نوع مقاله : مقاله پژوهشی
مقاله حاضر ادامه ترجمه اى است از نوشته شهید عالیقدر آیت الله سیدمحمدباقر صدر که در کتاب معالم الجدیده درباره تاریخ علم اصول تطور آن نگاشته اند. قسمتى ازاین بخش بصورت مستقل در شماره 5 مجله درج گردید.امیداست با دقتى که در چگونگى ترجمه و نوآورى آن انجام گرفته مورد توجه خوانندگان عزیز قرارگیرد.
[حوزه]
ایستایى نسبى دراین دانش
مجدد بزرگ محمدبن حسن طوسى (قدس سره ) پیش از آنکه در گذرد مباحث اصولى و تطبیق فقهى را گام هاى بلندى به پیش برد و میراثى انبوه برجاى گذاشت که بخش اصولى آن در کتاب[ العده] گنجانده شده بود و بخش تطبیق فقهى آن در کتاب[ المبسوط] ولى این میراث بزرگ در هر دو صحنه اصول و تطبیق فقهى براى دو سده کامل پس از آن مجدد بزرگ از پویش و بالندگى بازماند.
این حقیقت به رغم تاکید برخى از دانشوران ما مایه پرسش و شگفتى مى شود زیرااز جنبش انقلابى این استاد بزرگ در جهان فقه و اصول و دستاوردهاى شگرفى که وى دراین زمینه کسب کرد چنین انتظار مى رفت که نیرویى پیش برنده باشد و براى آیندگان وى کرانه هاى گسترده اى ازابتکار وابداع و دنبال کردن راه او بگشاید.
چه شد که اندیشه هاى او و نوآورى هایش اثر طبیعى خود را در پیش راندن و تشویق کردن به ادامه راه بر جاى نگذاشتند؟
این پرسش را باید با تفصیل پاسخ گفت . دراین زمینه مى توانیم به چند علت اشاره کنیم که شاید بتوانداین ایستایى را توجیه کند:
1-از نگاه تاریخى دانسته است که شیخ طوسى در سال 448ه یعنى 12 سال پیش از درگذشت خود براثر آشوب هایى که میان شیعیان و سنیان رخ داد از بغداد به نجف کوچید.او پیش از مهاجرت خویش در بغداد داراى موقعیت بزرگى بود که خاصه و عامه بدان معترف بودند. چنان که خلیفه عباسى[ القائم بامرالله] به وى کرسى درس و کلام بخشید واین چیزى بود که جز به دانشمندان بزرگ و بسیار بلند آوازه نمى شد.
شیخ طوسى نه تنها یک استاد بلکه مرجع و رهبرى دینى بود که شیعیان در بغداد پس از درگذشت سید مرتضى در سال 636ه در همه کارهاى خود بدو پناه مى بردند.ازاین رو مهاجرت وى به نجف مایه رها شدنش از دام بسیارى از گرفتارى ها و روى آوردنش به پژوهش هاى علمى شد واین چیزى بود که به وى کمک ورزید که نقش علمى سترگ خود را به خوبى ایفا کند و خود رابه پایگاه بنیادگذاران برآورد.این مطلبى است که محقق اسدالله تسترى در کتاب[ مقابس الانوار] بدان اشاره مى کند و مى گوید
[شایداین از حکمت هاى الهى بود که شیخ طوسى وادار شد صرفا به کار پایه گذارى دانش هاى شرعى و به ویژه مسائل فقهى بپردازد].
ازاین رو طبیعى است که سالهاى ماندگارى شیخ طوسى در نجف اثرى بزرگ در سازندگى شخصیت علمى او داشته باشد که در کتاب[ مبسوط] نمایان است .این واپسین تالیف او در دانش فقه بود یا آخرین تالیف او به گونه مطلق چنان که ابن ادریس در بحث انفال از کتاب [سرایر] و دیگر نگارندگان شرح احوال او در کتاب هاشان بدان اشاره کرده اند .
در کناراین رویداد مى بینیم که شیخ با کوچیدن به نجف با گمان غالب از شاگردان و حوزه درس خویش در بغداد جدا شد و به کار پایه گذارى حوزه جوانى پرداخت که فرزندانش و شیفتگان پیوستن به پژوهش هاى فقهى از ماندگاران کنار آرامگاه سرور پرهیزکاران و فرزندان روستاهاى نزدیک مانند[ حله] و جز آن بدان روى آوردند.
حوزه در زمان او به تدریح بالندگى یافت و عنصر مشهدى - منسوب به مشهدعلوى - و عنصر حلى در آن برجسته گردید واین جریان علمى حله را نیز شاداب کرد.
هنگامى که مى گوییم شیخ طوسى با کوچیدن به نجف از حوزه بنیادى خود جدا گردید و دراین منزل گاه تازه حوزه اى نوین پدید آورد به چندین دلیل متکى هستیم :
پیش از هر چیز مى بینیم که نگارندگان هجرت شیخ طوسى به نجف مطلقا به این مطلب اشاره نکرده اند که شاگردان بغدادى اش او را در سفر همراهى کردند یا پس از رسیدن وى به نجف بدو پیوستند.
باز چون به فهرست شاگردان او مى نگریم مى بینیم که مورخان جز درباره دو تن جاى شاگردى را نام نبرده اند واین دو عبارتنداز: حسین بن مظفر بن على حمدانى و حسن بن حسین بن حسن بن بابویه قمى که گفته شده است این دو در نجف در نزداو درس خوانده اند. گمان غلب براین است که این دو از شاگردهاى تازه شیخ طوسى بوده اند.
درباره حسین بن مظفر شیخ منتجب الدین در شرح حال او در[ فهرست] یادآورى مى کند که وى همه تالیفات شیخ در[ غرى] را براو خواند. و این مطلبى است که احتمال تازه بودن شاگردى او یعنى رسیدن او در نجف به خدمت شیخ طوسى را تایید مى کند زیرااو پیش ازاین تاریخ چیزى را بر شیخ نخوانده است . چنان که منتجب الدین در[ فهرست] یادآورى کرده پدراو مظفر نیز به درس شیخ مى آمد و پیش از آن شاگرد سیدمرتضى بود.این تایید کننده این احتمال است که پسراز طبقه اى متاخر نسبت به طبقه شاگردى پدر بوده است .
اما درباره حسن بن حسین بابویه ى قمى از شرح زندگى اش در مى یابیم که او شاگرد عبدالعزیز براج طرابلسى نیز بوده واز کراچکى و صهرشتى هم روایت کرده است . واین سه تن از شاگردان شیخ طوسى اند واین بدان معنى است که حسن در نجف به افتخار شاگردى شیخ طوسى نایل آمده زیرا وى شاگردى شاگردان او را نیز کرده است . .
آنچه احتمال تازه بودن حوزه پدید آمده شیخ در نجف را تقویت مى کند نقشى است که پسرش حسن معروف به ابوعلى ایفا کرد چه او پس از درگذشت پدرش رهبرى حوزه را به عهده گرفت . گمان مى رود او در هنگام کوچیدن پدر به نجف روزگار کودکى یا نوجوانى را مى گذرانده زیرا گر چه تاریخ زادن و درگذشت او دانسته نیست ولى از نگاه تاریخى مسلم است که او در سال 515 زنده بوده واین چیزى است که از چندین جاى کتاب[ بشاره المصطفى] روشن مى شود.
او پس از کوچیدن پدر به نجف نزدیک هفتاد سال زندگى کرده و درباره تحصیل او گفته مى شود که وى در درس خواندن در نزد پدر با حسن بن حسین قمى (که گفتیم از طبقه متاخر بوده ) مشارکت مى داشته است . گفته مى شود پدر در سال 455 یعنى 50 سال پیش از درگذشتش به اواجازه عطا کرده است واین چیزى است که با تازه بودن تحصیلات او راست مى آید.
اگر مطمئن شویم که او جانشین پدر در تدریس و رهبرى حوزه نجف بوده (گر چه از شاگردان متاخر شیخ طوسى شمرده مى شده است ) مى توانیم سطح علمى کلى این حوزه را برآورد کنیم و دراین صورت این احتمال فزونى مى گیرد که این حوزه تازه پدید بوده است .
آن شکل کلى که براین پایه به دست ما مى آید این است که شیخ طوسى با کوچیدن به نجف از حوزه بنیادى خویش در بغداد جدا شد و در منزل گاه تازه وقت خود را وقف پژوهش و رشد دادن دانش گردانید.اگراین برآورد درست باشد خواهیم توانست پدیده اى را که با آن روبرو هستیم تفسیر و تحلیل کنیم زیرا حوزه نوینى که شیخ طوسى در نجف در پیرامون خود پدید آورد به گونه اى طبیعى در آن سطح نبود که با تکامل و پیشرفتى که او در زمینه اندیشه علمى محقق ساخت همگامى و هماهنگى مبتکرانه داشته باشد زیرااین حوزه نوبنیاد و جوان بود. اما حوزه بنیادى ریشه داراو در بغداد نیز بااندیشه هاى وى همگامى و هماهنگى نکرد چون شیخ طوسى در منزل گاه تازه در نجف از آن به دور بود.
مهاجرت او به نجف گر چه وى را براى ایفاى نقش علمى سترگ خود آماده کرد هر فراغتى بدوارزانى داشت ولى او رااز حوزه بنیادى اش دور ساخت . وازاین رو ابداع فقهى و علمى از شیخ طوسى به آن حوزه سرایت نکرد زیرا وى به دوراز آن به تولید و ابتکار سرگرم بود.
فرق بزرگى است میان مبدعى که ابداع وابتکار علمى خود را در درون حوزه خویش به انجام مى رساند و پیوسته با آن در تماس است و حوزه نیزاو را همراهى مى کند و گاهانه مجال هاى تازه دراختیاراو مى گذارد و فرصت هاى نو به او مى دهد با مبدعى که ابتکارهاى خود را در بیرون و دوراز حوزه اش به انجام مى رساند.
بدین سان به ناچار -براى اینکه این همگامى و هماهنگى فکرى خلاق پدید آید - باید حوزه جوانى که در نجف در پیرامون شیخ طوسى پایه گذارى شد به نیرومندى مى گرایید تا به آن سطح از همگامى و هماهنگى مى رسید.ازاین رو یک فترت رکود ظاهرى درانتظار رسیدن حوزه جوان به آن سطح برقرار شد و علم را مکلف ساخت که نزدیک صد سال منتظر بماند تا آن خواسته محقق گردد و حوزه جوان بارگران وارثت علمى شیخ طوسى را تحمل کند تا با آراى او همگامى و هماهنگى کند و پس از آن بااندیشه مبتکر و خلاق خود به حله سرایت کند در حالى که حوزه کهن در بغداد رو به خاموشى نهاد واز مجال ابتکار علمى که حوزه جوان نجف و جناح حلى آن (به ویژه ) وارث طبیعى اش بود منقطع گردید.
2- گروهى از دانشوران آن رکود شگفت را به این امر نسبت داده اند که شیخ طوسى در نزد شاگردانش داراى بزرگداشتى بس بلند گردید که او را در دیدگان ایشان ز هرگونه نقدى برتر آورد و آراء و نظریات او را در نگاه ایشان چیزهایى مقدس گردانید که نمى شد بر آن خورده گرفت یا زیر نقد و بررسى خرده گیرانه گذاشت . براى مثال در کتاب[ معالم] شیخ حسن بن زین الدین او پدر بزرگوارش نقل مى کند که بیشتر فقیهانى که پس از طوسى به بار آمدند در فتواازاو تقلید مى کردند. زیرا به اواعتقاد ژرف و گمان بسیار نیک داشتند.
از حمصى - یکى از همروزگاران آن فترت -نقل شده که: بى هیچ گمان براى امامیان یک مفتى بر جاى نماند بلکه همه شان حکایت کننده بودند.
این بدان معنى است که واکنش عاطفى در برابر نوآورى هاى شیخ طوسى رو به چیرگى براندیشه ها نهاد و نشانه اش آن گرایش تقدیس آمیز بر واکنش فکرى بود که مى بایست از راه بررسى مشکلات و قضایاى طرح شده از سوى شیخ طوسى خودنمایى مى کرد و بالندگى اندیشه فقهى راادامه داد.
این گرایش تقدیس آمیز در جان هاى یاران شیخ طوسى تا بدان پایه رسید که مى بینیم برخى ازایشان گزارش مى دهند که مولى امیرالمومنین[ ع] را در خواب دیده اند وامام[ ع] به ایشان فرموده است : همه آنچه طوسى در کتاب فقهى خود[ النهایه] آورده است درست است .این گواه نفوذ فکرى و روحى ژرف او در جان هاى ایشان است .
ولى این علت رکورد فکرى مى تواند با علت نخست پیوسته باشد زیرا بزرگداشت علمى براى هر فقیهى معمولا هراندازه باشد بسنده نمى کند که درهاى بالندگى و هماهنگى و همگامى با آراى آن فقیه را بر دیگران ببندد. قاعدتااین وضع هنگامى پیش مى آید که اینان در سطحى علمى نباشند که براى کنش و واکنش آماده شان سازد وازاین رو ارزیابى بدل به ایمان و تعبد مى گردد.
3- علت سوم را مى توانیم از دو حقیقت تاریخى استنتاج کنیم :
یکى آنکه بالندگى اندیشه علمى واصولى در نزد شیعیان از عوامل برونى که به رشد و بالندگى پژوهش علمى واندیشه کمک مى کرد جدا نبود. یکى ازاین عوامل عامل فکرى سنى بود زیرا بحث اصولى در حوزه قلمرو اندیشه سنى و بالندگى این بحث بر پایه اصول مذهب سنى همواره براى اندیشوران و فقیهان امامى انگیزه اى بود که این مباحث را در حوزه قلمروى اندیشه امامى مطرح سازند و نظریاتى وضع کنند که با مباحث انگیخته شده از بحث و پژوهش سنى و مسائل و مشکلات آن هماهنگ باشد و بر راه حل هاى پیشنهاد شده از سوى دیگران خرده گیرى واعتراض روا بدارد.
براى نشان دادن نقش انگیزشى که اندیشورى اصولى سنى داشت این دو گفتار صریح از دو تن از فقهاى بزرگ امامیان بسنده مى نماید:
1- شیخ طوسى در پیشگفتار کتاب[ العده] در توجیه اقدام خود بر نگارش این کتاب اصولى مى گوید:
[کسانى که دراین باب دست به تالیف زده اند هر دسته اى بر مقتضاى اصول خود ره پیموده اند و هیچ یک از یاران ما را سابقه اى دراین زمینه نیست] .
2-ابن زهره در کتاب[ الغنیه] در شرح اهداف حاصل از بحث اصولى یادآورى مى کند:
[ما را سخن گفتن دراصول فقه هدفى دیگر به جز آن چیزهایى است که گفته شد. ما مى خواهیم تباهى بسیارى از مذاهب مخالفان و بسیارى از شیوه هاشان را براى درست نشان دادن آنچه درست است بیان کنیم 1. مى خواهیم روشن سازیم که ایشان نمى توانند آن را درست کنند واز آن چیزى درباره فروع فقهى بیرون بکشانندزیرا آگاهى از فروع بى آگاهى ازاصول آن محال است واین هدفى بزرگ است که خواهان عنایت به اصول فقه است وانسانرا به اشتغال بدان برمى انگیزد].
این نخستین حقیقت است .
حقیقت دوم :این است که اندیشورى اصولى سنى در سده پنجم و ششم رو به خشکى آورد و توان خود بر نوآورى رااز دست داد و رو به تقلید و دنباله روى نهاد چندان که این کار سرانجام به بسته شدن رسمى دراجتهادانجامید.
براى اثبات این حقیقت بسنده است که گواهى دانشمندى سنى و همروزگار با آن فترت یاد کنیم .
او محمد بن غزالى در گذشته به سال 505 هجرى است . وى از شروط مناظر سخن مى گوید و مى افزاید:
[واجب است که مناظر مجتهد باشد و به راى خود فتوا دهد نه بر مذهب شافعى وابوحنیفه و جزاین دو. تا چون حقیقت از سوى مذهب ابوحنیفه براى وى آشکار شود آنچه را موافق مذهب شافعى است رها سازد و بر پایه آنچه براى خودش روشن گشته است فتوا دهد.اما کسى که به درجه اجتهاد نرسیده - واین وضع همه مردم این روزگاراست - چه فایده اى او رااز مناظره حاصل مى آید؟]
چون این حقیقت را کنار هم بگذاریم و بدانیم که اندیشورى اصولى سنى که عامل انگیزاننده اندیشورى اصولى شیعه بود رو به خاموشى نهاد و گرفتار سترونى نازایى شد خواهیم توانست نتیجه بگیریم که اندیشورى علمى در نزد فقهاى امامى ما[رضوان الله علیهم] یکى ازانگیزه هاى خود رااز دست داد واین عاملى بود که مى توانیم آن رااز عوامل موثر در متوقف شدن بالندگى علمى بدانیم .
توصیف ابن ادریس درباره فترت رکود وایستایى :
شاید یکى ازارزنده ترین سندهاى تاریخى که آن فترت را شرح مى دهد همان باشد که فقیه مبتکر محمدبن احمدبن ادریس مى آورد.او کسى است که آن فترت را دریافته و نقشى بزرگ در رویارویى با آن وضع داشته و چنان که به زودى خواهیم دید توانسته است از نو در کالبداندیشورى علمى جان بدمد. وى در پیشگفتار کتاب[ السرائر] مى گوید:
[چون من بى میلى اهل این روزگار در علم شریعت محمدى واحکام اسلامى را دیدم و گران جانى ایشان در جست و جوى آن را دریافتم واز دشمنى ایشان با نادانسته هاشان آگاه گشتم و دیدم آنچه را هم که مى دانند پایمال مى کنند و مشاهده کردم که هر بزرگ سال این روزگار بر اثر گرفتار شدن در چنگال کودنى آنچه را روزگار بدو سپرده ضایع مى کند واز پى جویى دانش بایسته کوتاهى مى ورزد گویى که زاده همین روزاست و همین لحظه مى خواهداز جهان در گذرد ... و دیدم که لگام دانش در دست خوارى است و کسى اسب در آوردگاه آن نمى تازاند اندک مایه بازمانده از آن را دریافتم و جانى را که بر لب آن آمده بود فرو گرفتم تا کالبد به یکباره از آن تهى نگردد].
زندگى دیگر بار و جنبش در بررسى هاى علمى :
هنوز یک صد سال نگذشته بود که در میان امامیان زندگى دیگر باره اى در پژوهش هاى فقهى واصولى دمیدن گرفت در حالى که پژوهش هاى علمى سنى بر همان رکودى که غزالى در سده پنجم به وصف آن پرداخت به جا ماند.
بازگشت این فرق میان دواندیشه و دو گونه پژوهش علمى به چندین علت است که مایه تجدید شدن حیات و پویندگى اندیشه علمى در زمینه فقه واصول شیعه مى گشت .از میان همه این علت ها دو علت زیر را یاد مى کنیم :
1- روح تقلید گرچه در حوزه به جا مانده از شیخ طوسى نفوذ کرد و محافل فقهى سنى را در برگرفت ولى نوعیت روح فرق مى کرد زیرا حوزه اى علمى که شیخ طوسى به جا گذاشت از آن روح تقلید در آن فرو رفت که حوزه اى جوان بود و نمى توانست با نوآورى هاى سترگ شیخ کنش و واکنش ورزد بلکه باید مدتى درازانتظار مى کشید تا آن اندیشه هااز سوى همه کس جذب و فرا گرفته شود واندیشه هاى کسان به سطح همگامى و هماهنگى با آن و تاثیر گذارى بر آن برآید. پس روح تقلید در آن طبیعتا زود گذر بود.
اما رواج یافتن روح تقلید در حوزه هاى فقهى سنى پیامد کهنسالى بود که به بالاترین درجه رشد خود رسیده بود و هدف هاى محدود خود را فراچنگ آورده بود واین چیزى است که اکنون نمى توانیم در شرح آن گسترش جویى کنیم و دراین بحث بدان بپردازیم . به هر حال طبیعى بود که روح خشکى و تقلید در آن رو به سترگ شدن گذارد.
2- فقه سنى فقهى رسمى بود که حکومت ها بدان پر و بال مى دادند و در حدود وفاى خود به التزام هاى دینى شان از آن استفتا مى کردند.از این رو دولت براى فقه سنى عامل پیش راندن و بالندگى بود واین مایه آن مى شد که فقه سنى ازاوضاع سیاسى اثر بپذیرد و در زمان هاى آرامش سیاسى رو به شکوفایى نهد و در حالات آشفتگى سیاسى به خاموشى گراید.
براین پایه طبیعى بود که فقه سنى بخش بزرگى از فروزندگى خود را در سده ششم و هفتم و پس از آن از دست دهد واز آشفتگى و فروپاشى اوضاع سیاسى متاثر شود.این آشفتگى و فروپاشى سیاسى چیزى بود که بر دست مغولان رخ داد و جهان اسلام و حکومتهاى کن را دستخوش گردبادى بنیادکن گردانید.
اما فقه امامى همیشه از حکومت جدا بود و در بسیارى ازاوقات آماج خشم دستگاههاى فرمانروایى مى گشت . فقهاى امامى انگیزه هاى پژوهش علمى رااز نیازهاى دستگاههاى فرمانروا فرا نمى گرفتند بلکه از نیازمندى هاى کسانى به دست مى آوردند که به امامت اهل بیت -علیهم السلام -ایمان داشتند و به فقهاى مدرسه ایشان براى حل مشکلات دینى و شناخت احکام شرعى شان رجوع مى کردند.ازاین رو فقه امامى متاثر از نیازهاى انبوه گسترده مردم بود نه مانند سنى متاثراز دگرگونى اوضاع سیاسى.
به این حقیقت پیرامون فقه امامى حقیقت دیگرى را مى افزاییم و آن اینکه شیعیان پیرو فقه خاندان پیامبر همواره رو به بالندگى کمى داشتند و روابطایشان با فقهاى شان و چگونگى فتوا دادن و فتوا خواستن پیوسته گسترش مى یافت و مرزهاى تازه اى پیدا مى کرد.
براین پایه مى توانیم دریابیم که فقه امامى عوامل پیش برنده خود رااز دست نداد بلکه با گسترش تشیع گسترش یافت و با شیوع و رواج اندیشه تقلید به گونه اى پیوسته و سامان یافته رو به گستردگى نهاد.
بدین سان مى بینیم که اندیشه علمى امامى عوامل بالندگى را در درون خود مى داشت واین به اعتبار جوانى و پویش آن در بزرگراه تکامل بود.از برون نیز عوامل بالندگى هستى داشتند و آن عبارت از روابطى بود که شیعیان را با فقهاى امامى شان پیوند مى دادند و نیازهاى همیشگى شان بود که رو به افزایش نهاده بودند
بارى ایستایى نسبى پس از درگذشت آن رهبر پیشگام یعنى شیخ طوسى براى این بود که این دانش نیروهاى خود را گردآورد و تا به هنگام رسیدن به سطح رویارویى با آراى طوسى بالندگى خود را دنبال کند.
اما عنصرانگیزش همانند دراندیشه سنى - گرچه فاقداندیشه علمى امامى در نتیجه جمود حوزه هاى فقهى سنى بود- ولى این عنصرانگیزش رااز راه دیگرى به دست آورد که همان دعوت همه جانبه شیعیان و در گیریهاى مذهبى بود.ایشان در سده هفتم و پس از آن گام به دوره دعوت به مذهب خود نهادند و دانشوران ما همچون علامه حلى و دیگران به گونه به گسترده اى به کاراین دعوت پرداختند.این کار براى انگیزش اندیشه علمى شیعى در راه ژرف کارى و گسترش جویى در بررسى اصول سنت و فقه و کلام آن بسنده بود وازاین روست که ما گواه تکاپوى چشمگیرى در زمینه پژوهش هاى تطبیقى هستیم که دانشوران شیعى و دعوت کنندگان به مذهب تشیع مانند علامه حلى بدان برخاستند.
از نویسنده سرائر نگارنده معالم
آغاز بیرون آمدن اندیشه علمى از دوره ایستایى توسط فقیه مبتکر محمدبن احمدبن ادریس - در گذشته به سال 598 ه- بود زیرااو در اندیشه علمى روح تازه اى دمید و کتاب[ السرائر] مژده رسان بلوغ اندیشه علمى او در مدرسه شیخ طوسى و به سطح رویارویى بااندیشه هاى وى و نقد و بررسى آن بود.
بابررسى کتاب[ سرائر] و مقایسه آن با[مبسوط] مى توانیم به نتایج زیر برسیم :
1. کتاب سرائر عناصراصولى در بررسى فقهى و روابط آن را به گونه اى گسترده تراز کتاب[ مبسوط] برجسته مى کند. براى مثال یادآورى مى کنیم که ابن ادریس براى استنباطاحکام[ آبها] سه قاعده اصولى را نمایان ساخته و آن را با بحث فقهى خود پیوند بخشیده است در حالى که چیزى از آن را در زمینه در کتاب مبسوط نمى بینیم گرچه این اصول به صورت نظریه عام آن پیش ازابن ادریس در کتاب هاى اصول وجود داشته اند.
2.استدلال فقهى در نزدابن ادریس گسترده تراز کتاب مبسوطاست . و فراگیر نقاطى است که در آن با شیخ طوسى از لحاظاستدلال و گردآورى -شواهد اختلاف دارد. حتى این مساله در کتاب مبسوط شرحى بیش از یک سطر ندارد در حالى که در کتاب سرائر به یک صفحه مى رسد.ازاین قبیل است مسئله پاکى آب متنجس هنگامى که با آب متنجس دیگرى به اندازه[ کر] برسد. شیخ طوسى حکم به بقاى نجاست کرده و در توضیح دیدگاه خود کلمه اى هماهنگ نیفزوده است .ابن ادریس دراین حالت پاکى آب را برگزیده و بحث را گسترش داده در پایان آن گفته است:
[ ما را در پیرامون این مسئله به تنهائى ده ورق گفت و گوست که در آن بر دورترین هدف هاست یافته ایم و گفتار خود را بااستدلال همراه ساخته ایم و پرسش ها و دلایل و شواهد رااز آیات واخبار آورده ایم] .
در نقاطى که ابن ادریس با شیخ طوسى اختلاف دارد مى بینیم که او(این ادریس ) توجه بسیار به آوردن و رد کردن دلایلى دارد که مى تواند موید دیدگاه شیخ طوسى باشد.این دلایلى را که او مى آورد و رد مى کند یاابتکار خوداوست که آن را فرض مى کند و سپس به ابطال آن مى پردازد تا شبهه اى در درستى موقعیت او نماند یا اینکه این دلایل نشان دهنده پایدارى دراندیشورى سنتى در برابر آراى نوین ابن ادریس است
مقصوداین است که اندیشه هاى فرمانروا در آن هنگام ازاین آراى نوین به جوش آمده بود به دفاع و جانب دارى از آراى شیخ طوسى پرداخته است . آنگاه ابن ادریس به گردآورى و رد وابطال آراى مدافعان برخاسته است .این بدان معنى است که آراى ابن ادریس با واکنشى ازاندیشه علمى همروزگار خود برخورد کرده و ناچار به نبرد با آن شده است .
ماازکتاب سرائر در مى یابیم که ابن ادریس آراى خود را در برابر آراى همروزگاران خود مى نهاده است و به مناقشه با آن مى پرداخته و تنها در چهار چوب تالیف ویژه خود فرو نمانده است . بسى طبیعى بوده که این کار واکنشى هایى را برانگیزد واین صورت استدلال براى اثبات راى شیخ طوسى در آید
یکى از رو یا رویى هاى ابن ادریس آن است که در باب مزراعه از کتاب[ سرائر] آمده است .او دراینجا رایى فقهى را یاد مى کند و آن را زشت و ناچیز مى شمارد و مى گوید:
گوینده این راى سیدعلوى ابوالمکارم بن زهره حلبى است که او را دیدم و بااو نامه نگارى ها کردم و پاسخ ها دریافت داشتم و خطاهاى او را در تالیفش به او یادآور شدم واو- خدایش رحمت کناد - بهانه هایى ناروشن آورد.
در بررسى هاى ابن ادریس رنج هاى او رااز مقلدان متعبد به آراى شیخ طوسى مى بینیم و مشاهده مى کنیم که چگونه از جموداندیشه آنان دلتنگ مى شده است . در مسئله معین کردن مقدار لازم آبى که از چاه باید کشید اگر کافرى در آن آب بمیرد ابن ادریس مى گوید: باید همه آب چاه را بیرون کشید بدین دلیل که اگر کافر در حال زنده بودن با آب چاه تماس پیدا کند به اتفاق همگان باید همه آب چاه را بیرون کشید پس بیرون کشیدن همه آب چاه در صورت مردن وى در ته چاه اولى است.
این استدلال -استدلال به اولویت -که سرشت عقلى دلاورانه اى دارد و این به نسبت سطح علمى در روزگارابن ادریس است ابن ادریس را وادار کرده که در تعلیق بر آن بگوید:
:مى بینیم که کسانى این سخن را بشنوند واز آن برمند و بگویند: چه کسانى این سخن را گفته ؟ چه کسى آن را در کتاب خود مطرح و بحث کرده است ؟ و چه کسانى ازاهل این فن که مقتداى ما هستند بدین اشاره کرده اند؟ .
گاه مى بینیم که ابن ادریس به چاره گرى با مقلدان برمى خیزد واگر چه با گونه اى تاویل باشد مى کوشد ثابت کند خود شیخ طوسى نیز عین همین راى را مى داشته است .او در مسئله آب متنجس کر شونده با آبى همچنان متنجس فتوا به طهارت مى دهد و مى کوشد ثابت کند که راى شیخ طوسى همین بوده است . مى گوید
[ شیخ ابوجعفر طوسى همان است که از گفته او دستاویز مخالفت بااین مسئله درست مى شود وازاو دراین مسئله تقلید به عمل مى آید و دلیل براین به میان مى آید که قول و فتوا به طهارت این آب را در بسیارى از گفته هایش تقویت مى کند. من - به خواست خدا- بیان خواهم کرد که اگر گفتار و نگاشته او با دقت نگریسته شود و با چشم سالم به زیر ملاحظه در آید و بااندیشه پاک بدان توجه گردد از آن بوى تسلیم کلى در برابر مسئله شنیده خواهد شد]
کتاب سرائراز نگاه تاریخى تااندازه اى همروزگار با کتاب[ الغنیبه] است که در آن حمزه بن على بن زهره حسینى حلبى به بررسى جداگانه اى پیرامون دانش اصول برخاسته است .این ابن زهره 19 سال پیش ازابن ادریس در گذشته وازاین رو دو کتاب از لحاظ تاریخى همزمانند.
ما چون اصول ابن زهره را به دقت باز نگریم او را در یک پدیده فقهى باابن ادریس مشترک مى بینیم که ایشان رااز روزگار تقلید مطلق از شیخ طوسى جدا مى سازد. این پدیده عبارت است از بیرون آمدن از آراى شیخ طوسى و بر گرفتن دیدگاه هایى مخالف با موقعیت هاى اصولى و فقهى اوست .
همچنان که ابن ادریس در سرائر مى کوشید آنچه را در فقه طوسى آمده است باطل گرداند مى بینیم ابن زهره در غنیه به مناقشه ادله اى مى پردازد که در کتاب[ عده] آمده است .اواز دیدگاه هایى مخالف دلیل مى آورد و حتى گاهى مشکلات اصولى تازه اى برمى انگیزاند که بدان گونه پیش از آن در کتاب[ عده] مطرح نشده است .
این بدان معنى است که اندیشه علمى در هر دو جناح اصولى و فقهى آن روى به گسترش و بالندگى نهاده تا به سطحى بر آمده که توانسته است براى هماهنگى و همگامى با آراى شیخ و به محاکمه کشیدن آن در هر دو پهنه فقه واصول شایستگى نشان دهد.این تایید کننده همان چیزى است که پیشتر گفتیم که بالندگى اندیشه فقهى و بالندگى اندیشه اصولى در دو خط متوازى راه مى پویند و به علت کنش و واکنش و پیوندهایى که با هم دارند یکى از دیگران چندان دنبال نیست .
جنبش علمى که به روزگارابن ادریس به تکاپو در آمد همچنان بالندگى و گسترش خود را در طول نسل ها دنبال کرد و در لابلاى این نسلها نوابغى به بار آمدند که در هر دو دانش فقه واصول به نگارش پرداختند و درابتکار وابداع را کوفتند. یکى ازاینان محقق نجم الدین جعفربن حسن بن یحیى بن سعید حلى در گذشته به سال 676 هجرى بود که شاگرد شاگردان ابن ادریش شمرده مى شد.او نگارنده کتاب فقهى بزرگ[ شرایع الاسلام] بود که پس از نگارش محور بحث و تعلیق و تدریس در حوزه به جاى کتاب[ النهایه] گردید که شیخ طوسى آن را پیش از [مبسوط] نوشته بود.
ابن تحول از[ النهایه] به[ شرایع] اشاره به تکاملى شگرف در سطح دانش دارد زیرا کتاب النهایه کتابى فقهى بود که فراگیر عمده ترین مسائل فقهى واصول آن بود. ولى[ شرایع] کتابى گسترده بود که شامل برفرع سازى واستخراج احکام بر پایه طرح هاى پایه گذارده از سوى شیخ طوسى در[ مبسوط] بود جایگزین شدن این کتاب به جاى کتاب[ النهایه] در حوزه و روى آوردن حرکت بحث و تعلیق به سوى آن بدین معنى بود که حرکت فرع سازى واستخراج احکام همگانى گشت و گسترش یافت به سانى که سراسر حوزه در بر گرفت .
محقق حلى کتاب هایى در دانش اصول نگاشت که از آن میان مى توان [نهج الوصول الى معرفه الااصول] و کتاب[ المعارج] را نام برد.
یکى از آن نوابغ شاگرد محقق و خواهرزاده او معروف به[ علامه] است واو حسن بن یوسف بن على بن مطهر در گذشته به سال 726 هجرى است واو را چندین کتاب در دانش اصول است مانند[:تهذیب الوصول الى علم الاصول] و[ مبادى الوصول الى علم الاصول] و جز آن .
بالندگى علمى در عرصه هاى پژوهش اصولى تا پایان سده دهم دنبال شد و نماینده آن در پایان هاى این سده حسن بن زین الدین در گذشته به سال 1011 هجرى بود که او را دراین زمینه کتاب[ المعالم] است . وى در این کتاب سطح بالاى اصول در روزگار خود را با بیانى آسان و سامانى نوین نشان داده است واین همان چیزى است که به این کتاب ارزش فراوان در جهان بررسى هاى اصولى بخشیده تا به جایى که[ معالم] به صورت کتاب درسى در آمده است و پژوهشگران بر آن حاشیه ها و توضیحات و نقدها نوشته اند .
از نگاه زمانى کتاب دیگرى به نام:[ زبده الاصول] نزدیک به معالم است که آن را یکى از بزرگان طرازاول علمى در آغازهاى سده یازدهم نگاشته است .او شیخ بهایى است که به سال 1031 هجرى در گذشته است .
ضربتى بر پیکر دانش اصول
دانش اصول پس از نویسنده[ معالم] گرفتار ضربتى سخت شد که راه را بر بالندگى آن بست و آن را با حمله اى کمرشکن رو به رو ساخت .این ضربت همان پدید آمدن جنبش اخباریگرى در آغازهاى سده یازدهم به دست میرزا محمدامین استرآبادى در گذشته به سال 1021 هجرى و بالا گرفتن کاراین جنبش پس ازاو به ویژه در پایان هاى سده یازدهم و سرتاسر سده دوازدهم بود.
این جنبش داراى انگیزه هاى روانى بود که دانشمندان اخبارى ما (رضوان الله علیهم ) - و در پیشاپیش ایشان محدث استرآبادى - را وادار به رویارویى با دانش اصول گردانید واین رویارویى را تااندازه بسیارى به پیروزى رسانید. برخى ازاین انگیزه ها بدین گونه اند:
1. جاگیر نشدن اندیشه عناصر مشترک استنباط دراندیشه اخباریان که براى ایشان این گمان را پدید آورد که پیوند دادن استنباط به عناصر مشترک و قواعداصولى به دور شدن از نصوص شرعى و کاهش یافتن اهمیت آن خواهدانجامید.
اگرایشان اندیشه عناصر مشترک در کاراستنباط را ماننداصولیان بررسى مى کردند و فرا مى گرفتند در مى یافتند که هر یک از عناصر مشترک و عناصر خاصه نقش واهمیت خود را دارند و دانش اصول در نظر ندارد که عناصر مشترک را جایگزین عناصر خاصه اخبار گرداند بلکه مى خواهد قواعد لازم براى استنباط حکم از عناصر خاصه را پایه گذارى کند.
2.اهل سنت از نگاه تاریخى در زمینه پژوهش اصولى و کتاب نویسى در آن پیشى گرفته بودند.ازاین بابت این علم در نظراین شورندگان بر آن چهره اى سنى به خود گرفت واینان در آن به سان یکى از فراورده هاى مذهب سنى نگریستند.
ما پیشتر توضیح دادیم که تقدم تاریخى فقه سنى در زمینه پژوهش هاى اصولى از پیوند ویژه علم اصول و مذهب سنى نشات نگرفت بلکه مربوط به دور شدن اندیشه فقهى از روزگار نصوص شرعى یااحادیثى بود که علم فقه بدان ایمان داشت .
اهل سنت ایمان داشتند که روزگار نصوص با در گذشت پیامبر[ ص] پایان یافته است وازاین رو اینان خودار در پایان هاى سده دوم از روزگار نصوص چنان دور یافتند که دراندیشه پایه گذارى دانش اصول فرو رفتند در حالى که شیعیان دراین هنگام در روزگار نصوص مى زیستند - روزگارى که تا هنگام غیبت به درازا کشید.
مااین مطلب را به گونه اى روشن و آگاهانه در متنى از محقق فقیه سید محسن اعرجى در گذشته به سال 1227 هجرى مى بینیم .او در یکى از کتاب هاى خود به نام [وسائل] در رداخباریان مى گوید:
چون مخالفان پیش از ما نیازمنداصول شدند در نگارش پیرامون آن بر ما پیشى گرفتند زیرااینان از روزگار[ یاران] پیامبر[ ص] به دور وازامامان بزرگوار ما روى گردان بودند وازاین روبابى عظیم براى استنباط احکام گشودند. بابى که داراى احکام بسیار مباحث دقیق و تفاصیل فراوان بود واین عبارت بوداز باب قیاس .اینان براثر ضرورت جانکاه ناگزیراز تدوین شدند و ما با داشتن ارباب شریعت و امامان بزرگوار بى نیاز بودیم واحکام را مستقیماازایشان فرا مى گرفتیم و آنچه را مى گفتند به روشنى در مى یافتیم . تااین که [ غیبت] رخ داد و میان ما باامام زمان[ ع] حایلى پدید آمد. پس ما نیز بدان مباحث نیازمند شدیم و پیشگامان ما به نگارش دراین زمینه روى آوردند واینان مانندابن جنید وابن ابى عقیل و آیندگان ایشان مانند سید و دو شیخ شیخ مفید و طوسى وابوالصلاح وابوالمکارم و ابن ادریس و دو شهید و دو فاضل فاضل مقداد و دیگران تا به امروز بودند. آیا به این دلیل که مخالفان ما پیش از مااین کار را کرده اند باید در عین نیاز مبرم بدان از آن روى گردان شویم ؟ ما در این کار دنباله رو نبودیم بلکه با همه کوشش خود دراین زمینه بررسى و پژوهش کردیم و پى جویى را به نهایت رساندیم و در هیچ موردى حکم ندادیم مگر پس از آمدن دلیل و روشن شدن برهان .
3. یکى از چیزهایى که سرشت سنى بودن را در دیداخباریان به مباحث اصولى داد این بود که ابن جنید - یکى از پیشاهنگان اجتهاد و پایه گذاران دانش اصول در فقه امامى - با بیشتر مذاهب فقهى سنى در عمل و راى دادن به قیاس موافق بود. ولى حقیقت این است که رخنه کردن برخى ازاندیشه هااز مباحث اصولى سنى به ذهن کسى مانندابن جنید بدین معنى نیست که علم اصول اساسا علمى سنى است .این نتیجه اى است گویاى اثر پذیرى علمى متاخر از تجربه پیشین خود دراین زمینه . چون اهل سنت را آزمون هایى پیشین از نگاه زمانى در مباحث اصولى بود بسى طبیعى مى نمود که در برخى از تجارب متاخر تاثراز آن یافت شود و در پاره اى حالت ها تاثر به پایه پذیرفتن واستوار داشتن برخى آراى پیشین ( از روى غفلت از واقعیت حال ) برسد. ولى این هرگز بدان معنى نیست که علم اصول را شیعیان ازاندیشه اهل سنت فرا گرفته اند واین دانش از سوى آنان براینان تحمیل شده است .این ضرورتى بود که عمل استنباط و نیازهاى این عمل آن را وارد بر فقه امامى ساخت .
4.امر دیگرى که اخباریان را یارى کرد تا دانش اصول را داراى سرشتى سنى بدانند و یکى ازاین اصطلاحات که پیشتر بدان اشاره کرده ایم واژه[ اجتهاد] بود که فقهاى امامى ما آن رااز فقه سنى گرفتند و معناى آن را تحول و پیشرفت بخشیدند وازاین رو دانشوران اخبارى ما که تحول جوهرى در مدلول این اصطلاح را درنیافتند گمان بردند که دانش اصول در نزد یاران ما عین همان گرایش هاى[ عام] دراندیشه علمى سنى را استوار مى سازد وازاین رو اجتهاد را محکوم ساختند و در مورد جواز آن به مخالفت با یاران محقق ما پرداختند.
5. نقشى که عقل در دانش اصول ایفا مى کرد انگیزه دیگر تاختن اخباریان براین دانش بود واین نتیجه گرایش افراط کارانه ایشان بر ضد عقل بود چنان که در بحثى پیشین دیده ایم .
6. شاید کارى ترین شیوه هاى محدث استرآبادى و یاران وى براى انگیزش اندیشه هاى همگانى شیعیان بر ضد علم اصول سودجویى از نوپدیدى این دانش و ضربت زدن بر آن بود.این دانش در میان امامیان جز پس از غیبت امام زمان[ ع] پدید نیامد واین بدان معنى است که یاران امامان بزرگوار ما[ ع] و فقیهان مدرسه ایشان بى نیاز به دانش اصول روزگار گذراندند و بى بهره ورى از آن درگذشتند. از آنجا که شاگردان فقیه امامان بزرگوار ما[ ع] - مانند زراره بن اعین محمدبن مسلم محمدبن ابى عمیر یونس بن عبدالرحمان و جزایشان - در کارهاى فقهى خود از دانش اصول بى نیاز بودند ضرورتى براى ورود در آنچه آنان بدان وارد نشدند نیست و معنى ندارد که گفته شود.استنباط و فقه متوقف بر دانش اصول است.
ما مى توانیم بر پایه آنچه گذشت جنبه اشتباه آمیز دراین گونه برخورد با دانش اصول را دریابیم زیرا چنان که گفتیم نیاز به داشتن اصول نیازى تاریخى بود واحساس نیاز نکردن روایان و فقیهان روزگار نصوص به پایه گذارى علم اصول به معناى بى نیازى اندیشه فقهى به دانش اصول در روزگارهاى متاخر نیست زیرا دراین روزگارها فقیه از فضاى نصوص دور مى گردد و فاصله زمانى میان وى و آنهاافزایش مى یابد واین دور بودن فاصله هایى خالى در کاراستنباط پدید مى آورد و فقیه را وادار به پایه گذارى قواعداصولى عام براى پر کردن آن جاهاى خالى مى سازد.
ریشه هاى پندارى جنبش اخبارى گرى
به رغم اینکه محدث استرآبادى پیشاهنگ جنبش اخبارى بود در کتاب خود[ فوائدالمدینه] کوشید که تاریخ این جنبش را به روزگارامامان [ ع] باز گرداند و براى آن ریشه هایى ژرف در تاریخ فقه امامى ثابت کند تا سرشتى شرعى واحترام آمیز بدان بدهد.او مى گوید: شیوه اخبارى شیوه حاکم در میان فقیهان امامى تا روزگار کلینى و صدوق و جزایشان از نمایندگان این شیوه بود.این شیوه متزلزل نشد مگر در پایان هاى سده چهارم و پس از آن که گروهى از دانشوران امامى از خط اخبارى منحرف شدند و در کاراستنباط بر عقل اعتماد ورزیدند و با اثرپذیرى از شیوه سنیان دراستبناط پژوهش فقهى را به دانش اصول پیوند بخشیدند. رفته رفته این کجروى رو به گسترش و فراگیرى نهاد.
محدث استرآبادى دراین زمینه سخنى رااز علامه حلى (که سه قرن پیش ازاو مى زیسته ) بازگو مى کند که در آن درباره گروهى از دانشوران امامى تعبیر[ اخبارى] به کار رفته است . اواین تصریح را دلیل مقدم بودن گرایش اخبارى مى داند.
ولى حقیقت این است که علامه حلى بااستفاده از کلمه[ اخبارى] در سخن خود به مرحله اى از مراحل اندیشه فقهى اشاره مى کرده نه به جنبشى داراى گرایشى معین در کاراستنباط زیرا فقیهان شیعه از نخستین روزگارها دانشمندانى اخبارى بوده اند و مرحله اى آغازین از اندیشورى فقهى را نشان مى داده اند واینان همانانند که شیخ طوسى در کتاب[ مبسوط]ازایشان و کوتاهى اندیشه ایشان بسنده کردن شان در بحث هاى فقهى به اصول مسائل و روى گردانى از فرع سازى و گسترش جویى در تطبیق یاد کرده است .
در نقطه مقابل ایشان فقیهان اصولى هستند که با ذهنیتى اصولى مى اندیشند و کار فرع سازى فقهى را در پهنه اى گسترده انجام مى دهند. پس اخبارى گرى کهن پرده از روى سطحى از سطوح اندیشه فقهى بر مى دارد نه از مذهبى از مذاهب آن .
این همان چیزى است که محقق بزرگوار محمدتقى در گذشته به سال 1248 هجرى در حاشیه مفصل وارزشمند خود بر معالم یاد مى کند و مى گوید:
اگرگفته شود: دانشمندان شیعه از روزگارهاى کهن داراى دو دسته اخبارى واصولى بوده اند واین چیزى است که علامه درالنهایه بدان اشاره کرده است .
من مى گویم : دانشمندان پیشین ما گر چه دو دسته بوده اند و در میان ایشان اخباریان دیده مى شده اند ولى شیوه ایشان آن چیزى نبوده که اخباریان کنونى گمان مى برند. حتى اختلاف میان ایشان واصولیان منحصر بوده است به توانایى در فرع سازى فقهى و قدرت نگرش به قواعد کلى و توان بر تفریع فروع بر آن . گروهى ازایشان ارباب نصوص و راویان اخبار بوده اند و شیوه ایشان گذر کردن از مضامین روایات و موارد نصوص نبوده است .اینان غالبا بر پایه آنچه روایت مى کرده اند فتوا مى داده و بر وفق متون اخبار حکم مى کرده اند. بسیارى ازایشان اهل نظر و ژرف نگرى در مسائل علمى نبوده اند... واینان غالبا یادآور فروع غیر منصوص نمى شوند و به نام اخبارى خوانده مى شوند. برخى از ایشان اصحاب نظر و بررسى مسائل پژوهشیانى دقیق در بیرون آوردن احکام از روى دلایل و داراى توان مندى بر پایه گذارى اصول و قواعد کلى از دلایل موجود بر آن در شریعت و چیرگى در متفرع کردن فروع بر آن و استخراج احکامش از آن بوده انداینان اصولى خوانده مى شوند مانند عمانى واسکافى و شیخ مفید و سیدمرتضى و شیخ و پیروان ایشان . اگر نیک بنگرید فرقى میان این دو دسته نمى بینید جز دراین زمینه که اصولیان خداوندگان پژوهش در مطالب واهل بینش دقیق دراستنباط مقاصد و تفریع فروع بر قواعد هستند.ازاین روست که دایره بررسى و بینش ایشان گسترده است واینان فرع هایى بسیار بیان کرده اند و مسائل فراوان پدید آورده از متون اخبار در گذشته اند. آن محدثان داراى آن ملکه نیرومند و آن توانایى بر هنرنمایى نیستند وازاین رو ظواهر احادیث و روایات بسنده کرده اند و غالبااز معانى ظاهرى آن در نگذشته اند. آن محدثان داراى آن ملکه نیرومند و آن توانایى بر هنرنمایى نیستند وازاین روظواهراحادیث و روایات بسنده کرده اند و غالبااز معانى ظاهرى آن در نگذشته اند و در فرع سازى بر پایه قواعد گسترش جویى نکرده اند. چون اینان در آغازهاى انتشار فقه و پیدایش مذهب بوده اند کارشان پالایش اصول احکامى بوده است که اخبار ماثوراز عترت طاهره آن را بیان داشته است .اینان نتوانسته اند در مضامین آن ژرف نگرى کنند وفروع فراوان از آن بیرون بکشند.این وضع با پیوستگى اندیشه ها در زمان هاى واپسین فراهم آمده است
در کتاب[ حدایق] فقیه جلیل شیخ یوسف بحرانى - به رغم همسازى با برخى ازاندیشه هاى محدث استرآبادى اعتراف مى کند که این محدث نخستین کسى است که اخبارى گرى را به صورت مذهبى در آورده در صفوف دانشمندان براین پایه اختلاف افکنده است . مى گوید:
[آوازه این اختلاف بلند نگشت واین تجاوزاز حد رخ نداد مگراز روزگار نویسنده[ فواید مدینه] خدایش بیامرزد زیرااو بود که زبان به زشتى گویى از یاران اصولى ما دراز کرد و سخن را بسى به دراز کشاند و تعصب ها ورزید که شایسته دانشمندانى پاک نهاد همچون او نیست] .
گرایش تالیف دراین فترت
اگر فراورده هاى علمى را در فترت گسترش جنبش اخبارى در پایان هاى سده یازدهم و سراسر سده دوازدهم بررسى کنیم مى بینیم که گرایشى کامیاب و پرتکاپو در این مدت به گردآورى احادیث و تالیف کتاب هاى چند جلدى بزرگ در زمینه روایات واخبار هستى داشته است . در طى این مدت شیخ محمدباقر مجلسى قدس سره در گذشته به سال 1110 هجرى کتاب [بحارالانوار] را نوشت که بزرگ ترین دایره المعارف حدیث شیعه است و شیخ محمدبن حسن حرعاملى قدس سره در گذشته به سال 1104 هجرى کتاب [وسایل الشیعه] را نوشت و گروه انبوهى از روایات را در آن گردآورد و فیض محسن کاشانى در گذشته با سال 1091 هجرى کتاب[ وافى] را نوشت که فراگیراحادیث وارد شده در کتاب هاى چهارگانه است . و سیدهاشم بحرانى در گذشته به سال 1107 هجرى (یا پیرامون آن ) کتاب البرهان را در تفسیر نگاشت و روایات ماثور در تفسیر قرآن را در آن گنجاند.
ولى این گرایش همگانى در آن فترت به نگارش کتاب درباره حدیث بدان معنى نیست که جنبش اخبارى انگیزه پدید آمدن این گرایش به تالیف بود گر چه به گمان غالب عامل مساعدى بود به رغم اینکه برخى از پیشگامان این گرایش اخبارى نبودند.
این گرایش همگانى پیامد چندین انگیزه بود: یکى از مهم ترین انگیزه هااین بود که در خلال قرون سپرى گشته پس از شیخ طوسى کتاب هاى بسیارى درباره حدیث کشف شد که در کتاب هاى چهارگانه حدیث گنجانده نشده بود وازاین رو بایداین کتاب هاى پراکنده در موسوعات نوین درج مى شد که همه این ها را شامل مى شد و همه آنچه را که پژوهش و بررسى علمى پیدا کرده بود فرا مى گرفت و در بردارنده هه آن روایات واحادیث مى گشت .
در پرتو آنچه گفته شد نمى توانیم کار در گردآورى آن موسوعات بزرگ را که در خلال آن مدت انجام گرفت عاملى از عوامل مخالف با بالندگى بررسى اصولى و طرفدار جنبش اخبارى بدانیم .این به هر حال عاملى خجسته بود زیرا پدید آمدن آن موسوعات به سود کاراستنباط بود که علم اصول از آن بهره مى جست .
به رغم ضربتى که پژوهش اصولى در آن فترت گرفتارش گشت شعله فروزان آن به خاموشى نگرایید چه ملا عبدالله در گذشته به سال 1071 [ الوافیه] را دراصول نوشت و پس ازاو محقق بزرگوار سیدحسن خوانسارى در گذشته به سال 8 - 109 ه فرا رسید.او داراى نبوغ و دقت شگرف بود و به اندیشه اصولى نیروى نوینى بخشید. واین چیزى است که از کتاب فقهى او[ مشارق الشموس فى شرح الدروس] به خوبى بر مى آید. در نتیجه آزمودگى عظیم او دراندیشورى فلسفى رنگ فلسفه به گونه اى بى مانند دراندیشه علمى واصولى او بازتاب یافته است . مى گوییم: [رنگ فلسفه] و نه[ اندیشه فلسفه] زیرااین پژوهشگر بزرگ بر فلسفه شوریده و نبردهاى سهمگینى با بزرگان آن داشته است . واز این رو اندیشه وى به معناى سنتى اش فلسفى نبوده گر چه رنگ فلسفى داشته است . چون او به پژوهش اصولى پرداخته رنگ فلسفه در آن پدیدار شده و گرایش فلسفى دراندیشیدن آزاداز شیوه هاى سنتى فلسفه در ساختن مسائل و مباحث در آن روان گردیده واین روحیه چنان که بعدا خواهیم دید.اثرى سترگ در تاریخ این دانش داشته است .
درروزگار خوانسارى محقق محمدبن حسن شیروانى در گذشته به سال 1098 سرگرم نوشتن حاشیه خود بر[ معالم] بود.
پس از آن دو بحث اصولى مى بینیم : یکى را جمال الدین بن خوانسارى انجام داد و حاشیه اى بر شرح مختصر عضدى نوشت که شیخ مرتضى انصارى در کتاب رسائل به سابق بودن او در عرضه برخى اندیشه هاى اصولى اعتراف کرده است و دیگرى را سید صدرالدین قمى شاگرد جمال الدین انجام داد و شرحى بر کتاب[ وافیه] تونى نوشت واستاد وحید بهبهانى در نزداو درس خواند واو به سال 1071 هجرى در گذشت .
حقیقت آنکه : خوانسارى بزرگ و همروزگاراو شیروانى و پسرش جمال الدین و شاگرد پسرش صدرالدین - به رغم آنکه همگى در هنگام لرزان شدن بحث اصولى از سوى اخباریان و در زمان گسترش عمل به احادیث مى زیستند از عوامل برافراشتن پرچم اندیشورى اصولى شدند و با مباحث خود راه را براى ظهور مدرسه استاد وحید بهبهانى هموار ساختند واین مباحث چنان که بعدا خواهیم دید روزگار نوینى در تاریخ دانش اصول گشودند.ازاین رو مى توان آن مباحث را بذرهاى بنیادى براى پیدایش این مدرسه و حلقه اى اخیر به شمار آورد که به اندیشه علمى آمادگى براى انتقال به سومین روزگار خود بخشیدند.
پیروزى دانش اصول وپیدایش مدرسه نوین
براى گرایش اخبارى چنین مقدر شده بود که در سده داوزدهم کربلا را نقطه مرکزى خود گرداند و بدین سان گرایش اخبارى همروزگار پدید آمدن مدرسه نوینى در فقه واصول شد که آن نیز در کربلا بر دست مجدد کبیر محمدباقر خوانسارى در گذشته به سال 1026 هجرى پایه گذارى شد.این مدرسه نوین خود را آماده پایدارى در برابر جنبش اخبارى و پیروز کردن دانش اصول ساخت تا آنکه گرایش اخبارى رو به کاستى نهاد و گرفتار شکست شد
این مدرسه وظیفه رشد بخشیدن به اندیشه علمى را بر عهده گرفت و بر آن شد که علم اصول را به سطحى بالاتر بر آورد تا جایى که مى توان گفت که پیدایش این مدرسه و کوشش هاى پیگیر بهبهانى و شاگردان بزرگ و محقق مدرسه او حد فاصلى میان دو روزگاراز تاریخ اندیشه علمى در فقه واصول گشت .
شاید نقش مثبتى که این مدرسه ایفا کرد و روزگار نوینى در تاریخ این علم گشود متاثراز چندین عامل بود:
1. عامل واکنشى که جنبش اخبارى پدید آورد به ویژه هنگامى که این جنبش در یک مکان یعنى کربلا متمرکز شد و با حوزه اصولى هم نشین گردید واین چیزى بود که خواه ناخواه به سختى گرفتن کشمکش وافزون شدن واکنش انجامید.
2. نیاز به نگارش موسوعات نوین در زمینه حدیث به حداشباع رسیده بود و پس از نگارش[ وسایل] [ وافى] و[ بحارالانوار] راهى جزاین باز نماند که دانش تکاپوى فکرى خود را دنبال کند و در کاراستنباط از آن موسوعات بهره برگیرد.
3. گرایش فلسفى در اندیشورى که خوانسارى یکى از بذرهاى بنیادى آن راافشاند اندیشه علمى را داراى توان تازه اى ساخت و مجال تازه اى براى ابتکار پدید آورد و مدرسه بهبهانى وارث این گرایش گشت .
4. عامل مکانى نیز موثر بود زیرا مدرسه استاد وحید بهبهانى در نزدیکى مرکزاصلى حوزه یعنى نجف پایه گذارى شد واین نزدیکى مکانى سبب استمرار وادامه هستى آن از رهگذر طبقات پى در پى از استادان و شاگردان گشت .این امر بدان امکان داد که همواره آزمودگى خود راافزون سازد آزمودگى طبقه اى از رجال خود را بر آزمودگى طبقه پیش از آن بیفزاید. سرانجام این مدرسه توانست علم را گامى بلند به پیش براند و به آن ویژگى هاى روزگارى نوین ببخشد. بدین سان مدرسه بهبهانى از مدارس بسیارى که اینجا و آنجا دوراز مرکز پدید مى آمد و با مرگ موسس آن متلاشى مى شد متمایز گردید.
متنى که نبرد با جنبش اخبارى را نشان مى دهد.
محقق بهبهانى پیشگام این تحول کتابى دراصول دارد به نام[ الفوائدالحائریه] .
ازاین کتاب مى توان به سخت بودن درگیرى با جنبش اخبارى پى برد. ماازاین کتاب متنى بر مى گزینیم که اشاره به برخى از شبهات اخباریان به زیان دانش اصول و دلایل ایشان دارد آنچه را ما پیشتر شرح دادیم (که نیاز به اصول نیازى تاریخى بود) شرح مى دهد. بهبهانى دراین باره مى گوید:
چون زمان از روزگارامامان بزرگوار[ ع] دور شد وامارات و ادله فقه بر آنچه در نزد فقیهان معهود و روشن بود به خفا گرایید واین به سبب در گذشت آن فقیهان و خالى شدن دیارازایشان بود تا اینکه بیشتر آثارشان زدوده گشت (چنان که شیوه امت هاى پیشین و عادت جارى در آیین هاى پیش ازاین بود که هر چه روزگار از آورنده شریعت دور مى شد دلیل هاى قدیم نهان مى گردید و تصوراتى نوین پدید مى آمد تا آن شریعت رو به زوال مى نهاد).
برخى گمان بردند که شیخ مفید و فقیهان پس ازاو تاکنون بر گمراهى بوده اند و بدعت هاى بسیار پدید آورده اند... و نیز پیرو عامه بوده اند و مخالف شیوه امامیه . ایشان در عین نزدیکى به روزگارامامان طریقه خاصه را دگرگون ساخته اند و با نهایت بزرگوارى و عدالت وآگاهى از فقه واصول و تبحر پرهیزکارى و پاکدامنى دست به این کارها زده اند. 1
بهبهانى نیز به عرضه کردن مقدار گستاخى اخباریان بر آن بزرگواران ادامه مى دهد وایشان را براین گستاخى محاکمه مى کند و مى گوید:
شبهه دیگرشان این است که روایان احادیث از قواعد مجتهدان آگاه نبوده اند 2 و حدیث براى ایشان حجت بوده است . پس ما نیز مانندایشان هستیم و به هیچ شرطى از شرایط اجتهاد نیاز نداریم و حال ما عینا حال ایشان است .
اینان نمى دانند که آنچه را وى مى گفته از روى این علم و یقین بوده و شنیده هایش سخن امام است و فهم او براین پایه بوده که از اهل اصطلاح زمان معصوم (ع) بوده و گرفتاراختلالاتى که خواهى دید نبوده و نیاز به چاره کردن آن نداشته است .
خلاصه :
در پرتو آنچه دراین حلقه گفته شد مى توانیم در بررسى نقش پرارزش این دوره از پژوهش چه استاد و چه شاگرد گسترش جویى کنیم و تحول و تعمیقى را که ایشان به علم بخشیده اند باز شناسیم .
آنچه تاکنون با خلاصه کردن مطالب گذشته مى توانیم گفت این است که اندیشه علمى از سه روزگار گذر کرده است :
نخست : روزگار آماده سازى .این روزگارافشاندن بذرهاى بنیادى دانش اصول است واین روزگار باابن ابى عقیل وابن جنید آغاز مى شود و در زمان شیخ طوسى به پایان مى رسد.
دوم : روزگار دانش .این همان روزگارى است که طى آن بذرها روییدند و به بار آمدند و میوه دادند و حدوداندیشه اصولى معین شد و در زمینه هاى بررسى فقهى در پهنه اى گسترده بازتاب یافت . پیشگام این روزگار شیخ طوسى است واز شاگردان او مى توان ابن ادریس محقق حلى علامه حلى شهیداول و نوابغى جزایشان را نام برد.2
سوم : روزگار کمال علمى .این همان روزگارى بود که حوزه درسى نوین در پایان هاى سده دوازدهم بر دست استاد وحید بهبهانى پدید آمد.این حوزه براى علم اصول روزگار سوم آن را پدید آورد واین از راه انجام کوشش هاى انبوه و فراوان در دو عرصه اصولى و فقهى بود.
این کوشش ها دراندیشه ها و پژوهش هاى پایه گذاراین مدرسه استاد وحید بهبهانى و شاگردان حوزه درسى او تجلى یافت که تلاش هاى آن مرد بزرگ را دنبال کردند و در حدود نیم قرن کوشش ورزیدند تااینکه روزگار سوم ویژگى هاى همگانى خود را تکمیل کرد واین مدرسه را به اوج رسانید.
دراین مدت سه نسل از نوابغ این مدرسه پى در پى فرا رسیدند:
فصل نخست از پژوهشگران بزرگ از شاگردان استاد وحید مانند سید مهدى بحرالعلوم در گذشته به سال 1212 هجرى شیخ جعفر کاشف الغطا 1227 ه میرزاابوالقاسم قمى 1227 ه سیدعلى طباطبایى 1221 و شیخ اسدالله شوشترى 1234ه بودند.
نسل دوم از نوابغى که شاگردى برخى از آن بزرگواران کردند مانند: شیخ محمدتقى بن عبدالرحیم 1248ه شریف العلما محمد شریف بن حسن على 1245ه سیدمحسن اعرجى 1227 ه مولى احمدنراقى 1245ه شیخ محمدحسن نجفى 1266ه و جز ایشان .
نسل سوم در راس آن شاگرد شریف العلماء محقق بزرگ شیخ مرتضى انصارى بود که اندکى پس از پدید آمدن حوزه درسى نوین یعنى در سال 1214 به دنیا آمد و با آن در مرحله بررسى و دراوج رشد و فعالیت آن همگام بود و مقدر چنین بود که وى این علم را در سومین روزگارش به سوى قله شکوفایى آن رهنمون گردد.
علم اصول و فکرعلمى حاکم در حوزه هاى علمى امامى هنوز هم روزگار سوم خود را مى گذراند که حوزه درسى استاد بهبهانى آن را پدید آورد.
اینکه ما تاریخ تکامل این دانش را به روزگار بخش کردیم ازاین مانعى نیست که هر مرحله اى به دوره هایى تقسیم شود و براى هر کدام پایه گذار و توجیه کننده آن در نظر گرفته شود. براین پایه شیخ انصارى قدس سره در گذشته به سال 1281ه عالمى پیشگام بود که با مرحله اى از مرحله روزگار سوم همزمان گشت واین همان مرحله اى است که از زمانى بیش از یک صدسال پیش تاکنون در گذراست .