور و بروز احداث کرده است. اگر مایه طبیعى فکر خود را به صورت حکمت و فلسفه نمى توانست درست جلوه دهد, به عنوان دین و مذهب درآورد و اگر ممنوع بوده است که ذوق صنعتى خود را به نقاشى و مجسمه سازى ظاهر کند, به خوش نویسى و تذهیب و منبت کارى و سایر تزئینات و تنزهات, جلوه داده است.)4 فروغى, آگاهانه حقیقت را کتمان مى کند, وارونه سخن مى گوید, به تحریف دست مى زند و نقش اسلام را در انگیزاندن ایرانیان و بهره درست از استعداد و توانایى ایرانى را نادیده مى گیرد و از این راه و با میدان گسترده اى که در سیاست و فرهنگ در اختیار دارد, به فرهنگ سازى مى پردازد, به گونه اى که هم اربابان را خرسند سازد و هم ایران دوستان را به سوى سراب بکشاند و از حقارت و پستى که استعمار انگلیس با گماردن فرد بى ادب, وحشى و به دور از آداب انسانى, یعنى رضاخان, براى آنان به ارمغان آورده, غافل شان سازد. فروغى, با تکیه بر قدرت استعمارى انگلیس و بهره گیرى از نفوذ اُختاپوس وار فراماسونرها در دستگاه هاى دولتى و صهیونیزم بین المللى, در عرصه فرهنگ و مراکز علمى یکه تاز مى شود و بختک وار اندیشه هاى خود را در حوزه هاى گوناگون, از جمله تاریخ و ادب مى گستراند. مجتبى مینوى در بهمن 1350, در مجلسى که در کتابخانه مرکزى دانشگاه به یاد سى سالگى وفات فروغى برگزار مى شود, به سخنرانى مى پردازد و در فرازى از چیرگى فکرى فروغى, پدر و برادر او در عرصه فرهنگ و دانش و حوزه نشو و نماى نسل نوخاسته این مرز و بوم چنین گزارش مى دهد: (تاریخ مختصر ایرانى که ما در کلاس پنج و شش ابتدایى خوانده بودیم, تألیف همین میرزا محمدعلى خان فروغى بود و این جمله اول آن براى ما ضرب المثل شده بود که: مملکت ما ایران است و ما ایرانى هستیم و پدران ما هم ایرانى بوده اند. در سالهاى مدارس متوسطه یک تاریخ ایران مفصل تر به ما درس دادند که آن را هم, همین محمدعلى خان ترجمه و تألیف کرده بود. ولى پدر او, مرحوم محمدحسین ذکاءالملک فروغى, آن را نگارش کرده بود. …بعدها کتابى در علم بدیع و کتابى در تاریخ ادبیات و احوال شعرا در مدرسه درس خواندیم که آنها هم نوشته مرحوم محمدحسین خان ذکاءالملک بود. وقتى مى خواستیم کتابى خارج از کتب درسى بخوانیم هم, باز با نام ذکاءالملک فروغى اول رو به رو مى شدیم و کتابهایى به ما توصیه مى شد, از قبیل: عشق و عفت, کلبه هندى, عجز بشر, سفر هشتاد روزه دور دنیا, بوسه عذرا, غرائب زمین و عجائب آسمان و امثال اینها, کتابهایى که انشاء و نگارش محمدحسین خان فروغى بود, اگرچه اشخاص دیگرى, و من جمله محمدعلى فروغى و شیخ محمد قزوینى و غیرهم آنها را تألیف, یا ترجمه کرده بودند. در دارالمعلمین مرکزى که داخل شدم, رئیس مدرسه, مرحوم میرزا ابوالحسن خان فروغى بود که اصول تعلیم و تربیت و منطق و تفسیر به ما درس مى داد…. خلاصه این که تمام دوره درس خواندن و نشو و نماى ما, با تألیفات فروغیها و اسم خاندان فروغى, به هم پیچیده بود. اوراق مشوّش را که مجموعه مقالات میرزا ابوالحسن خان بود, خوانده بودم و سعى کرده بودم که بفهمم. دوره نزدیک به کاملى, از نُه ساله جریده تربیت به من دادند و من بسیارى از اوقات, به خواندنِ مقالات آن مشغول مى شدم. در مدرسه دارالمعلمین مرکزى, دو مجله اصول تعلیم و فروغ تربیت منتشر مى شد که ما شاگردها غالب آنها را مى خواندیم.)5 مینوى در فراز دیگرى از سخنرانى خود مى گوید: (دوره تاریخ ملل قدیمه مشرق و تاریخ ایران که اصل آن تالیف سینوبوس ( از تاریخ نگاران فرانسه) بوده است، ترجمه میرزا محمد علی خان بوده و در طبع دوم آن ، کاملا متابعت از سینوبوس نشده ، بلکه اضافاتی نسبت به آن دارد. بخصوص جزء مربوط به تاریخ ایران که مجلدی جداگانه کرده اند، بسیار مفصل و به اندازه تمام تاریخ ملل قدیمه شرق شده است. این دو جلد ، تا سالهایی که بنده در مدارس متوسطه تحصیل می کردم ، هنوز کتاب درسی بود و تاریخ ایران آن را ، حتی در حدود 1302 شمسی هم در دارالمعلمین مرکزی می خواندیم.)(6) و مینوی در بخشی دیگر از سخنرانی خود می افزاید : (تاریخ ساسانیان که از روى کتاب را لینسن ترجمه شده است, از کارهاى میرزا محمدعلى خان است و آن را پدرش میرزا محمدحسین خان نگارش کرده و به انشاى مزیّن و مسجّع خود درآورده است. چاپ این کتاب در دو مجلد, در سالهاى 1313 تا 1316 هجرى قمرى در تهران به پایان رسیده و این هم از جمله کتبى بود که ما خارج از کتب درسى مى خواندیم.)7 فروغى فراماسون, روشنفکرِ باستان گرا, در بر دست رضاخان وظیفه بس مهمى از سوى دولت انگلیس داشت: (وظیفه اى که فروغى, به اتفاق تقى زاده و علا, در ارتباط با رضاخان به عهده گرفته بود, به مراتب دشوارتر از کارى بود که تیمورتاش, نصرت الدوله, داور و مخبر السلطنه به ثمر رساندند. گروه تیمورتاش, از سردار سپه, پادشاهى مستبد و مال اندوز و خشن ساختند که همه تحقق بخشیدن به آرزوهاى دیرین رضاخان بود. اما فروغى و برادران ماسونى اش مى بایست از آن قزاق بى سوادِ سوادکوهى, چیزى بسازند, که نبود رضاشاه, نه متجدد بود, نه با فرهنگ. نه سواد آن را داشت که ظرایف تحولات اجتماعى مملکت را دریابد. نه شناختى از سیاست خارجى داشت تا بتواند خود را هماهنگ با برنامه هاى انگلستان نگهدارد. همه اینها به عهده فروغى و یارانش بود. با دولت تازه, این گروه از برادران ماسونى, فرصت یافتند تا آن تجددطلبى و غرب گرایى (فرنگى مآبى) را که در انقلاب مشروطه, خواست مشروطه خواهان فرنگى مآب بود, به دست رضاشاه عملى سازند.)8 رضاخان مى باید اهلى مى شد و روز به روز به سوى انگلستان و برنامه ها و هدفهایى که آن امپراطورى در سر مى پروراند, نزدیک تر. با ظواهر دنیاى جدید باید آشنایى پیدا مى کرد و راه را بر تجددطلبى مى گشود. از این روى, نخستین برنامه فروغى ماسیون به دستور انگلیس, پیوند بین آتاتورک و رضاخان بود. آتاتورک و فروغى با هم آشنایى داشتند, زوایاى فکرى هم را مى شناختند و هر دو در یک گنداب رشد و نمو کرده بودند. رضاخان, جذب اصلاحات آتاتورک شد. علاقه مند گردید مانند آتاتورک دست به دگرگونیهایى بزند و ایران را به سبک اروپا درآورد. آتاتورک براى جدا کردن کشورش از اسلام, که سدّ راه نفوذ غرب به شمار مى رفت, به پان ترکیسم پناه برده بود. رضاخان هم بر آن شد که همین نسخه را براى ایران بپیچد و ناسیونالیسم ایرانى را شعار خویش قرار دهد و این پندار را در بین مردم بپراکند که ما مى خواهیم ایران را براساس الگوى ایران باستان بسازیم و تمدن کهن خود را احیا کنیم: (رضاشاه با مشاهده تبلیغات ناسیونالیستى (پان ترکیسم) پیش از پیش مطمئن شد که قباى ناسیونالیسم ایرانى, براى تن او دوخته شده است. هنوز نرسیده, دستور برنامه تبلیغاتى وسیعى را داد که برگزارى هزاره فردوسى از آن جمله بود. على اصغر حکمت و دیگر ادیبان, پیشقدم شده, بناى آرامگاهِ تازه فردوسى طوسى را ریختند و ده ها تن از مستشرقان بزرگ را دعوت کردند, تا در جشن هزاره فردوسى شرکت کنند. فروغى و یارانش, از پیش به رضاشاه باورانده بودند که او مظهر ناسیونالیسم ایرانى است, همچون نادر. و ناسیونالیسم, این باور, از سوى لندن, در ذهنِ آتاتورک و دیگر معادلهاى رضاشاه در منطقه نیز کاشته شده بود. به این ترتیب, بزرگ استعمارگر زمانه مى توانست مطمئن باشد, مردمى با دین و فرهنگ تاریخ مشترک, تقسیم شده به فارس, ترک و عرب, همصدایى نخواهد داشت. حمله وهابى ها به بقاع متبرکه مسلمانان ـ مورد احترامِ شیعیان ـ اقدامات تند آتاتورک در تأسیس یک جمهورى بى دین, دامن زدن به نزاع مذاهب مختلف مسلمانان و… از ترفندهایى بود که براى تثبیت مرزبندیهاى جدید خاورمیانه و جلوگیرى از وحدت مسلمانان به کار گرفته شده بود. در ایران, بر همه اینها, استفاده از ادبیاتِ ناسیونالیستى, مهم تر از همه, شاهنامه, و بزرگ کردن نقش (شاه) تا شعار (خدا, شاه, میهن) پیش رفته بود و به جعل ابیاتى به نامِ فردوسى, همچون: (چه فرمان یزدان چه فرمان شاه), (چو ایران نباشد تن ما مباد) رسیده بود. بعدها در ابتداى سخنرانى ها به جاى (بسم الله) و یا (به نام خدا), مى گفتند: (به نامِ خدایگان شاهنشاه) و…)9 به روشنى مى بینیم که جریان روشنفکرى غرب زده و فراماسون, زمینه را براى باستان گرایى, نبش قبر و در آوردن استخوانهاى پوسیده پادشاهان ایران باستان فراهم مى آورد و تلاش مى ورزد با سرگرم کردن دانشوران و فرهیختگان کشور به کارهاى ناسودمند و بى اثر در آبادانى و تعالى جامعه و غافل و دور کننده از آن چه در پیرامونش مى گذرد و یغماگریهایى که صورت مى گیرد و ثروتها و منابعى که شبان و روزان به یغما مى روند و هویت و فرهنگى به باد داده مى شود, راه را براى دامن گسترى و گسترش قلمرو استعمار آماده سازد و انسانهایى را براى سربازى و کار در اردوى استعمار تربیت کند. نمونه هاى فراوانى را از این کادرسازیها در دست داریم. نسل جوان, شاداب, جویاى دانش, و پر استعداد این مرز و بوم را روشنفکران ماسونى, وابسته به غرب, غرب زده و باستان گرا, در دام عنکبوتى غرب گرفتار ساختند و جامعه را از نقش آفرینى و اثرگذارى آنان محروم کردند. کارى کردند که نسل پرتوان, پر استعداد و کارامد, نسلى که جامعه مى توانست در سایه اندیشه او بیاساید, به طاعونِ باستان گرایى که گذرگاهى بود براى غرب زدگى و ماسونى گرى, گرفتار آمد. تا آن جا که به جاى دغدغه, نگرانى, دلواپسى, خشم و ناراحتى از گرفتارى کشور در دست پلید استعمار و چنگ انداختن استعمار به شریانهاى این سرزمین و غارت گریهاى او و گریه بر وضع زار و نزار مردم, در کنگره اى, گرد هم آمدند و بر فروپاشى نظام پوسیده شاهنشاهى به دست مسلمانان در چهارده قرن پیش گریه کردند: امام خمینى از این جریان ویران گر چنین یاد مى کند: (در چندین سال قبل ـ محتمل است, گمان مى کنم زمان رضاخان بود ـ یک جمعى درست کردند و یک فیلمهایى تهیه کردند و یک اشعارى گفتند و یک خطابه هایى خواندند براى تأسف از این که اسلام بر ایران غلبه کرده, عرب بر ایران غلبه کرده, شعر خواندند, فیلم به نمایش گذاشتند که عرب آمد و طاق کسرى را, مدائن را گرفت و گریه ها کردند. همین ملى ها, همین خبیثها گریه ها کردند. دستمالها را درآوردند و گریه کردند که اسلام آمده و سلاطین را, سلاطین فاسد را شکست داده)10 روشنفکر ایرانى را به گونه اى سرش را گرم کردند و کم کم تخم کینه اسلام را در دلش کاشتند و بذر مهر به ایران باستان را در دلش افشاندند. این, و نواله هایى که پیش آنان افکندند, سبب شد که جریان روشنفکرى براى این مرز و بوم جز ننگ و نکبت, چیزى به بار نیاورد و با پشت کردن به اسلام و روى آوردن به باستان گرایى و تبلیغ آن و استوارسازى پایه هاى دیکتاتورى وابسته به غرب, ایران را چراگاه و آخور غرب قرار دهد. براى روشنفکر ایرانى فضاهایى ساختند که لابد و ناگزیر, باید در همان فضاها نفس بکشد, برابر دستور و رهنمود پیشکسوتان و تجربه دیدگان فراماسون:
درباره بازى نخست, جلال آل احمد مى نویسد: (نخستین آنها زردشتى بازى بود. به دنبال آن چه در حاشیه هاى پیش گذشت در سیاست ضد مذهبى حکومت وقت و به دنبال بدآموزیهاى تاریخ نویسان غالى دوره ناصرى که اولین احساس حقارت کنندگان بودند در مقابل پیشرفت فرنگ و ناچار اولین جست وجوکنندگان علت عقب ماندگى ایران; مثلاً در این بدآموزى که اعراب, تمدن ایران را پامال کردند, یا مغول و دیگر اباطیل… در دوره بیست ساله, از نو سر و کله (فروهر) بر در دیوارها پیدا مى شود که یعنى خداى زرتشت را از گور درآورده ایم و بعد سر و کله ارباب گیو و ارباب رستم و ارباب جمشید پیدا مى شود, با مدرسه هاى شان و انجمنهاى شان و تجدید بناى آتشکده ها در تهران و یزد. آخر اسلام را باید کوبید. و چه جور؟ این جور که از نو مرده پوسیده و ریسیده را, که سنت زردشتى باشد و کوروش و داریوش را از نو زنده کنیم و شمایل اورمزد را بر طاقِ ایوانها بکوبیم و سر ستونهاى تخت جمشید را هرجا که نشد, احمقانه تقلید کنیم…. به هر صورت, در آن دوره بیست ساله, از ادبیات گرفته تا معمارى, و از مدرسه گرفته تا دانشگاه, همه, مشغول زردشتى بازى و هخامنشى بازى اند.)11 درباره بازى دوم, که باستان گرایان ماسونى سخت در بوق آن مى دمیدند و به پندار خام خود, بر آن بودند که شاه پرستى را از این راه بر روح و روان مردم مسلمان ایران, بدمند و این گونه وانمود کنند که حَماسه سراى بزرگ ایران, افتخار ایرانى مسلمان, باستان گرا بوده و مانند آقایان روشنفکر ماسونى مى اندیشیده است! جلال آل احمد, مى نویسد: (بازى دوم, فردوسى بازى بود… و من اگر این داستان را فردوسى بازى مى گویم, هرگز به قصد هتاکى نیست و نه به قصد اسائه ادب به ساحَتِ شاعرى چون فردوسى. فردوسى را منِ فارسى زبان, براى ابد در شاهنامه حى و حاضر دارد و در دهان گرم نقال ها; و این نه محتاج گور است و نه نیازمند کلید دار و زیارت نامه خوان و متولى. ولى شما بردارید و آن دفتر (هزاره فردوسى) را ورق بزنید که یکى تخم هاى چند زرده ادبى آن دوره است و ببینید زبده روشنفکران و نویسندگان و شعراى آن دوره, زیر بالِ حکومت وقت, چه دُرفشانیها کرده اند و بعد سرى بزنید به بناى آن مقبره در طوس و ببینید چه جسم درشت و نخراشیده اى را به عنوانِ یک اثر هنرى, پیش چشم نسلهاى آینده سبز کرده اند. نمونه منحصر به فردى از معمارى دیکتاتورى, مستعمراتى, زردشتى و هندى. و از این مقبره سازى مهم تر این که چه اساسى گذاشتند در همان زمان براى این بازى دیگر; که (شاه) نامه نویسى باشد به اسم کتاب درسى تاریخ.)12 حال چرا این هیاهوها را به راه انداخته بودند و با چه هدفى این همه اصرار داشتند نبش قبر کنند و استخوانهاى پوسیده را از زیر خاک دربیاورند و تعلیم و تربیت را بر این شالوده بریزند و به ایرانى و نسل نوخاسته و جوانان این سرزمین بباورانند که گذشته تو افتخارآمیز بوده و تو باید به گذشته ات افتخار کنى و آن چه در دست دارى فرو نَهى؟ جلال آل احمد مى نویسد: (این نهضت نمایى, که هدف اصلى شان همگى این بود که بگویند حمله اعراب (یعنى ظهور اسلام در ایران) نکبت بار بود و ما هر چه داریم از پیش از اسلام داریم. مى خواستند براى ایجاد اختلال در شعور تاریخى یک ملت, تاریخ بلافصل آن دوره (یعنى دوره قاجار) را ندیده بگیرند و شب کودتا را یک سره بچسبانند به دُم کوروش و اردشیر. انگار نه انگار که در این میانه, هزار و سیصد سال فاصله است. توجه کنید به این اساس امر که فقط از این راه و با لَق کردنِ زمینه فرهنگى ـ مذهبى مرد معاصر مى شد زمینه را براى هجوم غرب زدگى آماده ساخت.)13 رویارویى شهید مطهرى با باستان گرایى این جریان, با فراز و نشیبهایى ادامه مى یابد. یعنى مبارزه با هویت فرهنگى ـ مذهبى مردم ایران, به قصد زمینه سازى براى هجوم فرهنگ غرب در دوران پهلوى دوم هم در سرلوحه برنامه هاى فرهنگى و سیاسى قرار مى گیرد و به گونه گسترده به آن دامن زده مى شود. از این رو شهید مطهرى در این برهه احساس خطر مى کند و به تلاش علمى ـ فرهنگى گسترده اى دست مى زند, تا مگر بتواند جوانان را از این سیل ویران گر بى هویتى برهاند و به آنان بفهماند و بباوراند که در این روزگار مهم ترین وظیفه اى که دارند حفظ هویت فرهنگى ـ مذهبى خویش است و با پاسدارى از آن, مى توانند سرزمین خود را از گزند استعمارگران در امان بدارند. غرب با تمام توان و محمدرضا پهلوى, با کارگزاران فراماسونى و صهیونیستى خود, تلاش مى ورزیدند با رواج باستان گرایى و قومیت آریایى, ایران را از کشورهاى اسلامى جدا سازند. محمدرضا پهلوى بر این پندار بود که ایرانى و اروپایى از یک نژادند و باید این دو نژاد دور افتاده از هم, به هم پیوند بخورند. به گمان وى, ایران, بخشى از تمدن غرب بود و ذوق استعداد ایرانى, زیر سلطه اعراب از بین رفته بود و اکنون این سلطه عربى و معنویت آن, یعنى اسلام, باید از میان برداشته شود, تا تمدن ایرانى رخ نماید. آنتونى پاسونز, سفیر انگلیس, در پنج سال آخر حکومت شاه, در کتاب خود: غرور و سقوط, مى نویسد: (ایران در ذهن شاه, بخشى از تمدن غرب به شمار مى رفت که در نتیجه یک حادثه جغرافیایى, از همتایان طبیعى خود, جدا شده است. به نظر وى, ایرانیان, نه از نژاد سامى, بلکه از نژاد آریایى هستند. ذوق و استعداد آنان, زیر پرده اى از سلطه اعراب و معنویت آن, یعنى اسلام, که در 1200 سال قبل در این کشور گسترده شد, رو به خاموشى گرایید. شاه وظیفه خود مى دانست که این پرده را (یعنى اسلام را) کنار بزند و عظمت ایران را در میان قدرتهاى بزرک احیا کند. بنابراین, منظور شاه از تمدن بزرگ, مسأله ارتقاء سطح زندگى مادى ایران نبوده است و این اصطلاح,با یک مفهوم روان شناسى قوى همراه بوده است و آن این که, ایرانیان باید از راه و روش زندگى سنتى اسلام زدوده شوند و در جهت تمدن اروپاى غربى گام بردارند.)14 شهید مطهرى در برابر این حرکت, تنها به افشاگرى و بیان دردها نمى پردازد, که بیان درد را کافى نمى داند. او در جایگاه عالم دینى و آگاه از جریانها, تنها نمى خواهد رو کند که نظام شاهنشاهى چه کرده و مى کند, و یا استعمار چه راه و روشى را پیش گرفته است و خواهد گرفت, بلکه, افزون بر آگاهاندن نسل نوخاسته و مردم مسلمان, از نقشه هاى پیدا و نهان استعمار و کارگزاران آن, به روشنگرى نیز مى پردازد و زوایاى هر قضیه و گزاره اى را که ایادى استعمار و یا ناآگاهان از دقیقه هاى تاریخى و فکرى در باب ایران باستان, براى رویارویى با اسلام, مطرح مى کنند و از آن سخن به میان مى آورند و در بوق تبلیغاتى خود مى دمند, مى شکافد و راه درست و دقیق را که نسل نوخاسته باید در آن گام بگذارد, نشان مى دهد.
از باب مثال, در همین نمونه یاد شده که سفیر انگلیس, از آن یاد مى کند, یعنى مقوله نژاد, که به پندار محمدرضا پهلوى, نژاد ایرانى آریایى است, نه سامى, از این روى باید به قوم آریایى پیوند بخورد, یعنى به مردمان غرب, استاد شهید یک بحث دقیق و فنى را مطرح مى کند و مى نویسد: (امروز در جهان, ملل گوناگون وجود دارد. آن چه آنها را به صورت ملت واحد درآورده, زندگى مشترک و قانون و حکومت مشترک است, نه چیز دیگر, از قبیل نژاد و خون و غیره. وجه مشترک این واحد این است که حکومت واحدى آنها را اداره مى کند. بعضى از این ملتها, سابقه تاریخى زیادى ندارند, مولود یک حادثه اجتماعى اند, مثل بسیارى از ملل خاورمیانه که مولود جنگ بین المللى اول و شکست عثمانیهایند. فعلاً در دنیا ملتى وجود ندارد که از نظر خون و نژاد از سایر ملل جدا باشد. مثلاً ما ایرانیها که سابقه تاریخى نیز داریم و از لحاظ حکومت و قوانین, داراى وضع خاصى هستیم, آیا از لحاظ خون و نژاد, از سایر ملل مجاور جدا هستیم؟ مثلاً ما که خود را از نژاد آریا و اعراب را از نژاد سامى مى دانیم, آیا واقعاً همین طور است, یا دیگر پس از این همه اختلاطها و امتزاجها, از نژادها اثرى باقى نمانده است؟ حقیقت این است که ادعاى جدا بودن خونها و نژادها, خرافه اى بیش نیست. نژاد سامى و آریایى و غیره به صورت جدا و مستقل از یکدیگر, فقط در گذشته بوده است; امّا حالا آنقدر اختلاط و امتزاج و نقل و انتقال صورت گرفته است که اثرى از نژادهاى مستقل باقى نمانده است. بسیارى از مردم امروز ایران, که ایرانى و فارسى زبان اند و داعیه ایرانى گرى دارند, یا عرب اند, یا ترک و یا مغول, همچنان که بسیارى از اعراب که با حماسه زیادى دَم از عربیت مى زنند, از نژاد ایرانى, یا ترک و یا مغول مى باشند. شما اگر همین حال سفرى به مکه و مدینه بروید, اکثر مردم ساکن آن جا را مى بینید که در اصل اهل هند, یا ایران, یا بلخ, یا بخارا, یا جاى دیگر هستند. شاید بسیارى از کسانى که نژادشان از کوروش و داریوش است, الآن در کشورهاى عربى, تعصب شدید عربیت دارند و بالعکس شاید بسیارى از اولاد ابوسفیان ها امروز سنگ تعصب ایرانیت به سینه مى زنند. … پس آن چه به نام ملت وجود دارد این است که ما فعلاً مردمى هستیم در یک سرزمین و در زیر یک پرچم و با یک رژیم حکومتى و با قوانین خاصى زندگى مى کنیم; امّا این که نیاکان و اجداد ما هم حتماً ایرانى بوده اند, یا یونانى, یا عرب, یا مغول و یا چیز دیگر, نمى دانیم. اگر ما ایرانیان, بخواهیم بر اساس نژاد قضاوت کنیم و کسانى را ایرانى بدانیم که نژاد آریا داشته باشند, بیش ترِ ملت ایران را باید غیر ایرانى بدانیم و بسیارى از مفاخر خود را از دست بدهیم, یعنى از این راه بزرگ ترین ضربت را بر ملیت ایرانى زده ایم. الآن در ایران, قومها و قبایلى زندگى مى کنند که نه زبان شان فارسى است و نه خود را از نژاد آریا مى دانند. به هر حال, در عصر حاضر, دم زدن از استقلال خونى و نژادى, خرافه اى بیش نیست.)15 شهید مطهرى در دیدگاهى که درباره آریایى نژاد بودن ایرانیان در این روزگار و یا سامى بودن آنان ارائه داد, عالمانه قلب و ذهن نسل نوخاسته و جوان را از آلودگى نژادى, که سخت ویران گر و تباهى آفرین است, پاک ساخت و از چاه ویل خرافه رهایى بخشید و به روشنى, از همان زاویه اى به باستان گرایان ضربه زد که آنان وانمود مى کردند به ملت ایران خدمت مى کنند. چون آنان با به رخ کشیدن آریایى نژاد بودن ایرانیان, چنین وانمود مى کردند به یک نژاد برتر, که اکنون در اروپا به تمدن بزرگى دست یافته, ایرانیان را پیوند مى زنند. استاد به طور دقیق و روشن, با بیانى عالمانه همین حرکت و تلاش را خیانت به ملت ایران دانست. زیرا به باور استاد که باورى است با پشتوانه, برهانى و دقیق, نخست آن که, نژادى خالص و یکدست در هیچ کجاى دنیا نمانده است. دو دیگر, اگر در عصر حاضر, بگوییم ایرانى, یعنى نژاد آریا, بسیارى از دانشمندان, مفاخر و قهرمانان خود را از دست مى دهیم, بدین خاطر که آریایى نیستند, بلکه ترک, مغول, عرب و از دیگر نژادها هستند و بسیارى از قبیله ها و عشیره هایى که در ایران زندگى مى کنند, به ایران علاقه مندند و از هر نوع جان فدایى در راه استقلال این سرزمین دریغ نمى ورزند, در آیین و قانون با ما مشترک هستند, غیر ایرانى به شمار مى آیند! روشن است که این تقسیم بندى, خیانت است و ضربه اى مهلک بر ملیت ایرانى. پس باستان گرایى و تکیه بر نژاد آریایى, نه تنها جداسازى ایران از جهان اسلام است, بلکه ملیت ایرانى را نیز دستخوش بحرانى سخت مى کند و خیانتى است بزرگ به ملیت ایرانى, برخلاف آن چه که باستان گرایان وانمود مى کردند. استاد شهید در هیاهویى که فرضیه پردازان و ایدئولوژى سازان دربار شاهنشاهى درباره زردشتى گرى, زبان, پناه آوردن ایرانیان به تشیّع براى حفظ هویّت خود و… به راه انداخته بودند, همین روش عالمانه و دقیق را پیش مى گیرد و به روشنگرى نسل جوان و فرهیختگان مى پردازد. او شبهه ها را جدى مى گیرد و بر این عقیده است که نسل جوان, به خاطر خامیهایى که دارد صید اینان خواهد شد. اگر اینان نتوانند ایدئولوژى جایگزین اسلام بکنند و جوانان را به پیروى از آن وادارند و برانگیزند, دست کم آنان را در برابر اسلام قرار خواهند داد و این خطر و خسرانى است بزرگ و خدمتى شایان به استعمار: (…جوانان خام و بى خرد را مى توان با تحریک احساسات و تعصبات قومى و نژادى و وطنى, علیه اسلام برانگیخت و رابطه آنان را با اسلام قطع کرد. یعنى اگرچه نمى شود احساسات مذهبى دیگرى به جاى احساسات اسلامى نشانید, ولى مى شود احساسات اسلامى را تبدیل به احساسات ضد اسلامى کرد و از این راه خدمات شایانى به استعمارگران نمود;)16
استاد شهید احیاى زردشتى گرى را در همین راستا مى داند, یعنى جدا کردن نسل جوان از اسلام و انداختن او به دامن غرب. چون به باور ایشان زردشتى گرى, آیینى نبود که بتواند جایگزین اسلام شود, ولى مى توانست جوانان خام را علیه اسلام برانگیزاند و راه را براى غرب و اندیشه هاى غربى, در صورت میدان دار نبودن اسلام, باز کند. از این روى در دهه چهل مى نویسد: (تبلیغات زرتشتى گرى نیز که این روزها بالا گرفته و مد شده, یک فعالیت سیاسى حساب شده است.) براى این که بنمایاند چگونه حرکت سیاسى حساب شده اى است, نکته هایى را یادآور مى شود, از جمله مى نویسد: (مى بینیم افرادى که به کلى ضد دین و ضد مذهب و ضد خدا هستند, در آثار خود و نوشته هاى پوچ و بى مغز خود از زرتشتى گرى و اوضاع ایران قبل از اسلام حمایت مى کنند. هدف شان روشن و معلوم است.)17 استاد شهید, به این بسنده نمى کند که فراخوانى به زرتشتى گرى را زشت بشمارد و جوانان را از آن پرهیز دهد; بلکه تلاش مى ورزد قلب و ذهن جوان را با اندیشه هاى منطقى خود همراه سازد. از این روى, آیین زرتشتى را عالمانه به نقد مى گذارد و فضاى زیبا و دلکشى براى هرکس که در پى حقیقت است, پدید مى آورد. استاد, براى جلوگیرى از این سیل بنیان برافکن که باستان گرایان به نام زردشتى گرى که غرب شدیداً آن را پشتیبانى مى کرد و به آن دامن مى زد, به راه انداخته بودند, مبانى آیین زردشت را به نقد مى کشد و باستان گرایان چسبیده به حکومت پهلوى و قلم بمزد را رسواى عام و خاص مى سازد و به همگان مى فهماند فراخوانى به زردشتى گرى فراخوانى به جهل و ارتجاع است.
و یا باستان گرایان, بر این پندار بودند که این که ایرانیان فارسى را چنین شکوفا و رخشان از گزند عربان و محو شدن زبان عربى حفظ کرده و نگذاشتند این عَلَم و نُماد ایرانى به زمین بیفتد و در زیر دست و پاى عربان وحشى نابود گردد, دلیل است بر تحمیلى بودن آیین مسلمانى بر ایرانیان. اینان, بسیارى از شاعران, از جمله فردوسى را به رخ مى کشیدند که با آفریدن شاهکارهاى بزرگ ادبى و پدید آوردن دیوانهاى چشم نواز, بیرق هویت ملى و قوم ایرانى را در برابر عربان برافراشته و با این آفریده هاى خود, بستر پولادینى در برابر قوم عرب, زبان عرب و آیین عرب ساخته و نگذاشته اند تار و پود هویت ایرانى از هم بگسلد. استاد شهید, در برابر این ترفند گمراه کننده مى ایستد و به روشنگرى مى پردازد و با بیانى شیوا و رسا و منطقى خود پرده هاى جهل و فریب را کنار مى زند و نسل جویاى حقیقت را به سوى آبشخورهاى ناب هدایت مى کند. در گام نخست, از شبهه افکنان مى پرسد: (مگر پذیرفتن اسلام, مستلزم این است که اهل یک زبان, زبانِ خود را کنار بگذارد و به عربى سخن گویند؟ شما در کجاى قرآن, یا روایات و قوانین اسلام, چنین چیزى را مى توانید پیدا کنید؟)18
در گام دوم, استاد یک اصل را مطرح مى کند و آن این که: (اصولاً, در مذهب اسلام که آیین همگانى است, مسأله زبان مطرح نیست. ایرانیان, هرگز در مخیله شان خطور نمى کرد که تکلم و احیاى زبان فارسى, مخالفِ اصول اسلام است. و نباید هم خطور مى کرد.)19 و در همین باره مى افزاید: (به طور کلى آیین و قانونى که متعلق به همه افراد بشر است, نمى تواند روى زبان مخصوصى تکیه کند, بلکه هر ملتى, با خط و زبان خود ـ که خواه ناخواه مظهر یک نوع فکر و سلیقه است ـ مى تواند بدون هیچ مانع و رادعى از آن پیروى کند.)20 در گام سوم, نقبى به تاریخ مى زند و یک بحث تاریخى را پیش مى کشد و با طرح آن شبهه افکنان را در تنگنا مى افکند و بى ریشگى, بطلان و ناسازگارى پندار آنان را با رویدادهاى تاریخى در این باب, به روشن ترین وجه مى نماید: (اگر احیاى زبان فارسى به خاطر مبارزه با اسلام بود, چرا همین ایرانیان, این قدر در احیاى لغت عربى, فواید زبان عربى, صرف و نحو عربى, معانى و بیان, بدیع و فصاحت و بلاغت زبان عربى کوشش کردند و جدیت نمودند؟ هرگز اعراب به قدر ایرانیان به زبان عربى خدمت نکردند. اگر احیاى زبان فارسى به خاطر مبارزه با اسلام, یا عرب, یا زبان عربى مى بود, مردم ایران به جاى این همه کتاب لغت و دستور زبان و قواعد فصاحت و بلاغت براى زبان عربى, کتابهاى لغت و دستور زبان و قواعد بلاغت براى زبان فارسى مى نوشتند و یا لااقل از ترویج و تأیید و اشاعه زبانِ عربى خوددارى مى کردند. ایرانیان نه توجه شان به زبانِ فارسى به عنوانِ ضدیت با اسلام یا عرب بود و نه زبان عربى را زبان بیگانه مى دانستند. آنها زبان عربى را زبان اسلام مى دانستند, نه زبان قوم عرب و چون اسلام را متعلق به همه مى دانستند, زبان عربى را نیز متعلق به خود و همه مسلمانان مى دانستند.)21 استاد با این گزارش دقیق و مستند از تاریخ, که به خلاصه اى از آن اشاره کردیم, راه را بر باستان گرایانِ غرب زده براى فریب نسل جوان و نوخاسته مى بندد و روح هوشیارى را به کالبد جامعه آن روز که دستخوش طوفانى شدید و بنیان برافکن باستان گرایان ناآگاه, یا آگاه کینه ورز شده بود, مى دمد و گروهى از استادان, دانشجویان و فرهیختگان اثرگذار روى جریانهاى فرهنگى را, با کُنه قضیه آشنا مى سازد, دلیلها و استنادهاى خود را در اختیار آنان مى گذارد, تا با موج تحریف و واژگونه سازى که باستان گرایان غرب زده به راه انداخته بودند, تا از باستان گرایى و مویه بر زبان فارسى, که در دوران اسلامى به بالاترین اوج خود رسیده بود, گذرگاهى براى ورود غرب به دلِ ایران بسازند, در افتند و نگذارند همه چیز را به لجن بکشند. در گام چهارم, استاد شهید, حقیقت مطلب را بیان مى کند و در پاسخ این پرسش که چرا ایرانى بر خلاف پندار غرب گرایان باستان گرا, نه تنها زبان فارسى را از باب ناسازگارى با آیین اسلام, عَلَم نکرد و به حفظ آن نپرداخت, که به تواناسازى و رواج زبان عربى پرداخت, مى نویسد: (حقیقت این است که زبانهاى دیگر از قبیل فارسى, ترکى, انگلیسى, فرانسوى و آلمانى, زبان یک قوم و ملت است, زبان عربى, تنها زبان یک کتاب است. مثلاًِ زبان فارسى, زبانى است که تعلق دارد به یک قوم و یک ملت, افراد بى شمارى در حیات و بقاى آن سهیم بوده اند; هر یک از آنها به تنهایى اگر نبودند, باز زبان فارسى در جهان بود. زبان فارسى, زبان هیچ کس و هیچ کتاب به تنهایى نیست, نه زبان فردوسى است و نه زبان رودکى و نه نظامى و نه سعدى و نه مولوى و نه حافظ و نه هیچ کس دیگر, زبان همه است. ولى زبان عربى, فقط زبان یک کتاب است, به نام قرآن. قرآن تنها نگهدارنده و حافظ و عامل حیات و بقاى این زبان است. تمام آثارى که به این زبان به وجود آمده, در پرتو قرآن و به خاطر قرآن بوده است. علوم دستورى که براى این زبان به وجود آمده, به خاطر قرآن بوده است. کسانى که به این زبان خدمت کرده اند و کتاب نوشته اند, به خاطر قرآن بوده است. کتابهاى فلسفى, عرفانى, تاریخى, طبى, ریاضى, حقوقى و غیره که به این زبان ترجمه شد, یا تألیف شده فقط, به خاطر قرآن است. پس حقاً زبان عربى, زبان یک کتاب است, نه زبان یک قوم و یک ملت.)22 در گام پنجم, استاد شهید, روزنه جدیدى به سوى بحث مى گشاید و آن این که اسلام, نه تنها با زبانهاى گوناگون پیروان خود در نیفتاده و در نمى افتد که در رواج آنها تلاش مى کند; زیرا در نگاه اسلام, نه تنها زبانهاى دیگر, اسلام را از پیشروى باز مى دارند که اگر در خدمت اسلام قرار بگیرند, سبب نشر زیباییهاى اسلام مى شوند و اسلام با گوناگون زبانها, به مردم دنیا شناسانده مى شود. (اصولاً تنوع زبان, علاوه بر این که مانع پذیرش اسلام نیست, وسیله اى براى پیشرفت بیشتر این دین هم محسوب مى شود; چه هر زبانى مى تواند به وسیله زیباییهاى مخصوص خود و قدرت مخصوص خود, خدمت جداگانه اى به اسلام بنماید. یکى از موفقیتهاى اسلام این است که ملل مختلف, با زبانها و فرهنگهاى گوناگون آن را پذیرفته اند و هر یک به سهم خود و با ذوق و فرهنگ و زبان مخصوص خود خدماتى کرده اند.)23 در گام ششم, استاد افزون بر این روشنگریها و چندها نکته روشنگر دیگر که بیان مى کند و فرا راه اهل تحقیق مى گذارد, به یک نکته تاریخى اشاره مى کند که سخت غرب زدگان باستان گرا را درمانده مى سازد.
استاد از شبهه افکنان مى پرسد: چه کسانى زبان فارسى را احیا کردند؟ آیا این فارسها و ایرانیان بودند که در مخالفت با آیین اسلام و زبان عربى, به رواج زبان فارسى پرداختند و یا حکومت گران عرب؟ (زبان فارسى را چه کسانى و چه عواملى زنده نگاه داشتند؟ آیا واقعاً ایرانیها خودشان زبانِ فارسى را احیا کردند, یا عناصر غیر ایرانى در این کار بیش از ایرانیها دخالت داشتند؟ و آیا حس ملیت ایرانى, عامل این کار بود, یا یک سلسله عواملِ سیاسى که ربطى به ملیت ایرانى نداشت؟ طبق شواهد تاریخى, بنى عباس, که از ریشه عرب و عرب نژاد بودند, از خود ایرانیها بیش تر زبان فارسى را ترویج مى کردند و این بدان جهت بود که آنها براى مبارزه با بنى امیه که سیاست شان عربى بود و براساس تفوق عرب بر غیر عرب, سیاست ضد عربى پیشه کردند. و به همین دلیل است که اعراب ناسیونالیسم و عنصرپرست امروز, بنى امیه را مورد تجلیل قرار مى دهند و از بنى عباس, کم و بیش, انتقاد مى کند.)24 از دیگرسو, استاد از ایرانیانِ ایرانى نژاد مسلمانى نام مى برد, مانند طاهریان, دیالمه و سامانیان که در راه پیشبرد زبان فارسى علاقه اى نشان نمى دادند و برعکس به زبان عربى گرایش نشان مى دادند و در رواج آن تلاش مى کردند; زیرا آن را زبان قرآن مى دانستند, نه زبان یک قوم و ملت.
1. روش خردمندانه و منطقى: شهید مطهرى, روش خردمندانه و به دور از هیاهو و جنجال را در هر مقوله و گزاره اى که باستان گرایان غرب زده روى آن انگشت مى گذارند, به کار مى بندد و نتیجه هم مى گیرد, نتیجه روشن, بنیادى و راه گشا. شهید مطهرى, در برخوردِ با هرگونه هیاهو, جنجال و حرکتهاى غیر منطقى, از جمله حرکتهاى نابخردانه باستان گرایان غرب, از جاده اعتدال و منطق پا بیرون نمى گذارد و عوام را برنمى انگیزد و در برابر هیاهو, هیاهو به راه نمى اندازد; بلکه تلاش مى ورزد ابهامها را بزداید و نقطه هاى کور را روشن کند و اگر حق و حقیقتى در زیر پرده و غبار زمان پوشیده مانده از پرده بیرون افکند و راه را براى نسلهاى جدید و آینده بگشاید. انقلاب اسلامى, با روش خردمندانه در طرح دیدگاه ها و روشنگریهاى او و دیگر عالمان فرزانه پدید آمد. شهید مطهرى در روزگار سیاه پهلوى در برابر هر گامى که روشنفکران وابسته به غرب در راه اسلام ستیزى برداشتند, گامى در روشنگرى برداشت و براى حرکت نوین اسلام, که همانا انقلاب مقدس اسلامى باشد, از بین جوانان پر شور, سرباز گیرى کرد و نگذاشت خیل بزرگى از جوانان برخاسته از خاندان مسلمان و مؤمن, در دامِ باستان گرایان بیفتند و ناآگاهانه در اردوى غرب به بیگارى گرفته شوند.
2. به روز بودن بحث: استاد چون حرکتِ باستان گرایى را حرکتى استعمارى مى دانست, باید زوایاى قضیه را روشن مى کرد که: چرا استعمار به این حرکت دامن مى زند, چه هدفى در سر دارد; از این روى بحث, بحث زنده و به روز مى شد و یک رویارویى روشن با نظام شاهنشاهى وابسته به غرب, انگاشته مى شد بدین خاطر است که مأمور ساواک با حساسیت و به گونه خیلى محرمانه از جلسه سخنرانى استاد در این باب گزارش مى دهد و اعلام مى کند: عده کثیرى در این جلسه شرکت کرده بودند.25 و خود استاد از رویکرد جوانان به سلسله بحثهاى خدمات متقابل اسلام و ایران, چنین گزارش مى دهد: (این بنده در تمام سخنرانیهایى که در مدت اقامتم در تهران ایراد کرده ام, هیچ سخنرانى از سخنرانى هاى خود را ندیدم که مانند این سخنرانیها مورد توجه و استقبال عمومى قرار گیرد, خصوصاً شش سخنرانى که تحت عنوانِ: خدمات متقابل اسلام و ایران ایراد شد. از مرکز و شهرستانها, فراوان مراجعه مى شد و نوارها کپى مى گشت, مخصوصاً از طرفِ طبقه دانشجو, بیش از سایر طبقات مورد استقبال گشت.)26
3. بیان نقشه ها و برنامه هاى دشمن: شهید مطهرى هر شبهه اى را که بررسى مى کرد, به ردیابى مى پرداخت که شبهه از سوى چه کسانى, دستگاه ها و گروه هایى در بین مردم افکنده شده و رواج یافته و به چه هدفى به آن دامن زده مى شود و یا برنامه راهبردى دشمن از مقوله و گزاره اى که طرح مى کند چیست؟ از باب نمونه درباره ملت پرستى, مى نویسد: (فکر ملیت پرستى و نژادپرستى, فکرى است که مى خواهد ملل مختلف را در برابر یکدیگر قرار دهد. این موج در قرون اخیر در اروپا, بالا گرفت. شاید در آن جا طبیعى بود; زیرا مکتبى که بتواند ملل اروپا را در یک واحد انسانى و عالى جمع کند, وجود نداشت. این موج در میان ملل شرقى, به وسیله استعمار نفوذ کرد. استعمار براى این که اصل تفرقه بینداز و حکومت کن را اجرا کند راهى از این بهتر ندید که اقوام و ملل اسلامى را متوجه قومیت و ملیت و نژادشان بکند و آنها را سرگرمِ افتخارات موهوم نماید; به هندى بگوید تو سابقه ات چنین است و چنان, به ترک بگوید نهضت جوانان ترک ایجاد کن (پان ترکیسم) به وجود آور, به عرب, که از هر قوم دیگر براى پذیرش این تعصبات آماده تر است, بگوید روى عروبت و (پان عربیسم) تکیه کن و به ایرانى بگوید نژاد تو آریا است و تو باید حساب خود را از عرب, که از نژاد سامى است, جدا کنى.)27 شهید مطهرى در این فراز, به روشنى نقشه هاى راهبردى دشمن را بیان مى کند و به پرسشها و شبهه هایى که درباره این مسأله در ذهنها به وجود آمده بود, پاسخ مى دهد. لب و لباب سخن استاد این است که در مبارزه با استعمار و غرب ویران گر, شاید فکر ملیت, در پاره اى از ملتها, انگیزش پدید آورد و این فکر ثمر دهد و آنها را به استقلال برساند, ولى در کشورهاى اسلامى نتیجه عکس خواهد داد. پراکندگى از مدار اسلام را در پى دارد و ذلت و خوارى براى مسلمانان. و براى این سخن, مى توان از مبارزات قرن بیستم شاهد و نمونه آورد. هر کجا, حرکتى با محور و مدار بودن اسلام شکل گرفته, به پیروزیهایى درخشان انجامیده و هر کجا اسلام کم رنگ شده و ملیت پر رنگ, شکست بهره مردمان آن سرزمین شده است: (فکر ملیت و تهییج احساسات ملى, احیاناً ممکن است آثار مثبت و مفیدى از لحاظ استقلالِ پاره اى از ملتها به وجود آورده ولى در کشورهاى اسلامى, بیش از آن که آثار خوبى به بار آورد, سبب تفرقه و جدایى شده است. این ملتها, قرنهاست که آن مرحله را طى کرده اند و پا به مرحله عالى تر گذاشته اند. اسلام, قرنهاست که وحدتى براساسِ فکر و عقیده و ایدئولوژى, به وجود آورده است. اسلام, در قرن بیستم نیز نشان داده است که در مبارزات ضد استعمارى, مى تواند نقش قاطعى داشته باشد. در مبارزاتى که قرن بیستم به وسیله مسلمانان بر ضد استعمار صورت گرفت و منتهى به نجات آنها از چنگالِ استعمار شد, بیش از آن که عامل ملیت تأثیر داشته باشد, عامل اسلام مؤثر بوده است. از قبیل مبارزات الجزایر, اندونزى, کشورهاى عربى و پاکستان.)28 شهید مطهرى, کسانى را که مردم را از این فکر و ایدئولوژى بنیادین, حرکت آفرین, انگیزاننده علیه استعمار, باز مى دارند و آنان را به سوى ملیت فرا مى خوانند و سوق مى دهند مرتجع و حرکت آنان را ارتجاعى مى نامد. او برخلاف فضایى که آفریده شده بود و باستان گرایان غرب زده, خود را روشنفکر و حرکت خود را روشنفکرانه وانمود مى کردند, آنان را مرتجع و حرکت آنان را ارتجاعى قلمداد مى کرد و مى گفت: سر سلسله جنبان این حرکتِ ارتجاعى اروپاییان اند! چیزى که در آن روزگار براى بسیارى فهم و باورش دشوار بود.
4. زیبا نمایاندن نقش و جایگاه ایرانیان: شهید مطهرى از جایگاه عالم دینى, در حرکت علیه باستان گرایى, نه تنها به دفاع از اسلام, که به دفاع از ایران و ایرانى پرداخت. در جاى جاى اثر بزرگ خود در این باب, که به خدمات متقابل اسلام و ایران نامبردار است, از هوشمندى, شجاعت, عقل, درایت و نجابت ایرانى به دفاع برخاسته است. او در برابر حرکت باستان گرایان که مى نمودند ایرانیان زیر دست و پاى عربان, لت و پار و نابود شده اند و از تمدن خود, از ترس خشم و سرنیزه عربان دست شسته اند, ایستاد و نمایاند: ایرانیان, هوشمندانه دریافتند, اسلام, غذاى روح آنان است و با برهان و دلیل, سخن کسانى را که وانمود مى کردند ایرانى به زور تن به اسلام داده و آن را پذیرفته رد مى کند و این سخن را توهین به ایرانى مى داند و مى گوید: (عکس العمل ایرانیان در برابر اسلام, فوق العاده نجیبانه و سپاسگزارانه بود و از یک نوع توافق طبیعى میان روح اسلامى و کالبد ایرانى حکایت مى کند. اسلام براى ایرانى در حکم غذاى مطبوعى بود که به حلق گرسنه اى فرو رود. یا آب گوارایى که به کام تشنه اى ریخته شود. و طبیعت ایرانى مخصوصاً با شرایط زمانى و مکانى و اجتماعى ایرانِ قبل از اسلام, این خوراک مطبوع را به خود جذب کرد و از آن, حیات و نیرو گرفته است و حیات خود را صرف خدمت به آن کرده است.)29 شهید مطهرى, در این باب, یعنى دفاع از ایرانیان و مردمانى که با آغوش باز از اسلام استقبال کردند, سخت تلاش مى کند و با اقامه دلیل و طرح دیدگاههاى صاحب نظران با انصافِ خارجى و داخلى و داراى آگاهیهاى تاریخى, از حرکت پر شکوه ایران در پذیرفتن اسلام و کمک به گسترش آن, هوشمندى, شعور, زمان شناسى و فطرتهاى پاک آنان را مى نمایاند و حرکت آنان را خردمندانه و برخلاف یاوه گوییهاى باستان گراى غرب زده, کورکورانه و از روى ترس و جهل نمى داند.
وى از قول ادوارد براون نقل مى کند: (مسلم است قسمت اعظم کسانى که تغییر مذهب داده اند, به طیب خاطر و با اختیار و اراده خودشان بود, پس از شکست ایران در قادسیه فى المثل, چهار هزار سرباز دیلمى نزدیک بحر خزر, پس از مشاهده تصمیم گرفتند به میل خود اسلام آورند و به قوم عرب ملحق شوند. این عده در تسخیر جلولا, به تازیان کمک کردند و سپس با مسلمین در کوفه سکونت اختیار کردند و اشخاص دیگر نیز, گروه گروه, به رضا و رغبت به اسلام گرویدند.)30
5. شناساندن الگوهاى اسلامى در برابر الگوهاى باستانى: شهید مطهرى, براى رهانیدن جوان ایرانى از کمند باستان گرایان و الگوهایى که آنان فرا روى جوانان قرار مى دادند, به شناساندن الگوهاى اسلامى مى پردازد و توجه جوانان را به الگوهایى جلب مى کند که به آنان روح حماسى مى بخشند و راه سعادت و روشنایى را مى نمایانند و از سرگردانى مى رهانند. شهید از این نگران نیست که باستان گرایان غرب زده الگوهایى به جاى الگوهاى اسلامى مى گذارند; زیرا به باور وى آنان بر این کار توفیق نخواهند یافت. الگوهاى اسلامى جایگزین نخواهند داشت. نمى توان به جاى على بن ابى طالب, یا حسین بن على, سلمان فارسى الگوى ایرانى گذاشت و مردم را انگیخت که به آنان علاقه مند شوند. بلکه نگرانى شهید, از کم رنگ شدن الگوهاى اسلامى است. نگرانى وى از آن است که جوان ایرانى بى الگو شود و ائمه اطهار و حماسه سازان را الگوى زندگى خود قرار ندهد و بین او و الگوهاى راستین حَماسه آفرین, جدایى بیفتد. از این روى, افزون بر این دغدغه که آن را بازتاب مى دهد, از سرداران و سربازان فداکار ایرانى نام مى برد که در برابر شورشهاى ضد اسلامى ایستادند و از اسلام به دفاع برخاستند: (در خود ایران در قرن دوم و سوم, برخى نهضتها صورت گرفت که جنبه ضد اسلامى داشت پس سرکوب شد. دقت در تاریخ نشان مى دهد, که این ایرانیان مسلمان بودند که آن قیامها را سرکوب کردند, نه مردم عرب. اگر سرداران و سربازان مسلمان ایرانى نبودند, محال بود که قومِ عرب بتواند قیامى که در آذربایجان, در قرن سوم به وسیله بابک خرمدین رهبرى مى شد, با تلفاتى در حدود دویست و پنجاه هزار نفر سرکوب کند. همچنین است سایر قیامهایى که به وسیله المقنع, یا سنباد, یا استاد سپس رهبرى مى شد.)31 سخن پایان این که شهید مطهرى, چون جوان ایرانى را به هویت اسلامى خود برمى گرداند و چهره کریه غرب را مى نمایاند و از تلاش غرب براى هویت زدایى سخن مى گفت و کشاندن جوان ایرانى به سوى سکولار و بى هویتى و سربازى در اردوگاه غرب, بحثهاى او در این مقوله, چراغ راه نوخاستگان و فرهیختگان شد و سدّى در برابر هجوم غرب.