بسم الله الرحمن الرحیم
ولا حول و لاقو ه بالله العلى العظیم .
درود برارواح همه پاکان و برگزیدگان خداوند و درود بر روح مطهچ امام خمینى رضوان الله تعالى علیه عزت مسلمین از جمله آرمانها و شاید رفیع ترین آرمان امام خمینى بود. ببینیم از منظر یک عارف عزت و ذلت دنیوى چه معنا مى دهد.
مشکلى که همیشه براى عارفان در قدم نهادنن به سراى طبیعت وجود داشته این بوده است که :از منظر رفیع که دراین عالم نظر کرده اند این جهان را به چیزى نمى گرفته اند. و ظلمتکده طبیعت را در برابر و قبال عالم انوار و ملکوت حقیرتراز آن مى دیده اند که خردمندى بتواند به آن دل ببندد.
عارفان ما عموما پس از آن که چشمشان به عوالم بالا گشوده مى شد عالم پایین را عملا ترک مى گفتند زیراجمع بین دو گونه زندگى را: (خاکى و آسمانى )میسر نمى دیدند.
البته نوادرى بودند که از مقام تفرقه به جمع مى آمدند و هم مصاحب خالق بودند و هم مصاحب خلق و بین این دو ناسازگارى نمى یافتند.
از نظر عارفان مردم در قیاس با خداوند و در نسبت با ذات و صفات و افعال او بر دو گروهند:
1. کسانى که بوى گیسوى خداوند آنان را مدهوش کرده است .
2.کسانى که چشم در چشم خداوند دوخته اند واز چشم او شراب مى نوشند.
عالم طبیعهت که ظلمتکده اى بیش نیست به منزله گیسوى خداونداست .
گرچه این مرتبه بسیارى را از جمله : عالمان و فیلسوفان را مست و مفتون و مجذوب مى کند و آنان را به کاوش دراین عالم وا مى دارد اما اینان فرسنگها فاصله دارند با آنان که از گیسو و زلف گذشته اند و مستقیم چشم در چشم حضرت حق دوخته اند:
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بى حاصلمن ازافسون چشمت مست او از بوى گیسوست تو گر خواهى که جاویدان جهان یکسو بیارایى صبا را گو که برگیرد زمانى برقع از رویتو گر رسم فنا خواهى که از عالم براندازىبرافشان تا فرو ریزد هزاران جان زهر مویت
بدین سبب بود که عارفان از کفر زلف سخن مى گفتند. براى آنان که به وصال محبوب رسیده اند و توفیق نظر در چشم او را یافته اند ماندن در گیسو و زلف کفراست .
ولى این کفرى است که مرتبه اى ازایمان است یعنى آدمیان على العموم و على الاغلب ازاین مسیر عبور مى کنند وابتداء عمومادر این مرحله پا مى گذارند تا نوادرى ازاین مرحله عبور کنند و به مرحله بالاتر وارد شوند:
گفتم که کفر زلفت گمراه عالمم کردگفتااگر بدانى هم اوت رهبر آید
اتفاقا درابیاتى که ازامام رضوان الله تعالى علیه اخیرا منتشر شد همین معنا را ملاحظه مى کنید:
من به خالت لبت اى دوست گرفتار شدمچشم بیدار تو را دیدم و بیمار شدم
خال لب همان مرحله کفراست که جاى خود را مى دهد و به دوختن نگاه در چشم محبوب و رسیدن از مرتبه افعال شناسى و بوییدن گیسو به مرتبه ذات شناسى .
مشکل عموم عارفان این بود که : وقتى به مقام بلاتر قدم مى نهادند براى آنان دیگر میسور نبود که به مقام پایین تر نظر بیفکنندازاین روى در کارشان کاستیهاى جدى دیده مى شود عموم آنان عرفانى عزلت آلود و فارغ از جهاد و سیاست داشتند.
این از نکات بسیار تامل برانگیز فرهنگ عارفانه و صوفیانه ماست . ما میراث فرهنگى خود را مى ستاییم امااین ستایش نباید سبب شود که از بخشى از آن توبه نکنیم !
آدمى به خود علاقمنداست لکن این علاقمندى نباید در خودستایى و ماندن در گذشته خلاصه شود بلکه گاهى هم در صورت توبه و عصیان علیه خویشتن باید جلوه گر شود.اینها دو روى یک سکه اند. وامام رحمه الله علیه گویى از آن عاصیان بود.
به نظر من یکى از مهمترین آرمانهاى ایشان که دراین گفتار محور بحث ماست این :
عزت مسلمانان در پناه اسلام
1. آنچه در نوشته ها و گفته هاى امام رضوان الله تعالى علیه آشکار بود ارجاع واشارات اکید و مکرر به این آرمانها بود.
نمى گویم : در بیانات و نوشته هاى ایشان تئورى پرداخته و تفصیل یافته اى دراین باب هست ولى قطعا این را مى گویم که : توجه دادن مسلمانان به این امر و تاکید شدید براین آرمان در روش و رفتار و گفتارایشان نمایان تراز آن است که انسان بخواهد براى آن نمونه ها و مقتبساتى ذکر بکند.
از همان ابتدا که داستان[ کاپیتولاسیون] درایران پیش آمد (یک مساله حقوقى سابقه دارى که چند ده سال پیش هم درایران مطرح شده بود ولى به خموشى و خفتگى رفته بوداما در زمان محمدرضا احیا شد و دراثر فشار خارجیان قرار بود در مجلس مورد تصویب قرار بگیرد.) حضرت امام این قرارداد را برنتافتند و همان بهانه آغاز نهضت شد.
همان موقع در سخنرانیها مى فرمودند: ما را زیر دست کردند. شرف ما را فروختند. همچنین در سخنرانى تاریخ و مهم که در بهشت زهرا پس از بازگشت از فرانسه ایراد کردند خطاب به امراءارتش فرمودند:اى آقاى سپهبد!اى آقاى
ارتشبد! تو نمى خواهى آقا باشى ؟ ما براى تو آقایى آورده ایم . مى خواهى زیردست باشى ؟ کلمات : آقایى سرورى زیردست نبودن سیلى زدن به اجانب تعبیرات مشابه دیگر (نفى استکبار نفى غربزدگى و...) کرارا در سخنرانیها و بیانیه هاى ایشان به کار مى رفتند و همه اینها دغدغه و آرمان ایشان را آشکار مى کرد. عزت و ذلت از مسائل سابقه دار معارف اسلامى است .
از باب نمونه : در دعایى که براى روز عرفه وارد شده است یعنى دعاى امام سجاد[ ع] در صحیفه سجادیه که طولانى ترین دعاى این کتاب شریف است و دعایى که امام حسین(ع) در روز عرفه در عرفات خوانده اند.
این دو دعااز دعاهاى استثنایى در معراف شیعى و مملواز ذخائر و معارف دینى است .
یکى از خواسته هاى امام سجاد در دعاى روز عرفه از خداوند این است :
وذللنى بین یدیک واعزنى عند خلقک وضعنى اذا خلوت یک وارفعنى بین عبادک .
مرا در درگاهت خوار و در نزد آفریدگانت عزیز وارجمند گردان چون با تو خلوت کردم خوار و در میان بندگانت سرافرازم نما.
در دعاى مکارم الاخلاق که آن هم ازادعیه مهم و آموزنده صحیفه سجادیه است این معنى به نحو دیگر آمده است :
لا ترفعنى فى الناس درجه الا حططتنى عند نفسى مثلها و لا تحدث لى عزا ظاهراالااحدثت لى ذله باطنه عند نفسى بقدرها .
خداوند! به همان اندازه که در چشم مردم بر مقام من مى افزایى در درون من از مقامم بکاه و به میزان عزتى که دراجتماع به من ارزانى همى فرمایى مرا به ذلت نهانیم آشنا ساز تا شخصیت خویش را هرگز فراموش نکنم و پاى از گلیم خویش فراتر نگذارم .
این موزون شدن ذلت و عزت : عزت در چشم خلق و ذلت در نزد خویش و خدا معنایى است که در دعاى امام حسین(ع) در روز عرفه آمده است :
و فى نفسى فذللنى و فى اعین الناس فعظمنى .
مرا نزد خود ذلیل کن اما در چشم مردم عزیز گردان .
همچنین نقل شده است که امام على(ع) در بازگشت از صفین از قبیله شبامیین عبور مى کردند [ حرب بن شرجیل شبامى] که از سران قبیله شبامیین بود به حضور
آن حضرت رسید حضرت سوار براسب واو پیاده به دنبال ایشان حرکت مى کرد امام به[ حرب] فرمودند:
ارجع فان مشى مثلک مع مثلى فتنه للوالى و مذله للمومن . 2
باز گرد چرا که پیاده حرکت کردن شخصى مثل تو در رکاب مثل من مایه فتنه و غرور براى والى خواهد شد و ذلت و خوارى براى مومن .
یعنى کوچکى ها را باید به درگاه خداوند برد. نزد خلق سرفرازى و عزت شرط است .
در جنگ صفین هنگامى که لشکر معاویه بر فرات تسلط یافتند و مانع استفاده لشکریان مولى شدند امام خطبه مهیجى ایراد کردند که از نظر معنى و نثر بسیار بسیار عالى است :
قد استطعموکم القتال .
سپاه معاویه گرسنه جنگ است و بااین عمل (بستن آب ) شما را به پیکار دعوت کرده است .
اکنون بر سردوراهى هستید:
فاقروا على مذله و تاخیر محله .
یا به ذلت و خوارى بر جاى خود بنشینید.
اورووا السیوف من الدماء ترووا من الماء .
و یا شمشیرها را از خون سیراب سازید تا از آن سیراب شوید.
فالموت فى حیاتکم مقهورین والحیاه فى موتکم قاهرین 3
اگر بمیرید و پیروزمندانه بمیرید زنده اید واگر بمانید و مغلوب مرده اید.
از امام حسین (ع) نقل شده است که در یکى از خطبه ها روز عاشورا در برابر دشمن فرمود:
الاان الدعى ابن الدعى قدر کزنى بین اثنتین : بین السله والذله .
این ناکس پسر ناکس ( ابن زیاد) مرا بپذیرفتن یکى از دوامر ناچار کرده است :
یا شمشیر کشیدن و جنگیدن و یا قبول ذلت .
امام پاسخ داد:
هیهات مناالذله یا بى الله ذلک لنا و رسوله والمومنون و حجور طابت و طهرت 4 .
هیهات که مذلت و زبونى اختیار کنم . نه خدا به ذلت من راضى است و نه رسول او و نه مومنان و نه دامنهاى پاکى که مرا تربیت کرده اند.
در نهج البلاغه این معنى را به وضوح و تکرار بیشرتى مى بینید:
امیرالمومنینى[ طمع] رااز جنس بردگى مى داند:
الطمع رق موید 5
طمع بردگى دائمى است .
و لذا مسلمانان که ذلت بردگى را نمى پسندد طماع هم نمى تواند بود. تقوى که کرارا در نهج البلاغه مورد تایید و توصیه امیرالمومنین(ع) قرار گرفته است از مهمترین ثار و ویژگیهایش آزادى از قید عبودیت دیگران است :
فان تقوى الله مفتاح سداد و ذخیره معاد و عتق من کل ملکه 6 .
تقوى و پرواى از خدا کلید گشایش هر درى و ذخیره رستاخیر و آزادى از هرگونه بردگى است .
همچنین مسلمانان عزت طلب نزد همه کس از تیره روزى و دشوارى زندگى سخن نمى گوید که این ذلت پسندى است .
رضى بالذل من کشف عن ضره . 7 .
همچنان که به هر کسى هم دل نمى بندد:
رغبتک فى زاهد فیک ذل نفس 8 .
به قول سعدى :
دلبراگر شتاب کند در سفر تو بایست دل در کسى مبند که دلبسته تو نیست
هم از مولى على(ع) است که فرمود:
لاتکن عبد غیرک و قد جعلک الله حرا 9 .
بنده دیگرى مباش که خداوند تو را آزاد آفریده است .
همین مضمون ازامام حسین (ع) هم نقل شده است :
ان لم تکن لکم دین فکونوااحرارا فى دنیاکم 10 .
اگر دین ندارید اقلا آزاده باشید.
بازاز مولى على(ع) است :
الا حر یدع هذه الماظه لا هلها 11
آیا آزاد مردى پیدا نمى شود که این ته مانده دنیا را به اهلش واگذارد؟
یک مدلول دارد و آن این که : ذلت با مسلمانى قابل جمع نیست و مسلمان ذلت پسند در مسلمانیش خلل است و جامعه اسلامى ذلیل همچون حلواى تلخ
حاوى تناقض است .
براین است دو گونه زندگى جمعى خواهیم داشت : زندگى ذلیلانه زندگى عزتمندانه آزادگان . دوستى ورزیدن با دشمنان عین قبول ذلت است .
قرآن دراین باب سخنان روشنى دارد دراین که : مسلمانان نباید ولایت کفار را بپذیرند سخن قرآن صریح است :
یاایهاالذین آمنوا لاتتخذوا عدوى و دوکم اولیاء 12 .
اى مومنان دشمن من و دشمن خود را به ولایت برنگیرید.
پیداست که این[ ولایت] ولایت ذلت است .
ما دو گونه ولایت داریم :
1. ولایت عزت .
2. ولایت ذلت .
قرآن مى گوید:
و لم یکن له شریک فى الملک و لم یکن له ولى من الذل 13 .
خداوند را شریکى در ملک نیست و به مذلت ولى ندارد.
یعنى نفى ولایت ذلت مى کند.
خداونداز راه مذلت ولى ندارد نه این که هیچ ولى نداشته باشد. مومنان اولیاء خداوندند و خداوند ولى آنان است .
الله ولى المومنینى 14 .
الله ولى الذین امنوا یخرجهم من الظلمات الى النور والذین کفروا اولیاء هم الطاغوت ... 15 .
خداوند ولى مومنینى است .ایشان رااز تاریکیها به روشنى مى برد. اما آنان که کافر شده اند طاغوت ولى آنان است .
این سخن که درباره خداوند در قرآن آمده است :
لم یکن له ولى من الذل .
براى همگان صادق است .
این قید نکته آموزاست که خداوند ولى از سر ذلت ندارد.اگر براى مومنینى هم نفى ولایت مى کند ولایت ذلت را نفى مى کند نه ولایت عزت را.
پس دشمنان خدا را به ولایت بر نگرفتن که در قرآن بدان اشاره شده است ولایتى است که ذلت آور باشد ولى اگر ذلتى در کار نباشد برقرار کردن ولایت چه اشکالى دارد؟
آیه شریفه دراین باب صریح است :
لاینها کم الله عن الذین لم یقاتلوکم فى الذین ولم یخرجوکم من دیارکم ان تبروهم و تقسطواالیهم ان الله یحب المقسطین .انما ینهاکم لله عن الذین قاتلوکم فى الدین واخرجوکم من دیارکم و ظاهروا على اخراجکم ان تولوهم و من یتولهم فاولئک هم الظالمون 16 .
خداوند نهى نمى کند شما را که رابطه ولایت برقرار کنید با کسانى که با شما جنگ ایده ئولوژیک ندارد. شما رااز سرزمین خودتان بیرون نکرده اند بااینان به عدل و قسط رفتار کنید.
نفى ولایت و منع ولایت بااینان نیست با کسانى است که با شما جنگ عقیدتى دارند و یا شما رااز موطن خودتان بیرون مى کنند و یا به بیرون کردن شما کمک مى کنند.
پس عزت و ذلت ضابطه محکمى است که تعیین مى کنند: کدام ولایت برگرفتنى و پذیرفتنى است و کدام وانهادنى و ترک گفتنى .
در فرهنگ تصوف گذشته ما متاسفانه پنداشته شده است که : عزت و تکبر یکى است . و میان دو مقوله : عزت نزد خلق و ذلت نزد خویش فرقى نهاده نشده است .
در یوزگى از شیوه هایى بود که صوفیان پیشنهاد مى کردند: براى شکستن خود در نزد خلق و نزد خویش ازاین روى درویشان را مى فرستادند براى گدایى آن هم گدایى توام با سماجت تا صاحب خانه آنان را بارها و بارها برانند و مشمول بدترین نوع اهانتها و تحقیرها کنند.
مرحوم آقاى مطهرى در کتاب انسان کامل ازابراهیم ادهم نقل کرده است که گفت : دو - سه حادثه براى من پیش آمد که بسیار در کام من شیرین بود:
1. در مسجدى بیمارافتاده بودم . خادم مسجد مى خواست مسجد را جارو کند.از همه خواست که از مسجد بیرون بروند. همه رفتند جز من که به علت بیمارى نتوانستم بروم . خادم آمد و مرا مانند لاشه اى کشید و پرت کرد به بیرون مسجد. من در آنموقع بسیار خوشحال شدم که این قدر ذلیل و پستم و مورد بى اعتنایى قرار مى گیرم و کمترین حرمتى به من نمى نهند.
2. سوار کشتى بودم . دلقکى کشتى نشینان را سرگرم مى کرد. مى گفت : در جایى بودم که در آنجا کافرى بود ریش او را گرفتم و در میان جمع کشیدم و ... قصه را که تعریف مى کرد چشمش به من افتاد. مرا مناسب دلقکى و مسخرگى یافت از
این روى به سراغ من آمد و ریشم را گرفت و مرا به میان جمع کشاند و گفت این طور.
من آنجا هم بسیار خوشحال شدم که این همه ذلت بر من مى رود و به نفسم گفتم :
ببین چگونه شکسته مى شوى .
3. در زمستانى به پوستینم نگاه کردم آن قدر شپش داشت که نفهمیدم پشمش بیشتراست یا شپش .
غزالى نقل مى کند: کسى بود که فردى را به استخدام در آورده بود که : در ملاعام و در پیش چشم مردم به او ناسزا بگوید تا براثر ناسزاگویى شخصیتش شکسته شود و مردم او را خوار بپندارند.
همچنین قصه فردى از زهاد را نقل مى کند که به حمام رفت و لباس دیگرى را پوشید و به نحوى پوشید که دیگران بفهمند: لباس دیگرى را پوشیده است .از حمام بیرون رفت . مردم فهمیدند که لباس دیگرى را به تن کرده است لذا دستگیرش کردند. پس ازاین قضیه مرد زاهد دزد حمام نام گرفت . مردم زاهد ازاین که در شهر به دزدى شهره شده بود و دیگراو را به چشم عنایت نمى نگریستند بسیار شادمان بود. 17
این رفتارها کجا و تکریم قرآن نسبت به آدمیان کجا؟
لقد کرمنا بنى آدم و حملناهم فى البر والبحر و رزقناهم من الطیبات و فضلتا هم على کثیر ممن خلقنا تفضیلا 18 .
اقبال لاهورى بود که در عصر ما این شیوه (شیوه صوفیان ) را مقرون به صواب ندانست و گفت :
بگذراز فقرى که عریانى دهد اى خوش آن فقرى که سلطانى دهد
و یکجا بر فقرهاى ذلیلانه قلم بطلان کشیده و براخلاف غلامى و برده صفتانه نفرین و نفرت فرستاد و گفت :
از غلامى دل بمیرد در بدن از غلامى روح گردد بارتن
این سخن سخنى نیست که در بین گذشتگان دیده شود.این سخن بلند برگرفته از تعلیمات دینى واسلامى بود و تعلیمات موهن صوفیان را زیر پا مى نهاد. خصوصا منافاتى که اقبال بین عاشقى و غلامى مى افکند بسیار آموزنده است : بردگان را با
عاشقى چه کار؟ کار آزادگانست .
اقبال داستان زیبایى را نقل مى کند که : در یکى از جنگها دختر حاتم طایى اسیر شد. وقتى که این دختر را پیش پیامبر آوردند نیمه برهنه بود. پیامبر[ص] عباى خود را روى آن دخترانداختند تا پوشیده بماند.اقبال این داستان را نقل مى کند و مى گوید:
ما از آن خاتون طى عریانتریم پیش اقوام جهان بى چادریم 19
ما دراین روزگار از دختر طایى هم لخت تر مانده ایم و آن همه عزت و شرف خود رااز کف داده ایم و پیش تمام اقوام دنیا بى چادر شده ایم . پیامبرى مى خواهیم که دوباره با عباى خودش ما را بپوشاند.
از غربزدگى هم که از جمله اسارت هاست سخنى بگوییم :
[فرنگى مابى] پیش تراز لفظ[ غربزدگى] در میان ما رایج شد. و همان است که گاهى خود غربیان هم تحت عنوان : ationziWesteیعنى غربى شدن به کار مى برند. منتهى تفسیر خاصى ازاین لفظ در جامعه ما شده است که باید آن را دقیقا شناخت . نرفتن زیر بار فرهنگ غرب بدى هاى آن را بد دانستن در برابر آنان خود را نباختن آداب و رسوم خویشتن را تحقیر نکردن و... چیزى است که مورد قبول هرانسان منصف و خویشتن شناسى است منکرى ندارد.
در کلمات بزرگان ما هم این مطلب به همین معنى دراین چند دهه اخیر به کار رفته است . مرحوم جلال آل احمد که کتابى به این نام نوشت همین مراد را داشت .
ى از کلمات حضرت امام رضوان الله تعالى علیه نقل مى کنیم تا روشن شود که ایشان هم همین معنى رااز غربزدگى منظور داشته اند:
[آنان ملتهاى ستمدیده زیر سلطه را در همه چیز عقب نگهداشته و کشورهایى مصرفى بار آوردند. و به قدرى ما رااز پیشرفتهاى خود و قدرتهاى شیطانیشان ترسانده اند که جرئت دست زدن به هیچ ابتکارى نداریم و همه چیز خود را تسلیم آنان کرده و سرنوشت خود و کشورهاى خود را به دست آنان سپرده و چشم و گوش بسته مطیع فرمان هستیم . واین پوچى و تهى مغزى مصنوعى موجب شده که در هیچ امرى به فکر و دانش خود اتکاء نکنیم و کورکورانه از شرق و غرب تقلید نماییم . بلکه از فرهنگ و ادب و صنعت وابتکار اگر داشتیم نویسندگان
و گویندگان غرب و شرق زده بى فرهنگ آنها را به بادانتقاد و مسخره گرفته و فکر و قدرت بومى ما را سرکوب و مایوس نموده و مى نمایند و رسوم و آداب اجنبى را هر چه مبتذل و مفتضح باشد با عمل و گفتار و نوشتار ترویج کرده و با مداحى و ثناجویى آنها را به خورد ملتها داده و مى دهند.
فى المثل اگر در کتاب یا نوشته یا گفتارى چند واژه فرنگى باشد بدون توجه به محتواى آن بااعجاب پذیرفته و گوینده و نویسنده آن را دانشمند و روشنفکر به حساب مى آورند. واز گهواره تا قبر به هر چه بنگریم اگر با واژه غربى و شرقى اسم گذارى شود مرغوب و مورد توجه واز مظاهر تمدن و پیشرفتگى محسوب واگر واژه هاى بومى خودى به کار رود مطرود و کهنه و واپس زده خواهد بود] 20 .
این آن معنایى است که حضرت امام از غربزدگى و شرق زدگى در نظر داشتند: تقلید کورکورانه از غرب و شرق .
مرعوب آنان شدن و به تمسخر گرفتن ذخائر واندوخته هاى خودى و دعوت از دیگرى که : تو بیا و جاى ما باش . تو بگو که : ما که باشیم چه باشیم چه بکنیم چگونه زندگى بکنیم و در لوح سرنوشتمان چه بنویسیم . این است غربزدگى که از مصادیق روشن ذلت است . دعوت از دیگرى بخصوص دیگرى که دوستى اش با ما به اثبات نرسیده که هیچ بلکه دشمنیش بارها به اثبات رسیده است که بیا و زمان امور ما را دراختیار بگیراین همان[ ولایت ذلت] است . برخى از غربزدگى مراد دیگرى دارند که البته به جد باید گفت :
منظور کثیرى از بزرگان که لفظ غربزدگى را به کار مى برند آن نیست .
این معنا که این گروه از غربزدگى مى کنند یک معناى تاریخى گرایانه است .
اینان بر این باورند که تاریخ غرب هویتى دارد و با تمام هویتش تاریخ ما را در خود گنجانده است . به گونه اى که تاریخ ما ماده اى شده که تاریخ غرب صورت اوست . به این معنى تاریخ ما غرب زده است یعنى از ناحیه غرب زده شده است . ماده خود را دراختیار صورت دیگرى قرار داده است . نزداینان به پیروى از هگل تاریخ براى خود هویتى دارد وافکار وافعال آدمیان مظاهر تاریخ اند نه خود تاریخ . مردم و قهرمانان بازیچه دست قهار تاریخ اند واوست که آنان را به کار مى گمارد.اینک عصر غرب است و مقتضاى تاریخ است که غرب حاکم باشد لذا ما هم غربزده شده ایم .
این امر به اعتقاد آنان لازمه جبر تاریخ است . ما در غربزده شدن مختار نبوده ایم بلکه مجبور بوده ایم و جبر زمانه را به اینجا کشانده است ازاین روى در رفع غربزدگى هم مختار و مقتدر نیستیم . باید بنشینیم تا خوداین بختک تاریخ که بر ماافتاده است مرتفع شود.
این معنااز غربزدگى و خودش از مقتضیات فرهنگ مغرب زمین است یعنى آن نوع بینش و تصویرى که امثال هگل از تاریخ داده اند به این نوع مضمون و مفهوم از غربزدگى مى انجامد.اینان غرب را یک کلى مى دانند نه یک کل . و صریحا مى گویند که : فرهنگ اسلامى ما به پایان رسیده بود که غرب در آمد و ما دیگر چیزى براى گفتن نداشتیم نه بالقوه و نه بالفعل و غرب آمد و همه چیز ما شد. واگر هم نمى آمد ما چیزى نبودیم . غرب که آمد یعنى دوره جبرى دیگرى از تاریخ شروع شد که نه به اختیار کسى آمده و نه به اختیار کسى مى رود باید بنشینیم تا برود لذاست که این گروه بى عملى مطلق را تلقین مى کنند.
على اى حال به آن معنایى که مااز غربزدگى داشتیم و در کلمات بزرگان بویژه حضرت امام خمینى رضوان الله تعالى علیه نیز هست برقرارى ولایت ذلت با دیگران و یا غربیان غربزدگى است . و مى توان مختارانه هم مى توان از قیداسارت آن رها شد.
اگر معناى عغزت و ذلت و مستندات مکتبى و دینى آن روشن شده باشد مى توانیم گامى پیشتر نهیم و ببینیم که : عزت بخشى اسلام به مسلمانان به چه معناست ؟
همه ما از مفهوم آزادى که عزت در گرواوست اطلاع داریم . نمى شود ملتى آزاد نباشد ولى عزیز باشد. ذلت همراه و مساق با عبودیت و اسارت . حال کسب آزادى در گرو چیست ؟
درابتدا به اختصار در عرصه روانى فردى این معنى را بیان مى کنیم و آنگاه در عرصه حیات جمعى .
بدون این که وارد بحث غامض جبر و اختیار بشویم فقط یک نکته بسیار مهم را دراینجا بیان مى کنیم :
به گمان من گره این بحث آزادى واختیار با همین نکته گشوده مى شود که : شکستن شخصیت جبرآوراست و تمامیت شخصیت آزادى آفرین . نه علیت نه اقتصاد نه اولویت علیت و دترمیزم مادى و نه دترمیزم الهى هیچ کدام نافى اختیار و آزادى آدمى نیست . موجودى که شخصیتش محفوظ باشد آزاد است . موجودى که
شخصیت و هویت خود رااز دست بدهد مجبوراست بنابراین آزادى در گرو قاهر بر بیگانه و بردگى در گرو مقهور بیگانه بودن است .
اگر عامل شخصیت مرا شکست در آن صورت من یک موجود مقهور و مجبورم . یعنى آن عمال با شکستن شخصیت من به دست من کارى راانجام مى دهد که در واقع کار من نیست بلکه کاراوست . به این معنى هر کارى را که من انجام بدهم مجبورانه و مقهورانه انجام داده ام زیرا [فاعلى] نمانده است که بگوید: من کارى راانجام دادم . آنجایى ما اختیار داریم که[ منى] مانده باشد. تمام مساله در گرو محفوظ ماندن [من] است . هر عاملى که شخصیت شکن و مقهور کننده باشد جبرآفرین است . بندها جبر نمى آورند بیگانه ها جبر مى آورند. ما هیچ وقت . در عالم آزادى واختیار دنبال این نیستیم که از هر بندى رها باشیم بلکه مى گوییم : بایداز بند ذلت آزاد بود. بسیارى از بندها را مى شود پذیرفت و آزاد و عزیز بود. آن بند مقهوریت است که حریتى به جا نمى گذارد واختیار را مى سترد و آدمى را مجبور مى کند بنابراین شرط اصلى در آزادى (آزادى عزت بخش )این است که : کسى بماند تا بتواند ادعاى فاعلیت بکند یعنى تحت قهر بیگانه قرار نگیرد.
عین این معنى در عرصه جمع هم صادق است .
اگر قومى هویت جمعى واحد داشت به طورى که توانست خود را با آن هویت تعریف کند آنگاه این[ خود] مى تواند ادعاى فاعلیت کند که فلان کار را من به رضایت انجام دادم و فقط در این صورت است که آزادى آن محرزاست .امااگر قومى [ خودى] نداشت در این صورت قومى است مقهور و یا مقهور شدنى . پس براى تحقیق آزادى شرط اول آن است که : شخصیت و هویت و رضایتى در کار باشد.
حال باید دید شخصیت و هویت قومى از چه مایه مى گیرد و چگونه متولد مى شود؟اگر بپذیریم که آدمى اندیشه است و باقى استخوان و ریشه است . باید بپذیریم که اندیشه و جهان بینى آدمیان را وحدت مى بخشد و قوم بى اندیشه هیچ گاه وحدت انسانى واقعى نمى یابند. دراین صورت است که رضایت و خشم شان هم یکى مى شود. یعنى در معنى اندیشه با عشق و انگیزه را هم گنجاند.
آدمى و خودیت جامع عشق و عقل و به واقع اولى بیش از دومى وحدت بخش است و به قول مولوى :
آفرین بر عشق کل اوستادصد هزاران ذره را داداتحاد
اگر حقیقتا بین ملتى و دولتى وحدت نظرى و عملى عقلى و عاطفى برقرار بود به گونه اى که احساس دوگانگى نکردند به معناى دقیق کلمه در آنجا مى توانیم بگوییم که : آزادى برقراراست چون[ خود] ى وجود دارد و فاعل است .
اسارت آنجایى است که[ خود] فاعل نیست واین دیگرى است که به جاى[ خود] کار مى کند.
پارلمان مظهر آزادى است نه مولد آن . پارلمان براى آن است که هویت و آزادى موجود را بر ملا کند نه آن که آزادى بیافریند. سر بى خاصیت بودن پارلمان در بسیارى از کشورهاى مقلد دموکراسى این است که از آن چیزى را مى خواهند که درال جامعه موجود نیست و به تعبیر ساده تر گاونر مى دوشند.
نظامات ایدئولوژیک عصر ما با یک[ پارادوکس] روبرو شدند که نتوانستنداز آن بیرون بیایند. آن[ پارادوکس] این بود که : بارى حصول آزادى ابتدا کوشیدند که هویتى به خلق خودشان بدهند و بدون در پیش گرفتن روش لیبرالى آزادى را تامین کنند.اگر در دادن این هویت موفق مى شدند پیمودن باقى راه آسان بود زیرا وقتى قومى داراى هویت واحد شد و دولت و ملت یگانه شدند در آن صورت دیگر نمى شود در آنجااز نبود آزادى سخن گفت زیرا همان چیزى دراین مجموعه واقع مى شود که همه مى خواهند انجام شود. دیگر جاى ناخشنودى واحساس رقیت است ؟
کمونیست ها 7060 سال کوشیدند تا هویت کمونیستى به مردم بدهند و پارادوکس درین بود که مى خواستند به جبر و با سلب آزادى آن هویت آزادى بخش را به مردم بدهند و بدترین و قساوت آمیزترین دیکتاتوریها را بر پا کردند ولى باز هم موفق نشدند چرا که وسیله هدف را تولید مى کند. غایت فرزند روش است . مگر مى شوداز هر راهى به هر غایتى رسید؟ رسیدن به هویت آزادى بخش از طریق کوفتن بر سر مردم میسر نیست این حضرات به سخت ترین شیوه ها کوشیدند. تااین که به مردم تحت قلمروشان هویت تازه اى بدهند و به گفته خودشان :انسان تازه اى به وجود بیاورند و پیش تاریخ انسان را سپرى کنند و تاریخ جدیدانسان را رقم بزننداما نشد چرا که شدنى نبود.
مردم بیچاره زجرها کشیدنداما نه تنها به شخصیت تازه و هویت واحدى نرسیدند که همان آزادى نیم بند پیشین را هم از دست داند.
این داستان غم انگیز کسانى است که اکنون صدها میلونشان دوراز ما و یا
نزدیک به ما زندگى مى کنند و حصرت نیم قطره از دریاى آزادى را دارند.
اکنون از مسلمانان سخن بگوییم که ببینیم قضیه از چه قراراست .
اگر مسلمانان سرتاسر جهان با مسلمانان ساکن در یک منطقه و کشور داراى هویت واحدى به معناى دقیق کلمه بشوند عقلا و عاطفه (و نه به شکل سربازخانه اى که لباس واحد بپوشند و حرکتهاى یکسانى انجام دهند.) آن عزت و آن آزادى مطلوب براى آنان قطعا حاصل خواهد شد.
حصول این آزادى هم در گرو ترک آن تعلیم ناصواب برخى از صوفیان پیشین است و هم در گرو گام نهادن در عرصه عمل و داد و ستداجتماعى زیرا موجوداتى که از یکدیگر غائبند به شخصیت واحدى نمى رسند. در عرصه روان فرد هم این معنى صادق است .
تا کسى به فکر خود نیفتد تااجزاء خود را جمع نکند شخصیت واحد پیدا نمى کند.
جمع باید کرداجزاء را به عشقتا شوى خوش چون سمرقند و دمشق
حال چگونه مى توان به خود رسید واجزاء را جمع کرد؟
نکته را گذشتگان هم دریافته بودند که : در سایه تعقل محض نمى توان به وحدت شخصیت رسید.اتفاقا تعقل محض گاه شخصیت آدمى را تکه تکه مى کند.
این که باید عشق را در کنار عقل نشاند بیان یک امر ذوقى نیست بلکه کشف مهمى است از شیوه موفق شخصیت بخشى و هویت شناسى .
مولوى مى گفت :
عقل تو قسمت شده بر صد مهمبر هزاران آرزو طم و رم هوش را توزیع کرد بر جهات مى نیرزد تره یى آن ترهات
یعنى فیلسوفان و متفکرانى که بویى از محبت نبرده اند و فقط در سنگلاخ مناقشات فکرى گرفتار آمده اند و در پى حل صدها مساله هستند داراى شخصیت واحدى نیستند.اینان مانند کسى مى مانند که هر روز دهها طلب کار به سر آنان ریخته و هر یک از سوى شان مى کشد. تفرق خاطر کمترین بیمارى اینان است .
آن که به انسان وحدت مى بخشد چیز دیگراست و آن : عشق است .
مرحوم مطهرى در یکى از تمثیلاتشان در باب سلوک عرفانى نکته بسیار خوبى را ذکر کرده اند.
عرفا مى گفتند: شخص براى تهذیب نفس و سلوک جاده معرفت باید پیرو مرشد داشته باشد و خودش نمى تواند به پاى خود همه راه را بپیماید. این سخن بسیار درست و پر مغزى است و دلایل بسیار دارد.
مثالى که مرحوم مطهرى مى زنداین است :
[یک وقت مقدارى براده آهن با خاک مخلوط شده است و شما مى خواهید این رااز ذرات خاک جاد بکنید مى نشینید روزها وقتتان را صرف مى کنید و ذره بینى قوى هم مى زنید که دانه دانه این ذرات آهن رااز میان ذرات خاک با مشقت و مرارت بکشید بیرون به طور نسبى هم موفق مى شویداما یک وقت این کار را نمى کنید. یک آهن ربا مى آورید و در یک لحظه تمام آهنها رااز خاکها جدا مى کنید].
حقیقت مطلب همین است . شیوه جدا کردن با دست و با ذره بین و با صرف وقت و مرارت بسیار شیوه عاقلانه است و آوردن مغناطیس شیوه عاشقانه .
جمع باید کرداجزاء را به عشقتا شوى خوش چون سمرقند و دمشق
یک مغناطیس قوى لازم است تااین ذرات متفرق وجود آدمى را به خود جذب کند و وحدت ببخشد و عقل چنان مغناطیسى نیست و چنان خاصیتى ندارد.
پیرو راهنما با آدمیانى که دچار تشتت شخصیت شده اند همین معامله را مى کند و خاطرشان را که به صدها رفته ومتوجه صد قبله شده است به سوى یک قبله مى کشاند.این در عرصه روان فردى است در عرصه روان جمعى هم عینا این معنى صادق است .
با عقل و تفکر تنها یک قوم را نمى تواند وحدت داد. عشق هم لازم است و بلکه گاه لازم تراز عقل .این مطلب را فاشیستها هم فهمیده بودند. منتهى آنان از آن سوءاستفاده مى کردند. فیلسوفهاى فاشیست مى گفتند: عقل تشتت مى آفریند چون و چرا را بیدار مى کند و مردم را روبروى هم قرار مى دهد و لذا عقل و راى زدن وانتفاد و .... را تقبیح مى کردند. در صورتى که در راى زدن به هیچ ورى نافى وحدت و محبت نیست بلکه مظهر آن است گر چه مولد آن هم نیست . چنانکه گفتیم :
عشقى که آنان به میان مى آوردند و در راه تحقق آن تلاش مى کردند: عشق
بى چون و چرا به پیشوا بود عشق نافى تفکر. در فاشیزم تسلیم کور و عشق درنده وحشى تبلیغ مى شد.این البته نتیجه اش همان ویرانیها و آدمیخواریها بود که واقع شد.اینان جلوى تفکر را مى گرفتند و دموکراسى را هم به همین دلیل طرد مى کردند و مى گفتند: دموکراسى یعنى رایزنى یعنى حرکت عقل واینها همه مطروداست .از فاشیزم تفکر ستیز بگذریم براى قومى که قرنها به یک مکتب الهى عشق ورزیده است هیچ عامل وحدت بخشى بهتراز آن مکتب نیست . دیگر چرااز بیرون کسى بیاید مکتب تازه اى بیاورد و معشوق تازه اى عرضه کند؟
اگر معشوق واقعى قومى دوباره جلوه گرى بکند و عرضه شود مى تواند جمیع تفرقها را بزداید و هم فرهنگ ذلت را پاک کند و هم وحدت شخصیت را تحقق بخشد تا در سایه خودش عزت و آزادى را بپرورد.این همان تئورى انقلاب است . انقلاب دینى در میان یک قوم با عرضه کردن یک معشوق وحدت بخش وحدت آزادى را با هم مى آورد.
اکنون مى شود فهمید که آنچه به نام انقلاب حضرت امام رضوان الله تعالى علیه انجام داده است و آن عزتى که آرمان ایشان بوده است چگونه تامین مى شود.البته این تئورى انقلاب است نه تئورى اداره یک کشور. تئورى اداره کشور غیراز تئورى انقلاب است .اگر با عشق بتوان انقلاب کرد با عشق نمى توان اداره کرد. براى اداره یک کشور به چیزى بیش از عشق احتیاج داریم و آن : عقل است .
آنان که دلى براى این ملت مى سوزانند باید به این معنى متفطن باشند.این کار مشکلى است .
عارفان که نامشان را بردیم نکته مهمى را به ما آموخته اند و آن این که : جمع عشق و عقل مثل جمع نقیضین است . قصه پشه و باداست .
به قول سعدى :
تا عقل داشتیم نگرفتیم طریق عشقجایى دلم برفت که حیران شود عقول گنجشگ بین که صحبت شاهینش آرزوستبیچاره بر هلاک تن خویشتن عجول
همین که به کعبه عشق پا گذاشتنى باید عق را قربانى کنى .
ازاین سخنان نبایداستغناءاز عقل را فهمید.
معنى دقیق سخن اینان این نبود که عاشقان به احمقى وابلهى رو کنند بلکه
معنى دقیقش این بود که : عقل مناسب با عشق غیراز عقل فارغ از عشق است .
آدم عاشق به عقل دیگرى نیازمندست که با عقول فارغان فاصله بسیار دارد. همه چیز شخص عاشق باید نو شوند و تجدید قوام یابند از جمله عقلش .
کار دشوارامروز ما دراین جامعه عاشق دادن عقلى نواست .
سنتز عقل و عشق است . در دیار ما حق عشق خوب ادا شده است اما باید ببینیم و تحلیل کنیم که حق عقل چقدرادا شده است .اگرازاین جهت نقصانى هست باید تدارک شود.
آنچه از ذلت و رقیت بیرون مى آورد ( از طریق دادن وحدت شخصیت )البته عاشقى است .
اما همین که به مرحله عشق رسیدیم باید حالا از عقل تعریفى نو بدهیم و شیوه اى تازه بیندیشیم که آن دو را بتوانیم با یکدیگر عجین کنیم .این ابتکار دشوارى است که جز مشارکت همگان برآمدنى نیست . نگاه این عقل و عشق استقلال بخش کار ما را درارتباط خردپسندانه با دیگران تصحیح مى کند.
به دست آوردن عزت در گرو داشتن شخصیت است و داشتن شخصیت و هویت در گرو نفى بیگانه است . و بیگانه یعنى یعنى همان کسى است که نمى گذارد ما خودمان باشیم مى آید و به جاى ما مى نشیند و یک[ خود] دروغین براى ما مى سازد.
بیگانه نه یعنى کسى که غیراز ماست بلکه یعنى کسى که ضد ماست . یعنى کسى که نمى گذارد ما خودمان خودمان باشیم واز ما سلب شخصیت مى کند عقل و عشق ما را ضایع مى کند. شمااگر سئوال کنید: داشتن علم دیگران فرهنگ دیگران صنعت دیگران صنعت دیگران و... تا چقدر براى ما مجازاست ؟
پاسخ این است : تا آنجا که نگذارد دیگرى بر ما مسلط شود. ما به آن مقدار نیازمند دیگرانیم . نه به اندازه اى که خودکفا شویم که خودکفایى یک سراب است و هیچ کسى دراین دنیا به آن نمى رسد.
سخن از خودکفایى نیست . صحبت ازانزوا نیست . سوال این است که ما چقدر مى توانیم از متاع دیگران برخوردار باشیم ؟ به آن مقدار که مانع سلطه بیگانگان شود.
داشتن این مقداراز رابطه نه تنها ولایت ذلت نیست که در جهت تقویت ولایت عزت است .
خلاصه سخن :
آنچه دراین گفتار درباره اش بحث مى کنیم اولا: تشریح یک آرمان بلند بود و
آن عبارت بوداز: سرفرازى در پناه تعهدات اسلامى .این سرفرازى در سایه رهایى ازاسارت تحقق مى پذیرد. واین رهایى از اسارت هم در سایه نفى بیگانه و داشتن[ خود] واین داشتن[ خود] در سایه عشق آزادى بخش و عزت آفرین قابل تحصیل است .
درابتدا با یک عشق و تعهد قوى و بعدازاو دراثر عجین کردن تعقل با تعشق است که این مجموعه سامان مى یابد و به سلامت باقى مى ماند.
عشق از آنجا که خیره کننده است و چشم عقل را مى بندد به نحو ویرانگر پیش مى تازد و دچارانحراف هم مى شود چرا که از نور عقل بى بهره است .
براى این که نه به خرافات بیفتد و نه دچارافراط بشود همیشه محتاج یک ترمزاست که آن ترمز ترمز عقل است . عقل فقط ترمز عشق نیست که تغذیه کننده آن هم هست . و ماامروز به هر دو نیازمندیم .
عجین کردن این دو وظیه همه کسانى است که براى عزت مسلمانان دل مى سوزانند و به تعهدات اسلامى احترام مى گذارند.
والسلام