نوع مقاله : مقاله پژوهشی
حوزه: بسم الله الرحمن الرحیم. با تشکر از حضرت عالى که این فرصت را در اختیار ما گذاشتید که هم گزارشى از دو دهه کار مطبوعاتى خود و شمه اى از کارنامه مجله حوزه را ارائه دهیم و هم از دیدگاه ها و نقطه نظرهاى راه گشاى جناب عالى بهره مند شویم.
مجله حوزه با این هدف و نیّت پا گرفت که به روشنگرى آرمانهاى بلند انقلاب اسلامى بپردازد و دفاع از مبانى و بنیادهاى انقلاب را سرلوحه کار و تلاش خود قرار دهد.
از آن جا که روحانیت و حوزه هاى علمیه مشعلدار و طلایه دار این حرکت بزرگ, گسترده و ژرف بوده است و بى گمان, داراى دشمنان کینه توز بسیار, به دفاع از این نهاد مقدس کمر بست و در لابه لاى تاریخ به جست وجو پرداخت, تا هر کجا دستى به خیانت و از روى غرض ورزى قلم زده و تاریخ روشن و رخشان روحانیت را واژگونه جلوه داده, رو کند, تا هم استقلال طلبى, عزت مدارى, دشمن ستیزى, مردمدارى, فرهنگ دوستى روحانیت روشن گردد و هم لجن پراکنى, سیاه نمایى و همنوایى و همدستى تحریف گران با دشمنان اسلام و ایران و افزون بر این, براى نسل معاصر, به درستى نموده شود روحانیتِ پیشاهنگ این حرکت بزرگ در کدام جبهه قرار دارد و مخالفان کینه توز روحانیت در کدام جبهه.
این حرکت را افزون بر ده ها مقاله, با ویژه نامه هایى درباره نقش آفرینان و طلایه داران بزرگى چون: امام خمینى, آیت اللّه بروجردى, میرزاى شیرازى, سید جمال الدین اسدآبادى, میرزاى نائینى, شهید مطهرى, شهید صدر, فاضلین نراقى, سپیده آفرینان مشروطیت, میرزا کوچک خان جنگلى و… شتاب بخشید.
از مجله حوزه در این دو دهه, 123 شماره(در زمان دیدار), به گونه دوماهنامه, نشر یافته, در حدود 28000صفحه, دربرگیرنده 1188 مقاله علمى و تحقیقى که بسیارى از آنها به اندازه یک رساله علمى و بیش از 100 صفحه. از این 123 شماره نشر یافته, 35شماره آن, ویژه نامه است, درباره گزاره هاى علمى مورد نیاز و شناساندن شخصیتهاى برجسته علمى حوزه و اثرگذار در فکر و اندیشه مردم و نقش آفرین در جهان اسلام. در این ویژه نامه ها به نقش علماى بزرگ و حوزه هاى شیعه پس از دوران غیبت, در هدایت مردم, حرکت دادن آنان به سوى روشنایى و دگرگونیهاى بزرگ, از زوایاى گوناگون پرداخته شده و تلاش گردیده زیباییها و جلوه هاى مدرسه شیعه نمایانده شود تا الگو و چراغ راهى باشد براى امروزِ جویندگان حق و حقیقت.
اینک در آستانه دهه سوم, خدمت حضرت عالى رسیدیم, تا براى پیمودن راه آینده, که بى گمان سخت و پر سنگلاخ خواهد بود, رهنمودهاى روشن بگیریم و به کار بندیم.
ما بر این باوریم که بدون پرتوگیرى از کلام و سیره علماى روشن ضمیر, رایزنى با اهل فکر و اندیشه و بهره مندى از تجربه مردان با تجربه, نمى توان راه هاى پر فراز و نشیب را پیمود و از لغزشگاه ها به دور ماند و به دور از آفتها و آسیبها, گردنه هاى دشوارگذر را پشت سر گذاشت و به هدف و آرمانهاى راستین دست یافت.
از این روى, در پیشینه حرکت ما, درس آموزى و بهره مندى ازتجربه ها و پرتوگیرى از رهنمودهاى علماى روشن, بیدار و آشناى با دنیاى جدید و نیازهاى روز, نمایان است و امیدواریم در آینده نیز چنین باشد و بتوانیم از رهنمودها, پندها, اندرزها, راهنماییها و دیدگاه هاى روشن و افق گشاى برجستگانِ فقهى, کلامى و اخلاقى حوزه ها بهره بریم و ورق ورق مجله را, که امیدواریم همیشه و همه گاه, در خط اسلام ناب محمدى(ص) بماند و بپوید, با کلام و سخن ناب آنان آذین ببندیم.
استاد: بسم الله الرحمن الرحیم. روى هم رفته این مطالب و عناوینى را که مطرح کردید, هرکدام شان مفید و ارزنده هستند که باید با دقت و ظرافت انجام بگیرد. در نوشته ها باید دقت و ظرافت به گونه اى باشد که نسل معاصر, بخصوص جوانان را روشن و بیدار کند. و براى کسانى که مى خواهند درباره رجال مذهب و اسلام, مطالعاتى داشته باشند, این برنامه ها مفید باشد.
این که شما فرمودید: کسانى غرض ورزانه, یا از روى کم اطلاعى و یا تحت تأثیر تبلیغات, چیزهایى علیه اسلام و روحانیت نوشته و عرضه داشته اند, درست است. این جریان را روشنفکرمآبهاى غرب گرا راه انداختند.
از مشروطه به بعد و در خلال جریانِ مشروطه, روشنفکرمآبهاى غرب زده, کتابهایى درباره دین, مذهب و روحانیت نوشتند و نشر دادند که بیش تر آنها, مغرضانه و از سوى استعمارگران به آنان القاء شده است, با واسطه, یا بى واسطه.
نوشته هاى آنان مسموم است و سبب گمراهى اشخاص مى شود. آن چه درباره بزرگان و مقامهاى روحانى و روحانیت نوشته اند, افراد را در شناخت اینان به گمراهى مى افکند.1
کتابهاشان به گونه اى است که به ظاهر مطالب خوبى دارند و حتى کسانى هم که آنها را مطالعه کرده اند, تعریف مى کنند, ولى اگر با دقت مطالعه و در آنها نظر افکنده شود, مى بینید که جاهایى زهر خود را مى ریزند و در جاهاى حساس شخصى را خراب مى کنند و خیلى عقب ماندگیها را به او نسبت مى دهند.2
اینها هدفهایى دارند و در پى این هستند که به هدفهاى خود برسند. پس از آمدن رضاخان پهلوى به روى کار و به قدرت رسیدن او, اینها بیش تر میدان یافتند و در بیان و نوشتن آزادى بیش ترى پیدا کردند. گمراهى و ضلالت افزایش یافت و حمله به علما, بیش تر شد.3
در برابر این موج, کسانى مى توانستند بایستند که مطالعات بیش ترى داشتند. اینها بودند که مى توانستند بنویسند و از مقامات علمى و معنوى و هدفهاى خدایى علماى بزرگ و خدمتگزار سخن بگویند و از مواضع آنان دفاع کنند. البته این سخن, به این معنى نیست که اینها اشتباهى نداشتند و به دور از خطا بودند. انسان گاهى ممکن است اشتباه کند و راه درستى را انتخاب نکند. در امور سیاسى و مذهبى, گاهى پیش مى آید که دیدگاه و نظرها با هم همخوانى ندارد و چه بسا نظر دو نفر با هم تفاوت داشته باشد. در دیگر ملتها نیز این ناهمخوانى دیدگاه ها بین افراد دیده مى شود. مثلاً کسى هست که خیلى وطن دوست است, ولى مع ذلک, در جاهایى, در همان وطن خواهى اش اشتباه کرده است. و ما هم مى گوییم: در اسلام خواهى هم, کسى نیست که بى اشتباه باشد, ولى آن چه که ما در رجال خودمان سراغ داریم, اینها از روى عمد, راه خطا نمى رفتند. در راهى که پیش گرفته بودند, قصدشان خدا بود, ترویج خیر, دعوت مردم به اسلام و به ترقى و کمال جامعه. در برابر سلطه دشمنان اسلام و ایران, در طول تاریخ, کسانى که ایستادگى کردند و در شرایط بسیار بسیار سخت, پیشاهنگ بودند, علماى دین بودند,4 آن هم با نیت خالص و براى رضاى خدا.
ایستادگى علماى دین در برابر خارجیان و دشمنان اسلام و ایران, باید به طور دقیق براى مردم روشن شود, تا مردم دریابند که علماى دین در برهه هاى حساس, چه نقش مؤثرى در دفاع از استقلال کشور داشته اند. و اگر این موضع گیریها و ایستادگیها نبود, چه بر سر این سرزمین مى آمد و با چه مشکلاتى مردم دست به گریبان مى شدند.
حتى نقش علماى ما در شهرستانها نیز باید براى مردم روشن شود و از موضع گیریهاى درست و بجاى آنان در برهه هاى حساس که کیان دین و کشور در خطر بوده سخن به میان بیاید.5
ایستادگى علماى شهرستانها در برابر دشمن خارجى, اغواگریهاى اغواگران و فتنه گران, فرقه سازان وابسته به استعمار, مانند بهائیت,6 همیشه مى تواند درس آموز باشد و مردم را در شرایط حساس برانگیزد و در خدمت به دین و مذهب بسیج کند. موضع گیریهاى شجاعانه, مدبّرانه و خردمندانه علما براى حفظ دین و مملکت و استقلال کشور, بسیار با شکوه و همیشه مؤثر بوده است.
مى شود گفت, چیزى که بیش از همه در حفظ دین و کشور مؤثر بوده, موضع گیرى علماى دین و روحانیت و ایستادگى آنان, در شهرهاى بزرگ و کوچک بوده است.
اگر بخواهیم تک تک این حرکتها و ایستادگیها و موضع گیریهاى دقیق و حساب شده را بیان کنیم, خیلى مى شود. باید مطالبى در این باره نوشته شود.
البته مسأله حساس است. خیلى باید ظرافت به خرج داد. کسانى که دست به قلم مى برند و بنا دارند تاریخ مبارزات و موضع گیریهاى علما و روحانیت را بنویسند, باید اهل اطلاع و آگاهى هاى لازم باشند, مصادر و منابع را خوب بشناسند و به شناسایى منابع و مصادر دقیق, همت بگمارند و به مصادر و منابعى که نویسندگان آنها, وابستگیهایى داشته و مغرض اند, اعتماد نکنند. برخى از نویسندگان که آثارشان هم در دسترس است, برخوردهاى تند و غرض ورزانه اى با اسلام و علماى دین داشته اند که باید از آنان و نوشته هاشان پرهیز کرد و به کتابها و نوشته هاى آنان تکیه نکرد.
همین اکنون, مجله هایى نشر مى یابد و در دسترس جوانان قرار مى گیرد که پر از تحریفات و قلب حقایق است. گردانندگان این گونه مجله ها با نویسندگان آنها روى فکر خود, به تفسیر رویدادها و حوادث تاریخى مى پردازند و براى این که رویدادهاى تاریخى با فکرشان جور بیاید و هماهنگ شود,به قلب حقیقت دست مى زنند.7
ما اولاً باید از این گونه مجله ها پرهیز کنیم و ثانیاً به گونه اى مشى کنیم که چنین رویه اى را در پیش نگیریم و علاوه بر اینها, جورى ننویسیم که حجت بشود براى فکرها و اندیشه هاى غلط آنان و از مطالب خودمان علیه خودمان استفاده کنند و کارهاى ما, منبع و مصدرى بشود براى جریانهاى ضد اسلامى و مخالف روحانیت.
در مقام دفاع, خیلى باید دقیق بود. دفاع ما به ضد دفاع تبدیل نشود. گاهى در مقام دفاع مطلبى مطرح مى شود که نباید مطرح مى شده است, زیرا دیگران از آن بهره بردارى نادرست مى کنند و یا نقطه ضعفى از ما در دست آنان قرار مى گیرد.
در قضیه مشروطیت, علماى ما, موضع گیریهاى گوناگون و متفاوت داشته اند. مسائل زیادى درباره اختلافها و تفاوت در نگرش آنان هست. شهید شیخ فضل الله نورى, مرحوم آخوند خراسانى, مرحوم حاج سید محمدکاظم یزدى طباطبایى, یک جور نمى اندیشیده و دیدگاه ها و موضع گیریهاشان گوناگون بوده است;8 در عین حال, خلوص نیت داشته و براى رضاى خدا تلاش مى کرده اند. نویسنده و بررسى کننده تاریخ, این نکته را باید از نظر دور ندارد و محور حرکت آنان را نشان دهد و از خلوص نیت آنان, غفلت نکند.
کار شما مهم است, ولى دقت و باریک اندیشى بسیار لازم دارد. باید بسیار دقت کنید در ارائه نوشته ها و مقاله ها که بعدها کسانى که این مجله را مى خوانند, از آن اشکال به دین و مقام روحانیت پیدا نکنند. درباره شخصیتها و رجال علمى, از اهل اطلاع بپرسید و اگر دیدید به کسى از رجال علمى دینى, در مجله و روزنامه اى اشکال شده از اهل اطلاع بپرسید, تا دریابید که مطلب, آن گونه که آنان نوشته اند, نبوده است و این را به دیگران هم اطلاع بدهید.
اگر اختلافى بین علماى ما بوده, درباره شکل کار بوده که چگونه باشد, چه راهى در پیش گرفته شود که دین بهتر ترویج شود و با مخالفان دین معارضه به چه نحوى صورت بگیرد.
البته طرح ریز مسائل لازم نیست. بسیارى از مطالب هست که لزومى ندارد ما اکنون مطرح کنیم و در صدد پاسخ گویى برآییم. بسیارى از این مطالب دیگر در عصر ما جایى ندارد و مرده است و لزومى ندارد آنها را احیا کنیم. ولى مطالبى هست که طرح آنها و پاسخ به آنها, دفاع از دین است. بسیارى از مسائل تاریخى را به هدف اشکال به دین و روحانیت, در مجله ها, روزنامه ها و کتابها مى نویسند و این, بر عهده شماست که آنها را ردیابى کنید و پاسخ بدهید. مسائل تاریخى بسیارى هست که نیاز به بررسى و تحقیق دقیق, همه جانبه و کامل و پرسش از کسانى دارد که به تاریخ احاطه دارند. البته اکنون در حوزه کسى را نداریم که احاطه کامل بر تاریخ صدساله اخیر داشته باشد.
زندگى علماى ما براى آیندگان درس عبرتى است. در زمان فتحعلى شاه و جنگ ایران و روس,9 که علماى دین پیشاهنگ بودند و سید محمد مجاهد10 حکم جهاد داد, فاضل نراقى,11 به حکم ایشان در جنگ شرکت کرد.این مطلب مهمى است و دلیل بر وفاق و هماهنگى علماى دین و حرکت آنان از روى خلوص نیت و براى رضاى خدا. (وجعلناهم مثلاً و صدقاً للآخرین.)
البته نمى گویم که این آقایان, که از آنان نام بردم, اشتباه نکردند. مى گویم زندگى آنان, حرکتها و مبارزات شان باید براى ما عبرت باشد. یعنى از اشتباه هاى آنان ما باید عبرت بگیریم که آنها را تکرار نکنیم. بدانیم که بشر مى شود به مقامات عالیه برسد, در عین حال اشتباه هم بکند. انسان که معصوم نیست. علماى ما منزّه بودند, ولى ممکن است دیگرانى آنان را به اشتباه افکنده باشند و یا به اختلافها دامن زده باشند. در زمان ائمه, علیهم السلام,بین اصحاب اختلافهایى بود.
بالاخره, کارى که در پیش گرفته اید, مهم است, با دقت دنبال کنید و در این کار سعى بر این باشد که عبرتها و نکته هاى درس آموز, از زندگى علماى دین بیان شود.
علماى ما هوشیار بوده اند و هوشیارانه به قضایا مى نگریسته اند. مثلاً وقتى رضاخان روى کار آمد, علماى ما خیلى زود دریافتند که این شخص نوکر انگلیسیهاست. ولى خیلى ها این مطلب را درنیافتند. علماى ما به کارهاى او بدگمان بودند. از باب نمونه, آیت اللّه والد, مرحوم محمدجواد صافى گلپایگانى,12 بر این عقیده بود که رضاخان را انگلیسیها روى کار آورده اند. البته این را براساس اطلاعات گسترده اى که داشت, مى گفت. به نظر ایشان انگلستان ازرضاخان شقى تر و پست تر و خائن تر پیدا نکرد, کسى که حاضر باشد هرچه انگلستان بگوید انجام بدهد و هرگونه که آن قدرت استعمارى بخواهد, علیه اسلام دست به کار شود. خیلى ها بودند, ولى نپذیرفتند این نقشها را بازى کنند و برابر دستور انگلیس کارها را انجام دهند.
در ایران, رضاخان13 در ترکیه مصطفى کمال آتاتورک,14 در افغانستان امیر امان الله خان,15 براى اسلام زدایى و مبارزه همه جانبه با اسلام و تأمین منافع انگلستان, روى کار آورده شده بودند.
ییکى از کارهایى که باید رضاخان انجام مى داد, کشف حجاب بود. روز 17 دى 1314 این کار عملى شد. او خانواده خود, زن و دخترانش را, بدون حجاب در برابر انظار حاضر کرد. در جشنى که به همین مناسبت برپا شده بود, شرکت جست.16
رضاخان در خدمت انگلیسیها بود و خدمات فراوانى به انگلستان کرد. از جمله با ترفند, کارى کرد که قرارداد نفتى شرکت ویلیام نوکس دارسى با ایران, که در زمان مظفرالدین شاه, بسته شده بود, در سر موعد پایان نیابد و تمدید شود.17
انگلستان وقتى دید از زمان این قرارداد, چند سالى بیش نمانده و باید برابر قرارداد, در زمان پایان پذیرفتن و انقضاى قرارداد هم, افزون بر دست کشیدن از استخراج نفت و بردن آن, تمامى وسائل و تجهیزاتى را که براى استخراج نفت فراهم کرده و آورده بود, بگذارد و برود, به فکر چاره افتاد و از نوکر خود, رضاخان خواست در حرکتى, به گونه یک طرفه قرارداد را لغو کند, تا هم خود او در نزد افکار عمومى, به عنوان کسى که با سیاستهاى انگلستان به مخالفت برخاسته, بزرگ جلوه کند و هم انگلستان بتواند به این بهانه موضوع را به داورى لاهه بکشاند و قرارداد را تمدید کند.
ولى این ترفند از چشم علماى تیزبین, پوشیده نماند. آنان مى دانستند نوکرى مثل رضاخان, هیچ کارى نمى کند که ارباب برنجد. او برخلاف مصالح انگلستان کارى انجام نمى دهد. لغو این قرارداد, که چیزى به پایان آن نمانده, از روى حسن نیت نیست و نباید در این اقدام مصلحت کشور و مردم در نظر گرفته شده باشد.
از جمله آیت اللّه والد, که مخالف انگلستان و رضاخان بود, به این حرکت رضاخان بدبین بود, نقل مى کرد:
(هنگامى که رضاخان, قرارداد دارسى را لغو کرد, رئیس شهربانى گلپایگان, پیش من آمد و روزنامه ها را نشان داد که ببینید شاه ایران, چگونه قرار داد به آن محکمى را که پادشاه قاجار با انگلستان بسته بود لغو کرد و این سرمایه بزرگ را از چنگ انگلستان به در آورد. حال که چنین حرکتى را انجام داده و در سرتاسر کشور جشنهایى برپا گردیده است و شخصیتهاى مختلف به او تبریک گفته و این کار او را ستوده اند, شما نیز تلگرافى براى وى بفرستید و از این کارى که انجام داده قدردانى کنید.
من چیزى نگفتم و سکوت کردم.
گفت: باز هم تردید دارید و او را انگلیسى مى دانید.
گفتم: نمى توانم بپذیرم کسى را که انگلیسیها روى کار آورده اند, علیه منافع آنها کارى انجام بدهد.
رئیس شهربانى گفت: پس به نظر شما حقیقت چیست؟
گفتم: به زودى روشن مى شود.
دیرى نگذشت که نقشه ها رو شد و معلوم گردید که بنا بوده کار استخراج نفت از سوى انگلیسیها ادامه بیابد. زیرا انگلستان به دادگاه لاهه شکایت کرد و از طرف ایران على اکبر داور, وزیر عدلیه, براى پاسخ گویى و دفاع از موضع ایران به اروپا رفت و در دادگاه حاضر شد و به دفاع از موضع ایران پرداخت. دفاعهاى او نتیجه نداد و پیشنهاد شد که دو دولت, خود به توافق برسند و قضیه را حل کنند. سرانجام قرارداد دیگرى بر ایران تحمیل شد.)
مرحوم والد مى فرمود:
(این رسوایى و رو شدن خیانت رضاخان چنان بود که رئیس شهربانى, با این که, کم و بیش پیش ما مى آمد, گفته بود: پس از این قضیه, دیگر خجالت مى کشم پیش آقا بروم.)
بله, دکتر مصدق و آیت اللّه کاشانى در دادگاه روى این نکته تأکید داشته اند که: زمان قرارداد, رو به پایان بوده و حکومت پهلوى مشروعیت نداشته که آن را تمدید کند; زیرا وکلا و نمایندگان مجلس, که به تمدید آن رأى داده اند, منتخب مردم نبوده, بلکه تک تک آنان با نظر رضاخان برگزیده شده اند; از این روى بدون اختیار رأى به الغاى قرارداد دارسى و سپس رأى به ادامه آن دادند.
از این قضایا بسیار است. خداوند شما را در کارى که پیش گرفته اید, موفق بدارد.
حوزه: از این که وقت شریف حضرت عالى را گرفتیم, پوزش مى طلبیم و از خداوند سلامتى و توفیق شما را براى خدمت هرچه بیش تر به اسلام, فرهنگ و مکتب اهل بیت خواستاریم.
1. براى هرچه بیش تر آگاه شدن از ترفندها, دسیسه ها, لجن پراکنیهاى روشنفکران قلم بمزد و غرب زده, علیه عالمان و روحانیان پیشتاز و پیشاهنگ در عرصه هاى علمى, فرهنگى و مبارزاتى و پرخاشگران علیه استعمار و استبداد, رجوع کنید: به شماره هاى گوناگونى که مجله حوزه براى نمایاندن ویژگیهاى علمى, فکرى و رفتارى عالمان روشن اندیش, حرکت آفرین, و در خط مقدم دفاع از دین, ویژه ساخته است; از جمله: آیت اللّه بروجردى, سال هشتم, شماره هاى 59 ـ60; محقق اردبیلى, سال نهم, شماره هاى 50 ـ51; سید جمال الدین اسدآبادى, سال دهم, شماره هاى 59 ـ60, محقق اردبیلى سال سیزدهم, شماره 75; میرزاى نائینى سال سیزدهم, شماره هاى 76ـ77; فاضلین نراقى, سال هیجدهم شماره هاى 107ـ 108, میرزا کوچک خان جنگلى, سال نوزدهم شماره هاى 111ـ112, نهضت مشروطیت, سال بیستم, شماره هاى 115, 116, 117; آیت اللّه حاج شیخ عبدالکریم حائرى, سال بیست ویکم, شماره هاى 125ـ126.
2. بنگرید به آثارى که در این دوره درباره خیزشِ بیدارگر مشرق زمین سید جمال الدین اسدآبادى, نهضت تنباکو و میرزاى شیرازى, نهضت مشروطیت و علماى نقش آفرین در این حرکت بزرگ, نهضت جنگل و میرزا کوچک خان, قیام شیخ محمد خیابانى و… نوشته شده و نشر یافته است. تاریخ نگاران این دوره, یا از کنار حرکتهاى بزرگ و سرنوشت ساز و دگرگون آفرین روحانیت و علماى روشن اندیش و بیدار, بى کپ و سخنى مى گذرند و یا آنها را واژگونه جلوه مى دهند و برخاسته از وابستگى به بیگانگان, هواپرستى, جاه طلبى, واپس گرایى فکرى, زمان نشناسى و….
از باب نمونه, مهدى قلى خان هدایت, مخبرالسلطنه, در کتاب خود: خاطرات و خطرات (/344) سید جمال الدین اسدآبادى را, که در راه بیدارى مسلمانان و احیاى اسلام ناب و نمایاندن چهره کریه غرب, همه خطرات را به جان خرید و از هرچه پُست و مقام بود گذشت و در هیچ برهه و شرایطى حاضر نشد حقیقت را فداى مصلحت شخصى بکند, چنین مى شناساند و این گونه بى انصافانه درباره او داورى مى کند:
(سید جمال, هیکلى جالب و نطقى جاذب داشته است. تلاش بى اندازه مى کرده است به مقامى برسد و مثل همه آقایان, از طبع بشر غفلتى داشته و ناصواب را صواب مى پنداشته است. بالفرض در مصر انقلاب مى شد, مصر به روز بدترى مى افتاد. ظاهراً, سید از اتحاد اسلام سخن مى گفت. نادر, با همه قدرتى که داشت, اتحاد اسلام را عنوان نموده و به جایى نرسید. اتحاد و اتفاق, دو کلمه بدبخت اند.
در هر صورت, انقلاب, راه این کار نبود, خصوصاً, با اغراض نفسانى که زیر عناوین رحمانى گوشه ابرو مى نماید و چشمک مى زند. این اشخاص را من, به ستاره دنباله دار تشبیه کرده ام, خوش محضرند و مشؤوم الأثر. غرض گِل کردن آب و گرفتن ماهى است. عنوان اتحاد اسلام هم, براى خدمتى بود به عبدالحمید, دشمن ناصرالدین شاه.)
بعدها نیز همین خط, ناآگاهانه, یا غرض ورزانه و یا به دستور دنبال مى شود. ابراهیم صفایى, کتاب خود (راهبران مشروطه) را با شرح حال سید جمال الدین اسدآبادى شروع مى کند. در طلیعه سخن, ایرانى بودن وى را انکار مى کند و سپس او را جاه طلب مى خواند:
(… به شدت جاه طلب بوده است و همین حس, او را اسیر هواى نفس نموده و از دانش و نفوذ کلام و روشنفکرى خود, بیش تر براى ارضاء غریزه جاه طلبى خویش استفاده کرده است.
او, سوداى امارت و صدارت بر سر داشته و براى نیل به این هدف به هر درى مى زده و داعیه اتحاد اسلام براى وى, راهى براى وصول به هدفهاى سیاسى بوده است.
سید جلو خواهشهاى نفسانى خود رانیز نمى توانست بگیرد و معتقد بود که همه چیزهاى خوب و مرغوب براى او خلق شده و باید از آنها بهره ببرد.) رهبران مشروطه/13
و به این نیز بسنده نمى کند و او را به فرقه بابیت پیوند مى دهد:
(سید در اقامت اخیر در پاریس, بار دیگر به دعوت لُرد چرچیل و سالیسبورى ظاهراً براى پاسخ به سؤالات آنان درباره امام زمان ومهدى سودانى به لندن رفت. وقتى شهرت انقلاب بابى را در آن زمان به یاد بیاوریم و توجه سیاسیون انگلستان را به این جمعیت در نظر بگیرم و شرحى را که سید نسبت به دیانت باب در جلد دوم دائرةالمعارف بستانى, چاپ بیروت نوشته ملحوظ داریم, سپس به مقدمه (نقطة الکاف) و رساله هاى (برون) در این خصوص مراجعه کنیم و به مندرجات کتاب یک سال در میان ایرانیان, تألیف دیگر (برون) توجه بنماییم و حمایت عجیب او را از بابیان و تحریک اقلیت بابى و ازلى را بر ضد دولت ایران در نظر بگیریم, شاید بتوانیم قضاوت کنیم که این مسافرت سید و توضیح درباره امام زمان, گذشته از موضوع ادعاى مهدى سودانى, با سیاست ایران هم مربوط بوده است.) همان/16
انگلستان از اندیشه هاى رستاخیزآفرین سید جمال الدین اسدآبادى واهمه داشت و مى دانست اگر این اندیشه ها زمینه بیابند و بستر رویش, منافع او را به خطر خواهند افکند و همان حماسه اى را خواهد آفرید که در جنبش تنباکو و نهضت مشروطیت, همگان شاهد بودند و دیدند که چسان استعمار به زانو درآمد.
انگلستان در تکاپو بود آن حماسه ها تکرار نشود تا بتواند به کمک رضاخان و روشنفکران وابسته به خود, دیگر بار, نفوذ, سیطره و قدرت خود را بر همه زوایاى این سرزمین بگستراند. از این روى, به تاریخ نویسان وابسته و تحلیل گران غرب زده دستور و جهت مى داد که به تلاش گسترده اى دست بزنند, تا از الگو شدن سید جمال الدین براى نسل حاضر و نسلهاى آینده و نفوذ و گسترش اندیشه هاى او جلوگیرى کنند. او را غیر ایرانى, بویژه افغانى بخوانند, تا براى جوان ایرانى جاذبیتى نداشته باشد و بابى بخوانند تا هیچ مسلمان و پیرو اهل بیتى, او را خودى نداند و به اندیشه هاى او نزدیک نشود و اسوه حرکت قرارش ندهد.
سید جمال الدین, غرب را دقیق شناخته بود و از نقشه ها و برنامه هایى که براى جهان اسلام و مسلمانان داشت آگاه بود و این شناخت روشن و همه سویه را به گونه مشعلهاى همیشه روشن, بر سر راه مسلمانان افروخته بود. هرکس, هر گروه, هر کاروان و هر ملتى که در پرتو این مشعلها حرکت مى کرد, ممکن نبود به بیراهه برود و گرفتار گرگ خون آشام, که در لباس میش جلوه گر شده بود, بشود.
شهید مطهرى مى نویسد:
(سید به مسلمانان هشدار مى داد که (روح صلیبى) همچنان در غرب مسیحى, بالاخص در انگلستان زنده و شعله ور است.
غرب, على رغم این که با ماسک آزادمنشى, تعصب را نکوهش مى کند, خود در دامِ تعصب (خصوصاً تعصب مذهبى علیه مسلمانان) سخت گرفتار است.
سید, على رغم آن چه فرنگى مآبان (تعصب) را نکوهش مى کنند, مدعى بود تعصب بد نیست. تعصب مانند هر چیز دیگر, افراط و تفریط و اعتدال دارد. افراط در تعصب که در انسان حس جانبدارى بى منطق و کور ایجاد مى کند, بد است; اما تعصب به معنى (تصلب) و غیرتِ حمایت از معتقداتِ معقول و منطقى, نه تنها بد نیست, بسیار مستحسن است.)
سپس از قول سید جمال الدین نقل مى کند:
(اروپاییان, چون اعتقاد دینى مسلمانان را استوارترین پیوند میان آنان مى بینند, مى کوشند تا با نامِ مخالفت با تعصب, این پیوند را سست کنند, ولى خود, از هر گروه و کیش, به تعصب دینى گرفتارند. گلادستون, ترجمانى است از روح پطرس راهب, یعنى بازنماى جنگهاى صلیبى) نهضتهاى اسلامى در صدساله اخیر/30
3. با روى کار آمدن رضاخان, اسلام ستیزى استعمار در ایران, شتاب بیش ترى به خود گرفت. رضاخان با قلدرى و خشونت, راه را براى روشنفکران بریده از خودى و پیوسته با ناخودى و بیگانه, هموار کرد, تا با طرح ها و نقشه هاى خود, از هر سوى, راه را بر اسلام و جارى شدنِ معارف ناب آن به سینه ها ببندند.
رضاخان و روشنفکران همراه, همگام و پشتیبان او, دست به تلاش گسترده اى زدند, تا با قربانى کردن همه سنتها و آیینهاى ناب و معارف والاى اسلامى, جلو ارّابه غرب, ایران را میدان تاخت و تاز آن قرار دهند. در این هنگامه, تاریخ نویسان, رمان نویسان و شاعران بسیارى به این جبهه ضد دینى پیوستند و به نام نوآورى و تجدد و ایستادگى در برابر عقب ماندگى, اسلام و مسلمانى و حرکتها و جنبشهاى ضد استعمارى و استبدادى را به سُخره گرفتند و به هرزه درایى پرداختند و ساحَتِ قلم را آلودند و به جاى این که آگاهى و روشنایى بیفشانند, جهالت و تاریکى پراکندند و به تلاش برخاستند مردمان مسلمان و باورمند را از آستانه دین و کوثر زلالِ معارف اسلامى و شیعى دور نگهدارند. زیرا به خوبى و روشنى مى دانستند انسان باورمند و ایرانى وابسته و پیوندخورده به مذهب و اهل بیت, به هیچ روى, دروازه ها را به روى غرب هنجارشکن و تباهى آفرین و استعمارگر نخواهد گشود و حاضر نخواهد شد هم دین و ایمان و عقایدش بر باد رود و هم ثروت وسرمایه اش.
انگلستان, با تجربه و مطالعه چندین و چندساله دریافته بود, در ایران اسلامى, تنها با خفقان, سرکوب, کشتار, خشونت و بیرحمى مى تواند, راه را بر فرهنگ ضلالت آفرین خود بگشاید و از این روى, رضاخان را پیش انداخت, تا نابخردانه و با زور و قلدرى, ترور و وحشت, راه را بر روشنفکرانِ سکولار و پشت کرده به دین, مذهب و مردم خود, بگشاید. این دو نیرو, یعنى قلدرى, زور و سرنیزه وجریان روشنفکرى, دوشادوش به سنتها و باورهاى ناب تاختند و علماى دین و روحانیان روشن و ناب اندیش را از صحنه فکرى و فرهنگى جامعه تاراندند و با حیله ها و تزویرهاى گوناگون, آنان را منزوى ساختند, تا در تاریکى بهتر بتوانند به یغماگرى بپردازند.
روز به روز بر دامنه گمراهى افزوده شد. روشن است که دیارِ خالى از هدایت گران و میدان دارى اراذل و اوباش و حاکمیت آلودگان, پلیدکرداران و خیانت پیشگان, به آسانى دروازه هایش به روى بیگانه باز خواهد شد و این, همان چیزى بود که استعمار از به قدرت رساندن رضاخان مى خواست و دنبال مى کرد.
ناسیونالیسم, باستان گرایى, زردشتى گرى که در این دوره سخت تبلیغ و ترویج مى شد, براى دور ساختن ملت مسلمان ایران از ارزشهاى اسلامى و پیوند دادن آنان با ایران پیش از اسلام بود.
حمید عنایت مى نویسد:
(رضاشاه, سیاست حساب شده اش را براى ناسیونالیسم فرهنگى آغاز کرد و به تجلیل تمدن پیش از اسلام ایران, یا دست کم گرفتن ارزشها و مظاهر اسلامى پرداخت.)
اندیشه هاى سیاسى در اسلام معاصر, ترجمه خرمشاهى,215
و همو درجاى دیگر مى نویسد:
(ناسیونالیسم, پیوند گوهرى با اسلام ندارد و حتى گاهى مستلزم نفى کامل آن است. مبارزه هاى فرهنگى آتاتورک در ترکیه و رضاشاه در ایران, به هدف ریشه کن کردن, یا تضعیف جنبه هاى اسلامى شخصیت ترکى و ایرانى بود.) همان/204
جلال آل احمد از هدف دستگاه رضاخانى در ترویج زرتشتى گرى چنین پرده برمى دارد:
(… در دوره بیست ساله, از نو سر و کله (فروهر) بر دیوارها پیدا مى شود که یعنى خداى زرتشت را از گور درآورده ایم و بعد, سر و کله ارباب گیو و ارباب رستم و ارباب جمشید پیدا مى شود. با مدرسه هایشان و انجمن هایشان و تجدید بناى آتشکده ها درتهران و یزد.
آخر اسلام را باید کوبید. و چه جور؟ این جور که از نو مرده هاى پوسیده و ریسیده را که سنت زرتشتى باشد و کوروش و داریوش را از نو زنده کنیم و شمایل اومزد را بر طاق ایوان ها بکوبیم و سر ستونهاى تخت جمشید را هر جا که شد, احمقانه تقلید کنیم.)
در خدمت و خیانت روشنفکران ج2/154ـ155.
پروفسور پیترآورى, استاد ایران شناسى در دانشگاه کمبریج و مدرس کالج کینگ و توجیه گر سیاستهاى انگلیس در ایران, از سیاستهاى راهبردى که رضاخان, را براى اسلام زدایى در پیش گرفته بود, در اثر خود,تاریخ معاصر ایران چنین گزارش مى دهد:
(… در فاصله سالهاى1941ـ1925 (1320ـ1304شمسى) کاملاً آشکار شد که مى توان عشایر را شکست داد…. امّا ملاها باقى مانده بودند, با قدرتى که کم تر محسوس بود و جامعه زیر نفوذ آنان قرار داشت. وظیفه آنان, به عنوانِ تفسیر کنندگان شریعت, به این معنى بود که آنان مى بایست به حیاتى ترین اعمال بشرى , یعنى ازدواج, طلاق, شهادت, سند, استیفاى دین از ملک رهنى, انتقال املاک و قراردادهاى بازرگانى, اعتبار بخشند… بر اثر این وضعیت مقامات حقوقى, کاملاً, با ضوابطِ شرعى پیوند خورده بود. از این رو, منزوى کردن روحانیون و شکست دادنِ آنها بسیار دشوار بود.
مخالفان قوانین شرعى, ناگزیر بودند که ابتدا یک نظام حقوقى را جانشین آن سازند, سپس به متزلزل کردن رکن مذهب بپردازند. رضاشاه نیز همین کار را کرد. در حالى که در نظر بود آموزش و پرورش غیر مذهبى و تبلیغات ملى گرایانه, که ایرانِ پیش از اسلام, نمونه آن بود, براى سست کردنِ وفادارى مذهبى مردم به نهاد روحانیت به کا ر گرفته شوند. امّا این سیاست هنگامى مى توانست کامیاب شود که عمر آن, بیش تر از نظم نوین رضاشاهى باشد.
این سیاست, با احساسات خصمانه مردم نسبت به نوگرایى رضاشاه روبه روشد.…
آیا امکان داشت که وضع بد مردم در دوران حکومت ساسانیان را در پوشش شکوه آنان که به گونه خفت بارى توسط اعراب در هم شکسته شده بود, توجیه و تعدیل کرد؟
با وجود این, سیاستِ یاد شده به صورتهاى زیر ادامه یافت:
ـ جشن هزاره فردوسى: در سال1953 [20مهر1313] جشن هزاره فردوسى, شاعر بزرگ ایران که افسانه هاى ایرانِ قبل از اسلام را در حماسه شاهنامه آورده است, با شکوه زیادى برگزار شد و مزار تازه اى براى این شاعر, در طوس (زادگاهش) ساخته شد….
البته همه این تلاشهاى رضاشاه, از تأثیر کمى در توده مردم برخوردار بود. زیرا جشن هزاره فردوسى [تنها] براى تنى چند از فضلاى خارجى جالب مى نمود. آنان با هزینه دولت ایران, به این کشور آمدند تا خطابه هاى فاضلانه خود را درباره فردوسى بخوانند….
ـ یورش به حقوق اسلامى و وضع قوانین عرفی… سال1928 [1307شمسى] سال یورش به ساختار بیرونى قوانین شرعى بود. پس از 1906 [1285شمسى] تلاشهاى ایران براى ارائه حقوق مدنى جدید صورت گرفته بود…. در1926 [1305شمسى] گام بزرگى به صورت گماردنِ حقوقدانان داراى تحصیلات اروپایى به جاى روحانیون در وزارت عدلیه برداشته شد…. در دسامبر همان سال با گذراندن قانون (لباس متحد الشکل) حمله دیگرى به دیانت صورت گرفت. پوشیدن لباس به شیوه اروپایى به مردان توصیه شد و کلاه لبه دار جایگزین کلاه بى لبه گردید….
ـ رفع حجاب از زنان: در سال1935 [1314شمسى] به سر گذاردنِ کلاه اروپایى [کلاه شاپو] به وسیله مردان اجبارى شد…. تخمین زده مى شود که از300000نفر جمعیت مرد و زن تهران, نزدیک4000زن رفع حجاب کردند….
در مه1935 [خرداد1314]… دخترها با لباس ورزشى رژه رفتند.
در ژوئن 1935 [مرداد1314] نخست وزیر, یک مجلس عصرانه تاریخى در یکى از باشگاه هاى بزرگ تهران ترتیب داد که اعضاى کابینه و مقامات بلندپایه, با همسران خود در آن شرکت کردند….
اصلاحات رضاشاهى در زمینه لباس مردم, منجر به قیام در مشهد مقدس گردید. و نیروهاى ارتش,
که مجهز به مسلسل بودند, به داخل مسجد یورش بردند….
به این ترتیب بود که در اواخر سال1936 [آذر و دى1315] ایران, قانوناً به طور کامل از دین رها شد.…)
تاریخ معاصر ایران,ترجمه محمد رفیعى مهرآبادى, ج2/63ـ73 .
4 .علماى دین در حرکتهاى بزرگ و اصلاح طلبانه, پیشتاز بوده اند.در کشورهاى اسلامى, بویژه ایران هیچ حرکت شورانگیز ضد استبدادى و استعمارى و اصلاح طلبانه, بى جلودارى, پیشاهنگى و رهبرى علماى دین پا نگرفته و به ثمر ننشسته است. در همیشه تاریخ,این علماى دین بودند که با ستم درافتاده و با استعمار به رویارویى برخاسته و مردم را از قید اسارت رهانده اند. این نمادهاى زیبا را در پیشاپیش انقلابهاى بزرگ, در ایران و دیگر سرزمینهاى اسلامى مى توان به روشنى دید و به تماشا ایستاد.
جواهر لعل نهرو, آگاه ترین رجل سیاسى سده اخیر, از جمله رهبران مقاومت استقلال طلبانه و بنیان گذار هند نوین, سید جمال الدین اسدآبادى را بزرگ ترین اصلاح طلب قرن نوزدهم مى داند:
(انگلیسیها بر مصر حکومت مى کردند و مصر مورد بهره کشى و استثمار ایشان بود. مأموران و نمایندگانِ ایشان, با جلال و شکوه یک سلطان مستبد و مطلق العنان در کاخهاى سلطنتى زندگى مى کردند. طبیعى است که در برابر چنین وضعى, ناسیونالیسم و نهضتهاى اصلاح طلبانه ملى رشد مى یافت و شکل مى گرفت.
بزرگ ترین اصلاح طلبِ قرن نوزدهم در مصر, جمال الدین افغانى بود که یک پیشواى مذهبى بود.)
نگاهى به تاریخ جهان, ج2/132ـ133
ییا نهضت تنباکو, به رهبرى مرجع بزرگ و عالم فرزانه و آگاه به زمان میرزاى شیرازى, به حقیقت پیوست و در آن فضاى خفقان آلود, شور انگیخت و نقطه آغازى شد براى حرکتهاى حماسى و قهرمانانه بعدى ملت مسلمان ایران علیه استعمار و استبداد. این حرکت, رویشگاه نهضت مشروطیت شد که به رهبرى علماى بزرگ ایران و نجف, در دل تاریکى و شبهاى دیجور, شعله کشید.
هر کس اندک مطالعه اى در تاریخ ایران داشته باشد, پى خواهد برد و به درستى درخواهد یافت حرکتى با این گستره, ژرفا, توفندگى و پویایى و دگرگون آفرینى, بدون پشتوانه قوى و پایان ناپذیر معنوى,نمى بایست پدیدار شود. معنویتى که ریشه در روح وروان مردم داشت و آنان را به حرکت درمى آورد و در جانِ تک تکِ مردم شور مى انگیخت و در برابر ستم برمى انگیخت شان.
از ایران حضرات آقایان: سید محمد طباطبائى, سید عبداللّه بهبهانى و شیخ فضل اللّه نورى و از نجف حضرات آقایان: آخوند محمدکاظم خراسانى, حاج میرزا حسین خلیلى تهرانى و حاج عبداللّه مازندرانى در خیزش و حماسه بزرگ نقش آفرینى کردند و مردم مسلمان و علاقه مند و پیرو اهل بیت را با نفخه هاى رحمانى انگیزاندند و به صحنه کارزار با استبداد و استعمار کشاندند.
و یا انقلاب عراق, به رهبرى میرزا محمدتقى شیرازى, نهضت جنگل, به رهبرى میرزا کوچک خان جنگلى, نهضت شیخ محمد خیابانى در تبریز, نهضت ملى نفت, با تلاش گسترده سید ابوالقاسم کاشانى, انقلاب اسلامى ایران به رهبرى امام خمینى پدید آمدند و عرصه زمین را در پرتو حق روشن کردند. شهید مطهرى درباره حرکتهاى اصلاحى شیعى مى نویسد:
(… حرکتهاى اصلاحى در جهان تشیع, حال و وضع دیگرى دارد و با آن چه در جهان تسنن گذشته تفاوت دارد. در جهان تشیّع, سخن اصلاح کم تر به میان آمده و طرح اصلاحى کم تر داده شده و درباره این که چه باید کرد؟ کم تر تفکر به عمل آمده است; امّا على رغم همه اینها در شیعه نهضتهاى اصلاحى, مخصوصاًَ نهضتهاى ضد استبدادى و ضد استعمارى بیش تر و عمیق تر و اساسى تر, صورت گرفته است.
در تاریخ جهانِ تسنن, جنبشى مانند جنبش ضد استعمارى تنباکو به رهبرى رهبران دین, که منجر به لغو امتیاز انحصار تنباکو در ایران شد و استبداد داخلى و استعمار خارجى, هر دو, به زانو درآمدند و یا انقلابى مانند انقلاب عراق که علت قیمومیت انگلستان بر کشور اسلامى عراق بود و منجر به استقلال عراق شد و یا قیامى مانند مشروطیت ایران که رژیم سلطنتى استبدادى ایران را مبدل به رژیم مشروطه کرد و یا نهضتى اسلامى به رهبرى رهبران دینى, مانند آن چه در ایرانِ امروز مى گذرد, مشاهده نمى کنیم.
این انقلابها, همه, به رهبرى روحانیت شیعه صورت گرفت. همان روحانیتى که کم تر درباره اصلاح و طرحهاى اصلاحى سخن گفته و طرح داده است.
جنبش تنباکو را علماى ایران آغاز کردند و با دخالتِ زعیم بزرگ مرحوم حاج میرزا حسن شیرازى, به پیروزى نهایى رسید. انقلاب عراق را علماى شیعه عراق, که در رأس آنها مجتهد جلیل القدر آقا میرزا محمدتقى شیرازى قرار داشت, رهبرى کردند.
راستى حیرت آور و درس آموز است که شخصیتى مانند مرحوم میرزا محمدتقى شیرازى, مجسمه زهد و تقوا و تهذیب نفس و به اصطلاح درونگرایى, یک مرتبه, در شرایط خاص, شخصیتى مجاهد طلوع مى کند که گوئى همه عمر را با جهادو مبارزه به سر کرده است.
نهضت مشروطیت ایران را در درجه اول, مرحوم آخوند ملامحمدکاظم خراسانى و مرحوم آقاشیخ عبدالله مازندرانى از مراجع نجف و دو شخصیت بزرگ از علماى تهران, مرحوم سیدعبداللّه بهبهانى و مرحوم سیدمحمد طباطبایى رهبرى کردند.
در جهان تسنن, نه تنها جنبشهائى نظیر جنبشهاى فوق الذکر وسیله اصلاح طلبان مذهبى و مقامات روحانى صورت نگرفته است, نهضتهایى نظیر نهضت اصفهان و نهضت تبریز و نهضت مشهد, که در نهضت اخیر, مجتهد بزرگ مرحوم حاج آقا حسین قمى, نقش اول را داشت, صورت نگرفته است.)
5. حضرت آیت اللّه به نکته حیاتى و بسیار حساس اشاره مى کند که باید در سرلوحه تاریخ پژوهى حوزه قرار گیرد. حوزه, امروز باید با نگاه زنده, به تاریخ جان ببخشد و فرازهاى بلند تاریخ حوزه و روحانیت را به زیبایى براى نسل امروز و فردا و فرداها ترسیم کند و نگذارد سخنِ دروغ پردازان, تحریف گران و کینه توزان, منبع تاریخ قرار بگیرد و با ارائه و نشر تاریخ تحریف شده از سوى کژاندیشان و وابستگان به قدرتها, فضاى فکرى جامعه اسلامى آلوده شود و نسل امروز و فردا از کوثرها و چشمه هایى که در برهه هاى خاص و حساس در گاه تشنگى و تفت زدگى و درماندگى ملت مسلمان, جوشیده و کامها را تازه و سینه ها را لبالب ساخته اند, محروم شوند و دور بمانند و در برهوت گرفتار آیند و طعمه دیو و دد.
هیچ امت و ملتى گرفتار نشد و اسیر دیو و دد نگردید, جز این که گذشته و پیشینه و هویت او را دستهاى آلوده و سینه هاى پر کینه از صفحه ذهن و سینه اش زدودند و گذشته, پیشینه و هویتى دیگر و واژگونه در سینه و ذهن او حک کردند.
با ورق زدنِ تاریخى که دستها و قلمهاى آلوده براى ما نوشته و به جاى گذارده اند, مى بینیم, یا از تاریخ حوزه ها و علماى دین و نقش آفرینى و قهرمانیهاى آنان, در برهه هاى حساس چیزى نگفته و گذشته اند که گویا مطلب درخور ذکرى نبوده و یا نگذشته و بدان پرداخته اند; اما واژگونه و درست عکس آن چیزى که روى داده است, آن هم براى بدنام کردن علماى دین و حذف آنان از گردونه زندگى دینى, اجتماعى و سیاسى مردم. از این روى, بایسته است, به دقت نقش علماى دین در رویدادهاى گوناگون کشور اسلامى ایران, نه تنها در مرکز که در شهرستانها بررسى شود و شایستگیهایى که آنان در هنگامه هاى بزرگ از خود بروز داده, استقلال, عزت, سربلندى و امنیت را براى کشور به ارمغان آورده اند, به روشنى بیان گردد و به قلم آید.
نهضت علما و روحانیان آذربایجان و ایستادگى آنان در برابر انگلیس, روس و قواى استبداد, نهضت علماى فارس و ایستادگى آنان در برابر انگلیسیها, نهضت علماى مشهد, نهضت علماى اصفهان, نهضت جنگل, قیام شیخ محمد خیابانى و… بایسته است که از زوایاى گوناگون بررسى شود و ابهامها, با جست وجو و کندوکاو بسیار برطرف گردد و خلوص و صفایى که در این انقلابها و حرکتهاى استقلال طلبانه بوده, به درستى براى نسل جدید و نسلهاى بعدى نموده شود.
هر یک از حرکتها, انقلابها و قیامها و آن چه که از این حرکتها در جاى جاى این سرزمین دلاورخیز روى داده و ما از آنها نام نبردیم, مى تواند براى امروز و فرداى حوزه ها و طالب علمان درس آموز باشد و نمایانگر راه و روش صحیح, منطقى و اسلامى در برخورد با ستم پیشگان خارجى و داخلى و چگونگى دفاع از استقلال و هویت اسلامى و فرهنگى جامعه اسلامى و شناخت دشمن و آشنایى با شگردهاى استعمار در رویارویى با اسلام و امت اسلامى.
از جمله قیامهاى شورانگیز که امروزه باید زوایاى آنها به درستى روشن شود, زیرا دشمن در تحریف و واژگونه جلوه دادن آنها بسیار تلاش ورزیده, قیام و حرکت میرزا کوچک خان جنگلى و شیخ محمد خیابانى است.
حوزه نیاز دارد که همیشه روح حماسى را در کالبد خود بدماند و آنى در باتلاق رخوت فرو نرود که اگر رخوت و پژمردگى جان او را در چنگ بگیرد, هرچه بیندوزد از دانشهاى گوناگون کارساز نخواهد بود.
از قیامها و خیزشهاى پیشین روحانیان, این دو حرکت و خیزش, ویژگیهایى دارند که در همه حال, روح طلبه جوان را شاداب مى سازند و او را به سوى آرمانهاى بلند به حرکت وامى دارد.
مجله حوزه, شمه اى از قیام شورانگیز میرزا کوچک خان جنگلى را در شماره اى ویژه (111ـ112) بازتاب داده و نمایاند که چسان این قهرمان بزرگ در برابر بلوک شرق و غرب و استبداد داخلى, ایستادگى کرد و با همه باغ سبزهایى که به او نشان دادند, آنى از آرمانهاى اسلامى روى برنگرداند و بر اسلام ناب محمدى(ص) پاى فشرد, تا به دست خون آشامان وابسته به بیگانه و وطن فروش از پاى درآمد.
اما خیابانى, قهرمان خطه آذربایجان, براى حوزه ناشناخته است. از اندیشه هاى بلند او و نقشى که در نجات آذربایجان داشت, اندک شمارند کسانى که آگاهى دارند. و این خسرانى است بس بزرگ براى همه گروه هاى اجتماعى, بویژه حوزویان. حوزویان و طالب علمان, تا نُمادها و برجستگان و طلایه داران حوزه را نشناسند و فکر و اندیشه, حرکتها و خیزشهاى آنان را مشعل راه خویش قرار ندهند, تلاشها و تکاپوهاشان به بار نخواهد نشست و در هنگامه ها و برهه هاى حساس و خطرناک, ره به جایى نخواهند برد و از نقش آفرینى در عرصه هاى سیاسى ـ اجتماعى باز خواهند ماند. دین, آیین و مذهب وقتى دامن مى گسترد و ساحَتهاى جدید را درمى نوردد و زنده مى ماند و در افق ناپدید نمى گردد, که آیینه داران آن, همه گاه در حرکت و پویش و تکاپو باشند و در هنگامه هاى دشوار و هراس انگیز, پناه مردم باشند و با اتکاى به خداوند, ملت و امتى را از باتلاق ستم و چنگ اهریمنان خون آشام برهانند و ظلام یأس را درهم بشکنند, نور امید را در دل آنان بدرخشانند واین, بدون شناخت و پیروى از اسوه هاى رخشانِ ضد ستم, خدمتگزار خلق, خالص و ناب اندیش, ممکن نیست.
از این روى اگر حوزه مى خواهد, دین و مکتب اهل بیت, دامن بگستراند و فوج فوج مردمان را بر گرد خود فرابیاورد, بایستى با عمل و حضور در صحنه هاى اجتماعى و سیاسى, زمینه هاى این انقلاب بزرگ را فراهم آورد. بدون عمل و با انزواگزینى, راحت طلبى, دورى از هنگامه ها, بستن سینه به روى دغدغه ها, دردها و آلام اجتماعى, هرگز چنین پدیده اى رخ نخواهد داد و رایَت اهل بیت افراشته نخواهد شد.
حوزه باید خیابانى و مانند او را بشناسد و بشناساند, تا رایَت حماسه, روح سلحشورى, دین باورى, ایستادگى در برابر دشمن, بر بامِ بلند آن, همیشه و همه گاه افراشته ماند.
استاد محمدرضا حکیمى, که دقیق, همه سویه و تیزبینانه به زندگى و مبارزات این قله بلند نگریسته, درباره افکار و آموزه هاى شیخ شهید مى نویسد:
(افکار اصلاحى و آرمانهاى انسانى شیخ محمد خیابانى, که بیش تر از راه سخنرانیها و نطقهاى عمومى او افاده شده است, سرشار است از روشنگرى, آزادیخواهى, بیگانه رانى, حرّیت آموزى, فلاح گسترى, تباهى ستیزى, ملیت پرورى و دیانت شعارى. و برخى از آگاهان معتقدند که هنوز سالها زود است تا جامعه افکار خیابانى را بفهمد و هضم کند. آن چه مسلم است این است که تأمل در مجموعه آرمانى این مصلح اسلامى, مى رساند که عقل بیدار و خون جوشان این فرزند آگاهِ دین, هیچ خوارى, فساد, وطن فروشى, فرودستى, فقر, نابسامانى و بى عدالتى و جهل و جنایت را نمى پذیرفته است و پایه مبارزه با این همه را رویِ داشتنِ قدرت و دادنِ آگاهى استوار مى داشته است.
روشن است که سطر نخست دفتر اصلاح و آزادگى, آگاهى است. نهایت در موارد بسیار, قدرتها با نشر آگاهى درست, درمى افتند. این جاست که فرزانگان و حکیمان نیز, به مسأله دیگرى توجه مى یابند: حل مشکل قدرت.)
بیدارگران اقالیم قبله/161ـ162
6. باب و بهاء. باب شهرت سیّد على محمد شیرازى و بهاء, شهرت میرزا حسینعلى نورى است. بابیان و بهائیان, پیروان و باورمندان به این دو شخص و آیین آنان هستند.
(باب, سید على محمد شیرازى, از مدعیان بابیّت امام دوازدهم شیعیان, بعدها, مدّعى مهدویت و نبوت شد, در 1235, در شیراز به دنیا آمد. در کودکى به مکتب شیخ عابد رفت و در آن جا خواندن و نوشتن و سیاه مشق آموخت. شیخ عابد, از شاگردان شیخ احمد احسائى و سید کاظم رشتى بود…
و از همان دوران, سید على محمد را با نام رؤساى شیخیه و احسائى و رشتى آشنا کرد, به طورى که چون سید على محمد, در حدود نوزده سالگى به کربلا رفت, در درس سید کاظم رشتى حاضر شد….
در مدتى که نزد سید کاظم رشتى شاگردى مى کرد, با مسائل عرفانى و تفسیر و تأویل آیات و احادیث و مسائل فقهى, به روشِ شیخیه آشنا شد و از آراى شیخ احسائى آگاهى یافت…
به علاوه, به هنگام اقامت در کربلا, از درس ملاصادق خراسانى, که او نیز مذهب شیخى داشت, بهره گرفت…. در 1257, به شیراز بازگشت و به وقت فرصت… به گفته خودش:
(ولقد طالعت سنابَرق جعفر العلوى و شاهدت بواطن آیاتها)
همانا کتاب سنابرق, اثر سید جعفر علوى (مشهور به کشفى) را خواندم و باطن آیاتش را مشاهده کردم.
….
پس از درگذشت سید کاظم رشتی… خود را (باب) امام دوازدهم شیعیان, یا (ذکر) او, یعنى واسطه میان امام و مردم شمرد….
على محمد, در آغاز امر, بحثهایى از قرآن کریم را با روشى که از مکتب شیخیه آموخته بود, تأویل کرد و در آن جا به تصریح نوشت که امام دوازدهم شیعیان, او را مأمور داشته, تا جهانیان را ارشاد کند.
….
ولى همین که مدتى از دعوت وى سپرى شد و گروهى به او گرویدند, ادعاى خود را تغییر داد و از مهدویت سخن به میان آورد و گفت:
(منم آن کسى که هزار سال مى باشد که منتظر آن مى باشید.)
….
سپس به ادعاى نبوّت و رسالت برخاست و به گمان خود, احکام اسلام را با آوردن کتاب بیان نسخ کرد و در آغاز آن نوشت:
(در هر زمان, خداوند جلّ و عزّ, کتاب و حجتى از براى خلق مقدر فرموده و مى فرماید و در سنه هزار و دویست و هفتاد از بعثت رسول الله, کتاب را بیان, و حجت را ذات حروف سبع (على محمد که داراى هفت حرف است) قرار داد.)
….
پس از مرگ محمد شاه و بالا گرفتن فتنه بابیّه, میرزا تقى خان امیرکبیر, صدراعظم ناصرالدین شاه, مسامحه در کار سید على محمد باب را روا ندید و تصمیم گرفت او را در ملأ عام به قتل رساند.…) دانشنامه جهان اسلام, ج1/
بهاءالله, میرزا حسینعلى نورى
(پدرش میرزا عباس نورى, معروف به میرزا بزرگ, از مستوفیان و منشیان عهد محمد شاه قاجار و بویژه مورد توجه خاص قائم مقام فراهانى بود و بعد از قتل قائم مقام, از مناصب خود برکنار شد…. میرزا حسینعلى در 1233, در تهران به دنیا آمد… آموزشهاى مقدماتى ادب فارسى و عربى را زیر نظر پدر و معلمان و مربیان گذراند.
در زمان ادعاى بابیت سید على محمد شیرازى, در جمادى الاولى 1260, او جوانى 28ساله و ساکن تهران بود که در پى تبلیغ نخستین پیرو باب, ملاحسین بشرویه اى, معروف به باب الباب, در شمار نخستین گروندگان به باب درآمد و از آن پس, یکى از فعال ترین افراد بابى شد و به ترویج بابى گرى بویژه در نور و مازندران پرداخت….
از مشهورترین اقدامات میرزا حسینعلى در آن زمان… طراحى نقشه آزادى قرةالعین ـ که در قزوین به اتهام همکارى در به شهادت رساندن ملا محمدتقى برغانى زندانى بود ـ و نقش جدى و مؤثرش در اجتماع شمارى از بابیان در واقعه بدشت بود. این اجتماع بعد از دستگیرى و تبعید باب به قلعه چهریق در ماکو و به انگیزه تلاش براى رهایى وى از زندان برپا شد. میرزا حسینعلى, با توجه به توانایى مالى و فراهم کردن امکانات اقامت طرفداران باب در بدشت… جایگاهى معتبر نزد اجتماع کنندگان یافت.
در همین اجتماع بود که سخن از نسخ شرعیت اسلام رفت و قرةالعین بدون حجاب, با آرایش و زینت به مجلس وارد شد و حاضران را مخاطب ساخت که:
(امروز, روزى است که قیود تقالید سابقه شکسته شده.)
….
در بازگشت بابیان از بدشت, در شعبان 1264, روستاییانى که برخى از گزارشهاى آن اجتماع را شنیده بودند, در قریه نیالا به آنان حمله کردند. و میرزا حسینعلى, به سختى از این غائله نجات یافت.
برخى منابع بهائى, این برخورد را به غضب الهى, در نتیجه رفتار غیر اخلاقى بابیها در بدشت تعبیر کرده اند.
در همان اوان (سال1265) شورش بابیها در قلعه شیخ طبرسى مازندران روى داد و میرزا حسینعلى, همراه با برادرش یحیى و جمعى دیگر, که قصد پیوستن به بابیهاى قلعه طبرسى را داشت, در آمل دستگیر و زندانى و سپس روانه تهران شد.
به فاصله اندکى, شورش بابیها در تبریز پیش آمد و با کشته شدن سید یحیى دارابى, ملقب به وحید, در شعبان 1266, خاتمه یافت.
این شورشها و چند حادثه دیگر مقارن با نخستین سالهاى سلطنت ناصرالدین شاه قاجار بود.
….
در هر حال میرزا تقى خان امیرکبیر, صدراعظم وقت, تصمیم به سرکوب قطعى این قیامها گرفت, از این روى در 27 شعبان 1266, به دستور او سید على محمد باب در تبریز اعدام شد.
….
میرزا حسینعلى در شعبان 1267 به کربلا رفت…. اما چند ماه بعد, پس از برکنارى و قتل امیرکبیر, در ربیع الاول 1268, و صدارت یافتن میرزا آقاخان نورى, به دعوت و توصیه شخص اخیر, به تهران بازگشت.
در شوال 1268, حادثه تیراندازى دو تن از بابیان به ناصرالدین شاه پیش آمد و بار دیگر به دستگیرى و اعدام بابیها انجامید….
از نظر حکومت مرکزى, قرائن و شواهدى براى نقش میرزا حسینعلى نورى, در طراحى این سوءقصد وجود داشت و به دستگیرى او اقدام شد.
….
با این همه, بهاءالله, احتمالاً به منظور مصون ماندن از تعقیب و دستگیرى, که چه بسا, به اعدامش مى انجامید, مدتى در مقرّ تابستانى سفارت روس در زرگنده شمیران, به سر برد….
سرانجام, سفیر از وى خواست که به خانه صدراعظم برود.
و ضمناً, از مشارالیه, میرزا آقاخان نورى, صدراعظم, به طور صریح و رسمى خواستار گردید امانتى را که دولت روس به وى مى سپارد, در حفظ و حراست او بکوشد…. و اگر آسیبى به بهاءالله برسد و حادثه اى رخ دهد, شخص صدراعظم, مسؤول سفارت روس خواهد بود….
…. میرزا حسینعلى, به دستور حکومت ایران, باید تهران را به مقصد بغداد ترک مى گفت…. هنگام سفر تبعید نیز, نماینده اى از سوى سفارت روس, همراه کاروان بود….
…. پس از رسیدن به بغداد, میرزا حسینعلى نامه اى به سفیر روس نگاشت و از وى و دولت روس جهت این حمایت قدردانى کرد.
…. در علاقه دول استعمارى به پیگیرى حوادث آنها و گاهى دخالت آشکار در سیر تحولات این آیینها ـ از جمله فشار سیاسى دولت روس براى حفظ جان میرزا حسینعلى نورى ـ نیز, هیچ گونه شکى وجود ندارد.
موارد دیگرى از این علاقه دول استعمارى, در منابع بهائى و غیر بهائى گزارش شده است; از جمله: در 1278, سِر آرنولد با روز کمبال, جنرال قنسولى دولت انگلستان, با میرزا حسینعلى در بغداد ملاقات و قبول حمایت و تابعیت دولت انگلیس و مهاجرت به هند استعمارى, یا هر نقطه دیگرى را به او پیشنهاد کرد….
نظیر همین تقاضا را نایب کنسول فرانسه, در ایامى که وى در ادرنه بود, از او داشت و از وى خواست که تابعیت فرانسه بپذیرد, تا مورد حمایت و تقویت قرار گیرد.
….
بر اثر کثرت جنگ و جدال, که هر روزه مابین بابیان و مسلمانان دست مى داد, از دست ایشان بناى شکایت گذاردند. دولت ایران نیز, نگرانِ آشوبگرى بابیها بود. از این روى از دولت عثمانى خواست که بابیها را از بغداد انتقال دهد.
دولت عثمانى براى خاتمه دادن به این نزاعها… در اوایل 1280, آنان را از بغداد به استانبول و بعد از چهار ماه به ادرنه کوچ داد….
همزمان با خروج بابیها از بغداد, میرزا حسینعلى, نخست در باغ نجیب پاشا, در بیرون بغداد و سپس در ادرنه, زمزمه (من یُظهِرُهُ اللهى) ساز کرد. و از همان جا نزاع و جدایى آغاز شد…. بابیهایى که او را نپذیرفتند و بر جانشینى میرزا یحیى (صبح ازل) باقى ماندند, ازلى نام گرفتند و پذیرندگان ادعاى میرزا حسینعلى (بهاءالله) بهائى خوانده شدند.
….
در هر حال, منازعات ازلى و بهائى در ادرنه, شدت گرفت و اهانت و تهمت و افترا و کشتار رواج یافت….
سرانجام حکومت عثمانى براى پایان دادنِ به این درگیریها, که گاهى منشأ آن منازعات مالى بود, میرزا حسینعلى و پیروانش را به عکا در فلسطین و میرزا یحیى و یارانش را به ماغوسه (فاماگوستا) در قبرس فرستاد.
میرزا حسینعلى, مدت نُه سال در قلعه اى در عکا, تحت نظر بود و پانزده سال بقیه عمر خویش را نیز در همان شهر گذراند و در هفتاد و پنج سالگى در شهر حیفا از دنیا رفت….)
همان, ج2/733ـ 738
این دو فرقه ساز (سید على محمد شیرازى و میرزا حسینعلى نورى) در بین شیعیان به فتنه گرى پرداختند, به اختلاف دامن زدند و خرافه پراکندند. شیعیانى که از کوثر زلال اهل بیت و معارف ناب اسلام, لبالب بودند و با هر ظلم و ظلامى درمى افتادند و راه روشن هدایت و نیکبختى را پیش مى گرفتند و با چنگ زدن به دامن خاندان رسالت, سرچشمه روشنایى و تفسیر زلال و ناب از اسلام, از هر زشتى و پلیدى و خرافه هستى سوز, دورى مى جستند و بر صراطى که آنان راه مى نمودند, ره مى پیمودند و براى این که به کژراهه نیفتند و به چپ و راست نلغزند, بر گرد علماى ربانى حلقه مى زدند و با گرفتن قبسى از دانش آنان, به زندگى خود گرمایى و روشنایى مى دادند.
این تکاپو و جنبش, این شورانگیزى و حرکت و پیروى خالصانه از عالمان نیک سیرت, شمارى را به این فکر شیطانى واداشت که از این زمینه فراهم آمده, براى رسیدن به مقامهاى دنیوى, بهره بردارى ناشایست کنند و مردم را از سرچشمه هاى زلال دور سازند و به سوى مردابها بکشانند. از این روى, دست به خرافه پراکنى زدند و باورهاى ناب و حرکت آفرین و صفادهنده سینه و دل, روحبخش و جان افزا را وارونه ساختند و شمارى را درکارگاه خرافه پرستى خود پروریدند و با تکیه بر این فریب خوردگان, نابخردان خرافه پرست, در برابر اندیشه هاى روشن و سرچشمه گرفته از وحى, به رویارویى برخاستند و فتنه هاى بسیار به پا کردند و فضا را آلودند.
استعمارگران فرقه ساز, وقتى در کسانى آلودگى فکرى مى دیدند, به گونه اى برنامه ریزى مى کردند و از همه اهرمها و نیروهایى که در اختیار داشتند, بهره مى بردند,تا عرصه رویارویى با شیعه و افکار ناب و رستاخیزآفرین علماى شیعه, که آنها را به ستوه آورده بودند, و در همه جا دست آن کشورهاى استعمارگر را رو مى کردند و براساس باور و عقیده خود به رویارویى با نقشه هاى آنها مى پرداختند, بسازند و بپردازند. انگلستان, زمانى که دریافت مى تواند از پندارها و اندیشه هاى بابیان که در باتلاق خرافه فرو رفته بودند, علیه شیعه و علماى شیعه بهره بردارى کند, بى درنگ دست به کار شد و از قرینه ها و شاهدهاى گوناگون برمى آید, دستهاى پنهان انگلستان, در رواج اندیشه هاى غلط و ویران گر و رویارو قرار دادن این گروه با عالمان شیعه, در مرحله هاى گوناگون به کار بوده است:
(سید على محمد باب, با ادعاهایى که بیمارگونه به نظر مى رسید, کما این که تا مدتها علماى دین به علت احتمال خبط دماغ از دادن فتواى قتل او اجتناب ورزیدند, و حسینعلى نورى با سیاست بازیهاى خاص خود و تلاش در جهت معقول تر نمودن آن ادعاها, در صدد جدا کردن مردم ایران از رهبران اجتماعى خود, یعنى مراجع تقلید برآمدند. این حرکت, از جانب این دو نفر و عمدتاً حمایت دولت روس و پشتیبانى بریتانیا انجام گرفت و با کسب موفقیتهایى در مراحل اولیه, نظر دیگر دول اروپایى, نظیر فرانسه را نیز به سوى خود جلب نمود. در ادامه این حرکت, با کنار کشیدن روسیه, به علتِ وقوع انقلاب بلشویکى در آن کشور, دولت انگلستان به بهره بردارى از کاشته آنان پرداخت. ادعاى وابستگى این جنبش از زمان سید على محمد باب به بیگانگان از این روست که او بخصوص پس از طرح ادعاهایش در شیراز و انجام مناظره با علماى وقت و طرد وى از جانب روحانیت, تحت حمایت حاکم گرجى الاصل اصفهان قرار مى گیرد و بر اثر پذیرایى سخاوت مندانه آن حاکم, بر شدت ادعاهایش مى افزاید. با برگذارى تجمع بابیان در دشتِ بدشت, این ادعاها رنگ نوآورى دینى مى گیرد و به بدعتهاى تازه در دین مى انجامد.
نقش حسینعلى نورى, که در ارتباط تنگاتنگ با سفارت روسیه بود, بخصوص در ماجراى بدشت, بسیار بارز است. اگر از دید منافع خارجى به این مسأله بنگریم ایجاد شورشهاى سه گانه در ابتداى سلطنت ناصرالدین شاه, خود زمینه اى است براى مقابله با دولت و گرفتن امتیاز از آنان از سویى و ایجاد دودستگى میان ملت از سوى دیگر.
شاید اگر درایت امیرکبیر در بدنه دولت و هوشمندى علماى شیعه در میان ملت نبود, این نقشه موفق مى شد و جدایى ایران شمالى و ایران جنوبى تحقق مى یافت, اما چنین نشد. تبعید این فرقه ها به خارج از ایران و صدور دستور اعدام على محمد باب توسط امیرکبیر, همراه با اعتقاد راسخ مردم به مذهب شیعه, موجب شد تا نقشه شوم بیگانگان در ایران عملى نگردد.
ارتباط حسینعلى نورى که یکى از جانشینان و مروجان اصلى بابیت و سپس بهائیت در ایران به شمار مى آید با سفارت روس, کاملاً روشن و بارز است. او خود براى شکستن کیان و اقتدار روحانیت شیعه, نوآورى دینى را تکمیل کرد و فرقه بهائى را پایه گذارى نمود. بهائیت, با مرکزیت در خارج از ایران, رشد یافت…. بهائیان عکا را مرکز خود قرار دادند. از این پس, این فرقه, جهان وطنى آغاز کرد و به عنوان ابزار دستى براى شکستن اسلام در سراسر دنیا, توسط دولتهاى استعمارگر به کار گرفته شد. بعدها, اسرائیل هم, که به دنبال ایجاد شکاف در بین مسلمانان و شکستن اتحاد و اتفاق آنان بود و هست, از تقویت بهائیان دریغ نورزید.)
بهائیت در ایران,دکتر سید سعید زاهد زاهدانى/165ـ166,
بهائیت, ایران را ارضِ موعود مى داند و همیشه و در همه دورانها در این فکر بوده که در ایران پایگاه بزند و در کانون مبارزات ضد استعمارى و اسلام ناب و در بین ملت ناب اندیش و شیعه مدار و عاشق اهل بیت, به فتنه گرى بپردازد و به گمان و پندار خود, نور حق را در سرزمین حق مداران خاموش کند.
روى همین برنامه و هدف شوم و نیت پلید, وقتى استعمار انگلیس, با قلع و قمع مبارزان و رستاخیزآفرینان در جاى جاى این سرزمین دلاورخیز, رضاخان سوادکوهى و بیگانه با دین, فرهنگ, آداب و رسوم اسلامى و ایرانى را به اریکه قدرت نشاند, به احیاى بهائیت پرداخت; زیرا با هدف راهبردى که انگلستان براى ایران داشت که همانا اسلام زدایى باشد, مبارزه تمام عیار با روحانیت, با سرسخت ترین سنگر و کانون دفاع از اسلام, لازم بود و این مهم به پندار انگلستان از هماهنگى بهائیت با رضاخان و ایادى روشنفکر او به خوبى برمى آمد. استعمار بر این پندار بود مذهب تشیع را از اوج به زیر بکشد, از فروغ و پرتو, هیمنه و شکوه آن بکاهد و آن دریاى پرخروش و موج خیز را به مرداب دگر کند و این کار را گمان مى کرد از این مثلث شوم; یعنى رضاخان, بهائیت و روشنفکران برمى آید; از این روى دست به کار شد و پایگاه بهائیت را در ایران تجدید بنا کرد که در زمان پهلوى دوم ثمر داد و بهائیان در هرم قدرت, جا خوش کردند و اهرمهاى مهم سیاسى, نظامى, اقتصادى, فرهنگى را در دست گرفتند. و سرمست از این بودند که به ارضِ موعود دست یافته اند که هم سیاست آن را برابر برنامه هاى راهبردى خود هدایت مى کنند, هم شریانهاى اقتصادى آن را در چنگ دارند و هم در دین و فرهنگ مردم دگرگونیهاى دلخواه را پدید مى آورند.
در سُکر قدرت فرورفته بودند و خوابهاى خوشى براى فرداى ایران مى دیدند که ناگاه هر آن چه را در این چندین و چند سال ساخته بودند, بر سرشان آوار شد و طوفانى بنیادبرافکن, از دل اقیانوس شیعه برخاست و کاخهاى آنان را ویران ساخت و وجود نکبت آلود و اهریمنى آنان را به کام خود فروبرد.
امام خمینى, طلایه دار این حرکت بود و به مبارزات عالمان شیعه در طول تاریخ علیه این دیوانِ شب پرست, تجسم بخشید و با درافتادن و رویاروشدنِ با اصل و کانون این غدّه چرکین, یعنى استعمار و زمین گیر کردن و راندن آن از این سرزمین, ساحَتِ این خاکِ پاک از لوث وجود آنان پاک شد. و این فراز از تاریخ روحانیت رستاخیزآفرین, باشکوه ترین و پردرخشش ترین فراز آن است. در این فراز از مبارزه بود که انسانهاى پلید, غارت گر و ویران گر ایران, همچون تیمسارایادى, امیرعباس هویدا, پرویز ثابتى, سپهبداسداللّه صنیعى, هوشنگ نهاوندى و… به زباله دان تاریخ پرتاب شدند.
7.پس از انقلاب شکوه مند اسلامى, و فضاى روشن و درخشانى که پدید آمد, انتظار مى رفت مطبوعات و رسانه هاى نوشتارى, روشنایى بپراکنند و جامعه را آن به آن, به سوى نور, هدایت کنند و ظلام شب را بشکنند و سپیده را بگشایند و هر جا زشتى مى بینند آن را از ساحتِ جامعه بزدایند. منبرى شوند مقدس براى نهادینه کردن و رواج دادن زیباییها و ارزشهاى اسلامى و انسانى و مردم را علیه بیداد و ستم و ناهنجاریهاى اجتماعى و فرهنگى و کژراهه رویهاى سیاسى برانگیزند و همیشه و همه حال, بسان دیده بان تیزنگر, هرگونه یورشى را به شهر دین و هرگونه دسیسه اى را علیه مردمان, شناسایى و زوایاى آن را روشن کنند تا مردم در روشنایى گام بزنند و در پرتو قلمهاى متعهد, حساس, همه سونگر و روشن گر, ره بپیمایند و زیباییها را از زشتیها بازشناسند.
امّا با هزاران دریغ و درد, حرمت و جایگاه این منبر مقدس, پاس داشته نشد و کسانى بر آن فراز رفتند که شایستگى نداشتند, گمراه بودند و گمراهى پراکندند و هرزه بودند و دهن دریدگى پیشه کردند و قلم را به نواله اى آلودند و سخت به دامن بیگانگان آویختند و سر در آخور آنها فرو بردند و به سوى خودیها لگد پراندند و دهن دریدگى و آلودگى را به جایى رساندند که به اسلام, پیامبر(ص) و ائمه اطهار توهین کردند و به علمایى که در خط مقدم نبرد با استعمار بودند, یورش بردند و تیرهاى زهرآگین خود را به سوى آنان افکندند.
این پدیده شوم و حرکت ویران گرِ پس مانده هاى رژیم شاهنشاهى, وابستگان به بیگانگان, فریب خوردگان, مفسده جویان و فتنه گران, با روشن گریهاى امام, علما و فرهیختگان و سیاسیون آگاه و دشمن شناس, آگاهان به ترفندها و شگردهاى استعمار و مطبوعات متعهد و نویسندگان انقلابى و عاشق امام و اسلام, از ساحَتِ جامعه زدوده شد و از پیشروى بازماند و امّا پس از مدتى, کسانى در دستگاه اجرایى و در رأس هرم فرهنگى جامعه, از روى ناآگاهى, یا بى مایگى فرهنگى, یا ناآشنایى با اسلام ناب, ارزشها و خط روشن امام و انقلاب, یا برداشت غلط از آزادى, در برابر جریان سالم مطبوعاتى, جریان شوم و سیاه پدید آوردند و از منبرِ مقدسِ مطبوعات, بهره بردارى ناروا را باب کردند.
این منبرِ مقدسِ را در اختیار کسانى گذاشتند که آزاد شده انقلاب بودند و لطف و رحمت انقلاب شامل حالِ آنان شده بود و به جاى سپاس از انقلاب و مردم, به ناسپاسى روى آورده بودند و یا بر اثر بى تقوایى, لبالب کردن شکمهاشان از بیت المال, عمل زدگى و غفلت از یاد و نام خدا, راه از بى راه باز نمى شناختند و بى راهه مى پیمودند و یا منافقانه به انقلاب پیوسته بودند و….
این فرصت سوزى, شارلاتان بازى مطبوعاتى در برهه اى روى داد که کشور نیاز به یک خیزش بزرگ علمى و اقتصادى داشت و باید ویرانه هاى نظام شاهنشاهى و جنگ هشت ساله را مى ساخت و بنیه علمى واقتصادى خود را بالا مى برد و عقب ماندگیها را جبران مى کرد و براى رویارویى همه سویه علمى و اقتصادى با استعمار, خود را آماده مى ساخت.
آن چه در این چند سال اخیر در پاره اى از مطبوعاتِ روى داد, اگر به دقت نگریسته و مطالعه شود, تلاش گسترده براى جدا کردن جوانان از انقلاب اسلامى است. انقلابى که به نام مقدس دین, جوانان را از پوچ گرایى, ولنگارى و جهل و بى خبرى رهاند و به سوى دانش و معرفت ره نمود.
پاره اى از روزنامه ها, ماهنامه ها و…, گردانندگان و نویسندگان آنها, آگاهانه, یا ناآگاهانه, خاستگاه انقلاب, دین و مذهب, اوجها, زیباییها و شکوه هاى انقلاب اسلامى را نشانه رفتند, ارزشهایى که از مشرق هر ملتى طلوع کنند, به آنها افتخار مى کند و تا جان دارد در دفاع از آنها, پایدارى مى ورزد.
سید الشهدا و حماسه افتخارآمیز او در کربلا.
حماسه اى که شیعیان را در طول تاریخ علیه بیداد برانگیزانده و عزت و شکوه را براى آنان به ارمغان آورده است.
روحانیت و علماى دین, هنگامه آفرینان, دفاع کنندگان از استقلال ایران و عزت و شکوه ملت ایران.
ولایت فقیه, محور و مدار همبستگى و وحدت ملى, سدّ نفوذناپذیر در برابر دشمن , نگهدارنده کیان و شوکت اسلامى ملت مسلمان ایران.
قهرمانیهاى جوانان برومند, از جان گذشته ایران اسلامى در رویارویى با دشمن ایران اسلامى در جنگ تحمیلى.
در ماهنامه چشم انداز ایران, تیر و مرداد83, شماره 26/123, نوشته شده است:
(حتى امروز که اسلام در لواى حکومت, واردِ عرصه عمل شده است, ضعفهاى بى شمارى دارد و هر گونه حرکت اجتماعى به سوى انحطاط, از چشم اسلام دیده مى شود, به گونه اى که یک مسیحى به جرأت به من مى گوید: چرا در عرصه عمل باید از ارزشهاى اقتصاد اسلامى چشم بپوشد؟ چرابه سوى سرمایه دارى در حرکت اید؟ زیرا فهمیده اید که اسلام در عرصه عمل واقعى شکست مى خورد.
آنان به اسلام به دید دین متجاوز مى نگرند که اولاً بوى عرب مى دهد و ثانیاً با هیچ وصله اى نمى توان آن را به ایرانیت و فرهنگ ایرانى متصل ساخت.
در روزنامه صداى عدالت9/4/83نوشته شده که حجاج بن یوسف در قرآن دست برده است:
(دو پژوهشگر که روى تاریخ زبان عربى و ارتباط آن با زبان آرامى تحقیقات گسترده اى انجام داده اند, به تازگى دریافته اند که حجاج بن یوسف, حاکم بلاد اسلامى در سالهاى697ـ714میلادى در قرآن دست برده و تغییراتى در آن ایجاد کرده است.)
در روزنامه جمهوریت,23/4/83صفحه7, شیعه چنین شناسانده شده است:
(توضیحات ابوحاتم درباره فرق اسلامى, به راستى خواندنى و جالب است; مثلاً در بحث غلوّ مى گوید: غالیان در هر کدام از شریعتهاى یهود, مسیحیت, مجوس و اسلام وجود دارند. در میانِ اهل ذمّه, نصارا و در میان مسلمانان, شیعیان, بیش ترین غالى را داشته اند و براى همین, شیعیان را به خاطر دیدگاه غلوّآمیزى که درباره امیرمؤمنان على (ع) و امامانِ پس از او دارند, به نصارى تشبیه مى کند.)
در ماهنامه نامه, خرداد و تیر83, شماره30/15, ضمن افتراهاى گوناگون به شیخ فضل اللّه نورى, به جلال آل احمد که شیخ را ستوده و وى را شهید دانسته خرده گرفته شده و گمراه کننده مریدان خود قلمداد گردیده است:
(چطور جلال آل احمد که از شیخ فضل اللّه نورى, که گورستان مسلمانان را به750تومان به سفارت روس فروخت و غائله میدان توپخانه را با اشرار مست, به سرپرستى محمود ورامینى علیه مجلس به پا کرد ودر طرفدارى از جنایات محمدعلى شاه, شهره آفاق گشت, شهید ساخت, تا همه مریدان خود را به گمراهى بکشاند, هیچ صحبتى نمى شود.)
در روزنامه شرق14/5/83 (ویژه نامه مشروطه) درباره شیخ فضل اللّه نورى آمده است:
(شیخ فضل اللّه نورى به تحریک دربار و احتمالاً امین السلطان, که به تازگى بازگشته بود, گروهى را دور خود جمع کرد و در میدانِ توپخانه بلواى عظیمى پدید آورد… با انحلال مجلس و سرکوب آزادیخواهان, شاه رسماً به سلطنت مطلقه بازگشت و شیخ فضل اللّه, مجتهد بلامنازع تهران و به عنوان مشاور و مفتى مذهبى عالى شاه, وارد صحنه شد.)
(عوامل پیچیده و گوناگون در شکست اصلاح طلبانى چون عباس میرزا, قائم مقام فراهانى, امیرکبیر و… نقش داشتند که از جمله آن کارشکنى روحانیان شریعت مدار و صاحب نفوذ و غالباً ملاّک (چون ملاعلى کنى) از موضع دفاع از دیانت و سنت و یا وابستگى به دربار و گاه نیز وابستگى به سفارتخانه ها را مى توان نام برد.)
در ماهنامه نامه, بهمن و اسفند82, شماره 29/29و33 درباره ولایت فقیه نوشته شده است:
(نظریه ولایت فقیه, از همان ابتداى کار براى من بسیار قابل تأمل بود. اگر یک نظریه از پشتیبانى و حمایت فکرى روشنفکران برخوردار نباشد, هادى نجاتى نخواهد شد و آموزه ولایت فقیه, دقیقاً این سرنوشت را پیدا کرد و اکنون, دیگر مطلقا قوت نظرى ندارد و ناچاراً کمرنگ خواهد شد و من تردیدى در این مطلب ندارم…. یا پاى در دامن خود کشید و همان بحثهاى مدرسه اى گذشته را انجام دهید… به قول مولانا اللّه اللّه اُشترى بر نردبان.)
اکنون و در این مجال و در این برهه حساس بر روحانیت بیدار و علماى خبره و اهل اطلاع است که در گوناگون عرصه هاى فکرى, فرهنگى و سیاسى به روشنگرى بپردازند و در هر مقام و جایگاه که هستند, منبرِ مقدس مطبوعات را دریابند و نگذارند ناآگاهان, غرض ورزان, غرب زدگان و رواج دهندگان فرهنگ غربى و اباحه گرى و تحریف گران و مخالفان حاکمیت اسلام ناب, بر این منبر فراز روند و به یاوه گویى بپردازند و با طرح بحثهاى غیر علمى و غیر کارشناسى, اسلام را ناکارآمد, شیعه را غالى, غیر عقلانى, فاقد پایه هاى محکم, فرقه گرا, وارث تعصب زردشتى و… بشناسانند.
پاسخ منطقى, دقیق و همه سویه, نه از آن جهت که اینان اهل منطق و استدلال اند, بلکه از آن جهت که خوانندگان باید پاسخ منطقى و دقیق دریافت بدارند, از فراز همین منبر, بسیار نقش آفرین, روشن گر خواهد بود و هیاهوگران بى منطق را بى گمان به حاشیه خواهد راند.
عالمان دین هم خود مى توانند وارد این عرصه شوند و هم به پشتیبانى از کسانى بپردازند که با قلم توانا, اندیشه پویا به رویارویى با این موج ولشکر قلم به دستِ تحریف گر, دروغ پرداز و قلب کننده حقایق, برخاسته اند.
اما کسانى که نه خود به عرصه مى آیند و به رویارویى با کژاندیشان مى پردازند و نه به پشتیبانى از اهل فکر و اهل قلم, در آوردگاه رویارویى حق و باطل قد مى افرازند, نباید انتظار داشته باشند مطبوعات اصلاح شود و همه چیز زلال و بر وفق مراد جریان داشته باشد. امروزه که این شبهه ها و تحریفها در مطبوعات سارى و جارى است, از آن روست که حضور اهل فکر و اندیشه هاى ناب و عالمان دقیق اندیش و منطقى و داراى برهان قوى و دانش گسترده, در میدان رویاروییها, کم رنگ است. در حالى که در این فرصت و مجال پیش آمده, هنگامه اى که دشمن به دست ایادى خود, خبایاى سینه خود را بیرون مى ریزد, هنگامه روشن گرى است. زیرا اسلام, آموزه هاى ناب آن, در طول تاریخ, درگاه رویارویى با باطل خود را نمایانده و به بهترین وجه آشکار ساخته و اندیشه ها را ناب و سره کرده و آن چه را به نام دین و اندیشه هاى دینى رواج داشته; امّا با منطق دین ناسازگار بوده, به دور افکنده است.
8.مجلّه حوزه در سه شماره پیاپى که به مشروطیت ویژه کرده, زوایاى آن حماسه بزرگ را کاویده و از نقش آفرینى علماى دین در برهه برهه آن, سخن گفته و هماهنگیهاى آنان را در آغاز راه و اختلاف نظرها و ناهماهنگى هادر چگونگى پیاده کردن برنامه ها, طرحها, قانونها و آیینهاى اسلامى در میانه راه, نمایانده و از بهره بردارى فراموسونها و روشنفکران غرب زده و مخالف عرصه دارى و میان دارى اسلام و اسلامیان, از این کشمکشهاى فکرى, با کمک از روزنامه ها, هفته نامه ها و گاهنامه ها و شبنامه ها و دیگر ابزارى که در دست داشتند, از جمله ماشین تبلیغاتى بسیار قوى بریتانیا که منافع خود را در خطر مى دید, پرده برداشته و نکته هاى بسیار عبرت آموزى را فراروى اهل فکر و پژوهش گذارده است.
در این تحقیق روشن شده: بسیارى از روشنفکران که خود را میان معرکه افکندند و به بهره بردارى از انقلاب بزرگ و با شکوه مشروطیت, به رهبرى علماى دین پرداختند, کسانى بودند که:
(از مزبله و مرداب عفن استبداد روییده و در آن رشد و نمو کرده بودند و سالها بود که از خوان استبداد بهره مى بردند و شکم مى انباشتند و در پناه دیو استبداد, در ناز و نعمت مى زیستند و هیچ گاه مزه تلخ فقر و فاقه, شوربختى و سیه روزى را نچشیده بودند و نه زجر شلاق, دربه درى, بى خانمانى و بى حرمتى را.) شماره 115/6
و در این بررسى تاریخى و فنى, با اسناد و مدارک ثابت شده است:
(ناسازگارى و چالش عالمان عصر مشروطیت, به هیچ روى, اساسى و بنیادى نبوده است. هر دو گروه در هدفها, راهبردها, مبانى مشروعیت حکومت و اصول مشروطیت, یک سان مى اندیشیده و بر یک نَسَق و روش بوده و هماهنگى داشته اند و اگر ناسازگارى و دوگانگى دیده مى شده, نه در هدف غایى و راهبُردها که در روشها و نقشه هاى حرکت براى رسیدن به هدف بوده است و دشمن, دامنه این ناهمگونیها را گسترانده و درّه هاى هول انگیز, بین عالمان تلاش گر در راه آزادى و قانون مدارى پدید آورده است.
این ادعا را اسناد به جاى مانده و فاش شده از انجمنهاى فراماسونرى ثابت مى کنند. انجمنهاى فراماسونرى در تهران و دیگر شهرها بدان خاطر پا گرفت که ایادى و نیروهاى به ظاهر آزادى خواه… خود را به کار گیرد, تا تار و پود حرکت استقلال طلبانه و ضد استبدادى مشروطیت را از هم فروگسلند و نهاد مقدس روحانیت را, که رکن استوار این قیام بزرگ بود, با افشاندن بذر پراکندگى و ناهمدلى در بین برپادارندگان و پیشاهنگان آن, از هم فروپاشند.) همان/14
ایادى غرب و روشنفکران وابسته و مطبوعات هوچى گر چنان فضا را آلودند, اختلافها را بزرگ و ژرف نمودند که تلاش علماى حاضر در صحنه و نقش آفرین در نهضت, براى فهماندن این مطلب به مردم که بین علماى دین اختلافى وجود ندارد و آنان, همگى, خواستارِ پیاده شدن قانونهاى دینى و اسلامى هستند و ریشه کن کردن ستم و بیداد و حکومت استبدادى, بى نتیجه ماند. زیرا دشمن نمى گذاشت که این سخن به گوش مردم برسد. آن چه در جراید درشت مى شد و بازتاب مى یافت وجود اختلاف بین علماى دین بود که گروهى از آنان مشروطه خواه, طرفدار مجلس و ضد استبدادند و گروهى مشروعه خواه, مخالف مجلس و طرفدار استبداد!
در حالى که برابر مدارک و اسناد هر دو گروه اسلام خواه بودند.
در یکى از لوایح شهید شیخ فضل الله نورى آمده است:
([آن چه] خیلى لازم است که برادران بدانند و از اشتباه کارى خصم بى مروت بى دین, احتراز نمایند, این است که: چنین ارائه مى دهند که علماء, دو فرقه شدند و با هم حرف دینى دارند…. یک فرقه مجلس خواه و دشمن استبداد و یک دسته ضد مجلس و دوست استبدادند.
لابد عوامِ بیچاره مى گوید: حق با آنهاست که ظلم و استبداد نمى خواهند. افسوس که این اشتباه را به هر زبان و بیان که مى خواهیم رفع شود, خصم بى انصاف نمى گذارد.)
همان/15
شیخ فضل الله نورى مخالف مجلس نبود, مجلسى مى خواست که برخلاف شریعت محمدى و مذهب جعفرى قانونى در آن تصویب نشود:
(من آن مجلس شوراى ملى را مى خواهم که عموم مسلمانان مى خواهند. و عموم مسلمانان مجلسى را مى خواهند که برخلاف شریعت محمدى و مذهب جعفرى, قانونى را تصویب نکند. پس من و عموم مسلمانان هم عقیده و هم رأى هستیم. اختلاف بین من و مخالفان دین است) همان/17
این همان خواست علماى بزرگ نجف, مشهور به طرفداران مشروطه بود که در تلگرافى به عالمان تبریز, به تاریخ 29 ذیحجه سال 1324, چنین بازتاب یافته است:
(تأسیس مجلس شوراى ملى, که مایه رفع ظلم و ترویج احکام شرعیه و حفظ بیضه اسلام و صیانت شوکت مذهب جعفرى است… اهم تکالیف است. بر همه مسلمین, موافقت آن واجب و مخالفت با آن غیر جایز است.) همان/16
روشن است که روشنفکران سکولار و ماسیونرها, با هیچ یک از این دو گروه عالمان دینى هم رأى و همراه نبودند; زیرا آنان مجلسى مى خواستند که قانونهاى غربى در آن محورمدار قرار بگیرد و چون نمى توانستند با همه علما درافتند, ابتدا با شخصیتى درافتادند که از نزدیک شاهد دگردیسى و دور شدن مجلس شوراى ملى از هدفهاى نهضت, شریعت محمدى و مذهب جعفرى بود و بى باکانه و به گونه روشن و آشکارا زبان به اعتراض گشود و در جبهه مخالف, به رویارویى برخاست. در درهم کوباندن شخصیت شیخ فضل الله نورى و همراهان, از هر ابزار, ترفند و دسیسه اى استفاده کردند و وى را مخالف اصل مجلس شورا قلمداد کردند و طرفدار استبداد و به این جرم به دارش آویختند. در حالى که خود مستبدین و کسانى که دستان شان تا مرفق به خون انسانهاى بى گناه و آزادگان آلوده بود, آزاد بودند و در حکومت مشروطه به مقامهاى بالایى دست یافتند!
چندى نگذشت, پس از آن که بزرگ ترین سدّ راه خود را, با دور کردن مردم از پیرامونش, به این بهانه که با علماى نجف مخالف است و به رویارویى با آنان برخاسته و با استبداد همنوایى دارد, از میان برداشتند, با گوناگون نقشه ها و برنامه ها, دسیسه ها و دستانها عرصه را بر علماى نجف و علماى ایران, که آنان را در جبهه مخالف شیخ فضل الله قرار داده بودند و خود را موافق آنان وانمود مى کردند, تنگ کردند و یا جان شان را گرفتند که شرح ماجرا در این جا به طول مى انجامد. براى آگاهى از چند و چون کار و نقشه هاى اهریمنانه روشنفکران ماسونى در حذف علماى دین و پیاده کردن برنامه ها و هدفهاى خود, ر.ک: مجله حوزه شماره هاى:115, 116, 117و118.
9. جنگهاى ایران و روس: نام دو رشته جنگهایى است که بین ایران در دوران پادشاهى فتحعلى خان قاجار (1212ـ1250ق.) و روسیه در دوران الکساندر یکم (1801ـ 1825م.) و نیکولاى یکم (1825ـ 1855م.) امپراتوران روسیه, بر سر نواحى گرجستان, ارمنستان و بخشى از آذربایجان درگرفت.
جنگ نخست, به مدت ده سال به درازا کشید: از 1218 (برابر 1803 میلادى) تا 1228 هجرى قمرى. و جنگ دوم, پس از سیزده سال در ذى حجه 1241 آغاز شد و در شعبان 1243 به پایان رسید. پرونده جنگ نخست ایران و روس, پس از شکست ایران, با قرارداد ذلت بار گلستان بسته شد و پرونده جنگ دوم, با قرارداد ننگین ترکمانچاى.
در این جنگها, دلیرى فرزندان دلیر ایران اسلامى و پایمردى و ایستادگى آنان روشن است و هر جست وجوگر تاریخ, در جست وجوى خود در لابه لاى اوراق تاریخ, به خوبى و روشنى این مهم را درمى یابد چیزى که شاید به خاطر شکست ایران و فرجام تلخ نبرد ایران با روس متجاوز, از آن غفلت شده باشد و به آن بهاى لازم داده نشده است.
پیمانها و قراردادهاى ذلت بار گلستان و ترکمانچاى, همه چیز را تحت شعاع قرار داد و… سبب شد آن همه رشادت, سلحشورى, پایمردى در برابر دشمن بسیار قدرت مند, بازتاب داده نشود و مردمان همان روزگار و روزگاران بعدى درس و عبرت لازم را از آن نگیرند.
حکومت گران, در همان روزگار و روزگار بعدى, اگر خردمند مى بودند و دوراندیش, آینه نگر و در فکر فرداى بهتر, مى باید روى این توانایى مردم ایران, به دقت مطالعه مى کردند و این گوهر بس ارزش مند را, از هر آسیب و آفتى به دور مى داشتند, تا در گاه نیاز بتوانند از آن به بهترین وجه بهره برند و سرزمین ایران را در پناه آن, از هر گزندى در امان بدارند.
اما صد افسوس که آنان نه به این گوهر رخشان و توان شگفت انگیز و دلیرى غیر درخور وصف ملت ایران توجه کردند و آن شکوه را در صحنه هاى نبرد ایران و روس به تماشا نشستند و درس گرفتند و نه آن نیرویى که در این دریا موج انگیخت و آن را به خروش درآورد, پاس داشتند و راهکارهاى بهره بردارى هرچه بهتر و دقیق تر از آن را براى استقلال, شکوه و شوکت ایران, در بوته بررسى نهادند.
اگر کشور ما سامان مى داشت و براساس و مدار یک برنامه و سیاست دقیق راهبردى اداره مى شد و انسانهاى صالح, شایسته, کاردان, خردمند بر آن حکمروایى مى کردند, مى باید پس از این دو رشته جنگ و یا در گرماگرم نبرد, بررسیهاى لازم انجام مى گرفت, قوتها و ضعفها شناسایى مى شدند و استراتژیستها روى قوتها و ضعفها, مطالعه جدى و همه سویه مى کردند و روشها و راهکارهاى نگهدارى, گسترش و هرچه ریشه دار کردن و نهادینه ساختن قوتها و تواناییها و ستردن و از میان برداشتن ضعفها و آسیبها را باز مى شناختند و براى به کار بستن و به اجرا درآوردن, به حکومت گران ارائه مى دادند.
تزار روس, الکساندر اول, گمان مى کرد, با چند حمله به نیروهاى ایران, کار را یکسره مى کند و گرجستان و ارمنستان را فرو مى گیرد; اما برخلاف پندار و محاسبه او, جنگ, ده سال به درازا انجامید. پدیده شگفت و به دور از انتظار. نه او و نه فتحعلى شاه, درباریان و کارگزاران ایرانى, از سپاه ایران انتظار چنین ایستادگى را در برابر نیروى قدرت مند روس نداشتند.
در این عصر و درگاه یورش سپاه روس به ایران, ایران دچار بحران بود و حکومت مرکزى با شورشها و سرکشیهاى گوناگون در جاى جاى ایران دست و پنجه نرم مى کرد. با این حال, ده سال ایستادگى مردم مسلمان, در برابر دشمن, مایه شگفتى است که بى گمان, این پدیده در خور مطالعه دقیق و همه سویه است.
چه شد که مردم غارت شده, بى پناه, نابرخوردار از ساز و برگ نظامى لازم, بى بهره از رهبرى مقتدر, هنگامه هاى گوناگون آفریدند. اکنون به چند برگ از این حماسه نظر مى افکنیم, تا رمز پایدارى درازمدت مردم ایران در جنگ با قواى روسیه, روشن شود.
(سیسیانف, در رمضان سال1218هجرى قمرى, قواى خود را به طرف گنجه سوق داد و آن شهر را محاصره کرد. جوادخان زیاداُغلى, حاکم گنجه, سردارى متهوّر و بى باک بود و با وجود کثرتِ عدّه سپاه روس, در دفاع از شهر مردانه پایدارى کرد و فتحعلى شاه را به کمک طلبید. علماى شهر, مسلمانان را به جهاد با کفار روس دعوت کردند و تقریباً تمامى مردان گنجه مسلح شدند و در دفاع از شهر, با سربازان زیاداُغلى همکارى کردند. پایدارى و مقاومتِ دلیرانه مردم گنجه و حاکم شهر, سیسیانف را از تصرف گنجه مأیوس ساخت….)
دروازه هاى گنجه بر اثر دلیرى و پایدارى مسلمانان رشید, باورمند و جهادگر, سخت استوار بودند. دشمن پشت دروازه هاى شهر, زمین گیر شده بود و در آغاز یورش برق آسا و غافل گیر کننده, با دژهاى پولادین روبه رو شد, مردان و زنان باایمان, کسانى که جهاد با کافران را واجب و شهادت در این راه را فوز عظیم مى انگاشتند.
دروازه هاى شهرِ گنجه, نه با سستى و ایستادگى نکردن مسلمانان که با خیانت یکى از پیرامونیان جوادخان, به نامِ نصیب بیگ شمس الدین لو, با همدستى شمارى از ارامنه ساکن گنجه, گشوده شد. اینان, شبانه دروازه هاى شهر را به سوى سپاه گشودند.
(خبر سقوط گنجه و قتل عام مسلمانان در دربار فتحعلى شاه, غوغایى به پا کرد و علماى تهران, جنگ با کفار روسیه را تصویب کردند.) همان/87
( [در سال1220هجرى] جنگ شدیدى در عسکران, نزدیک شوش, بین قواى ایران و روس درگرفت و به شکست روسها منتهى شد و قلعه شوشى به تصرف قواى ایران درآمد. عباس میرزا فراریان روس را در جنوب گنجه به محاصره انداخت و پس از اسیر کردن آنان, به سرعت به طرف گنجه پیش رفت. سیسیانف, گنجه را رها کرد.)
همان/88
(از طرف دیگر, کشتیهاى جنگى روسیه به بندر انزلى نزدیک شدند و سپاه روس, به خاک ایران پیاده شد. میرزایوسف خانِ گرجى اشرفى, مأمور گیلان گردید.
شفت, سردار روس, در نظر داشت که باعجله به طرف رشت پیش برود, ولى میرزاموسى, حاکم رشت, حیله اى به کار برده, از برابر سپاهیان روس عقب نشست و آنان را به داخل جنگلها کشید. در آن جا,سپاهیان میرزایوسف خان گرجى که در پناه درختان جنگل, کمین کرده بودند, بر سر روسها ریختند. سربازان روسیه, پس از دادنِ هزاران نفر تلفات, با زحمت خود را از آن مهلکه نجات داده, تمامى مهمات جنگى خود را بر جاى گذاشتند و خود را به کشتیهاى جنگى روس, در دریاى خزر رساندند.
بر اثر شکست مهاجمین روسى در گیلان و حمله شدید عباس میرزا به گنجه, سیسیانف به طرف باکو عقب نشست. شفت, سردار روس بعد از محاربه گیلان, به طرف باکو حرکت کرد.… حاکم باکو حسینعلى خان در برابر شفت پایدارى کرد, تا قواى امدادى عباس میرزا رسید. سیسیانف, خود به کمک شفت شتافت و عباس میرزا, قواى جدیدى براى باکو روانه کرد.
سیسیانف در نزدیکى باکو به محاصره افتاد و براى آن که سپاه خود و قواى شفت را از نابودى نجات دهد, با حسینعلى خان, روابط دوستى برقرار ساخت. حاکم مزبور نیز, موقع را مناسب دید و سردار روس را براى مذاکره صلح به حوالى قلعه باکو دعوت نمود و در آن جا, او را به وسیله پسرعموى خود به قتل رسانید. سواران ایرانى, بر سپاه بى سردار روس تاختند و عده کثیرى را کشتند.)
همان/89
فرمانروایان روس و استراتژیستهاى جنگ, به خوبى و روشنى دریافته بودند, در جنگ با ایران بازنده اند و باید به گونه دیگر کار را چاره کنند. در این برهه چاره را در هماهنگى سرّى با گاردان, رئیس هیأت اعزامى ناپلئون, براى آموزش پیاده نظام ایران, جستند.
از این هنگام است که ورق برمى گردد. سردار روس, گداویچ, با گاردان, وارد مکاتبه مى شود. گاردان سعى مى کرد, ایران, صلح با روس را بپذیرد. فتحعلى شاه از صلح سربازمى زد. تا این که گاردان, به فتحعلى شاه وعده هایى مى دهد. فتحعلى شاه, به عباس میرزا دستور داد از حمله به سپاه روس خوددارى ورزد و این به ضرر ایران تمام شد. همان/89ـ90
و وضع از این بدتر شد وقتى که فرانسویان از عمل به تعهدات خود سرباز زدند, یا نتوانستند, یا به خاطر کارشکنیهاى انگلیسیها, کارى از پیش نبردند و یا دوستى با روسیه, کار فرانسه را با ایران, به بن بست کشاند و انگلیسیها وارد معرکه شدند. سرجان ملکم, توپخانه و تفنگهاى جدید به ایران آورد. 15جمادى الاول1225, در چمن سلطانیه, اردوى بزرگ ایران, به حضور شاه رسید. بعدها این مأموریت را سرگوراوزلى دنبال کرد. وى در19ماه شوال1226 وارد تهران شد و یک روز بعد به حضور شاه رسید و اعتماد شاه و درباریان را به خود جلب کرد.
(وى قطعه الماس گرانبهایى به وزنِ25قیراط به شاه تقدیم کرده و همسر او نیز, عنبرچه الماس نشان گرانبهایى, به یکى از زنانِ متعدد حرمسراى شاه هدیه داده است.) همان/79
سرگوراوزلى, مأمور زیرک, آشناى به زبانهاى: فارسى, ترکى و هندى, دیرى نپایید که نزد شاه و درباریان و عباس میرزا جایگاه خود را استوار کرد. و ایران را به انگلستان امیدوار ساخت, به گونه اى که شاه و درباریان مى انگاشتند با کمک انگلیسیها و نقشه ها و طرح هاى آنان, بخشها و سرزمینهاى جداشده از ایران را به دست خواهند آورد; بویژه وقتى که سرگوراوزلى به تعهدات عمل مى کرد و سعى برآن داشت به شاه, آرامش دهد و نگرانى او را از بابت قفقاز, با توجه به کمک و همراهى انگلیس, برطرف سازد.
(بنابر مفاد عهدنامه سابق, مقررى سه ساله آذربایجان را با30000قبضه تفنگ و20عرّاده توپ تسلیم کرد و افسرانى را که همراه آورده بود, به تعلیم افراد سپاه گماشت.) همان
امّا شاه و درباریان غافل از این بودند که انگلستان, در اندیشه دیگرى است و سیاست راهبردى آن کشور در این برهه, آماده کردن زمینه هاى اجرایى عهدنامه سرّى است که با روسیه دارد که همانا عبارت باشد از: تقسیم ایران, به مناطق نفوذ:
(دولت انگلیس, بنابر عهدنامه سرّى که در سال1807میلادى با تزار روسیه در باب تقسیم ایران به مناطق نفوذ بسته بود, نمى توانست علناً علیه آن دولت… اقدام کند.) همان
انگلستان, گام به گام پیش مى رفت, تا به پیمانى که با روسیه داشت جامه عمل بپوشاند. و ایران وابسته ودلبسته به خود را درگاهِ حساس و سرنوشت ساز رها کند و با این شگرد, ایران را از ایستادگى و نبرد علیه روس بازدارد و در دالان دیپلماسى و گفت و گوهاى خسته کننده, براى قرارداد خفت بار, آماده اش سازد. قراردادى که در نهایت, به سود انگلستان نیز بود.
سرگوراوزلى, در همان هنگام, که به ظاهر با سپاه ایران همکارى مى کرد, با فرمانده قواى روسیه در قفقازیه, مکاتبه داشت. وقتى دید سپاه ایران در حال پیشروى است و به پیروزیهایى دست یافته, افسران انگلیسى را از اردوى عباس میرزا بیرون کشید و چنان بیم در دل فتحعلى شاه از پیشروى روسها, در صورت ادامه جنگ, به سوى پایتخت و برچیدن پادشاهى قاجار افکند که شاه تن به ذلت داد و قرارداد گُلستان را پذیرفت. این در حالى بود که دولت انگلیس, برابر پیمانى که با ایران داشت, مى باید در برابر دست اندازیها و یورشهاى دولت سوم, به پشتیبانى از ایران همت گمارد. انگلستان, نه تنها از کمک به ایران دریغ ورزید که به روس کمک کرد, تا قرارداد ننگین گُلستان را برایران بار کند.
ماده سوم و چهارم این قرارداد بدین شرح است:
(فصل سوم ـ پادشاه ایران, براى ابراز دوستى و وفاق, نسبت به امپراطور روسیه, تمامى ولایات: قراباغ و گنجه و خانات موشکى و شیروان و قبه و دربند وباکو و هر جا از ولایات طالش که بالفعل در تصرف دولت روسیه است و تمامى داغستان و گرجستان را تا دریاى خزر, مخصوص و متعلق به دولت امپراطورى روسیه مى داند.)
(فصل چهارم ـ امپراطور روسیه, براى ابراز دوستى به پادشاه ایران و براى اثبات ایمنى از طرف خود و ولیعهدان عظام اقرار مى نماید که هر یک از فرزندان پادشاه ایران که به ولیعهدى معین مى گردد و هر گاه محتاج به اعانت و امداد دولت روسیه باشد, مضایقه ننمایند تا از خارج, کسى نتواند در مملکت ایران, دخل و تصرف کنند و اگر در امور داخلى ما بین شاهزادگان, منازعاتى دست دهد, دولت روسیه را در آن میانه کارى نیست.)
شاه با همه پشتوانه هایى که داشت, از مردم و علما, از دلاوریها و دلیرمردیها, ایثارها و از جان گذشتگیها, مشروعیت بخشیها و رداى تقدس پوشانیدن به جنگ, نتوانست جنگ ده ساله را به سرانجام نیک برساند و بى تدبیریهاى او و عباس میرزا و تکیه آنان بر بیگانگان, ایران را در باتلاق فروبرد و شگفت این که به خاطر ناآشنایى شاه و کارگزاران او به هندسه سیاسى جهان, بر زوایاى فاجعه افزوده مى شد و کار ایران روز به روز دشوارتر مى گردید. دربار نه آن نیرو را داشت که به جنگ برگردد و نه برگى در دست که بتواند حرکت دیپلماسى را پیش ببرد و نه آگاه از نقش و جایگاه سوق الجیشى ایران براى ابرقدرتها, که بتواند از جایگاه امتیازگیرى و زدوبندهاى سیاسى به سود ایران بهره برد. فتحعلى شاه و درباریان از جنگ ده ساله و شگردهاى روس و انگلیس عبرت نگرفتند و درس نیاموختند که دو دولت, به هیچ روى, در خور اعتماد نیستند و باتلاق قرارداد گلستان آنان را هشیار نساخت که در دوره سیزده ساله خاموشى آتش جنگ, فریب روس و انگلیس را نخورند و از تلاشهاى گسترده روس و انگلیس در پایمال کردن حق ایران, براى رسیدن به منافع خود, غفلت نورزند.
(رفتار ظاهراً صلح جویانه روسیه نسبت به ایران, بعد از عهدنامه گلستان و پذیرفتن راه حل مسالمت آمیز, یعنى مذاکرات سیاسى با ایران, یک نوع خدعه سیاسى بود. زیرا روسیه مى خواست با اعزام سفیر وجلب اعتماد فتحعلى شاه, دربار ایران را اغفال کند و ایران را از تجهیز و تدارک سپاه بازدارد.) همان/96
(هنگامى که فتحعلى شاه به تظاهرات دوستانه روسیه فریفته شده بود, سرداران روس در قفقازیه مشغول تحکیم نفوذ سیاسى و نظامى خویش بودند و به وعده وعید و یا تطمیع حکام یاغى و سرکش بلاد متصرفى را که هنوز نمى خواستند, سلطه روسیه را بر خود هموار کنند, به طرف خود جلب مى کردند و نفوذ نظامى روسیه از حدودى که در عهدنامه گلستان تعیین شده بود, تجاوز کرده, تا ایروان و کنار رود ارس گسترده بود و فرمانرواى کل قفقازیه, پیوسته تزار روس را به جنگ با ایران دعوت مى کرد و مى خواست قلمرو نفوذ آن دولت را تا کنار ارس, که به عقیده او, سرحدّ طبیعى محسوب مى شد, بسط دهد.) همان
سرانجام, روسیه از غفلت ایران استفاده کرد و در گیرودار مذاکره با ایران, بر سرِ بخشى از منطقه هاى سوق الجیشى مانند: گوگچاى و قپان, که برابر عهدنامه گلستان باید از ایران باشد, آتش جنگ را با آمادگیهاى پیشین, در ذى الحجه سال1341شعله ور ساخت و پادگان ایران در ناحیه باش آپارن, مورد حمله نیروهاى روس قرار گرفت.
در این دوره از جنگ, سپاه ایران به خاطر کشمکشها, نزاعها, درگیریها و جنگهاى داخلى و جنگ ده ساله اى که پشت سر گذارده بود و عدم بازسازى سپاه, در ضعف و از هم گسستگى شدید به سر مى برد. از این ضعف و از هم گسستگى سپاه ایران, هم انگلستان و هم روسیه به خوبى خبر داشتند و روسها, فرصت را غنیمت شمردند و براى در دست گرفتن منطقه هاى سوق الجیشى و رساندن خود به کنار ارس, حمله به سپاه ایران را آغاز کردند. شاه, عباس میرزا, درباریان و فرماندهان سپاه ایران, رویارویى با روسها را سخت دشوار ارزیابى مى کردند. از این روى, راه چاره را به برگشت به آغوش ملت و یارى از علماى دین دیدند.
علماى دین و مردم علاقه مند و باورمند به دین و دارایِ عرق ملى, که قرارداد گلستان را مایه ننگ مى دانستند و سخت خفت بار, و نگران از سرنوشت مسلمانان سرزمینهاى اشغالى, به پاخاستند. سید محمد مجاهد, رهبرى خیزش و انقلاب بزرگ مردم مسلمان ایران علیه روس را به عهده گرفت و علماى بزرگ و مردم قهرمان, به حکم سیدمحمد مجاهد گردن نهادند و خیزش قهرمانانه خود را در جنگ علیه روس آغاز کردند و صحنه هاى بس افتخارآمیز آفریدند.
مجلّه حوزه که در شماره ویژه فاضلین نراقى (108ـ107) به جنگهاى ایران و روس و نقش برجسته و شکوه مند علما در آنها پرداخته و کم وبیش ریز جریانها را بیان کرده, آورده است:
(روز جمعه هفدهم ذى الحجّه, آقاسیدمحمد مجاهد, حاجى ملامحمدجعفر استرآبادى, آقاسیدنصراللّه استرآبادى, حاجى سیدمحمدتقى قزوینى, سیدعزیزاللّه طالشى و… وارد لشکرگاه شدند.
روز شنبه, هیجدهم, ملااحمد نراقى کاشانى, به اتفاق ملاعبدالوهاب قزوینى و جماعتى دیگر از علما وملامحمد, پسر نراقى به سلطانیه آمدند.
گروه عالمان شرکت کننده در اردوى جنگى را, نزدیک به پانصد نفر ذکر کرده اند. افزون بر هشت نفرى که از آنان نام بردیم, ناموران دیگرى در تاریخ نام برده شده اند که به ترتیب زیر از آنان یاد مى کنیم:
ملا محمدتقى برغانى, سید ابراهیم قزوینى, مولى احمد بن مصطفى خوینى, آقا سید حسین, فرزند آقا سید محمد مجاهد, سید خیرالدین, ملا رضا خوئى, ملا شفیع خوئى, ملا صالح برغانى, ملا على بن محمدولى قاینى خراشادى, ملا احمد, برادر ملاجعفر استرآبادى, ملا احمد مجتهد تبریزى, آقا عبدالحسین تبریزى, ملا محمد مامقانى, میرزا خلیل بن على رازى.)
مجله حوزه, شماره 108ـ107/347
این حضور پرشور و حماسى عالمان دین در جبهه جنگ, ایران را به لرزه درآورد و پیرو جوان را در رویارویى با دشمن کافر قرار داد و سپاه ضعیف و از هم گسسته و فرسوده در جنگهاى داخلى و جنگ ده ساله را به آتشفشان دگر کرد و به چنان اوجى رساند که سپاه بسیار قدرت مند روسیه را زمین گیر کرد و از سرزمینهایى که در چنگ گرفته بود, بیرون راند و مردم ستمدیده, لت و پار شده زیر دست و پاى روسهاى بدکیش و ستم پیشه را رهاند.
مجله حوزه, با تکیه بر اسناد و مدارک فراوان در این باب آورده است:
(حرکت و خیزش عالمان دین, همبستگى و یگانگى علما, دولت و مردم, دستاوردهاى بسیار والا و افتخارآمیزى بهره ملت ایران کرد و سپاه ایران و نیروهاى رشید مردمى از سرتاسر کشور و مردم سرزمینهاى اشغالى, دست به دست هم دادند و با تکیه بر خداوند متعال, و مدد از او, سپاه روس را زمین گیر کردند و سرزمینها و شهرهایى که زیر سلطه روس بود, باز پس گرفتند و تزار روس, به یرمولف, فرمانده سپاه روسیه, در ناحیه قفقاز, خشم گرفته و او را برکنار کرد و پاسکیویچ را به فرماندهى سپاه قفقاز گمارد.)
همان/349
دیرى نپایید که این پیروزى درخشان, بر کام ملت ستمدیده ایران و مردمان دربند در سرزمینهاى اشغالى و علماى جهادگر تلخ شد.
عباس میرزا در جبهه شوش سهل انگارى کرد و فریب فرمانده روسى را خورد. قلعه شوش که در محاصره سپاه ایران بود و هر آن ممکن بود فرو ریزد, با خدعه فرمانده روسى این جبهه, با گنجه ارتباط برقرار کرد و سپاه روس, در جبهه گنجه, که پیروزیهایى به دست آورده بود, از پشت به سپاه ایران حمله کرد و سپاه ایران را درهم شکست.
سید مجاهد, عباس میرزا را مقصر مى شناخت و او بر این باور بوده که عباس میرزا, از روى عمد در جبهه شوشى, وارد کارزار نشده و با این که مى توانسته است, قلعه شوشى را از چنگ و سلطه روسها به درآورد, از این کار سرباز زده و تن به مذاکره داده و در این مذاکره با کلنل رویت, به سپاه روس, سه روز مهلت داده تا قلعه شوشى را تحویل دهند. این مذاکره و سه روز مهلت, در شرایط سخت بحرانى و در یک گام به پیروزى کامل, نابخردانه, خلاف آیین جنگ و به دور از تدبیر بوده است.
عباس میرزا و دربار وقتى دریافتند, مجتهد بنام و با نفوذ و رهبر این حرکت بزرگ, از نقشه آنان آگاه شده و دریافته که در جبهه شوشى, از روى عمد و به خاطر مسائلى, فرماندهى جنگ سهل انگارى کرده است, بنا را بر مخالفت با سید مجاهد گذاشتند و علیه او دست به تبلیغات گسترده اى زدند, تا آن جا که شمارى را واداشتند که با او رو در رو شوند و وى را ناسزا گویند. سید مجاهد, از روى اعتراض و به خاطر خیانت فرماندهى, تبریز را ترک گفت.
دیگر علما نیز جبهه را ترک گفتند. روس به پیشروى ادامه داد و وارد تبریز شد.
پاسکیویچ, از سوى امپراطور روسیه دستور داشت, خود را به پایتخت برساند. عباس میرزا, به پاسکیویچ, پیشنهاد مذاکره صلح داد. پاسکیویچ, شرایط بسیار سنگینى را براى عقد قرارداد پیشنهاد کرد. از جمله پنج میلیون تومان غرامت جنگ:
سفیر انگلیس, که از پیشروى سپاه روس در هراس بود, به تکاپو افتاد تا شاه را از تهدید نظامى و نقشه هاى روسیه بیاگاهاند و به پرداخت غرامت جنگى وادارد و زمینه را براى مذاکره صلح آماده کند.
شاه مبلغ چهار میلیون تومان به تبریز فرستاد. جلسه مذاکره, با میانجى گرى, مک دونالد, در قریه ترکمانچاى (واقع بر سر راه میانه به تبریز) قرارگاه اردوى پاسکیویچ, بین وى و عباس میرزا, ابوالقاسم قائم مقام, آصف الدوله و حاجى میرزا ابوالحسن خان شیرازى تشکیل گردید و عهدنامه اى در 16 فصل و یک قرارداد تجارتى در 9 فصل نوشته شد و در تاریخ 5 شعبان 1243 برابر با 10 فوریه سال 1828 میلادى به امضاى نمایندگان ایران و روسیه رسید.
(جنگهاى ایران و روسیه و عهدنامه هاى گلستان و ترکمانچاى صفحات مذلت بارى از تاریخ ایران در دوره قاجاریه به شمار مى آید. از دست رفتن سرزمینى زرخیز و پرجمعیت مانند قفقازیه جنوبى و گرجستان و ارمنستان, هرچند که از لحاظ ارضى و اقتصادى جبران ناپذیر بود, لیکن در برابر مقررات دیگر عهدنامه ترکمانچاى از قبیل محدودیت ارضى ایران و سلب مالکیت ایران از دریاى خزر و برقرار شدن حق قضاوت کنسولى (کاپیتولاسیون قضایى) درباره اتباع روسیه, که لطمه شدیدى به استقلال سیاسى و قضایى ایران وارد آورد, قابل تحمل بود.
روسیه با عقد پیمانِ ترکمانچاى, نفوذ سیاسى خود را در ایران برقرار ساخت. و باید این حقیقت براى ملت ایران روشن گردد که یکى از علل شکست ایران در جنگهاى قفقازیه و تسلیم دربار ایران در برابر مطامع استعمارى روسیه, سیاست شوم استعمارى انگلستان بود که همواره مصالح و منافع ملت ایران را فداى مطامع خویش مى کرد. در زمینه جنگهاى ایران و روس, سیاست خائنانه انگلیس که در خفا با دولت تزارى روس, براى تسلط بر ایران همداستان شده بود, شاه و درباریان ساده لوح ایران را فریب داد.)
ایران در دوره سلطنت قاجاریه/107ـ 108
10. سید محمد مجاهد, در سال 1180هـ.ق در شهر کربلا دیده به جهان گشود. پدرش سید على طباطبایى معروف به صاحب ریاض از علماى بنام و مراجع بزرگ زمان خود بود.
جدّ مادرى وى, آقا محمد باقر اصفهانى, معروف به وحید بهبهانى از علماى بنام آن روزگار بود. همو که با اندیشه تواناى خود با اخباریان به رویارویى برخاست.
سید محمد, پس از فراگیرى پاره اى از دانشهاى پایه, به محضر دیگر عالمان و مدرسان نامور راه یافت, از آن جمله:
علامه بحرالعلوم, شیخ جعفر کاشف الغطاء, آقا محمدباقر هزارجریبى و میر عبدالباقى اصفهانى.
در گاه یورش وهابیان به کربلا و کشتار شیعیان بى پناه و غارت اموال و دارایى آنان, سید محمد به ناگزیر کربلا را به قصد ایران ترک گفت. نخست در کرمانشاه رحل اقامت افکند. سپس به اصفهان رفت و در اصفهان, سیزده سال ماندگار شد و به تدریس و تألیف پرداخت. در هنگامى که او در اصفهان بود, جنگ ایران و روس, شعله ور شد. در سال 1228هـ.ق پس از گذشت ده سال از جنگ, وى و دیگر علماى ایران و عتبات, رساله اى در باب واجب بودن جهاد با روسهاى کافر, نشر دادند.
سید محمد, پس از درگذشت پدرش, به سال 1231هـ.ق به کربلا و پس از مدتى به کاظمین رخت کشید. وى در جنگ دوم ایران و روس, براى بسیج مردم علیه روس و شرکت در جبهه, به سال 1241هـ.ق به تهران آمد و با گروهى بزرگ از علما, به اردوى ایران در چمن سلطانیه پیوست و به جنگ مشروعیت بخشید و آن را بر هرکسى که توانایى داشت واجب دانست. شرکت او و فتواى حماسى که علیه روس داد, مردم را برانگیخت و روس از سرزمینهایى که در جنگ اول به چنگ گرفته بود, ناگزیر عقب نشست; اما سهل انگاریها, بى تدبیرى هاى فرماندهى سپاه ایران, سبب گردید, سپاه روس, جدى تر از پیش به سپاه ایران حمله کند و تا ارس بتازد. اختلاف بین سید محمد مجاهد و فرماندهى سپاه ایران, بالا گرفت و سید محمد ناگزیر جبهه را ترک گفت و در بین راه, در 13 جمادى الثانى 1242, چشم از جهان فروبست و پیکر پاکش به کربلا برده و به خاک سپرده شد.
از سید محمد مجاهد آثار فقهى و اصولى ارزش مندى به جاى مانده است بدین شرح: المفاتیح فى الاصول, المناهل فى فقه آل الرسول, الوسائل الى النجاة, الاصلاح, جامع العبایر, جامع المسائل, الجهادیة و….
با استفاده از: ریحانة الادب, ج3ـ4/401ـ402
مدخل صاحب مناهل; مجله حوزه شماره107ـ 108
11. حاج ملااحمد نراقى, فرزند ملامهدى نراقى, به سال1185هـ.ق در کاشان دیده به جهان گشود. ملااحمد گامهاى نخست فراگیرى را در بوستانِ دانشِ پدر برداشت و از همان اوان, بُعد معنوى خود را نیز در همین باغ معنى پى ریخت و
هر چه بر نردبان عمر فراتر رفت این دو بال پرواز را با شکوه تر و تواناتر ساخت. محضر علمى و معنوى و سرشار از دانش و معرفت پدر را سخت غنیمت شمرد و از لحظه لحظه عمر خویش در این سَرابُستان بهره برد و سپس همراه پدر, در سال1205هـ.ق به عتبات رخت کشید و در این سفر علمى, هر دو, از محضر وحید بهبهانى بهره مند شدند.
همراه پدر به ایران بازگشت و پدر به سال1209هـ.ق دار فانى را وداع کرد و ملااحمد به سال1212هـ.ق, براى ادامه تحصیل به نجف رفت و از محضر بزرگان دانش و معرفت آن روزگار: سیدمحمدمهدى بحرالعلوم, آقاسیدعلى طباطبایى (صاحب ریاض) شیخ جعفر نجفى کاشف الغطاء, میرزامهدى شهرستانى بهره مند گردید و به مقامات عالى علمى و معنوى دست یافت و به ایران بازگشت و در کاشان حوزه تشکیل داد, به تعلیم و تربیت طلاب و هدایت مردمان همت گمارد و کم کم شهره آفاق شد و مرجعیت تام یافت و در دانش و مقامات معنوى زبانزد شد و هر کس جویاى کمال بود, بر کنار این برکه فرود مى آمد و زاد و توشه مى گرفت و ره مى سپرد که از آن جمله شیخ مرتضى انصارى است.
با استفاده از ریحانة الادب, ج5ـ6/160;
علماى مجاهد/517ـ518.
مقام علمى و معنوى و حوزه بابنیه و باشکوهى که ملااحمد بنیان گذارد, در کانون توجه ها قرار گرفت و حوزه نفوذش بس گسترده و ژرف شد, تا آن جا که فتحعلى شاه ناگزیر گردید براى مشروعیت بخشیدن به حکومت و دیندار جلوه دادنِ خویش, به او نزدیک شود و چنین وانمود کند که به دستورات شرعى او پاى بند است; امّا نراقى, برابر اصول و معیارهاى شرعى, با شاه قاجار و دستگاه حاکمه برخورد مى کرد. تا آن جا که به مصلحت بود, به پیش مى رفت و آن جا که به مصلحت مردم نبود و گرهى از کار بسته مردم و جامعه اسلامى نمى گشود, با تمام توان, پا پس مى کشید.
ملااحمد نراقى, آگاهانه و با شناختى که از جامعه اش داشت, پا به میدان سیاست گذارد و از سیاست براى بالا بردن اندیشه دینى, امنیت مردم, تنگ کردن عرصه بر مخالفان دین و فرقه هاى گمراه کنند و کمک به مردم ستمدیده استفاده مى کرد و با همین انگیزه در هنگامه جنگ ایران و روس, رساله جهادیه نگاشت و در دور دوم جنگ ایران و روس در جبهه شرکت جست و مردم را براى حضور در این عرصه برانگیخت.
ملااحمد نراقى در عرصه هاى گوناگون نقش آفرینى کرد. از آثار و عرصه هاى تلاش او برمى آید که در اندیشه ساختن جامعه اى بوده اخلاقى, پاک و به دور از آلودگیهاى دنیا, امّا بیدار و آگاه از سیاستهاى روز و در گردش بر مدار ولایت فقیه و در حرکت به سوى قلّه هاى دانش, آن هم در پرتو قرآن و دانش اهل بیت.
مجلّه حوزه, در شماره اى ویژه, زوایاى فکرى, اندیشه هاى روشن و شمه اى از کارکرد خالصانه او را در طول عمر, نمایانده است. نقبى به طرح و اندیشه بلند او در باب ولایت فقیه زده و پرده هایى را از آن نموده و فرادید اهل فکر و اندیشه گذارده است.
و چون روى پیوند او با شاه قاجار حساس بوده, این فراز از زندگى وى را با دقت و همه سویه در بوته بررسى نهاده و به نکته هاى روشن و فرازهاى بلند دست یافته و براى استفاده اهل فکر و علاقه مندان به این گونه بحثها و پژوهشها عرضه داشته و به پرسشها و شبهه هاى موجود در این باب, پاسخ داده است. سرانجام, به جنگ ایران و روس پرداخته و نقش علما, از جمله ملااحمد نراقى را در این کارزار, بازشکافته و به یاوه گوییها و دروغ پردازیهاى نویسندگانِ ناآگاه و یا قلم بمزد و جیره خور دربارها و استعمارگران, بر اساس مدارک و اسناد پاسخ داده است.
12.محمدجواد صافى گلپایگانى,27شعبان سال1287, یا1288, در گلپایگان به دنیا آمد و در نزد پدر و دیگر مدرسان شهر زادگاه, دانشهاى مقدماتى را فراگرفت و به سال1305هـ.ق به حوزه بزرگ اصفهان پیوست و تا سال1316هـ.ق در آن حوزه ماند و از دانش, اخلاق, سلوک معنوى و رفتار آمیخته با عشق به اهل بیتِ عالمان و مدرسان حوزه بزرگ و باشکوه اصفهان بهره مند گردید.
استادان و سازندگان شخصیت علمى, فکرى و اخلاقى او در حوزه اصفهان عبارت بودند از حضرات آیات: سیدمحمدباقر درچه اى (م: 1342هـ.ق) میرزاجهانگیرخان قشقایى (م:1326هـ.ق) حاج آقانوراللّه اصفهانى (1378ـ1346هـ.ق) آقانجفى اصفهانى (1262ـ1332هـ.ق) شیخ محمدعلى ثقة الاسلام (1271ـ 1318هـ.ق) میرزامحمدعلى تویسرکانى اصفهانى (م بعد1311 هـ.ق) میرزامحمدعلى درب امامى, آقامیرزا محمدتقى مدرس (1273ـ1333هـ.ق) آقامیرزاهاشم چهارسوقى (1235ـ 1318هـ.ق) سیدمحمدباقر خوانسارى (1226ـ1313هـ.ق) آخوند ملامحمد کاشانى (1249ـ1333) آخوندملامحمدباقر فشارکى (م: 1314هـ.ق)
در کنار فراگیرى, آموزش هم مى داد و حوزه درسى بارونقى داشت و برجستگان در حوزه درسى او شرکت مى جستند, از جمله آقاسید جمال الدین گلپایگانى از برخورداران این حوزه بود.
آقامحمدجواد صافى, به سال1316هـ.ق به گلپایگان بازگشت, تا آن چه از آموزه هاى دینى آموخته در شهر زادگاه خود به مردمان مؤمن آن دیار بیاموزاند و رایَت دین محمدى را در جاى جاى شهر خود برافرازد.
پس از نُه سال تلاش علمى, تألیف, تدریس و راهنمایى و ارشاد مردم گلپایگان, درگاهِ نهضت مشروطیت, به تهران رفت و در مراحل گوناگون حرکت حماسى مردم حضور داشت و در همه حال در کنار شهید شیخ فضل اللّه نورى و همراه وى بود. حتى در روزهاى سخت که دشمنان دین و ناآگاهان, عرصه را بر شیخ تنگ گرفته بودند.
او هیچ گاه دست از یارى شیخ شهید برنداشت و در لحظه هاى حساس و بسیار دهشت انگیز که فاتحان و وابستگان به استعمار در شهر جولان مى دادند و قصدشان بر این بود که خون شیخ را بریزند و آن عالم ربانى را پیش پاى استعمار قربانى کنند, در کنارش بود.
پس از شهادت شیخ و انحراف نهضت از مسیر خود و چیرگى کسانى چون: یپرم خان ارمنى, سرداراسعد بختیارى و محمدولى خان تنکابنى, بر ارکان حاکمیت و سرنوشت مردم, تهران را ترک گفت و به گلپایگان بازگشت (1227هـ.ق) در این دوره, انحرافها و بدعتها, در حال گسترش بود که عالمى بسان ایشان وظیفه داشت و رسالت خود مى دید با کژاندیشیها مبارزه کند و اسلام ناب را به مردم بشناساند و با منطق, استدلال و روشن گرى نگذارد مردم در دام گروه هاى انحرافى مانند بهائیت و تصوف بیفتند.
از دیگر سوى, در این منطقه خانها و فئودالها, بیداد مى کردند و او وظیفه خود مى دانست به یارى مردم برخیزد و با خانها و فئودالهاى بى رحم و ستم پیشه درافتد و دستان پلید آنان را از سر مردم کوتاه و جلوى ستم و جفاى آنان را به مردم, بگیرد.
افزون بر مبارزه با خانها و فئودالها, که با دستگاه پهلوى دمساز بودند, با رژیم پهلوى نیز به رویارویى برخاست و در برابر فساد این رژیم واکنشهاى تندى نشان مى داد. در برابر کشف حجاب ایستاد و به روشنگرى پرداخت و با برگزارى مجالس عزادارى, در ایام عاشورا و ایام فاطمیه, نگذاشت دستور رضاخان درباره عزادارى و مجالس وعظ و سخنرانى و برنامه هاى دینى, در گلپایگان اجرا شود. و گلپایگان را تا جایى که در توان داشت از تیررس تهاجم فرهنگى و فرهنگ زهرآگین غرب به دور نگهداشت.
سرانجام, پس از سالها تلاش و تکاپو در راه نشر معارف و آموزه هاى اسلام ناب و مکتب اهل بیت و خدمت به مردم, در25رجب1378هـ.ق. چشم از جهان فروبست.
با استفاده از: ستارگان حرم, ج4,
شرح حال محمدجواد صافى گلپایگانى
13. رضاخان, در24اسفند1256ش. برابر ربیع الاول1295هـ.ق. در قصبه آلاشتِ سوادکوه مازندران به دنیا آمد. پدرش عباسقلى خان, با درجه یاورى افسر فوج سوادکوه بود. پدربزرگش مرادعلى خان باوند, از همین فوج بود که در جنگ هرات کشته شد.
عباسقلى خان به سال1254, در مأموریتى به تهران با دختر گرجى به نام زهرا ازدواج کرد. عباسقلى خان, با همسرش به آلاشت برگشت. زهرا در همین روستا, اولادش را به زمین گذاشت. چند روزى از تولد کودک نگذشته بود که عباسقلى خان فوت کرد و همسرش به ناگزیر, به خاطر بدرفتاریهاى خانواده شوهرش, آلاشت را با کودک چندروزه خود, به مقصد تهران, ترک گفت. با قافله اى که به سوى تهران در حرکت بود, همراه شد. سرما بیداد مى کرد. کودک در سر گدوک فیروزکوه, از سرما سیاه شد. مادر پنداشت کودک مرده است. جسد را به چاروادارى سپرد تا دفن کند. چاروادار کودک مرده را در آخور طویله یکى از کاروانسراهاى بین راه جا گذاشت. ساعتى دیگر قافله دیگرى به آن کاروانسرا رسید و یکى از کاروانیان صداى گریه کودکى از آخور طویله شنید. به سوى صدا رفت, دید کودکى قنداق شده در آخور طویله گذاشته شده است. اورا مى برد پیش اهل کاروان, گرم مى کند و شیر مى دهد و همراه خود مى آورد, تا به کاروانى که پیش از آنها حرکت کرده, مى رسد و ماجراى کودک را با اهل آن کاروان بازمى گوید. مادر کودک از جریان آگاه مى شود و مى آید کودک خود را بازمى گیرد.
مادر به همراه کودک, پس از چند ماهى که در تهران مى ماند, به آلاشت بازمى گردد, کودک را به عمویش سرهنگ نصراللّه خان, که در فوج سوادکوه فرمانده دسته پیاده بود, مى سپارد و خود به تهران برمى گردد و پس از ده سال از فوت شوهرش, به همسرى قزاقى به نام دادش بیک درمى آید. رضا, تا چهارده سالگى چیزى نیاموخت. تا این که عمویش او را دراین سن به فوج سوادکوه سپرد و پس از مدتى, در این فوج, با ماهى سه تومان استخدام گردید.
سال1313هـ.ق. پس از مرگ ناصرالدین شاه, فوج سوادکوه براى حفاظت از سفارتخانه ها, بانک هاى خارجى و مؤسسات دولتى به تهران فراخوانده شد. رضاخان, در1319هـ.ق. وکیل باشى شد.
مظفرالدین شاه در سفر اول خود به اروپا, چند شصت تیر وارد کرد. یکى از آنها را به قزاقخانه داد. ماژورسرهنگ عبداللّه خان, فرمانده گروهان شصت تیر شد و رضا قزاق پیاده وکیل باشى آن گروهان گردید.
رضاقزاق, در آموزش نفرات زیردست خود, بسیار جدیت مى کرد, به گونه اى که افراد در تیراندازى بسیار ماهر شدند و رضاقزاق با این که درجه گروهبانى داشت اسمش در قزّاقخانه بر سر زبانها افتاد و کم کم در بین لوطى ها, قمه کشها و ورزشکاران شهرت یافت. رضاقزاق, فرمانده گروهانِ شصت تیر, با گروهان خود, در سرکوبى بسیارى از حرکتها, شورشها و قیامها علیه حکومت مرکزى, به کار گرفته مى شدند. در شهریور1288در جنگى که بین مخالفان حکومت و قواى حکومت در زنجان و اردبیل درگرفته بود, رضاقزّاق, جوهره خود را نمایاند و ثابت کرد رحم و شفقت را نمى شناسد. پس از بازگشت از این مأموریّت, به درجه سلطانى ارتقاء یافت.
در1290, محمدعلى میرزا, شاه مخلوع, به اتفاق ملک منصور میرزا شعاع السلطنه و سالارالدوله وارد ایران شدند. سپاهى عظیم, براى به چنگ گرفتن تهران گردآوردند.
ارشدالدوله, پس از تصرف شاهرود, به سوى تهران حرکت کرد. جنگى سخت در جعفرآباد ورامین, بین او و سرداربهادر و یپرم خان درگرفت. رضاخان هم, به رویارویى با ارشدالدوله برخاست. گروهان شصت تیر به فرماندهى رضاخان, نقش برجسته اى در درهم کوباندن جبهه ارشدالدوله داشتند, به گونه اى که جسارت و تهوّر آنها بر سر زبانها افتاد.
در همان هنگام سالارالدوله, با چهل هزار از ایل کلهر, به سوى تهران پیش آمد و پس از تصرف اراک و ملایر, در ساوه اردو زد. قواى از تهران, به فرماندهى یپرم و سرداربهادر و رضاخان با گروهان شصت تیر, به رویارویى با سالار الدوله برخاستند.
در اردیبهشت1291 سالارالدوله از سمت کردستان به سوى تهران حرکت کرد. پس از تصرف کردستان و کرمانشاه, به سوى همدان پیشروى کرد که جنگ سختى بین او و عبدالحسین میرزا فرمانفرما درگرفت. در این جنگ یپرم خان کشته شد. در این جنگ هم رضاخان, با شصت تیر گروهان تحت فرمانش شرکت داشت که مقاومت گروهان شصت تیر, سبب از هم فروپاشى سپاه سالارالدوله شد.
رضاخان سال1292, براى سرکوبى شورشیان تربت جام وباخزر به آن ناحیه اعزام شد و از عهده این مأموریت هم به در آمد و به درجه یاورى رسید و به آنزیاد آذربایجان انتقال یافت. پس از چندى به فرماندهى تیراندازان آنزیاد همدان گمارده شد. و دیرى نگذشت که فرمانده گردان پیاده همدان شد.
سال1294 درجه سرهنگى گرفت. در همان سال با گردانش به تهران احضار شد و در بیرون دروازه قزوین اردو زد.
در اردیبهشت1297سرهنگ رضاخان به فرماندهى فوج تیراندازان همدان گمارده شد و نشان سرتیپ سومى گرفت. سرتیپ رضاخان مأمور سرکوبى قیام قهرمانان جنگل, به رهبرى میرزاکوچک خان جنگلى شد.
سال1299فرمانده فوج پیاده آتریاد تهران شد. و بعد به فرماندهى آتریاد همدان گمارده شد و درجه سرتیپ دومى گرفت. و به بندرانزلى اعزام شد و در درگیرى با غازیان و بلشویکها, بسیارى از نیروهاى فوج رضاخان کشته شدند و واحد رضاخان شکست خورد. فرمانده قزاقخانه,با دو گردان پیاده و تیرانداز, براى سرکوب قیام جنگل, به رشت اعزام شد. در پنجاهمین سال تأسیس قزاقخانه در ایران, سرتیپ دوم رضاخان, میرپنج شد.
سپهدار رشتى, رئیس الوزرا شد. نخستین کارى که از سوى او انجام گرفت بیرون راندن افسران روسى بود. با بیرون راندن استاروسلسکى, فرمانده قزاقخانه و افسران روسى, تمامى فرماندهان قزّاق از میان افسران ایرانى انتخاب شدند. احمدشاه, سردارهمایون را به فرماندهى قزاقخانه برگمارد. رضاخان میرپنج, فرمانده آتریاد همدان شد. آتریاد همدان, پس از شکست از قهرمانان جنگل, عقب نشینى کرد, به جاى همدان به قزوین آمد و در قریه اى به نام آقابابا, در جاده رشت اردو زد.
سردارهمایون, در بین قزاقان جایگاهى نداشت. با این که فرد تحصیل کرده اى بود و از خانواده اى اصیل و باسابقه, بیش تر در پستهاى ادارى خدمت کرده بود, نه در میدانهاى جنگ.
رضاخان میرپنج, سردارهمایون را شایسته این مقام نمى دانست; از این روى, به مخالفت با وى برخاست. در گراندهتل قزوین, در نطقى, این انتصاب را بى جهت خواند. در این فکر بود که به هر نحوى هست باید فرماندهى قزاقخانه را در دست بگیرد. با احمدشاه و بسیارى از سرداران دیدار کرد.. تا این که در دى ماه1299, ژنرال آیرونساید, فرمانده قواى انگلیسى در ایران, که در ضمن برابر قرارداد1919, مأموریت داشت قزاقهاى ایرانى را تجدید سازمان کند, از اردوهاى قزوین بازدید کرد. در جریان این بازدید و پس از آن, دیدارهایى بین او و رضاخان انجام گرفت. ژنرال انگلیسى به رضاخان گفته بود: هر گونه کمک به شما خواهم کرد.
با استفاده از: شرح حال رجال سیاسى
و نظامى معاصر ایران, ج1/389ـ401
آیرونساید در دفترچه یادداشت روزانه خود پس از این بازدید درباره رضاخان میرپنج نوشته است:
(رضاخان, فرمانده آتریاد تبریز, یقیناً, یکى از مناسب ترین افسران است. به گفته اسمیت [سرهنگ دوم, هنرى اسمیت را آیرونساید, به نظارت بر دائره بودجه قزاقخانه در تجدید سازمان جدید, برگمارده بود] اگر چه این افسر باید تحت امر فرماندار سیاسى اعزامى از تهران کار کند, مع هذا, او را به عنوان رئیس واقعى مى شناسند.)
انگلیسیها در میان ایرانیان/361
در چهاردهم ماه ژوئیه, آیرونساید دوباره به دیدار قزاقها مى رود و در دفترچه یادداشت روزانه خود مى نویسد:
(به دیدار قزّاقهاى ایرانى رفتم. اوضاع آنها را مورد دقت قرار دادم. اسمیت, اوضاع آنها را به واقع مرتب کرده است. حقوق خود را سر موعد دریافت مى کنند و افراد, داراى لباس و چادر سرپناه هستند.… فرمانده قزاقها [سردارهمایون] موجود بى ارزش و حقیرى است. روح و قلب این جمع, سرهنگ رضاخان است, مردى که از مدتها پیش در جست و جوى او بوده ام. اسمیت مى گوید رضاخان مورد خوبى است و من به او گفته ام که همایون را آزاد بگذارد, تا به سَرِ زمین و آب خود برگردد.) همان/362
آیرونساید در همین تاریخ, چهاردهم ژوئیه1921, در یادداشتهاى روزانه خود مى نویسد:
(عقیده شخصى من این است که: قبل از آن که بروم, باید قزّاقها را روانه کنم…. حقیقتاً مشکل ما, فقط با ایجاد یک دیکتاتورى نظامى مرتفع خواهدگردید و سپس ما قادر خواهیم بود, بدون هر مشکلى از این کشور خارج شویم.) همان/363
آیرونساید, در سى و یکم ماه ژانویه, همراه هنرى اسمیت, با رضاخان دیدار مى کند. درباره این دیدار چیزى یادداشت نمى کند و فقط در عبارت کوتاهى مى نویسد:
(رضاخان, آرزو مى کند مصدر کارى شود و از این که در حال حاضر کاره اى نیست, سخت اظهار دلتنگى مى کند.) همان/363
دیدار آخرِ آیرونساید با رضاخان, در دوازدهم فوریه روى مى دهد. وى درباره این دیدار و گفت و گوهاى انجام گرفته مى نویسد:
(با رضاخان, گفت و گوهاى لازم را انجام داده و شخصاً او را در رأس قواى قزاق قرار دادم. او به واقع, همان مورد درستى است که به دنبالش بوده ام. به او گفتم که قصد دارم کم کم, نظارت خودم را از او منقطع کرده و امکان بدهم تا به روى پاى خود بایستد. همچنین به او خاطرنشان ساختم تا درهنگام حرکت ستون به سوى مَنجیل همراه اسمیت, به سر وقت شورشیان رشت برود.) همان/364
و مى نویسد:
(… دو نکته را به او گوشزد کردم:1. او اصلا ًنباید به فکر نارو زدن بیفتد; چرا که این کار موجب نابودى او شده و نتیجتاً به سود انقلابیون تمام خواهدشد.2. شاه به هیچ عنوان نباید از کار برکنار شود.) همان
دو روز بعد از این دیدار, آیرونساید براى مأموریتى جدید, به بغداد فراخوانده شد. او پیش از ترک تهران, با احمدشاه دیدار کرد. و در این دیدار از او خواست, رضاخان را مورد توجه قرار دهد.
در عصر همان روزى که آیرونساید ایران را ترک گفت, 25بهمن 1299, رضاخان قزاقان تحت فرمان خود را به سوى تهران حرکت داد. در دوم اسفند در شاه آباد, به دستور او قواى قزاق اردو زدند. سیدضیاء الدین, در حالى که عبا و عمامه را تبدیل به سردارى و کلاه پوستى نموده بود, به اتفاق ماژور مسعودخان, در شاه آباد حضور یافت و با رضاخان میرپنج آشنایى پیدا کرد. دراین دیدار مقدارى پول در اختیار رضاخان قرار داد, تا تمامى حقوق معوقه سربازان, درجه داران, و افسران را پرداخت کند. در نخستین دقایق روز سوم حوت, قزاقان وارد تهران شدند.
سرونیس رایت, سفیر انگلیس در ایران, و نویسنده کتاب انگلیسیها در میان ایرانیان مى نویسد:
(وزیر مختار انگلستان, صبح روز بعد, با شاه دیدار و گفت و گو نمود. او در ضمن این ملاقات, به شاه توصیه کرد, تا با رهبران کودتا رابطه برقرار کرده و تقاضاى آنها را بپذیرد. چرا که این, تنها راه باقى مانده است….
چهار روز پس از آن, شاه با صدور اعلامیه اى موافقت کامل خود را با خواسته هاى ارتش اعلام نمود. در همین اعلامیه, انتصاب سیدضیاء الدین طباطبایى به ریاست الوزرائى پیش بینى شده بود. به رضاخان نیز در این اعلامیه سردار سپه اطلاق گردیده و ریاست کل قوا برعهده او نهاده شده بود.) همان/365
آیرونساید در این هنگام در بغداد به سر مى برد و نتیجه تلاشهاى خود را در ایران مى دید, در دفتر یادداشتهاى روزانه اش مى نویسد:
(کودتائى در تهران به دست رضاخان روى داده است.… رضاخان, به پیروى از قول و قرارى که با من داشته است, نسبت به شاه اعلام وفادارى نموده.… بایستى همه بدانند که طراح واقعى کودتا من بوده ام و نباید تصور کنند که من فقط حرف آن را زده ام.) همان/366
هنرى اسمیت (عضو هیأت نظامى انگلیس, که بر اساس قرارداد 1919جهت کمک به تجدید سازمان ارتش, به ایران اعزام شده بودند) مى گوید:
(کودتاى قزّاقها در تهران, با علم و اطلاعِ سفارت انگلستان و با سازماندهى این سفارت به وقوع پیوست.) همان
14. آتاتورک. مصطفى کمال: بنیان گذار و نخستین رئیس جمهور ترکیه (1342ـ1357ق/1923ـ1938م) در سالونیک (در آن زمان تابع امپراطورى عثمانى و اکنون جزء یونان است) به دنیا آمد. پدرش, علیرضا, کارمند گمرک سالونیک, در دوران کودکى پسر درگذشت. مادرش زبیده, تربیت او را به عهده گرفت.
در سالونیک, مدرسه ابتدایى را به پایان برد و در همان جا, وارد مدرسه نظام شد (1311ق/1893م) حافظه و هوش بالایى داشت. در ریاضیات استعداد ویژه اى از خود بروز داد. معلم ریاضیات, لقب کمال را به نام وى افزود.
در1313ق/1895م. مدرسه نظام را به پایان برد و وارد مدرسه نظامى موناستر (اکنون بیتولا, جزء یوگسلاوى) شد. در1317ق/1899, به آموزشگاه نظامى استانبول رفت. و در 1320ق/1902م. با درجه ستوان یکمى, از آن بیرون آمد.
سپس در دانشگاه جنگ, رشته پیاده به آموزش ادامه داد. در1323ق/1905م. این دوره را به پایان رساند. با درجه سروانى مأمور به خدمت در هنگ مستقر در دمشق گردید.
در دمشق, با چند تن از دوستانش, انجمن سرّى (وطن و حرّیت) را بنیاد نهاد.
در شعبان1325ق/سپتامبر1907م. به سالونیک برگشت و به جمعیت (اتحاد و ترقى) پیوست. در1330ق/1911م. نیروهاى ایتالیایى, به طرابلس لیبى, که آن زمان تابع عثمانى بود, یورش بردند. مصطفى کمال به کمک نیروهاى مردمى, حملات پارتیزانى را علیه نیروهاى ایتالیایى, سازمان داد. در همین سال به درجه سرگردى رسید.
در1332ق/1913م. به عنوان وابسته نظامى به صوفیه فرستاده شد. در این جا بود که با مظاهر تمدن اروپایى آشنا شد و شیفته آن تمدن گردید. در همین سال, به درجه سرهنگى ارتقا یافت.
در آغاز جنگ جهانى, به فرماندهى لشکر نوزدهم گمارده شد. او دو بار در گلیبولو, از پیشروى نیروهاى انگلیسى به سوى استانبول جلوگیرى کرد. به همین مناسبت در جراید عثمانى, به منجى استانبول شهرت یافت.
در سال1335ق/1916م. به هنگام خدمت در جبهه خاورى, مانع پیشرفت نیروهاى روسیه به سوى جنوب گشت و به درجه سرتیپى ترفیع یافت.
در ذیقعده 1336ق/اوت1918به فرماندهى ارتش هفتم عثمانى, که در فلسطین مستقر بود, گمارده شد. پس از عقد پیمان مندرس در24محرم1337ق/30اکتبر1918م. افسران و فرماندهان آلمانى, که در ارتش عثمانى خدمت مى کردند, به کشور خویش بازگشتند و فرماندهى تمامى نیروهاى جبهه جنوب خاورى, به عهده مصطفى کمال واگذار شد و در صفر1338ق/نوامبر1919م. از این مقام برکنار شد.
برابر پیمان, مُندرُس, حاکمیت بخش گسترده اى از سرزمینهاى زیر فرمان دولت عثمانى, به متفقین سپرده شد و افزون بر این, دولت عثمانى از داشتن ارتش, محروم گشته بود. در این برهه گروه هاى بسیارى, با هدفهاى گوناگون, تشکیل یافتند. پاره اى قومیت گرا و تجزیه طلب و پاره اى مخالف هر گونه تجزیه طلبى. و پاره اى هم به دفاع از حکومت عثمانى, به عرصه آمدند. هیأت حاکمه, چاره را در این مى دید که براى ادامه چیرگى خویش بر مردم, کشور را تحت الحمایه انگلستان سازد. امّا گروهى از مهم ترین روشنفکران ترک, از جمله روزنامه نگاران, پذیرش قیمومیت ایالات متحده بر دولت عثمانى را تبلیغ مى کردند. در برابر این دو گروه کسانى دیگر که مصطفى کمال, سخنگوى آنان بود, بر این نظر بودند که حفظ سرزمینهاى امپراطورى عثمانى ممکن نیست, باید دولت تازه اى بر پایه پیوندهاى ملى تشکیل شود. این دیدگاه را اینان با مقامات عالى رتبه, سلطان و وزیرانش مطرح کردند, مورد پذیرش آنان قرار نگرفت. امّا مصطفى کمال و دوستانش, از فرماندهان ارتش, بر این نظر پاى مى فشردند اینان, با پیمان آتش بس مُندرُس, بویژه مواد مربوط به انحلال ارتش, به هیچ وجه موافق نبودند و در محافل گوناگون به مخالفت برخاستند.
مصطفى کمال, در تاریخ 14شعبان1337ق/15مه1919م. زمانى که نیروهاى یونانى, اِزمیر را اشغال کردند, از سوى سلطان, به سمت بازرس ارتش سوم گمارده شد. قدرتى که بالاتر از همه مقامات لشکرى و کشورى بود.
در این مقام بود که با هماهنگى فرماندهان نظامى, در بخشنامه اى در تاریخ23رمضان/22ژوئن از نیروهاى ارتش خواست که به تقویت خود بپردازند و به انحلال ارتش به هیچ روى توجه نکنند.
همچنین اعلام کرد: به هدف گرفتن یک تصمیم ملى, کنگره اى در سیواس, با شرکت3نفر از هر استان تشکیل خواهدشد. و نیز به تمام مقامات کشورى و لشکرى اخطار کرد که باید از خود وى دستور بگیرند.
این بخشنامه ها, موجى از خوشحالى در بین ارتشیان برانگیخت. زیرا هم از انحلال ارتش جلوگیرى مى شد و هم ارتش قدرت مندانه در رأس هرم بود.
حکومت عثمانى که از کارهاى او سخت ناخشنود بود, دستور داد که به استانبول برگردد. امّا او از این دستور سرپیچى کرد و وارد ارز روم شد. مقامات کشورى و لشکرى ارز روم دستور داشتند وى را بازداشت کنند, امّا چنین نکردند و او آزادانه وارد ارز روم شد.
در9شوال1337, 8ژوئیه1919, از ارتش کناره گیرى کرد و در24شوال/23ژوئیه, به عنوان نماینده ساده وارد کنگره ارز روم و به ریاست آن برگزیده شد.
به پیشنهاد مصطفى کمال, کنگره, متن منشور ملّى را, که در آن تمامیت ارضى کشور و ضرورت جنبش ملى تأیید مى شد, تصویب کرد.
در12ذیحجه/4سپتامبر, کنگره ملّى سیواس گشوده شد. در آن جا هم, مصطفى کمال, به ریاست کنگره برگزیده شد.
در این کنگره, تمامى مصوّبات کنگره ارز روم تأیید شد.
در4ربیع الثانى1338, مصطفى کمال, مرکز مبارزه را به آنکارا انتقال داد. در این برهه, انتخابات عمومى برگزار گردید, طرفداران مصطفى کمال اکثریت آراء را به خود اختصاص دادند و اصول منشور ملّى را به تصویب مجلس نمایندگان رساندند.
در24جمادى الثانى1338ق/16مارس1919م. نیروهاى انگلیس استانبول را اشغال کردند و مجلس نمایندگان را منحل ساختند.
در4شعبان1338/23آوریل1920م. پس از یک انتخاب دیگر, مجلس بزرگ ترکیه در آنکارا گشوده شد و نمایندگان, وى را به ریاست برگزیدند.
به پیشنهاد مصطفى کمال, قانونى به تصویب رسید که برابر آن, نام کشور, به ترکیه تغییر یافت و تصریح گردید حق حاکمیت و نیروى اجرایى, توسط مجلس اعمال خواهد شد. برابر همان قانون, مصطفى کمال به ریاست مجلس, مقام نخست وزیرى و ریاست کشور را به دست آورد.
در22شعبان1338ق/11مه1920م. دولت استانبول, مصطفى کمال را به مرگ محکوم کرد. امّا از آن جا که وى بر بخشهاى مهم کشور حاکم گشته بود, دولت استانبول, کارى از پیش نبرد.
مصطفى کمال, هر مقاومتى را در برابر خود, درهم مى کوبید.
فرانسویها در جنوب سرزمینهاى ترکیه را تخلیه کردند و حکومت آنکارا را به رسمیت شناختند.
در25ذیقعده1338ق/10اوت1920م. انگلیسیها دولت عثمانى را به امضاى پیمان (سور) وادار ساختند. به موجب این پیمان, به ارتش یونان اجازه داده مى شد که منطقه اشغالى خود را گسترش دهد. دولت آنکارا اعلام کرد: این قرارداد را به رسمیت نمى شناسد.
در30ذیقعده1339ق/5اوت1921م. مجلس ملى, مصطفى کمال را به فرماندهى کل قوا برگزید.
در21ذیحجّه1339/26اوت1922, ارتش ترکیه به فرماندهى مصطفى کمال, ارتش یونان را در هم شکست و ارتش یونان, ناگزیر از آناتولى واپس نشست.
پس از این پیروزى, با میانجیگرى متفقین, قراردادِ ترک مخاصمه بین ترکیه و یونان امضا شد و بر مبناى آن, یونانیها, سرزمینهاى ترکیه را تخلیه کردند.
و در همین هنگام انگلیسیها, چناق قلعه و استانبول را که در اشغال خود داشتند, به دولت مصطفى کمال سپردند. در11ربیع الاول 1341ق/اول نوامبر1922م. مجلس ملى, به پیشنهاد مصطفى کمال, سلطنت را از خلافت جدا اعلام کرد و به انقراض سلطنت رأى داد. در نتیجه, وحیدالدین, آخرین سلطان عثمانى, کشور را ترک کرد و پسرعموى او عبدالحمید دوم (1364ق/1944به عنوان اولین و آخرین خلیفه اى که از امتیازات سلطنت برخوردار نبود, منصوب گردید.
در10ذیحجّه1341ق/24ژوئیه1923م, کنفرانس لوزان تمامیت ارضى ترکیه و استقلال کامل آن را اعلام داشت. در18ربیع الاول1342ق/29اکتبر1923م, مصطفى کمال, به عنوان نخستین رئیس جمهور ترکیه انتخاب گردید.
مصطفى کمال در24رجب1342ق/اول مارس1924م. در سخنرانى خود در مجلس, خواستار الغاى خلافت شد.
مجلس ملى در تاریخ26رجب1342ق/3مارس1924م. به الغاى خلافت رأى داد.
بدین سان حکومت600ساله آل عثمان برافتاد.
با استفاده از دائرةالمعارف بزرگ اسلامى, ج1 / 85ـ87
مصطفى کمال, به گونه بسیار خشونت آمیز, به دگرگونى نظام فرهنگى و حقوقى و آداب و سنتهاى مردم پرداخت و اسلام زدائى را سرلوحه برنامه هاى خود قرار داد.
او, دیکتاتورى بود که هیچ مخالف و رقیبى را برنمى تابید. هر کس علیه او برمى خاست و سیاستهاى او را برنمى تابید, از سر راه برداشته مى شد.
جواهر لعل نهرو, او را دیکتاتور مى دانست که به هیچ روى نمى توانست مخالفان خود را برتابد:
(عطش قدرت در دیکتاتورها با افزایش قدرت شان زیاد مى شود و هرگز پایان نمى پذیرد و اقناع نمى شود. یک دیکتاتور, هرگز نمى تواند هیچ گونه مخالفتى را تحمل کند و به همین قرار, مصطفى کمال هم نسبت به مخالفان خود, به شدت رفتار کرد. و کوششى که به وسیله یکى از متعصبان مذهبى براى کشتن او صورت گرفت, مقدمه اقدامات او براى نابود ساختن تمام مخالفانش گردید.) نگاهى به تاریخ جهان, ج3/1365
مصطفى کمال, تمامى مخالفان و رقیبان و انتقادگران را سرکوب کرد و یا به سکوت واداشت. ترکیه را به گورستان دگرساخت. همه جا را سکوت فراگرفته بود, سکوت مرگبار. دادگاه هاى استقلال, بى رحمانه مخالفان را درو مى کرد. حتى کسانى که در مبارزات استقلال طلبانه همراه و همگام با او در حرکت بودند, از این تصفیه هاى خونین در امان نماندند.
پس از سرکوبى و پدید آوردن فضاى خفقان آور, به اجراى افکار خود پرداخت. افکار بسیار سطحى و پست و به هیچ مایه اى از دگرگونى آفرینى در چشم اندازها و در زوایاى و لایه هاى اجتماع و تعالى بخشى به دیدها و نگاه ها.
او در گام اول اجراى اندیشه هاى خود, به کلاه فینه حمله کرد و ممنوع ساخت کسى آن را بر سر بگذارد.
او مى پنداشت با برداشتن کلاه فینه, مردم به تمدن فرنگ نزدیک مى شوند, فرنگى که سخت شیفته آن بود و مى خواست کشورش به آن سمت حرکت کند. ولى فکر نکرده بود که باید دگرگونى در آن چه داخل سرهاست انجام بگیرد, نه آن چه بر روى سرهاست. اروپاییها اگر از تمدن و فرهنگى برخوردار شده اند, به خاطر دگرگونى بوده است که در مغزشان به وجود آورده اند, نه در کلاه و پوشاک شان.
جواهر لعل نهرو درباره این اقدام شگفت انگیز مصطفى کمال, امّا به پندار او با معنى و مقدمه براى کارهاى بزرگ, مى نویسد:
(وقتى که مصطفى کمال هر نوع مخالفت و مقاومت را از میان برد, دیکتاتور بدون رقیب کشور گشت و عصمت پاشا (عصمت اینونو) هم مرد دست راست او بود. در این موقع, به اجراى افکار بسیارى که در سر داشت پرداخت و کار خود را با یک اقدام کوچک که در عین حال بسیار مشخص و پرمعنى بود, شروع کرد. یعنى به کلاه (فینه) حمله برد. کلاه (فینه) مظهر و نشانه اى براى فرد ترک و تااندازه اى مظهرى براى یک فرد مسلمان شده بود. کمال پاشا کار خود را با احتیاط و از ارتش شروع کرد. سپس خودش با کلاه اروپایى در مجامع عمومى ظاهر گشت که موجب حیرت همه کس مى شد.
و بالأخره قانونى وضع کرد که به سر گذاردن کلاه فینه, جرم و خیانت شمرده مى گشت! به ظاهر خیلى عجیب به نظر مى رسد که براى کلاه این همه اهمیت قائل شوند. زیرا آن چه بیش تر اهمیت دارد, چیزى است که در داخل سرها مى باشد, نه بر روى سر. امّا گاهى اوقات, چیزهاى کوچک, خود مظهرى از چیزهاى بزرگ مى شوند. کمال پاشا با حمله به کلاه فینه, که چیزى بى گناه و کم اهمیت بود, در واقع عادات قدیمى و تعصبات مذهبى را مورد حمله قرار مى داد.) همان/1366
سپس از کارهاى بعدى او چنین گزارش مى دهد:
(مصطفى کمال, پس از آن که در این نخستین اقدام خود پیروز گشت, یک قدم دورتر رفت تمام صومعه ها و خانه هاى مذهبى را منحل ساخت و اموال و املاک آنها را به نفع دولت ضبط کرد.)
(پیش از این اقدام, مدارس مذهبى اسلامى نیز منحل شده بود و به جاى آنها, مدارسِ عادى غیر مذهبى به وجود آمده بود.)
(تغییرات اساسى و کلى در قوانین به وجود آمد. تا آن زمان, در بسیارى از امور, تعلیمات و مقررات,قرآن و قوانین (شریعت) ملاک عمل بود. امّا به دستور کمال پاشا, قانون مدنى سوئیس و قانون جزایى ایتالیا و قانونِ بازرگانى آلمان, ترجمه شد و در ترکیه معمول گردید.
این امر, به معنى آن بود که در وضع زندگى شخصى اشخاص تغییرات کلى و اساسى پیش مى آمد و مقررات ازدواج وارث و غیره نیز تغییر مى یافت. قوانین قدیمى اسلامى نیز در این موارد هم تغییر پذیرفت. داشتن زنان متعدد نیز ممنوع گردید.)
(کمال پاشا, مخصوصاً مى خواست که زنان از تمام بندهاى کهن آزاد شوند. به این منظور,یک انجمن دفاع از حقوق زنان, تشکیل شد و انواع مشاغل به زنان رجوع گردید. چادر و حجاب, نخستین چیزى بود که به شدت مورد حمله قرار گرفت و با سرعت نمایانى از میان رفت.)
(کمال پاشا, رقصهاى اروپایى را نیز بسیار تشویق مى کرد. نه فقط خود او خیلى از رقصیدن خوشش مى آمد, بلکه این کار در نظر او, به آزادى زنان و رواج تمدن غربى کمک مى کرد.
در ترکیه, کلاه و رقص, شعارهاى پیشرفت و تمدن شمرده مى شد! در واقع, این دو چیز مظاهر بسیار حقیرى براى تمدن غرب هستند. امّا لااقل در تغییر ظواهر اثر داشتند و ترکیه با این وسیله, کلاه ِخود, لباسِ خود و طرز زندگى خود را تغییر داد.)
همان/1366ـ1367
15. امان الله خان (1271ـ1339ش/1892/1960ک.) سومین پسر امیر حبیب الله خان بارکزایى است. در روزگار جوانى, به هوادارى از استاد و پدر زن خود, محمود طَرزى و اندیشه هاى او شهرت داشت.
محمود طرزى, نویسنده معروف افغان, سالها در عثمانى مى زیسته و در آن دیار, با افکار و اندیشه هاى سید جمال الدین اسدآبادى آشنا شده است. پس از بازگشت به افغانستان (جمعیت جوان) و نشریه سراج الاخبار را بنیان نهاد.
هفته نامه سراج الاخبار سهم به سزایى در بیدارى افکار افغانها داشت و جمعیت افغانستان جوان, خواهان دگرگونیهاى بنیادین و اساسى در بنیادهاى فرهنگى, اجتماعى و اقتصادى افغانستان بود و امان الله خان که محبوبیت و نفوذى میان مردم و پیرامونیان امیر حبیب الله خان داشت, نماینده این جریان در دربار پدرش به شمار مى رفت.
او, پس از کشته شدن پدرش در 1297ش/1919م. در 4 اسفند, سلطنت خود را اعلام کرد. نظامیان و مردم, به حمایت از او برخاستند.
امان الله خان در آغاز حکومت در بیانیه اى هدف خود را به دست آوردن استقلال و آزادى افغانستان, تدوین قانون و تأمین نیازهاى جامعه, مشارکت مردم, اداره دولت براساس و پایه (وشاورهم فى الامر) اعلام کرد و از همه مردم خواست: به پشتیبانى از دین و دولت و وطن خود قیام کنند.
در این برهه, موج ضد انگلیسى, افغانستان را فراگرفته بود. چون نظارت بر سیاست خارجى افغانستان به موجب قرارداد 1905م در ازاى دریافت 160 هزار لیره بریتانیا, به آن کشور واگذار شده بود, امان الله خان در 12 اسفند 1297ش/3 مارس 1919, اصل استقلال سیاسى افغانستان را به نایب السلطنه هندوستان گوشزد کرد. و در ملاقات با لُرد چِلمسفورد, نماینده بریتانیا در افغانستان, بر آن تأکید ورزید, چون با بى اعتنایى بریتانیا روبه رو شد, در عمل سیاستى مستقل پیش گرفت و اعلام استقلال کرد و اتحاد شوروى, نخستین کشورى بود که استقلال افغانستان را به رسمیت شناخت.
در این زمان جنبشهاى ملى گرایانه میان پشتوها و قیام هندیان علیه انگلیسیها, امان الله خان را به رویارویى نظامى با انگلستان برانگیخت. اما به خاطر ضعف سازماندهى قواى نظامى افغانها و برترى نظامى قواى انگلیسى کارى از پیش نبرد. تنها در جبهه قندهار, محمد نادرخان, قواى انگلیسى را درهم شکست و به عقب نشینى واداشت.
در این جنگ با این که هیچ یک از دو طرف جنگ به پیروزى مطلق دست نیافت, اما اقتدار انگلستان درهم شکست و نفوذ استعمارى آن کشور پایان پذیرفت. در این زمان, معاهده صلح میان انگلستان وافغانستان در راولپندى, به امضا رسید (17 مرداد 1298ش/ 8اوت 1919م.)
امان الله خان, پس از به دست آوردن استقلال سیاسى و استوارسازى پایه هاى حکومت خویش, به تلاش گسترده اى دست زد که افغانستان را از انزواى سیاسى به در آورد. از این روى, هیأتهایى به قصد مذاکره و ایجاد رابطه با کشورهاى اروپایى و کشورهاى همسایه گسیل داشت. در پى آن, روابط دوستانه اى با شوروى برقرار کرد. در این پیمان دوستى, شوروى متعهد شد به افغانستان کمکهاى اقتصادى و علمى بکند. تشکیل نیروى هوایى در این کشور از جمله دستاورد این روابط بود.
امان الله خان, با الهام از افکار محمود طرزى و جمعیت افغانستان جوان, دست به دگرگونیهایى در بافت فرهنگى, ادارى, نظامى و اقتصادى کشور زد که چون با سنتهاى کهن و باورهاى ریشه دار مردم ناسازگارى داشت, با شکست روبه رو شد. در این دوره, براى نخستین بار قانون اساسى افغانستان تدوین شد (1303ش/ 1924م) و مجلسى به نام شوراى دولت, که اعضاى آن انتصابى شاه و انتخابى ملت بودند, برپا گشت. این اقدامها با شورش مردم پاکتیا, بخصوص مردم خوست که از فساد و بدرفتارى مأموران دولت به جان آمده بودند, متوقف شد.
امان الله از 1306ش/1927م. دست به یک مسافرت طولانى به کشورهاى آسیایى و اروپایى زد. در این سفر, از غرب اثر پذیرفت و در اندیشه او دگرگونیهایى پدید آمد و چنان از غرب و در سفر به ترکیه از آتاتورک, اثر پذیرفت که در برگشت به افغانستان, براى پدید آوردن دگرگونى همه سویه در افغانستان به خشونت روى آورد. پس از بازگشت اصلاحاتى را با تحمیل به تصویب رساند. به تلاش گسترده اى دست زد که فرهنگ غرب را در افغانستان گسترش و قوانین غربى را به جاى شریعت اسلامى رایج سازد و دایره نفوذ علما و روحانیون را محدود کند. که این حرکت, با مخالفت سرتاسرى مردم, علماى دین, نخبگان و حتى یاران و مشاوران وى از جمله محمود طَرزى روبه رو شد.
امان الله خان, که با چهره مذهبى و اسلام گرایى روى کار آمده بود و خود را داراى مسؤولیت سنگین امانت و امارت مى دانست, به جایى رسید که اسلام زدایى از افغانستان را سرلوحه برنامه هاى خود قرار داد و علماى دینى به تکفیر و رویارویى با وى برخاستند. در این میان حبیب الله کلکانى, معروف به بچه سقّا, با پشتیبانى علما و رهبران دینى, خود را فرمانرواى افغانستان خواند و با قواى خود, رو به کابل نهاد. با این که امان الله خان از مواضع خود دست برداشت; اما بچه سقّا از پیشروى به سوى کابل خوددارى نورزید و همچنان به سوى کابل پیش تاخت. امان الله خان چون در خود تاب مقاومت ندید, گریخت و سرانجام از طریق هند به ایتالیا رفت.
با استفاده از: دائرةالمعارف بزرگ اسلامى, ج10 / 179ـ180;
جهان اسلام, مرتضى اسعدى, ج1/77
16. (در چند سال اول سلطنت رضاشاه, تبلیغات بر ضد حجاب, به حدّ اعلا رسید. در روزنامه ایران جوان, که ارگان رسمى جمعیتى بدین نام بود و اعضاى آن, یک عده جوانان فرنگ دیده و از اروپا برگشته بودند که بعدها کارهاى حساس مملکت را در دست گرفتند, مبارزه پى گیر و شدیدى بر ضد حجاب, تحت عنوان: (نامه هاى بانوان) آغاز گردید. بیش تر این نامه ها, به امضاى یک بانوى فرضى فرانسوى مقیم تهران بود که براى دوستش به پاریس فرستاده مى شد.
در اواخر سال 1311, نور حماده, رئیس (مؤتمر النسائى الشرقى) (کنگره زنان شرق) با نمایندگانى از مصر و شام و بیروت به ایران آمده و کنگره در تهران تشکیل و مقرراتى وضع شد. در بهار سال 1313, رضاشاه به ترکیه سفر کرد و با مشاهده آزادیهایى که به بانوان ترک داده شده بود, لزوم اقدامى مشابه را در ایران حس نمود. هواداران آزادى زنان, از کوشش باز نایستادند و در این زمینه تصنیفها و ترانه ها ساختند و صفحات گرامافون از آنها پر شد و در رهگذرها و قهوه خانه ها به گوش مردم رسید که از آن جمله تصنیفى بود که استاد محمدعلى امیر جاهد ساخت و شعر آن از ملک الشعراى بهار بود. با این مطلع:
عـروس گـل از بـاد صـبـا شده در چمن چهره گشا…
این جریان کار را به آن جا کشانید که در سال 1313, زنان آموزگار و دختران دانش آموز, از چادر به سر کردن ممنوع شدند و افسران از راه رفتن با زنانى که چادر بر سر داشتند خوددارى کردند. در مهرماه 1314, کانونِ بانوان در تهران تأسیس شد و زنها گشاده رو با مردان معاشرت و مجالست کردند. و سرانجام در 17 دى ماه آن سال, رضاشاه فرمان (رفع حجاب) را صادر کرد.
در این روز, شاه, با ملکه و شاهدخت ها, که همه بى چادر بودند, در جشن فرهنگى دانشسراى تهران حضور یافتند و پس از استماع خطابه خانم هاجر تربیت, دستور رفع حجاب را صادر و به وزرا و نمایندگان مجلس و امراى ارتش فرمان داد که از او پیروى کرده, همسران خود را بى چادر در مراسم شرکت دهند.
وى نهضت بانوان را با این بیان اعلام کرد:
بى نهایت مسرورم که مى بینم خانمها, در نتیجه دانایى و معرفت, به وضع خود آشنا شده و پى به حقوق و مزایاى خود برده اند. زنهاى این کشور, به واسطه خارج بودن از اجتماع, نمى توانستند استعداد و لیاقت ذاتى خود را بروز دهند, بلکه باید بگویم که نمى توانستند حق خود را نسبت به کشور و میهن عزیز خود, ادا نمایند و بالأخره, خدمات و فداکارى خود را آن طور که شایسته است, انجام دهند. حالا مى روند, علاوه بر امتیاز برجسته مادرى که دارا مى باشند, از مزایاى دیگر اجتماع هم بهره مند گردند. ما نباید از نظر دور بداریم که نصف جمعیت کشور ما به حساب نمى آمد. یعنى نصف قواى عامه مملکت, بیکار بود. هیچ وقت احصائیه اى از زنها برداشته نمى شد, مثل این که زنها افراد دیگرى بودند و جزو جمعیت ایران به شمار نمى آمدند….)
روشن است که اگر رضاخان آبادانى کشور را مى خواست و نقش آفرینى زنان را در اجتماع, در کار و تولید, در بیرون آمدن از خانه و حضور در عرصه هاى گوناگون, ضرورت نداشت چادر و چاقچور را از آنها بگیرد و مجلسهاى رقص, آن هم با درهم آمیختگى زن و مرد تشکیل بدهد و با عفت و پاکدامنى, که دژ استوار و شکست ناپذیر و نگهدارنده جامعه از هر گزند, آفت و شبیخون فرهنگى دشمن است, به رویارویى برخیزد و زنان عفیف و پاکدامن را به لجن زارهاى بویناک بکشاند و از آنان بخواهد افزون بر وظیفه مادرى, در اجتماع هم حضور داشته باشند. حضورى که او مى خواست زنان در اجتماع داشته باشند, با کار و تولید و نقش مادرى و خانه دارى زن, ناسازگارى داشت و بى گمان, با آن حضور, هم شیرازه اجتماع سالمِ ایران اسلامى از هم مى گسست, که گسست و هم نقش مادرى زن از میان برداشته مى شد و کانون گرم بسیارى از خانواده ها به زَمهریر دگر مى شد که شد.
مخبرالسلطنه هدایت, از کارگزاران رضاشاه, که شش سال مقام رئیس الوزرایى را بر عهده داشت, فرازى از سخنان رضاشاه را در 17 دى, که گفته بود:
(مسرورم که بینم خانمها در نتیجه معرفت, به وضعیت خود آشنایى یافته اند. نصف قواى مملکت بیکار بود و به حساب نمى آید, اینک داخل جماعت شده است.)
این گونه به بوته نقد مى گذارد.
(در هیچ جاى دنیا, زن به قدر ایران کار نمى کرد و نمى کند. در شهرها و قراء, زن علاوه بر کار خانه دارى, بزرگ ترین کمک را به اقتصاد مملکت مى کند. قالى, گلیم, جاجیم, غالب از زیردست زنان بیرون مى آید, یا دخترها.
همه حرف در تهران است. در تهران هم, زنهاى خانه دار و کدبانو, در فرصت, خیاطى, گلدوزى و بافندگى مى کنند, سواى شوهردارى و تربیت اطفال. اگر تمدن امروز صحنه سینما, تآتر, قهوه خانه, گردش لاله زار و اسلامبول, فرصت بدهد.
خانه دارى در جماعت, اهم کارهاست, از معدودى هرزه گرد و لاابالى که بگذریم.
زنده بودیم و دیدیم معرفت خانمها به وضعیّت خودشان, چه ثمر بخشید. اوضاع را بعضى نویسندگان عفیف نوشته اند که در میان مردم بوده, دیده اند. من که در کنارى هستم و از هزار, یک موضوع را مى شنوم, به حال این زندگى و عواقب آن تأسف مى خورم.)
خاطرات و خطرات/408ـ409
مخبرالسلطنه هدایت, از تلاش گسترده رژیم رضاخان در کشف حجاب, واداشتن زنان به برداشتن روسرى, تشکیل مجلسهاى مختلط در طبقه اعیان و کارگزاران, چنین گزارش مى دهد:
(…امر صادر شد که از اول فروردین 1314, مردها کلاه فرنگى (لگنى) بر سر بگذارند و زنها چادر را ترک کنند.کلاه اجنبى, ملیت را از بین برد و برداشتن چادر, عفت را. پرده حجاب باقى بود. زنها بلند پوشیدند و روسرى برافکندند و این حجاب شرعى بود. پلیس دستور یافت روسرى را از سر زنها بکشد. روسرى ها پاره شد و اگر ارزش داشت تصاحب. مدتى زد و خورد بین پلیس و زنها ادامه داشت. بسیار زنها را شنیدم که از خانه بیرون نیامدند. امر شد مبرزین محل,مجالس ترتیب بدهند, زن و مرد محل را دعوت کنند که اختلاط عادى شود. وثوق الدوله از پیش قدمها بود. در کافه بلدیه, شب نشینى مرتب شد. من هم دعوت داشتم. نوشتم: خانمى مجلس آرا ندارم و تنها آمدن, خلاف نزاکت است.
تعجب از میدان دارى محتشم السلطنه رئیس مجلس و آخوند اعیان بود, بیرون از حد وظیفه. البته بى اجبار نبود.…
آن چه اجبارى بود به جاى خود, مردان بى ناموس و متملقان چاپلوس, زنهاى خودشان را به مجالس رقص بردند و به الدنگها سپردند.) همان/407
در برابر این حرکت شوم و نکبت آلود رضاخان, عالمان و روحانیان بیدار, پیش از 17 دى, از همان زمانى که زمزمه آن به گوش مى رسید و در گوشه و کنار, گاه, رفتارى از شمارى از زنان, بویژه زنان وابسته به دربار, برخلاف شؤون اسلامى و اصل بلند و مسلم حجاب اسلامى, سر مى زد, به رویارویى برخاستند و مردم دیندار و باورمند را در برابر این موج سهمگین آماده کردند و با قیام خونین خود در مشهد و در کنار آستان رضوى و اعتراضهاى پى درپى در دیگر شهرها, از جمله قم, نگذاشتند این دژ استوار و باروى سر به فلک سوده, فرو ریزد. از این روى, رایَت حجاب, به جز در بخشى محدود از این سرزمین و در بین شمارى اندک, همچنان عزیز و گرانمایه افراشته ماند و رضاخان و استعمار, با همه تلاشى که کردند, نتوانستند این دَرَفش هویت اسلامى و عفاف زن مسلمان را به زمین افکنند.
17. ویلیام نوکس دارسى, به سال 1849میلادى در شهر نیوتن آبوت, واقع در ایالت دونشیر انگلستان, به دنیا آمد. تحصیلات متوسطه خود را در مدرسه وست مینستر لندن به پایان رساند.
در سال 1886, در حالى که هفده سال داشت, با تمام خانواده اش, به استرالیا مهاجرت کرد. در آن جا, در دارالوکاله پدر, که وکالت دادگسترى را عهده دار بود, مشغول به کار شد. روزى, یکى از مشتریان تکه سنگى را به او نشان داد که در آن طلا وجود داشت و گفت: در نزدیکى محلّى که او زندگى مى کند, کوه بزرگى است که در آن از این سنگها بسیار پیدا مى شود.
برق طلا, ویلیام دارسى را از جا کند و در پى کشف طلا برآمد. آن چه را شنیده بود, با چند نفر در میان گذاشت و به گونه شراکتى, با ابزار و وسائل و کارگرانى که به استخدام درآورده بودند, به جست وجوى طلا پرداختند. در این جست وجو, به معدن بزرگ (مونت مرگان) دست یافتند که پس از استخراج, دیرى نپایید که ویلیام دارسى و شرکاى او ثروت هنگفتى به چنگ آوردند. او در جست وجو بود که ثروتش را در جاى دیگر به کار ببرد که بوى نفت به مشامش خورد. در بین ثروت مندان سخن از نفت بود و منافع سرشارى که این طلاى سیاه به جیب کسانى که در استخراج آن سرمایه گذارى کنند, سرازیر خواهد کرد. در این هنگام با سِر. هنرى درو موندولف آشنا شد. از یک سو, دارسى در پى نفت بود و از دیگر سوى, سِر. هنرى دروموندولف, به دنبال سرمایه دارى مى گردید که او را برانگیزاند تا در ایران سرمایه گذارى کند و آگاهى هایى که درباره نفت ایران دارد در اختیار او بگذارد.
سِر. هنرى دروموندولف, آن چه از نفت ایران مى دانست از فردى ایرانى به نام کتابچى خان شنیده بود.
کتابچى خان, در روزگارى که سرپرستى اداره گمرگ ایران را به عهده داشت, مقاله اى در مجلّه معادن, چاپ پاریس, به قلم مسیو دمرگان, باستان شناس فرانسوى, که سالها در شوش مشغول کاوش براى کشف آثار باستانى بوده, مطالعه مى کند. مسیو دمرگان در این مقاله, به شرح از وجود نفت در غرب و جنوب غربى ایران, گزارش مى دهد.
کتابچى خان, بر اثر سفرهاى گوناگون به غرب, از منافع و آثار نفت آگاهى هایى به دست آورده بود, سفرى به جنوب رفت به چشم خود آن چه را مسیو دمرگان در مقاله یاد شده گزارش کرده بود, دید. در سفرى به پاریس, به سابقه دوستى با سِر. هنرى دروموندولف, که چندى پیش از آن تاریخ, سمت وزیر مختارى انگلیس را در ایران داشت, دیدار کرد.
در این دیدار, از مقاله مسیو دمرگان در مجله معادن, چاپ پاریس سخن به میان آورد و آن چه را خود درباره وجود نفت در جنوب ایران دیده بود نیز, یادآور شد و از سِر. هنرى دروموندولف خواستار شد که زمینه آشنایى او را با سرمایه داران انگلیسى فراهم کند.
سِر. هنرى دروموندولف, در دیدار خود با ویلیام دارسى, سرچشمه آگاهى هاى خود را به آگاهى ویلیام دارسى رساند:
نتیجه گفت وگوى وى با ویلیام دارسى این شد که سِر. هنرى درو موندولف, کتابچى خان را به لندن خواست و او را با ویلیام دارسى آشنا کرد.
کتابچى خان, در دیدار با ویلیام دارسى, به شرح, از وجود نفت در جنوب ایران سخن گفت و مقاله دومرگان را شاهد آورد. ویلیام دارسى زمین شناس کارآزموده اى را به نامِ هـ.ت برلز, با یک معاون به نام دالتن, به ایران فرستاد. این دو متخصص و زمین شناس, پس از مطالعه در محل گزارش, در گزارشى به ویلیام دارسى, اعلام کردند: کشف نفت در حوالى قصر شیرین و شوشتر بسیار محتمل و در دیگر جاها امید بسیارى مى رود.
در 1901م. 1319هـ.ق. دارسى نماینده اى به نام ماریوت, به همراه کتابچى خان, به تهران فرستاد که با دولت ایران براى گرفتن امتیاز کشف نفت, به گفت وگو بپردازند.
در ضمن, ماریوت, سفارشنامه اى از سِر.هنرى درو موندولف براى وزیر مختار انگلیس در تهران که آن وقت سرارتور هاردینگ بود, همراه داشت. افزون بر این سِرارتور هاردینگ نیز وظیفه داشت و دستور کلى از وزارت خارجه که همکارى لازم را براى گرفتن امتیاز نفت جنوب, براى یکى از اتباع انگلیس داشته باشد.
ماریوت و کتابچى خان, پس ازورود به تهران, پیشنهادى را تنظیم و به شاه ایران, مظفرالدین شاه, تسلیم کردند.
مظفرالدین شاه, این تقاضا را, به خاطر این که تحت نفوذ سیاست روس قرار گرفته بود, بى درنگ رد کرد. سِرارتور هاردینگ به نزد اتابک (امین السلطان) رفت و از او خواستار کمک شد. در ضمن, به ماریوت, نماینده ویلیام دارسى دستور داد, به کسانى که از درباریان و مقامهاى مسؤول و کارگزاران, مى توانند در این مهم نقش داشته باشند وعده هاى لازم را بدهد و طمع آنان را به گونه شایسته اى برانگیزد.
هاردینگ, با حیله ها, ترفندها و وعده هایى, اتابک را راضى کرد با پروژه دارسى موافقت کند و آن را به صحّه شاه برساند. امتیازنامه دارسى, به صحه شاه رسید و امضا و مهر اتابک (میرزا على اصغرخان امین السلطان صدراعظم) و میرزا نصرالله خان مشیرالدوله نائینى, وزیر خارجه, و نظام الدین غفارى مهندس الممالک, وزیرمعادن پاى آن نقش بست.
نماینده دارسى, درحدود ده هزار لیره به اتابک, مشیرالدوله و مهندس الممالک نقد پرداخت. و سى هزار سهم, به عنوان پیشکش به مظفرالدین شاه تقدیم کرد و بیست هزار سهم هم ظاهراً به عنوان هدیه (معناً به عنوان رشوه) میان اتابک, مشیرالدوله و مهندس الممالک تقسیم گردید. (ده هزار سهم به اتابک و به آن دو, هر یک پنج هزار سهم رسید.)
و کتابچى خان هم, حق دلالى خوبى ازاین معامله برد و توانست براى خود و اولادش زندگى با رفاهى در اروپا تهیه کند.
مدت امتیازنامه دارسى, 60 سال بود. ابتداى آن هشتم صفر 1319/28 مه 1901م. حوزه امتیاز, سراسر خاک ایران, به جز ایالات خراسان, مازندران و استرآباد (گرگان کنونى) و آذربایجان بود.
این امتیاز و قرارداد ننگین در روزگارى بین نماینده ویلیام دارسى و اتابک صدراعظم ایران, میرزا نصرالله خان مشیرالدوله و نظام الدین غفارى مهندس الممالک, به امضا رسید که وضع شاه و کارگزاران دولت شاهنشاهى, به روایت هاردینگ به این شرح بود:
(شاه که از لحاظ فکر, کودک سالخورده اى بیش نبود, از لحاظ استقامت مزاج چون نایى شکسته نحیف و ناتوان شده بود. وضع عجیب کشور هم که سالهاى متمادى, به طرز بسیار ناگوارى اداره مى شد, وضعى را پیش آورده بود که هر دولت خارجى که بیش تر به متصدیان فاسد و بى دفاع کشور, پول و تعارف مى داد, یا با صداى رساترى آنها را تهدید مى نمود, مى توانست آنان را از پاى درآورد و مجبور به تسلیم نماید.)
با استفاده از: ایران در دوره سلطنت قاجار,
على اصغر شمیم/ 298ـ301;
افزایش نفوذ روس و انگلیس در ایران عصر قاجار,
دکتر جواد شیخ الاسلامى / 201 .
رضاخان تلاش مى ورزید که وانمود کند یک قهرمان ملى است و براساس شایستگیهایى که داشته, توانسته است بر اریکه سلطنت تکیه بزند. وابستگى به انگلیس ندارد و این, خود اوست که تصمیم مى گیرد و فرمانبردار قدرتى نیست. در این راستا و براى این که مردم او را دست نشانده انگلیس ندانند, بر آن شد با یک نمایش دروغین و تبلیغاتى بنمایاند افزون بر این ضد انگلیس نیز هست, تا در نزد مردم محبوبیت پیدا کند و قهرمان جلوه گر شود.
بهترین عرصه براى این نمایش, الغاى امتیازنامه دارسى به بهانه کسر حق السهم ایران بود. امتیازنامه استعمارى که آبروى ایران را برد و حیثیت آن را بر باد داد و نفت, که سرچشمه حیات اقتصادى این بوم و بَر بود و امید مى رفت در آینده نزدیک, با مدیریت فرزندان شایسته ایران, کشور را به قطب جهانى اقتصاد دگر کند و مردمان را از فقر و فاقه, شوربختى و فلاکت نجات دهد, به مدت 60 سال از چنگ ملت ایران ربود و به حلقوم انگلیسیها ریخت.
و نیز این الغا, بهترین عرصه براى خدمت به انگلستان بود, کشورى که او را از اردوگاه قزاقان, به کاخ سلطنت آورده بود.
او باید به گونه اى این خدمت بزرگ را جبران مى کرد. در اصل او براى خدمت به انگلستان, به تاج و تخت رسیده بود. الغاى قراردادِ کهنه و مورد انزجار و تنفر مردم, که نام انگلیس را در هر محفل و مجلسى بر سر زبانها مى انداخت و از آن کشور به زشتى و نفرت یاد مى شد, به سود انگلستان بود.
زیرا انگلستان زمینه مى یافت که به غوغاآفرینى علیه ایران دست بزند و با پیراهن عثمان کردن الغاى آن, سازمان ملل, که کارگزارانش در آن میدان دار و یکه تاز بودند, قراردادى را که مدت طولانى از آن گذشته بود و سال 1961, پایان مى یافت, با در تنگنا قرار دادن ایران, تمدیدش کند و همچنان به مکیدن خون ملت ایران بپردازد, بدون آن که نامى از امتیازنامه دارسى در میان باشد که الغا شده بود. در این میان هم سرباز و فرمانبردار آنها, از بدنامى نوکر انگلیس بودن به در مى آمد و هم انگلستان پتک امتیازنامه استعمارى دارسى را بالاى سر نداشت و مخالفان به این بهانه, نام آن کشور را به بدى نمى بردند و در عین حال, به سودى بسیار افزون تر از امتیاز دارسى نیز رسیده بود.
الغاى امتیازنامه دارسى از سوى رضاخان توجیهى نداشت و کسر حق السهم نمى توانست دلیل عقل پسندى براى آن باشد. باید علت این حرکت رضاخان را در جاى دیگر جست و آن, بى گمان, مأموریتى بود که رضاخان داشت. رضاخان با این شگرد, زمینه را براى امتیاز جدید, که انگلستان سخت نیازمند آن بود, فراهم آورد.
دکتر محمد مصدق در خاطرات خود درباره انگیزه رضاخان از الغاى امتیازنامه دارسى مى نویسد:
(در آن زمان که وجود نفت ایران محرز نشده و در امور سوق الجیشى مورد استفاده قرار نگرفته بود, دولت ایران امتیازمعادن نفت جنوب را براى مدت شصت سال,به یکى از اتباع انگلیسى موسوم به دارسى داده بود و اکنون که شصت سال از آن مى گذرد, این امتیاز به آخر رسیده بود.
متأسفانه در زمان اعلیحضرت فقید, صحنه سازیهایى شد که آن را تمدید کنند و صحنه سازى از این جهت اگر اعلیحضرت فقید مى توانستند و قادر بودند قبل از مذاکره با صاحب امتیاز و تهیه زمینه, آن را لغو کنند, بدون شک قادر بودند که از تجدیدنظر قرارداد و بالخصوص از تمدید آن جلوگیرى فرمایند و اکنون باید دید آن صحنه سازیها چه بود؟
1. اولین رُل آن به دست آقاى عباس مسعودى مدیر اطلاعات صورت گرفت که طبق دستور شرکت اعتراض نمود و از آن انتقاد کرد و طبق دستور از این جهت که اطلاعات هیچ وقت از هیچ استعمارى انتقاد نکرده و براى حفظ وضعیت خود, همیشه با هر سیاست استعمارى در این مملکت ساخته است.
2. رُل دوم را خود شرکت نفت بازى کرد که به دولت اعلام نمود حق الامتیاز سال 1310, کم تر از یک چهارم سال قبل خواهد بود. چنانچه شرکت گفته بود. 10% و یا 20% از سال قبل کم تر مى شود, این طرز بیان چیزى نبود که کسى را عصبانى کند. این بود که گفت: فقط 25% از حق الامتیاز و یا از آن کم تر پرداخته مى شود, تا اعلیحضرت شاه فقید, بتواند عصبانى شوند و مقدمات کار را فراهم فرمایند.
3. رُل سوم را خود شاه بازى فرمود که امتیازنامه را انداخت در بخارى و سوخت.
چنانچه این کار نمى شد, دولت انگلیس براى یک کار عادى به جامعه ملل نمى رفت و شکایت نمى کرد.
4. چهارمین رُل به دست دکتر بنش, وزیر خارجه چک اسلواکى صورت گرفت که به جامعه ملل پیشنهاد نمود دولت ایران و شرکت نفت با هم وارد مذاکره شوند و کار را تمام کنند که چون مقصود طرفین همین بود, جامعه ملل آن را تصویب کرد.
5. پنجمین رُل را هم آقاى سید حسن تقى زاده بازى کرد که قبل از تقدیم به مجلس, قرارداد را منتشر ننمود و به معرض افکار عموم قرار نداد. چنانچه جامعه از مضار آن مطلع شده بود, مخالفت مى نمود و تصویب تمدید در همان مجلس دست نشانده هم کارى بس دشوار بود. پس لازم بود که قرارداد را خود شرکت تهیه کند و کسى از مفاد آن مطلع نشود, تا مجلس بتواند آن را در یک جلسه تصویب نماید.
نظر به این که غیر از تاریخ 33ساله اطلاعات مدرکى ندارم, از این تاریخ استفاده مى کنم تا معلوم شود جزو وقایع سال 1311, جریان واقعه چطور شرح داده شده و اکنون آن چه در این تاریخ درج شده, عیناً نقل مى نمایم:
(در اواخر آبان, روزنامه اطلاعات طى چند مقاله اظهار عقیده کرد باید قرارداد دارسى لغو شود و قراردادى که متضمن منافع ایران باشد منعقد گردد.
در روز 6 آذر, مصادف با 27 رجب و عید مبعث, اعلیحضرت رضاشاه, امتیازنامه دارسى را در آتش بخارى انداخت و دستور داد, دولت ایران, رسماً قرارداد دارسى را لغو نماید. بلافاصله نامه اى از طرف وزارت دارایى, به شرکت نفت, مشعر بر اعلام الغاى قرار مزبور تنظیم و ارسال گردید.
دلایل وزارت دارایى این بود که اولاً قرارداد دارسى در ایام استبداد و بى خبرى, با وسایل غیر مشروع صورت گرفته و ثانیاً شرکت نفت, حتى به مواد همان قرارداد هم عمل نکرده است.
شرکت نفت در پاسخ وزارت مالیه اظهار داشت که دولت ایران حق الغاى قرارداد را ندارد, ولى مجلس شوراى ملى نظر دولت را تأیید کرده, لغو قرارداد را رسماً اعلام داشت.
پس از اعلام قرارداد در سراسر ایران جشنهاى مفصلى برپا شد و در این اثنا, دولت انگلیس توسط وزارت امور خارجه به لغو قرارداد اعتراض کرد و دولت ایران جواب مستدلى به اعتراض انگلیس داده, یادآور شد که چون شرکت نفت جنوب, به همان قرارداد پوسیده هم عمل نکرده و از تأدیه حق قانونى ایران استنکاف ورزیده عملاً قرارداد لغو شده است.
دولت انگلیس به جامعه ملل شکایت کرد و اظهار داشت: چون دولت ایران قرارداد را لغو کرده و دولت انگلیس عمل ایران را مشروع نمى داند, ممکن است این واقعه موجب تزلزل صلح جهانى گردد. جامعه ملل هم یادداشتى در این خصوص براى ایران ارسال داشت.
و دولت ایران در جواب جامعه ملل استدلال کرد که چون ایران حاضر است قرارداد جدیدى با شرکت منعقد کند, از آن رو, هیچ گاه لغو قرارداد موجب تزلزل بنیان صلح جهانى نخواهد شد.
… در 25 اسفند 1311 مجلس نهم توسط اعلیحضرت شاه با همان مراسم معمولى افتتاح یافت و اعلیحضرت ضمن نطق افتتاحیه خود راجع به نفت چنین اظهار داشتند:
(به مناسبت الغاى امتیاز معادن نفت جنوب و مذاکره اى که براى قرارداد در نظر است, امیدواریم که اقدامات دولت, با ترتیب عادلانه, که متضمن تأمین منافع حقه مملکت باشد, به حسن نتیجه منتهى گردد.)
در 24 اردیبهشت آقاى تقى زاده وزیر مالیه متن قرارداد جدید نفت را که در 26 ماده تنظیم شده بود, تقدیم مجلس نمود.)
این بود آن چه اطلاعات در این باب در تاریخ 33ساله خود منتشر کرده است و آقاى تقى زاده بنا به اقرار خود, آلت فعل بوده و هر عملى که از او صادر شده,به واسطه دستى بوده که این آلت را به حرکت درآورده است.
ولى معلوم نیست چه چیز سبب شد که شاه فقید کارى برخلاف مصالح مملکت صورت دهد و مضحک این است طبق ماده 10 متمم بودجه سال 1312, مبلغ سى وپنج هزار لیره که به تعبیر امروز, متجاوز از هفتصد هزار تومان مى شود به وزارت مالیه اعتبار داده شد که بین دلالهاى نفت تقسیم کنند. و چه خوب است آقاى تقى زاده وزیر مالیه وقت, نامِ این دلالان را فاش کنند و باز به این متعذر نشوند که هم اکنون هم آلتى بى اراده هستند.)
خاطرات و تألمات مصدق/198ـ200
سید حسن تقى زاده از کارگزاران رژیم رضاخان, فرد مورد اعتماد وى, وزیر دارایى وقت, جزء هیأت گفت وگو با طرف انگلیسى, از امضاکنندگان امتیاز جدید نفت به سال 1933م جریان الغاى قرارداد دارسى و سپس بستن قرارداد ننگین تر از آن را این گونه گزارش مى کند:
(… رضاشاه هرچه در قوه داشت به کار برد, تا عمل الغاء امتیاز نفت را خواسته ملت نشان بدهد. به دستور او شهرهاى کشور را چراغانى کردند. سیل تلگرافات از شهرستانها به تهران سرازیر شد که این کمپانى خون ما را مکیده است و ریشه اینها را بکنید و غیره غیره. رسم آن زمانها (دوران دیکتاتورى رضاشاه) همین بود که هر وقت شاه, چیزى را اراده مى کرد, در و دیوار به صدا درمى آمد و ملت خواستار اجراى همان چیز مى شد که شاه خواسته بود….
آخر قضیه منتهى به این شد که دولت بریتانیا, به وکالت از طرف شرکت نفت, به جامعه ملل عارض شد و از دست دولت ایران که امتیاز شرکت را لغو کرده بود, شکایت کرد… انگلیسیها مدعى شدند ایران به حق آنها تجاوز کرده است و خواستار تشکیل جلسه جامعه ملل شدند. جلسه تشکیل شد و پرونده نفت رفت به جامعه ملل. مرحوم داور و آقاى علا, به امر رضاشاه رفتند ژنو, تا در آن جا از حقوق ایران دفاع کنند و دفاع هم کردند که اینها (عمال شرکت) فلان قدر حق ما را نداده اند و رقم دقیق مطالبات خود را هم کتباً تسلیم جامعه ملل کردند….
سرجان سیحون, وزیر خارجه انگلیس, به اعتراضات ایران پاسخ داد…. سرانجام قرار شد کمیسیونى که دکتر بنش, وزیر خارجه چک اسلواکى, مخبرش بود, به این اختلاف رسیدگى کند و گزارش کار خود را به جامعه ملل بدهد….
پس از مباحثات و مشاجرات زیاد که در آن کمیسیون صورت گرفت, دکتر بنش به دبیر کل جامعه ملل گزارش داد که ایرانیها حاضرند قرارداد جدید با شرکت نفت ببندند,… پس از دریافت گزارش دکتر بنش, جامعه ملل نظر داد که بهتر است طرفین, وارد مذاکرات مستقیم با یکدیگر گردند….
به این ترتیب قرار شد هیأت نمایندگى انگلیس بیاید تهران و وارد مذاکره مستقیم با مقامات رسمى ایران گردد, تا بلکه بتوان امتیاز قدیم را لغو و قرارداد جدیدى جایگزین آن کند.
البته آنها (انگلیسیها) مطلب را به این صورت قبول نداشتند. یعنى حاضر نبودند امتیاز قدیم را ملغى شده تلقى کنند. به عکس, خیلى تأکید داشتند که آن امتیاز هنوز هم معتبر و پا برجاست.
مع الوصف مى گفتند: خوب مى آییم, مى نشینیم, حرف مى زنیم, اگر قرارداد جدید, که ایرانیها پیشنهاد مى کنند, مصالح ما را تأمین کرد, قبولش مى کنیم و الاّ همان امتیاز سابق (امتیاز دارسى) به جاى خود باقى است….
رئیس کمپانى سرجان کدمن, با معاونش فریزر به تهران آمدند…. یک حقوقدانى با خود همراه آورده بودند که بسیار وارد و زبردست بود و مى گفتند در اروپا نظیر و همانند ندارد….
مذاکرات در تهران به انگلیسى صورت مى گرفت و از میان اعضاى هیأت نمایندگى ایران, فروغى و علاء و من به زبان انگلیسى با آنها صحبت مى کردیم. بیش تر حرفها را من مى زدم….
آخر سر مذاکرات به جایى رسید که در اغلب شرایط توافق نظر حاصل شد, جز در میزان حداقل مبلغى که شرکت مى بایست همه ساله به ایران بپردازد…. آنها هفتصد و پنجاه هزار لیره مى گفتند و ما مى گفتیم یک میلیون و دویست هزار لیره (حداقل)…. بالاخره این قضیه هم حل شد.
اختلاف نظر مهم دیگر (که آن هم حل شد) روى مالیاتى بود که شرکت نفت در آتیه مى بایست, همه ساله به خزانه ایران بپردازد.
امتیازنامه سابق, شرکت را به طور کلى از پرداخت مالیات معاف کرده بود و به همین دلیل هیأت نمایندگى انگلیس (به استناد قول و قرار گذشته) حاضر نبود حتى یک قدم کوچک در این باره به نفع ما بردارد. بالأخره پس از مذاکره و چانه زدنهاى زیاد راضى شان کردیم که سالیانه مبلغ دویست و سى هزار لیره مالیات (علاوه بر سهم الحق قانونى) به دولت ایران بپردازند.
آن روز که روى این مسأله توافق نظر حاصل شد, مستر جکس (نماینده مقیم شرکت در ایران) در جلسه حضور نداشت. بعد که آمد و جریان توافق را از دهن فریزر شنید, اوقاتش تلخ شد و به او گفت: ایرانیها گولتان زده اند. پنجاه هزار لیره هم از این باب (بابت مالیات) زیاد بود!
فریزر, با این که معلوم بود از کرده اش پشیمان است, به وى (مستر جکس) پاسخ داد: حرفى است که زده ایم و دیگر نمى شود آن را پس گرفت.
پس از ختم مذاکرات, گفتند: خوب در مقابل این همه گذشتها که ما کرده ایم چه به ما مى دهید؟
سپس پیشنهاد کردند که مدت امتیاز زیاد بشود….
مدت امتیاز اول (امتیاز دارسى) شصت سال بود که اگر به همان حال باقى مى ماند در سال 1961 تمام مى شد. اعضاى هیأت انگلیسى پیشنهاد کردند که امتیاز جدید, تا شصت سال دیگر (بر مبناى محاسبه از سال 1933) باشد و این پیشنهاد, اگر قبول مى شد, دوره امتیاز را به سال 1993 مى رساند.
… ما گفتیم خیر راضى نیستیم. و جریان را به رضاشاه هم اطلاع دادیم. او هم کاملاً مخالف بود و گفت: به هیأت نمایندگى انگلیس بگویید انجام این تقاضا عملى نیست. آن را به کلى فراموش کنند. همچون چیزى اصلاً شدنى نیست.
سرجان کدمن چمدانش را بست و رفت پیش رضاشاه و گفت ما را مرخص بفرمایید. خیال بازگشت به لندن را داریم.
شاه پرسید براى چه؟ قرارداد که هنوز امضا نشده؟
کدمن جواب داد: حقیقت این است که نمى توانیم با وزراى شما به توافق نهایى برسیم. اینها یک قدم پیش نمى آیند.
رضاشاه خود را به تجاهل زد و پرسید: خوب اختلافتان بر سر چیست که مى خواهید مذاکرات را قطع کنید؟ بگویید تا من هم مسبوق بشوم….
بنابراین از سرجان کدمن خواست که سفر خود را به تعویق اندازد و گفت جلسه اى با حضور خود وى تشکیل گردد, تا حرفهاى طرفین را از دهن خودشان بشنود. جلسه موعود, عصر آن روز (با حضور شاه) تشکیل شد….
شاه اول رو کرد به ما و پرسید: خوب, علت اختلافتان که باعث شکست مذاکرات شده چیست؟
گفتیم: اصل کار این است که آنها مدت زیادتر مى خواهند و ما زیر بار توقع شان نمى رویم.
رضاشاه خیلى برآشفت و گفت: این تقاضا که به هیچ وجه انجام شدنى نیست. ما, سى سال بر گذشتگان لعنت کرده ایم که چرا این امتیاز را اصلاً داده اند و حالا مى خواهید آیندگان هم شصت سال دیگر بر ما لعنت کنند که چرا همان امتیاز را تمدید کرده ایم! نه, نمى شود. این پیشنهاد به هیچ وجه قابل قبول نیست.
سرجان کدمن هیچ حرفى نزد و خاموش ماند, تا این که صحبت رضاشاه تمام شد. سپس خیلى مختصر جواب داد: بسیار خوب, حالا که مى فرمایید نمى شود, ما حرفى نداریم. پس مرخص بفرمایید برگردیم و شکست مذاکرات را به حکومت انگلستان (و از طریق آنها به جامعه ملل) گزارش بدهیم.
این جمله که:
(برمى گردیم و شکست مذاکرات را به جامعه ملل گزارش مى دهیم, همیشه حربه تهدید سرجان کدمن بود و او آن را با موفقیت به کار مى برد.)
جریان بعد از آن جلسه را فقط خدا مى داند, من نمى دانم و هیچ کس هم نمى داند که چه حادثه اى به وقوع پیوست که در اراده رضاشاه تزلزلى پیدا شد. چون در سرتاسر جلسه آن روز, شاه محکم ایستاده بود و ما هم خوشحال بودیم که از موضع اش عدول نمى کند…. اما بالآخره راضى شد… و تمدید مدت امتیاز را قبول کرد… آخر یک شبى متن کامل قرارداد را جلو همه ما گذاشتند که امضا کنیم, امضا کردیم.)
افزایش نفوذ روس و انگلیس در ایران عصر قاجار
(مجموعه مقالات) قضیه تمدید نفت جنوب,
دکتر جواد شیخ الاسلامى/229ـ 235