( 18 )
حوزه: از جمله کسانى که حضرت عالى محضر آنان را درک کرده اید آیت اللّه آقا سیّد ابوالحسن اصفهانى است از چگونگى گذران زندگى روش و منش اخلاقى و برجستگیهاى رفتارى ایشان بفرمایید.
استاد: مرحوم سیّد در دوران تحصیل دشواریهاى زیادى داشته است. البته بسیارى از علما این گرفتارى را داشته اند از جمله: جدّ اعلاى ما مرحوم جزایرى هم نقل مى کنند: دوران تحصیل را خیلى به سختى گذرانده است.
مرحوم سیّد تمام مدّت تحصیل اجاره نشین بوده حتى پس از مرجعیت هم مدتى اجاره نشین بوده و بعد خانه ملکى خریده است. درباره دشواریها و گرفتاریهاى اجاره نشینى خود مى فرمود:
(منزلى را در آخر بازار سلطانى اجاره کرده بودیم مدتى گذشت نتوانستیم اجاره آن را بپردازیم. چند بار صاحب خانه به ما اخطار کرد تا این که یک روز با صراحت گفت: اگر تا امروز ظهر اجاره را ندادید اثاثیه تان را کنار خیابان مى ریزم. این را گفت و رفت. متحیّر شدم چه کنم؟ به منزل رفتم و جریان را به همسرم گفتم.
ایشان گفت: من هنوز یک قطعه دیگر طلا دارم ببرید بفروشید و مشکل را حل کنید.
با شرمندگى به ایشان گفتم: من همه طلاهاى شما را فروختم و خرج امرار معاش کردم این یکى باشد مال خودتان.
گفت: آقا آبروى شما از همه چیز بالاتر است.
خلاصه با اسرار همسرم طلا را گرفتم و با عجله وارد بازار شدم و موفق شدم در آخرین مغازه اى که هنوز نبسته بود طلا را بفروشم که او هم بى انصافى کرد و کم تر از معمول خرید و من هم آن مبلغ را به صاحب خانه دادم و قضیّه حل شد.)
این قضیه را براى ما نقل مى کرد تا آن گذشته ها را به یاد بیاوریم.
خاطره اى دیگر ایشان نقل مى کرد که حاکى از شدت تلاش و کوشش بود که در راه تحصیل داشته است. مى فرمود:
(مدت زیادى خورشت ما گرمى نان بود (نان داغ). یک وقتى طبق معمول نان را گرفته به حجره آمدم; ولى چون یک مطالعه ضرورى داشتم گفتم الآن وقت نان خوردن نیست اول مطالعه را انجام مى دهم بعد غذا مى خورم. پس از مطالعه خواستم نان بخورم دیدم نان نیست هر چه اطراف را نگاه کردم از نان اثرى نبود. بعد متوجه شدم آنچنان گرمِ مطالعه بوده ام که نان را همچنان خرده خرده خورده ام و متوجه نشده ام.)
حکایت دیگرى که من خودم از ایشان نشنیدم ولى کسى برایم نقل کرد که خودش شنیده بود:
(یک وقتى از آقا سیّد ابوالحسن پرسیدم چه کار کردید که به این مقام و موقعیت رسیدید. منظورم کارهاى مخصوص بود مانند: اذکار و اوراد این گونه کارها.
فرمود: هیچ کارى نکردم. اصرار کردم.
گفت: چیزى که به ذهنم مى رسد این است اگر چه امکان دارد بخندید.
روزى پیش از آن که به درس بروم ماست خریدم و گذاشتم جلو پنجره تا وقتى که از درس بر مى گردم قدرى خنک شده باشد. از درس که برگشتم دیدم ظرف ماست خالى است با این که در و پنجره بسته بوده است.
روز دوم و سوّم بر همین منوال گذشت تا آن که روز چهارم تصمیم گرفتم در حجره بمانم تا راز قضیه را کشف کنم. دیدم گربه اى از
|