دریچه اى رو به روشنایى

نوع مقاله : مقاله پژوهشی

نویسنده


سپنج است این سراى. در این سراى سپنج، خیمه استوار باید افراشت; باد است و بوران، گردباد است و طوفان، امواج بلند و قهر دریا، تفت و گرماى سوزان، زمهریر و زمستان استخوان سوز.

زمان، کوتاه است، فرصت اندک، چون ابر بهاران درگذر، امّا در همین پلک برهم زدن است که حیات جاوید چشم مى‏گشاید.

در دل زندگى نا پایدار، عمرِ چون آب جوى درگذر، بى خبرى از ثانیه‏ها، دقیقه‏ها، ساعتها، روزها و ماه‏هاى پیش روى، و دنیاى سست بنیاد، خِرَد حکم مى‏کند که پى و بنیادى ماندگار براى دقایق زندگى ریخته شود.

اَجل، پرشتاب است، گاه کوبه این دَر را مى‏کوبد و گاه کوبه آن در، گاه بر سینه این شخص فراز مى‏رود و گاه بر سینه آن شخص، درنگ نمى‏دهد، در طرفةالعینى، طومار زندگى را بر مى‏چیند.

در برابر این گردونه پر شتاب، ارّابه مرگ، که هر آن، با قدرت و هیمنه شگفت، گریبان کسى را مى‏گیرد و مى‏گرداند و از اریکه زندگى به زیر مى‏آورد و تخت و دیهیم‏اش را درهم مى‏کوبد، هنر، هوش مندى و زیرکى در این است که بر پشت این موجِ زیر و زَبَر کننده، نا آرام و بى قرار، بُنلاد زیستى آرام، ریخته شود، تا فرا آمدنِ اجل، زیبا جلوه کند و پایان طبیعى حیات دنیوى به قلم آید.

دنیا، گذرگاهِ بلیّه‏هاست، جاى آمد و شد رنجها، گرفتاریها، تلخ کامیها، زیر و زَبَرشدنها، طوفانهاى بنیان سوز و بنیاد برانداز. افراشتن تیرکهاى زندگى در دهانه این حادثات و در چنین آوردگاهى که از هر سوى آن شرر مى‏بارد و به قامت افرازى واداشتن آن در برابرِ این هنگامه‏ها و هنگامه‏جوییها و هنگامه آفرینیها، کارى است کارستان.

کم اند، بسیار اندک و انگشت شمار، مردمان و ملتهایى که شکوه مندانه و قامت افرازانه، در برابر این تکانه‏هاى شدید و شکننده، سر فرود نیاورده، از پاى درنیامده و زانو نزده‏اند.

دنیا، لشکریانى دارد، قَدَر. حریفانى سخت کهنه کار، آزموده، برخوردار از فنونِ هماوردى، قدافرازى، میان دارى در میدانهاى نَفَس‏گیر، دشوار و دلهره آور، آشنا به روح و روان حریفان و نقطه ضعفهاى آنان.

در برابر این هماوردجویان، رجزخوانان و صحنه گردانان قوى پنجه، که سرسختانه میمنه و میسره و قلب لشکرگاه را در مى‏نوردند و میان دارى و اُشتُلُم مى‏کنند و یکایک به میدان آمدگان را مى‏گیرند و فرو مى‏افکنند و از آغاز تا این لحظه، کرور کرور آدمیان را به خاک درافکنده، به تباهى کشیده و شرنک مذلت و مرگ را به کامِ »جان«شان فرو ریخته‏اند، راهى به جز قوى شدن، آشنایى با فنون هماوردى و میان دارى، آبدیدگى در بوته آزمونهاى سخت و کوره‏هاى گدازنده و بویژه در بابِ چسان گلاویزى با آنها وجود ندارد.

دنیا، دامها، راه‏هاى پر پیچ و خم، دالانهاى تاریک، دهلیزهاى تو در تو، بیغوله‏هاى دَهشَت‏انگیز بسیار دارد. براى فرد گرفتار آمده و سرگردان در آنها، بِرون سویى وجود ندارد، مگر این که در درون‏اش افرازه‏اى افروخته شود و او در پرتو آن، راهى به بیرون بیابد. عزم اش را جزم کند، افرازه درون را قدرت‏مندانه و بى‏محابا برافرازد، تا درهایى فرارویش گشوده شود و از آن فضاى خفقان آلود رهایى یابد.

در کمین گاه‏هاى دنیا و بر سر هر گذر، افسون‏گران در کمین اند و در کار دمیدنِ بر گره‏ها، تا گره بر »جان« و »خرد« آدمیان زنند و زمینه چیرگى خود را بر آنان هموار سازند و به وادى بى ارادگى و از خود شدگى بکشانندشان. بیمارى که سخت درمان مى‏پذیرد و خیلى زود تاب و توان را از فرد مى‏گیرد و او را به شى‏ء و کالا دگر مى‏سازد، بى نقش در سرنوشت و بَرکشیدن زندگى خود و جامعه.

بیمارى وادادگى، بى ارادگى و از خود شدگى، بسانِ سِن‏زدگى است، بیمارى که به جانِ گندم مى‏افتد و آن را مى‏پوساند، از درون. پوسته سالم است; امّا بى مغز، مغز پوسیده، بى‏خاصیت، بمانند همان پوستى که از پروانه‏اى بر درختى مانده باشد.

کسان و مردمانى که این بیمارىِ جانکاه و خردسوز به »جان« و »خرد«شان خلیده و خوره‏وار از درون آنها را به تباهى کشیده، پوسانده و از حرکت و تکاپو بازداشته، نخست و در گام آغازین، باید آگاهى یابند که بیمارند و با نشانه‏ها و پیامدهاى آن در وجود و شریانها زندگى خود، و آسیبهایى که پیاپى وارد مى‏سازد، آشنا شوند. و به این باور برسند که خوره گرفته‏اند و بیمارى خوره، زودا که آنان را از پاى درآورد و محیطى را که در آن مى‏زیند بیالاید، به گونه‏اى که زیست شایسته و سالم را در آن ناممکن سازد. چون وقتى به باور رسیدند، جوشش درونى آغاز مى‏شود. با شروع جوشش درونى و دست به کار شدنِ ترمیم گران درون قلعه، درمان بیرونى اثرگذار خواهد بود.

دنیا، رنگرز چیره دستى است. رنگ هر چیزى را بر مى‏گرداند و رنگ خود را بر آن مى‏افشاند، هم از درون و هم از بیرون.

هیچ چیز را بى بهره نمى‏گذارد. همه پدیده‏ها را به کارگاه رنگرزى و رنگ‏آمیزى خود وارد مى‏سازد و به رنگى که از درون اش مى‏تراوشد، آنها را رنگ‏آمیزى مى‏کند.

در کارگاه رنگرزى دنیا، هوسها، هواها، نفسانیات به رنگ سنت و آیین زندگى در مى‏آیند. چهره چندش آور و نفرت‏انگیز آنها، ماهرانه و استادانه دگرگون و به رنگى دلپذیر و خوشایند جلوه گر مى‏شوند، به گونه‏اى که کسى از دیدن، چهره به چهره و همراه شدن، نشست و برخاست و هم خانگى با آنها، احساس نفرت و بیزارى نمى‏کند. از این راه، با رنگ جدید، به درونِ زندگیها مى‏خزند و کم کم و به مرور زمان دگردیسیهاى شگفتى در چهره و لایه‏هاى درونى آنها پدید مى‏آورند.

در کارگاه رنگرزى دنیا، خرافات، اوهام، عقاید و باورهاى باطل، نابخردانه، به دور از کرامت انسانى و تباه گر، رنگ دین مى‏گیرند، چنان که بازشناسى دین حقیقى، راستین، زندگى ساز، کرامت آفرین، بخردانه، از خرافات رنگ‏آمیزى شده و به رنگِ دین راستین درآمده، بسیار دشوار مى‏شود، بویژه وقتى که در لابه‏لاى شاخ و برگِ درخت دین، با همان رنگ و جلوه، شاخ و برگ بگسترانند.

آیینها و سنتها و باورهاى راستین نیز، به درون این رنگرزخانه کشیده مى‏شوند و رنگ‏آمیزى شگفتى روى چهره آنها انجام مى‏گیرد که حالت رمیدگى، انزجار و میل به دورى گزینى در روح و روان انسان در گاهِ چهره به چهره شدن با این حقیقتهاى ناب پدید مى‏آید.

یا چهره آرایى آیینها و سنتهاى حقیقى و راستین، با تردستى خاصى انجام مى‏گیرد که افزون بر دلپذیر و خوشایند بودن براى پاى بندان به آنها، هوس آلودگان، بندبازان، دنیاپرستان را نیز خوش مى‏آید، ترکیبى از حقیقت و مجاز.

انسان، با رنگ خدایى، به دنیا گام مى‏گذارد و لباس هستى مى‏پوشد. اگر عوارض بیرونى، خویها و خصلتهاى حیوانى، محیطى و دنیوى در او کارگر بیفتد، از این رنگ دور و دورتر مى‏شود:

»کلُّ مولودا یولَدُ على الفطرة و انمّا ابواه هى اللّذان یُهَوِّدانِهِ و ینصِّر انِهِ و یُمَجِّسانه«                                                                               الغرر والدُّرَر

هر مولودى با فطرت پاک به دنیا مى‏آید. جز این نیست که پدر و مادرش ]محیط و... [ او را فطرت پاک دور مى‏سازند و یهودى و نصرانى و مجوسى بارش مى‏آورند.

آدمى، وقتى بر اثر غفلت و سستى و رفتارهاى دورسازنده از رنگ خدا، رنگ خدا در سراى وجودش رنگ باخت و از دیواره‏هاى آن پاک شد، و نگارگریها و رنگ آمیزیهاى نقاش ازل، آسیب جدى دید، پاى اش به رنگرزخانه دنیا باز مى‏شود و در آن جا، رنگى به سراپاى وجودش افشانده مى‏شود و در رنگى غوطه ور مى‏گردد که از هویت اصلى خود، فرسنگها فرسنگ، دور شود و فاصله بگیرد.

در این دورشدگى انسان از رنگ خدا و آغشتگى او به دیگر رنگها، زنگارزدگى دل، دوداندودى عقل، رنگى از خدا در در و دیوار، بُن و بنیاد، برج و باروى زندگى به جاى نمى‏ماند و زندگى به سوى آلودگى شیب مى‏گیرد و هر روز، بیش از پیش، این شیب تند و تندتر مى‏شود تا این که سرنشینان خود را در لُجَّه‏اى سیاه فرو مى‏برد، رنگى که از آن بالاتر، رنگى نیست. انسان، ناگزیر است براى این که خود و زندگى اش در لُجَّه‏اى سیاه فرو نرود، خود را از تاریک خانه رنگرزان دنیا بیرون بکشد و هر رنگى را از خود بزداید و با صیقل نفس، آن را براى تجلى صفات عالیه و بازتاب نور خدا و رنگ‏آمیزى خدایى آماده سازد:

»صبغة اللّه و من احسن من اللّه صبغةً و نحن له عابدون«           بقره، 138

رنگ خداى را، و که نیکوتر از خداى به رنگ؟ و ما همو را پرستیم.

دنیا، تار مى‏تند، زودا زود، روى هر چیزى، هر چیزى که ایستا باشد، بى حرکت و بى جنبش.

ذات دنیا این چنین است. از هر چیزى ایستا باشد، فرا مى‏رود و روى آن، تار مى‏گستراند، عنکبوت وار.

با اندیشه‏هاى خَمود، ناکارامد، انزواگرفته و راکد، و قلبهاى از تپش بازمانده، سنگ سان، دیدگان نابینا، گوشهاى ناشنوا و ضمیرهاى غبارگرفته، همین رفتار را دارد، تارهاى خود را بر تار و پود آنها مى‏تند، و رمق ته مانده را از آنها مى‏گیرد.

زندگى، بدون این عناصرحیاتى و زندگى بخش به حرکت در آورنده، انگیزاننده، هدایت کننده، خیلى زود از راه به در مى‏رود و به بیراهه مى‏افتد و تباه مى‏گردد.

زندگى، با اندیشه برپاست. اندیشه، تیرک و عمود زندگى است. بى‏اندیشه، یا اندیشه ناکارامد، یا اندیشه‏اى که خوره به درون‏اش افتاده و موریانه از داخل آن را پوک کرده و از هم فروپاشانده، نمى‏توان خیمه سراى زندگى را سرپا نگهداشت و در آن سراپرده زیستى شایسته، بى دغدغه و آرامى داشت که هر آن ممکن است فرو ریزد.

با اندیشه کهنه، غیر روزامد، پوشیده از تارهاى عنکبوتى دنیا، زندگىِ در خور، شایسته و ریشه دار پا نمى‏گیرد و هیچ گاه از چنین مَهد و گاهواره‏اى انسان متمدن و در پى آن جامعه متمدن، بر نمى‏دَمَد.

جان زندگى اندیشه است، اندیشه همیشه جارى و سارى، موج زن و پرپویه و پویش. زندگى آن گاه جان مى‏گیرد، شاخ و برگ مى‏گستراند، سایه مى‏افکند و خُنُکاى سایه‏اش، روح را مى‏نوازد و به »جان« شادابى مى‏بخشد که در کنار بِرکه، چشمه سار و جویبار اندیشه، خیمه و خرگاه‏اش افراشته شود.

اندیشه دَمادَم جارى باید، تا زندگى بر کناره آن بِرویَد، ببالد و به بار نشیند.

اندیشه جارى، زلال و خوش گوار، به آسانى در دسترس قرار نمى‏گیرد که آشیان بلند است مرغ عنقا را.

تکاپوى فزاینده مى‏خواهد و کندوکاو و جستن بسیار تا این چشمه از دل زمین چشم بگشاید، جارى شود و ساحَتِ زندگى را لبالب از شادابى سازد و عطر و عبیر آگین.

این که این عنصر دیر یاب را در کجا باید جست و کدام نقطه از زمین را باید کاوید و بر اساس چه نقشه‏اى، ره به آن نقطه برد و سینه آن را شکافت، با چه دست و ابزارى، پرسش انسانهاى کمال جو بوده و هست.

انسان، از دیرباز، از روزگاران بَس دور، در پى این حقیقت بوده و پرسش‏گرانه، از این سوى به آن سوى رخت مى‏کشیده، و در این وادى و آن وادى، رحل مى‏افکنده و پاى سخن این و آن مى‏نشسته، تا ردّى و نشانى از این عنصر افرازنده بُنلادهاى زندگى بیابد.

در همه روزگاران و در همه ادوار تاریخ، انسانِ خسته، فرسوده و سرخورده از زندگى در زیر سقف »زندگى«هاى خشک، بى روح، کم رمق و به دور مانده از چشمه سارها جویباران و مرغزارهاى اندیشه‏هاى ناب و جوشان، گام در راه‏هاى دشوار، پر خطر و لاخ، گذارده، به امید آن که به اندیشه سپیده آفرین، رهایى بخش و زندگى ساز دست یابد و پایه‏هاى زندگى خود را بر آن ستون استوار و خَلَل ناپذیر، برافرازد.

انسان، گزیرى نداشت، جز این که مى‏بایست از برهوت مى‏رهید و زندگى را از جولانگاه و میدانِ تاخت و تاز و توفیدن گاه و بى گاه طوفانها، به دور مى‏داشت و سرزمینى امن و آرام مى‏یافت و در آن رحل مى‏افکند و خیمه و خرگاه مى‏افراشت.

گاه در این حرکت و تلاش براى رهایى از قیدها و بندها، اسارتگاه‏هاى آداب و رسومِ خردسوز، از برهوتى به برهوتى سخت هول انگیزتر مى‏افتاد و گاه مى‏توانست گام بر فرازاى جهان بگذارد و سراپرده جان اش را در جهت نسیمِ جان افزا، برافرازد.

گاه در این کوچ بزرگ، براى دستیابى به هویتى جدید، از شبى به شبى بس دیجورتر و سیاه‏تر فرو مى‏رفت، گرداب سیاهى که عقل‏اش را پریشان مى‏کرد و روزنه‏هاى امید را از هر سوى، بر او مى‏بست، چنان که پلک گشایى سپیده را هیچ گاه از افق زندگى‏اش انتظار نمى‏کشید.

گاه، توفیق رفیق‏اش مى‏شد و شب را به سلامت مى‏سپرد و پستى و بلندى و اوج و فرود آن را پشت سر مى‏گذارد و هوشیارانه و قدرت مندانه، طلسم شب را مى‏شکست و در بلنداى پایان شب مى‏ایستاد و سپیده را به نظاره مى‏نشست.

چرا این سان؟ راز و رمز این که کاروانهایى، با همه تلاش، ساز و برگ، مرکبهاى راهوار، راه بلدان و طلایه دارانِ تیز چشم، با تجربت و هشیار، هر چه بیش‏تر کوشیدند، بیش‏تر در ویل شب فرو رفتند و پشت به سپیده گاه، به حرکت خود ادامه دادند، تا این که در باتلاق شب گرفتار آمدند، نه راه پیش داشتند، نه راه پس، چیست و در کدام لایه باید جست و کجاها را باید در کانون نگاه خود قرار داد، تا پى به راز و رمز این مهم برد؟

بى گمان، بایستى این سرگردانى، رهایى از سرابى و گرفتارى در سرابى دیگر را، در نگاه و بینش کاروانیان، راه بلدان و طلایه داران آنان جست. با کندکاو در این نگاه و زوایاى آن، شاید بتوان نقبى به دلِ واقعیت، خفایا و لایه‏هاى پنهان آن زد.

با شکافتن دلِ رویدادها، و آن چه بوده و هست، گذشته و حال، درنگ و دقت روىِ برگ برگِ کارنامه‏ها، گزارشها، زوایاى پیدا و پنهانِ زندگیها، رمز و راز، سبب و علتِ برافتادنها و تباه شدنها و خاکستر نشینیها، به این نتیجه روشن دست مى‏یابیم که هر آن گاه، کاروانیانى بر آن بوده‏اند، تا خویش را از گردابِ زندگى سخت، تنگ و پر ادبار برهانند، به ساحل برسانند و به دستاویزهاى استوار چنگ بزنند، به خرد و خردورزى خود و تجربه و راه بلدى راه بلدان و تجربت اندوزان زمینى، بسنده کرده و پنداشته‏اند در پرتو این افرازه‏ها و ابزارها، خواهند توانست از چنگ گردبادهایى که زندگى آنان را در هم مى‏پیچانند و از این سوى به آن سوى پرتاب مى‏کنند، رهایى یابند و به سرزمینى به دور از این غوغاها، رنجها، حرمانها، بلاها و مصیبتها، رخت بکشند، جز تلخکامى، سرگردانى، برهوت گردى، بهره‏اى نبرده‏اند.

بسندگى به خرد خود و غره شدن به آن و تجربه و راه بلدى راه بلدان و طلایه داران زمینى و نادیده انگارى عقل و تجربه راه بلدان آسمانى، دستاوردى جز این نخواهد داشت، فروافتادن در کوره راه‏ها، درّهاى هول‏انگیز، گرفتارى و سرگردانى رنج آور در لابه‏لاى لاخها.

و نیز از سیر و درنگ و رصد نشانه‏هاى پیدا و پنهان و احوال مردمانِ راه یافته، رستگار، برافرازندگان بنیانِ زندگى شایسته و حیات خردورزانه، در مى‏یابیم که اینان از مردمک چشم خود، زندگى را از دو زاویه نگریسته‏اند: مادى و معنوى. و خردمندانه با پرتوگیرى از عقل و تجربه راه بلدان آسمانى و رهنمودهاى آنان، از هر دو ماده، ملاط ساخته و خشت خشتِ بناى سترگ زندگى را روى هم چیده‏اند و زندگى خوش نما و خوش باطنى را در چشم انداز جهانیان، به نمایش گذارده‏اند.

اینان، هوشیارانه، دقیقه شناسانه، در هنگامه‏هاى خطر، نورِ رستگارى را افراختند.

بسانِ ناوخدایان، کشتى بانان، دریانوردانِ سرد و گرم چشیده و ماهر، که در آوردگاه‏هاى دهشت بار و درگاهِ سینه به سینه شدن و گلاویزى با امواج پر غریو، خشماگین، درهم کوبنده و قدافرازنده، وقتى احساس مى‏کنند، در این نبرد سهمگین و رویارویى دشوار، ره به جایى نمى‏برند، این دَم و آن دَم است که موجهاى سرکش، کشتى آنان را درهم بکوبد و به قعر دریا بفرستد، نورِ رستگارى را مى‏افرازند، چراغ، یا مشعلى که با آن دیگر کشتى‏ها و قایق‏ها را از موقعیت مرگبار، هولناک و خطیر خود باخبر سازند، تا به یارى شان شتابند.

این کار آزمودگان و آشناى به فراز و فرود و شکافندگى موجها، آگاه از قدرت و نیروى ویران گرى و درهم شکنى آنها، و خشم دریا، با آویختن نور رستگارى، چراغ، یا مشعل، بر جبین کشتى، دیگر ناو خدایان و کشتى بانان را مى‏آگاهانند، بلانزدیک و کناره دور.

این شگرد خردمندانه و سرچشمه گرفته از تجربه، اگر در کشتى زندگى، آن گاه که در دامِ بلاها، شررها و ناهنجاریها، به کار گرفته شود، شگفتى مى‏آفریند.

کشتى بانان و ناوخدایان کشتى زندگى، هرگاه باریک نگرانه و دقیقه شناسانه، به این حسّ و درک برسند که کیان و جوهر زندگى در خطر است و دراین قلعه و برج و باروى آن، تاب و توانى براى هماوردى با دشواریها، هجمه‏هاى پیا پیوسته و بى محاباى تباه گران، آتش افروزى آتش افروزان و خرد سوزى خردسوزان، نمانده، نور رستگارى را بر جبین، آستانه و طاق زندگى مى‏آویزند، تا خردمندان، به یارى شان برخیزند و توان مندانه و چیره دستانه، آتشى را که آزمندانه لهیب مى‏کشد و چیزى نمانده که بناى زندگى را سر به سر، به تلّى از خاکستر بدل کند، مهار کنند.

این نمود و نشانه‏اى است از عقلى که به سوى کمال در حرکت است و روبه رشد، بالندگى، ثمردهى و سایه گسترى.

این گوهر پروردیده شده در دریاى جان، دیرى نمى‏پاید که صدف خود را مى‏شکند، اوج مى‏گیرد و به دیگر عقول مى‏پیوندد. این پیوند بزرگ، به انسان یارى مى‏رساند تا باتلاقهاى جهل را بخشکاند، بیغوله‏هاى تاریک آن را برچیند و عرصه و فضا را بر این دیو سیاه، تنگ کندو تمام زمینه‏هاى رشد و گسترش را از آن بگیرد. و محیط و فضایى بیافریند که خرد رشد و نمو کند و به بار بنشیند و روز به روز بر سایه گسترى خود بیفزاید. و در این نُزْهَتگاه، زیر بارش عقل، جامعه سالم، خردسالار، رو به سوى روشنایى و پذیراى »جان«ها و ضمیرهاى روشن بشکفد و موجب روشنایى چشمها و دلها شود.

عقل آدمى، در رکود و رکون، به شفافیت و رخشانى دست نمى‏یابد، شفافیت و رخشانى که جذب کننده و بازتاب دهنده نور و روشنایى دیگر خردها باشد.

عقل، بایستى از هفت خان، هفت منزل و هفت وادى پرخطر، سخت و توان فرسا بگذرد و با آسیبها، آفتها و خارستانهاى بسیارى دست و پنجه نرم کند و در بوته‏ها و کوره‏هاى گدازنده، بگدازد و در صیقل گاه‏هاى گوناگون، صیقل بخورد، تا به سر چشمه جوشان خردها، بار یابد.

عقل آدمى، تا در یکایک این »خان«ها و »وادى«ها، با دیوان و دَدان در نیفتد، سینه تاریکها را نشکافد، از شعله‏هاى آتش در نگذرد، شایستگى نمى‏یابد به کهکشان خردهاى ناب بپیوندد، نور بگیرد و نور بدهد.

عقلى شایستگى و گنجایى بازتاباندنِ نور دیگر خردها را در جام وجود خود دارد که نور، تمام زوایا و ساحَتهایش را فرا گرفته باشد که به فرموده امیرالمؤمنین على)ع(:

»رایتُ العقل عقلین: فمطبوع و مسموع و لا ینفع مسموع اذا لم یک مطبوع کما لا تنفع الشمس وضوء العین ممنوع.«

وافى، کتاب عقل و جهل

عقل را دو گونه مى‏بینم: فطرى و اکتسابى. اگر عقل فطرى نباشد، اکتسابى هم سود نمى‏بخشد، همان گونه که آفتاب، به چشم نابینا، بهره نمى‏دهد.

عقل بى سو، و فرورفته در تاریکى، چسان ممکن است از سوها و خورشیدها بهره بگیرد. بارش نور، هرچند بسیارگسترده، به عقلى که از درون، فرو مرده باشد و سیاهى و تاریکى بر زوایاى آن چیره، سودى نمى‏رساند و راهى به روى آن، به سوى چشمه خورشید نمى‏گشاید.

تنها عقلى از بارش پیاپى نور، نور مى‏گیرد و در شعاع خورشید، جان، که در سراپرده وجودِ خویش، دَم به دَم، شعله افروزد و با تاریکیها بستیزد و با ُبرّایى و شعله افروزى بر سیاهى‏ها، راه بندد.

عقل این سان رخشان، پرتو افشان، تاریکى زدا و پرتو گیرنده از خردهاى تابناک، شایستگى مى‏یابد که بر کرسى جان فرا رود و قلمرو گسترده جهانِ جان را در قبضه اختیار خود بگیرد، رسول حق، حجت خدا بر گستره و قلمرو جان.

وقتى قلمرو جان، سر به سر، در برابر حجت باطنى خدا سر فرود آورد، پیامها و اندرزهاى آن را نیوشید، راه سرچشمه حیات به روى آن گشوده مى‏شود، سرچشمه‏اى که رسولان الهى، پیامبران خدا، در دورانهاى گوناگون، از آن جا، جویباران هدایت را به دشت سینه‏ها و »جان«ها، جارى ساخته‏اند.

در این گشایش و راه یابى حجت باطنى به جاده نور که رسولان الهى آن را هموار کرده‏اند، پیوند بزرگ و ناگسستنى بین حجت باطنى و حجت ظاهرى پروردگار عالمیان، رخ مى‏دهد.

در این پیوستگى و پرتوگیرى آن به آنِ حجّت باطنى از حجت ظاهرى، و لبالب شدنِ پیاپیوسته از چشمه جوشان آن، و فرمانبرى، کمال مى‏یابد و برژرفا، گستره و چشم انداز نگاه‏اش افزوده مى‏شود و توانایى مى‏یابد تا از پیامها، آموزه‏ها، رهنمودها و اندرزهاى حجت ظاهرى، در پایه ریزى زندگى، اداره و دور ساختن آن از پلیدیها و زشتیها و ناهنجاریها و فرود آوردن‏اش بر چشمه‏ساران رحمت، بهره بگیرد و گام به گام به سوى زندگى عقلانى - وَحیانى به پیش برود.

انسان، به بهره مندى از این عقلِ بُرّا، سره از ناسره شناس و حجت پر تلاش، وادارنده و بازدارنده، سوق دهنده به سوى خوبیها و ارزشها و پرهیز دهنده از آلودگیها و پلیدیها، با هدفى روشن، گام در راه مى‏گذارد و تیرکهاى زندگى خود را استوار مى‏سازد، تا بى دغدغه و تشویش و دل نگرانى از گزندها، آسیبها و آفتهاى پیدا و پنهان، غبار انگیزىِ غبار انگیزان، دود اندودى دود اندودان، آلوده گرى آلوده اندیشان و دُش نهادان، از نسیم سعادت که بامدادان و شامگاهان، از کوى دوست مى‏وزد، جان‏اش را صفا دهد.

هدفى روشن دارد، هدفى که با راهنمایى و دلالت عقل و با اختیار تام، آن را برگزیده است و در تمام ثانیه‏ها و دقیقه‏ها، پیشانى بر آن آستان مى‏ساید، آستانى که رسولان الهى، پیام آوران روشنایى، با الهام از غیب، راهنمایى سروش الهى، زیر بارش وحى، آن را ساخته و پرداخته و انسان را بدان سوى جهت داده‏اند.

انسانى که در مَهد و گاهواره حیات عقلانى - وحیانى، پرورش یافته، رشد کرده و بالیده، هدفى را در کانون اندیشه‏اش مى‏پرورد که از سبوى وَحى به جام »جان« و اندیشه‏اش تراویده است.

او، به این درکِ دقیق و والا رسیده است که خالق هستى، از خلقت انسان، با آن همه شگفتیها، پیچیدگیهاى معما گون، نگارگریها و ظریف کاریهاى دقیق، استادانه و ماهرانه، هدفى داشته است که با نگاه‏ها، تفسیرها و رمزگشاییهاى سطحى، سازوارى ندارد، از این روى، از سطحى نگرى و همگامى و همراهى با سطحى نگران، مى‏پرهیزد، به ژرف کاوى و جست و جو در زوایاى این کان بزرگ و شگفت مى‏پردازد، تا شاید آن گوهر ناب را به چنگ آورد.

بُراق عقل را زین و یراق مى‏کند و به این سوى و آن سوى، مى‏تازد و در میدانهاى گوناگون، جولان مى‏دهد، از زمین کنده مى‏شود و اوج مى‏گیرد. در این اوج‏گیرى و پرکشیدن از خاک به افلاک، دریچه‏اى به روى‏اش گشوده مى‏شود، رو به روشنایى و در آن روشنایى، لوحى فرا دیدش نمایان مى‏شود که به خطى از نور در آن نبشته شده است:

»ما خلقت الجن و الانس الّا لیعبدون. «                                  الذاریات، 56

پریان و آدمیان را نیافریده‏ام، جز بدان که پرستندم.

این سان، حکمت و غایت آفرینشِ خود را در مى‏یابد و به زمین مى‏افتد و پیشانى بر آستان ربوبى مى‏ساید و عاشقانه و سرمست از باده حق، گام در راه مى‏گذارد.

این شماره و چند شماره آینده، شرح این ماجراست. ماجرایى که دغدغه ما بوده که به گونه‏اى از آن سخن به میان آید که بیان دقیق، راه گشا، همه سویه و کالبد شکافانه مقام معظم رهبرى، به تاریخ سیزدهم شهریور 1392 در جمع جوانانِ جان شیفته خراسان شمالى، انگیزه شد که مقوله سبک و روش زندگى اسلامى، زوایاى آن، راه‏هاى دستیابى به آن، آفتها و آسیبها و چگونگى نهادینه کردن و سارى سازى آن به شریانهاى جامعه، و نقش عالمان دین و حوزه‏هاى علمیه، در جایگاه بَس والاى پردازگرى و هدایت گرى، در این مسأله مهم و حیاتى، به بوته بررسى نهاده شود. به امید آن که بَر دهد.