(انسان همیشه در جست وجوى چیزى ماوراى خود بوده است, چیزى ماوراى رفاه مادى; یعنى آن چه که ما آن را, (حقیقت), (خدا) و یا (واقعیت) مى نامیم; یعنى ساحت بى زمان, چیزى که شرایط, اندیشه ها و یا فساد و تباهى انسان به آن آسیب و خدشه اى وارد نمى کند.) رهایى از دانستگى/29
جیدو کریشنامورتى (J. Krishnamurti) به سال 1895 میلادى در جنوب هند زاده شد. وى تحصیلات خود را در انگلستان گذراند. و در دوره جوانى, به انجمن حکمت الهى و عرفان (Theo Sophical) که زیر نظر خانم آنى بیزانت (Annie Besant) اداره مى شد, وارد شد. بر اثر شوق انگیزى این گروه, ادعاى پیشوایى کرد, امّا در سى ودو سالگى خود را از این سمت رهانید و سازمان گسترده اى را که به نام وى بنا کرده بودند, از میان برداشت و اعلام کرد که نمى خواهد پیروى داشته باشد. از آن پس, بیش ترین سالهاى عمر خود را وقف بحث, گفت وگو و سخنرانى براى جوانان و دانشجویان در امریکا, هند, استرالیا, اروپا و انگلستان کرد. بیش از شصت اثر از وى به یادگار مانده و چاپ شده است.
او به سخن گفتن بسنده نمى کرد, بلکه چون کودکان و نوجوانان را امید آدمیان عصر نو مى دانست, براى دگرگون ساختن شیوه هاى آموزش, که تنها به جویندگان دانش (چه باید آموخت) را آموزش مى دادند, به شیوه (چگونه باید اندیشید) روى آورد, و مدرسه هاى گوناگونى در هند, اروپا و آمریکا برپا داشت, تا شاگردان آنها, بیرون از خشک اندیشیهاى ملى, نژادى, دینى, طبقاتى و فرهنگى, پرورش یابند. این کار وى, بر بنیاد اندیشه اى استوار بود که وى بدان گرایش داشت و آن این بود: انسان براى دستیابى به آزادى و رهایى باید هر آن چه که وى را از هدف باز مى دارد, کنار بنهد, از جمله بازدارنده هاى این راه و رهزنان نیرومند, همان آداب و رسوم و سنن و عقاید حاکم بر جامعه و مردم است. هدف از آموزش در چنین جامعه هایى هماهنگى با آنهاست و این درست همان چیزى است که وى خطرناک مى داند و هشدار به رهایى از آن مى دهد.
وى پس از گذشت نود سال, که در پى آواز حقیقت مى دوید, در سال 1985 میلادى درگذشت.
آن چه در این گفتار خواهد آمد, کوششى است ابتدایى در جهت شناخت کریشنامورتى, که خود وى اگر مى بود, شاید آن را برنمى تافت, همچنان که او بر این نظر نبود راه و رسم نوى فرا روى مردم گشوده است, بلکه پیام و تلاش نود ساله اش همین یک نکته بود: خودت را بشناس و در پى حقیقت باش.
کریشنامورتى که زاده هند بود, با فرهنگ هند آشنایى وافرى داشت, و از آن جا که اندیشه هاى فرزانگان هند به دیگر سرزمینها نیز راه یافته بود, از جمله چین و ژاپن, وى از فرهنگ چینیان و ژاپنیان نیز آگاه بود. از دیگرسو, چون در انگلستان و امریکا پرورش روحى یافته بود, از فرهنگ نوین اروپا و آمریکا نیز بهره هاى بسیارى برده بود.
در آغاز گفتار, براى آگاهى بیش تر, گوشه هایى از یک سانیها و همانندیهاى اندیشه هاى کریشنامورتى با اندیشه هاى هندى, چینى و ژاپنى و فرهنگ نوین اروپا و امریکا را بررسى مى کنیم.
در شکل گیرى این انجمن, دو تن نقش داشتند: خانم هلنا پترو وانابلاوتسکى (1891ـ1831م) که اهل روسیه بود و در تبت مى زیست.
سرهنگ هنرى استیل آلکات, از پژوهشگران روح و روان ایالات متحده. در سال 1875م انجمن حکمت و عرفان به سرپرستى آلکات بنیاد شد. و در سال 1879م در هند اعلام موجودیت کرد.
جوهر اصلى این بنیاد عبارت است از:
بازیابى حقیقت در مذهبهاى باستانى شرقى.
پژوهش در قانونهاى شرح داده نشده طبیعت.
گسترش و رواج برادرى جهانى انسانها, بدون توجه به نژاد, جنسیت و طبقه اجتماعى خانم هلنا پترو وانابلاوتسکى با نگارش دو اثر مهم به نامهاى:
ـ Isis Unveiled, ایزیس, الهه حاصل خیزى برون از پرده تاریکى در 1877
و
ـ The Secret Doctrine, حکمت پنهان در 1888, اصول زیربنایى, تئوسوفیستها را به یادگار گذاشت.
پس از مرگ آلکات به سال 1907 خانم آنى بیزانت جانشین وى شد.
کریشنامورتى در سال 1909م به انجمن پیوست, و در سال 1911 انجمن ستاره شرق "The Order of the Star in the East" به ریاست کریشنامورتى بنیان نهاده شد. هدف از بنیان گذارى انجمن این بود که در درون یا بیرون انجمن, همه کسانى را که چشم به راه (معلم جهان اند) و مى خواهند در افتخار باشکوه مهیا ساختن راه (منجى) سهمى داشته باشند در یک پیکر گرد آورد. این روند تا سال (1921م) ادامه یافت, امّا در درون کریشنامورتى کشمکشهایى در گرفته بود:
(در درون من آشوبى برپاست, امواجى که به آرامى پایین و بالا مى روند, اما با اطمینان, به چه قصد و منظورى, نمى دانم, نبردى مستمر و باز هم نبرد و باز هم نبرد…)
اما این نبردهاى درونى فکر کریشنا را صیقلى کرده و آماده یک حرکت نو ساخته بود. وى سرانجام به سال 1929 انجمن ستاره شرق را به عنوان رئیس آن, در حضور خانم آنى بیزانت و بیش از سه هزار عضو در عین ناباورى همگان منحل کرد.
کریشنامورتى و اندیشه هاى هندى
از آن جا که کریشنامورتى زاده هند بود, با فرهنگ (اندیشه ها و جهان بینى ها)ى هندى آشنایى داشت و از مکتبهاى گوناگونى که در هند رایج است, آگاه بود. وى بویژه با آیین هندویى, اوپانیشادها, بهاگودگیتا, مهابهاراتا, و آیین بودا, آیین یوگا و سانکهیا که همانندى زیادى با یوگا دارد آشنایى فراوانى داشت.
از گزاره هاى مورد علاقه وى, رنج است و راه (رهایى) از آن. این اندیشه (رنج) از نشانه هاى آشکار اندیشه هر انسان هندى است, و خود زاده قانونى کلى تر به نام (کارما) و اعتقاد به رهایى از چنگال مرگ و زندگى به شمار مى رود.1
آیین سانکهیا, با پذیرش وجود (رنج) و تقسیم آن به رنج طبیعى و رنج ماوراءالطبیعى, و تقسیم رنج طبیعى به بیرونى و درونى, راه گشایشى براى این مسأله بنیادى زندگى مى یابد.
(آزادى) که موضوع دیگر مورد علاقه کریشناست, خود زاده همین بحث (رنج) است. انسان چگونه باشد تا از رنجها رها گردد و به آزادى (موکشا) "Moksa" دست یابد؟ آزادى مورد پسند کریشنا, آزادى سیاسى ـ اقتصادى نیست, بلکه آزادى روح و روان فرد است از هر قید و بندى که آن را در چنگ خود گرفتار کرده است. و این نگرش برگرفته از همان آیینهاى گوناگون هندى است; چرا که آزادى براى آنها رسیدن به (تجرد روح) و دستیابى به حالت رهایى و گسستن روح از جهات مادى و این جهانى, همان آزادى است.
آیین یوگا و ارتباط اندیشه هاى کریشنامورتى با آن
این که یوگا چیست؟ و چه نیازى بدان هست؟ باید بار دیگر به همان بحث (رنج جهانى) روى آوریم و بگوییم: چون این جهان گذران, که پر از ناکامى و سرریز از سختى است, و هر آن چه در آن است رنج آفرین است, و زاده رنج, آن چه فراروى حکیم فرزانه رخ مى نماید, رهایى از این رنج و یافتن راه بیرون شد از این گرداب پر آشوب است.
راه آزادى "moksa" در مکتبهاى فلسفى هند به شیوه هاى گوناگون مورد ارزیابى قرار گرفته است. آیین یوگا, شیوه اى براى رهایى از این رنج و درد را فراروى همگان نهاده است. براساس این آیین, راه رهایى تنها در نظرورزى و اندیشه ها نهفته نیست, بلکه انسانها بایستى پس از آگاه شدن به عمل روى کنند.
راه رهایى از آشفتگى و پراکندگى روحى که آفریننده رنج و سختى است و ذهن را همیشه در جنبش و تکاپو دارد, تمرکز نیروى خرد در نقطه اى واحد است, به گونه اى که ذهن از پراکندگى همه جانبه خود دست بردارد و متوجه نکته اى واحد بگردد.2
امورى همانند (تمرکز), (توجه) و (مراقبه) که مورد علاقه کریشنامورتى است همه ریشه در آیین یوگا دارد.
تمرکز نیروى معنوى دارانا "dharana" و تفکر و مراقبه دیانا "dhyana" و وصال مطلق یا مقام فنا و استغراق سَمادى "Samadhi" سه اصل عضو آخر یوگا هستند که به شدت مورد علاقه کریشنامورتى بودند. گرچه وى آنها را نیز مورد نقد و ارزیابى دوباره قرار مى دهد و شکل موروثى آنها را برنمى تابد. از میان این سه, (مراقبه) را از آن جا که در دیگر مکتبهاى هندى و همچنین مروجان آنها در دنیاى غرب هوادارانى دارد, بیش تر به سنگ محک تجربه مى سنجد.3
اندیشه هاى کریشنامورتى در برخى موارد یادآور اندیشه هاى لائوتزو, فیلسوف بزرگ چینى است.
اندیشه بنیادى و هسته مرکزى نظام فلسفى لائوتزو همان اندیشه (وو ـ وى) یا (بى عملى) است.
(آن گاه که فرزانه عمل مى کند, در آرامش ووـ وى مى آرامد, آن گاه که تعلیم مى دهد, دستور خاموشى را به جا مى آورد!)
(دائو هرگز کارى نمى کند, اما کارى نیست که نکرده مانده باشد, این راه (ووـ وى) است.)4
فلسفه لائوتزو, آرمانى شدن طبیعت و کاستن از ارج هنر (فن و صنعت) است. به نگرش وى, انسان در آغاز شادمان است, اما در نتیجه دگرگونیهایى که جامعه پدید مى آورد, ناشاد مى شود. بهترین راه شادمانى, دامن فرا چیدن از تمدن تصنعى کنونى و زیستن در پیوند آرام با طبیعت است.
در نظرگاه لائوتزو, جهان در فرآیند شکفتن (تکامل) زاینده متضادهاست.
هر نمودى ضد خود را در خود دارد, از این روى, زندگانى مرگ را و روشنى تاریکى را و نیکى بدى را. جهان آمیزه اى از جفتها و اضداد است که ویژگى بنیادى شان این است که از بودن و نبودن ساخته شده اند.
از دیگر نکته هاى برجسته فلسفه لائوتزو, پیوند انسان با چیزهاست.
لائوتزو میان چیزها و انسان خطى نمى بیند که آنها را از هم جدا کند. اندیشه او یگانه گراست و مى کوشد یگانگى فرد را با کل شرح دهد.5
کریشنامورتى در پرده برانداختن از اندیشه هاى خود, گویا سخنان لائوتزو را بار دیگر با زبانى جدا و ناسان به گوش آزادى خواهان از قید و بند طبیعت مى رساند, که راه رهایى شما, رهایى از قید و بند طبیعت نیست, بلکه هماهنگى و وابستگى و دلبستگى کامل به طبیعت است, بازگشت به حالت نخستین.
ترس از مرگ, مسأله مهمى است که کریشنامورتى آن را همه جا گوشزد مى کند. در این باره, جوانگ زه, پیرو و مفسر بزرگ لائوتزو بر این نظر است که هراس از مردن, یکى از خاستگاه هاى اصلى ناشادى (و لذت) انسان است; اما مى آموزد که این هراس, از راه فهمیدن بى معنى نمى شود.6
کریشنامورتى و آیین بودایى
ییکى از همانندیهاى اندیشه هاى کریشنامورتى با آیین بودایى (رنج) و راه رهایى از آن است. آیین بودایى آغازین, سه اصل بنیادى دارد:
1. ناپایندگى. همه چیز ناپاینده است.
2. رنجِ بودن. همه چیز رنج است.
3. نداشتن خود. هیچ چیز خود نیست.
و بر بنیاد این سه اصل, چهار حقیقت عالى نهاده شده است:
1. حقیقت رنج. هر هستى رنج است.
2. خاستگاه رنج. عطش (خواهندگى) علت رنج است.
3. رهایى از رنج; یعنى فرو نشاندن خواهندگى و عطش, که به فرو نشاندن (رنج) مى انجامد.
4. راهى که به فرو نشاندن رنج مى انجامد.
حقیقت چهارم خود همان راه هشت گانه عالى است, از این قرار:
1. شناخت درست. 2. اندیشه درست. 3. گفتار درست; 4. کردار درست; 5. زیست درست; 6. کوشش درست; 7. آگاهى درست; 8. یکدلى درست.
از دیدگاه بودا, رنج نتیجه دوباره زاییده شدن (کارما) است. (کارما) ثمره کارهایى است که بنابر قانون علت و معلول اثرگذارند. (کارما) انسان و جهان را به فرمان دارد و علت آن (نادانى) است, که سبب زنجیرى از تولدهاى پیاپى گردونه (سَمساره) مى شود.
نظریه نادانى در دوازده حلقه زنجیر علّى این گونه بیان شده است:
1. در آغاز نادانى است. 2. از نادانى, کارماسازى برمى خیزد. 3. از کارماسازها, دانستگى برمى خیزد. 4. از دانستگى, نام و شکل. 5. از نام و شکل, شش بنیاد حس. 6. از شش بنیاد حس, تماس. 7. از تماس, احساس. 8. از احساس, تشنگى. 9. از تشنگى, دلبستگى. 10. از دلبستگى, وجود یا شدن. 11. از وجود, تولد. 12. و از تولد رنج برمى خیزد.7
کریشنامورتى در جاى جاى گفته هاى خویش, به پاره اى از این امور مى پردازد, بویژه موضوع دانستگى, که سرانجام پند او این است که باید از هر دانستگى رها شد تا آزاد گشت و انسان شد.
از اندیشه هاى درخور بحث کریشنامورتى (نظریه شناسایى) وى است. به نگرش وى, تمام دانش ما در حقیقت, پندارى بیش نیست, و شناسایى حقیقى آن گاه رخ مى نماید که بین شناسایى, و شناخته شده و شناسا یگانگى برقرار گردد.
حال اگر این اندیشه را ریشه یابى کنیم به نظریه (شناخت) بودایى خواهیم رسید. پیروان بودا پس از گذشت زمانى از مرگ بودا دو گروه شدند, گروه بیش تر (مهایانا) و گروه کم ترینه (هینایانا) نامیده شدند.
هریک از این گروه ها خود بار دیگر به مکتبهاى گوناگونى تقسیم شدند, از مهایانا دو گروه فلسفى جدا گشت, مکتب فلسفى یوگاچاره… و مکتب فلسفى (مادیامیکا).
بنا به نگرش یوگا چاره, سه گونه شناسایى داریم:
الف. پندارى یا خیالى.
ب. نسبى.
ج. مطلق.
تمام رنجها و گرفتارى ما در زندگى, ثمره شناسایى خیالى و پندارى ماست. اندیشه خودپرستى و خودمحورى وابسته به این مرتبه از شناسایى است. این اندیشه خود موجب عقاید و اعمالى مى شود که از (نادانى) سرچشمه مى گیرد, خواه اعمال دینى باشد, خواه چیزهاى دیگر بر بنیاد این اندیشه است که: مى اندیشیم که هرچه مى نماید که هست, در واقعیت هم هست.
گونه دوم شناسایى, شناسایى نسبى است, گاهى این شناسایى را حقیقت مى پندارند, گویا ما نمى توانیم حقیقت مطلق را در زندگى روزانه مان بشناسیم, از این رو حقیقت نسبى را براى حوزه تجربه انسانى کامل یا مطلق مى دانند, اما این شناسایى تجربه درونى نیست. بنا به نظر بوداییان همه اندیشه ها, تعلیمها و کتابهاى مقدس و اعمال دینى و نیز خود آیین بودا, نسبى اند.
شناسایى مطلق از آن (روشنى یافتگان) است. در یافتن این شناسایى, حاصل تجربه درونى است, و هر کوششى که در شرح آن به کار برده شود, از حوزه نسبیت است. این شناسایى کامل یا (روشن شدگى), (اشراق) است که به (رهایى نهایى) نیروانا مى انجامد.
شناسایى نسبى, تا زمانى که هستى نسبى ما ادامه دارد, داراى ارزش ویژه خویش است. خطا, آن گاه روى مى دهد که شناسایى نسبى را شناسایى مطلق بینگاریم.8
برخى از تحلیلهاى کریشنامورتى پیرامون اندیشه و تفکر و ذهن و شناسایى, ما را به مکتبهاى روان شناسى جدید در جهان غرب رهنمون مى گردد; روان شناسانى همانند یونگ, فروم, فروید, کارن هورنى.
کریشنامورتى مسائلى همانند (مرگ) و (ترس) در برابر (زندگى جاوید) و (آرامش و امنیت) را مورد کندوکاو قرار مى دهد و در ریشه یابى آنها شیوه پژوهش گران (روان) غربى را مدنظر دارد. گرچه (ضمیر خودآگاه) و (ضمیر ناخودآگاه) فروید را نمى پذیرد, اما به جاى آن (بخش پنهان) و (بخش آشکار) ذهن را مى گذارد.
شخص آگاه به اندیشه هاى غربى, چگونگى اثرپذیرى کریشنامورتى را خود درمى یابد, به گونه اى که گویا در تحلیل مباحث (فکر), (خاطره) (حافظه), (تجربه) و سرانجام دانش اندوزى, همان شیوه دانشمندان علوم تجربى را به کار مى برد و به شیوه آن دانشمندان مى خواهد پرده از رازهاى پنهان در دریاى بیکران فکر و اندیشه براندازد و هر آن چه را در گوشه و کنار ذهن انسانها مى گذرد بر آفتاب اندازد.
کریشنامورتى, هنگامى که نظام آموزشى جهان را ارزیابى مى کند, بر آن ایراد مى گیرد. بر این نظر است که این نظام سبب پرورش انسانهاى آزاد نمى گردد, بلکه آنان را براساس الگوهاى از پیش تعیین شده شکل مى دهد. به نظر وى, راه رهایى, دگرگونى نظام آموزشى است. هدفهاى آموزشى نوین را که با براندازى هدفهاى پیشین میسر است, پیشنهاد مى کند. خود او این گونه مراکز آموزشى را در گوشه و کنار جهان بنیاد نهاده است. وى همچنین اقتدار و مرجعیت پذیرى انسانها را ویرانگر وجود آنان مى داند و آموزه وى براندازى این سیطره و سلطه بر ذهن و فکر و جان و جسم بشر است.
فلسفه آموزش و پرورش از دیدگاه کریشنامورتى:
(انسان به یک دلیل وجود دارد, و آن درک حقیقت و خداست).9
(انسانهایى که در جست وجوى حقیقت و خداوند هستند, فقط آنها مى توانند یک تمدن جدید و فرهنگ نو به وجود آورند.)10
به هر نوشته کریشنامورتى نگاه کنیم, در آغاز کار وى را همانند پرخاشگرى مى بینیم که به هر آن چه هست, و هر آن چه انجام مى دهیم و انجام مى شود, با چشم خرده گیر تیزبین و بلند پرواز مى نگرد. از کاوش در آن دست برنمى دارد, تا آن جا که آن را به تاروپودهایش بخش کند و هر بخش را به دقت بسنجد و سرانجام آن را عریان در برابر دیدگان ما بگذارد تا خود داورى کنیم.
بنا به گفته هاى خودش, وى سخن گویى بیش نیست که به آن چه مى گوید باید گوش سپرد, نه به خودش به عنوان سخن گو. وى در ابراز اندیشه, به خود نقش ابزار مى دهد و نه بیش تر از آن. اگر از اندیشیدن در گفته هایش به کنجکاوى درباره خودش بپردازیم, ـ بنا به اظهارات خود وى ـ از حقیقت بازمانده ایم, و خود او بند راه اندیشه ماشده است.
از آن جا که تمام گفته ها و نوشته هاى وى بر بنیاد اندیشه اى ویژه, نهاده شده است, که آن خود ریشه در گونه اى آموزش و پرورش دارد, ـ گرچه شاید خودش از آن گونه آموزش و پرورشى که مى گوید, بهره اى نبرده باشد ـ که وى ویژگیهاى آن را نام مى برد و راهبردى نو به آموزش و آموزگاران و جامعه دارد. ما در این پژوهش, نگرش ویژه کریشنامورتى را درباره آموزش و پرورش, مورد بازخوانى و بازشناسى قرار مى دهیم.
1. درک معناى زندگى و کشف آن در لحظه ها: یکى از کارکردهاى خویشکارى آموزش این است که به دانش آموز و دانشجو, توانایى دریافت معناى زندگى را بدهد, چراکه:
(زندگى چیزى است بسیار گسترده و ژرف, یک راز بزرگ, یک دشت پهناور که در آن ما ـ انسانها ـ نقش داریم.)11
این که زندگى چیست؟ نگرش ویژه کریشنامورتى را در بخش (زندگى از دیدگاه وى) به بوته بررسى قرار خواهیم داد.
2. پرورش هوش: هوش نزد وى, همان مجموعه دانشها و فنون نیست, شاید فردى در رشته اى ویژه کارشناس و ماهر باشد, اما از هوش هیچ بهره اى نبرده باشد. هوش چیز دیگرى است. براى پاسخ پرسشهاى بنیادى ما نیازمند هوش پویا و کارآمدیم:
(هوش توانایى آزاد فکر کردن است, بدون هیچ گونه ترس و قاعده اى, تا این که بتوانیم خودمان حقیقت و واقعیت را دریابیم.)12
هوش با فکر و ذهن فرق دارد. به این فرق در عنوان فکر, فکرکننده و… خواهیم پرداخت.
3. آموزش زندگى بدون ترس, و آزادى بخشى براى ساختن جهان نو. لازمه فراهم آوردن جامعه اى خالى از ترس, بسیار فکر کردن است, حتى تا آن جا که دانش آموزان نیز باید به جاى آموزگاران بیندیشند.
براى پدید آوردن جایى و مکانى آزاد براى زیستن هم اکنون باید خود قیام کنیم تا واقعیّت را دریابیم, نه این که خود را با جهان وفق دهیم, زیرا تنها کسانى مى توانند واقعیت را دریابند که در حال شورش مدام باشند, نه افرادى که خود را با محیط وفق مى دهند و دنباله روى گذشته و پیشینیان هستند.
اگر بترسید, نخواهید توانست به پژوهش بپردازید, ببینید و بیاموزید, و نمى توانید به گونه ژرف آگاه باشید. تنها آن گاه که به گونه اى همیشگى پژوهش مى کنید, مى بینید, و مى آموزید, قادر خواهید بود حقیقت, خدا و عشق را بیابید.13
4. کمک به انسانها تا از هیچ کس پیروى و تقلید نکنند و به آزادى واقعى برسند. در نگاه کریشنامورتى وظیفه آموزش, ساختن و پرورش انسانى است که تمام اندیشه ها, احساسها و مهرورزیهاى او هماهنگ با یکدیگر رشد کند و فرد (خودش) شود. و این البته مشکل ترین کارهاست.
روح انسان, بسیار پیچیده است, تنها آن چیزى نیست که به مدرسه مى رود, جنگ مى کند, بازى مى کند و مى ترسد, بلکه جوهرى نهفته و پنهان است. روح نه تنها از تمام افکارى که در مغز است, تشکیل شده است, بلکه در برگیرنده چیزهایى است که از راه دیگر مردم, کتابها, روزنامه ها و رهبران در مغز جاى گرفته است.
آن گاه که نمى خواهید مانند کسى باشید, نمى خواهید پیروى کنید, آن گاه که دنباله رونیستید در حقیقت به این معناست که در حال قیام علیه همه آداب و رسوم هستید و در تلاشید که چیزى بشوید. این تنها قیام واقعى است که به آزادى مى انجامد. پرورش آزادى وظیفه واقعى آموزش است. آن گاه که آزاد پرورش یابید, توانا خواهید بود یک جهان نو پدید آورید.14
5. شناخت تباهى این جهان تباه شده: هدف آموزش, تربیت افراد کاردان, ماهر در رشته هاى گوناگون دانش نیست, گرچه ممکن است به تربیت این افراد نیز همت بگمارد, بلکه آموزش بایستى به دانش آموز کمک کند تا استخوان بندى جهان فاسد و نابودشدنى را بشناسد, و بگذارد تا در آزادى رشد کند, و یک جهان نو دگرگونه بسازد. در آن جهان تنها افرادى باید باشند که قیام مى کنند; یک قیام کلى و یکپارچه علیه جهان کهنه و فرسوده.15
6. ساختن جهان نو: آموزش نه تنها براى کمک کردن جهت رهایى از بندهاست, بلکه براى یارى رسانى به دانش آموز است تا به تمام پایه ها و مرحله هاى زندگى روزمره پى ببرد, تا بتواند در آزادى رشد کند و یک جهان نو بسازد.
زمانى که هیچ چیز را کورکورانه نپذیریم و خود بپرسیم, به پژوهش بپردازیم و رخنه کنیم, بینشى پیدا مى کنیم که از آن آفرینندگى و شادى پدید مى آید.
ناخشنودى از وضعیت موجود, همانند شعله اى است که اگر آن را با نیروى شادى و محبت زیاد نگه داریم, اهمیت بسیار زیاد پیدا مى کند, زیرا نیرویى است سازنده و آفرینش گر. به این منظور بایستى به شیوه درست, آموزش ببینید, آموزشى که به شما یارى رساند و فضا بدهد, فضا براى رشد ذهن, تا گرفتار هیچ گونه ترسى نشوید.16
7. اعتمادبخشى: نه تنها باید آموزش به فرد اعتماد به نفس ببخشد, بلکه بالاتر آن که اعتماد به مفهوم کلى نیز به او بدهد. وظیفه آموزش آن نیست که شما را با الگوى اجتماع هماهنگ سازد, بلکه برعکس, باید به شما یارى برساند تا بتوانید مطالب را دقیق و عمیق درک کنید, و خود را از قید الگوى اجتماع رهایى دهید و به صورت فردى درآیید بدون خودبینى اما داراى اعتماد, زیرا آن گاه به راستى پاک و بى آلایش خواهید بود.17
8. کمک براى کشف زیبایى درونى: زیبایى درونى یک احساس ژرف دینى است. ذهن انسان درگیر کارهایى است که به پراکندگى فکر او دامن مى زند, بر آموزش است که به آموزش پذیران یارى کند تا زیبایى درونى را کشف کنند, که بدون آن شکل و حرکات بیرونى مفهومى نخواهد داشت. انجام بسیارى از کارها بدون درک مفهوم آنها, ما را در درک مفهوم واقعى زیبایى یارى نمى کند.
ذهنى که به ملت, گروه و جامعه خاصى بستگى ندارد, از جاه طلبى و ترس آزاد است, همیشه در عشق و محبت شکوفا مى شود. در حرکت به سوى واقعیت زیبایى را درمى یابد. ذهن حساس نسبت به زشتى و زیبایى یک ذهن خلاق و داراى درک نامحدود است.18
9. رها ساختن انرژى انسان در راه جست وجوى حقیقت و خدا: انسان سرشار از انرژى است. اگر در پى حقیقت نباشد, این انرژى ویران گر خواهد شد. از این روى جامعه, فرد را مهار و به او شکل مى بخشد که در نهایت انرژى او سرکوب مى شود. اگر انرژى در جست وجوى حقیقت باشد, آراستگى و بِه سامانى خود را به وجود مى آورد, و دیگر نیازى به بِه سامانى بیرونى نیست. فرد جویاى حقیقت, بى اختیار, یک شهروند خوب مى شود که برابر الگوى هیچ جامعه یا دولت خاصى نیست.
انسان, تنها به یک دلیل وجود دارد و آن درک حقیقت و خداست, و این انرژى را نیز داراست. آموزش درست باید بر بنیاد رها ساختن این انرژى در راه جست وجوى خوبى, حقیقت و خدا, که از فرد یک انسان واقعى و شهروند خوب مى سازد, بنا گردد.19
جامعه, ما را از راه آموزشِ سنتها, مذهب و فرهنگ, گام به گام خفه مى کند. وظیفه آموزش واقعى بیدار کردن انرژى ما و به حرکت درآوردن, حفظ و تواناسازى آن و در عین حال محدود کردن و استفاده از آن براى کشف واقعیتهاست. در آن هنگام انرژى انسان زیاد و بى پایان خواهد بود و جامعه اى نو پدیدار خواهد گشت.20
ذهن امروزین ما گرفتار دو, چرخه است که رهایى از هر دو بر همگان لازم است. نخست چرخه (زمان, دانش, اندیشه و کنش) که این خود چرخه اى دیگر به دنبال دارد و آن چرخه (تجربه, دانش, خاطره, اندیشه و کنش است). ذهن ما این گونه برنامه ریزى و شرطى شده است. ویژگى و پویش اندیشه ها این است.
گرچه اندیشه به خود مى گوید: من براى عمل کردن آزادم, اما او هیچ گاه آزاد نیست, زیرا بر پایه دانش است, و دانش همواره کران مند است; چرا که جزئى از زمان است, از این رو هر کنشى که اندیشه پدید مى آورد, کران مند است, چنین محدودیتى جداکننده است و ستیزه پدید مى آورد.21
ریشه تمام گرفتاریهاى بشر امروزى این شیوه اندیشیدن است.
رهایى از این چرخه ها در گرو زدودن هرگونه خاطره از ذهن است. تا ذهن در بند خاطره است که خود زاده زمان گذشته مى باشد, انسان را یاراى پایان بخشیدن به تمام رنجها و گرفتاریها و ناسازگاریهاى بیرونى که خود زاده ناسازگاریها و درگیریها و جنگهاى درونى است, نمى باشد.
گویا انسان امروزى گرفتار این رنج و غم و اندوه, به بیمارى شیزوفرنى (اسکیزوفرنى) دو شخصیتى یا چند شخصیتى مبتلاست. دواى این درد در دگرگونى نظام اندیشه اوست.
براى درمان درد اندیشه امروزى, باید میان خاطره, توجه, تمرکز و مراقبه فرق گذاشت. خاطره همان یادآورى چیزهایى است که ما را دربند زمان نگه مى دارد. اگر بتوانیم خود را از قید زمان, که پیش درآمد رهایى از قید زمانه است, آزاد کنیم و آن گاه که بتوانیم بدون واژه, بدون یاد و بدون تمامى پویش اندیشه, بشنویم و ببینیم, به توجه کامل دست یافته ایم. توجهى, نه از یک مرکز, بلکه توجهى که هیچ مرکزى ندارد, از این رو توجهى بى زمان است. هرگاه به مرکزى توجه کنیم, این, تنها گونه اى از تمرکز است.22
تمرکز, کوششى است که اندیشه آن را به عمل مى آورد که گنجایش و انرژیش صرف موضوعى خاص شود. در تمرکز دو عامل مهارکننده و مهار شونده دست اندر کارند. در توجه, مهارکننده یا مهار شونده اى در کار نیست و ما تنها با توجه رو به روییم.23
مراقبه همان چیزى است که با آن مى توان آن چه را بى زمان, بى سنجه و بى کران است, دریافت.24 مراقبه به معناى پدید آوردنِ چنان نظمى در زندگى روزانه است که دیگر در آن نشانى از ناسازگاریها نباشد, ذهن آدمى یک سره آزاد است, تا به آرامش کامل دست یابد.25
ذهن آرام, توانایى فهم همه چیز را دارد.26 هرگاه ذهن به آرامش و سکوت رسید, (سکوت نظم), حقیقتى بى راه, حقیقتى که بى زمان و جاویدان است به ما روى خواهد نمود, و این همان مراقبه و همان ذهن پارساست.27
ییک ذهن زنده, ذهنى است آرام, ذهنى است که نه مرکزى دارد, و نه مکانى و نه زمانى, یک چنین ذهنى نامحدود است. چنین ذهنى تنها حقیقت و تنها واقعیت موجود است.28
ذهن انسان گرفتار (ذهن گرایى) است, چرا که ذهن عادت کرده است که به جریانها و رویدادهاى زندگى, از دو جنبه و دو دید نگاه کند, یکى دید و پیوند واقعى, دیگرى ذهنى. دید نخست همان نگریستن به رویداد است بدون هیچ تعبیر و معناى خاص. در نگاه دوم, تلاش ذهن وارد میدان شده و بر آن واقعیت برچسب تعبیر و تفسیر مى چسباند. در پرتو این نگاه دوم است که مفاهیم (ارزش) و (بى ارزش) وارد میدان زندگى وى مى شود. این خود همانند پیله اى مى شود برگرد وجود هر انسانى, تا آن گاه که دیگر نتواند به هر قیمتى که شده خود را از دام آن رها سازد, بلکه هر آن آتش شعله ور درونى, وى را به نابودى مى کشاند, چرا که راهى را پیشه کرده است که درون آرام وى را به هزاران ناآرامى و آشفتگى و پریشانى برآشفته است. جنگ درونى آغاز مى شود که این خود آغاز جنگ بیرونى اى است که در بیرون از شخصیت او رخ مى دهد; چرا که به هر چه مى اندیشد, در خارج همان به حقیقت مى پیوندد و از آن جا که اندیشه وى, همیشه دربند پندارهاى بافتنى خویش گرفتار است, در عمل نیز همان گرفتارى رخ مى نماید و جنگ خارجى و تضادهاى بیرونى, کینه ها و حسدها شعله ور مى گردد. تمام این ارزشها و بى ارزشها برگرد وجود (من) پندارین فرد حلقه مى زند و او را در بند هزاران پندار گرفتار مى سازد. این پندارها انسان را به جاى این که با (خود زندگى) پیوند بدهد, با (سایه زندگى) پیوند مى دهد, و او را به زندگى رؤیاگونه اى وامى دارد که البته هر کسى از این گونه زندگى گریزان است, اما به ناچار تن به این زندگى مى سپرد, و همان گونه که پیش از این نیز آوردیم, به بیمارى شیزوفرنى گرفتار مى شود, که درمان آن از دست هر درمان گرى به دور است, مگر این که خود مرد با خودش کنار بیاید و به اصلاح دید و نگرش خود بپردازد.
زندگى همانا پویشى در پیوندهاست. هرچند فرد پندارد که به تنهایى زندگى مى کند همواره به این و آن چه در گذشته رخ داده, به فراافکن انگاره اى در آینده, وابسته است. کسانى که از هر انگاره اى آزادند, بسیار اندکند. آزادى از انگاره هاى آزادى راستین است. در آن آزادى, نشانى از جداییهاى پدید آمده از انگاره ها نیست.29
پیوند و رابطه, آینه اى است که انسان خود را در آن کشف مى کند. بدون رابطه انسان وجود ندارد. رابطه یک روند مکاشفه نفس و خود است, و بدون خودشناسى راه هاى ذهن و قلب آدمى, و برپایى صرف یک نظم, یک سیستم زیرکانه بیرونى معناى چندانى ندارد. این اکتشاف آغازى است براى رهایى, و آغازى براى دگرگون شدن.30
باید به نکته اى اشاره کرد و آن این که در نگاه کریشنامورتى, راه خودشناسى انزوا و گوشه گیرى و دورى جستن از انسانها نیست, چرا که زندگى در انزوا معنى ندارد. انسان را هزاران امر خواسته و ناخواسته در بر گرفته است, از این روى, نمى تواند در انزواى کامل قرار گیرد, بلکه هزاران رابطه وى را در درون خود گم کرده است, حال چگونه خود را پیدا کند؟ در پیوند با دیگران.
اما و هزار اما! آیا شناخت کامل خویشتن در آینه پیوند با دیگران میسر است؟ هرگز! چرا که در پیوند با دیگران, ما هم از خویش انگاره و نگاره اى داریم و هم از دیگران انگاره مى سازیم. آن گاه میان این دو انگاره و نگاره, پیوند برقرار مى کنیم, یعنى بار دیگر گرفتار ذهن گرایى و زندگى پندارین مى شویم, و هزاران ارزش و ضد ارزش بر گرد این پندارها مى بافیم.
انگاره ها, آدمیان را از یکدیگر جدا مى سازند, نگرشها و بینشها را به هم مى ریزند. جداییهاى ملى و اقتصادى و فرهنگى همه از انگاره ها, مفاهیم و آرمانها سرچشمه مى گیرد. حال آیا زیستن بدون انگاره امکان دارد؟ پرسش این است. آیا شدنى است که آزاد باشیم و از نظر روانى, به هیچ روى, ضبط نکنیم؟
آرى! این کار آن گاه شدنى است که (توجه) کامل باشد.31
ما تنها زمانى توانایى داریم که با (تمام زندگى) در تماس مستقیم باشیم که بدون هیچ انگاره, نگاره و یا پیش زمینه فکرى به آن نگاه کنیم. تمامى پیوندها و بستگیهاى ما, در واقع تصورى خیالى هستند, و در واقع در زندگى, انگاره ها و نگاره هایند که در تماس و پیوند با یکدیگر هستند و این تصاویر هستند که ما را از همدلى و پیوند با یکدیگر باز مى دارند.32
راه رهایى از این تضاد و خیال اندیشى چیست؟
(توجه) تنها راه گشایش این گره و دشوارى است. وقتى شما با همه وجود (توجه) مى کنید, یعنى (توجه) نسبت به تمامى آن چه در شما مى گذرد, در آن هنگام, بیننده اى وجود ندارد, تنها حالت توجه وجود دارد. به طور طبیعى در آن ساحَت ذهنى, ذهن مى بایست به طور کامل ساکت و آرام باشد… آن سکوت کامل که در آن نگاه کننده و نگاه شونده یکى است, والاترین شکل یک ذهن دینى است. اما آن چه که در آن ساحت اتفاق مى افتد, با واژه قابل وصف نیست. براى درک چنین ساحَتى, شما خود, باید در بطن آن ساحَت شناور شوید.33
در حالت (توجه کامل) کسى به نام مراقب, متفکر, مرکز یا (من) وجود ندارد; زیرا در این حالت, فکر آغاز به پژمردن و از بین رفتن مى کند. اگر انسان مایل است چیزى را روشن و دقیق ببیند, بایستى ذهنش بسیار آرام و بدون تمامى تعصبها, فریبها, گفت وگوها, تجسمها و تصاویر باشد, به طور کامل آزاد و در آزادى کامل باشد; زیرا تنها در سکوت است که انسان تواناى به مشاهده شروع فکر خواهد بود, نه آن گاه که در حال جست وجو, پرسش و یا در انتظار گرفتن پاسخ است.34
زمان ذهنى را از روى خاطره مى توان شناخت, زمانى که تنها خاطره دیروز در پیوند با امروز باشد و قالبى براى فردا.35
کریشنامورتى براى فهم زمان روانى و ذهنى, این حکایت را یاد مى کند:
(مریدى بزرگ نزد خدا مى رود و از او مى خواهد که حقیقت را به او بیاموزد. خدا به حوارى مى گوید: دوست من روز بسیار گرمى است, خواهش مى کنم قبل از هر چیز یک لیوان آب برایم بیاور. پس حوارى بیرون رفته و درِ اولین خانه را مى زند, زنى جوان و زیبا در را به روى او باز مى کند. مرید عاشق دختر مى شود, و با هم ازدواج مى کنند و داراى چندین فرزند مى شوند. مدتها مى گذرد تا این که روزى باران سختى شروع به باریدن مى کند, سیلابها جارى مى شود, درختها همه مى افتند, خانه ها را آب با خود مى برد, حوارى دست همسرش و بچه ها را گرفته و همان طور که سیل او را با خود مى برد, فریاد مى زند: خدایا! مرا نجات ده.
و خدا گفت: لیوان آبى که خواسته بودم, کو؟)
این داستان بسیار با مسمى است,زیرا بیش تر ما بر حسب زمان مى اندیشیم, انسان با زمان زندگى مى کند (اختراع آینده) بازى مورد علاقه او است.36
(هرگاه فرد در پرس وجوى خویشتن پیرامون دین جدى باشد, مى بایست از هر آن چه که اندیشه به نام آن آفریده است, آزاد باشد.)37
کریشنامورتى گرچه در بسیارى از گفته ها و نوشته هایش همگان را به روى گردانى از تقلید و پیروى از الگو و رهایى از هرگونه مرجعیت و آتوریته فرا مى خواند و هر اعتقاد و عقیده را همانند زنجیرى مى داند که ذهن آزاد و جست وجوگر انسان زنده و پویا را دربند مى کشد, اما اینها به معناى دست ردّ به هرگونه دیندارى و تدین نیست, چرا که ذهن به آرامش کامل رسیده را ذهن دینى مى داند.
اما ببینیم ذهن دین گرا چگونه است؟ معناى واژه دین براستى چیست؟
نقش دین در زندگى آدمى, بسیار مهم است, زیرا در روند تاریخ, تمدنها ناپدید شده اند, و باورهاى نوى جایگزین آنها شده اند که فرهنگ و تمدن نوى را پدید آورده است, در حالى که نه دانشمندان علوم تجربى و نه سیاستمداران و نه اقتصاد دانان, بلکه افراد دیندار بوده اند که در سرتاسر گیتى دگرگونیهاى مهمى پدید آورده اند.38
هرگاه فرد در پرس وجو خویشتن درباره دین جدى باشد, مى بایست از هر چه که اندیشه به نام آن آفریده است, آزاد باشد. هرگاه ذهن و اندیشه با پندارها, باورها, جزمها و آرمان هر دینى خاص, مشروط شده باشد, آن گاه پاى بند آن خواهد بود و به دنبال این پاى بندى, یاراى آزادى و پویش نخواهد داشت.
دین باید بر شیوه زندگى, بر اهمیت زندگى اثر کند, و در این هنگام است که نظم راستین در زندگى پدیدار مى شود. ذهن راستین دینى, یک سره, بدون بى نظمى است.
ذهن دینى, ذهنى بسیار واقع گراست, با واقعیتها و رویدادهاى واقعى چه در گیتى و چه در نهاد درونى رو به رو مى شود. جهان برونى, نمود جهان درونى است و هیچ جدایى میان جهان درونى و جهان برونى نیست.39
انسان همواره در جست وجوى چیزى در ماوراى خود بوده است… اما انسان بدون یافتن این چیز بى نام هزاران نام… ایمان را رواج داد.40
آن چه انسان در پى آن است گاهى نام (خدا) بر آن نهاده و گاهى نام (حق) و (حقیقت). نام هر چه مى خواهد باشد, باشد, آن چه مهم است این است که: رسیدن به حقیقت هیچ جاده اى ندارد, و همین زیبایى حقیقت است. حقیقت زنده است, براى رسیدن به یک چیز مرده جاده وجود دارد, زیرا که ایستاست. اما اگر پى ببریم که حقیقت, یک چیز زنده و پویاست, که هیچ قرارگاهى ندارد, در آن صورت درخواهید یافت که این حقیقت زنده همانى است که شما واقعاً هستید.41
ذهن دینى, به طور کامل, با ذهنى که معتقد به دین است تفاوت دارد. ذهن دینى براى درک حقیقت به هیچ وجه به جست وجو یا تدبیر متوسل نمى شود. ذهن دینى در ساحتى قرار دارد که در آن نه ترسى وجود دارد و نه هیچ گونه ایدئولوژى. ذهن دینى آن چیزى است که (هست).42
چگونه مى توان به حقیقت دست یافت.
آن گاه که ذهن و اندیشه از هرگونه پیش داورى و پیش انگارى و وابستگى روانى, رها گردد; یعنى آن گاه که فکر از کار باز ایستاده باشد.
ساحت ذهنى اى که در آن فکر, توانایى جست وجو و تلاش را از دست داده باشد, ساحت یک ذهن دینى و حقیقى است. شاید در آن ساحت ذهنى, شما به آن چه که (حقیقت) یا (واقعیت) یا (سعادت) یا (خدا) یا (زیبایى) یا (عشق) گفته مى شود, دست یابید.43
کریشنامورتى دیندارى را پاى بندى به عقاید ویژه دینى نمى داند, چرا که هر آن چه به عنوان عقیده مى پذیرید, در حقیقت ذهن خویش را دربند آنها به زنجیر مى کشید و مهم ترین ویژگى ذهن دینى, یعنى ذهن آزاد و بیکرانه را کران مند مى سازید و تمام درد و رنج و غم و اندوه و جنگ و درگیرى زاده این حالت ذهن دربند و آشفته است.
اعتقاد مردم را جدا مى کند و نبود تسامح را سبب مى شود. ذهن سرشار از اعتقاد, یک ذهن تکرارى است. اگر اعتقادى وجود نداشته باشد, آن گاه ذهن بدون همانندسازى قادر خواهد بود به خود به گونه اى که هست, نگاه کند و آن گاه به طور حتم, خودشناسى آغاز مى گردد.44
آیا ذهن تواناست از چنگ اعتقاد خلاص شود؟
زمانى این امر امکان خواهد داشت که شما ماهیت درونى عللى را که سبب روى آوردن شما به اعتقادى مى شود, درک کنید, امّا ذهن گرانبار و فروزان از دانش نمى تواند آن چه را که واقعیت است, درک کند. ذهن در حالتى که در آن مسائل تازه اتفاق مى افتد, چه حقیقت باشد, چه خدا, یا هر چیز دیگر, به طور حتم, بایستى از تحلیل و گردآورى باز ایستد و همه معلومات خود را کنارى بیندازد.45
انسان خواستار خوشبختى و خشنودى است, دلیل یافتن حقیقت غایى یا خداى ازلى وجود دارد. بنابراین نه به دنبال یافتن حقیقت است و نه در جست وجوى پروردگار. آن چه مى جوید خشنودى پایدار است که بر قامت این رضایت, لباسى از پندار مى پوشاند, واژه اى با لحن احترام آمیز همانند (خدا) یا (حقیقت).
از آن جا که بیش تر کار کریشنامورتى در میان دو جنگ جهانى بوده است, زمینه ها و حال و وضع آن روزگار به کارها و اندیشه هاى کریشنا رنگ و بوى ویژه اى بخشیده است. و اگر در جایى و زمانى دیگر, همان حال و هواى میان دو جهان جنگ فراهم آید, بى گمان, اندیشه هایى همانند اندیشه هاى مورتى رونق و رواج خواهد گرفت. زمانى که وى از درد و رنج, غم و شادى, خوشى و لذت, عشق و محبت, مرگ و زندگى, وفا و صمیمیت و… سخن به میان مى آورد و هریک از اینها را به گونه اى ویژه بیان و تفسیر مى کند, جویندگان آن امور یک گونه همانندى بین خود و او احساس مى کنند و همین باعث رواج اندیشه هاى او مى گردد.
در بحث (فلسفه ذهن) به این نکته اشاره شد که کریشنامورتى بیش ترین همّ و غم خود را مبذول داشته تا درباره چگونگى تلاش ذهن (آفریننده و خردمند) تفسیرى پذیرفته شده ارائه دهد. از قضا در این بحث و مقوله, اندیشه هاى وى همانند اندیشه هاى پیروان آیین ذن و روان شناسان بزرگى همانند خانم کارن هورنى, شده است و دامنه این اندیشه را آقاى محمدجعفر مصفا به ایران رسانده است.
آقاى مصفا, با نگارش کتاب (تفکر زائد) به موضوعى پرداخت که در روان شناسى (شناخت درمانى) از اهمیت ویژه برخوردار است و آن چگونگى تلاش ذهن و ساختن جهانى ذهنى است که در برابر جهان عینى و خارجى قرار مى گیرد. وى این پژوهش را در کتاب (انسان در اسارت فکر) ادامه داد و آن گاه با نگارش کتاب (رابطه) به مباحثى پرداخت که پیش از وى کریشنامورتى و خانم کارن هورنى آن را مورد پژوهش قرار داده بودند. گرچه (هورنى) دنباله رو مکتب روان شناسى فروید (تحلیل روانى) بود, اما سرانجام راه خویش را بازیافت و به نقد آراء فروید پرداخت, و ریشه بیماریهاى روانى را در (اندیشه ها) یافت.
به نگرش هورنى, پایه رفتار و کردار انسان احساس نیاز به ایمنى است. اساس بیماریهاى روانى نتیجه جدالى است که بین تصویر مجازى اندیشه هاى برساخته, با تصویر واقعى او درمى گیرد. درمان بیمارى آن گاه میسر است که بیمار را یارى رسانند تا آن تصویر مجازى را از یاد ببرد و استعدادهاى واقعى خویش را باز شناسد.46
مرکز ثقل اندیشه هاى این گروه (هورنى, مورتى و مصفا) همین نکته است. با طرح این مقوله ها از سوى آقاى مصفا, اندک اندک آثار کریشنامورتى در ایران ترجمه شد, و شمارى مترجمان در آغاز کتابهاى ترجمه شده شان گوشزد کردند که نوشته هاى آقاى مصفا برگرفته از آثار مورتى است. کتابهاى مورتى در دهه شصت هجرى شمسى آغاز به ترجمه شد, و تاکنون هنوز پاره اى از آثار وى, جسته و گریخته ترجمه مى شود. اگر میزان گسترش اندیشه هاى مورتى را براساس چاپهاى کتابهایش بررسى کنیم, مى توان گفت که از رونق خوبى برخوردار است, بویژه کتاب (تفکر زائد) آقاى مصفا, که مى توان آن را زبده و گزیده اندیشه هاى مورتى دانست, به چاپ نهم و دهم رسیده است. البته بیش تر تیراژ چاپ آثار مورتى در سال 1376 است که پاره اى از آنها به چاپ چهارم رسیده است.
این گرایش و اقبال را مى توان در دو سطح و گروه ارزیابى کرد:
گروه اندیشه وران و اهل خرد, گروه کتابخوانان حرفه اى یا جوانان نوخواه و نوجو.
گروه نخست در خواندن و بازخوانى آثار کریشنامورتى, بیش تر در پى همان راه حلهایى هستند که مورتى ارائه داده است. در صدر اینها آقاى مصفاست.
گروه دوم, بیش تر اندیشه هاشان دست دومى است و نوآورى و برجستگى ویژه اى ندارد. اینان, بیش تر, همان ظاهر گفته هاى وى را مى گیرند و احساس مى کنند که هدفهاى مورتى را مى توانند برآورده سازند; در مَثَل این گفته کریشنامورتى:
(آیا بشر مى تواند در خارج از چارچوب عقاید و باورها و باید و نبایدها, و در صلح و آرامش باطنى بدون هیچ تعرض و درگیرى زندگى کند.)47
(…مستقل از منابع و بنیانهاى روانى جامعه, بدون وابستگى به آنها.)48
و یا مهم تر از همه این گفته وى:
(هیچ یک از نگاره هاى پرداخته شده اندیشه در مقام تقدس, مقدس نیست. هر آن چه را که اندیشه مى آفریند و رجاوند و مقدس نیست, زیرا بر پایه دانستگى است و چگونه اندیشه که خود ناکامل است مى تواند امرى کامل و مقدس را بیافریند, ولى همه ما در سرتاسر گیتى آن چه را که اندیشه آفریده است, پرستش مى کنیم.)49
اگر خواننده حرفه اى کتابهاى کریشنامورتى, به این جمله ها برسد چه برداشتى خواهد داشت, و اندیشه ور و اهل خرد چه برداشتى! این نکته خود شایسته بررسى بیش تر است.
در پایان مى توان درباره کریشنامورتى به تمثیلى که خود وى به کار گرفته است, داورى کرد:
(عقاب به هنگام پرواز از خود اثرى به جا نمى گذارد, در مورد دانشمند این گونه نیست, در کندوکاو در مسأله آزادى, نه تنها به مشاهده دانشمندانه, بلکه به طیران عقاب مانند نیاز داریم, هم به توضیح کلامى, هم به ادراک غیر کلامی…)49
شایسته یادآورى است که شمارى از نویسندگان و مترجمان به مقایسه آراى کریشنامورتى با آراى مولوى در مثنوى و اندیشه هاى سهراب سپهرى در هشت کتاب پرداخته اند, تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
اسفند 1382 چهارشنبه
شماره : 120
آخرین شماره ها
نشریات دیگر
جستجوی سریع
امکانات مقاله
فونت درشتر
فونت ریزتر
نسخه متنی
نسخه چاپی
ارسال به دوستان
جریان عرفانى کریشنامورتى
خسروى عباس
(انسان همیشه در جست وجوى چیزى ماوراى خود بوده است, چیزى ماوراى رفاه مادى; یعنى آن چه که ما آن را, (حقیقت), (خدا) و یا (واقعیت) مى نامیم; یعنى ساحت بى زمان, چیزى که شرایط, اندیشه ها و یا فساد و تباهى انسان به آن آسیب و خدشه اى وارد نمى کند.) رهایى از دانستگى/29
جیدو کریشنامورتى (J. Krishnamurti) به سال 1895 میلادى در جنوب هند زاده شد. وى تحصیلات خود را در انگلستان گذراند. و در دوره جوانى, به انجمن حکمت الهى و عرفان (Theo Sophical) که زیر نظر خانم آنى بیزانت (Annie Besant) اداره مى شد, وارد شد. بر اثر شوق انگیزى این گروه, ادعاى پیشوایى کرد, امّا در سى ودو سالگى خود را از این سمت رهانید و سازمان گسترده اى را که به نام وى بنا کرده بودند, از میان برداشت و اعلام کرد که نمى خواهد پیروى داشته باشد. از آن پس, بیش ترین سالهاى عمر خود را وقف بحث, گفت وگو و سخنرانى براى جوانان و دانشجویان در امریکا, هند, استرالیا, اروپا و انگلستان کرد. بیش از شصت اثر از وى به یادگار مانده و چاپ شده است.
او به سخن گفتن بسنده نمى کرد, بلکه چون کودکان و نوجوانان را امید آدمیان عصر نو مى دانست, براى دگرگون ساختن شیوه هاى آموزش, که تنها به جویندگان دانش (چه باید آموخت) را آموزش مى دادند, به شیوه (چگونه باید اندیشید) روى آورد, و مدرسه هاى گوناگونى در هند, اروپا و آمریکا برپا داشت, تا شاگردان آنها, بیرون از خشک اندیشیهاى ملى, نژادى, دینى, طبقاتى و فرهنگى, پرورش یابند. این کار وى, بر بنیاد اندیشه اى استوار بود که وى بدان گرایش داشت و آن این بود: انسان براى دستیابى به آزادى و رهایى باید هر آن چه که وى را از هدف باز مى دارد, کنار بنهد, از جمله بازدارنده هاى این راه و رهزنان نیرومند, همان آداب و رسوم و سنن و عقاید حاکم بر جامعه و مردم است. هدف از آموزش در چنین جامعه هایى هماهنگى با آنهاست و این درست همان چیزى است که وى خطرناک مى داند و هشدار به رهایى از آن مى دهد.
وى پس از گذشت نود سال, که در پى آواز حقیقت مى دوید, در سال 1985 میلادى درگذشت.
آن چه در این گفتار خواهد آمد, کوششى است ابتدایى در جهت شناخت کریشنامورتى, که خود وى اگر مى بود, شاید آن را برنمى تافت, همچنان که او بر این نظر نبود راه و رسم نوى فرا روى مردم گشوده است, بلکه پیام و تلاش نود ساله اش همین یک نکته بود: خودت را بشناس و در پى حقیقت باش.
کریشنامورتى که زاده هند بود, با فرهنگ هند آشنایى وافرى داشت, و از آن جا که اندیشه هاى فرزانگان هند به دیگر سرزمینها نیز راه یافته بود, از جمله چین و ژاپن, وى از فرهنگ چینیان و ژاپنیان نیز آگاه بود. از دیگرسو, چون در انگلستان و امریکا پرورش روحى یافته بود, از فرهنگ نوین اروپا و آمریکا نیز بهره هاى بسیارى برده بود.
در آغاز گفتار, براى آگاهى بیش تر, گوشه هایى از یک سانیها و همانندیهاى اندیشه هاى کریشنامورتى با اندیشه هاى هندى, چینى و ژاپنى و فرهنگ نوین اروپا و امریکا را بررسى مى کنیم.
در شکل گیرى این انجمن, دو تن نقش داشتند: خانم هلنا پترو وانابلاوتسکى (1891ـ1831م) که اهل روسیه بود و در تبت مى زیست.
سرهنگ هنرى استیل آلکات, از پژوهشگران روح و روان ایالات متحده. در سال 1875م انجمن حکمت و عرفان به سرپرستى آلکات بنیاد شد. و در سال 1879م در هند اعلام موجودیت کرد.
جوهر اصلى این بنیاد عبارت است از:
بازیابى حقیقت در مذهبهاى باستانى شرقى.
پژوهش در قانونهاى شرح داده نشده طبیعت.
گسترش و رواج برادرى جهانى انسانها, بدون توجه به نژاد, جنسیت و طبقه اجتماعى خانم هلنا پترو وانابلاوتسکى با نگارش دو اثر مهم به نامهاى:
ـ Isis Unveiled, ایزیس, الهه حاصل خیزى برون از پرده تاریکى در 1877
و
ـ The Secret Doctrine, حکمت پنهان در 1888, اصول زیربنایى, تئوسوفیستها را به یادگار گذاشت.
پس از مرگ آلکات به سال 1907 خانم آنى بیزانت جانشین وى شد.
کریشنامورتى در سال 1909م به انجمن پیوست, و در سال 1911 انجمن ستاره شرق "The Order of the Star in the East" به ریاست کریشنامورتى بنیان نهاده شد. هدف از بنیان گذارى انجمن این بود که در درون یا بیرون انجمن, همه کسانى را که چشم به راه (معلم جهان اند) و مى خواهند در افتخار باشکوه مهیا ساختن راه (منجى) سهمى داشته باشند در یک پیکر گرد آورد. این روند تا سال (1921م) ادامه یافت, امّا در درون کریشنامورتى کشمکشهایى در گرفته بود:
(در درون من آشوبى برپاست, امواجى که به آرامى پایین و بالا مى روند, اما با اطمینان, به چه قصد و منظورى, نمى دانم, نبردى مستمر و باز هم نبرد و باز هم نبرد…)
اما این نبردهاى درونى فکر کریشنا را صیقلى کرده و آماده یک حرکت نو ساخته بود. وى سرانجام به سال 1929 انجمن ستاره شرق را به عنوان رئیس آن, در حضور خانم آنى بیزانت و بیش از سه هزار عضو در عین ناباورى همگان منحل کرد.
کریشنامورتى و اندیشه هاى هندى
از آن جا که کریشنامورتى زاده هند بود, با فرهنگ (اندیشه ها و جهان بینى ها)ى هندى آشنایى داشت و از مکتبهاى گوناگونى که در هند رایج است, آگاه بود. وى بویژه با آیین هندویى, اوپانیشادها, بهاگودگیتا, مهابهاراتا, و آیین بودا, آیین یوگا و سانکهیا که همانندى زیادى با یوگا دارد آشنایى فراوانى داشت.
از گزاره هاى مورد علاقه وى, رنج است و راه (رهایى) از آن. این اندیشه (رنج) از نشانه هاى آشکار اندیشه هر انسان هندى است, و خود زاده قانونى کلى تر به نام (کارما) و اعتقاد به رهایى از چنگال مرگ و زندگى به شمار مى رود.1
آیین سانکهیا, با پذیرش وجود (رنج) و تقسیم آن به رنج طبیعى و رنج ماوراءالطبیعى, و تقسیم رنج طبیعى به بیرونى و درونى, راه گشایشى براى این مسأله بنیادى زندگى مى یابد.
(آزادى) که موضوع دیگر مورد علاقه کریشناست, خود زاده همین بحث (رنج) است. انسان چگونه باشد تا از رنجها رها گردد و به آزادى (موکشا) "Moksa" دست یابد؟ آزادى مورد پسند کریشنا, آزادى سیاسى ـ اقتصادى نیست, بلکه آزادى روح و روان فرد است از هر قید و بندى که آن را در چنگ خود گرفتار کرده است. و این نگرش برگرفته از همان آیینهاى گوناگون هندى است; چرا که آزادى براى آنها رسیدن به (تجرد روح) و دستیابى به حالت رهایى و گسستن روح از جهات مادى و این جهانى, همان آزادى است.
آیین یوگا و ارتباط اندیشه هاى کریشنامورتى با آن
این که یوگا چیست؟ و چه نیازى بدان هست؟ باید بار دیگر به همان بحث (رنج جهانى) روى آوریم و بگوییم: چون این جهان گذران, که پر از ناکامى و سرریز از سختى است, و هر آن چه در آن است رنج آفرین است, و زاده رنج, آن چه فراروى حکیم فرزانه رخ مى نماید, رهایى از این رنج و یافتن راه بیرون شد از این گرداب پر آشوب است.
راه آزادى "moksa" در مکتبهاى فلسفى هند به شیوه هاى گوناگون مورد ارزیابى قرار گرفته است. آیین یوگا, شیوه اى براى رهایى از این رنج و درد را فراروى همگان نهاده است. براساس این آیین, راه رهایى تنها در نظرورزى و اندیشه ها نهفته نیست, بلکه انسانها بایستى پس از آگاه شدن به عمل روى کنند.
راه رهایى از آشفتگى و پراکندگى روحى که آفریننده رنج و سختى است و ذهن را همیشه در جنبش و تکاپو دارد, تمرکز نیروى خرد در نقطه اى واحد است, به گونه اى که ذهن از پراکندگى همه جانبه خود دست بردارد و متوجه نکته اى واحد بگردد.2
امورى همانند (تمرکز), (توجه) و (مراقبه) که مورد علاقه کریشنامورتى است همه ریشه در آیین یوگا دارد.
تمرکز نیروى معنوى دارانا "dharana" و تفکر و مراقبه دیانا "dhyana" و وصال مطلق یا مقام فنا و استغراق سَمادى "Samadhi" سه اصل عضو آخر یوگا هستند که به شدت مورد علاقه کریشنامورتى بودند. گرچه وى آنها را نیز مورد نقد و ارزیابى دوباره قرار مى دهد و شکل موروثى آنها را برنمى تابد. از میان این سه, (مراقبه) را از آن جا که در دیگر مکتبهاى هندى و همچنین مروجان آنها در دنیاى غرب هوادارانى دارد, بیش تر به سنگ محک تجربه مى سنجد.3
اندیشه هاى کریشنامورتى در برخى موارد یادآور اندیشه هاى لائوتزو, فیلسوف بزرگ چینى است.
اندیشه بنیادى و هسته مرکزى نظام فلسفى لائوتزو همان اندیشه (وو ـ وى) یا (بى عملى) است.
(آن گاه که فرزانه عمل مى کند, در آرامش ووـ وى مى آرامد, آن گاه که تعلیم مى دهد, دستور خاموشى را به جا مى آورد!)
(دائو هرگز کارى نمى کند, اما کارى نیست که نکرده مانده باشد, این راه (ووـ وى) است.)4
فلسفه لائوتزو, آرمانى شدن طبیعت و کاستن از ارج هنر (فن و صنعت) است. به نگرش وى, انسان در آغاز شادمان است, اما در نتیجه دگرگونیهایى که جامعه پدید مى آورد, ناشاد مى شود. بهترین راه شادمانى, دامن فرا چیدن از تمدن تصنعى کنونى و زیستن در پیوند آرام با طبیعت است.
در نظرگاه لائوتزو, جهان در فرآیند شکفتن (تکامل) زاینده متضادهاست.
هر نمودى ضد خود را در خود دارد, از این روى, زندگانى مرگ را و روشنى تاریکى را و نیکى بدى را. جهان آمیزه اى از جفتها و اضداد است که ویژگى بنیادى شان این است که از بودن و نبودن ساخته شده اند.
از دیگر نکته هاى برجسته فلسفه لائوتزو, پیوند انسان با چیزهاست.
لائوتزو میان چیزها و انسان خطى نمى بیند که آنها را از هم جدا کند. اندیشه او یگانه گراست و مى کوشد یگانگى فرد را با کل شرح دهد.5
کریشنامورتى در پرده برانداختن از اندیشه هاى خود, گویا سخنان لائوتزو را بار دیگر با زبانى جدا و ناسان به گوش آزادى خواهان از قید و بند طبیعت مى رساند, که راه رهایى شما, رهایى از قید و بند طبیعت نیست, بلکه هماهنگى و وابستگى و دلبستگى کامل به طبیعت است, بازگشت به حالت نخستین.
ترس از مرگ, مسأله مهمى است که کریشنامورتى آن را همه جا گوشزد مى کند. در این باره, جوانگ زه, پیرو و مفسر بزرگ لائوتزو بر این نظر است که هراس از مردن, یکى از خاستگاه هاى اصلى ناشادى (و لذت) انسان است; اما مى آموزد که این هراس, از راه فهمیدن بى معنى نمى شود.6
کریشنامورتى و آیین بودایى
ییکى از همانندیهاى اندیشه هاى کریشنامورتى با آیین بودایى (رنج) و راه رهایى از آن است. آیین بودایى آغازین, سه اصل بنیادى دارد:
1. ناپایندگى. همه چیز ناپاینده است.
2. رنجِ بودن. همه چیز رنج است.
3. نداشتن خود. هیچ چیز خود نیست.
و بر بنیاد این سه اصل, چهار حقیقت عالى نهاده شده است:
1. حقیقت رنج. هر هستى رنج است.
2. خاستگاه رنج. عطش (خواهندگى) علت رنج است.
3. رهایى از رنج; یعنى فرو نشاندن خواهندگى و عطش, که به فرو نشاندن (رنج) مى انجامد.
4. راهى که به فرو نشاندن رنج مى انجامد.
حقیقت چهارم خود همان راه هشت گانه عالى است, از این قرار:
1. شناخت درست. 2. اندیشه درست. 3. گفتار درست; 4. کردار درست; 5. زیست درست; 6. کوشش درست; 7. آگاهى درست; 8. یکدلى درست.
از دیدگاه بودا, رنج نتیجه دوباره زاییده شدن (کارما) است. (کارما) ثمره کارهایى است که بنابر قانون علت و معلول اثرگذارند. (کارما) انسان و جهان را به فرمان دارد و علت آن (نادانى) است, که سبب زنجیرى از تولدهاى پیاپى گردونه (سَمساره) مى شود.
نظریه نادانى در دوازده حلقه زنجیر علّى این گونه بیان شده است:
1. در آغاز نادانى است. 2. از نادانى, کارماسازى برمى خیزد. 3. از کارماسازها, دانستگى برمى خیزد. 4. از دانستگى, نام و شکل. 5. از نام و شکل, شش بنیاد حس. 6. از شش بنیاد حس, تماس. 7. از تماس, احساس. 8. از احساس, تشنگى. 9. از تشنگى, دلبستگى. 10. از دلبستگى, وجود یا شدن. 11. از وجود, تولد. 12. و از تولد رنج برمى خیزد.7
کریشنامورتى در جاى جاى گفته هاى خویش, به پاره اى از این امور مى پردازد, بویژه موضوع دانستگى, که سرانجام پند او این است که باید از هر دانستگى رها شد تا آزاد گشت و انسان شد.
از اندیشه هاى درخور بحث کریشنامورتى (نظریه شناسایى) وى است. به نگرش وى, تمام دانش ما در حقیقت, پندارى بیش نیست, و شناسایى حقیقى آن گاه رخ مى نماید که بین شناسایى, و شناخته شده و شناسا یگانگى برقرار گردد.
حال اگر این اندیشه را ریشه یابى کنیم به نظریه (شناخت) بودایى خواهیم رسید. پیروان بودا پس از گذشت زمانى از مرگ بودا دو گروه شدند, گروه بیش تر (مهایانا) و گروه کم ترینه (هینایانا) نامیده شدند.
هریک از این گروه ها خود بار دیگر به مکتبهاى گوناگونى تقسیم شدند, از مهایانا دو گروه فلسفى جدا گشت, مکتب فلسفى یوگاچاره… و مکتب فلسفى (مادیامیکا).
بنا به نگرش یوگا چاره, سه گونه شناسایى داریم:
الف. پندارى یا خیالى.
ب. نسبى.
ج. مطلق.
تمام رنجها و گرفتارى ما در زندگى, ثمره شناسایى خیالى و پندارى ماست. اندیشه خودپرستى و خودمحورى وابسته به این مرتبه از شناسایى است. این اندیشه خود موجب عقاید و اعمالى مى شود که از (نادانى) سرچشمه مى گیرد, خواه اعمال دینى باشد, خواه چیزهاى دیگر بر بنیاد این اندیشه است که: مى اندیشیم که هرچه مى نماید که هست, در واقعیت هم هست.
گونه دوم شناسایى, شناسایى نسبى است, گاهى این شناسایى را حقیقت مى پندارند, گویا ما نمى توانیم حقیقت مطلق را در زندگى روزانه مان بشناسیم, از این رو حقیقت نسبى را براى حوزه تجربه انسانى کامل یا مطلق مى دانند, اما این شناسایى تجربه درونى نیست. بنا به نظر بوداییان همه اندیشه ها, تعلیمها و کتابهاى مقدس و اعمال دینى و نیز خود آیین بودا, نسبى اند.
شناسایى مطلق از آن (روشنى یافتگان) است. در یافتن این شناسایى, حاصل تجربه درونى است, و هر کوششى که در شرح آن به کار برده شود, از حوزه نسبیت است. این شناسایى کامل یا (روشن شدگى), (اشراق) است که به (رهایى نهایى) نیروانا مى انجامد.
شناسایى نسبى, تا زمانى که هستى نسبى ما ادامه دارد, داراى ارزش ویژه خویش است. خطا, آن گاه روى مى دهد که شناسایى نسبى را شناسایى مطلق بینگاریم.8
برخى از تحلیلهاى کریشنامورتى پیرامون اندیشه و تفکر و ذهن و شناسایى, ما را به مکتبهاى روان شناسى جدید در جهان غرب رهنمون مى گردد; روان شناسانى همانند یونگ, فروم, فروید, کارن هورنى.
کریشنامورتى مسائلى همانند (مرگ) و (ترس) در برابر (زندگى جاوید) و (آرامش و امنیت) را مورد کندوکاو قرار مى دهد و در ریشه یابى آنها شیوه پژوهش گران (روان) غربى را مدنظر دارد. گرچه (ضمیر خودآگاه) و (ضمیر ناخودآگاه) فروید را نمى پذیرد, اما به جاى آن (بخش پنهان) و (بخش آشکار) ذهن را مى گذارد.
شخص آگاه به اندیشه هاى غربى, چگونگى اثرپذیرى کریشنامورتى را خود درمى یابد, به گونه اى که گویا در تحلیل مباحث (فکر), (خاطره) (حافظه), (تجربه) و سرانجام دانش اندوزى, همان شیوه دانشمندان علوم تجربى را به کار مى برد و به شیوه آن دانشمندان مى خواهد پرده از رازهاى پنهان در دریاى بیکران فکر و اندیشه براندازد و هر آن چه را در گوشه و کنار ذهن انسانها مى گذرد بر آفتاب اندازد.
کریشنامورتى, هنگامى که نظام آموزشى جهان را ارزیابى مى کند, بر آن ایراد مى گیرد. بر این نظر است که این نظام سبب پرورش انسانهاى آزاد نمى گردد, بلکه آنان را براساس الگوهاى از پیش تعیین شده شکل مى دهد. به نظر وى, راه رهایى, دگرگونى نظام آموزشى است. هدفهاى آموزشى نوین را که با براندازى هدفهاى پیشین میسر است, پیشنهاد مى کند. خود او این گونه مراکز آموزشى را در گوشه و کنار جهان بنیاد نهاده است. وى همچنین اقتدار و مرجعیت پذیرى انسانها را ویرانگر وجود آنان مى داند و آموزه وى براندازى این سیطره و سلطه بر ذهن و فکر و جان و جسم بشر است.
فلسفه آموزش و پرورش از دیدگاه کریشنامورتى:
(انسان به یک دلیل وجود دارد, و آن درک حقیقت و خداست).9
(انسانهایى که در جست وجوى حقیقت و خداوند هستند, فقط آنها مى توانند یک تمدن جدید و فرهنگ نو به وجود آورند.)10
به هر نوشته کریشنامورتى نگاه کنیم, در آغاز کار وى را همانند پرخاشگرى مى بینیم که به هر آن چه هست, و هر آن چه انجام مى دهیم و انجام مى شود, با چشم خرده گیر تیزبین و بلند پرواز مى نگرد. از کاوش در آن دست برنمى دارد, تا آن جا که آن را به تاروپودهایش بخش کند و هر بخش را به دقت بسنجد و سرانجام آن را عریان در برابر دیدگان ما بگذارد تا خود داورى کنیم.
بنا به گفته هاى خودش, وى سخن گویى بیش نیست که به آن چه مى گوید باید گوش سپرد, نه به خودش به عنوان سخن گو. وى در ابراز اندیشه, به خود نقش ابزار مى دهد و نه بیش تر از آن. اگر از اندیشیدن در گفته هایش به کنجکاوى درباره خودش بپردازیم, ـ بنا به اظهارات خود وى ـ از حقیقت بازمانده ایم, و خود او بند راه اندیشه ماشده است.
از آن جا که تمام گفته ها و نوشته هاى وى بر بنیاد اندیشه اى ویژه, نهاده شده است, که آن خود ریشه در گونه اى آموزش و پرورش دارد, ـ گرچه شاید خودش از آن گونه آموزش و پرورشى که مى گوید, بهره اى نبرده باشد ـ که وى ویژگیهاى آن را نام مى برد و راهبردى نو به آموزش و آموزگاران و جامعه دارد. ما در این پژوهش, نگرش ویژه کریشنامورتى را درباره آموزش و پرورش, مورد بازخوانى و بازشناسى قرار مى دهیم.
1. درک معناى زندگى و کشف آن در لحظه ها: یکى از کارکردهاى خویشکارى آموزش این است که به دانش آموز و دانشجو, توانایى دریافت معناى زندگى را بدهد, چراکه:
(زندگى چیزى است بسیار گسترده و ژرف, یک راز بزرگ, یک دشت پهناور که در آن ما ـ انسانها ـ نقش داریم.)11
این که زندگى چیست؟ نگرش ویژه کریشنامورتى را در بخش (زندگى از دیدگاه وى) به بوته بررسى قرار خواهیم داد.
2. پرورش هوش: هوش نزد وى, همان مجموعه دانشها و فنون نیست, شاید فردى در رشته اى ویژه کارشناس و ماهر باشد, اما از هوش هیچ بهره اى نبرده باشد. هوش چیز دیگرى است. براى پاسخ پرسشهاى بنیادى ما نیازمند هوش پویا و کارآمدیم:
(هوش توانایى آزاد فکر کردن است, بدون هیچ گونه ترس و قاعده اى, تا این که بتوانیم خودمان حقیقت و واقعیت را دریابیم.)12
هوش با فکر و ذهن فرق دارد. به این فرق در عنوان فکر, فکرکننده و… خواهیم پرداخت.
3. آموزش زندگى بدون ترس, و آزادى بخشى براى ساختن جهان نو. لازمه فراهم آوردن جامعه اى خالى از ترس, بسیار فکر کردن است, حتى تا آن جا که دانش آموزان نیز باید به جاى آموزگاران بیندیشند.
براى پدید آوردن جایى و مکانى آزاد براى زیستن هم اکنون باید خود قیام کنیم تا واقعیّت را دریابیم, نه این که خود را با جهان وفق دهیم, زیرا تنها کسانى مى توانند واقعیت را دریابند که در حال شورش مدام باشند, نه افرادى که خود را با محیط وفق مى دهند و دنباله روى گذشته و پیشینیان هستند.
اگر بترسید, نخواهید توانست به پژوهش بپردازید, ببینید و بیاموزید, و نمى توانید به گونه ژرف آگاه باشید. تنها آن گاه که به گونه اى همیشگى پژوهش مى کنید, مى بینید, و مى آموزید, قادر خواهید بود حقیقت, خدا و عشق را بیابید.13
4. کمک به انسانها تا از هیچ کس پیروى و تقلید نکنند و به آزادى واقعى برسند. در نگاه کریشنامورتى وظیفه آموزش, ساختن و پرورش انسانى است که تمام اندیشه ها, احساسها و مهرورزیهاى او هماهنگ با یکدیگر رشد کند و فرد (خودش) شود. و این البته مشکل ترین کارهاست.
روح انسان, بسیار پیچیده است, تنها آن چیزى نیست که به مدرسه مى رود, جنگ مى کند, بازى مى کند و مى ترسد, بلکه جوهرى نهفته و پنهان است. روح نه تنها از تمام افکارى که در مغز است, تشکیل شده است, بلکه در برگیرنده چیزهایى است که از راه دیگر مردم, کتابها, روزنامه ها و رهبران در مغز جاى گرفته است.
آن گاه که نمى خواهید مانند کسى باشید, نمى خواهید پیروى کنید, آن گاه که دنباله رونیستید در حقیقت به این معناست که در حال قیام علیه همه آداب و رسوم هستید و در تلاشید که چیزى بشوید. این تنها قیام واقعى است که به آزادى مى انجامد. پرورش آزادى وظیفه واقعى آموزش است. آن گاه که آزاد پرورش یابید, توانا خواهید بود یک جهان نو پدید آورید.14
5. شناخت تباهى این جهان تباه شده: هدف آموزش, تربیت افراد کاردان, ماهر در رشته هاى گوناگون دانش نیست, گرچه ممکن است به تربیت این افراد نیز همت بگمارد, بلکه آموزش بایستى به دانش آموز کمک کند تا استخوان بندى جهان فاسد و نابودشدنى را بشناسد, و بگذارد تا در آزادى رشد کند, و یک جهان نو دگرگونه بسازد. در آن جهان تنها افرادى باید باشند که قیام مى کنند; یک قیام کلى و یکپارچه علیه جهان کهنه و فرسوده.15
6. ساختن جهان نو: آموزش نه تنها براى کمک کردن جهت رهایى از بندهاست, بلکه براى یارى رسانى به دانش آموز است تا به تمام پایه ها و مرحله هاى زندگى روزمره پى ببرد, تا بتواند در آزادى رشد کند و یک جهان نو بسازد.
زمانى که هیچ چیز را کورکورانه نپذیریم و خود بپرسیم, به پژوهش بپردازیم و رخنه کنیم, بینشى پیدا مى کنیم که از آن آفرینندگى و شادى پدید مى آید.
ناخشنودى از وضعیت موجود, همانند شعله اى است که اگر آن را با نیروى شادى و محبت زیاد نگه داریم, اهمیت بسیار زیاد پیدا مى کند, زیرا نیرویى است سازنده و آفرینش گر. به این منظور بایستى به شیوه درست, آموزش ببینید, آموزشى که به شما یارى رساند و فضا بدهد, فضا براى رشد ذهن, تا گرفتار هیچ گونه ترسى نشوید.16
7. اعتمادبخشى: نه تنها باید آموزش به فرد اعتماد به نفس ببخشد, بلکه بالاتر آن که اعتماد به مفهوم کلى نیز به او بدهد. وظیفه آموزش آن نیست که شما را با الگوى اجتماع هماهنگ سازد, بلکه برعکس, باید به شما یارى برساند تا بتوانید مطالب را دقیق و عمیق درک کنید, و خود را از قید الگوى اجتماع رهایى دهید و به صورت فردى درآیید بدون خودبینى اما داراى اعتماد, زیرا آن گاه به راستى پاک و بى آلایش خواهید بود.17
8. کمک براى کشف زیبایى درونى: زیبایى درونى یک احساس ژرف دینى است. ذهن انسان درگیر کارهایى است که به پراکندگى فکر او دامن مى زند, بر آموزش است که به آموزش پذیران یارى کند تا زیبایى درونى را کشف کنند, که بدون آن شکل و حرکات بیرونى مفهومى نخواهد داشت. انجام بسیارى از کارها بدون درک مفهوم آنها, ما را در درک مفهوم واقعى زیبایى یارى نمى کند.
ذهنى که به ملت, گروه و جامعه خاصى بستگى ندارد, از جاه طلبى و ترس آزاد است, همیشه در عشق و محبت شکوفا مى شود. در حرکت به سوى واقعیت زیبایى را درمى یابد. ذهن حساس نسبت به زشتى و زیبایى یک ذهن خلاق و داراى درک نامحدود است.18
9. رها ساختن انرژى انسان در راه جست وجوى حقیقت و خدا: انسان سرشار از انرژى است. اگر در پى حقیقت نباشد, این انرژى ویران گر خواهد شد. از این روى جامعه, فرد را مهار و به او شکل مى بخشد که در نهایت انرژى او سرکوب مى شود. اگر انرژى در جست وجوى حقیقت باشد, آراستگى و بِه سامانى خود را به وجود مى آورد, و دیگر نیازى به بِه سامانى بیرونى نیست. فرد جویاى حقیقت, بى اختیار, یک شهروند خوب مى شود که برابر الگوى هیچ جامعه یا دولت خاصى نیست.
انسان, تنها به یک دلیل وجود دارد و آن درک حقیقت و خداست, و این انرژى را نیز داراست. آموزش درست باید بر بنیاد رها ساختن این انرژى در راه جست وجوى خوبى, حقیقت و خدا, که از فرد یک انسان واقعى و شهروند خوب مى سازد, بنا گردد.19
جامعه, ما را از راه آموزشِ سنتها, مذهب و فرهنگ, گام به گام خفه مى کند. وظیفه آموزش واقعى بیدار کردن انرژى ما و به حرکت درآوردن, حفظ و تواناسازى آن و در عین حال محدود کردن و استفاده از آن براى کشف واقعیتهاست. در آن هنگام انرژى انسان زیاد و بى پایان خواهد بود و جامعه اى نو پدیدار خواهد گشت.20
ذهن امروزین ما گرفتار دو, چرخه است که رهایى از هر دو بر همگان لازم است. نخست چرخه (زمان, دانش, اندیشه و کنش) که این خود چرخه اى دیگر به دنبال دارد و آن چرخه (تجربه, دانش, خاطره, اندیشه و کنش است). ذهن ما این گونه برنامه ریزى و شرطى شده است. ویژگى و پویش اندیشه ها این است.
گرچه اندیشه به خود مى گوید: من براى عمل کردن آزادم, اما او هیچ گاه آزاد نیست, زیرا بر پایه دانش است, و دانش همواره کران مند است; چرا که جزئى از زمان است, از این رو هر کنشى که اندیشه پدید مى آورد, کران مند است, چنین محدودیتى جداکننده است و ستیزه پدید مى آورد.21
ریشه تمام گرفتاریهاى بشر امروزى این شیوه اندیشیدن است.
رهایى از این چرخه ها در گرو زدودن هرگونه خاطره از ذهن است. تا ذهن در بند خاطره است که خود زاده زمان گذشته مى باشد, انسان را یاراى پایان بخشیدن به تمام رنجها و گرفتاریها و ناسازگاریهاى بیرونى که خود زاده ناسازگاریها و درگیریها و جنگهاى درونى است, نمى باشد.
گویا انسان امروزى گرفتار این رنج و غم و اندوه, به بیمارى شیزوفرنى (اسکیزوفرنى) دو شخصیتى یا چند شخصیتى مبتلاست. دواى این درد در دگرگونى نظام اندیشه اوست.
براى درمان درد اندیشه امروزى, باید میان خاطره, توجه, تمرکز و مراقبه فرق گذاشت. خاطره همان یادآورى چیزهایى است که ما را دربند زمان نگه مى دارد. اگر بتوانیم خود را از قید زمان, که پیش درآمد رهایى از قید زمانه است, آزاد کنیم و آن گاه که بتوانیم بدون واژه, بدون یاد و بدون تمامى پویش اندیشه, بشنویم و ببینیم, به توجه کامل دست یافته ایم. توجهى, نه از یک مرکز, بلکه توجهى که هیچ مرکزى ندارد, از این رو توجهى بى زمان است. هرگاه به مرکزى توجه کنیم, این, تنها گونه اى از تمرکز است.22
تمرکز, کوششى است که اندیشه آن را به عمل مى آورد که گنجایش و انرژیش صرف موضوعى خاص شود. در تمرکز دو عامل مهارکننده و مهار شونده دست اندر کارند. در توجه, مهارکننده یا مهار شونده اى در کار نیست و ما تنها با توجه رو به روییم.23
مراقبه همان چیزى است که با آن مى توان آن چه را بى زمان, بى سنجه و بى کران است, دریافت.24 مراقبه به معناى پدید آوردنِ چنان نظمى در زندگى روزانه است که دیگر در آن نشانى از ناسازگاریها نباشد, ذهن آدمى یک سره آزاد است, تا به آرامش کامل دست یابد.25
ذهن آرام, توانایى فهم همه چیز را دارد.26 هرگاه ذهن به آرامش و سکوت رسید, (سکوت نظم), حقیقتى بى راه, حقیقتى که بى زمان و جاویدان است به ما روى خواهد نمود, و این همان مراقبه و همان ذهن پارساست.27
ییک ذهن زنده, ذهنى است آرام, ذهنى است که نه مرکزى دارد, و نه مکانى و نه زمانى, یک چنین ذهنى نامحدود است. چنین ذهنى تنها حقیقت و تنها واقعیت موجود است.28
ذهن انسان گرفتار (ذهن گرایى) است, چرا که ذهن عادت کرده است که به جریانها و رویدادهاى زندگى, از دو جنبه و دو دید نگاه کند, یکى دید و پیوند واقعى, دیگرى ذهنى. دید نخست همان نگریستن به رویداد است بدون هیچ تعبیر و معناى خاص. در نگاه دوم, تلاش ذهن وارد میدان شده و بر آن واقعیت برچسب تعبیر و تفسیر مى چسباند. در پرتو این نگاه دوم است که مفاهیم (ارزش) و (بى ارزش) وارد میدان زندگى وى مى شود. این خود همانند پیله اى مى شود برگرد وجود هر انسانى, تا آن گاه که دیگر نتواند به هر قیمتى که شده خود را از دام آن رها سازد, بلکه هر آن آتش شعله ور درونى, وى را به نابودى مى کشاند, چرا که راهى را پیشه کرده است که درون آرام وى را به هزاران ناآرامى و آشفتگى و پریشانى برآشفته است. جنگ درونى آغاز مى شود که این خود آغاز جنگ بیرونى اى است که در بیرون از شخصیت او رخ مى دهد; چرا که به هر چه مى اندیشد, در خارج همان به حقیقت مى پیوندد و از آن جا که اندیشه وى, همیشه دربند پندارهاى بافتنى خویش گرفتار است, در عمل نیز همان گرفتارى رخ مى نماید و جنگ خارجى و تضادهاى بیرونى, کینه ها و حسدها شعله ور مى گردد. تمام این ارزشها و بى ارزشها برگرد وجود (من) پندارین فرد حلقه مى زند و او را در بند هزاران پندار گرفتار مى سازد. این پندارها انسان را به جاى این که با (خود زندگى) پیوند بدهد, با (سایه زندگى) پیوند مى دهد, و او را به زندگى رؤیاگونه اى وامى دارد که البته هر کسى از این گونه زندگى گریزان است, اما به ناچار تن به این زندگى مى سپرد, و همان گونه که پیش از این نیز آوردیم, به بیمارى شیزوفرنى گرفتار مى شود, که درمان آن از دست هر درمان گرى به دور است, مگر این که خود مرد با خودش کنار بیاید و به اصلاح دید و نگرش خود بپردازد.
زندگى همانا پویشى در پیوندهاست. هرچند فرد پندارد که به تنهایى زندگى مى کند همواره به این و آن چه در گذشته رخ داده, به فراافکن انگاره اى در آینده, وابسته است. کسانى که از هر انگاره اى آزادند, بسیار اندکند. آزادى از انگاره هاى آزادى راستین است. در آن آزادى, نشانى از جداییهاى پدید آمده از انگاره ها نیست.29
پیوند و رابطه, آینه اى است که انسان خود را در آن کشف مى کند. بدون رابطه انسان وجود ندارد. رابطه یک روند مکاشفه نفس و خود است, و بدون خودشناسى راه هاى ذهن و قلب آدمى, و برپایى صرف یک نظم, یک سیستم زیرکانه بیرونى معناى چندانى ندارد. این اکتشاف آغازى است براى رهایى, و آغازى براى دگرگون شدن.30
باید به نکته اى اشاره کرد و آن این که در نگاه کریشنامورتى, راه خودشناسى انزوا و گوشه گیرى و دورى جستن از انسانها نیست, چرا که زندگى در انزوا معنى ندارد. انسان را هزاران امر خواسته و ناخواسته در بر گرفته است, از این روى, نمى تواند در انزواى کامل قرار گیرد, بلکه هزاران رابطه وى را در درون خود گم کرده است, حال چگونه خود را پیدا کند؟ در پیوند با دیگران.
اما و هزار اما! آیا شناخت کامل خویشتن در آینه پیوند با دیگران میسر است؟ هرگز! چرا که در پیوند با دیگران, ما هم از خویش انگاره و نگاره اى داریم و هم از دیگران انگاره مى سازیم. آن گاه میان این دو انگاره و نگاره, پیوند برقرار مى کنیم, یعنى بار دیگر گرفتار ذهن گرایى و زندگى پندارین مى شویم, و هزاران ارزش و ضد ارزش بر گرد این پندارها مى بافیم.
انگاره ها, آدمیان را از یکدیگر جدا مى سازند, نگرشها و بینشها را به هم مى ریزند. جداییهاى ملى و اقتصادى و فرهنگى همه از انگاره ها, مفاهیم و آرمانها سرچشمه مى گیرد. حال آیا زیستن بدون انگاره امکان دارد؟ پرسش این است. آیا شدنى است که آزاد باشیم و از نظر روانى, به هیچ روى, ضبط نکنیم؟
آرى! این کار آن گاه شدنى است که (توجه) کامل باشد.31
ما تنها زمانى توانایى داریم که با (تمام زندگى) در تماس مستقیم باشیم که بدون هیچ انگاره, نگاره و یا پیش زمینه فکرى به آن نگاه کنیم. تمامى پیوندها و بستگیهاى ما, در واقع تصورى خیالى هستند, و در واقع در زندگى, انگاره ها و نگاره هایند که در تماس و پیوند با یکدیگر هستند و این تصاویر هستند که ما را از همدلى و پیوند با یکدیگر باز مى دارند.32
راه رهایى از این تضاد و خیال اندیشى چیست؟
(توجه) تنها راه گشایش این گره و دشوارى است. وقتى شما با همه وجود (توجه) مى کنید, یعنى (توجه) نسبت به تمامى آن چه در شما مى گذرد, در آن هنگام, بیننده اى وجود ندارد, تنها حالت توجه وجود دارد. به طور طبیعى در آن ساحَت ذهنى, ذهن مى بایست به طور کامل ساکت و آرام باشد… آن سکوت کامل که در آن نگاه کننده و نگاه شونده یکى است, والاترین شکل یک ذهن دینى است. اما آن چه که در آن ساحت اتفاق مى افتد, با واژه قابل وصف نیست. براى درک چنین ساحَتى, شما خود, باید در بطن آن ساحَت شناور شوید.33
در حالت (توجه کامل) کسى به نام مراقب, متفکر, مرکز یا (من) وجود ندارد; زیرا در این حالت, فکر آغاز به پژمردن و از بین رفتن مى کند. اگر انسان مایل است چیزى را روشن و دقیق ببیند, بایستى ذهنش بسیار آرام و بدون تمامى تعصبها, فریبها, گفت وگوها, تجسمها و تصاویر باشد, به طور کامل آزاد و در آزادى کامل باشد; زیرا تنها در سکوت است که انسان تواناى به مشاهده شروع فکر خواهد بود, نه آن گاه که در حال جست وجو, پرسش و یا در انتظار گرفتن پاسخ است.34
زمان ذهنى را از روى خاطره مى توان شناخت, زمانى که تنها خاطره دیروز در پیوند با امروز باشد و قالبى براى فردا.35
کریشنامورتى براى فهم زمان روانى و ذهنى, این حکایت را یاد مى کند:
(مریدى بزرگ نزد خدا مى رود و از او مى خواهد که حقیقت را به او بیاموزد. خدا به حوارى مى گوید: دوست من روز بسیار گرمى است, خواهش مى کنم قبل از هر چیز یک لیوان آب برایم بیاور. پس حوارى بیرون رفته و درِ اولین خانه را مى زند, زنى جوان و زیبا در را به روى او باز مى کند. مرید عاشق دختر مى شود, و با هم ازدواج مى کنند و داراى چندین فرزند مى شوند. مدتها مى گذرد تا این که روزى باران سختى شروع به باریدن مى کند, سیلابها جارى مى شود, درختها همه مى افتند, خانه ها را آب با خود مى برد, حوارى دست همسرش و بچه ها را گرفته و همان طور که سیل او را با خود مى برد, فریاد مى زند: خدایا! مرا نجات ده.
و خدا گفت: لیوان آبى که خواسته بودم, کو؟)
این داستان بسیار با مسمى است,زیرا بیش تر ما بر حسب زمان مى اندیشیم, انسان با زمان زندگى مى کند (اختراع آینده) بازى مورد علاقه او است.36
(هرگاه فرد در پرس وجوى خویشتن پیرامون دین جدى باشد, مى بایست از هر آن چه که اندیشه به نام آن آفریده است, آزاد باشد.)37
کریشنامورتى گرچه در بسیارى از گفته ها و نوشته هایش همگان را به روى گردانى از تقلید و پیروى از الگو و رهایى از هرگونه مرجعیت و آتوریته فرا مى خواند و هر اعتقاد و عقیده را همانند زنجیرى مى داند که ذهن آزاد و جست وجوگر انسان زنده و پویا را دربند مى کشد, اما اینها به معناى دست ردّ به هرگونه دیندارى و تدین نیست, چرا که ذهن به آرامش کامل رسیده را ذهن دینى مى داند.
اما ببینیم ذهن دین گرا چگونه است؟ معناى واژه دین براستى چیست؟
نقش دین در زندگى آدمى, بسیار مهم است, زیرا در روند تاریخ, تمدنها ناپدید شده اند, و باورهاى نوى جایگزین آنها شده اند که فرهنگ و تمدن نوى را پدید آورده است, در حالى که نه دانشمندان علوم تجربى و نه سیاستمداران و نه اقتصاد دانان, بلکه افراد دیندار بوده اند که در سرتاسر گیتى دگرگونیهاى مهمى پدید آورده اند.38
هرگاه فرد در پرس وجو خویشتن درباره دین جدى باشد, مى بایست از هر چه که اندیشه به نام آن آفریده است, آزاد باشد. هرگاه ذهن و اندیشه با پندارها, باورها, جزمها و آرمان هر دینى خاص, مشروط شده باشد, آن گاه پاى بند آن خواهد بود و به دنبال این پاى بندى, یاراى آزادى و پویش نخواهد داشت.
دین باید بر شیوه زندگى, بر اهمیت زندگى اثر کند, و در این هنگام است که نظم راستین در زندگى پدیدار مى شود. ذهن راستین دینى, یک سره, بدون بى نظمى است.
ذهن دینى, ذهنى بسیار واقع گراست, با واقعیتها و رویدادهاى واقعى چه در گیتى و چه در نهاد درونى رو به رو مى شود. جهان برونى, نمود جهان درونى است و هیچ جدایى میان جهان درونى و جهان برونى نیست.39
انسان همواره در جست وجوى چیزى در ماوراى خود بوده است… اما انسان بدون یافتن این چیز بى نام هزاران نام… ایمان را رواج داد.40
آن چه انسان در پى آن است گاهى نام (خدا) بر آن نهاده و گاهى نام (حق) و (حقیقت). نام هر چه مى خواهد باشد, باشد, آن چه مهم است این است که: رسیدن به حقیقت هیچ جاده اى ندارد, و همین زیبایى حقیقت است. حقیقت زنده است, براى رسیدن به یک چیز مرده جاده وجود دارد, زیرا که ایستاست. اما اگر پى ببریم که حقیقت, یک چیز زنده و پویاست, که هیچ قرارگاهى ندارد, در آن صورت درخواهید یافت که این حقیقت زنده همانى است که شما واقعاً هستید.41
ذهن دینى, به طور کامل, با ذهنى که معتقد به دین است تفاوت دارد. ذهن دینى براى درک حقیقت به هیچ وجه به جست وجو یا تدبیر متوسل نمى شود. ذهن دینى در ساحتى قرار دارد که در آن نه ترسى وجود دارد و نه هیچ گونه ایدئولوژى. ذهن دینى آن چیزى است که (هست).42
چگونه مى توان به حقیقت دست یافت.
آن گاه که ذهن و اندیشه از هرگونه پیش داورى و پیش انگارى و وابستگى روانى, رها گردد; یعنى آن گاه که فکر از کار باز ایستاده باشد.
ساحت ذهنى اى که در آن فکر, توانایى جست وجو و تلاش را از دست داده باشد, ساحت یک ذهن دینى و حقیقى است. شاید در آن ساحت ذهنى, شما به آن چه که (حقیقت) یا (واقعیت) یا (سعادت) یا (خدا) یا (زیبایى) یا (عشق) گفته مى شود, دست یابید.43
کریشنامورتى دیندارى را پاى بندى به عقاید ویژه دینى نمى داند, چرا که هر آن چه به عنوان عقیده مى پذیرید, در حقیقت ذهن خویش را دربند آنها به زنجیر مى کشید و مهم ترین ویژگى ذهن دینى, یعنى ذهن آزاد و بیکرانه را کران مند مى سازید و تمام درد و رنج و غم و اندوه و جنگ و درگیرى زاده این حالت ذهن دربند و آشفته است.
اعتقاد مردم را جدا مى کند و نبود تسامح را سبب مى شود. ذهن سرشار از اعتقاد, یک ذهن تکرارى است. اگر اعتقادى وجود نداشته باشد, آن گاه ذهن بدون همانندسازى قادر خواهد بود به خود به گونه اى که هست, نگاه کند و آن گاه به طور حتم, خودشناسى آغاز مى گردد.44
آیا ذهن تواناست از چنگ اعتقاد خلاص شود؟
زمانى این امر امکان خواهد داشت که شما ماهیت درونى عللى را که سبب روى آوردن شما به اعتقادى مى شود, درک کنید, امّا ذهن گرانبار و فروزان از دانش نمى تواند آن چه را که واقعیت است, درک کند. ذهن در حالتى که در آن مسائل تازه اتفاق مى افتد, چه حقیقت باشد, چه خدا, یا هر چیز دیگر, به طور حتم, بایستى از تحلیل و گردآورى باز ایستد و همه معلومات خود را کنارى بیندازد.45
انسان خواستار خوشبختى و خشنودى است, دلیل یافتن حقیقت غایى یا خداى ازلى وجود دارد. بنابراین نه به دنبال یافتن حقیقت است و نه در جست وجوى پروردگار. آن چه مى جوید خشنودى پایدار است که بر قامت این رضایت, لباسى از پندار مى پوشاند, واژه اى با لحن احترام آمیز همانند (خدا) یا (حقیقت).
از آن جا که بیش تر کار کریشنامورتى در میان دو جنگ جهانى بوده است, زمینه ها و حال و وضع آن روزگار به کارها و اندیشه هاى کریشنا رنگ و بوى ویژه اى بخشیده است. و اگر در جایى و زمانى دیگر, همان حال و هواى میان دو جهان جنگ فراهم آید, بى گمان, اندیشه هایى همانند اندیشه هاى مورتى رونق و رواج خواهد گرفت. زمانى که وى از درد و رنج, غم و شادى, خوشى و لذت, عشق و محبت, مرگ و زندگى, وفا و صمیمیت و… سخن به میان مى آورد و هریک از اینها را به گونه اى ویژه بیان و تفسیر مى کند, جویندگان آن امور یک گونه همانندى بین خود و او احساس مى کنند و همین باعث رواج اندیشه هاى او مى گردد.
در بحث (فلسفه ذهن) به این نکته اشاره شد که کریشنامورتى بیش ترین همّ و غم خود را مبذول داشته تا درباره چگونگى تلاش ذهن (آفریننده و خردمند) تفسیرى پذیرفته شده ارائه دهد. از قضا در این بحث و مقوله, اندیشه هاى وى همانند اندیشه هاى پیروان آیین ذن و روان شناسان بزرگى همانند خانم کارن هورنى, شده است و دامنه این اندیشه را آقاى محمدجعفر مصفا به ایران رسانده است.
آقاى مصفا, با نگارش کتاب (تفکر زائد) به موضوعى پرداخت که در روان شناسى (شناخت درمانى) از اهمیت ویژه برخوردار است و آن چگونگى تلاش ذهن و ساختن جهانى ذهنى است که در برابر جهان عینى و خارجى قرار مى گیرد. وى این پژوهش را در کتاب (انسان در اسارت فکر) ادامه داد و آن گاه با نگارش کتاب (رابطه) به مباحثى پرداخت که پیش از وى کریشنامورتى و خانم کارن هورنى آن را مورد پژوهش قرار داده بودند. گرچه (هورنى) دنباله رو مکتب روان شناسى فروید (تحلیل روانى) بود, اما سرانجام راه خویش را بازیافت و به نقد آراء فروید پرداخت, و ریشه بیماریهاى روانى را در (اندیشه ها) یافت.
به نگرش هورنى, پایه رفتار و کردار انسان احساس نیاز به ایمنى است. اساس بیماریهاى روانى نتیجه جدالى است که بین تصویر مجازى اندیشه هاى برساخته, با تصویر واقعى او درمى گیرد. درمان بیمارى آن گاه میسر است که بیمار را یارى رسانند تا آن تصویر مجازى را از یاد ببرد و استعدادهاى واقعى خویش را باز شناسد.46
مرکز ثقل اندیشه هاى این گروه (هورنى, مورتى و مصفا) همین نکته است. با طرح این مقوله ها از سوى آقاى مصفا, اندک اندک آثار کریشنامورتى در ایران ترجمه شد, و شمارى مترجمان در آغاز کتابهاى ترجمه شده شان گوشزد کردند که نوشته هاى آقاى مصفا برگرفته از آثار مورتى است. کتابهاى مورتى در دهه شصت هجرى شمسى آغاز به ترجمه شد, و تاکنون هنوز پاره اى از آثار وى, جسته و گریخته ترجمه مى شود. اگر میزان گسترش اندیشه هاى مورتى را براساس چاپهاى کتابهایش بررسى کنیم, مى توان گفت که از رونق خوبى برخوردار است, بویژه کتاب (تفکر زائد) آقاى مصفا, که مى توان آن را زبده و گزیده اندیشه هاى مورتى دانست, به چاپ نهم و دهم رسیده است. البته بیش تر تیراژ چاپ آثار مورتى در سال 1376 است که پاره اى از آنها به چاپ چهارم رسیده است.
این گرایش و اقبال را مى توان در دو سطح و گروه ارزیابى کرد:
گروه اندیشه وران و اهل خرد, گروه کتابخوانان حرفه اى یا جوانان نوخواه و نوجو.
گروه نخست در خواندن و بازخوانى آثار کریشنامورتى, بیش تر در پى همان راه حلهایى هستند که مورتى ارائه داده است. در صدر اینها آقاى مصفاست.
گروه دوم, بیش تر اندیشه هاشان دست دومى است و نوآورى و برجستگى ویژه اى ندارد. اینان, بیش تر, همان ظاهر گفته هاى وى را مى گیرند و احساس مى کنند که هدفهاى مورتى را مى توانند برآورده سازند; در مَثَل این گفته کریشنامورتى:
(آیا بشر مى تواند در خارج از چارچوب عقاید و باورها و باید و نبایدها, و در صلح و آرامش باطنى بدون هیچ تعرض و درگیرى زندگى کند.)47
(…مستقل از منابع و بنیانهاى روانى جامعه, بدون وابستگى به آنها.)48
و یا مهم تر از همه این گفته وى:
(هیچ یک از نگاره هاى پرداخته شده اندیشه در مقام تقدس, مقدس نیست. هر آن چه را که اندیشه مى آفریند و رجاوند و مقدس نیست, زیرا بر پایه دانستگى است و چگونه اندیشه که خود ناکامل است مى تواند امرى کامل و مقدس را بیافریند, ولى همه ما در سرتاسر گیتى آن چه را که اندیشه آفریده است, پرستش مى کنیم.)49
اگر خواننده حرفه اى کتابهاى کریشنامورتى, به این جمله ها برسد چه برداشتى خواهد داشت, و اندیشه ور و اهل خرد چه برداشتى! این نکته خود شایسته بررسى بیش تر است.
در پایان مى توان درباره کریشنامورتى به تمثیلى که خود وى به کار گرفته است, داورى کرد:
(عقاب به هنگام پرواز از خود اثرى به جا نمى گذارد, در مورد دانشمند این گونه نیست, در کندوکاو در مسأله آزادى, نه تنها به مشاهده دانشمندانه, بلکه به طیران عقاب مانند نیاز داریم, هم به توضیح کلامى, هم به ادراک غیر کلامی…)49
شایسته یادآورى است که شمارى از نویسندگان و مترجمان به مقایسه آراى کریشنامورتى با آراى مولوى در مثنوى و اندیشه هاى سهراب سپهرى در هشت کتاب پرداخته اند, تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
1. ادیان و مکتبهاى فلسفى هند, داریوش شایگان/126ـ29, امیرکبیر, تهران.
2. همان/667.
3. همان/650 ـ702.
4. تاریخ فلسفه چین باستان, چوجاى, وینبرگ جاى, ترجمه ع. پاشایى/105 و 115, نشر گفتار, تهران 1369.
5. همان/105ـ130.
6. همان/141.
7. راه بودا, سوزوکى, ترجمه ع.پاشایى/61 ـ62; بودا/25ـ27.
8. راه بودا/64 ـ 65, اسپرک, تهران 1368; ذن چیست؟ ع.پاشایى/15ـ16, نیلوفر, تهران, 1371.
9. فرهنگ آموختن و عشق ورزیدن, کریشنامورتى, ترجمه پروین عظیمى/275, نشر دنیاى نو, 1375.
10. همان/127 و 135.
11. همان/19, 21 و 196.
12. همان/21.
13. همان/24.
14. همان/34ـ 35.
15. همان/48ـ49.
16. همان/49ـ67.
17. همان/134.
18. همان/223ـ 225.
19. همان/274ـ276.
20. همان/301ـ302.
21. تار و پود اندیشه, کریشنامورتى, رضا ملک زاده/20ـ21, 32, نشر میترا, تهران, 1376.
22. همان/44.
23. همان/92.
24. همان/89.
25. همان/124ـ 125.
26.فرهنگ آموختن و عشق ورزیدن/233.
27. تار و پود اندیشه/125; رهایى از دانستگى/171.
28. همان.
29. همان/49ـ51.
30. اولین و آخرین رهایى, کریشنامورتى, قاسم کبیرى/148ـ153, مجید, تهران, 1376; فرهنگ آموختن و عشق ورزیدن/68, 167ـ169.
31. تار و پود اندیشه/49ـ53; رهایى از دانستگى, کریشنامورتى, مرسده لسانى/99ـ109, بهنام, تهران, 1376.
32. رهایى از دانستگى/146ـ 148.
33. همان.
34. همان/162.
35. اولین و آخرین رهایى/192, 349.
36. رهایى از دانستگى/117; گفت وگو با کریشنامورتى/37ـ 38.
37. تار و پود اندیشه/121.
38. همان/120ـ122; گفت وگو با کریشنامورتى, زاهد/121.
39. همان.
40. رهایى از دانستگى/29.
41. همان/36ـ37.
42. همان/185.
43. همان/188.
44. اولین و آخرین رهایى/79.
45. همان/86 ـ 89.
46. روشهاى نو در روان کاوى, کارن هورى, ترجمه دکتر سید شاملو, بنگاه ترجمه و نشر کتاب, 1343.
47. گفت وگو با کریشنامورتى/36.
48. رهایى از دانستگى/102.
49. تار و پود اندیشه/123.
50. پرواز عقاب, کریشنامورتى, قاسم کبیرى/14, مجید, تهران, 1376.