فلسفه هاى پوزیتیویسم باورها و ارزشها

نوع مقاله : مقاله پژوهشی

نویسنده


پوزیتیویستها بیش تر فیزیکدانان و فیلسوفان علوم تجربى بودند که در قرن نوزدهم پا به عرصه گذاردند.

 نمایندگان اصلى مکتب پوزیتیویسم را دانشمندانى تشکیل مى دهند که به بحثها و گفتاگوییهاى فلسفه علم علاقه نشان دادند و سپسها شمارى از همین اعضاء حلقه وین را تشکیل دادند و پوزیتیویسم منطقى را به وجود آوردند.

از آن جایى که تاریخ اندیشه و تاریخ فلسفه امرى شخصى نیست و به فرد و گروهى ویژگى ندارد بلکه هر صاحب نظرى که به گونه اى به تئورى پردازى و نظریه پردازى دست مى زند به هر حال دیگران نیز بخشى از آن نظریه را گرفته و آنان نیز به گونه هاى دیگر به گسترش آن یارى مى رسانند. به دیگر سخن تاریخ فلسفه غرب امرى پیوسته است و همیشه اندیشه ورانى آمده اند که از اندیشه هاى پیش از خود اثر پذیرفته و البته از زاویه ها و سوییهایى نیز در گسترش اندیشه نقش داشته اند.

 

نیوتن مى گوید: من بر دوش غولها سوار بودم تا توانستم آینده را ببینم.

 

منظور او این است که وى به تنهایى به پدید آوردن دگرگونى انقلاب در علوم دست نزده است و اگر مى بینیم که این افتخار بهره کسى مثل نیوتن شده که فیزیک را دگرگون کرده بدین سبب است که وى بر دوش غولهایى سوار شده و از اندیشه وران و دان مردانِ پیش از خود استفاده کرده تا توانسته به این مهم دست بزند.

 

پس نخست آن که هیچ گاه نباید بینگاریم که در تاریخ اندیشه غرب و هر جاى دیگر دانشمندى به تنهایى به انقلابى بزرگ دست زده است. بلکه چه بسا دانشمندانى پیاپى و یکى پس از دیگرى آمده و در هر زمان و برهه اى دیدگاه هایى را مطرح کرده اند و این دیدگاه هاى پراکنده به انسان بزرگ و صاحب خرد و اندیشه اى رسیده و او از این دیدگاه هاى پراکنده بهره برده و خود نیز با نبوغ و توان مندى به دگرگونى دست زده است.

 

دو دیگر این مسأله اثرپذیرى از صاحب نظران و دانشمندان پیش از خود امرى نیست که از ارزش آن فیلسوف بکاهد بلکه در دادو ستد اندیشه هاست که فلسفه هاى بزرگ و اندیشه هاى ارزش مند پدید مى آیند; از این روى بجاست که براى بررسى اندیشه اى به تاریخ آن و اثرگذارى و اثرپذیرى که آن اندیشه در تاریخ دیگر اندیشه ها داشته توجه شود.

 

بدین جهت در بررسى نهضت پوزیتیویسم که پدیده روزگار ماست باید روى ریشه هاى این اندیشه در غرب درنگ ورزید و به جایگاهى که در تاریخ اندیشه فلسفى غرب و در میان دیگر اندیشه هاى فلسفى غرب به خود ویژه ساخته توجه کرد.

 

این نوشتار را با فلسفه بیکن(فلسفه جدید) مى آغازیم. دگرگونى که در فرهنگ غرب رخ داد با دیدگاه هاى بیکن بود; زیرا پیش از بیکن فلسفه هاى قدیم بر مدار قیاس بودند و براى شناخت طبیعت به نظریه پردازى کلى مى پرداختند و به گفته بیکن در اُرغنون ارسطو ابتدا نظریه پردازى مى کرد سپس براى تأیید دیدگاه هاى کلى خود از تجربه شاهد مى آورد. اما با شروع فلسفه جدید بیکن اصل را در شناخت طبیعت تجربه و آزمایش قرار داد و از این راه به قضایاى کلى دست مى یافت.

به این معنى استقراء را ارج مى نهاد. از این روى براى یافتن سرچشمه اندیشه هاى امروز همچون پوزیتیویسم باید سراغ آن را در اندیشه هاى بیکن و پس از او فیلسوفان تجربه گراى انگلیسى بویژه چهره برجسته آن دیوید هیوم گرفت.

 

این مقاله پس از بررسى دیدگاه هاى هیوم که به پوزیتیویسم انجامید ادامه مى یابد تا این که به کانت مى رسد. کانت در این میان ویژگى برجسته اى دارد; چرا که همان گونه که اشاره شد فیلسوفى عقل گراست و به اصول پیشینى فاهمه باور دارد. با این حال بسیار در جریان فلسفه پوزیتیویسم اثرگذار بوده است(در حالى که پوزیتیویسم مکتبى تجربه گراست)

 

پس از کانت به جریانها و رویدادهاى خارجى اثرگذار در پوزیتیویسم پرداخته ایم از جمله این جریانها پدیدارى دانشهاى تجربى جدید و رشد چشمگیر علوم تجربى چه از چشم انداز گستردگى و چه از چشم انداز ژرفا و اثرى که این پیشرفتهاى چشمگیر در اندیشه غربیها پدید آورده است.

 

در این میان پوزیتیویتمها نیز در جریان علم پرستى غرب نقش داشته اند که در واقع نوعى بستگى زنجیروار علت و معلولى وجود دارد. زیرا پیشرفت علوم در پدیدارى اندیشه پوزیتیویسم اثرگذار بوده و پوزیتیویسم در گسترانیدن اندیشه هاى علم پرستى در غرب اثر داشته است. به همین ترتیب در بخشى به اثرگذارى پوزیتیویسم بر علم پرستى و پیامدهاى این اندیشه پرداخته ایم.

 

و در پایان نیز پس از بررسى پیامدها و اثرگذاریهاى پوزیتیویسم بر باورها و ارزشهاى جدید پوزیتیویسم و ادعاى پوزیتیویستها را که فلسفه تازه اى آورده اند به بوته نقد گذارده ایم; چرا که عقیده آنها در عنوان دادن فلسفه علمى به مکتب خود خالى از اشکال نیست.

 

سپس به پاره اى دیگر از ادعاها درباره پوزیتیویسم اشاره کرده ایم. پاره اى از دعاوى پوزیتیویستها در باب فلسفه به اصل وجودى فلسفه برمى گردد و این که آیا مى توان فلسفه اى داشت؟ از طرفى خود سخن گفتن از فلسفه نوعى فلسفیدن است پس براى داشتن فلسفه اى مابعدالطبیعى در جهان امروز نقد سخنان پوزیتیویستها در باب اصل وجودى مابعدالطبیعه در این باب خالى از فایده نیست.

 

تجربه گرایى از فرانسیس بیکن تا هیوم

از عوامل پیدایش نهضت پوزیتیویسم در غرب تجربه گرایى و به طور خاص تجربه گرایى دیوید هیوم بود. جریان تجربه گرایى در عالم جدید اثر پذیرفته از بیکن است.

 

این فلسفه بر این اصل استوار است که هر آنچه در تجربه حسى یافت شود شایسته شناخت است.

 

در برابر عقل گرایان بر این باورند که ذهن انسان افزون بر تجربه داراى یک سرى شناختهاى فطرى و ذاتى است که از تجربه گرفته نشده اند. تجربه گرایان بر این باورند: هر شناختى که ما داریم از تجربه حسى و از راه حواس خود گرفته ایم.بنابراین مبانى آنچه از فلسفه مى خوانیم همه امورى غیر عملى و امورى انگاشته خواهند شد که شایسته عنوان شناخت نیستند; زیرا دریافتها و دانستنیهایى اند که از تجربه حسى به دست نیامده اند.

 

گفته شده بیکن بسیار در پوزیتیویسم اثرگذار بوده از جهت بى نتیجه دانستن مباحث فلسفه محض که اگر هم صحیح باشد نتیجه و فایده اى ندارد.

 

افزون بر این بیکن همانند پوزیتیویسم به حوزه فلسفه از دین پرداخت و گفت: مسائل دینى به حوزه ایمان مربوط است و فاهمه نقشى در آن ندارد و فلسفه را محدود به قلمرو و پدیدارهاى طبیعى دانست و فلسفه را شناخت و اصول مشترکِ دانشها معیارها و پیوندهاى آنها انگاشت واین اساس فلسفه ثبوتى(پوزیتیویسم) است.1 بیکن هیچ توجهى به بحثهاى مابعدالطبیعى نداشت چنانکه پوزیتیویستها چنین بودند; اما بیکن همچون فیلسوفان ثبوتى معیار حقیقت را هماهنگى و همراهى ذهنها ندانست بلکه برابرى با واقع دانست. تجربه گرایى با هیوم به اوج خود مى رسد وى هر مفهومى را که از تجربه به دست نیامده باشد آن را کنار مى زند و درباره مفاهیم کلى مانند علیت و کلیت و… بر این باور است که اینها یافته هایى هستند که ذهن انسان به طور عادت آنها را مى انگارد. پس تمامى امورى که شایسته شناخت هستند امورى اند گرفته شده از تجربه حسّى.

 

هیوم تجربه گرایى خود را به جایى مى رساند که حتى دانشهاى عقلى صرف مانند منطق و ریاضیات را بر تجربه استوار مى داند.

 

وى علوم را به دو بخش دسته بندى مى کند:

 

علوم انتزاعى محض که هیچ حکمى درباره واقع نمى دهند مانند: ریاضیات و منطق و علومى که درباره واقعیت حکم مى کند مانند:تاریخ فیزیک و شیمى . و دیگر دانشها را از درجه اعتبار مى اندازد.حتى معرفت منطق و ریاضیات را جدا شده و برکنده از تجربه مى داند و مى گوید: در هر دو مورد (آهنجیها و امور غیر وابسته به واقع و امور وابسته به واقع) تنها تا آن جا معرفت است که بر استدلال تجربى استوار باشند یعنى خواهان پژوهشهاى تجربى باشند از آن گونه که در آزمایشگاه ها و رصدخانه ها انجام مى گیرد.2

 

هیوم حتى مفاهیم کلى را امرى ناروشن مى داند همانند سکه اى که ویژگیها و نشانه هاى روى آن پاک شده باشد. از دید وى کلى ها امورى هستند که ویژگیهاى فردى در آنها کم رنگ شده است. به این ترتیب امور کلى داراى درجه پایین تر از امور جزئى و در خور دریافت با یکى از حواس پنجگانه هستند و اهمیت کم ترى دارند. اگر نفى امور کلى را ادامه دهیم حتى به جایى مى رسیم که قانونهاى کلى علوم تجربى نیز باید مردود و بى اهمیت شمرده شوند; زیرا اگر اعتبار هر درک و دریافت و حکم را بسته به این بدانیم که درتجربه حسى اثرى از آن دیده باشیم در این صورت ارزش تمامى قانونهاى علمى زیر سؤال مى رود زیرا ما کلیت قانونهاى علمى را در تجربه نمى بینیم و در این صورت نمى توانیم قانونهاى علمى را شناختى صحیح بدانیم.

 

هیوم مى گوید:

(ذهن صرفاً محسوسات یا داده هاى حسى را ضبط و بازآرایى و مقایسه مى کند. بدین سان هیوم به این عرصه کشیده مى شود که بگوید: نظریه علمى یا قانون علمى صرفاً تلخیص و تضایف جمع و جورى از مشاهدات مفرد و مجزاست. و خواهیم دید که که اخلاق فکرى هیوم; یعنى پوزیتیویستهاى منطقى قرن بیستم طنین و تداوم تازه اى به این نظر مى دهند.)3

 

نهضت پوزیتیویسم نیز بر این باور است که هر آنچه شایسته شناخت است از تجربه آمده است. در نتیجه پاره اى اصول عقلانى و گزاره هاى عقلى در این بررسى از دایره معنى دارى پوزیتیویستها خارج مى شود; چه این که پوزیتیویستها بر این باورند که آنچه نتواند در تجربه حسى و در خارج وجود داشته باشد امرى بى معناست و نمى توان با آن داد و ستد معنى دارى کرد.

 

اهمیت و اثرگذارى هیوم بر پوزیتیویستها از جهت نگرش تجربه گرایانه وى غیر درخور انکار است. هیوم در باب الهیات نیز بر این باور است که:هر آنچه نتوان آن را در تجربه یافت بیهوده است و البته در این جا پوزیتیویستها نیز به بى معنى بودن احکام دین عقیده دارند که در باب امور غیر تجربى گفته شده است.

 

الهیات یا حکمت لاهوتى تا جایى که بر تجربه استوار است بنیادى عقلى دارد ولى بهترین و استوارترین بنیادش ایمان و الهام الهى است.

 

هیوم مى گوید:

 

(اگر کتابى در باب الهیات یا مابعدالطبیعه مدرسه را به دست بگیریم باید بپرسیم آیا استدلالى مجرد مربوط به کمیت یا عدد را در بر دارد؟ آیا استدلالى آزمایشى مربوط به امر واقع و وجود در بر دارد؟ نه. پس آن را به شعله هاى آتش بسپرید; زیرا جز سفسطه و توهم چیزى در بر نتواند داشت.)4

ییکى از پیروان جدى اگوست کنت (بنیان گذار پوزیتیویسم) درباره اثرپذیرى پوزیتیویسم مى گوید:

(اصل اساسى علم تحصلى بازشناخته آمده و آن این است که: هیچ واقعیتى به صرف نظر عقلى استنباط نتواند شد. حوادث عالم را به رجم الغیب نمى توان پیش بینى کرد. هر دفعه که ما در زمینه موجودات به استدلال مى پردازیم باید که مقدمات استدلال ما از تجربه استنباط شده باشد و نه از خصوص ادراک عقلى خودمان. به علاوه نتیجه اى که از تمام مقدمات گرفته مى شود ظنى است نه یقینى و این نتیجه یقینى نمى شود مگر این که آن را به استعانت مشاهده اى مستقیم مطابق با واقعیت بازیابیم.)5

 

ییکى از خرده گیریهاى معرفت شناسانه بر این نظر پوزیتیویستها: (تنها وسیله شناخت تجربه حسى است) این است که: کسى که با ابزار حس و تجربه حسى به سراغ گزاره هاى مابعدالطبیعى مى رود و آنها را به چنگ نمى آورد نباید زود حکم به انکار آنها بکند; چه رسد به این که حکم به بى معنى بودن چنین احکامى کند; چرا که کسى که چیزى را ندیده نباید بگوید: نیست بلکه تنها باید حکم به نمى دانم بکند. اما این که بگوید: آنچه در تجربه حسى به دست نیامده بى معنى و بیهوده است سخنى است بى پایه و خارج از شأن علمى. به گفته سرلسلى استفن: لاادرى گرى تنها نظر گاهى است که واقعاً با روح علمى راستین هماهنگ است… علم چیزى از مطلقِ متعال فراتر از تجربه نمى داند.

 

در باب این که چگونه ممکن است یک مکتب فکرى از مبانى اولیه اش تجربه حسى در شناخت باشد در حالى که همان گونه که اشاره شد تجربه حسى جنبه کلى ندارد و به تعبیر منطقى جزئى نه کاسب است و نه مکتسب یعنى نمى توان از قضایاى حسى و جزئى قضایاى کلى و معرفتى بیرون آورد و شناختى از آن به دست داد و چنانکه آیر از پوزیتیویستها مى گوید:

 

(فکر مى کنم: نقیصه پوزیتیویسم این بود که تقریباً یک سره عارى از حقیقت بود; در روح کتاب حقیقتى وجود داشت نگرش و برخوردش درست بود ولى در جزئیاتش… اولاً اصل تحقیق هرگز درست صورت بندى نشد….

 

ثانیاً مسأله برگرداندن یا تحویل قضایا که عملى نیست. شما حتى قضایاى ساده درباره قوطى سیگار و عینک و زیرسیگارى را هم نمى توانید به قضایایى درباره داده هاى حسى برگردانید تا چه رسد به قضایاى انتزاعى تر در علوم….

 

ثالثاً امروزه من بسیار شک دارم که قضایاى منطق و ریاضى به هیچ معناى جالب توجهى قضایاى تحلیلى باشند. فلاسفه اى مانند کوآین… اساس کل فرق بین قضایاى تحلیلى و ترکیبى را در معرض تردید قرار داده اند….

 

به هر حال… اگر وارد جزئیات شوید چندان چیزى باقى نمى ماند آنچه باقى مى ماند صحت عمومى برخورد و نگرش است.)6

 

پوپر از خرده گیران و نقد گران پوزیتیویسم در باب معیار شناخت در نزد پوزیتیویستها و نظریه معنى دارى آنها چالشها و اشکالهاى آن را به نقد گذاشته و مى نویسد:

 

(این جماعت اولاً مى خواستند متافیزیک را لایعنى و لاطائل بسازند. براى ساختن چنین معیارى به حد فاصل معنادارى و بى معنایى دست زدند. براى این نیز به معیار تحقیق پذیرى دست زدند; یعنى براى روشن شدن معنادارى; به تحقیق پذیرى و اثبات گرایى رفتند; امّا اثبات گرایى همان استقراء بود که توسط هیوم باطل شده بود… از سویى به کار بردن این معیار بیهوده بود چون چگونه ممکن است که یک نظریه به صرف این که به تحقیق تجربى نمى رسد مهمل و لاطائل باشد مگر لازم نیست ابتدا معنى یک نظریه فهمیده شود تا سپس داورى شود که مى تواند به تحقیق برسد یا نه؟…

 

به نظر من علت عمده انحلال حلقه وین و پوزیتیویسم منطقى اشتباهات عمده این نحله نبود بلکه ته کشیدن علاقه به مسائل بزرگ بود یعنى پیله کردن به جزئیات و مخصوصاً به معناى کلمات و در یک کلام اسکولاستیسیسم.)7

 

به هر حال هرچند پوزیتیویسم در طلب یقین بود امّا سر از شکاکیت در آورد و دچار دشواریها و گره هاى سخت معرفتى شد. مراد از شکاکیت این است که: همان گونه که هیوم نتیجه گرفت ما نمى توانیم از قضایاى کلى و ضرورى جز بر اساس عادت و انتظار ذهنى مان به آنها نتیجه بگیریم. در این صورت اگر بخواهیم به واقع از نظر علمى نتیجه بگیریم باید بگوییم آنچه به عنوان قضیه کلى و ضرورى در علوم بیان مى کنیم امرى ناشى از روان ماست. علیت اساس علوم است ; چرا که این حکم: هر معلولى علتى دارد و هر پدیده اى که مى بینیم در یافته هاى علمى به دنبال علت آن مى رویم پس اگر علیت را بر اساس عادت خود تحلیل کنیم در نتیجه از آن جایى که قانونهاى علمى کلى و ضرورى اند(چنانکه شرح آن گذشت) اگر اینها را نپذیریم نمى توانیم هیچ قانون کلى و ضرورى داشته باشیم( چرا که فرض شد تجربه گرایى کلى بودن و ضرورت را چون از تجربه نگرفته نباید بپذیرد) و چون چنین شد در نتیجه آنچه با انکار قانونهاى علمى و اصول عقلانى مثل علیت براى بشر بر جاى مى ماند شکاکیت نسبت به هر گونه شناختى است. تجربه گرایى صرف به نفى مابعدالطبیعه و شکاکیت در شناخت مى انجامد. چون هرگاه تنها آنچه را از تجربه و حس به دست مى آید یقینى و بى گمان بینگاریم و حجت بودن عقل را به عنوان سرچشمه شناخت رد کنیم و نپذیریم در نتیجه باید به ردّ قانونهاى عقلى و حتى قانونهاى کلى و علوم و هر دریافت کلى برسیم; از این روى حقیقى بودن پاره اى دریافتهاى علمى که کلى اند و از حس حاصل نمى شوند و نیز قانونهاى علمى که به گونه کلى مطرح مى شوند زیر سؤال مى رود.

 

کانت و انکار مابعدالطبیعه و دیدگاه پوزیتیویستها

از دیگر فیلسوفان اثر گذار بر پوزیتیویسم کانت است. کانت بیش از هر فیلسوف دیگرى برفلسفه هاى روزگار ما از جمله در نهضت پوزیتیویسم اثر برجسته اى از خود به یادگار گذاشته است.

 

کانت هر چند فیلسوفى عقل گرا به شمار مى آید( زیرا همان گونه که در تعریف عقل گرایان گفته شد کانت به فطریات ذهن و مقوله هاى ذهنى باور دارد که ذهن آنها را نه از تجربه بلکه از خود دارد. در جایى که احکام از تجربه مى آید صورت آنها مقوله هاى فاهمه اند که فاهمه از پیش خود براى شناخت به کار مى گیرد. پس فیلسوفى عقل گراست) اما با شرحى که خواهد آمد در تجربه گرایى پوزیتیویسم اثرگذار بوده است; زیرا با نشان دادن ناتوانى عقل بشر در رسیدن به کُنه اشیاء و حقایق خارج از ذهن بشر و اعلام ناتوانى مابعدالطبیعه در تلاش براى رسیدن به حقایق اشیاء مابعدالطبیعه را علمى ناممکن مى داند. و از نظر وى هرآنچه در مقوله هاى فاهمه ماجاى مى گیرد اگر ماده آن از تجربه باشد مى توانیم شناختى به آن داشته باشیم و گرنه چیزهایى که از راه تجربه حسى و در قالب زمان و مکان خود را به ذهن ما ارائه نمى دهند نمى توانیم از لحاظ نظرى چیزى راجع به آنها بگوییم. در پوزیتیویسم به این نظر توجه شده است. مى دانیم که کم و بیش پس ازکانت با حمله اى که کانت به مابعدالطبیعه سنتّى کرد فیلسوفى عقل گرا پیدا نشده است.

(راسیونالیسم[عقل گرایى] با دکارت آغاز شد و از هنگامى که کانت ضعف و نارسایى آن را آشکار کرد در صورتهاى مختلف علم انگارى و پوزیتیویسم و راسیونالیسم انتقادى به ضدیت با فلسفه و تفکر مبدّل شد و به صورت این داعیه درآمد که: هر چه از حدود فهم و احاطه عقل جزئى بیرون است وجود ندارد و یا قابل اعتنا نیست. بعد از کانت در غرب… دیگر حتى یک فلسفه بزرگ عقل انگار نداریم.)8

 

امّا میان خرده گیرى و نقد کانت از مابعدالطبیعه و آنچه پوزیتیویستها از حمله به مابعدالطبیعه بیان مى کنند فرق دارد; زیرا در حالى که کانت از ناتوانى عقل بشر از درک حقایق مابعدالطبیعى سخن مى گفت و در گزاره هاى ماوراءالطبیعى حکم به بود و یا نبود موجوداتى مانند خدا را یکسان مى دانست به این معنى که دلیلهاى له یا علیه وجود خدا به طور مساوى ارزش مى داد و هیچ سوى اثبات و نفى پدیدگان ماوراءالطبیعى را در خور ثابت کردن نمى دانست پوزیتیویستها کار را یک سره کردند و گفتند: سخن گفتن از پدیدگان ماوراء الطبیعى سخنى بى معناست.

 

(پوزیتیویستها با این ادعا که در وراى دنیاى عادى و شعور عامه یعنى دنیایى که با حواس ما به ما آشکار مى شود جهان دیگرى

ممکن است وجود داشته باشد مبارزه مى کردند. قبلاً کانت در اواخر قرن هیجدهم گفته بود که: محال است از هیچ چیزى بیرون از قلمرو تجربه هاى ممکن الحصول هیچ گونه شناختى پیدا کرد; اما پوزیتیویستها از این هم فراتر رفته و هرگونه قضیه اى را که قضیه اى صورى (منطقى ریاضى) نباشد یا نشود آن را به محک تجربه درآورد مهمل دانستند.)9

 

ییکى از پیامدهاى این مسأله بویژه در حوزه الهیات این است که هر سخنى از گزاره هایى همچون خدا بى معناست.

 

نتیجه سخن ایشان این است: نه تنها دلیل بر وجود خدا آوردن ممکن است کارى که کانت کرد و گفت: دلیل بر وجود خدا آوردن قانع کننده نیست; زیرا راهى براى ثابت کردن آن نیست بلکه هرگونه سخن از گزاره هاى ماوراء الطبیعى بى معنى و سخنى غیرعلمى است.

 

ما در این جهت نیز پیشینه این گفته ها را در دیدگاه هاى کانت مى بینیم. کانت در جدلیات خود مى گوید: بحثهایى همچون: خدا وجود دارد و انکار وجود خدا و حدوث و قدم عالم و امتیاز نفس سخنها و بحثهایى هستند که در طول تاریخ دلیلهایى له و علیه آنها اقامه شده و هیچ سوى ردّ و قبول آنها قانع کننده نیست. از این روى این گونه بحثها از گزاره هایى هستند که نمى توان پاسخى براى حل آنها یافت به دیگر سخن هیچ رویدادى در خارج براى ردّ ادعاى دینداران که (خدا مهربان است) نمى توان آورد و هر موردى بگوییم موحد آن را دلیل بر مهربان بودن خدا مى داند. همان گونه که کانت مى گفت از گزاره هایى که همیشه در فلسفه محل نزاع بوده و دست آخر هم پاسخى براى آنها یافت نشده است همین گزاره هاى ماوراء الطبیعى مانند اعتقاد به وجود خدا و روح و امور ناآشکار است; زیرا هر سخنى که در این زمینه ها گفته شده خلاف آن نیز از جانب شخص دیگرى گفته شده است و گوناگونى آراء در این زمینه بسیار است.

 

در این بین شمارى از فلاسفه بنا به دلیلهایى (بنا به سلیقه و ذوقى که افراد در توجه به گزاره هاى گوناگون دارند که شمارى ذوق و سلیقه شان به بحثها و مقوله ها به گونه عقل گرایى است و شمارى به مسلک تجربى گرایش دارند.) وجود این امور ماوراء الطبیعى را مى پذیرفته اند مانند فلاسفه اهل خرد: افلاطون و ارسطو و از سویى نیز شمارى از طبیعت گرایان چنین پدیدگانى را بنابر مبانى تجربى خود انکار مى کردند تا این که نوبت به کانت رسید. وى به جهت وجود ناسازگاریها و گوناگونى آرایى که در این گزاره ها در فلاسفه درگرفته است بر این باور شد که درک چنین گزاره هایى بیرون از دسترس فهم بشر و توانایى اوست; زیرا فاهمه بشر تنها در چیزهایى مى تواند بیندیشد که این گزاره ها در تجربه حسى بتواند پدیدار شوند. از این رو پدیدگان فراطبیعى که تجربه حسى از آنها ممکن نیست در توان بشر نخواهد بود بلکه در عقل عملى و در حوزه غیر نظرى مى توان به آنها ایمان آورد.

 

او مى گوید: من عقل را کنار زدم تا جا براى ایمان باز کرده باشم.

 

پس از کانت شمارى از صاحب نظران و ویژه کاران در علوم تجربى پیدا شدند که گفتند: آنچه در زبان علم بیان مى شود معنى دار است و سخن گفتن از آنچه بیرون از زبان علمى است بى معناست. و به این ترتیب یکى از مهم ترین گزاره هایى که در این تقسیم بندى خارج از امور معنى دار قرار مى گیرد بى گمان گزاره هایى چون خداست که امرى تجربى نیستند و حس نمى شوند. در نزد پوزیتیویستها راست یا دروغ بودن گفتار (خدا هست) و (خدا نیست) هر دو به یک اندازه مهمل گویى است.

 

به گفته آیر:

(مسأله خدا وجود دارد و خدا نیست در نزد پوزیتیویستها به یکسان نه صادق اند و نه کاذب اند و هر دو قضیه را به یک اندازه بى معنى و مهمل مى شمرند. چون مى گویند: هیچ راهى براى ثابت کردن این که آن قضایا حق است نیست. جهت این که پوزیتیویستها چنین موضعى دارند این است که: آنها تنها وسیله شناخت را تجربه حسى مى دانند و معتقدند: تنها چیزى که مى تواند بما معرفت بدهد علوم تجربى اند.)10

 

پیشرفت دانشهاى تجربى و رکود فلسفه

سبب و علت این که بى مهرى به فلسفه تشدید شده است و فلسفه را که روزگارى مادر علوم به شمار مى آمد امروزه کنار زده اند و دانشهاى تجربى این سرورى را از آن خود کرده اند دلیلهایى چند دارد از مهم ترین آنها همان گونه که کانت یادآور شده علوم دوشادوش فلسفه در تاریخ پیشینه دارند; اما هر چه از تاریخ پیش مى رویم علوم رشد بسیار پرشتاب و چشمگیر داشته اند در حالى که رشد فلسفه بسیار اندک و کم فروغ بوده است. علوم تجربى بویژه پس از رُنسانس چه از نظر اندازه و چه از نظر چگونگى گسترش بسیار یافت و دستاوردهایى که دریافتهاى علمى براى بشر به همراه داشت کم کم این اندیشه را در ذهن همگان پدید آورد که علم گشاینده همه گره هاست پاسخ هر چیز را باید از علوم جست; زیرا فلسفه و علوم عقلى حتى در همان دشواریها و پرسشهایى که گذشتگان با آنها درگیر بودند نتوانسته بود به پاسخى دلخواه و خوشایند برسد و هنوز نیز ذهن فلاسفه را به خود مشغول مى داشت.

 

(در گذشته فلسفه خادم کلام و خداشناسى بود و امروز وضع چنان شده که آن را خادم علم مى خوانند. همه امور را از راه علم مى شناسیم پس چه کارى معقول تر از این که فیلسوف خود را وقف تحلیل معانى اصطلاحات معینى بکند که به وسیله دانشمندان به کار مى رود و یا پژوهش در روش علمى فرضهاى پیش ساخته… فیلسوف باید کار سودمندى در پیش گیرد و آن روشن کردن معانى اصطلاحات و نشان دادن این که براساس تجربه بى واسطه یا بى درنگ این معانى به چه چیزهایى دلالت دارند.)11

 

آن چیزى که بیش از همه براى پوزیتیویستها در این سیر تاریخى علم و فلسفه جالب بود همین پیشرفت علوم در حوزه هاى خود بود. از این روى پوزیتیویستها چنین امرى را نشانه حق بودن علوم مى دانستند به این باور رسیدند که باید پاسخ هر مسأله را از علوم و با روش علوم تجربى جست وجو کرد.

 

(متفکران پوزیتیویستى از نقشى که روش علمى در افزایش عظیم معرفت انسان به جهان ایفاء کرده یاد کرده اند. و توجه آنها همواره این بود که: روش علمى تنها وسیله کسب هر آن چیزى است که شایسته نام معرفت است. به نظر آنان علم مدام مرزهاى معرفت انسان را فراتر مى برد و اگر چیزى در ماوراء دسترسى علم باشد لاجرم نادانستن و ناشناختنى است و ادعاى فلسفه و کلام درباره گزاره هاى فراپدیدار مشکوک است.)

 

کانت از آن روى که بى اعتبارى فلسفه را در یافتن پاسخ درست در جدلیات نشان داده است سخت در پوزیتیویسم اثرگذار بوده است.

 

آیر یکى از پوزیتیویستها درباره این اثرپذیرى پوزیتیویستها از جدلیات کانت و فرق دیدگاه پوزیتیویستها با کانت و جنبه نوآورى پوزیتیویستها مى گوید:

 

(کانت مابعد الطبیعه را محکوم کرد به این دلیل که گفته است: عقل انسان چنان ساخته شده که اگر از حدود تجربه ممکن تجاوز کند و بخواهد اشیاء را در نفس خود بشناسد دچار تناقض مى شود. به این قرار او محال بودن مابعدالطبیعه متعالى را امرى واقع قلمداد کرده است نه امرى منطقى. چنانکه ما مى گوییم او نمى گوید که حتى تصوراتى که ذهن قدرت این را داشته باشد که عالمى ماوراء عالم پدیدار رخنه کند غیر معقول است بلکه مى گوید: در واقع ذهن ما عارى از چنین قدرتى است.)12

 

در این جا سزاوار است اشکال کنیم: اگر ممکن است که تنها به آنچه در حدود تجربه حسى است معرفت داشته باشیم چگونه کانت مجاز است بگوید: امور واقعى در ماوراء آن وجود دارد و چگونه مى تواند بازشناسد حدودى را که فهم انسانى فراتر از آن نمى تواند برود مگر این که خود او از حدود یاد شده گذشته باشد.

 

در هر حال کانت بر این باور است که عقل بشر توانایى فهم امور ماوراء تجربه را ندارد.

 

فرق کانت و پوزیتیویستها در این نظر این است که کانت ناتوانى ما را در رسیدن به پاسخ در مابعدالطبیعه ناشى از بلندپروازى عقل مى داند که به آنچه اجازه وارد شدن به آن را نداریم وارد مى شویم.

 

امّا پوزیتیویستها بویژه در دوره هاى پسین ناتوانى بشر در درک مسائل مابعدالطبیعى ناشى از بد به کار بردن زبان مى دانند. به نظر اینان ما به درستى از توانایى ذهن خود جویا نشده ایم.

 

کانت از حدود فاهمه بشرى پرسش مى کرد و زبان کاوان از حدود ناطقه وى. کانت مى پرسید: چه چیزها وراء فهم است و زبان کاوان مى پرسیدند: چه چیزها وراء نطق است.

 

(او مى گفت: مابعدالطبیعه امکان ندارد و محصول بولفضولى عقل بشر است. اینان گفتند: مابعدالطبیعه معنى ندارد و مولود بد به کاربردن زبان است و فلسفه جز مسائل زبانى مسأله دیگرى ندارد و به این جا رسیدند که چیزى را که نمى توان گفت نمى توان فهمید و حد زبان حدّ درک آدمى را نیز معیّن مى کند و زبان بى آن که خادم آرام مقاصد آدمیان باشد مخدوم ذهن و امر ضمیر آنان است و تا معلوم نکنیم چه عبارتى معنى دار است نمى توانیم علم یا فلسفه داشته باشیم.)13

 

اگر کانت مابعدالطبیعه را انکار مى کرد سخن گفتن از مابعدالطبیعه را ممکن مى دانست امّا پوزیتیویستها سخن گفتن از مابعدالطبیعه را امرى بى معنى و بى حاصل مى دانستند. در حالى که ممکن است با شناخت مبانى اندیشه کانت در باب دیدگاه وى درباره مابعدالطبیعه با وى به گونه نظرى سخن بگوییم. سخن گفتن با پوزیتیویستها در این که مابعدالطبیعه امرى ممکن است به نتیجه نمى رسد.

 

(پوزیتیویستها به طور کلى دین را مهجور و احکام و گزاره هاى آن را فاقد معنى مى دانند و در حالى که کانت بر آن بود که ما مى توانیم و حق داریم به مفهوم خدا بیندیشیم; زیرا عقل از ما چنین درخواستى دارد ولى معرفت یافتن به حقیقت یا واقعیت این مفهوم براى ما امکان ندارد. پوزیتیویستها معتقد بودند: معنى همان امکان تحقیق پذیرى یا درستى آزمایى است و لاجرم معنى دار بودن مفهوم خدا را به هر معنایى انکار مى کردند.)14

 

از پیامدهاى نهضت پوزیتیویسم کم ارزش ساختن بحثهاى فلسفه نظرى و بحثهایى است که در فلسفه اسلامى الهیات به معناى اعم نامیده مى شوند; بحثهایى همچون: حدوث و قدم عالم وجود خدا و… که امروزه کم تر به آنها مى پردازند. بى توجهى به فلسفه و گفتاگویهاى عقلى و توجه بیش از اندازه به حواس همبرابر هم پیش مى رود. همین جریان بى توجهى به عقل و فلسفه را در عالم اسلام در اشاعره مى بینیم که سرکوبى فلسفه در واقع به معناى سرکوبى عقل و عقلانیت قلمداد مى شود. امّا هر چند پوزیتیویسم در بى ارزش ساختن فلسفه به این معنى نقش داشته لکن از جهتى دیگر به گسترش فلسفه کمک کرده و آن برجسته ساختنِ بحثهاى تحلیلى و تحلیل زبان در فلسفه است; به گونه اى که بخش بزرگى از فلسفه امروزه در تحلیل زبان و مفاهیم به کار رفته در زبان خلاصه مى شود.

 

پوزیتیویستها از خادمى فلسفه براى علوم سخن گفتند و فلسفه را شرح دهنده و تحلیل کننده مفاهیم به کار رفته در علوم دانستند. از این چشم انداز کار فلسفه تنها روشن ساختن واژه هاى به کار رفته در علوم است. در مثل روشن ساختن مفاهیمى چون علیت و… به طور کلى همان چیزى که امروزه فلسفه علم نامیده مى شود:

 

(از خصوصیات برجسته پوزیتیویسم منطقى اهمیت و تأکید او بر زبان در فلسفه بود.

 

راسل مى گوید: من تا پیش از چهل و چند سالگى زبان برایم نامرئى بود یعنى وسیله اى بود بى آنک ه مورد توجه باشد مى توان از آن استفاده کرد… نگرشى که اکثر فلاسفه تا قرن حاضر آن را داشتند. پوزیتیویسم منطقى زبان را به مشغله عمده فلاسفه مبدّل کرد بعضى از مردم ممکن است بگویند که این امر بارزترین وجه امتیاز فلسفه امروز دست کم در جهان انگلیسى زبان است.)15

 

البته ممکن است گفته شود: در فلسفه هاى قدیم نیز بحث الفاظ و… بوده است. باید توجه کرد که بحثهاى تحلیلى و تحلیل الفاظ که امروزه از آن سخن به میان مى آید بسیار در فلسفه برجسته شده به گونه اى که فلسفه به نظر شمارى علم تحلیل الفاظ است.

 

فلاسفه قدیم در به کار بردن الفاظ و مفاهیم به کار رفته دقت کافى به کار نمى بردند. در مَثَلْ چه بسا در فلسفه اسلامى واژگانى به کار مى رفت که چندین معنى از آنها فهمیده مى شد مانند: علیت و یا واژگانى را به کار مى بردند که ناروشن بودند مانند جوهر. امروزه از فلسفه انتظار مى رود واژگانى را که به کار برده مى شوند به درستى معنى کند تا کسى دچار بدفهمى نگردد.

 

آنچه امروزه اگزیستانسیالیسم و پوزیتیویسم در پى آنند روایى و تحلیل واژگان به کار رفته در فلسفه و چگونگى استفاده درست از آنهاست.

 

(موفقیتهاى علم از قرن هیجدهم به این سو وظیفه خاصى پیش روى فلاسفه نهاده بود و آن این که: زبان و از طریق زبان تفکر را از مسامحات بى دقتیها و شبه حکمها پاک سازند و رها کنند. مسامحات بى دقتیها و شبه حکمهایى که ممکن است این اعتقاد را در آدمى پدید آورد که مى توان شناسایى بى واسطه اى از ذوات اشیاء و از ارزشهاى زیبایى شناختى و اخلاقى و از حقایق کلى به دست آورد بدون آن که در قید تجربه بود. بیانیه حوزه وین با ردّ قطعیِ عاداتِ فکرى متعلق به مابعدالطبیعه و مسائل دائم فلسفه عملى براستى انقلابى انجام داده است.)16

 

پس از این جهت باید این افتخار را از آنِ پوزیتیویسم دانست که آنچه در فلسفه هاى رایج معمول بود که واژگان دور از ذهن و جمله هاى پیچیده را به کار مى بردند و رسیدن به نتیجه را دور از دسترس مى ساختند پوزیتیویسم و فلسفه تحلیل زبان با اهمیت دادن به تحلیل واژگان و به کار رفته از سوى فیلسوف فلاسفه را به روشن گویى و به کار بردن فرایافته هاى روشن و با معنى به جاى فرایافته هاى پیچیده و دور از ذهن وا مى دارد. اگر پرسیده شود مراد از تحلیل در مکتب پوزیتیویسم چیست؟ مى گوییم:

 

(در واقع منظور از تحلیل معلوم ساختن این است که کدام مسأله قابل و شایسته است که به وسیله استدلال ریاضى یا منطقى پاسخ گفته شود و کدام مسأله یا مسائل است که قابل جواب گویى به وسیله نوعى پژوهش تجربى است. بدین وجه کار و وظیفه فیلسوفان جواب گفتن به این مسائل نیست بلکه وظیفه آنها صرفاً این است که معناى این گونه مسائل را روشن کنند به طورى که دانسته شود که آنها چه نوع مسائلى است و چگونه باید به آنها پاسخ گفت… درواقع به نظر پوزیتیویستها مسائل فلسفى برخى فقط به وسیله پژوهش تجربى قابل جواب گفتن است و براى حل بعضى دیگر فنون ریاضى یا منطقى مورد نیاز است; امّا برخى مسائل صرفاً محصول عاطفه و انفعال و تمایل و تعصّب است و پاره اى هم صریحاً بى معناست.)17

 

آیا ناسازگاریهاى پوزیتیویستها با فلسفه سبب نابودى فلسفه شده است و آیا جایگاه بلندى که به علم داده شد توانست پا برجا بماند؟

 

بى گمان آن آرمان گرایى فلسفه که در گذشته به دنبال حقیقت بود امروزه کم تردیده مى شود. بویژه علوم تجربى به گونه فروتنانه به حقیقت مى نگرند و آنچه یک دانشمند به آن مى رسد به گونه قطع و یقین درست نمى داند بلکه مى گوید تا آن جایى که من به آن رسیده ام چنین است. امّا دقت و ملموس بودن پژوهشهاى علمى و زودتر به نتیجه رسیدن در علوم و البته اختلافهاى گسترده فلاسفه در آراى خود امروزه علوم را نه آن جایگاه بلند بلکه در جایگاه خود و به اندازه خود ارزش و اهمیت مى دهد.

 

(هنگامى که پوزیتیویسم اعلام کرد فلسفه دیگر معنى ندارد عده اى فکر کردند مرگ فلسفه فرا رسید; اما مگر همین بحثها و گفتن این که فلسفه پایان یافته فلسفه نیست و از زبان فلسفه بیرون نیامده… حمله پوزیتیویسم به فلسفه چندان آسیبى به آن نرساند بلکه با آن نیروى پوزیتیویسم تحلیل رفت. وجهه همت یا داعیه پوزیتیویسم منطقى این بود که که یقین بودن علم را اثبات کند و تاج سلطنت را که داشت از سر فلسفه مى افتاد رسماً بر سر علم جدید بگذارد و علم را جانشین فلسفه کند; اما چون یقینى بودن علم اثبات نشد قضیه جانشینى آن هم که کم و بیش محرز شده بود دوباره مورد تشکیک قرار گرفت.)18

 

شکست پوزیتیویسم نشانه این بود که علم جدید نمى تواند جانشین فلسفه شود. این مطلب را بیش تر در فصل بعد شرح خواهیم داد که سرانجام سرورى علوم و یکه تازى علوم در عالم غرب نتیجه نداد و نتوانست جاى فلسفه را بگیرد و بحران معنویت و بحران اخلاقى غرب پس از ناتوانى علم به دنبال چیزهاى دیگرى مى گردد.

 

علم پرستى پوزیتیویستها و پیامدهاى آن

پوزیتیویستها درباره جایگاه بلندى که به علوم مى دهند اگر دلیل اصلى این امر را از آنها بپرسیم خواهند گفت: کامیابى و پیروزى علوم در مقام عمل و پیشرفتهاى چشمگیرى که علوم براى بشر در سالیان سال بر جاى گذاشته و در تمام زمینه هاى زندگى بشر دستاوردهاى علمى شگفتى دیده مى شود مهم ترین دلیل حق بودن علوم است.

(متفکران پوزیتیویست از نقشى که روش علمى در افزایش عظیم معرفت انسان به جهان ایفا کرده یاد کرده اند و توجه آنها همواره این بود که روش علمى تنها وسیله کسب هر آن چیزى است که شایسته نام معرفت است. به نظر آنان علم مدام مرزهاى معرفت انسان را فراتر مى برد و اگر چیزى در ماوراى دسترسى علم باشد لاجرم نادانستنى و ناشناختنى است و ادعاى فلسفه و کلام درباره گزاره هاى فرا پدیدار مشکوک است.)19

 

پس از رُنسانس که ویژگى و نشانه آن مدرنیسم و توسعه علوم در همه زوایاى آن بود کم کم اندیشه علم پرستى در ذهنها شکل گرفت و انسان جدید گمان کرد که: علم به تنهایى گره گشاى همه چیز است. حتى پوزیتیویستها دشواریهاى مربوط به قلمرو علوم انسانى را از علوم تحصّلى و تجربى طلب مى کردند و بر این باور بودند که علوم حتى در علوم انسانى توانایى پاسخ به پرسشهاى اساسى بشر را دارد و روش علمى در همه حوزه هاى عقلى نیز کارایى دارد. امّا کم کم و باگذشت زمان و با سپرى شدن یک سرى رویدادها به این جایگاه بلند علوم با شک و تردید نگریسته شد و در ذهن انسان جدید درباره کارایى مطلق علوم شک و تردید پدید آمد. آنچه که سبب شد انسان جدید به این نتیجه برسد که علم به تنهایى نمى تواند انسان را به آرامش و تأمین برساند و باید به ابزارهاى دیگرى نیز افزون بر علم توسل جست امورى چون جنگهاى جهانى اول و دوم بود که ارزش مطلق علوم را زیر سؤال برد; زیرا در پیشرفته ترین کشورهاى آن زمان و کشورهایى که به علوم و فنون جدید آراسته بودند و همگان چنین مى انگاشتند که سعادت و خوشبختى با علوم به دست خواهد آمد آتش جنگهاى جهانى و جنگهاى خانمان برانداز اول و دوم شعله ور شد و به دنبال آن پیامدهاى جنگ بحران اخلاقى و معنوى در غرب و… سبب شد که انسان پس از جنگ به این نتیجه برسد و بیندیشد که علم به تنهایى نمى تواند براى انسان مایه خوشبختى و کامیابى باشد و آرامش انسان را بر آورد; از این روى در جریان جنگ و پس از جنگ غربیها از خود پرسشهایى کردند و چالشهایى در مدرنیسم پدید آمد و جریان پُست مدرنیسم پا گرفت. از جمله این چالشها و پرسشها این بود که چگونه علم به بشر در پاسخ به همه پرسشهایش و گره گشایى از کار بسته اش کمک کند؟

 

به خاطر ناتوانى علم در پاسخ گویى به امور ماوراء الطبیعى پاره اى از فلسفه ها پدید آمدند که به گونه اى مذهب و امورى غیر از علم را رواج مى دادند از این گونه مى توان به آنچه ویلیام جیمز (فیلسوف پراگماتیست) و دیگران زیر عنوان تجربه دینى از آن سخن به میان آورده اند اشاره کرد که در واقع گونه اى گسترش به معناى تجربه است.

 

به این ترتیب براى شناخت امور مادى و آشکار تجربه حسى به ما کمک مى کند و براى شناخت امور غیر مادى و ناآشکار و وجود خدا تجربه دینى به ما یارى مى رساند و گونه اى آشتى برقرار مى شود بین علم و امور ماوراء الطبیعى.

 

(لاادرى گو حق ندارد که امکان تجربه دینى را نفى کند یا بگوید که تمسک به ایمان یک تمسک نابخردانه است; چه تجربه ایمان هم مى
تواند شیوه تحقیق پذیرى خاص خود را داشته باشد که علم را در آن حرفى یا حکمى نیست.)20

 

اگر پوزیتیویسم را به عنوان نقطه اوج مدرنیسم و علم پرستى در نظر بگیریم چرا که پوزیتیویسم علم پرستى را به اوج آن رساند اندیشه هاى غرب در پُست مدرنیسم پس از جنگ جهانى دوم در واقع به منزله اعتراض گونه اى بر نهضت پوزیتیویسم و علم پرستى بود و با پرسشها و اشکالهاى اساسى در درون مدرنیسم با مدرنیسم و پوزیتیویسم به رویارویى برخاست و مهم ترین اشکال این بود که هر چند علوم در سالیان سال براى بشر پیشرفتهاى چشمگیر به ارمغان آورده است با این حال در همین کشورهاى توسعه یافته و مدرن وحشى گریها و جنایتهاى شرم آورى روى داده که نمى توان علم را آمال و آرزوى بشر و تنها هدف نهایى او دانست.

 

(اصول و قواعد پوزیتیویسم منطقى در قلب فلسفه معاصر قرار دارد; اما نه به این دلیل که پوزیتیویسم فلسفه حقیقى و آخرین کلام در فلسفه باشد; چه مى دانیم که فلسفه هاى بعد از جنگ جهانى دوم اغلب در نقد مذهب تحصّلى منطقى است. بلکه به این دلیل که این اصول و قواعد در عین خامى شان حاکى از کوششى بود که مى بایست پیش مى آمد. پوزیتیویسم یک ماجراى ضرورى بود امّا شکست آن به عنوان یک نهضت فلسفى نیز بى وجه نبود. این مثال و نمونه یک شکست مفید است که به ما نشان مى دهد چگونه یک وجهه نظر صرفاً فریبا و جذاب ممکن است سست و غیر قابل قبول باشد. پوزیتیویسم منطقى در فلسفه معاصر داراى همان موقع و مقامى است که شکاکیت در فلسفه قدیم داشت.)21

 

از این جهت که شکاکان نسبت به هر قضیه و نقیض آن تعلیق حکم و سکوت اختیار مى کنند و هر حکمى را ناپذیرفتنى مى انگارند چه در باب قضایاى عقلى و چه حتى قضایاى حسى تجربى و… امّا پوزیتیویستها بر این باور شدند: (قضایاى متافیزیکى و نقیض آنها هر دو ناپذیرفتنى اند و باید در باب آنها سکوت و تعلیق حکم نمود).

 

البته پوزیتیویستهاى قرن بیستم از این فراتر رفتند و گفتند: اصلاً گزاره هاى متافیزیکى و دینى قضیه نیستند. شما وقتى مى گویید: قضایاى متافیزیکى ناپذیرفتنى اند قضیه بودن آنها را پذیرفته اند; اما اینها اصلاً قضیه نیستند. اینها مى گفتند وقتى مى گوییم: P قضیه نیست به معناى این است که جمله اى که حاکى از P است (بى معناست) همان طور که در مَثَل قضیه: (غار مى خندد) بى معناست.

 

قضایاى متافیزیکى نیز چنین هستند.

 

توضیح این که هر قضیه به سه صورت بى معناست

 

1. جمله نظم نحوى نداشته باشد: چهارشنبه امروز.

 

2. جمله نظم نحوى دارد اما مفردات آن بى معنایند: امروزتاخ است.

 

3. جمله نظم نحوى دارد مفردات آن هم با معنایند; امّا ترکیب به کار رفته در آن اشتباه است: غار مى خندد.

 

به نظر پوزیتیویستها قضایاى متافیزیکى: خدا موجود است این گونه اند. 22

 

نقد پوزیتیویسم

ادعاى پوزیتیوستها در آوردن فلسفه تازه تلاش پوزیتیوستها براى نشان دادن این که به فلسفه تازه اى رسیده اند برابر با واقع نیست; زیرا آنچه گفته اند در آراى تجربه گراى انگلیسى دیوید هیوم موجود است. هیوم پیش از آنان بر این باور بود که: همه آنچه ما مى شناسیم از تجربه و حس گرفته شده است و سخن ارنست ماخ درباره حقیقت علم: علم در نهایت باید حسیات را وصف کند در این باره مورد توجه پوزیتیویستها قرار گرفت و علوم را به حسیّات محول ساختند:

 

(ماخ معتقد بود که: چون شناخت ما از حقایق علمى از راه حواس ما به ما مى رسد پس علم باید نهایتاً حسیات را وصف کند. اعضاى حلقه وین این نظر را از او گرفتند… آنها گرچه شخصاً نه چندان اطلاعى از تاریخ فلسفه داشتند و نه اهمیتى به آن مى دادند. آنچه مى گفتند: بسیار به گفته هاى فیلسوف تجربه گرا دیوید هیوم در قرن هیجدهم شباهت داشت. بنابراین از این جهت نه آنچنان نوآور بودند و نه چندان انقلابى. آنچه جنبه انقلابى داشت شور و حرارتشان بود و این که تصور مى کردند فلسفه را به راه جدیدى انداخته اند. با خودشان فکر مى کردند: عاقبت

کشف کردیم که فلسفه چه خواهد شد! فلسفه در آینده خادم علم خواهد بود.)23

 

آیا رد فلسفه نوعى فلسفه نیست

پوزیتیویستها به دنبال این بودند که ثابت کنند فلسفه امرى بى معنى و مهمل است. باید دید که آیا همین سخن گفتن از مقوله اى فلسفى چه در رد و یا در اثبات فلسفه خود نوعى فلسفیدن به شمار نمى آید؟

 

به قول ارسطو براى رد فلسفه هم باید فلسفه داشت و شاید اگوست کنت که مى گوید: دوران فلسفه گذشته و با این حال فلسفه خود را فلسفه تحصّلى مى نامد نوعى اقرار بر این مطلب داشته است.

 

به دیگر سخن خود سخن گفتن از ناتوانایى فلسفه در احکام ماوراء الطبیعى نوعى فلسفه است.

 

(طرد قیاس منطقى و اصول عقلى جز به منزله اعلام امتناع مابعدالطبیعه و تخریب اساس دیرین اخلاق فردى و اجتماعى یعنى اعتقاد به خدا نیست. اگوست کنت براى این که از فرو ریختن بنیان تمدن اخلاقى جلوگیرى کرده باشد بر آن مى شود که بدون استناد به اصول عقلى به تأسیس فلسفه تازه اى که جاى فلسفه مابعدالطبیعه را بگیرد بپردازد و این فلسفه است که آن را به نام فلسفه تحصّلى یا فلسفه مبتنى بر مذهب تحصّلى مى خواند.)24

 

آیا پوزیتیویسم در تاریخ اندیشه غرب نهضتى ضرورى نبود.

 

در باب این که پوزیتیویسم در سنجس با فلسفه هاى جدید چه جایگاهى دارد؟

 

آیا یک نهضتى ضرورى در تاریخ تفکر غربى است؟

 

آیا مى توان گفت نهضت پوزیتیویسم گویى نهضتى بود که در اثر آراء و فلسفه هاى گذشته و زمینه هاى ویژه زمانى وجودش ضرورى مى نمود؟ به نظر جواب مثبت است; زیرا با توجه به اندیشه هاى تجربه گرایان و اندیشه هاى ایمانوئل کانت باید چنین جریانى به وجود مى آمد; چرا که حاصل اندیشه هاى کانت در پوزیتیویسم نمودار شد. (همان گونه که اشاره شد) کانت به انکار مابعدالطبیعه پرداخت و حاصل آن شکاکیت در شناخت شد.

 

کانت گفت: سخن گفتن از بود و یا نبود خدا دلیلهاى یکسانى داشته و هیچ طرف (نفى و اثبات) را نمى توان با دلیل عقلى ثابت کرد. چون سخن از امورى است که نومن و ناشناختنى اند و فاهمه ما تنها در باب امورى داورى مى کند که به تجربه درآمده باشند. پس چگونه مى توان اطمینان داشت و دلگرم بود که آنچه مى شناسیم (فنومن و پدیدار) با واقعیت خارج و نومنو برابر و سازگار باشد. در نتیجه باید به همه شناختهاى بشر با تردید نگریسته شود.

 

امّا پوزیتیویستها به کلى هر سخنى را درباره امور ماوراء الطبیعه امرى بى معنى دانستند. پس جایگاه پوزیتیویسم نسبت به این بخش از فلسفه کانت ضرورى بوده است.

 

علمى بودن فلسفه پوزیتیویسم

پوزیتیویسم نام فلسفه خود را علمى گذاشت در حالى که مى دانیم فلسفه براى خود روش و اصولى دارد که علم به طور کامل از روش و اصول جداگانه اى استفاده مى کند. فلسفه از روش عقلانى مدد مى گیرد در حالى که علم از روش تجربى استفاده مى کند. آنچه به عنوان فلسفه خوانده مى شود علم نیست و آنچه علم مصطلح گفته مى شود فلسفه نیست همان گونه که کمونیسم نام مکتب خود را فلسفه علمى نامید. پس چنین نامى در واقع گونه اى ناسازگارگویى است; زیرا این دو (فلسفه و علم) هرگز جمع نمى شوند; بلکه اگر بتوانیم نامى بر پوزیتیویسم بگذاریم فلسفه علم مناسب تر است .

 

پى نوشتها:
1. احوال و آثار و آراء فرانسیس بیکن محسن جهانگیرى161/ ـ 163 شرکت انتشارات علمى و فرهنگى 1369.
2. ده اشتباه فلسفى آدلر ترجمه رحمتى 150/ ـ 151.
3. علم و دین ایان باربور ترجمه بهاءالدین خرمشاهى88/ مرکز نشر دانشگاهى.
4. تاریخ فلسفه فردریک کاپلستن ج327/5 علمى و فرهنگى.
5. فلسفه عمومى پل فولیکه ترجمه مهدوى 149/ ـ 150.
6. مردان اندیشه پدیدآوردندگان فلسفه معاصر براین مگى ترجمه عزت الله فولادوند202/ طرح نو.
7. پوزیتیویسم منطقى بهاءالدین خرمشاهى 100/ ـ 105 علمى و فرهنگى.
8. فلسفه در قرن بیستم ژان لاکوست ترجمه رضا داورى اردکانى11/ سمت.
9. مردان اندیشه براین مَگى185/.
10. تاریخ فلسفه کاپلستن ج129/8 علمى و فرهنگى.
11. فلسفه معاصر کاپلستن حلبى50/.
12. تاریخ فلسفه کاپلستن ج136/8.
13. مبادى مابعدالطبیعى علوم نوین ادوین آرتوربرت ترجمه عبدالکریم سروش مقدمه مترجم/ بیست و دو علمى و فرهنگى.
14. دین پژوهى ترجمه بهاءالدین خرمشاهى ج251/2.
15. مردان اندیشه195/ ـ 196.
16. فلسفه در قرن بیستم54/.
17. متافیزیک و فلسفه معاصر ریچاد اچ پایکین و اروم استرول ترجمه جلال الدین مجتبوى283/.
18. فلسفه در قرن بیستم10/ ـ 11.
19. تاریخ فلسفه کاپلستن ج136/8.
20. همان131/.
21. فلسفه در قرن بیستم50/.
22. جزوه معرفت شناسى ملکیان.
23. مردان اندیشه187/.
24. فلسفه عمومى پل فولیکه مهدوى150