برگ برگِ حَماسه مشروطه, تا آن جا که مُهر دین دارد, سپیده گشاست. هر برگى یک فراز است, یک اوج و یک شعله جاودانى. فراز فراز آن, دل تاریکى را مى شکافد و بامدادان را پدید مى آورد. بامدادانى که پایان ستم, حِرمان, رنج و دردند و آغاز رهایى, بزرگى, سرورى و کرامت انسانى. برهه برهه آن, سپیده آفرین است و روشنایى گستر و نمایان گر ستیز روشنایى با تاریکى, دانایى با نادانى, زندگى با مرگ. ملتى که قهرمانانه و هشیارانه, پا به عرصه مى گذارد و با ستم درمى افتد و میان دارى مى کند و پادشاه اهریمن خوى را از اریکه نخوت, فزون خواهى و فرعونى به زیر مى آورد و خود را از دَرْبَندان مى رهاند و گام در جاده آزادى مى گذارد و رو به افق روشن و پشت به تاریکى و شبِ دیجور, سهمگین و هراس انگیز, ره مى پوید, برگ برگ تاریخ زندگى اش حَماسه است و درخور درنگ و دقت, درس آموز و مشعلى فراراه انسانهاى جویاى کمال. ملتى که هیچ آبشخورى خستگى را از جان او به درَ نمى کند و هیچ چشمه اى ساغر جانش را لبالب نمى سازد, کوى به کوى, هامون به هامون را درمى نوردد, تا به کوثر زلال, همیشه جارى, حیات بخش و سعادت آفرین سرچشمه گرفته از دامن نبى دست یابد, همه زندگى اش شکوه است و برگ برگِ آن زیبا, دلربا, پر جلوه و تماشایى. ملتى که در برابر هیچ رایتى سر فرود نمى آورد و از جان و دل در راه اعتلاى آن مایه نمى گذارد, جز در برابر رایت حق, همان که رنگ خون دارد و در همه آوردگاه هاى علیه ستم, در پنجه یلان قوى پنجه, در حرکت بوده و جهت را و سوى حرکت را مى نمایانده, امید مى آفریده, مى انگیزانده و ترس و هراس را از دلها مى رمانده, سزاوار سرورى است و این که نامِ بلند آن در بلنداى بامِ قلبها افراشته گردد و برگ برگِ زندگى اش آموزانده و آموزدیده شود. قومى که از آیین ناب خویش پاس مى دارد و در نگهدارى از کیان آن جان را فدا مى سازد, مرگ را بر زندگى در زیر چکمه هاى دشمن برترى مى دهد و حاضر نیست از مقام و سرورى و بلندى نامِ خود و سرزمین آبا و اجدادى دست بشوید و براى آسایش و راحتى خود, آغوش به روى دشمن بگشاید و آینده قوم خود را تباه سازد, در همیشه تاریخ, درخور احترام است و نامش جاودانه و برگ برگِ فراز و نشیبهاى میان داریها و عرصه داریها, خیزشها و جنبشهایش, در گوناگون آوردگاه ها, امیدآفرین و شعله افروز. امتى که مى میرد; اما از برج و باروى عزت فرود نمى آید و دروازه شهر را به روى دشمن نمى گشاید, فقر و فاقه را تاب مى آورد, اما سیرى و آسایش در کُنام دشمن را ننگ مى داند و از آن سر باز مى زند, در سرما و زَمهَریر زمستان جان مى دهد, اما از آغوش گرم دشمن نفرت دارد و بیزارى مى جوید, امت تراز است و معیار, مى باید هر امت و ملتى که خواهان سرورى و کمال است و نمى خواهد یوغ بندگى و بردگى را بر گردن نهد, همیشه و همه گاه, خود را با این معیار بلند و جاودانه بسنجد, تا به کژراهه نیفتد. ملت ایران, از آن مبارک روزى که به ملت بیضاء پیوست و به اقلیم لا راه یافت, و بر دَرِ خرگاه على و فرزندان والاتبارش خیمه افراشت, به عشقِ رسیدن به بلنداى عدالت علوى, آرام و قرار را از کف نهاد و راه ها و گردنه هاى دشوار گذر و سخت دُشتخوار و آزاردهنده را پیمود, از ملوکیت برید و راه خلیفةالهى را پیش گرفت و بر این باور شد: پس به هر دورى ولیى قائم است آزمایش, تا قیامت دائم است
در هر دوره اى به جست وجوى ولیّ, مرد کامل و انسان والایى برخاست که قَبَسى از نور حق, در جانش شعله ور بود, تا از او پرتو بگیرد و راه افقهاى جدید را در پیش بگیرد. در دوره مشروطه, برخلاف بررسیهاى غبارآلود و کدر, ملت مسلمان ایران بر همین مدار حرکت کرد و همین نَسَق و آیین را در پیش گرفت. او در دوره جدید, که دنیا را, به پیشاهنگى و پیشقراولى غرب, در حال دگرگونیهاى ژرف و پیشرفت روزافزون و دستیابى به صنعت و تکنولوژى, رفاه و آسایش, قانون, قانون مدارى و زندگى در زیر سایه قانون مى دید, و کشور خود را گرفتار در باتلاق بى قانونى, فقر و فاقه, ناآگاهى و بى دانشى, واپس ماندگى, اسیر در چنگ حکومتهاى استبدادى, حاکمان و فرمانروایان ناشایست, ناکارامد, کهنه گرا, خرافه پرست, بى خرد, کم مایه و خون آشام, به جنب وجوش افتاد و به تکاپو برخاست و در این اندیشه فرو رفت که چسان از این باتلاق و کُنام, خود را برهاند و از این تنگنا به درآید. بسیارى به نام روشنفکر و آشناى به تمدن غرب, پا به میدان گذارند که به مردم راه بنمایانند و آنان را از چنگ دیو استبداد برهانند و در پناه قانون قرار دهند. این در حالى بود که بسیارى از این تاریک فکران مدعى روشنفکرى, از همین مزبله و مرداب عفن استبداد روییده و در آن رشد و نمو کرده بودند و سالها بود که از خوان استبداد بهره مى بردند و شکم مى انباشتند و در پناه دیو استبداد, در ناز و نعمت مى زیستند و هیچ گاه مزه تلخ فقر و فاقه, شوربختى و سیه روزى را نچشیده بودند و نه زجر شلاق, دربه درى, بى خانمانى و بى حرمتى را. اینان, دانسته, یا نادانسته, کینه ورزانه, یا ساده لوحانه, با دستور, یا بى دستور, دین را, آن هم اسلام ناب و راستین را, که بى گمان پایه گذار عصر نوین است, سدّ راه ترقى, پیشرفت و رسیدن به قلّه تمدن پنداشتند و به ستیز با آن برخاستند.
از باب نمونه, میرزا آقاخان کرمانى, پیشواى روشنفکران لائیک در (اى جلال الدوله) مى نویسد: (آه آه که تازیان, نه همان وقت تخت کیان و تاج کى قباد را از ایران گرفتند و بر باد دادند و نه تنها همان عَلَم کاویانى را سرنگون نمودند, بلکه هرچه ملت ایران داشت, به تاراج بردند و متدرجاً از ایشان ربودند. سلطنت و ثروت و سعادت و مدنیت و کیش و آئین و روش و رفتار و خلق و خو و رنگ و رو و عادات آدمیت و اطوار انسانیت و علم و معرفت و هنر و صنعت و زبان و بیان و نوشتن و نوشیدن و پوشیدن و عیش و نوش و تمام لوازم زندگانى ایرانى را تازیان بر باد دادند. و در عوض آن همه طبایع خوب و عادات مرغوب ایران, اطوار وحشى گرى و ظلم و بى مروتى و تنبلى و توکل بر مجهول مطلق و نمازهاى دور و دراز و نیازهاى بى ثمر براى معدومِ صرف و روزه هاى بى معنى مضر پر مرارت, به جهت موهوم محض که به قول خود اعراب: (لن یعرف ولن یدرک ولن یوصف) است, عربها, امانت داده و ودیعت سپردند.) در خدمت و خیانت روشنفکران, ج2 / 80
این خام اندیشان که میمون وار به تقلید از فرنگ و فرنگى, با دین و مذهب, نمادها و نمودهاى آن درافتادند, پنداشتند با حرکت کور و به دور از خرد, راه را براى پیشرفت, ترقى و رهایى از باتلاق فقر و نگونبختى هموار مى سازند و ایران و ایرانى را به کاروان بزرگ تمدن غرب مى پیوندانند و خیلى زود واپس ماندگیها را جبران مى کنند. زهى خیال باطل! اینان اگر اندک مایه اى مى داشتند و با تاریخ, فرهنگ و تمدن خود آشنا مى بودند و از رستاخیزى که مردان با ایمان, پر شور و بیدارگر صحرا با پشتوانه سُتُرگِ وحى, در این سرزمین آفریدند, درک و فهم روشنى مى داشتند, در وَیل پندارهاى دوزخى خود گرفتار نمى آمدند. اسلام, قرآن, مردان با ایمان, شورانگیز و قهرمان صحرا, ایران را از پرتگاه و از فرو افتادن در درّه تباهى و گم شدن و ناپدید گردیدن از صفحه گیتى رهاندند و به شاهراه تمدن راهش نمودند.
هرکس اندک آگاهى از ایران باستان داشته باشد, این نکته را به خوبى دریافته که رژیم کهنه, فرسوده و لرزان ساسانى, نمى توانست دیرى بپاید, از هم فرو مى پاشید و بر ویرانه هاى آن جغدها آشیان مى گزیدند و اندوهگینانه مى نالیدند. اسلام آمد بر این پیکر بى جان و فرسوده, جان دمید و به آن حیات دوباره بخشید. این نسیم حیات بخش, چون بر این سرزمین وزید و عطر دلاویز خود را در هر کوى و هامونِ آن افشاند, چنین جان گرفت, بالید, درخشید و دامن گسترد و زبان و فرهنگ آن بر بام گیتى افراشته ماند و گرنه بسان ده ها تمدن, فرهنگ و سرزمینهاى آباد و لبالب از حیات دیگر, اکنون, نه نامى از آن بود و نه نشانى و از صفحه گیتى برافتاده بود. چه زیبا, دقیق و باریک اندیشانه مى سراید علامه مصلح و بیدارگر, محمد اقبال لاهورى: پیرى ایران زمان یزدجرد چهره او بى فروغ از خون سرد دین و آئین و نظام او کهن شید و تار صبح و شام او کهن موج مى در شیشه تاکش نبود ییک شرر در توده خاکش نبود تا ز صحرایى رسیدش محشرى آن که داد او را حیات دیگرى این چنین حشر از عنایات خداست پارس باقى (رومة الکبرى) کجاست؟ مرد صحرایى به ایران جان دمید باز سوى ریگزار خود رمید کهنه را از لوح ما بسترد و رفت برگ و ساز عصر نو آورد و رفت آه احسان عرب نشناختند از آتش افرنگیان بگداختند
نواى شاعر فردا مقدمه / 78 مردم به خوبى دریافتند که با این تاریک فکرانِ روشنفکرنما, هویت از دست دادگانِ کم مایه و کم دانش و ناآشناى به فرهنگ و تمدن خود, و خودباخته, بار به مقصد نمى رسد و نمى توان از تنگنا به درآمد و استبداد و فرهنگ استبدادى را از ساحَت ایران زدود و استبدادیان بى فرهنگ و گریزان از دانش و دانایى و کوبنده بر طبل جهل و نادانى را از این دیار تاراند و به قانون و قانون مدارى دست یافت و پى ها و پایه هاى تمدن را استوار ساخت و واپس ماندگیها را جبران کرد. کاروان را کاروان سالاران دیگر باید; عالمان روشنفکر, روشن اندیش و جان و جهان آشنا. آنان که هم به آموزه هاى دین آشنایى دقیق و همه سویه دارند و هم دنیاى جدید, نیازها و اقتضاها را به خوبى مى شناسند و از لایه هاى رویین و زیرین تمدن جدید آگاهى دارند و مى دانند کدام بخش آن براى این سرزمین سودمند و کدام بخش ناسودمند و زیانبار است و با فرهنگ و اندیشه غرب چگونه باید رویارو شد و سره از ناسره آن را جدا کرد. افزون بر اینها, عالمانِ بیدار, پرهیزگار و خردورز این سرزمین, همیشه با استبدادیان جهره آژنگ داشته و با آنان از دَرِ ناسازگارى درآمده اند و هیچ گاه با دستگاه حاکمه در تباه کردن حق و حقوق مردمان, همراه و همگام نبوده و از آن خوان بهره نبرده و به آلاف و الوف نرسیده اند. مردم, با این شناخت از عالمان روشنفکر و روشن بین, و با آن نفرت و انزجار از نظام پادشاهى و ملوکیت و رمیدگى شدید از تاریک فکران روشنفکر نما, زیر عَلَم و رایت عالمان دین گرد آمدند و حماسه به یاد ماندنى علیه استبداد آفریدند. این شکوه و اوج, در پرتو این اندیشه زنده, همیشه پویا و انگیزاننده شیعه شکل گرفت که: (به هر دورى ولیى قائم است) ایرانیان, بر مدار ولایت فقیه پوییدند و توفیدند و خیزش بزرگ خویش را آغازیدند و عرصه را بر استبدادیان تنگ کردند و عدالت خانه را خواهان شدند; قانون و قانون مدارى, ارج نهادن به انسان, پاسدارى از کرامت انسانى. عالمان دین, در ویران کردن بناى استبداد پیشگام شدند. کارى که هیچ گاه از روشنفکر جماعت برنمى آمد که نه پشتوانه مردمى داشتند و نه این کار با روحیه, ساختار وجودى و جایگاه اجتماعى آنان سازگارى داشت. عالمان دین, هم تار و پود استبداد را از هم گسستند و هم زمینه را براى برپایى و سامان دهى نظام الهى ـ مردمى فراهم ساختند. این برگ زرین حماسه مشروطیت است که باید زوایاى آن روشن شود. مجله حوزه, گامهایى در این راه برداشته که در چند شماره پیاپى, به امید حق عرضه مى دارد, به امید آن که مفید افتد و روشنگر باشد و غبارها را بسترد و حق را زلال و شفاف بنمایاند.