زندگى، نقشپذیر است، پذیراى هر نقش و نگار. فُسحت نگارگرى و چهرهپردازى، براى همه چهرهپردازان و نگارگران باز.
درهاى زندگى، همهگاه، به روى همگان، چه آنان که در صورتگرى دستِ بالا را دارند و آزموده وکار دیدهاند و چه آنان که در ابتداى راهاند و ناآزموده، باز است و بوم آن فرا روى آنان گشوده و رام اندیشه و رشحههایى که از کِلک آنان فرو مىچکد.
گِل زندگى، در اختیار آدمى قرار گرفته است که او با اختیار، اراده و میدان بازِ فراروى، به ذوق، سلیقه، کششهاى درونى، جاذبههاى بیرونى، علاقهها و انگیزهها، آن را شکل بدهد، بسازد، بیاراید; یا به شکلِ تندیس، پیکره و تصویرى چشمنواز و جانفزا، کلبه، آشیانه، کاشانه و سرایى آرامشبخش و نگهدارنده از گزند باد و بوران و جایى براى تعالى بخشىِ روح و روان، و یا به شکل ابوالهولى ترسناک، هراسانگیز، وبیغولهاى تاریک، نمور، بویناک، جانگداز، روحفرسا و درهم شکننده و پستکننده روح و روان.
هر آن که نقشه و طرحى در صدفِ ذهنِ خود پروریده باشد، درهر گامى که روى جاده زندگى برمىدارد، مىتواند از آن بهره گیرد و دستاورد، ذخیره و گنجینه فکرى و ذهنى خود را براى پیمودن راههاى تو در تو و پرفراز و نشیب آن چراغ راه قرار دهد. هر چه دستاورد و ذخیره فکرى و ذهنى بیشتر و با زوایاى دقیقتر، راه رامتر و با گامها همراهتر. وهر چه ذخیره فکرى و ذهنى کمتر و کمسوتر، راه، سرکشتر و ناهموارتر.
زندگى، صفحهاى بىنقش و خط است که در اختیار نقشبند گذارده مىشود که او در کارگاه نقشبندى خود، نقشى را که از جویبار اندیشهاش مىتَراود، بر آن بزند.
لبالبى و زلالى جویبارِ اندیشه نگارگر و صورتآفرین، به او توانایى مىبخشد، صورت و نقشى را که مىآفریند، پرجاذبه، پرجلوه و به واقع نزدیک باشد والهامبخش درنگورزان و باریکاندیشان. و رسوب و گِل آلودگى جویبار اندیشه پیکرآراى، ذهن و فکر او را مىپریشاند و این پریش فکرى، شوریده ذهنى و آشفته خاطرى، در آن چه مىآفریند و مىآراید، از پیکر و نگار، نمود مىیابد و ذهن و فکر دیگران را در چنبره پریشان خود به بند مىکشد.
اندیشه و پشتواره فکرى صورتگر، در نقشه و طرحى که مىنگارد و حک مىکند، بَس نقشآفرین و اثرگذار است. هر چه اندیشه زلالتر، نوش آمیغتر، به سرچشمه نزدیکتر، نقشى که از آن بر بوم زندگى باز مىتابد و زوایاى آن را در پرتو خود مىگیرد، رخشانتر و روحافزاتر.
زندگى آیینهاى است قدکشیده فرا روى اندیشه و باور، آن چه در آن است باز مىتاباند، جلوهگر مىسازد و مىنمایاند، از چشماندازههاى زیبا، وادیهاى خشک و سوزان، درههاى هولانگیز، بلندیها و پستیها، همواریها و سنگلاخها، روشناییها و تاریکیها.
زندگىاى را نمىتوان تصور کرد، انگاشت و در لوح ذهن مجسم ساخت که در لایه لایه و هزارتوى آن، فکر و اندیشه سازندگان، برپا دارندگان و هدایتگران آن، بازتاب نداشته باشد و نقش نیافریند، چه رخشان و پرتوگستر، چه تار و کدر، چه آبادگر و چه ویرانگر و تباهىآفرین.
همواریها، ناهمواریها، گواراییها و ناگواراییها، دلآرامیها و دلآزاریها، عزتها و ذلتها، خوشبختیها و شومبختیهاى زندگى از اندیشه و باور سرچشمه مىگیرد.
اندیشه است که میدان را براى رخ نماییها، جلوهگریها و میانداریهاى شورانگیز و شکوهآفرین افرازندههاى زندگى سالم، خردورزانه و حکمتآمیز مىآراید و میمنه و میسره آن را از بازدارندهها پاک مىسازد و نفوذگاهها و راه نفوذ گندابهاى زندگى جاهلى را مىبندد. و نیز اندیشه است که دروازههاى زندگى را به روى حرامیان مىگشاید و میدان را براى جولانگرى، یغماگرى، بنیانسوزى و خانمانبراندازى آنان مىگستراند و راه اقتدار بداندیشان و بدسگالان را هموار مىسازد.
زندگى، آنگاه هموار راه مىپیماید و باشندگان و سرنشینان خود را آرام و بىدغدغه از نقطهاى به نقطهاى، سیر مىدهد و عزت و سربلندى، شکوه و شوکت آنان را پایندان است که فکرى دقیق، بىآلایش و خردمندانه، در پیشاپیش آن در حرکت باشد و طلایه دار و چراغ راه.
زندگى وقتى با تکانههاى شدید، زیر و زبرکننده، نَفَسگیر، رنجشآور و ناهنجاریهاى مهلک و مهار ناشدنى، دست به گریبان مىشود که سررشته کار در دست اندیشهاى تبهگین باشد و آگنده به تبهگرهاى روح و روان.
زندگى، بر مدار اندیشه مىگردد و از آن نور، و یا تارى و تاریکى مىگیرد. در این حرکت دَوَرانى، گِردگَردى، گردنده، که همانا زندگى باشد، از مدار و مرکز، که اندیشه است، اثر مىپذیرد. در حقیقت، حیات و مرگ آن، در این گردش و حرکتِ دَوَرانى، رقم مىخورد.
اندیشه براى زندگى، منظومه شمسى را مانَد براى سیّارات و ستارگان. همان سان که سیّارات، نور، رخشانى و حیات خود را از خورشید مىگیرند و دارند، و اگر خورشید کمنور و بىنور شود، سیّارات و ستارگان کمنور و بىنور مىشوند و از گردونه حیات، بیرون مىافتند، زندگى نیز که حیات و نور خود را از اندیشه و فکر مىگیرد و حیات و نورش، به حیات و نور اندیشه بستگى دارد، با تاریکى، غبارگرفتگى و افول آن، تاریک مىشود و از چرخه حیات بیرون.
اندیشه نافهگشاى، مُشک بیز، عبیرآگین و عبیرسرشت، آن چه از کِلک خود به صفحه زندگى مىتراوشاند، روحفزاست و به جانِ آدمى، بَر دَوام، بهروزى مىبیزد.
رَشحههاى این قلم مقدس و مُشکفشان، در روح آدمى، شور مىانگیزد و آن را اوج مىدهد، بال و پر آن را مىگشاید و به پرواز درمىآورد و از تنگناى تن، مىرهاند و در فراخناى عبیرستانهاى زمین، به گردش درمىآورد، تا حسّ بویایى و مشاماش خوش پرورد، آزموده شود، به پایه و رتبه تمییز برسد و در برابر هر بویى واکنش نشان دهد و تنها به بویى سرمست شود که از نافه آهوى کوى دوست بوزد.
در برابر، اندیشه روییده و بالیده در مُرداب، و زندگى بر آمده از آن قرار دارد که مردابى است بویناک و مشامآزار.
اندیشه به دور مانده از عبیرستانها و بىبهره از شهدِ ناب آن، شکلى که به زندگى مىدهد و چهرهاى که از آن مىنگارد و مىپردازد، روح فرساست و ناتوان از برآوردن نیاز روحِ آدمى. روحِ آدمى، با بوى خوش و سُکرآور بهشت، شکوفان و پروریده شده، رشد یافته، به کمال رسیده و آن گاه در کالبد آدمى آشیان داده شده است. اگر از این نسیم عبیر بیز و مُشکفشان، به دور ماند، مىفسرد، مىپژمرد، شادابى و سر زندگى خود را از دست مىدهد و از بلنداى کالبدِ آدمى فرو مىافتد و کالبد بىروح و یا باروحِ پژمرده، مىپوسد و بویناک و عفن مىگردد و مشامآزار.
در گذشته و حال، بسیار نمونهها مىتوان سراغ گرفت و نشان داد که اندیشههاى نابخردانه، ناساز و ناهماهنگ یا فطرت و سرشت انسانى، زندگیها را به ورطه، گرداب و منجلاب کشاندهاند.
نمونه بارز و روشن از این دست اندیشهها، اندیشه جاهلى است که دوره بسیار طولانى از زندگى بشر را در کام سیاه و تاریک خود فروبرده بود. چنان تارِ سیاه و تارى را بر ذهنها و مغزها تنیده بود که به خاطر هیچ کس خطور نمىکرد به جز سیاهى رنگى هست و آن سوى این شب دیجور، روزى و روشنایى چهره نماید و مشعلهایى افراخته و خیمه و خرگاههایى در دامنه روشنایى افراشته شود و مردمانى در آغوش و گاهواره زیستى شایسته، بیارامند.
از این روى، هنگامى که آن هنگامه بزرگ پدیدار شد و خداوند از دل این تاریکى تو در تو و هزار لایه، سپیده را بیرون کشید، به تحاشى و انکار برخاستند که نه، به هیچ روى، این چنین چیزى ممکن نیست. آنچه در کران شب، از روشنایى دیده مىشود، خطاى چشم است و وَهم و خیال و آن پَژواک که از بین زمین و آسمان و از این سوى و آن سوى، گوشها را مىنوازد، صدایى است از ناى دیوزده، جنزده و یا سحرشدهاى که از این سوى به آن سوى در حرکت است. به آن روشنایى چشم ندوزید، به آن پژواک گوش فرا ندهید و درباره این پدیده سخنى نگویید، کم کم در افق ناپدید مىشود.
وقتى فجرِ صادق، آشکارتر شد و سپیده با تمام رخ خود را نمایاند و چشمها، به گونهاى شگفتانگیز، به آن خیره و محو تماشاى آن شدند و گوشها نیز تیز، تا آخرین قطره آن پژواک را که شهرِ خشک و از نَفَس ایستاده را زیر بارش خود گرفته بود، به کام خود فروبرند.
این شد که تحاشىگران، روى برگردانان و انکارکنندگان، اینجا و آنجا، در بین انبوه مردمان به کرسى سخن فرا رفتند و با نگرانى و ارتعاش تمام، که از صدا، سیما و نگاهشان پیدا بود، پندار خود را این سان بافتند: مگر ممکن است زندگىاى وراى این زندگىاى که ما در آن غنودهایم و روزگار مىسپریم، پا بگیرد، آن هم با این اوصافِ شگفتانگیزِ: حرکت بر مدار توحید و پرهیز از شرکورزى در آفرینش، تدبیر و عبادت.
اینان، که سرسختانه به انکار و روىگردانى از این پیام رهایى بخش و زندگى ساز برخاستند و کینه توزانه گَرد انگیختند، ژاژ دراییدند و اراجیف بافتند، از روزَن جاهلیت به این پیام الهى مىنگریستند. با در نگریستن از این روزَنِ دودناک، نمىتوان به این حقیقت ناب دست یافت که در نظام هستى، هر پدیدهاى ناگزیر بایستى بر مدارى که براى آن تعیین شده است بگردد وگرنه از هستى و چرخه حیات ساقط مىشود. این چنین است زندگى. زندگى ناگزیر، بایستى براى بقا و ادامه حیات، بر مدار وحدانیت خدا بگردد و اگر آنى از این مَدار خارج گردد، تباه مىشود.
با گردش زندگى بر مَدارِ منظومه وحدانیت خدا و پرتوگیرى پیاپى از آن، هیچگاه تاریکى و سیاهى به آسمان، آستان و صحن و سراى زندگى راه نمىیابد و خردها، اندیشهها، دلها، روحها و روانها از هجوم سیاهىها و تاریکیها در امان مىمانند.
انسان موحد و باورمند به یکتایى خدا، در خلق، امر، عبادت واطاعت، زندگى خود را بر این بُنلاد و بنیاد گسل و گستناپذیر استوار مىسازد و پایههاى آن را بالا مىبرد.
او، با نیوشیدن پیامهاى ناب وَحیانى، و بخردانه اندیشیدن و درنگورزیدن روى نظام به هم پیوسته و یگانه هستى، به این باور راستین و روشن دست مىیابد که دستى و ارادهاى یگانه در آفرینش و فرمانروایى جهان حاکم است:
»وإلهکم إله واحد لا اله إلاّ هو الرَّحمنُ الرَّحیم.
إنّ فی خلق السَّموات والأرضِ واختلافِ اللّیلِ والنّهارِ والفلک الّتى تَجری فى البَحرِ بما ینفعُ النّاس وما أَنزلَ اللّهُ من السّمأِ من مّاء فأحیا به الأرضَ بعدَ موتِها وبثَّ فیها من کلِ دابّةً وتصریفِ الرّیاح والسّحابِ المُسَخَّرِ بینَ السماءِ والأرض لأَیاتً لقومً یعقلون«1.
خداىتان، خدایى است یکتا، خدایى نیست جز او، آن مهرگسترِ مهربان.
در آفرینشِ آسمانها و زمین، وآمَدْ شُدِ شب و روز و کشتیهایى که در دریا روند، با بارى که کسان را سود دهد، و در آبى که خدا از آسمان فرو فرستاد و زمین را پس از مردناش بدان زنده کرد و از هر جنبندهاى در روى زمین بپراکند و نیز در وزش بادها و ابرهاى مهارشده در میانِ آسمان و زمین. در این همه، نشانههاست مردمى را که خرد مىورزند.
این باور، که با خردورزى در سراى جاناش جان گرفته، گشایش و روشنایى بس شگفت را در اندیشه و فکر او پدید مىآورد و بر گستره فهم و درکِ او مىافزاید. با باور به این قدرتِ مطلق خدا، آفرینندگى و فرمانروایى بىچون و چراى او، فکر آلوده و سیاه چند خدایى به آستان ذهناش راه نمىیابد که پریشان فکرى، پریشان رفتارى را در او، سبب شود و آشفتگى و در هم ریختگى و از هم پاشیدگى را در سراى زندگىاش.
خداوندِ مهرگسترِ مهربان، در پرتو این باور ناب، که انسان باورمند به درگاهِ آن باریافته، روشنایىاى بهره او مىکند که عالمانه علل و اسباب و نقش واقعى آنها را در عالم هستى بشناسد و پىببرد به اینکه: آفریدگار دانا و توانا، جهان را با نظامى خاص آفریده و در این نظام، پارهاى از آفریدهها را عهده دار نقش معینى در پیدایش پارهاى دیگر کرده است; امّا آنها در ایفاى این نقش، کارگزارانِ فرمانبردار اویند.
اگر آب، زمین را پس از مرگاش، باز زنده مىکند، یا نیروى عظیم جاذبه خورشید در میدان اثرِ بَس گستردهاش، پدیدهاى اثرگذار و نقش آفرین است، یا نیروى پر توان جاذبه زمین، که نیرویى بسیار پر اثر است و... کارگزاران آفریدگار و فرمانبرداران اویند و آنى سر از فرمان او بر نمىتابند.
انسان باورمند، برابر این باور و نگرش، در شناسایى علل و اسباب و میزان اثرگذارى آنها، فقط بر علم; یعنى آگاهى روشن، بىابهام و بیّنه; یعنى دلیل روشنگر و ابهامزدا تکیه مىکند، نه بر پندارهاى واهى و بىاساس.
اعتقاد واهى به اسباب و عوامل، به واپس ماندگى از کاروان علم و صنعت و محرومیت از بهرهگیرى از طبیعت مىانجامد، بمانند آن چه مردمان دورانهاى پیشین، در پدیدههاى گوناگون زندگى گرفتار آن بودند. درد و درمان، تولد و مرگ، سعادت و شقاوت، بهروزى و نگونبختى، کمیابى ارزاق و فراوانى آنها و... را بسته به اسباب و عللى مىپنداشتند که هیچ تناسب، سازوارى و ارتباطى بین آنها نبود و این پندار، آنان را از شناخت اسباب و علل طبیعى و واقعىِ بروز و ظهور پدیدهها و رویدادها بازمىداشت و کژراههروى را بهره آنان مىساخت.
اینان، به جاى ریشهیابى و شناخت اسباب و علل طبیعى و حقیقى ظهور و بروزِ پدیدهها و رویدادهاى تلخ و شیرین، برافرازنده و فروکوبنده، اعتلاءبخش و خوارکننده، آبادانیها و ویرانیها، به اسباب و علل واهى، مانند طلوع و غروب اختران، گربه سیاه، خواندن مرغ، آهنگ ناموزون جغد، پرواز کلاغ، زوزه گرگ، شیهه مکرر اسب، رعد بىباران، باد مشرق به مغرب و... نسبت مىدادند. تار و پود زندگى خود را این سان مىتنیدند، بس ناپایدار، آن هم بر لبه آب کَندى سست.
و بس زیانبارتر از این، اعتقاد واهى به اثرگذارى عوامل موهوم و خیالى در زمینه متافیزیک و ما بعدالطبیعة است که انسان گرفتار در این تار و پندار را، با شتاب فزونترى به گرداب شرک فرو مىبرد و از ساحل امن و آرامشبخش توحید، دور. از این روى، در آیاتى از کلام الله مجید، به روشنى تاکید شده است که در این باره بایستى از اتکاى به هر گونه ظن و گمان پرهیز شود:
»اَفَرَءیتُمُ اللاّ تُ والعُزّى ومناةَ الثَالثَة الأُخرى اَلَکُمُ الذَّکرُ وَلَهُ الأُنثى تلک اذاً قِسمة ضِیزى ان هِىَ الاّ اسماء سَمَّیتُموها اَنْتُم وءاباؤکُمْ مّا اَنْزلَ اللهُ بِها مِنْ سُلْطانً ان یَتَّبِعونَ إلاّ الظَّنّ وما تَهْوىَ الاَنْفُسُ ولَقَدْ جاءَهم مِنْ رَبِّهمُ الهُدى.«2
آیا لات و عزّى را دیدهاید؟ و مناة، آن سومین را؟ آیا نر شما راست و ماده او را؟ آنگاه این بهر کردنى است ناروا.
نیست جز نامهایى که شما و پدرانتان نهادهاید. خداوند حجتى بر آن فرو نفرستاده است. پیروى نمىکنند مگر از گمان و آن چه دلها خواهد، و از پروردگارشان رهنمود رسیدشان.
»این سه الهه، که مادینه نیز قلمداد شده بودند، در نظر سخیف پرستندگان آنها، دختران خدا و مظاهر سهگانه تجلّى حق بودند، و اکثر کارها و نظم و انتظامات این جهان، با این سه بود. آنها را سه عنصر سفید متعالى، یا »الغرانیق العلى« مىخواندند. در هنگام طواف کعبه نیز نام این سه بت، با این کلمات مسجع و متصفّى به صورت سرود نیایش بر سر زبانها بود:
واللات والعزّى ومناة الثالثة الاخرى.
فانهن الغرانیق العلى
وان شفاعتهن لترجى.«3
باتلاق شرک، ویژه زمانى دونِ زمانى نیست. و از آن دست رویدادها به شمار نمىآید که در برههاى، در نقطهاى از جهان، در بین قومى و مردمانى، با ویژگیهایى که داشتند، روى داده باشد و سپس به تاریخ پیوسته باشد و به خاطرها; بلکه در هر برهه و زمانى ممکن است زمینه بیابد و شرایط را مساعد، دامن بگستراند، با عنوانها و نامهاى دیگر، حتى چشم پر کن و جاذبه آفرین، به ظاهر عالمانه و روشن فکرانه; و زندگیها را با همه برخورداریها و جلوههاى تمدنى، درخود فرو برد و به دل تاریک خود بکشاند و انسان را زمینگیر و از حرکت در جاده روشن و روشنگر علم، بازدارد و خورشید را بیندودد و شب خود خواسته را بر او آوار سازد.
شرک، زمان و مکان نمىشناسد و در تاریکى و بیغولهها رشد مىکند و دامن مىگستراند. زمان و عصر تاریک و به دور از تابش و پرتو افشانى خرد و میاندارى خردورزى و خردورزان، عرصه را براى تاخت و تاز و جولان شرک و آلایندگى و دودناکى ذهن و اندیشه مهیّا مىسازد، و مکانِ لجن آلود، نکبتبار، بویناک، خردسوز، نادان پرور و زیستگاه اندیشههاى تباهگر، زِهدانى مىشود براى نمو شرک و آغوشى براى گرمابخشى و دامنى براى دامن گسترى آن.
شرک، خیلى آهسته و نرم، به کانون مغز و دل راه مىیابد و به درون زندگى مىخزد و کرسى فرمانروایى خود را برمىافرازد و فرمان مىراند، بدون این که انسان دریابد تحت فرمان شرک است و با فرمان آن است که پایههاى زندگىاش را برمىافرازد، آن را مدیریت مىکند و به پیش مىبرد.
امام حسن عسکرى)ع( مىفرماید:
»الاشراکُ فی النّاسِ أَخفى من دبیب النَّملِ على المِسحِ الأَسودِ فی اللَّیلَة المُظلِمَة.«4
نفوذ شرک در ضمیر مردم، پنهانتر از آن است که مور سیاهى، در شب تیره و تاریکى، روى گلیم سیاهى راه برود.
وقتى اینسان، ذهن و ضمیر انسان، از هر سوى، در تیررسِ تیرهاى زهرآگین شرک قرار دارد، راهى به رهایى از این آماجگاه نمىتوان جُست، مگر این که در پناه خدا قرار گرفت و گام در راهى گذارد که آن داناى مطلق، فرا روى مىگشاید.
راهى که خداوند، براى رهایى از تیرهاى زهرآگین شرک، فراروى بشر گشوده و مشعل آن را افروخته و بسیار بر حرکت در این مسیر تأکید ورزیده »علم« است، آگاهى قطعى و روشن، که از »برهان«، »سلطان« و »بیّنه« به دست مىآید:
»أَمِ اتّخذوا من دونه إلهةً قل هاتوا برهانکم...«5
آیا از فرودست او خدایانى گزیدهاند. بگو دلیلتان را آرید.
»... أءِله مع اللّه قل هاتوا برهانَکُم ان کنتم صادقین.«6
آیا با خدا، خداى است. بگو: دلیلتان را آرید.
»قالوا اتّخذ اللّه ولداً سبحانه هو الغنّى له ما فی السماوات و ما فی الأرض. إن عندکم من سلطان بهذا أتقولون على الله ما لا تعلمون.«7
گفتند: خدا فرزندى گزیده است. پاکااو. او، خود آن بىنیاز است. آن چه در آسمانهاست و آن چه در زمین است، از آنِ اوست. شما را بر این سخن، دلیل چیره و توانایى نیست. آیا بر خدا چیزى مىگویید که خود مىندانید.
»قل انّى على بیّنة من رَّبّى وکذَّبتم به...«8
بگو من بر دلیل روشنگر از پروردگار خویشام و شما دروغاش پنداشتهاید.
خداوند، به پیامبر خود دستور مىدهد در رویارویى با شرکوَرزان، از آنان بخواهد که اقامه برهان کنند و دلیل خود را بر مدعایى که دارند، ارائه دهند; زیرا که برهانخواهى و تأکید و اصرار بر آن، طلسم جهل را مىشکند، ابزارى که شرکگستران از آن براى از خودشدگى و بىارادگى کسان بهره مىگیرند، تا آنان را فرمانبردار خودشان سازند.
هنگامى که طلسم شکست و مردمان از چنبر بىارادگى و از خودشدگى و فرمانبردارى بىچون و چرا و کورکورانه از طلسمبندان رهایى یافتند، راه علم و آگاهى روشن و قاطع، به سوىشان گشوده خواهد شد و بر اعتقاد چندخدایى، از روى علم و هشیارى، خط بطلان خواهند کشید.
حرکت در این راهِ روشن، تعالىبخش، حیاتآفرین و در شعاعِ باور به یکتایى ذاتِ بارى در خلق و امر، آفرینش و تدبیر، انسان را به سرچشمه ناب نیایش و پرستش آن یکتاى بىهمتا، بار مىدهد و اجازه که پیشانى بر آستان ربوبى بساید و مرحله بس مهم و سرنوشتساز از زندگىاش را رقم بزند و ارکان آن را با یکتاپرستى و پرستش ذات بىچون، استوار سازد، بُنلادى که هیچ گزند و آسیبى در آن کارگر نیفتد و نه از درون و نه از بیرون، دچار فرسایش، فرسودگى و فروپاشى نگردد و همیشه و بَردَوام، افراشته، رخشان و چشم نواز بماند.
باور به یکتایى خداوند در خلق و امر، آفرینش و تدبیر و ایمان از بُن جان به این که در کار این جهان، نه در آفرینش و نه در تدبیر، هیچ آفریده و پدیدهاى، هیچ دست و ارادهاى، جز خداوند، نقشآفرین نیست; یعنى از جانب خود کمترین نقشى ندارد و هر کس و هرچیز، تنها نقشى را ایفا مىکند که از جانب آن نقشآفرین به او سپرده شده است، دگرگونى و انقلابِ ژرفى در جان انسان پدید مىآورد، آن سان که جز به جانان نمىاندیشد و اندیشهاش جز از او، پرتو نمىگیرد و زندگىاش جز نقش او را نمىپذیرد.
پرسش و نیایش آن بىانباز بىهمتا، آن گاه در جانِ آدمى ریشه مىدواند و آن را به زیبایى مىشکوفاند، رشد مىدهد و برگ و بار، که به جان نیوشیده باشد، همه منابع اثر گذار در پهنه هستى; خورشید و ماه و ستارگان، ابر و باد و باران، رعد و برق، آب و خاک، دیوان و فرشتگان و... کارگزار و فرمانبردار اویند و از خود استقلال، اراده و اختیارى ندارند.
»یا ایّها النّاسُ اعبُدُوا ربَّکم الذی خَلقکم والذین من قبلکم لعلّکم تتَّقون.«9
اى مردم، پرستش پروردگارتان کنید که شما و مردم پیشین را آفریده است، باشد که پروا کنید.
»الذی جعل لکم الأرض فِراشاً والسّماء بناءً وانزل من السَّماءِ ماءً فأخرجَ به من الثَّمراتِ رزقاً لکم فلا تجعلوا للّهِ انداداً وانتم تعلمون.«10
آن که زمین را بومتام و آسمان را بامتان نهاد و از آسمان آب فرستاد و با آن براى روزىتان میوهها پدید کرد. پس، براى خدا همتایانى منهید و خود مىدانید.
»وجعلوا للّهِ شرکأَ الجنَّ وخَلَقَهم وخَرَقوا له بنین وبنات بغیر علم سبحانه وتعالى عمّا یصفون.«11
براى خدا، انبازانى نهادهاند: پریان را، با آن که خود آفریدشان. براى او پسرانى و دخترانى بر ساختهاند، بىهیچ دانشى. پاکا او، او، والاتر است از آنچه در چونى او مىگویند.
»بدیع السّموات والأرض أنّى یکون له ولد ولم تکن لَّه صاحبة وخلق کلّ شیء وهو بکلّ شىءً علیم.«12
پدیدآرنده آسمانها و زمین است. کجا فرزندىاش هست و یارىاش نبوده است. هر چیزى را آفریده است و خود دانا بر هر چیزى است.
»ذلکُم اللّه رَبُّکم لا اله الاّ هو خالق کلِّ شىءً فاعبدوهُ وهو على کلِّ شىءً وکیل.«13
این است خداى، پروردگارتان. نیست خدایى جز او. آفریننده هر چیزى است. پس او را پرستید، که او نگاهبان بر هر چیز است.
نوشیدن هر صبوح، از تابِ این صراحى، جان را جلا و صفا مىدهد و به زندگى معنى مىبخشد. با معنىدار شدن زندگى یکایک مردمان، جامعه سرشار از بردبارى، دوستى، خیرخواهى، ایثارگرى، دهش، نیکویى به دیگران، نیکاندیشى براى دیگران، نیکرفتارى با دیگران، باور به کرامت انسانى و جایگاه والاى او در نظام آفرینش، و پرهیز از هرگونه خوارشمارى او، جان مىگیرد، شکوفان مىشود و روز به روز ژرفاى بیشترى مىیابد و دامنهاى افزونتر و گستردهتر. به امید آن روز.