سپنج است این سراى. در این سراى سپنج، خیمه استوار باید افراشت; باد است و بوران، گردباد است و طوفان، امواج بلند و قهر دریا، تفت و گرماى سوزان، زمهریر و زمستان استخوان سوز.
زمان، کوتاه است، فرصت اندک، چون ابر بهاران درگذر، امّا در همین پلک برهم زدن است که حیات جاوید چشم مىگشاید.
در دل زندگى نا پایدار، عمرِ چون آب جوى درگذر، بى خبرى از ثانیهها، دقیقهها، ساعتها، روزها و ماههاى پیش روى، و دنیاى سست بنیاد، خِرَد حکم مىکند که پى و بنیادى ماندگار براى دقایق زندگى ریخته شود.
اَجل، پرشتاب است، گاه کوبه این دَر را مىکوبد و گاه کوبه آن در، گاه بر سینه این شخص فراز مىرود و گاه بر سینه آن شخص، درنگ نمىدهد، در طرفةالعینى، طومار زندگى را بر مىچیند.
در برابر این گردونه پر شتاب، ارّابه مرگ، که هر آن، با قدرت و هیمنه شگفت، گریبان کسى را مىگیرد و مىگرداند و از اریکه زندگى به زیر مىآورد و تخت و دیهیماش را درهم مىکوبد، هنر، هوش مندى و زیرکى در این است که بر پشت این موجِ زیر و زَبَر کننده، نا آرام و بى قرار، بُنلاد زیستى آرام، ریخته شود، تا فرا آمدنِ اجل، زیبا جلوه کند و پایان طبیعى حیات دنیوى به قلم آید.
دنیا، گذرگاهِ بلیّههاست، جاى آمد و شد رنجها، گرفتاریها، تلخ کامیها، زیر و زَبَرشدنها، طوفانهاى بنیان سوز و بنیاد برانداز. افراشتن تیرکهاى زندگى در دهانه این حادثات و در چنین آوردگاهى که از هر سوى آن شرر مىبارد و به قامت افرازى واداشتن آن در برابرِ این هنگامهها و هنگامهجوییها و هنگامه آفرینیها، کارى است کارستان.
کم اند، بسیار اندک و انگشت شمار، مردمان و ملتهایى که شکوه مندانه و قامت افرازانه، در برابر این تکانههاى شدید و شکننده، سر فرود نیاورده، از پاى درنیامده و زانو نزدهاند.
دنیا، لشکریانى دارد، قَدَر. حریفانى سخت کهنه کار، آزموده، برخوردار از فنونِ هماوردى، قدافرازى، میان دارى در میدانهاى نَفَسگیر، دشوار و دلهره آور، آشنا به روح و روان حریفان و نقطه ضعفهاى آنان.
در برابر این هماوردجویان، رجزخوانان و صحنه گردانان قوى پنجه، که سرسختانه میمنه و میسره و قلب لشکرگاه را در مىنوردند و میان دارى و اُشتُلُم مىکنند و یکایک به میدان آمدگان را مىگیرند و فرو مىافکنند و از آغاز تا این لحظه، کرور کرور آدمیان را به خاک درافکنده، به تباهى کشیده و شرنک مذلت و مرگ را به کامِ »جان«شان فرو ریختهاند، راهى به جز قوى شدن، آشنایى با فنون هماوردى و میان دارى، آبدیدگى در بوته آزمونهاى سخت و کورههاى گدازنده و بویژه در بابِ چسان گلاویزى با آنها وجود ندارد.
دنیا، دامها، راههاى پر پیچ و خم، دالانهاى تاریک، دهلیزهاى تو در تو، بیغولههاى دَهشَتانگیز بسیار دارد. براى فرد گرفتار آمده و سرگردان در آنها، بِرون سویى وجود ندارد، مگر این که در دروناش افرازهاى افروخته شود و او در پرتو آن، راهى به بیرون بیابد. عزم اش را جزم کند، افرازه درون را قدرتمندانه و بىمحابا برافرازد، تا درهایى فرارویش گشوده شود و از آن فضاى خفقان آلود رهایى یابد.
در کمین گاههاى دنیا و بر سر هر گذر، افسونگران در کمین اند و در کار دمیدنِ بر گرهها، تا گره بر »جان« و »خرد« آدمیان زنند و زمینه چیرگى خود را بر آنان هموار سازند و به وادى بى ارادگى و از خود شدگى بکشانندشان. بیمارى که سخت درمان مىپذیرد و خیلى زود تاب و توان را از فرد مىگیرد و او را به شىء و کالا دگر مىسازد، بى نقش در سرنوشت و بَرکشیدن زندگى خود و جامعه.
بیمارى وادادگى، بى ارادگى و از خود شدگى، بسانِ سِنزدگى است، بیمارى که به جانِ گندم مىافتد و آن را مىپوساند، از درون. پوسته سالم است; امّا بى مغز، مغز پوسیده، بىخاصیت، بمانند همان پوستى که از پروانهاى بر درختى مانده باشد.
کسان و مردمانى که این بیمارىِ جانکاه و خردسوز به »جان« و »خرد«شان خلیده و خورهوار از درون آنها را به تباهى کشیده، پوسانده و از حرکت و تکاپو بازداشته، نخست و در گام آغازین، باید آگاهى یابند که بیمارند و با نشانهها و پیامدهاى آن در وجود و شریانها زندگى خود، و آسیبهایى که پیاپى وارد مىسازد، آشنا شوند. و به این باور برسند که خوره گرفتهاند و بیمارى خوره، زودا که آنان را از پاى درآورد و محیطى را که در آن مىزیند بیالاید، به گونهاى که زیست شایسته و سالم را در آن ناممکن سازد. چون وقتى به باور رسیدند، جوشش درونى آغاز مىشود. با شروع جوشش درونى و دست به کار شدنِ ترمیم گران درون قلعه، درمان بیرونى اثرگذار خواهد بود.
دنیا، رنگرز چیره دستى است. رنگ هر چیزى را بر مىگرداند و رنگ خود را بر آن مىافشاند، هم از درون و هم از بیرون.
هیچ چیز را بى بهره نمىگذارد. همه پدیدهها را به کارگاه رنگرزى و رنگآمیزى خود وارد مىسازد و به رنگى که از درون اش مىتراوشد، آنها را رنگآمیزى مىکند.
در کارگاه رنگرزى دنیا، هوسها، هواها، نفسانیات به رنگ سنت و آیین زندگى در مىآیند. چهره چندش آور و نفرتانگیز آنها، ماهرانه و استادانه دگرگون و به رنگى دلپذیر و خوشایند جلوه گر مىشوند، به گونهاى که کسى از دیدن، چهره به چهره و همراه شدن، نشست و برخاست و هم خانگى با آنها، احساس نفرت و بیزارى نمىکند. از این راه، با رنگ جدید، به درونِ زندگیها مىخزند و کم کم و به مرور زمان دگردیسیهاى شگفتى در چهره و لایههاى درونى آنها پدید مىآورند.
در کارگاه رنگرزى دنیا، خرافات، اوهام، عقاید و باورهاى باطل، نابخردانه، به دور از کرامت انسانى و تباه گر، رنگ دین مىگیرند، چنان که بازشناسى دین حقیقى، راستین، زندگى ساز، کرامت آفرین، بخردانه، از خرافات رنگآمیزى شده و به رنگِ دین راستین درآمده، بسیار دشوار مىشود، بویژه وقتى که در لابهلاى شاخ و برگِ درخت دین، با همان رنگ و جلوه، شاخ و برگ بگسترانند.
آیینها و سنتها و باورهاى راستین نیز، به درون این رنگرزخانه کشیده مىشوند و رنگآمیزى شگفتى روى چهره آنها انجام مىگیرد که حالت رمیدگى، انزجار و میل به دورى گزینى در روح و روان انسان در گاهِ چهره به چهره شدن با این حقیقتهاى ناب پدید مىآید.
یا چهره آرایى آیینها و سنتهاى حقیقى و راستین، با تردستى خاصى انجام مىگیرد که افزون بر دلپذیر و خوشایند بودن براى پاى بندان به آنها، هوس آلودگان، بندبازان، دنیاپرستان را نیز خوش مىآید، ترکیبى از حقیقت و مجاز.
انسان، با رنگ خدایى، به دنیا گام مىگذارد و لباس هستى مىپوشد. اگر عوارض بیرونى، خویها و خصلتهاى حیوانى، محیطى و دنیوى در او کارگر بیفتد، از این رنگ دور و دورتر مىشود:
»کلُّ مولودا یولَدُ على الفطرة و انمّا ابواه هى اللّذان یُهَوِّدانِهِ و ینصِّر انِهِ و یُمَجِّسانه« الغرر والدُّرَر
هر مولودى با فطرت پاک به دنیا مىآید. جز این نیست که پدر و مادرش ]محیط و... [ او را فطرت پاک دور مىسازند و یهودى و نصرانى و مجوسى بارش مىآورند.
آدمى، وقتى بر اثر غفلت و سستى و رفتارهاى دورسازنده از رنگ خدا، رنگ خدا در سراى وجودش رنگ باخت و از دیوارههاى آن پاک شد، و نگارگریها و رنگ آمیزیهاى نقاش ازل، آسیب جدى دید، پاى اش به رنگرزخانه دنیا باز مىشود و در آن جا، رنگى به سراپاى وجودش افشانده مىشود و در رنگى غوطه ور مىگردد که از هویت اصلى خود، فرسنگها فرسنگ، دور شود و فاصله بگیرد.
در این دورشدگى انسان از رنگ خدا و آغشتگى او به دیگر رنگها، زنگارزدگى دل، دوداندودى عقل، رنگى از خدا در در و دیوار، بُن و بنیاد، برج و باروى زندگى به جاى نمىماند و زندگى به سوى آلودگى شیب مىگیرد و هر روز، بیش از پیش، این شیب تند و تندتر مىشود تا این که سرنشینان خود را در لُجَّهاى سیاه فرو مىبرد، رنگى که از آن بالاتر، رنگى نیست. انسان، ناگزیر است براى این که خود و زندگى اش در لُجَّهاى سیاه فرو نرود، خود را از تاریک خانه رنگرزان دنیا بیرون بکشد و هر رنگى را از خود بزداید و با صیقل نفس، آن را براى تجلى صفات عالیه و بازتاب نور خدا و رنگآمیزى خدایى آماده سازد:
»صبغة اللّه و من احسن من اللّه صبغةً و نحن له عابدون« بقره، 138
رنگ خداى را، و که نیکوتر از خداى به رنگ؟ و ما همو را پرستیم.
دنیا، تار مىتند، زودا زود، روى هر چیزى، هر چیزى که ایستا باشد، بى حرکت و بى جنبش.
ذات دنیا این چنین است. از هر چیزى ایستا باشد، فرا مىرود و روى آن، تار مىگستراند، عنکبوت وار.
با اندیشههاى خَمود، ناکارامد، انزواگرفته و راکد، و قلبهاى از تپش بازمانده، سنگ سان، دیدگان نابینا، گوشهاى ناشنوا و ضمیرهاى غبارگرفته، همین رفتار را دارد، تارهاى خود را بر تار و پود آنها مىتند، و رمق ته مانده را از آنها مىگیرد.
زندگى، بدون این عناصرحیاتى و زندگى بخش به حرکت در آورنده، انگیزاننده، هدایت کننده، خیلى زود از راه به در مىرود و به بیراهه مىافتد و تباه مىگردد.
زندگى، با اندیشه برپاست. اندیشه، تیرک و عمود زندگى است. بىاندیشه، یا اندیشه ناکارامد، یا اندیشهاى که خوره به دروناش افتاده و موریانه از داخل آن را پوک کرده و از هم فروپاشانده، نمىتوان خیمه سراى زندگى را سرپا نگهداشت و در آن سراپرده زیستى شایسته، بى دغدغه و آرامى داشت که هر آن ممکن است فرو ریزد.
با اندیشه کهنه، غیر روزامد، پوشیده از تارهاى عنکبوتى دنیا، زندگىِ در خور، شایسته و ریشه دار پا نمىگیرد و هیچ گاه از چنین مَهد و گاهوارهاى انسان متمدن و در پى آن جامعه متمدن، بر نمىدَمَد.
جان زندگى اندیشه است، اندیشه همیشه جارى و سارى، موج زن و پرپویه و پویش. زندگى آن گاه جان مىگیرد، شاخ و برگ مىگستراند، سایه مىافکند و خُنُکاى سایهاش، روح را مىنوازد و به »جان« شادابى مىبخشد که در کنار بِرکه، چشمه سار و جویبار اندیشه، خیمه و خرگاهاش افراشته شود.
اندیشه دَمادَم جارى باید، تا زندگى بر کناره آن بِرویَد، ببالد و به بار نشیند.
اندیشه جارى، زلال و خوش گوار، به آسانى در دسترس قرار نمىگیرد که آشیان بلند است مرغ عنقا را.
تکاپوى فزاینده مىخواهد و کندوکاو و جستن بسیار تا این چشمه از دل زمین چشم بگشاید، جارى شود و ساحَتِ زندگى را لبالب از شادابى سازد و عطر و عبیر آگین.
این که این عنصر دیر یاب را در کجا باید جست و کدام نقطه از زمین را باید کاوید و بر اساس چه نقشهاى، ره به آن نقطه برد و سینه آن را شکافت، با چه دست و ابزارى، پرسش انسانهاى کمال جو بوده و هست.
انسان، از دیرباز، از روزگاران بَس دور، در پى این حقیقت بوده و پرسشگرانه، از این سوى به آن سوى رخت مىکشیده، و در این وادى و آن وادى، رحل مىافکنده و پاى سخن این و آن مىنشسته، تا ردّى و نشانى از این عنصر افرازنده بُنلادهاى زندگى بیابد.
در همه روزگاران و در همه ادوار تاریخ، انسانِ خسته، فرسوده و سرخورده از زندگى در زیر سقف »زندگى«هاى خشک، بى روح، کم رمق و به دور مانده از چشمه سارها جویباران و مرغزارهاى اندیشههاى ناب و جوشان، گام در راههاى دشوار، پر خطر و لاخ، گذارده، به امید آن که به اندیشه سپیده آفرین، رهایى بخش و زندگى ساز دست یابد و پایههاى زندگى خود را بر آن ستون استوار و خَلَل ناپذیر، برافرازد.
انسان، گزیرى نداشت، جز این که مىبایست از برهوت مىرهید و زندگى را از جولانگاه و میدانِ تاخت و تاز و توفیدن گاه و بى گاه طوفانها، به دور مىداشت و سرزمینى امن و آرام مىیافت و در آن رحل مىافکند و خیمه و خرگاه مىافراشت.
گاه در این حرکت و تلاش براى رهایى از قیدها و بندها، اسارتگاههاى آداب و رسومِ خردسوز، از برهوتى به برهوتى سخت هول انگیزتر مىافتاد و گاه مىتوانست گام بر فرازاى جهان بگذارد و سراپرده جان اش را در جهت نسیمِ جان افزا، برافرازد.
گاه در این کوچ بزرگ، براى دستیابى به هویتى جدید، از شبى به شبى بس دیجورتر و سیاهتر فرو مىرفت، گرداب سیاهى که عقلاش را پریشان مىکرد و روزنههاى امید را از هر سوى، بر او مىبست، چنان که پلک گشایى سپیده را هیچ گاه از افق زندگىاش انتظار نمىکشید.
گاه، توفیق رفیقاش مىشد و شب را به سلامت مىسپرد و پستى و بلندى و اوج و فرود آن را پشت سر مىگذارد و هوشیارانه و قدرت مندانه، طلسم شب را مىشکست و در بلنداى پایان شب مىایستاد و سپیده را به نظاره مىنشست.
چرا این سان؟ راز و رمز این که کاروانهایى، با همه تلاش، ساز و برگ، مرکبهاى راهوار، راه بلدان و طلایه دارانِ تیز چشم، با تجربت و هشیار، هر چه بیشتر کوشیدند، بیشتر در ویل شب فرو رفتند و پشت به سپیده گاه، به حرکت خود ادامه دادند، تا این که در باتلاق شب گرفتار آمدند، نه راه پیش داشتند، نه راه پس، چیست و در کدام لایه باید جست و کجاها را باید در کانون نگاه خود قرار داد، تا پى به راز و رمز این مهم برد؟
بى گمان، بایستى این سرگردانى، رهایى از سرابى و گرفتارى در سرابى دیگر را، در نگاه و بینش کاروانیان، راه بلدان و طلایه داران آنان جست. با کندکاو در این نگاه و زوایاى آن، شاید بتوان نقبى به دلِ واقعیت، خفایا و لایههاى پنهان آن زد.
با شکافتن دلِ رویدادها، و آن چه بوده و هست، گذشته و حال، درنگ و دقت روىِ برگ برگِ کارنامهها، گزارشها، زوایاى پیدا و پنهانِ زندگیها، رمز و راز، سبب و علتِ برافتادنها و تباه شدنها و خاکستر نشینیها، به این نتیجه روشن دست مىیابیم که هر آن گاه، کاروانیانى بر آن بودهاند، تا خویش را از گردابِ زندگى سخت، تنگ و پر ادبار برهانند، به ساحل برسانند و به دستاویزهاى استوار چنگ بزنند، به خرد و خردورزى خود و تجربه و راه بلدى راه بلدان و تجربت اندوزان زمینى، بسنده کرده و پنداشتهاند در پرتو این افرازهها و ابزارها، خواهند توانست از چنگ گردبادهایى که زندگى آنان را در هم مىپیچانند و از این سوى به آن سوى پرتاب مىکنند، رهایى یابند و به سرزمینى به دور از این غوغاها، رنجها، حرمانها، بلاها و مصیبتها، رخت بکشند، جز تلخکامى، سرگردانى، برهوت گردى، بهرهاى نبردهاند.
بسندگى به خرد خود و غره شدن به آن و تجربه و راه بلدى راه بلدان و طلایه داران زمینى و نادیده انگارى عقل و تجربه راه بلدان آسمانى، دستاوردى جز این نخواهد داشت، فروافتادن در کوره راهها، درّهاى هولانگیز، گرفتارى و سرگردانى رنج آور در لابهلاى لاخها.
و نیز از سیر و درنگ و رصد نشانههاى پیدا و پنهان و احوال مردمانِ راه یافته، رستگار، برافرازندگان بنیانِ زندگى شایسته و حیات خردورزانه، در مىیابیم که اینان از مردمک چشم خود، زندگى را از دو زاویه نگریستهاند: مادى و معنوى. و خردمندانه با پرتوگیرى از عقل و تجربه راه بلدان آسمانى و رهنمودهاى آنان، از هر دو ماده، ملاط ساخته و خشت خشتِ بناى سترگ زندگى را روى هم چیدهاند و زندگى خوش نما و خوش باطنى را در چشم انداز جهانیان، به نمایش گذاردهاند.
اینان، هوشیارانه، دقیقه شناسانه، در هنگامههاى خطر، نورِ رستگارى را افراختند.
بسانِ ناوخدایان، کشتى بانان، دریانوردانِ سرد و گرم چشیده و ماهر، که در آوردگاههاى دهشت بار و درگاهِ سینه به سینه شدن و گلاویزى با امواج پر غریو، خشماگین، درهم کوبنده و قدافرازنده، وقتى احساس مىکنند، در این نبرد سهمگین و رویارویى دشوار، ره به جایى نمىبرند، این دَم و آن دَم است که موجهاى سرکش، کشتى آنان را درهم بکوبد و به قعر دریا بفرستد، نورِ رستگارى را مىافرازند، چراغ، یا مشعلى که با آن دیگر کشتىها و قایقها را از موقعیت مرگبار، هولناک و خطیر خود باخبر سازند، تا به یارى شان شتابند.
این کار آزمودگان و آشناى به فراز و فرود و شکافندگى موجها، آگاه از قدرت و نیروى ویران گرى و درهم شکنى آنها، و خشم دریا، با آویختن نور رستگارى، چراغ، یا مشعل، بر جبین کشتى، دیگر ناو خدایان و کشتى بانان را مىآگاهانند، بلانزدیک و کناره دور.
این شگرد خردمندانه و سرچشمه گرفته از تجربه، اگر در کشتى زندگى، آن گاه که در دامِ بلاها، شررها و ناهنجاریها، به کار گرفته شود، شگفتى مىآفریند.
کشتى بانان و ناوخدایان کشتى زندگى، هرگاه باریک نگرانه و دقیقه شناسانه، به این حسّ و درک برسند که کیان و جوهر زندگى در خطر است و دراین قلعه و برج و باروى آن، تاب و توانى براى هماوردى با دشواریها، هجمههاى پیا پیوسته و بى محاباى تباه گران، آتش افروزى آتش افروزان و خرد سوزى خردسوزان، نمانده، نور رستگارى را بر جبین، آستانه و طاق زندگى مىآویزند، تا خردمندان، به یارى شان برخیزند و توان مندانه و چیره دستانه، آتشى را که آزمندانه لهیب مىکشد و چیزى نمانده که بناى زندگى را سر به سر، به تلّى از خاکستر بدل کند، مهار کنند.
این نمود و نشانهاى است از عقلى که به سوى کمال در حرکت است و روبه رشد، بالندگى، ثمردهى و سایه گسترى.
این گوهر پروردیده شده در دریاى جان، دیرى نمىپاید که صدف خود را مىشکند، اوج مىگیرد و به دیگر عقول مىپیوندد. این پیوند بزرگ، به انسان یارى مىرساند تا باتلاقهاى جهل را بخشکاند، بیغولههاى تاریک آن را برچیند و عرصه و فضا را بر این دیو سیاه، تنگ کندو تمام زمینههاى رشد و گسترش را از آن بگیرد. و محیط و فضایى بیافریند که خرد رشد و نمو کند و به بار بنشیند و روز به روز بر سایه گسترى خود بیفزاید. و در این نُزْهَتگاه، زیر بارش عقل، جامعه سالم، خردسالار، رو به سوى روشنایى و پذیراى »جان«ها و ضمیرهاى روشن بشکفد و موجب روشنایى چشمها و دلها شود.
عقل آدمى، در رکود و رکون، به شفافیت و رخشانى دست نمىیابد، شفافیت و رخشانى که جذب کننده و بازتاب دهنده نور و روشنایى دیگر خردها باشد.
عقل، بایستى از هفت خان، هفت منزل و هفت وادى پرخطر، سخت و توان فرسا بگذرد و با آسیبها، آفتها و خارستانهاى بسیارى دست و پنجه نرم کند و در بوتهها و کورههاى گدازنده، بگدازد و در صیقل گاههاى گوناگون، صیقل بخورد، تا به سر چشمه جوشان خردها، بار یابد.
عقل آدمى، تا در یکایک این »خان«ها و »وادى«ها، با دیوان و دَدان در نیفتد، سینه تاریکها را نشکافد، از شعلههاى آتش در نگذرد، شایستگى نمىیابد به کهکشان خردهاى ناب بپیوندد، نور بگیرد و نور بدهد.
عقلى شایستگى و گنجایى بازتاباندنِ نور دیگر خردها را در جام وجود خود دارد که نور، تمام زوایا و ساحَتهایش را فرا گرفته باشد که به فرموده امیرالمؤمنین على)ع(:
»رایتُ العقل عقلین: فمطبوع و مسموع و لا ینفع مسموع اذا لم یک مطبوع کما لا تنفع الشمس وضوء العین ممنوع.«
وافى، کتاب عقل و جهل
عقل را دو گونه مىبینم: فطرى و اکتسابى. اگر عقل فطرى نباشد، اکتسابى هم سود نمىبخشد، همان گونه که آفتاب، به چشم نابینا، بهره نمىدهد.
عقل بى سو، و فرورفته در تاریکى، چسان ممکن است از سوها و خورشیدها بهره بگیرد. بارش نور، هرچند بسیارگسترده، به عقلى که از درون، فرو مرده باشد و سیاهى و تاریکى بر زوایاى آن چیره، سودى نمىرساند و راهى به روى آن، به سوى چشمه خورشید نمىگشاید.
تنها عقلى از بارش پیاپى نور، نور مىگیرد و در شعاع خورشید، جان، که در سراپرده وجودِ خویش، دَم به دَم، شعله افروزد و با تاریکیها بستیزد و با ُبرّایى و شعله افروزى بر سیاهىها، راه بندد.
عقل این سان رخشان، پرتو افشان، تاریکى زدا و پرتو گیرنده از خردهاى تابناک، شایستگى مىیابد که بر کرسى جان فرا رود و قلمرو گسترده جهانِ جان را در قبضه اختیار خود بگیرد، رسول حق، حجت خدا بر گستره و قلمرو جان.
وقتى قلمرو جان، سر به سر، در برابر حجت باطنى خدا سر فرود آورد، پیامها و اندرزهاى آن را نیوشید، راه سرچشمه حیات به روى آن گشوده مىشود، سرچشمهاى که رسولان الهى، پیامبران خدا، در دورانهاى گوناگون، از آن جا، جویباران هدایت را به دشت سینهها و »جان«ها، جارى ساختهاند.
در این گشایش و راه یابى حجت باطنى به جاده نور که رسولان الهى آن را هموار کردهاند، پیوند بزرگ و ناگسستنى بین حجت باطنى و حجت ظاهرى پروردگار عالمیان، رخ مىدهد.
در این پیوستگى و پرتوگیرى آن به آنِ حجّت باطنى از حجت ظاهرى، و لبالب شدنِ پیاپیوسته از چشمه جوشان آن، و فرمانبرى، کمال مىیابد و برژرفا، گستره و چشم انداز نگاهاش افزوده مىشود و توانایى مىیابد تا از پیامها، آموزهها، رهنمودها و اندرزهاى حجت ظاهرى، در پایه ریزى زندگى، اداره و دور ساختن آن از پلیدیها و زشتیها و ناهنجاریها و فرود آوردناش بر چشمهساران رحمت، بهره بگیرد و گام به گام به سوى زندگى عقلانى - وَحیانى به پیش برود.
انسان، به بهره مندى از این عقلِ بُرّا، سره از ناسره شناس و حجت پر تلاش، وادارنده و بازدارنده، سوق دهنده به سوى خوبیها و ارزشها و پرهیز دهنده از آلودگیها و پلیدیها، با هدفى روشن، گام در راه مىگذارد و تیرکهاى زندگى خود را استوار مىسازد، تا بى دغدغه و تشویش و دل نگرانى از گزندها، آسیبها و آفتهاى پیدا و پنهان، غبار انگیزىِ غبار انگیزان، دود اندودى دود اندودان، آلوده گرى آلوده اندیشان و دُش نهادان، از نسیم سعادت که بامدادان و شامگاهان، از کوى دوست مىوزد، جاناش را صفا دهد.
هدفى روشن دارد، هدفى که با راهنمایى و دلالت عقل و با اختیار تام، آن را برگزیده است و در تمام ثانیهها و دقیقهها، پیشانى بر آن آستان مىساید، آستانى که رسولان الهى، پیام آوران روشنایى، با الهام از غیب، راهنمایى سروش الهى، زیر بارش وحى، آن را ساخته و پرداخته و انسان را بدان سوى جهت دادهاند.
انسانى که در مَهد و گاهواره حیات عقلانى - وحیانى، پرورش یافته، رشد کرده و بالیده، هدفى را در کانون اندیشهاش مىپرورد که از سبوى وَحى به جام »جان« و اندیشهاش تراویده است.
او، به این درکِ دقیق و والا رسیده است که خالق هستى، از خلقت انسان، با آن همه شگفتیها، پیچیدگیهاى معما گون، نگارگریها و ظریف کاریهاى دقیق، استادانه و ماهرانه، هدفى داشته است که با نگاهها، تفسیرها و رمزگشاییهاى سطحى، سازوارى ندارد، از این روى، از سطحى نگرى و همگامى و همراهى با سطحى نگران، مىپرهیزد، به ژرف کاوى و جست و جو در زوایاى این کان بزرگ و شگفت مىپردازد، تا شاید آن گوهر ناب را به چنگ آورد.
بُراق عقل را زین و یراق مىکند و به این سوى و آن سوى، مىتازد و در میدانهاى گوناگون، جولان مىدهد، از زمین کنده مىشود و اوج مىگیرد. در این اوجگیرى و پرکشیدن از خاک به افلاک، دریچهاى به روىاش گشوده مىشود، رو به روشنایى و در آن روشنایى، لوحى فرا دیدش نمایان مىشود که به خطى از نور در آن نبشته شده است:
»ما خلقت الجن و الانس الّا لیعبدون. « الذاریات، 56
پریان و آدمیان را نیافریدهام، جز بدان که پرستندم.
این سان، حکمت و غایت آفرینشِ خود را در مىیابد و به زمین مىافتد و پیشانى بر آستان ربوبى مىساید و عاشقانه و سرمست از باده حق، گام در راه مىگذارد.
این شماره و چند شماره آینده، شرح این ماجراست. ماجرایى که دغدغه ما بوده که به گونهاى از آن سخن به میان آید که بیان دقیق، راه گشا، همه سویه و کالبد شکافانه مقام معظم رهبرى، به تاریخ سیزدهم شهریور 1392 در جمع جوانانِ جان شیفته خراسان شمالى، انگیزه شد که مقوله سبک و روش زندگى اسلامى، زوایاى آن، راههاى دستیابى به آن، آفتها و آسیبها و چگونگى نهادینه کردن و سارى سازى آن به شریانهاى جامعه، و نقش عالمان دین و حوزههاى علمیه، در جایگاه بَس والاى پردازگرى و هدایت گرى، در این مسأله مهم و حیاتى، به بوته بررسى نهاده شود. به امید آن که بَر دهد.