زندگى بر مَدار اندیشه

نوع مقاله : مقاله پژوهشی

نویسنده


زندگى، نقش‏پذیر است، پذیراى هر نقش و نگار. فُسحت نگارگرى و چهره‏پردازى، براى همه چهره‏پردازان و نگارگران باز.

درهاى زندگى، همه‏گاه، به روى همگان، چه آنان که در صورت‏گرى دستِ بالا را دارند و آزموده وکار دیده‏اند و چه آنان که در ابتداى راه‏اند و ناآزموده، باز است و بوم آن فرا روى آنان گشوده و رام اندیشه و رشحه‏هایى که از کِلک آنان فرو مى‏چکد.

گِل زندگى، در اختیار آدمى قرار گرفته است که او با اختیار، اراده و میدان بازِ فراروى، به ذوق، سلیقه، کششهاى درونى، جاذبه‏هاى بیرونى، علاقه‏ها و انگیزه‏ها، آن را شکل بدهد، بسازد، بیاراید; یا به شکلِ تندیس، پیکره و تصویرى چشم‏نواز و جان‏فزا، کلبه، آشیانه، کاشانه و سرایى آرامش‏بخش و نگهدارنده از گزند باد و بوران و جایى براى تعالى بخشىِ روح و روان، و یا به شکل ابوالهولى ترسناک، هراس‏انگیز، وبیغوله‏اى تاریک، نمور، بویناک، جان‏گداز، روح‏فرسا و درهم شکننده و پست‏کننده روح و روان.

هر آن که نقشه و طرحى در صدفِ ذهنِ خود پروریده باشد، درهر گامى که روى جاده زندگى برمى‏دارد، مى‏تواند از آن بهره گیرد و دستاورد، ذخیره و گنجینه فکرى و ذهنى خود را براى پیمودن راه‏هاى تو در تو و پرفراز و نشیب آن چراغ راه قرار دهد. هر چه دستاورد و ذخیره فکرى و ذهنى بیش‏تر و با زوایاى دقیق‏تر، راه رام‏تر و با گامها همراه‏تر. وهر چه ذخیره فکرى و ذهنى کم‏تر و کم‏سوتر، راه، سرکش‏تر و ناهموارتر.

زندگى، صفحه‏اى بى‏نقش و خط است که در اختیار نقشبند گذارده مى‏شود که او در کارگاه نقشبندى خود، نقشى را که از جویبار اندیشه‏اش مى‏تَراود، بر آن بزند.

لبالبى و زلالى جویبارِ اندیشه نگارگر و صورت‏آفرین، به او توانایى مى‏بخشد، صورت و نقشى را که مى‏آفریند، پرجاذبه، پرجلوه و به واقع نزدیک باشد والهام‏بخش درنگ‏ورزان و باریک‏اندیشان. و رسوب و گِل آلودگى جویبار اندیشه پیکرآراى، ذهن و فکر او را مى‏پریشاند و این پریش فکرى، شوریده ذهنى و آشفته خاطرى، در آن چه مى‏آفریند و مى‏آراید، از پیکر و نگار، نمود مى‏یابد و ذهن و فکر دیگران را در چنبره پریشان خود به بند مى‏کشد.

اندیشه و پشتواره فکرى صورت‏گر، در نقشه و طرحى که مى‏نگارد و حک مى‏کند، بَس نقش‏آفرین و اثرگذار است. هر چه اندیشه زلال‏تر، نوش آمیغ‏تر، به سرچشمه نزدیک‏تر، نقشى که از آن بر بوم زندگى باز مى‏تابد و زوایاى آن را در پرتو خود مى‏گیرد، رخشان‏تر و روح‏افزاتر.

زندگى آیینه‏اى است قدکشیده فرا روى اندیشه و باور، آن چه در آن است باز مى‏تاباند، جلوه‏گر مى‏سازد و مى‏نمایاند، از چشم‏اندازه‏هاى زیبا، وادیهاى خشک و سوزان، دره‏هاى هول‏انگیز، بلندیها و پستیها، همواریها و سنگلاخها، روشناییها و تاریکیها.

زندگى‏اى را نمى‏توان تصور کرد، انگاشت و در لوح ذهن مجسم ساخت که در لایه لایه و هزارتوى آن، فکر و اندیشه سازندگان، برپا دارندگان و هدایت‏گران آن، بازتاب نداشته باشد و نقش نیافریند، چه رخشان و پرتوگستر، چه تار و کدر، چه آبادگر و چه ویران‏گر و تباهى‏آفرین.

همواریها، ناهمواریها، گواراییها و ناگواراییها، دل‏آرامیها و دل‏آزاریها، عزتها و ذلتها، خوش‏بختیها و شوم‏بختیهاى زندگى از اندیشه و باور سرچشمه مى‏گیرد.

اندیشه است که میدان را براى رخ نماییها، جلوه‏گریها و میان‏داریهاى شورانگیز و شکوه‏آفرین افرازنده‏هاى زندگى سالم، خردورزانه و حکمت‏آمیز مى‏آراید و میمنه و میسره آن را از بازدارنده‏ها پاک مى‏سازد و نفوذگاه‏ها و راه نفوذ گندابهاى زندگى جاهلى را مى‏بندد. و نیز اندیشه است که دروازه‏هاى زندگى را به روى حرامیان مى‏گشاید و میدان را براى جولان‏گرى، یغماگرى، بنیان‏سوزى و خانمان‏براندازى آنان مى‏گستراند و راه اقتدار بداندیشان و بدسگالان را هموار مى‏سازد.

زندگى، آن‏گاه هموار راه مى‏پیماید و باشندگان و سرنشینان خود را آرام و بى‏دغدغه از نقطه‏اى به نقطه‏اى، سیر مى‏دهد و عزت و سربلندى، شکوه و شوکت آنان را پایندان است که فکرى دقیق، بى‏آلایش و خردمندانه، در پیشاپیش آن در حرکت باشد و طلایه دار و چراغ راه.

زندگى وقتى با تکانه‏هاى شدید، زیر و زبرکننده، نَفَس‏گیر، رنجش‏آور و ناهنجاریهاى مهلک و مهار ناشدنى، دست به گریبان مى‏شود که سررشته کار در دست اندیشه‏اى تبه‏گین باشد و آگنده به تبه‏گرهاى روح و روان.

زندگى، بر مدار اندیشه مى‏گردد و از آن نور، و یا تارى و تاریکى مى‏گیرد. در این حرکت دَوَرانى، گِردگَردى، گردنده، که همانا زندگى باشد، از مدار و مرکز، که اندیشه است، اثر مى‏پذیرد. در حقیقت، حیات و مرگ آن، در این گردش و حرکتِ دَوَرانى، رقم مى‏خورد.

اندیشه براى زندگى، منظومه شمسى را مانَد براى سیّارات و ستارگان. همان سان که سیّارات، نور، رخشانى و حیات خود را از خورشید مى‏گیرند و دارند، و اگر خورشید کم‏نور و بى‏نور شود، سیّارات و ستارگان کم‏نور و بى‏نور مى‏شوند و از گردونه حیات، بیرون مى‏افتند، زندگى نیز که حیات و نور خود را از اندیشه و فکر مى‏گیرد و حیات و نورش، به حیات و نور اندیشه بستگى دارد، با تاریکى، غبارگرفتگى و افول آن، تاریک مى‏شود و از چرخه حیات بیرون.

اندیشه نافه‏گشاى، مُشک بیز، عبیرآگین و عبیرسرشت، آن چه از کِلک خود به صفحه زندگى مى‏تراوشاند، روح‏فزاست و به جانِ آدمى، بَر دَوام، بهروزى مى‏بیزد.

رَشحه‏هاى این قلم مقدس و مُشک‏فشان، در روح آدمى، شور مى‏انگیزد و آن را اوج مى‏دهد، بال و پر آن را مى‏گشاید و به پرواز درمى‏آورد و از تنگناى تن، مى‏رهاند و در فراخناى عبیرستانهاى زمین، به گردش درمى‏آورد، تا حسّ بویایى و مشام‏اش خوش پرورد، آزموده شود، به پایه و رتبه تمییز برسد و در برابر هر بویى واکنش نشان دهد و تنها به بویى سرمست شود که از نافه آهوى کوى دوست بوزد.

در برابر، اندیشه روییده و بالیده در مُرداب، و زندگى بر آمده از آن قرار دارد که مردابى است بویناک و مشام‏آزار.

اندیشه به دور مانده از عبیرستانها و بى‏بهره از شهدِ ناب آن، شکلى که به زندگى مى‏دهد و چهره‏اى که از آن مى‏نگارد و مى‏پردازد، روح فرساست و ناتوان از برآوردن نیاز روحِ آدمى. روحِ آدمى، با بوى خوش و سُکرآور بهشت، شکوفان و پروریده شده، رشد یافته، به کمال رسیده و آن گاه در کالبد آدمى آشیان داده شده است. اگر از این نسیم عبیر بیز و مُشک‏فشان، به دور ماند، مى‏فسرد، مى‏پژمرد، شادابى و سر زندگى خود را از دست مى‏دهد و از بلنداى کالبدِ آدمى فرو مى‏افتد و کالبد بى‏روح و یا باروحِ پژمرده، مى‏پوسد و بویناک و عفن مى‏گردد و مشام‏آزار.

در گذشته و حال، بسیار نمونه‏ها مى‏توان سراغ گرفت و نشان داد که اندیشه‏هاى نابخردانه، ناساز و ناهماهنگ یا فطرت و سرشت انسانى، زندگیها را به ورطه، گرداب و منجلاب کشانده‏اند.

نمونه بارز و روشن از این دست اندیشه‏ها، اندیشه جاهلى است که دوره بسیار طولانى از زندگى بشر را در کام سیاه و تاریک خود فروبرده بود. چنان تارِ سیاه و تارى را بر ذهن‏ها و مغزها تنیده بود که به خاطر هیچ کس خطور نمى‏کرد به جز سیاهى رنگى هست و آن سوى این شب دیجور، روزى و روشنایى چهره نماید و مشعلهایى افراخته و خیمه و خرگاه‏هایى در دامنه روشنایى افراشته شود و مردمانى در آغوش و گاهواره زیستى شایسته، بیارامند.

از این روى، هنگامى که آن هنگامه بزرگ پدیدار شد و خداوند از دل این تاریکى تو در تو و هزار لایه، سپیده را بیرون کشید، به تحاشى و انکار برخاستند که نه، به هیچ روى، این چنین چیزى ممکن نیست. آن‏چه در کران شب، از روشنایى دیده مى‏شود، خطاى چشم است و وَهم و خیال و آن پَژواک که از بین زمین و آسمان و از این سوى و آن سوى، گوشها را مى‏نوازد، صدایى است از ناى دیوزده، جن‏زده و یا سحرشده‏اى که از این سوى به آن سوى در حرکت است. به آن روشنایى چشم ندوزید، به آن پژواک گوش فرا ندهید و درباره این پدیده سخنى نگویید، کم کم در افق ناپدید مى‏شود.

وقتى فجرِ صادق، آشکارتر شد و سپیده با تمام رخ خود را نمایاند و چشمها، به گونه‏اى شگفت‏انگیز، به آن خیره و محو تماشاى آن شدند و گوشها نیز تیز، تا آخرین قطره آن پژواک را که شهرِ خشک و از نَفَس ایستاده را زیر بارش خود گرفته بود، به کام خود فروبرند.

این شد که تحاشى‏گران، روى برگردانان و انکارکنندگان، این‏جا و آن‏جا، در بین انبوه مردمان به کرسى سخن فرا رفتند و با نگرانى و ارتعاش تمام، که از صدا، سیما و نگاه‏شان پیدا بود، پندار خود را این سان بافتند: مگر ممکن است زندگى‏اى وراى این زندگى‏اى که ما در آن غنوده‏ایم و روزگار مى‏سپریم، پا بگیرد، آن هم با این اوصافِ شگفت‏انگیزِ: حرکت بر مدار توحید و پرهیز از شرک‏ورزى در آفرینش، تدبیر و عبادت.

اینان، که سرسختانه به انکار و روى‏گردانى از این پیام رهایى بخش و زندگى ساز برخاستند و کینه توزانه گَرد انگیختند، ژاژ دراییدند و اراجیف بافتند، از روزَن جاهلیت به این پیام الهى مى‏نگریستند. با در نگریستن از این روزَنِ دودناک، نمى‏توان به این حقیقت ناب دست یافت که در نظام هستى، هر پدیده‏اى ناگزیر بایستى بر مدارى که براى آن تعیین شده است بگردد وگرنه از هستى و چرخه حیات ساقط مى‏شود. این چنین است زندگى. زندگى ناگزیر، بایستى براى بقا و ادامه حیات، بر مدار وحدانیت خدا بگردد و اگر آنى از این مَدار خارج گردد، تباه مى‏شود.

با گردش زندگى بر مَدارِ منظومه وحدانیت خدا و پرتوگیرى پیاپى از آن، هیچ‏گاه تاریکى و سیاهى به آسمان، آستان و صحن و سراى زندگى راه نمى‏یابد و خردها، اندیشه‏ها، دلها، روحها و روانها از هجوم سیاهى‏ها و تاریکیها در امان مى‏مانند.

انسان موحد و باورمند به یکتایى خدا، در خلق، امر، عبادت واطاعت، زندگى خود را بر این بُنلاد و بنیاد گسل و گست‏ناپذیر استوار مى‏سازد و پایه‏هاى آن را بالا مى‏برد.

او، با نیوشیدن پیامهاى ناب وَحیانى، و بخردانه اندیشیدن و درنگ‏ورزیدن روى نظام به هم پیوسته و یگانه هستى، به این باور راستین و روشن دست مى‏یابد که دستى و اراده‏اى یگانه در آفرینش و فرمانروایى جهان حاکم است:

 »وإلهکم إله واحد لا اله إلاّ هو الرَّحمنُ الرَّحیم.

إنّ فی خلق السَّموات والأرضِ واختلافِ اللّیلِ والنّهارِ والفلک الّتى تَجری فى البَحرِ بما ینفعُ النّاس وما أَنزلَ اللّهُ من السّمأِ من مّاء فأحیا به الأرضَ بعدَ موتِها وبثَّ فیها من کلِ دابّةً وتصریفِ الرّیاح والسّحابِ المُسَخَّرِ بینَ السماءِ والأرض لأَیاتً لقومً یعقلون«1.

خداى‏تان، خدایى است یکتا، خدایى نیست جز او، آن مهرگسترِ مهربان.

در آفرینشِ آسمانها و زمین، وآمَدْ شُدِ شب و روز و کشتیهایى که در دریا روند، با بارى که کسان را سود دهد، و در آبى که خدا از آسمان فرو فرستاد و زمین را پس از مردن‏اش بدان زنده کرد و از هر جنبنده‏اى در روى زمین بپراکند و نیز در وزش بادها و ابرهاى مهارشده در میانِ آسمان و زمین. در این همه، نشانه‏هاست مردمى را که خرد مى‏ورزند.

این باور، که با خردورزى در سراى جان‏اش جان گرفته، گشایش و روشنایى بس شگفت را در اندیشه و فکر او پدید مى‏آورد و بر گستره فهم و درکِ او مى‏افزاید. با باور به این قدرتِ مطلق خدا، آفرینندگى و فرمانروایى بى‏چون و چراى او، فکر آلوده و سیاه چند خدایى به آستان ذهن‏اش راه نمى‏یابد که پریشان فکرى، پریشان رفتارى را در او، سبب شود و آشفتگى و در هم ریختگى و از هم پاشیدگى را در سراى زندگى‏اش.

خداوندِ مهرگسترِ مهربان، در پرتو این باور ناب، که انسان باورمند به درگاهِ آن باریافته، روشنایى‏اى بهره او مى‏کند که عالمانه علل و اسباب و نقش واقعى آنها را در عالم هستى بشناسد و پى‏ببرد به این‏که: آفریدگار دانا و توانا، جهان را با نظامى خاص آفریده و در این نظام، پاره‏اى از آفریده‏ها را عهده دار نقش معینى در پیدایش پاره‏اى دیگر کرده است; امّا آنها در ایفاى این نقش، کارگزارانِ فرمانبردار اویند.

اگر آب، زمین را پس از مرگ‏اش، باز زنده مى‏کند، یا نیروى عظیم جاذبه خورشید در میدان اثرِ بَس گسترده‏اش، پدیده‏اى اثرگذار و نقش آفرین است، یا نیروى پر توان جاذبه زمین، که نیرویى بسیار پر اثر است و... کارگزاران آفریدگار و فرمانبرداران اویند و آنى سر از فرمان او بر نمى‏تابند.

انسان باورمند، برابر این باور و نگرش، در شناسایى علل و اسباب و میزان اثرگذارى آنها، فقط بر علم; یعنى آگاهى روشن، بى‏ابهام و بیّنه; یعنى دلیل روشن‏گر و ابهام‏زدا تکیه مى‏کند، نه بر پندارهاى واهى و بى‏اساس.

اعتقاد واهى به اسباب و عوامل، به واپس ماندگى از کاروان علم و صنعت و محرومیت از بهره‏گیرى از طبیعت مى‏انجامد، بمانند آن چه مردمان دورانهاى پیشین، در پدیده‏هاى گوناگون زندگى گرفتار آن بودند. درد و درمان، تولد و مرگ، سعادت و شقاوت، بهروزى و نگون‏بختى، کم‏یابى ارزاق و فراوانى آنها و... را بسته به اسباب و عللى مى‏پنداشتند که هیچ تناسب، سازوارى و ارتباطى بین آنها نبود و این پندار، آنان را از شناخت اسباب و علل طبیعى و واقعىِ بروز و ظهور پدیده‏ها و رویدادها بازمى‏داشت و کژراهه‏روى را بهره آنان مى‏ساخت.

اینان، به جاى ریشه‏یابى و شناخت اسباب و علل طبیعى و حقیقى ظهور و بروزِ پدیده‏ها و رویدادهاى تلخ و شیرین، برافرازنده و فروکوبنده، اعتلاءبخش و خوارکننده، آبادانیها و ویرانیها، به اسباب و علل واهى، مانند طلوع و غروب اختران، گربه سیاه، خواندن مرغ، آهنگ ناموزون جغد، پرواز کلاغ، زوزه گرگ، شیهه مکرر اسب، رعد بى‏باران، باد مشرق به مغرب و... نسبت مى‏دادند. تار و پود زندگى خود را این سان مى‏تنیدند، بس ناپایدار، آن هم بر لبه آب کَندى سست.

و بس زیان‏بارتر از این، اعتقاد واهى به اثرگذارى عوامل موهوم و خیالى در زمینه متافیزیک و ما بعدالطبیعة است که انسان گرفتار در این تار و پندار را، با شتاب فزون‏ترى به گرداب شرک فرو مى‏برد و از ساحل امن و آرامش‏بخش توحید، دور. از این روى، در آیاتى از کلام الله مجید، به روشنى تاکید شده است که در این باره بایستى از اتکاى به هر گونه ظن و گمان پرهیز شود:

»اَفَرَءیتُمُ اللاّ تُ والعُزّى ومناةَ الثَالثَة الأُخرى اَلَکُمُ الذَّکرُ وَلَهُ الأُنثى تلک اذاً قِسمة ضِیزى ان هِىَ الاّ اسماء سَمَّیتُموها اَنْتُم وءاباؤکُمْ مّا اَنْزلَ اللهُ بِها مِنْ سُلْطانً ان یَتَّبِعونَ إلاّ الظَّنّ وما تَهْوىَ الاَنْفُسُ ولَقَدْ جاءَهم مِنْ رَبِّهمُ الهُدى.«2

آیا لات و عزّى را دیده‏اید؟ و مناة، آن سومین را؟ آیا نر شما راست و ماده او را؟ آن‏گاه این بهر کردنى است ناروا.

نیست جز نامهایى که شما و پدران‏تان نهاده‏اید. خداوند حجتى بر آن فرو نفرستاده است. پیروى نمى‏کنند مگر از گمان و آن چه دلها خواهد، و از پروردگارشان رهنمود رسیدشان.

»این سه الهه، که مادینه نیز قلمداد شده بودند، در نظر سخیف پرستندگان آنها، دختران خدا و مظاهر سه‏گانه تجلّى حق بودند، و اکثر کارها و نظم و انتظامات این جهان، با این سه بود. آنها را سه عنصر سفید متعالى، یا »الغرانیق العلى« مى‏خواندند. در هنگام طواف کعبه نیز نام این سه بت، با این کلمات مسجع و متصفّى به صورت سرود نیایش بر سر زبانها بود:

واللات والعزّى ومناة الثالثة الاخرى.

فانهن الغرانیق العلى

وان شفاعتهن لترجى.«3

باتلاق شرک، ویژه زمانى دونِ زمانى نیست. و از آن دست رویدادها به شمار نمى‏آید که در برهه‏اى، در نقطه‏اى از جهان، در بین قومى و مردمانى، با ویژگیهایى که داشتند، روى داده باشد و سپس به تاریخ پیوسته باشد و به خاطرها; بلکه در هر برهه و زمانى ممکن است زمینه بیابد و شرایط را مساعد، دامن بگستراند، با عنوانها و نامهاى دیگر، حتى چشم پر کن و جاذبه آفرین، به ظاهر عالمانه و روشن فکرانه; و زندگیها را با همه برخورداریها و جلوه‏هاى تمدنى، درخود فرو برد و به دل تاریک خود بکشاند و انسان را زمین‏گیر و از حرکت در جاده روشن و روشن‏گر علم، بازدارد و خورشید را بیندودد و شب خود خواسته را بر او آوار سازد.

شرک، زمان و مکان نمى‏شناسد و در تاریکى و بیغوله‏ها رشد مى‏کند و دامن مى‏گستراند. زمان و عصر تاریک و به دور از تابش و پرتو افشانى خرد و میان‏دارى خردورزى و خردورزان، عرصه را براى تاخت و تاز و جولان شرک و آلایندگى و دودناکى ذهن و اندیشه مهیّا مى‏سازد، و مکانِ لجن آلود، نکبت‏بار، بویناک، خردسوز، نادان پرور و زیست‏گاه اندیشه‏هاى تباه‏گر، زِهدانى مى‏شود براى نمو شرک و آغوشى براى گرمابخشى و دامنى براى دامن گسترى آن.

شرک، خیلى آهسته و نرم، به کانون مغز و دل راه مى‏یابد و به درون زندگى مى‏خزد و کرسى فرمانروایى خود را برمى‏افرازد و فرمان مى‏راند، بدون این که انسان دریابد تحت فرمان شرک است و با فرمان آن است که پایه‏هاى زندگى‏اش را برمى‏افرازد، آن را مدیریت مى‏کند و به پیش مى‏برد.

امام حسن عسکرى)ع( مى‏فرماید:

 »الاشراکُ فی النّاسِ أَخفى من دبیب النَّملِ على المِسحِ الأَسودِ فی اللَّیلَة المُظلِمَة.«4

نفوذ شرک در ضمیر مردم، پنهان‏تر از آن است که مور سیاهى، در شب تیره و تاریکى، روى گلیم سیاهى راه برود.

وقتى این‏سان، ذهن و ضمیر انسان، از هر سوى، در تیررسِ تیرهاى زهرآگین شرک قرار دارد، راهى به رهایى از این آماج‏گاه نمى‏توان جُست، مگر این که در پناه خدا قرار گرفت و گام در راهى گذارد که آن داناى مطلق، فرا روى مى‏گشاید.

راهى که خداوند، براى رهایى از تیرهاى زهرآگین شرک، فراروى بشر گشوده و مشعل آن را افروخته و بسیار بر حرکت در این مسیر تأکید ورزیده »علم« است، آگاهى قطعى و روشن، که از »برهان«، »سلطان« و »بیّنه« به دست مى‏آید:

»أَمِ اتّخذوا من دونه إلهةً قل هاتوا برهانکم...«5

آیا از فرودست او خدایانى گزیده‏اند. بگو دلیل‏تان را آرید.

»... أءِله مع اللّه قل هاتوا برهانَکُم ان کنتم صادقین.«6

آیا با خدا، خداى است. بگو: دلیل‏تان را آرید.

»قالوا اتّخذ اللّه ولداً سبحانه هو الغنّى له ما فی السماوات و ما فی الأرض. إن عندکم من سلطان بهذا أتقولون على الله ما لا تعلمون.«7

گفتند: خدا فرزندى گزیده است. پاکااو. او، خود آن بى‏نیاز است. آن چه در آسمانهاست و آن چه در زمین است، از آنِ اوست. شما را بر این سخن، دلیل چیره و توانایى نیست. آیا بر خدا چیزى مى‏گویید که خود مى‏ندانید.

»قل انّى على بیّنة من رَّبّى وکذَّبتم به...«8

بگو من بر دلیل روشن‏گر از پروردگار خویش‏ام و شما دروغ‏اش پنداشته‏اید.

خداوند، به پیامبر خود دستور مى‏دهد در رویارویى با شرک‏وَرزان، از آنان بخواهد که اقامه برهان کنند و دلیل خود را بر مدعایى که دارند، ارائه دهند; زیرا که برهان‏خواهى و تأکید و اصرار بر آن، طلسم جهل را مى‏شکند، ابزارى که شرک‏گستران از آن براى از خودشدگى و بى‏ارادگى کسان بهره مى‏گیرند، تا آنان را فرمانبردار خودشان سازند.

هنگامى که طلسم شکست و مردمان از چنبر بى‏ارادگى و از خودشدگى و فرمانبردارى بى‏چون و چرا و کورکورانه از طلسم‏بندان رهایى یافتند، راه علم و آگاهى روشن و قاطع، به سوى‏شان گشوده خواهد شد و بر اعتقاد چندخدایى، از روى علم و هشیارى، خط بطلان خواهند کشید.

حرکت در این راهِ روشن، تعالى‏بخش، حیات‏آفرین و در شعاعِ باور به یکتایى ذاتِ بارى در خلق و امر، آفرینش و تدبیر، انسان را به سرچشمه ناب نیایش و پرستش آن یکتاى بى‏همتا، بار مى‏دهد و اجازه که پیشانى بر آستان ربوبى بساید و مرحله بس مهم و سرنوشت‏ساز از زندگى‏اش را رقم بزند و ارکان آن را با یکتاپرستى و پرستش ذات بى‏چون، استوار سازد، بُنلادى که هیچ گزند و آسیبى در آن کارگر نیفتد و نه از درون و نه از بیرون، دچار فرسایش، فرسودگى و فروپاشى نگردد و همیشه و بَردَوام، افراشته، رخشان و چشم نواز بماند.

باور به یکتایى خداوند در خلق و امر، آفرینش و تدبیر و ایمان از بُن جان به این که در کار این جهان، نه در آفرینش و نه در تدبیر، هیچ آفریده و پدیده‏اى، هیچ دست و اراده‏اى، جز خداوند، نقش‏آفرین نیست; یعنى از جانب خود کم‏ترین نقشى ندارد و هر کس و هرچیز، تنها نقشى را ایفا مى‏کند که از جانب آن نقش‏آفرین به او سپرده شده است، دگرگونى و انقلابِ ژرفى در جان انسان پدید مى‏آورد، آن سان که جز به جانان نمى‏اندیشد و اندیشه‏اش جز از او، پرتو نمى‏گیرد و زندگى‏اش جز نقش او را نمى‏پذیرد.

پرسش و نیایش آن بى‏انباز بى‏همتا، آن گاه در جانِ آدمى ریشه مى‏دواند و آن را به زیبایى مى‏شکوفاند، رشد مى‏دهد و برگ و بار، که به جان نیوشیده باشد، همه منابع اثر گذار در پهنه هستى; خورشید و ماه و ستارگان، ابر و باد و باران، رعد و برق، آب و خاک، دیوان و فرشتگان و... کارگزار و فرمانبردار اویند و از خود استقلال، اراده و اختیارى ندارند.

»یا ایّها النّاسُ اعبُدُوا ربَّکم الذی خَلقکم والذین من قبلکم لعلّکم تتَّقون.«9

اى مردم، پرستش پروردگارتان کنید که شما و مردم پیشین را آفریده است، باشد که پروا کنید.

»الذی جعل لکم الأرض فِراشاً والسّماء بناءً وانزل من السَّماءِ ماءً فأخرجَ به من الثَّمراتِ رزقاً لکم فلا تجعلوا للّهِ انداداً وانتم تعلمون.«10

آن که زمین را بوم‏تام و آسمان را بام‏تان نهاد و از آسمان آب فرستاد و با آن براى روزى‏تان میوه‏ها پدید کرد. پس، براى خدا همتایانى منهید و خود مى‏دانید.

»وجعلوا للّهِ شرکأَ الجنَّ وخَلَقَهم وخَرَقوا له بنین وبنات بغیر علم سبحانه وتعالى عمّا یصفون.«11

براى خدا، انبازانى نهاده‏اند: پریان را، با آن که خود آفریدشان. براى او پسرانى و دخترانى بر ساخته‏اند، بى‏هیچ دانشى. پاکا او، او، والاتر است از آن‏چه در چونى او مى‏گویند.

»بدیع السّموات والأرض أنّى یکون له ولد ولم تکن لَّه صاحبة وخلق کلّ شی‏ء وهو بکلّ شى‏ءً علیم.«12

پدیدآرنده آسمانها و زمین است. کجا فرزندى‏اش هست و یارى‏اش نبوده است. هر چیزى را آفریده است و خود دانا بر هر چیزى است.

»ذلکُم اللّه رَبُّکم لا اله الاّ هو خالق کلِّ شى‏ءً فاعبدوهُ وهو على کلِّ شى‏ءً وکیل.«13

این است خداى، پروردگارتان. نیست خدایى جز او. آفریننده هر چیزى است. پس او را پرستید، که او نگاهبان بر هر چیز است.

نوشیدن هر صبوح، از تابِ این صراحى، جان را جلا و صفا مى‏دهد و به زندگى معنى مى‏بخشد. با معنى‏دار شدن زندگى یکایک مردمان، جامعه سرشار از بردبارى، دوستى، خیرخواهى، ایثارگرى، دهش، نیکویى به دیگران، نیک‏اندیشى براى دیگران، نیک‏رفتارى با دیگران، باور به کرامت انسانى و جایگاه والاى او در نظام آفرینش، و پرهیز از هرگونه خوارشمارى او، جان مى‏گیرد، شکوفان مى‏شود و روز به روز ژرفاى بیش‏ترى مى‏یابد و دامنه‏اى افزون‏تر و گسترده‏تر. به امید آن روز.

 1. سوره بقره، آیه‏هاى: 164 - 163.
2. سوره النجم، آیه‏هاى: 23 - 19.
3. اسلام و عقاید و آراء بشرى، یا جاهلیت و اسلام، یحیى نورى/263، چاپ نهم، بنیاد علمى و اسلامى مدرسة الشهداء.
4. تحف‏العقول، ابن‏شعبه حرّانى / 488، انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسین، قم.
5. سوره انبیاء، آیه 24.
6. سوره نمل، آیه 64.
7. سوره یونس، آیه 68.
8. سوره انعام، آیه 57.
9. سوره بقره، آیه 21.
10. سوره بقره، آیه 22.
11. سوره انعام، آیه 100.
12. سوره انعام، آیه 101.
13. سوره انعام، آیه 102.