خداوند به محمد(ص) هستى را آراست و رواق رواق آن را آذین بست و بر بامِ آن شعله جاودانه نام او را افروزید.
هستى در نشیب نیستى بود که محمد را خداوند از مشرق آن بردَماند و او را بر سریر هستى ویران برنشاند تا آن را بازسازى کند و ستونهاى فرسوده آن را استوار سازد و انسان را که پایه هاى هستى را بردوش ناتوان و از هم گسسته خود داشت, از نو بسازد.
معمارى روح انسان, کارى بس دشوار و توان فرسا, بر عهده محمد قرار گرفته بود و باید آن را در مجالى کوتاه به سرانجام مى رساند و زمینه هاى چنین دگرگونى را از هر جهت آماده مى ساخت. از هیچ باید آغاز مى کرد و تنها به تواناییهاى وجودى خویش این کار بزرگ را پیش مى برد و با دشواریهاى آن به رویارویى بر مى خاست و میمنه و میسره دشمن را درهم مى کوفت و خورشید معنویت را بر مى دَماند, تا انسان در پرتو آن و در زیر تابش آن, به کمال برسد.
او باید به داشته ها و تواناییهایى که پس از رنج فراوان و ریاضتهاى توان فرسا در راه وصال به معبود, در جام وجودش جرعه جرعه ریخته شده بود, تکیه مى کرد و به دل تاریکیهاى هراس انگیز فرو مى رفت و گوهر وجود تک تک انسانهایى را که شایستگى ورود به صحن و سراى روشنایى را داشتند, از چنگ اهریمن تاریکیها مى رهاند و بر سریر روشنایى برمى نشاند. کارى که باید به طور طبیعى, در دوره هاى گوناگون انجام بگیرد, در مدتى کوتاه به انجام برساند.
آن چه از آموزه هاى آسمانى و ربّانى, به جامِ روح محمد نیوشانده شده بود, ناب بود و هیچ ناخالصى و آمیغى در آن دیده نمى شد, به گونه اى که رَشحه اى از آن در هر سرزمینى فرو مى چکید, طوفانى به پا مى کرد, چه برسد که به بلنداى (روحى) از (روح)هاى شایسته و برگزیده فروچکد.
رَشحه هایى از روح محمد بر هر قلبى که باریده و بر هر روحى که فروچکیده, در آن نیرو, شادابى و جهشى پدید آورده که توانسته در زمانى کوتاه, راه هاى دشوار گذر را بپیماید و از مُردابها و لجن زارها خود را بیرون بکشد, حصار گناه را در هم بشکند و از بیغوله هاى شرک خود را برهاند و به آستان بندگى حق راه یابد, آستانى که در آن ملالى نیست, اندوهى به آن راه ندارد و عشق در آن فرمانرواست و بس و خدا عاشقانه پرستیده و بندگى مى شود و انسان راه یافته به این آستان, به عبادت عشق مى ورزد و در پرتو این عشق, به مقامِ برترینها در نزد خدا فراز مى رود که این فرموده رسول خداست:
(افضل الناس من عشق العبادة فعانقها وا حبّها بقلبه و با شرها بجسده و تفرَّغَ لها فهو لا یبالى على ما أصبح من الدنیا على عُسر ام على یُسْر).1
بهترین مردمان کسى است که به عبادت عشق بورزد و با عبادت هم آغوش گردد و از قلب دوست اش بدارد و آن را با بدن انجام بدهد و خود را در اختیار آن بگذارد و باکى از آن نداشته باشد که زندگانى اش به دشوارى مى گذرد, یا به آسانى و در آسایش.
محمد در تلاش بود و شبان و روزان رنج مى کشید که انسانهایى بسازد عاشق, واله و شیداى عبادت و دوستار کُرنش در برابر ذات بارى که این رمز جاودانگى آنان بود و باید با تلاش خودشان رقم مى خورد بر سینه آسمان نوشته مى شد, تا غبار زمانه آن را محو نسازد در این منظومه کسانى مى توانستند هر بامدادان, تا دامنه قیامت طلوع کنند و نورافشانند و راه نمایند و عبادتها و کُرنشهاى شان و سر ساییدنهاشان بر آستان ربوبى, مشعل کاروانهاى انسانى شود که در حرکت و پویش اند, که از سویداى قلب, عبادت را دوست مى دارند و در دورانِ حیاتِ نورانى خود, عاشقانه خدا را مى پرستند و عاشقانه از زندگى مى گذرند و در آن حال که به نیایش مى ایستند و رو به سوى معبود, باکى ندارند که به سختى روزگار را مى گذرانند, یا به آسانى. چه در آسایش باشند, چه در سختى, چه در فقر غوطه ور باشند, چه در اوج رفاه به سر برند, عاشقانه معبود خود را مى پرستند و در برابر آفریننده این جهان و آن جهان, عاشقانه, در گاه و بى گاه, شباهنگامان و بامدادان, دست به دعا بالا مى برند, لب به دعا مى گشایند و تَرَنُّم مى کنند:
(و اجعل لسانى بذکرک لَهِجا و قلبى بحُبِّک متیّماً).2
پروردگارا زبانم را به ذکرت گویا, قلبم را به محبتِ خویش بى قرار فرما.
(و لا تحجب مشتاقیک عن النظرِ الى جمیل رؤیتک).3
پروردگارا, مشتاقان دیدار زیبایت را محروم و محجوب مفرما.
(فانتَ لا غیرکَ مرادى و لک لا لسواک سهرى و سُهادى و لقاءک قرّة عینى و وصلک مُنى نفسى و الیک شوقى و فى محبتک وَ لَهى و الى هواک صبابتى)4
خداوندا, تنها مرادم تویى. شب بیداریهایم همه براى توست, نه براى کس دیگر. دیدارت روشنایى دیده دلم و وصالت آرزوى نهایى روح ام. اشتیاق ام به توست و به محبت تو شیفته ام و شدیدترین علاقه و دلباختگى ام به هواى توست.
(الهى من ذا الذى ذاق حلاوة محبتک فرام منک بدلا و من ذاالذى اَنِسَ بقربک فابتغى منک حَوِلا. )5
اى خداى من! کیست که حلاوتِ محبت تو را بچشد و محبوب دیگرى را به جاى تو در دلش راه دهد و کیست الفتى به قرب تو پیدا کند و خواهان برگشت از تو باشد.
او در انسان سازى هنگامه مى آفرید, آوردگاه هایى شگفت انگیز. گویا سینه ها را مى شکافت, قلبها را در مى آورد و در کارگاه روح خویش زنگارها و سیاهى ها را از چهره آنها مى سترد و در کوثر همیشه جارى دامنه روح خود شست و شو مى داد, پس از آن که سپید سپید مى شدند, بدون هیچ نکته سیاهى, به سینه ها بر مى گرداند. اعجاز بزرگ! شگفت انگیز, شور آفرین, بیدارگر و رخوت زدا. بزرگ تر و اثرگذارتر از هر اعجازى. نه به زمان محدود و نه به مکان, جارى در همه زمانها و مکانها. مرز زمان و مکان را در مى نوردید. در چشم انداز مردمان حاضر در آوردگاهِ ظهور و طلوعِ اعجاز, نمى ماند که تا بى کران اوج مى گرفت, سایه مى گستراند و چشمه هاى حیات را مى جوشاند و در دل مردمانى, در زمانها و مکانها و سرزمینهاى دیگر, شور مى انگیخت, شورى عاشقانه و عابدانه, حیات بخش و حماسه ساز.
انسان باید ساخته مى شد, از ویرانى به در مى آمد, بناى وجودش دقیق بازسازى مى شد. جغدهاى شوم آوا, که او را به حرکت به سوى ویران گرى و تباهى آفرینى و سیاهى فرا مى خواندند, از دیوارهاى ویران شده وجودش تارانده مى شدند و کبوتر روح اش از حیرانى و سرگردانى به در مى آمد و از پرواز در تاریکى و برفراز ویرانه, لجن زار و مرداب آزار دهنده وجود او رهایى مى یافت و پس از بازسازى و گندزدایى, در آسمان صاف و بوستان عطرآگین وجود او بال به پرواز مى گشود و رهاى رها از تباهیها و زشتیها, دل آسمانها رابا بالهاى تواناى خود مى گشود و حرکت مى کرد, اوج مى گرفت, تا بى کران.
انسان مى بایست صف خود را از حیوان جدا مى کرد. از خصلتهاى حیوانى دورى مى گزید. هم ّ و غم ّاش انباشتن شکم نمى بود و چریدن در علف زارها و جست و جو براى یابیدن علف زارها و چراگاه هاى بهتر و سرسبزتر و ستیز براى بیرون آوردن آن از چنگ دیگران
او باید روح خود را از چنگال جسم مزبله اى خود مى رهاند, به پرواز در مى آورد و منزل به منزل سیر مى داد و در هر منزلى آن را مى پالایید و مى پیراست و از کُنام حیوانیت به در مى آورد و به منزلى دیگر, که از کمال بیش ترى مى توانست برخوردار شود, فرود مى آورد و… .
لازمه انسان بودن انسان این بود که آن به آن اوج مى گرفت, زمینى نمى ماند, در لاک خود فرو نمى رفت, افق دیدش گسترش مى یافت, همه آن چشم اندازهاى گسترده اى فرا روى خود مى داشت, به سوى کرانه هاى روشن در حرکت مى بود, دل سیاهى ها را مى شکافت و به پیش مى رفت. سیرش از آخور به مزبله نمى بود. میان آخور و مزبله سرگردان نمى ماند.
رسول خدا, هر رنجى را به جان مى خرید, تا به دنیاى آشفته و پریشانى که هیچ چیز بر مدار درستى نمى چرخید, پایان دهد و فرهنگ و آداب و رسوم جاهلى را که انسان را از مدار انسانیت بیرون رانده بود, از سینه و ساحَت جامعه بزداید.
و این مهم, یعنى در هم کوفتن فرهنگ و رسوم جاهلى و پایان دادن به آشفتگیها و پریشان حالیها, جز به تربیت انسان ممکن نبود. این او بود که مى توانست به رویارویى با آداب جاهلى برخیزد و رایَتِ جاهلیت را پایین آورد و با خرد و تدبیر خود, به آشفتگیهاى خرد سوز پایان دهد. و هیمنه آن را در هم کوبد و از چیرگى و دامن گسترى و پیشروى آن بکاهد و میدانى را براى میدان دارى و جولان آن نگذارد و خار و خفیف به انزوا براندش.
تا انسان پا به عرصه نمى گذاشت, قد نمى افراشت, میدان دارى نمى کرد, شعله هاى خشم مقدس خود را نمى افروخت, ممکن نبود که جاهلیت میدان را خالى کند و از عرصه هاى گوناگون زندگى پا پس بکشد.
انسان وقتى مى توانست پا به عرصه بگذارد و با جاهلیت, که سخت هراس انگیز و بنیان سوز بود, درافتد و آن را از ساحَتِ زندگى خود بتاراند, که عشق به عبادت و محبت به خدا را در مزرعه روح خود برویاند و بپروراند و آن را از آسیبها در امان بدارد.
زمینه این انقلاب بزرگ روحى را نبى گرامى اسلام, مهیا ساخت و با ایستادن روبه روى کعبه و نمازگزاردن, صحنه شگفت پدید آورد. در تاریکى جهل و غوغاى دلهره آور بت پرستى و پایکوبى نابخردانِ زورمند در پاى بتان و حرکتهاى جلف و خردسوز و گستراندن جهل و نابخردى, قیام و قعود فروتنانه آن والاگهر در برابر خدا و شجاعانه و غیورانه و بى باکانه در فرادید سران شرک, (روح)ها را به سوى آسمان مى کشید و هر کدام سبک تر, اوج گیرى اش بیش تر و بیش تر. چشمهاى زلال این اوج گیرى (روح)ها را مى دیدند و نگاه شان از آسمان کنده نمى شد. عبادت گرانى که گویا نه آنان کسى را مى دیدند و نه کسى آنان را مى دید.
هر روز و در هر روز چندبار, این صحنه هاى شگفت, در آوردگاهى که در یَدِ قدرتِ شرک و آلودگان به شرک بود, تکرار مى شد و شگفت در این هنگامه پر خطر که از چشمان شرک آلود مشرکان, شراره خشم مى بارید, کودکى و زنى, او را همراهى مى کردند و خداى واحد را مى پرستیدند و بر سینه شرک مى کوفتند و از آن بیزارى مى جستند و چنان استوار و قامت افراشته بودند که چنین وانمود مى شد خود را در دژى استوار مى دیدند و مشرکان را بیرون از هر جان پناهى, اسیر سرپنجه هاى طوفانى که از سینه توحیدیان, دم به دم بر مى خاست. سران سپاه شرک درمانده بودند که در برابر این سپاه کوچک که بى باکانه و شجاعانه, در پناه بانگ اللّه اکبر, به قلب سپاه شرک شبیخون مى زند چه بکند. بیچاره شده بودند. به این سوى و آن سوى مى دویدند که چاره اى بجویند و ابزارى براى رویارویى بیابند, با دستان خالى, سینه هاى خسته و دلهاى افسرده و هر چه بیش تر در لجنِ سیاهى فرو رفته و چهره هاى نکبت زده بر مى گشتند. به دیوانگان مى مانستند. از خرد تهى شده بودند. چشم خردشان نمى دید, به دست خود شعله هاى توحید را مى افروختند, جبهه حق را نیرومند مى ساختند, رایَت آن را برمى افراشتند. هنگامه اى بود شگفت, مشرکان گور خود را مى کندند, بتان را سرنگون مى کردند و از آنها امید مى بریدند و به آنها ناسزا مى گفتند و دیوانه وار بدبختى, شوربختى و نگون بختى خود را واگویه مى کردند, سخت در هم شکسته بودند, راه به جایى نمى بردند. هر روز, بیش از دیروز, دیوارها, ستونها و بناهاى به ظاهر سُتوار باورهاشان فرو مى ریخت و صداى فرو ریختن و ویران شدن آن را مى شنیدند و آوار آن بر سر و روى و بدن خود احساس مى کردند و با ضجّه وناله و فریاد فرار مى کردند و خود رابه کوچه مى رساندند و فریاد و ناله و ضجه و زار گریستنها فضاى شهر را فرا گرفته بود. قیامت بود. چشمها از کاسه سر بیرون آمده بود. جاهلیت مى مرد و هر کس بر پشت این کشتى بود. جاهلیت در لجن و گندابهاى خود ساخته فرو مى رفت و صداى خرد شدن استخوانهاو از هم گسستن تار و پودش به گوش مى رسید.
امّا محمد و یاران اندک, در دژ عبادت و عشق و محبت به خدا, آرام بودند, گویا دشمن را نمى دیدند, نَفَسهاى مسموم و کینه توزانه آن را احساس نمى کردند و از کینه هاى آن, آن گاه که زبانه مى کشد, نمى هراسند و اشتلم بت بانان مست را نمى شنوند. بسیارى از مردان و زنان, عاشق این آرامش بودند, مى خواستند به آرامش محمدى دست یابند. هراس, سخت زندگى آنان را دستخوش طوفان کرده بود و از این دیوار به آن دیوار و از این کوه به آن کوه مى کوفتشان. خَسى بودند اسیر پنجه هاى باد, هر آن به سویى کشانده مى شدند. در پى دستاویزى بودند که به آن آویزند. به حلقه یاران محمد پیوستند و به کهف عبادت فرو رفتند. آرامش به (جان) شان فروبارید. این چنین روز به روز بر شمار یاران محمد افزوده شد. شلاقها, صَفیرکشان بر بدنهاى برهنه شان فرود مى آمد, امّا در آرامش بودند. وقتى نام خدا بر زبان شان جارى مى شد و به آن نام بلند تَرَنُّم مى کردند, آرامشى, بسان نسیم بامدادان, سرا پاى وجودشان را در بر مى گرفت و آنان را در سُکر خود فرو مى برد; امّا ناآرامى و هراس در درون شکنجه گران زبانه مى کشید و با هر بار که شلاق را بر بدنهاى نحیف خداباوران فرود مى آوردند و صداى آنان به اللّه اللّه بلند مى شد, کمرشان بیش تر مى خمید و ترس بیش از پیش وجودشان را در تسخیر مى گرفت و مرگ نکبت آلودشان را به جلو مى انداخت و دنیا را در پیش چشم شان تیره و تار مى ساخت و شکست خود را نزدیک مى دیدند و جسدهاى گندیده خود را که خوراک کرکسها شده بود.
سران شرک, با همه نخوت و نازش به ثروت و قدرت و به ظاهر هیچ انگاشتن محمد و یاران پولادین اراده او, آینده خود را تاریک مى دیدند و وحشتناک که از درون فرو ریخته بودند. خود مى دانستند که باورهاشان بى بنیاد است و سست و بسان خانه عنکبوت و از ثروت و قدرت شان, نه براى این پندارهاى سست و بى بنیاد کارى ساخته است و نه براى رویارویى با محمد و یاران او. چون مى دیدند محمد دلها را به تسخیر خود در آورده است و در هر خانه, سرا, محله و دلى, مشعلى افروخته است. هیچ پدر و مولایى, به زن, فرزند و برده و کنیز خویش اعتماد نداشت که از درون فرو نریخته باشد و دل را در گرو محمد و آیین رستاخیز آفرین او نداشته باشد. همه به هم با تردید مى نگریستند. در چشم همدیگر نا امیدى, ترس, آینده تاریک و شکست, حیرانى و سرگردانى را مى خواندند و (روح) را که با جسم همراه نبود جسم به سوى گندابهاى شرک رهسپار بود و روح در پى آرامشى که در سینه محمد شعله مى کشید, در آنات مقدسى که آیات قرآن را تلاوت مى کرد, نماز مى گزارد و در برابر خدا خود را به خاک مى افکند و پیشانى بر خاک مى سایید.
از آسمان سینه محمد عشق مى بارید. هر سینه اى که در زیر این بارش قرار مى گرفت, بِرکه اى مى شد, چشمه اى جوشان و لبالب از زلال مهر و محبت به خدا. آن عشق و محبتى که درگاه نماز به اوج مى رسید و شرک را نه در سینه نمازگزار, که در سینه هر تماشاگر این صحنه ملکوتى به زانو در مى آورد و بیگانگى اش را با سَرابستان سینه, فریاد مى کرد.
محمد با نماز و عبادت عاشقانه و عشق به عبادت, مکه را فتح کرد, پیش از آن که دروازه هاى آن را با سپاه خود بگشاید, آن گاه به مدینه رخت کشید و هجرت بزرگ خویش را بیاغازید.
آنان که در مکه مانده بودند, یا کسانى بودند که دلهاشان در پى محمد بود که بر لب برکه وجود او فرود آیند, یا کسانى بودند که دلهاشان در هراس بود, هراسى که بسان خوره از درون نابودشان مى کرد. اینان جسدهاى گندیده اى بیش نبودند که با چشمان بى فروغ, اراده هاى از هم گسیخته و خردهاى صاعقه زده, خود را اورنگ بان سرورى و آقایى و اشرافیت و اقتدار خویش مى انگاشتند, انگاره اى بس سخره آمیز!
محمد از مکه آسوده خاطر بود. بت پرستى در نشیب افول قرار داشت, جسدهاى گندیده, همانها که سپسها در چاه بدر افکنده شدند, از بتان و بتکده پاسبانى مى کردند که بسى سعى باطل بود. دور بت پرستى به پایان رسیده بود. دیگر کسى به پاى بت نمى افتاد. بتها از درون فرو ریخته بودند, آن شکوه را در نزد بت پرستان جاهل و به ظاهر نگرویده به آیین حق هم نداشتند. نغمه هاى توحیدى که از ناى محمد به گوش (جان)ها جارى مى شد, جایى و زمینه اى براى توجه به بتهاى بى نقش در سرنوشت انسانها نگذاشته بود.
آن منطق قوى و روشنِ رسول خدا در برابر پدیده شوم بت پرستى و اورنگ بانان خدعه گر و مردم فریب بُتان, و آن نیایشها و عبادتهاى روح افزاى او در برابر معبود یکتا, کارگر افتاده بود و بت پرستى کارى عبس, به دور از خرد و جاهلانه قلمداد مى شد, چه در نزد آنان که جرأت کردند و شجاعانه این باور را در کوى و برزن, حتى رودر روى سران قریش, برده داران, اورنگ بانان بتان فریاد زدند و چه در نزد آنان که به این اوج نرسیدند و لب فرو بستند و حاشیه گزیدند.
هنگامى که رستاخیز روحى و فکرى بزرگى در سرزمینى پدید آید و دل مردمانى به پیام آن فتح شود و باروهاى دل مردمانى از شکوه, هیمنه و بزرگى آن فرو ریزند و یا به حیرتى سخت شگفت انگیز فروروند, حتى اگر تک تک آنان از فتح دل خود به آن پیام رستاخیزى خبر ندهند و به دگرگونى و به فروریزى باروها که در هسته مرکزى وجودشان روى داده اشارتى نکنند, کلیه آن شهر و سرزمین, در دستان نیرومند فاتح دلهاست, همو که پیام رستاخیزى اش, باروهاى سُتوار دلها را فرو ریخته است. گرچه برج و باروها و دروازه هاى شهر استوار باشد و نگهبانان, شب و روز, قدرت مندانه آن را پاس بدارند.
فتح مکه در دورانى که حضرت در مکه, تنها به نماز مى ایستاد, یا آن هنگام که کودکى در یک طرف او و بانویى پشت سر آنان, رو به سوى خانه, با او همنوایى مى کردند و نماز مى گزاردند, مى شد دید. شهر در غوغاى نماز فرو رفته بود.
امرى عظیم بود, بزرگ و شگفت. با یکدیگر از نماز او سخن مى گفتند, از تلاوت او, از تَرَنُّم او, از نغمه اى که مى سرود, از شادابى که به شریانهاى روح سریان مى داد, از عشقى که به جام جان فرو مى ریخت, از گرمایى که مى بخشید, از حسِّ غریبى که در وجود آدمى پدید مى آورد, از تنفر و انزجارى که از بُتان به جان آدمى جارى مى کرد, از آینده اى که خبر مى داد, از مِهرى که مى پراکند, از عطرى که مى افشاند, از نسیم روح انگیزى که مى وزاند, از دشمنى که بر مى چید, از دوستى و برادرى که مى گستراند, از (روح)هایى که به پرواز در مى آورد, از لجن زارهایى که مى خشکاند, از گلستانهایى که مى رویاند. بله امرى بود عظیم:
(عفیف کِندى مى گوید: در دوران جاهلیت, به مکّه رفتم تا براى خانواده خویش از پارچه ها و عطر آن جا خریدارى کنم. پس نزد عباس بن عبدالمطلب, که مردى بازرگان بود, رو به کعبه نشسته بودم که خورشید در آسمان برآمد و به زوال رسید ناگاه جوانى آمد و دیده به آسمان دوخت و سپس رو به کعبه ایستاد, اندک زمانى فاصله شد که پسرى رسید و دست راست وى ایستاد و طولى نکشید که زنى آمد و پشت سر آن دو ایستاد. پس جوان به رکوع رفت و آن پسر و زن هم رکوع کردند و چون سر از رکوع برداشت, آنان هم سر از رکوع برداشتند. آن گاه به سجده رفت و آن پسر و زن نیز سجده کردند.
به عباس گفتم: امرى است عظیم.
گفت: آرى, امرى است عظیم. ) 6
بله, فتح روحى و معنوى مکه را نه از سیما و رفتار و گفتار یاران خالص, ناب اندیش, زیبا رفتار محمد که از چهره گرفته, چشمان از حدقه بیرون آمده, سینه هاى به خِس خِس افتاده, سخنان بریده, کلافگى و سردرگمى و خشماگینى سران قریش و گاه از رفتار شگفت, از شگفت زدگى, از برقى که در چهره اشان مى جهید, از حقى که در جویبار کلام شان جارى مى شد, از اندیشه اى که بر زوایاى ذهن شان سایه مى افکند, از چگونگى نگاه شان به رسول اللّه, از چگونگى برخورد و سخن گفتن شان با همگنان و دیگر بُت بانان و نگهبانان اورنگ جاهلى, مى شد دید و خواند و به تماشا نشست:
(روزى عتبةبن ربیعةبن عبد شمس, که یکى از اشراف مکه بود, در انجمن قریش, رسول خدا را دید که تنها در مسجدالحرام نشسته است, پس به قریش گفت:
آیا نزد محمد روم, تا با وى به سخن پردازم و پیشنهادهایى بروى عرضه کنم, باشد که قسمتى از آنها را بپذیرد و هرچه خواهد به وى دهیم, تا دست از سر ما بردارد و این پس از اسلام حمزه بود و اصحاب رسول خدا هم رو به فزونى بودند.
گفتند اى ابو ولید, برخیز و با وى سخن بگوى.
عتبه, نزد رسول خدا رفت و پهلوى وى نشست و گفت: برادر زاده ام! مقام خویش را در میان ما از حیث منزلت در میان عشیره و شرافت نسب مى دانى. امّا با امرى عظیم که آورده اى, جماعت قوم خود را پراکنده ساخته و خردهاشان را سفاهت خوانده و خدایان و دین شان را نکوهش کرده و پدران مرده ایشان را کافر نامیده اى. اکنون پند مرا بشنو, تا امورى بر تو عرضه دارم و آنها را نیک بنگرى, باشد که قسمتى از آن را بپذیرى.
رسول خدا گفت: اى ابوولید, بگو تا بشنوم.
گفت اى برادرزاده! اگر منظورت از آن چه مى گویى مال است, آن همه مال به تو مى دهم که از همه مال دارتر شوى.
و اگر به منظور سرورى قیام کرده اى, تو را بر خود سرورى مى دهیم و هیچ کارى بدون اذن تو به انجام نمى رسانیم.
و اگر پادشاهى بخواهى, تو را بر خویش پادشاهى مى دهیم.
و اگر چنانکه پیش مى آید یکى از پریان بر تو چیره گشته و نمى توانى او را از خویشتن دورسازى, از طریق پزشکى تو را درمان مى کنیم و مالهاى خویش را بر سر این کار مى نهیم.
رسول خدا گفت: سخن ات به پایان رسید؟
گفت: آرى
گفت: اکنون تو بشنو.
گفت: مى شنوم
رسول خدا آیاتى از قرآن مجید بروى خواند. (از آیه 1ـ 27 سوره فصّلت). عتبه دستها را پشت سر تکیه گاه ساخت و با شیفتگى گوش مى داد. تا رسول خدا به آیه سجده رسیده و سجده کرد و سپس گفت: اى ابوولید, اکنون که پاسخ خود را شنیدى, هر جا که مى خواهى برو.
عتبه برخاست و با قیافه اى جز آن چه آمده بود, نزد رفقاى خویش بازگشت و گفت: به خدا قسم, گفتارى شنیدم که هرگز مانند آن نشنیده بودم. نه شعر است, و نه سحر و نه کهانت.
اى گروه قریش! از من بشنوید و دست از محمد باز دارید که به خدا قسم این گفتارى را که از وى شنیدم, داستانى عظیم در پیش است. اگر عرب بروى پیروز شدند, بى زحمت, مقصودِ شما حاصل است و اگر بر عرب پیروز گشت, پادشاهى او, پادشاهى شما و سربلندى او, سربلندى شماست. و شما به وسیله او, از همه مردم, خوشبخت تر خواهید بود.
گفتند: اى ابوولید! به خدا قسم که ترا هم با زبان خویش سحر کرده است.
گفت: نظر من همین است که گفتم. اکنون هرچه مى خواهید, انجام دهید. )7
رسول خدا, با موسیقیاى روح خویش که با تلاوت آیاتِ حیات بخش قرآن, هماهنگ بود, و با نگاه هاى رحمانى و روحانى که از چشمان زلال اش مى تراوید, برج و بارویى که دل عتبه را در حصار خود داشت و سخت آن را در آغوش گرفته بود, فرو ریخت و روح اش را به پرواز درآورد و جسم بى روح اش را به سران قریش بازگرداند, از این روى, سران قریش, تا وى را دیدند, گفتند جن زده شده است. سخنى که ناگزیر بودند بگویند. هر درى را مى کوبیدند و دق الباب مى کردند, گشوده نمى شد, هر راهى را که مى پیمودند, به بیغوله ختم مى شد. به هر گره گشایى که رجوع مى کردند, نه این که گرهى نمى گشود, که گرهى بر گره ها مى فزود. دست شان و عقل و اندیشه شان را به هر راهنمایى که مى سپردند, نه این که راه شان مى نمود, کوره راهى را به آنان مى نمایاند که به چاه شان مى افکند. عقلها را صاعقه زده بود. اندیشه ها در گردابى هولناک فرو رفته بود که نه تارى از آنها مانده بود و نه پودى.
عُتبه, گرچه از اردوگاه جاهلیت و همخوانى و همنوایى با مشرکان, پا واپس نکشید و ماند و ماند, تا این که جسدش از دمِ تیغ سپیدچهرگان گذشت و به چاه بدر افکنده شد; امّا تا آخر و واپسین آنات زندگى, شیرینى آن دیدار از خاطرش زدوده نشد و آن چهره مهربان از آیینه چشمان اش محو نگردید و پژواک تلاوت آیات زیباى سوره فصّلت در کوى جان اش خاموش نشد. از این روى, در اردوگاه جنگى بدر براى آخرین بار, روکرد به سران قریش و گفت:
(اى گروه قریش! شما از جنگ با محمّد و یاران اش طرفى نمى بندید. به خدا قسم که: اگر برایشان ظَفَر هم بیابید, بیش از آن نخواهد بود که پیوسته هر کدام از شما به کسى خواهد نگریست که عموزاده, یا خاله زاده و یامردى از خویشان اش را کشته است. پس بیایید و بازگردید و محمد را به سایر عرب واگذارید, اگر او را از میان برداشتند, به مقصود خود رسیده اید و اگر هم پیروز شد, شما را خواهد یافت, در حالى که با او جنگ نکرده اید. )
رسول خدا در بامداد روز بدر درباره عتبه فرمود:
(اگر در کسى از اینان خیرى باشد, نزد صاحب شتر سرخ مو است و اگر از وى اطاعت کنند, سعادت مند مى شوند. ) 8
بسان عُتبه بسیار بودند که نتوانستند خود را از گنداب جاهلیت بیرون بکشند, با این که کلام نبوى به روى آنان چهره گشود و حق را شناختند, امّا تعصبات قبیله اى و وابستگیهاى طایفه اى به غل و رنجیرشان کشید, تا به تیغ مرگ سیاه گرفتارشان ساخت و به دوزخ افکندشان.
حق رایَتِ خود را بر چکاد سیرت و سیماى رسول خدا برافراشت, بدان سان که نه در آن دوران و نه در دورانهاى پسین, چیزى از آن بر مردمان پوشیده نماند. همگان به آسانى مى توانستند بفهمند و نیز اکنون مى توانند دریابند که رسول خدا بر کدام چشمه سارها و آبشخورها فرود مى آمده و جان سخن اش چه بوده, راهى که او به سوى سعادت نموده کدام است و چه سان مى توان سعادت را گستراند, شقاوت را مهار کرد, سیاهى را از بختها زدود, سپیدى را به بختها جارى ساخت, فقر سیاه را ریشه کن کرد, مکنت و آقایى غِنى را به جام زندگى ها سریان داد, عدالت را نهادینه کرد و ستم و برترى دادنهاى ناروا را از میان برداشت, مدرسه هاى دانایى و آگاهى بخش را به سبک و اسلوب رسول خدا در جاى جاى جامعه اسلامى بنیان گذارد و بیغوله هاى جهل پراکن را برچید.
سیره رسول خدا, در هر عصرى مى تواند طلوعى داشته باشد و از مشرق (جان)ها به گونه اى برَدمد که در آنها نکته تاریک و سیاه نماند و از تاریکى بپرهیزند و شب را بشکافند و به سوى سپیده به حرکت درآیند.
در هر دوره اى و روزگارى, تاریکى به گونه اى و به شکل و با هیأتى خاص بر (جان)ها فرو مى ریزد و زندگى ها را دستخوش طوفان خود قرار مى دهد و زمینه را براى تباهى کسانى که در این کره تاریک به سر مى برند, آماده مى سازد.
اگر تلاشى انجام نگیرد که روشنایى پا بگیرد و زندگى در پرتو روشنایى جایگاه خود را بیابد و یا سراپرده هایى این جا و آنها جا برافراشته نشوند که روشنایى بپراکنند و (روح) و (روان) انسان ها در پرتو آن پروریده و رشد داده شوند, همه تلاش ها و تکاپوها در جهت تاریکى زایى قرار مى گیرند و روز به روز و آن به آن, تاریکى را بر تاریکى مى انبارند. در رأس هرم باید این دگرگونى انجام بگیرد و حرکت ها جهت دار شکل بگیرند و هدف مندانه برنامه هاى راهبردى براى کاستن از دامنه سیاهى ها و تاریکى ها و گستراندن آن به آن روشنایى و گذر دادن آن از هر کوى و کومه, جان و سینه, پى ریزى شود, تا همه چرخ ها و ارّابه هاى جامعه به سوى روشنایى به حرکت در بیایند و مدینه اى بر این بنیاد و از دل روشنایى سربرآورد.
اگر تلاش ها و تکاپوها و هدایت گرى ها در این جهت سامان بیابند که کسان به پاکى و روشنایى آراسته گردند و نیرویى در آنان با تلاش درونى خودشان و بیرونیِ هدایت گران و طلایه داران روشنایى پدید آید که دَم به دَم آنان را به پاکى و روشنایى و پرهیز از تاریکى ها بخواند; امّا از آنان نقش اثرگذارى در دیگران, محیط زندگى و جامعه اى که در آن روزگار مى گذرانند و دیگر سرزمین ها و جامعه ها را نخواهد و یا به روشنى به گوش جان آنان بخواند که وظیفه و رسالتى به غیر از دایره وجود خود ندارید و یا براى رسیدن به رأس هرم جامعه, راهى براى آنان نگشاید که نقش آفرین ترین کانون در روشنایى گسترى است, تاریکى مى ماند و گام از گام برنمى دارد و روز به روز سنگین تر و خفقان آورتر, سینه ها را زیر سم ّ خود مى فشارد, تا این که از نفس بیفتند.
حتى اگر تک تک مردم, (جان)شان در شعاع خورشید قرار بگیرد و روشن شود, امّا در رأس هرم جامعه و در اثر گذارترین کانون, برنامه راهبردى بر این باشد که تاریکى گسترش بیابد و روشنایى از دایره و شعاع وجودى هر فردى, فراتر نرود, جاى شک و شبهه نیست و بس روشن است که روشنایى فردى, شمعى خواهد بود بر گذرگاه باد. اگر هر فردى, وجود و پیش پاى خود را روشن بدارد و قَبسى از آن براى روشنایى و گرمابخشى دیگر وجودها برنگیرد و هیچ وجودى از تابش آن وجود غرقه در روشنایى و نور, بهره اى نبرد و نورى برنگیرد و یا شمع هاى روشنگر وجودها, به هم نپیوندند و خورشیدى را پدید نیاورند, شمع هاى کم سویى خواهند بود در دل ظلمات که نه به چشم مى آیند و نه وجودشان را کسى احساس مى کند. جزیره هایى دور افتاده در دلِ اقیانوس که زود یا دیر به هاضمه اقیانوس فرو خواهند رفت.
سیره رسول خدا اگر از این زاویه, با چشمان تیزنگر و ذهن هاى معنى یاب و دقیق اندیش اهل بصیرت, عالمانى که افزون بر دانش و آشنایى با معارف اسلامى و سیره و سخن رسول خدا, از ضمیرى روشن, دلى بینا, هوشیارى, آگاهى و بصیرتى همه سویه و ژرف بهره مندند, آن به آن رصد شود, پایه هاى سعادت و خوشبختى مردمان ریخته خواهد شد. رسول خدا, هنگامى که نگاه اش در روح کسى مى گرفت و آن را مى گیراند, رهایش نمى کرد که به خودش بپردازد و به شعله هایى که در وجودش زبانه مى کشید, دل خوش بدارد و بپندارد که راه سعادت را یابیده و مى پیماید و چه باک که دیگران در کدام درّه فروافتاده و فرو مى افتند, کدام با تلاق براى فرو بلعیدن شان دهان گشوده, در کدام کنام و بیغوله و تاریک خانه, براى شان دام گسترده شده, کدام دست ناپاک, راه فراز رفتن به سوى قلّه سعادت را به روى شان بسته و از سیر به سوى چشمه خورشید بازشان داشته است.
هرگز! هرگز! این رویّه و روش از ساحَتِ سیره رسول خدا به دور است و هیچ هم سنخى اى این رویه و روش, با سیره آن بزرگوار ندارد. بلکه روش او این بود وقتى انسانى به آبشخور وجودش فرود مى آمد که تشنگى خود را فرو نشاند و از وجود آن نازنین پرتو بگیرد, باید به درستى این نکته را در مى یافت, که فضا این چنین اقتضا مى کرد, در این مدرسه, کار یادگیرى و آموزش, جرعه نوشى و پرتوگیرى, وقتى انسان را پله پله بالا مى برد و به ستیغ معنى, شوریدگى, دگرگونى حال, بیرون رفتن از ظلمات راه مى نماید, که دیگران از برکه زلالى که در سینه او دامن گسترانده, بهره برند, جام جام برگیرند و کامِ تشنه خود را سیراب سازند و جامعه, ردّ انگشتان گره گشاى او را در سینه خود ببیند و تدبیراندیشه او را در هنگامه ها و درگاهِ بحران ها احساس کند. عضوِ کار آمد و نقش آفرین و با احساس جامعه باشد و چنان تارو پود وجودش, با تار و پودِ وجود دیگر اعضا, کلاف و درهم تنیده باشد که کوچک ترین دردِ دیگر اعضا, او را دردمند و رنجور کند و زخمه بر جانش اش بزند.
بنى آدم اعضاى یک پیکرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
توکز محنت دیگران بى غمى
رسول خدا در قلّه بندگى, خیمه افراشته بود. قلّه اى بس بلند و دور از زمین و زمینیان و فرو رفته در آغوش آسمان, آن سان که ممکن نبود آن را با چشم سر دید و چکاد آن را رصد کرد و بلندپروازترین مرغ را به بلنداى آن پرواز داد:
(لى مع اللّه وقت لایَسَعُهُ مَلَک مقرَّبُ و لا نبیّ مرسل)9
مرا با خدا وقت خاصى است که هیچ فرشته مقرَّب و پیامبر مرسلى را چنین وقتى نرسد.
رسول خدا قافِ بندگى را در نوردیده بود و سیمرغ روح اش را در قلّه آن آشیان داده بود. بدان سان که, هر آن گاه درهاى آسمان گشوده مى شد و فرشتگان این گشودگى را بشارت مى دادند و از عرش تا فرش را درمى نوردیدند و بندگان را صدا مى زدند که به آستان پرشکوه و جلال خداوندى باریابند و بندگى خود را بنمایانند و به اوج برسانند و با گزاردنِ نماز و به پا داشتن ارکان آن بر خیمه وجود خود, راهِ شیرى بین روح خود و عرش الهى را پدید آورند و قلب خود را با عرش در پیوندند و در سُکر این لحظه فرو روند, رسول خدا, حالت ویژه اى مى یافت, از پیرامون خود کنده مى شد, هر پیوندى را مى برید, از هر دلمشغولى خود را مى رهاند, گویا پیرامون خود را نمى دید, سخن پیرامونیان را نمى شنید و در هاله اى قرار مى گرفت که نزدیک شدن به آن, ممکن نبود:
(از بعضى از زنهاى رسول خدا, صلى اللّه علیه و آله, نقل شده که رسول خدا, صلى اللّه علیه و آله, با ما صحبت مى کرد و ما با او صحبت مى کردیم, چون وقت نماز حاضر مى شد, گویى او ما را نمى شناخت و ما او را نمى شناختیم, براى اشتغالى که به خدا پیدا مى کرد).10
امّا شگفت و درس آموز براى همه روزگاران آن که, هر چه در وادى بندگى معبود, بیش تر سیر مى کرد و در آسمان آن بیش تر اوج مى گرفت و به خدا نزدیک تر مى شد و در آن اوج و نزدیکى, لذتى شگرف به (جان)اش فرو مى ریخت, علاقه و مهرورزى اش به مردم ژرف تر و گسترده تر مى شد. بیش تر علاقه نشان مى داد که با آنان بنشیند, هم سخن شود, از دردهاشان آگاهى یابد, به درمان برخیزد, مرهم گذار زخم هاشان باشد, غبار از چهره تک تک شان بسترد و از اندوه شان بکاهد.
در سیره جاودانه رسول خدا, نمازهاى عاشقانه و خالصانه و بس طولانى, عبادت ها و ریاضت هاى بسیار سخت و توان فرسا, خلوت گزینیها, نه تنها که بازدارنده از نشست و برخاست با مردم و دورى گزینى از جامعه و اجتماع و ورود در عرصه هاى اجتماعى, بست و گشاد کارها نبودند که چشمه هاى مهر و مهربانى را چشم مى گشادند.
رسول خدا, چون آن پیوند استوار را با خدا داشت و درد خداجویى در (جان)اش شعله ور بود, درد خلق خدا, آرام و قرار را از او مى گرفت و از هر مجالى براى کاستن از درد و رنج آنان بهره مى برد و هر رنج و زحمتى را در این راه, به جان مى خرید و سرسختانه, با بازدارنده ها و دستها و نَفَسهایى که درد و الم را به جانِ مردم مى ریختند, به ستیز بر مى خاست و راه هایى را به روى انسانهاى دردمند و گرفتار در دست و در بند ستم پیشگان مى گشود, که با پیمودن آنها و گام گذاردن در آنها, دردشان درمان مى شد و راه برون رفت را در آیینه اى که فرا روى شان افراشته بود, مى یابیدند.
راهى را که رسول خدا, فرا روى انسان گشوده بود تا با گام نهادن در آن, از دردها و رنج هایى که (جان)اش را مى خَلید, رهایى یابد, به آسانى خود را بر حضرت ننمایانده بود. پس از سالها رنج, و شبان و روزان نالیدن و زاریدن در درد فراق و به خاک افتادن در پیشگاه خداوند, طبیب دردها شده بود و با دستان شفابخش خود, هر دردى را درمان مى کرد.
او, ریشه دردها را نشانه مى رفت. با شناخت ریشه درد, به درمان برمى خاست. بسیارى از دردهایى که سینه انسان را مى خلند و برآن زخم کارى وارد مى سازند, ریشه در روح آدمى دارند. تا روح آدمى درمان نشود, درد از سینه او رخت نمى بندد. روح بیمار, جسم را به ذلت وا مى دارد, به زیر بار ستم مى برد, به دریوزگى مى کشاند, مهر سکوت بر لب انسان در برابر ستم پیشگان, تباه گران نسل و حرس, یغماگران مال و سرمایه و رهزنان اندیشه مى زند.
روح بیمار, جسم را وامى دارد که شلاقهاى فقر و فاقه و پریشان احوالى را تاب بیاورد و برابر یغماگران و چپاولگران و کسانى که زمینه هاى فقر و فاقه او را فراهم کرده اند, سکوت کند و دَم نزند و به عقاید خرافى پناه ببرد که فقر از سوى خداست! خداست که شمارى را ثروت مند و شمارى را اسیر فقر کرده است! شمارى را آقا و سرور و شمارى را به باتلاق بردگى افکنده.
بشر, براى ساختن و کنار آمدن با روح بیمار خود, ناگزیر است به خرافات پناه ببرد و به سحر و جادو دل خوش کند و هرکس ادعاى کیمیاگرى کرد به دنبالش بدود که چاره گرى عقل خویش را باور ندارد و دَمْ به دَمْ به انکار آن بر مى خیزد و در هیچ عرصه اى کار را به او وانمى گذارد و شدید و بیمارگونه براین پنداراست هر چیزى به تقدیر بستگى دارد, نه به عقل و تدبیر.
انسان در چنگ روح بیمار, از چشمه هاى زلال خردورزى و کانونهاى دانش گسترى, دورى مى گزیند, به بیغوله ها و کنام هاى جهل پراکن و خردستیز, فرو مى رود و در این گرما گرم و گریز از چشمه هاى روشن و حیات بخش, به دامهایى گرفتار مى آید که بازکردن تارهاى آنها از دست و پا و اندیشه او, کارى است بس دشوار و توان فرسا.
از زاویه نگاه سیره و آیین پاک و روشن رسول خدا, بسیارى از دردها, رنجها و باتلاقهایى که آن به آن پیش پاى کسان و امتها و ملتها دهان مى گشایند از بى دردى است. بى دردى است که انسان را به کام درد و بیمارى روح و روان فرو مى برد. انسان بى درد, به کام شرک فرو مى رود و نکبت را براى خود رقم مى زند. انسان, بى درد است که برخود ستم مى کند و زمینه ستم دیگران را نیز برخود فراهم مى آورد و چون در گرداب بى دردى فرو رفته, خود را به سوى سیاهى مى کشاند و نکبت را بروجود خود آوار مى کند و هویت خود را در بازار بى دردى به ثمن بخس مى فروشد و در بند نام و نان مى شود و گرفتار آز, دنیامدارى و دنیادوستى بیمارى زا و فرو برنده روح در گردابِ بیمارى.
رسول خدا, طبیب دردها بود. دردهاى روح را, یکى پس از دیگرى درمان مى کرد. در نزد خدا و در عرش برین او, به مقامى رسیده بود که از نگاه او, چشمان زلال او, نَفَسهاى خوش بو و عطرآگین او و سخنان شیرین و دلنشین او, شفا مى تراوید. آن داروى شفابخشى که در دست او بود و باید به کام (جان)ها فرو مى چکاند, درد بود, چشمه اى که از درون فرد باید مى جوشید. تا این درد در درون فرد چشم نمى گشود, هیچ دردى درمان نمى پذیرفت. این درد باید شعله ور مى شد, تا دردهاى دیگر در دامن شعله هاى آن مى سوختند. این درد باید در (جان) آدمى دامن گستراند, خیمه مى افراشت و حاکمیت خود را به تمام زوایاى وجود گسترش مى داد, تا دردهاى تاریکى زا, و هول انگیز, یکى پس از دیگرى وجود او را ترک گویند, آنهایى که انسان را در باتلاق زندگى پست فرو مى برند, راه ها را به بُن بست مى کشانند و انسان را از فراروى به سوى قلّه سعادت باز مى دارند.
انسان, برابر فطرت اش, درد باید در قافِ وجودش آشیان گزیند و آنى بامِ وجود او را ترک نگوید که دردهاى تباه گر جسم و جان, به بامِ وجود او فراروند و آشیان گزینند و بال هاى سیاه خود را از قاف تا قاف وجود او بگسترانند.
دردى که از سینه رسول الهى به سینه انسان جارى مى شود, دردى است که انسان را برمى خیزاند, مى شکوفاند, جام جام لذت و خوشى را به جام جان او فرو مى ریزد و توان مندانه او را در برابر دردهاى زجرآور, بر مى شوراند, تا آن جا که هیچ دردى از دردهاى خردسوز و تباهى آفرین, توانایى قدافرازى, میدان دارى و جولان, در آوردگاهى که آن پاگذارده است, ندارد.
انسان, از روى فطرت, با این درد انس مى یابد, زیرا که مى بیند و احساس مى کند وقتى این درد در ساحَت وجودش به جولان در مى آید, غرق در شادى مى شود, آن هم نه شادى اى از سنخ شادیهاى دنیوى که مینوى. شادى پایان ناپذیر و همیشه جارى, غم زدا و حرکت آفرین, وادارنده انسان به کارهاى سخت و بزرگ در راه سعادت و تعالى خود و مردم.
این درد, با فطرت انسان سازگارى دارد, نیازهاى فطرى او را برآورده مى سازد. این همان دردى است که رسول گرامى اسلام پس از گذراندن دوره هاى بسیار سخت و توان فرسا, از روى مهر و محبتى که خداوند آبشار آن را به سینه همیشه سبز او جارى کرده بود, به سینه کسانى که سخن و مرام و سیرت او رامى نیوشیدند, جارى کرد و آن درد جاودانه, خداجویى است این درد است که انسان را به وادى عبادت و راز و نیاز و دعا مى کشاند. چون احساس مى کند آن شادى رحمانى و روحانى که سخت به آن نیازمند است و همه آنات زندگى اش به آن بستگى دارد و بهره مندى از وصال معبود, تنها و تنها در این ساحَت است که به جام (جان)اش فرو ریخته مى شود و او را براى عرصه دارى و میدان دارى در آوردگاه هاى گوناگون و سخت آماده مى سازد و توانى به او مى بخشد که بتواند در برابر پلیدیها و ناهنجاریها قدافرازد و مردمان و جامعه را به سوى آبشخورهاى گوارا رهنمون شود.
همه زیباییها از عبادت و راز و نیاز عاشقانه برمى خیزد, آن عبادتى که به اعمال بدنى خلاصه نمى شود, از چشمه هاى وجود انسان سرچشمه مى گیرد:
(عبادت, تنها انجامِ یک سلسله اعمال خشک و بى روح نیست.
اعمال بدنى, صورت و پیکره عبادت است. روح و معنى چیز دیگر است.
اعمال بدنى آن گاه زنده و جاندار است و شایسته نام واقعى عبادت است که با آن, روح و معنى توأم باشد.
عبادت واقعى, نوعى خروج و انتقال از دنیاى سه بعدى و قدم نهادن در دنیاى دیگر است, دنیایى که به نوبه خود, پر است از جوشش و جنبش و از واردات قلبى و لذتهاى خاص به خود).11
اگر انسان از روى این درد, به آن عبادت, که سرچشمه و رود زاینده است, برخیزد و در شب هاى تاریک, دَمادَم با زمزمه آیه هاى رحمت و قهر و غضب خداوندى در روح خود شورانگیزد, به داروى دردهاى خویش دست مى یابد و آن گاه مى تواند روح بیمار خود را در شفاخانه ربوبى, درمان کند و به آن آرامش بدهد و نگذارد به لجه هاى لجن آلود و بیمارى زا فرو رود. وقتى چنین شد, پله پله به سوى سعادت سرمدى فراخواهد رفت و به مقامى مى رسد که مولى على(ع) آن را این گونه ترسیم مى کند:
(قد حفَّت بهم الملائکة و تنزّلت علیهم السّکینة و فتحت لهم ابواب السّماء و اُعدَّت لهم مقاعد الکرامات فى مقام اطّلَعَ اللّه علیهم فیه فَرَضِیَ سعیهم و حَمِدَ مقامهم یتنسَّمون بدعائه رَوحَ التجاوز… ) 12
فرشتگان آنان را در میان گرفته اند. آرامش برایشان فرود آمده است. درهاى ملکوت به روى آنان گشوده شده است. جایگاه الطاف بى پایان الهى, براى شان آماده گشته است. خداوند, مقام و درجه آنان را, که به وسیله بندگى به دست آورده اند, دیده و عمل شان را پسندیده و مقام شان را ستوده است.
آن گاه که خداوند را مى خوانند, بوى مغفرت و گذشت الهى را استشمام و پس رفتن پرده هاى تاریک گناه را احساس مى کنند.
انسان در پى سعادت و خوشبختى است. اگر به آموزه هاى انبیا روى بیاورد که سعادت و خوشبختى چیست و انسان خوشبخت چه ویژگیهایى دارد و در کدام فراز از فرازهاى این دنیا قرار دارد, در چه راهى مى پوید, در چه منزلهایى رَحلِ اقامت مى افکند, چه چیزهایى او را به وَجد مى آورد, چه چیزهایى غم را در سینه اش مى انبارد, علاقه هاى او از چه سنخ است, جهان را چگونه مى بیند و تفسیر مى کند, حرکت اش بر چه محورى است و… با سعادتِ سازگارِ با فطرتِ خود, که همانا سعادت حقیقى است, آشنا خواهد شد و انسان خوشبخت را باز خواهد شناخت. آن گاه به جست و جوى راهى خواهد پرداخت که با پیمودن آن, به قلّه سعادت برسد و آن را با تمام وجود احساس کند و از شوربختى و پریشان احوالى خود را وارهاند.
امّا اگر به تلاش برنخاست که سعادت و سعادت مند را در آیینه آموزه ها و کردار انبیا ببیند, بى گمان راهى را که برمى گزیند, چون برابر آیینها و آموزه هاى انبیا نیست, او را به سعادت نمى رساند و آن چه را به پندار خود سعادت مى انگارد, سراب است, نه سعادت. وَهم است, نه حقیقت.
انسان وقتى در آغوش سعادت خواهد غنود و آرام جان خویش را خواهد یابید و درگاه تماشاى روحِ لطیف, حساس و رخشان خود, لذت خواهد برد و سلامتى و شادابى (روح) اش را به تماشا خواهد نشست که به دنیاى عبادت گام بگذارد و آفاتِ زندگى اش را در آن سَرابستان بگذراند و کارى کند که زندگى اش بر این مدار بچرخد و آنى از این مدار خارج نشود.
على(ع), که در همه آنات زندگى, در شعاعِ آموزه هاى نبوى حرکت کرده و به معمارى وجود خود پرداخته است, انسانى را سعادت مند مى داند که به دنیاى عبادت گام بگذارد و دیگر اهمیت ندهد که در دنیاى ماده بر دیبا سر مى نهد, یا بر خشت:
(طوبى لنفس ادَّت الى ربَّها فَرْضَها و عَرَکَت بْؤسها و هَجَرَتْ فى اللیل غُمضَها حتى اذا علب الکَرى علیها افْتَرَشَت ارضها و تَوَسَّدت کفَّها فى معشر اَسْهَرَ عیونهم خوف معادهم و تجافت عن مضاجعهم جنوبهم و همهمت بذکر ربّهم شفاهُهمُ و تَقَشَّعت بطول استغفارهم ذنوبهم. اولئک حزب اللّه. الا ان حزب الله هم المفلحون.)13
چه خوشبخت و سعادت مند است آن که فرایض پروردگار خویش را انجام مى دهد (اللّه, یار او و حمد و قل هواللّه کار اوست) رنج ها و ناراحتى ها را ـ مانند سنگ آسیا دانه راـ در زیر پهلوى خود, خُرد مى کند.
شب هنگام از خواب دورى مى گزیند و شب زنده دارى مى نماید. آن گاه که سپاه خواب حمله مى آورد, زمین را فرش و دست خود را بالش قرار مى دهد.
در گروهى است که نگرانى روز بازگشت, خواب از چشمان شان ربوده, پهلوهاشان از خوابگاه شان جا خالى مى کنند. لب هاشان به ذکر پروردگارشان آهسته حرکت مى کنند. ابر مظلم گناه شان بر اثر استغفارهاى مداوم شان, پس مى رود.
آنان اند حزب خدا, همانانند رستگاران.
همدردى رسول خدا با خلق خدا, مهرورزى و نگاه مهربانانه زودگذر نبود. خورشید نگاه او که از مشرقِ جانى بر مى دمید, بى غروب بود. انسانى که این نگاه از مشرق (جان)اش بردمیده بود, همیشه در پرتو و زیر تابش آن سعادت مندانه و به دور از دردها و رنج هاى خانمان برانداز مى زیست و هیچ گاه غم به آستان وجود او, که آکنده از پرتوهاى خورشید نبوى بود, گام نمى گذارد که تاریکى در آن آستان راه نداشت.
رسول خدا, درد گرسنگى, بینوایى, بى خانمانى, فقر و فاقه و ستم دیدگى و… را با سیر کردن شکم گرسنه اى و دادن لقمه نانى به او, پوشاندن پوشاکى به برهنه اى, تهیه سرپناهى براى انسان بى سرپناه و خانه به دوشى, زدن دست ردّ به سینه ستم پیشه اى, رهاندن انسان ستم دیده اى از زیر شلّاق درنده خویى و… درمان نمى کرد که این سان درمان به انجام نمى رسد و درد را ریشه کن نمى سازد. رسول خدا, در پى ریشه کن کردن دردهاى خانمانى سوز از چهره فرد و جامعه بود. چون در آیین او, درد فقر و فاقه, بى خانمان و اسیرى در دست درنده خویان, افزون برخوارى و ذلتى که به (جان)ها فرو مى ریخت, سدّ و باز دارنده بزرگى در راه عزت گسترى توحید بود.
رسول خدا, با انقلاب توحیدى خود, کارى مى کرد که انسان گرسنه, بى خانمان و ستم دیده, با ورود به صحن و سراى آن, دَمادَم این باور از آبشار بلند توحید به سینه اش جارى شود که درد گرسنگى, بینوایى, برهنگى, فقر و فاقه و بى خانمانى, با دریوزگى درمان نمى شود که حقارت و تن به پستى دادن است و حقارت و پستى دربارگاه با شکوه توحید, جایى ندارد و انسان در یوزگر, نمى تواند به این بارگاه راه یابد, زیرا که با عزت توحیدى ناسازگارى دارد.
در این کانون همیشه شعله ور و پرتوافشان, به این باور روشن مى رسد که خوره فقر و گرسنگى, وقتى به جان آدمى مى افتد و او را از درون تباه مى کند, که آدمى به خوارى تن دهد و به پا نخیزد, با عقل و تدبیر, طبیعت را به چنگ بگیرد و روزى خود را از سینه زمین, ژرفاى چشمه ها و دریاها, بستر رودها, دل جنگلها, لایه هاى رویِ هم انباشته کانها و معدنها, بجوید. و به این خودآگاهى مى رسد که چون بى باکانه به خود ستم روا داشته, به باتلاق ستم گرفتار آمده و ستم بارگان جرأت یافته اند بر خودِ ستم دیده و خوار گردیده او, ستم روا دارند و تن اش را به زیر شلاق بکشند و به بردگى و مزدورى وادارن اش و در سایه کار او, راحت و آسان زندگى کنند و شکم سیرى ناپذیرشان را آن به آن از دسترنج او بینبارند. و به روشنى در مى یابد که در این بارگاه پاک و پیراسته از هرگونه ستمى, دست از ستم به خود بردارد و دست و پاى خویش را از غل و زنجیر وارهاند و خود را از قید و بند آزاد سازد و چهره بر خاک نهد و پیشانى بر آستانِ ربوبى ساید, تا بتواند بر هر به خاک افتادن و دریوزگى در برابر انسانِ زورمندى بشورد و در برابر آن, قدافرازد و خود را از هر گونه ستمى وارهاند. نه به خود و نه به دیگران ستم کند و نه بگذارد کسى به او و دیگر مردمان ستم روابدارد.
ستمها, ناهنجاریهاى اجتماعى, بیماریهاى روحى, فقر و فاقه, بى عدالتیها, مرزشکنیها, بداخلاقیها و… در اوج گیرى این انقلاب بزرگ توحیدى, در لایه هاى اجتماع و در سینه مردمان, ریشه کن مى شود. هیچ راهى براى اصلاح جامعه و بنیانگذارى شهر پاک و پیراسته از هر زشتى و پلیدى و درّنده خویى, جز راهى را که انبیاى الهى, با بهره گیرى از آموزه هاى خردمندانه, انسانى, فطرى و ناب آیین توحیدى, فرا روى بشر گشوده اند و رسول گرامى اسلام, آن را به زیباترین و با شکوه ترین وجه, نمایانده و بر اساس آن و برابر آن نَسَق, انسانهاى والایى را رشد داده و تربیت کرده و از وادى تاریک و خفقان آلود و نکبت زاى شرک, به سَرابستان توحید, سیر داده است, وجود ندارد و بشر به هر راهى که گام بگذارد, سرانجام به بى راهه مى انجامد, به باتلاقها و مردابهایى که آن به آن, پیش پاى او دهان مى گشایند.
وقتى انسان پا به بلنداى کمال خود گذارد و جایگاه خود را در جهان هستى شناخت و دریافت و مدام به اصلى برگردید که از آن برآمده و به چشمه و آبشخورى فرود آمد که از آن آبِ حیات برگرفته و (جان)اش ریشه در آن دارد و بُراقِ عبادتِ آفریننده هستى را براى این فرود آمدنها و فراز رفتنها برگزید و لذت این فراز و فرود و نیوشیدن و نوشیدن از کوثر عبادت را, در ذائقه (جان)اش چشید, آرام و قرار از کف مى نهد و به تلاش بر مى خیزد که همگان را در این لذت فرو برد.
مسجدالنبى, بر شانه هاى این لذت استوار گردید و بنیان گذارده شد بر شانه هاى لذّتى که مردان خدا, تربیت شدگان و عبادت آموختگان مکتب نبوى از جویبار زمزمه شباهنگامان شان برده بودند و مى برند.
پیامبر و یاران وقتى شهرى را امن یافتند و آغوش مردمان اش را به روى خود گشوده و از تیررس آزارهاى قریشیان به دور, دردها و رنجها و بى خانمانیها و دربه دریها و گرسنگیها را فراموش کردند و همدیگر را در آغوش گرفتند و بنا را با هم پیمان و هم قولى, بر آن گذاردند, سجده گاهى بنیان بگذارند, جایى را که با خیالى آسوده, و فارغ از هیاهوهاى روزگار, با خدا, در خلوت خود به راز و نیاز بپردازند و با محبوب دلهاشان, در پیشگاه خدا بایستند و آیه ها مهر و غضب الهى را در مِزمار (جان)شان بسرایند, که آنان تشنه این لحظه ها بودند. در این لحظه ها بود که اوج مى گرفتند و بالهاى (روح)شان به پرواز گشوده مى شد و غمها و دردها را از یاد مى بردند و نیرو مى گرفتند که در هنگامه هاى سخت و در آوردگاه هاى دهشت انگیز, با رسول خدا, همراه باشند و دست از یارى آن نازنین برندارند.
از مشرق این (جان)ها بود و محراب مسجدالنبى که مدینة النبى بردَمید و جهان را درپرتو خود گرفت و بنلاد تمدن با شکوه اسلامى راگذارد.
نیایشها, ناله ها, زاریها و ابتهالهاى شبانه دلیرمردان شب ستیز, طلسم شب را شکست و سپیده را آفرید, از دلَ شبهاى دیجور و بى پایان و بى هیچ روزنى به روشنایى, گلِ زندگى را شکوفاند که از دامن آنان, جز این رویش انتظار نمى رفت. از کهکشانى که آنان پدیدآوردند, همه, لحظه هاى خوش زیبا و روح افزاى شهاب باران را انتظار داشتند.
زمزمه و نوایى که از مِزمار (جان) آنان شنیده مى شد, دلها را واله و شیدا مى کرد و در هر دلى این شوق را مى انگیخت که به آن زمزمه ها و نواها دل سپرد و با زمزمه گران همنوایى کند و با موسیقیاى آن, به حرکت در بیاید و رخت به چشمه خورشید بکشد.
از این عبادتها و نیایشهاى شبانه, آهنگها و رشحه هایى مى تراوید که دلهاى جداى از هم, آکنده به دشمنیها و کینه توزیها, به هم نزدیک مى شدند و از کینه ها پاک مى گردیدند و لبالب از مهر و مهرورزى.
مسجدالنبى را عشق بنیادگذارد و پایه ها و ستونهاى آن را افراشت, عشق شب زنده داران. آنان بودند که به عشق عبادت و گستراندن آن به دلها و سینه ها و به جویبارهاى زندگى, آن بناى شگفت, باشکوه و عزت بخش و افتخارآفرین را, از خاک به افلاک برکشیدند و در رواق آن مشعلهاى حکومت نبوى را افروختند. کهکشانى چشم نواز, روح افزا, که چشمها را خیره کرد, دلِ تاریکیها را شکافت, انسانهاى گم کرده راه را ره نمود, سپیده را فراروى شان گشود.
جهانیان به تماشاى این شکوه برخاستند, به تماشاى مشعلهایى که از دل تاریکى افروخته شده بود و انسان گرفتار در ظلمات و در گردابهاى تاریک و تاریکى افزا را به روشنایى مى خواندند, به راهى که فرجام آن چشمه خورشید بود.
جهانیان در این سیر و تماشا و رصد کردنِ (جان)هاى شیفته, با شگفتیهایى از اوج گیرى انسان و کمال یابى او روبه رو شدند که نه دیده و نه شنیده بودند. انگشت به دهان گرفتند و چشم به افقى دوختند که این (جان)ها از آن بر مى دمیدند. این شگفتى را انسان امروز نیز دارد. وقتى مى شنود و در آیینه تاریخ مى بیند انسانهایى بر اثر حرکت در خط سیر سیره برگزیده خدا, محمد مصطفى, به سرعت به آن کمال دست یافتند, به تفکر فرو مى رود و به جست وجو بر مى خیزد تا دریابد که چسان آن راه دراز و پرفراز و نشیب را پیمودند و گردنه هاى دشوارگذر را, یکى پس از دیگرى پشت سر گذاردند و بر چکاد کمال بوسه زدند و در دنیاى جاهلى که انسانیت نفسهاى آخر را مى کشید و لحظه هاى آخر عمر را سپرى مى کرد, این سان آن را به کالبدها برگرداندند و افقهاى جدیدى رو به روى انسان گرفتار در باتلاق شب گشودند و عدالت, برادرى, برابرى, صلح و صفا و زندگى بدون کشت و کشتار و خون ریزى و برادرکشى را به ارمغان آوردند و چنان شعله انسانیت را با پرتوگیرى از آموزه هاى وحیانى در کانون وجود خود افروختند که با همه تنگدستى, فقر, گرسنگى, براى فقیران, تنگدستان و گرسنگان دل مى سوزاندند و براى سیر کردن و به در آوردن آنان از فقر سیاه تلاش مى ورزیدند و از جان مایه مى گذاشتند. برهنگى, گرسنگى و در به درى و بى خانمانى خود را تاب مى آوردند; امّا در برابر برهنگى, گرسنگى و در به درى و بى خانمانى دیگران, بى تاب مى شدند, مى سوختند, مى گداختند و آرام و قرارشان را از کف مى نهادند. و عاشقانه و براى رضاى دوست سختیها, رنجها و دردها را تاب آوردند, تا خلق خدا در آسایش به سر برند.
مولى على بن ابى طالب, مردمان روزگار خود و مردمان همه روزگاران را با سیماى این مردان آشنا مى کند و به مناسبتهاى گوناگون, براى پرتوگیرى از روح رخشان و همیشه پرتوافشان این مردان خدا, به نگارگرى چهره روح آنان مى پردازد. از جمله شب زنده داریهاى آنان را این سان به بوم دلها مى نگارد, زیبا و باشکوه, تا از گزند فراموشى, غبارگرفتگى, کم سویى و بى درخششى, باد و باران و نَفَسْهاى مسموم در امان بماند و همیشه بدرخشد و بدرخشاند و سپیده را نوید بدهد:
(امّا اللیل فصافُّون اقدامَهم تالین لاجزاء القرآن یرتّلونه ترتیلا, یُحزِّنون به انفسَهم و یستشیرون به دواء دائهم. فاذا مرّوا بآیَة فیها تشویق رَکنوا الیها طمعاً و تطلَّعت نفوسهم الیها شوقاً و ظنّوا اَنَّها نُصبَ أعینهم.
و اذا مرّوا بآیة فیها تخویف أَصغوا الیها مسامع قلوبهم و ظنّوا اَنَّ زفیرَ جهنَّم و شهیقها فى اصول آذانهم, فهم حانونَ على أَوساطهم, مُفتَرِشون لجباههم و اَکفّهم و رُکَبهِم و اطراف اقدامهم, یَطَّلبون الى اللّه تعالى فى فکاک رقابهم و امّا النهارُ فحلماء علماء اَبرارُ اتقیاء)14
امّا شب هنگام, راست بر پایند, قرآن را جزء جزء, با تأمل و درنگ بر زبان دارند و با خواندن آن اندوهبارند و در آن اندوه, داروى دردِ خود را به دست مى آرند. و اگر به آیه اى گذشتند که تشویقى در آن است, به طمع بیارمند و جان هاشان چنان از شوق برآید که گویى دیده هاشان بدان نگران است و اگر آیه اى را خواندند که در آن بیم دادنى است, گوشِ دلهاى خویش بدان نهند, آن سان که پندارى بانگ برآمدن و فروشدن آتش دوزخ را مى شنوند. با رکوع پشتهاى خود را خمانده اند و با سجود, پیشانیها و پنجه ها و زانوها و کناره هاى پا را بر زمین گسترانیده, از خدا مى خواهند گردن هاشان را بگشاید و از آتش رهاشان نماید و اما در روز دانشمندانند خویشتندار, نیکو کارانند پرهیزگار )
مولاى متقیان, از (جان) هایى سخن مى گوید که رَشحه اى از سیره نبوى به کوى آنها تراویده و این سان اوج شان داده است که بیان آن, روح همّام را براى همیشه, از کالبدش جدا مى کند.
این (روح)هاى باعظمت, که وصف آنها از زبان على(ع) آن هنگامه را در (روح) همّام مى آفرینند, پس از پروازهاى طولانى در دل شب و در پیشگاه خداوند جانها و جهانها, آرام به بدنها باز مى گردند و آنها را به خدمت خلق و بست و گشاد کارها و سامان دادن به امور مردم و استوار سازى پایه هاى مدینة النبى وا مى دارند; از آن روى, تا با آتشزنه اى که با خود دارند, (جان)هاى دیگرى را بگیرانند و در آنها شعله افروزند. زیرا عابدان و زاهدان و شب زنده دارانى مى توانند طلایه دار اوجها و زیباییهاى روح انسانها باشند و دَمادَم آنها را شعله ور سازند, که در خدمت به مردم پیشاهنگ باشند و درد مردم را درد خود بدانند و گمراهى آنان, دردمندشان سازد.
رسول گرامى, باسیر دادن انسانهایِ جان شیفته در ساحتِ سیره خویش و فراز و نشیبهاى آن, به آنان چنان توانایى بخشید که با همه آن اوج گیریها و لذتهایى که در آن هنگام به جامِ (جان)شان دَمادَم فرو مى ریخت, کمر به خدمت خلق ببندند و به درمان گرى دردهاى آنان برخیزند و اراده نکنند که از آن حالت برنگردند و لذت آن دم را غنیمت شمارند و خود را از لذت ابدى و ماندگارى که در درمان گرى دردها, یافت مى شد, و کامل کننده لذت آن اوج گیریهاى شباهنگام بود, بى بهره سازند.
اینان به گونه اى تربیت شده بودند که عاشقانه خود را به سختى مى افکندند و دردهاى خود را فراموش مى کردند, تا زمینه اى بسازند که دیگران نیز بتوانند خود را از لجن زار بى خدایى, برهانند و دست به کار شوند و روزان و شبان تلاش ورزند و براى وجود خویش محرابى بسازند و در آن با خداى خود خلوت گزینند و دردهاى خویش را درمان کنند.
در جامعه نبوى, عبادتِ خدا, محور و مدار بود. باید هر تلاش و جنبش و حرکتى, بر این مدار مى چرخید. از کوچک ترین کارها تا بزرگ ترین آنها, رنگ عبادى به خود مى گرفت. انجام کار مردم, براى خوشامدى آنان نمى بود, بلکه کار, براى خوشامدى و رضاى خدا انجام مى گرفت. زیرا کار اگر براى خوشامدى مردم انجام مى گرفت, بدون در نظر گرفتن رضاى خدا, انسان را به وادى شرک مى کشاند و آلوده به شرک مى کرد و (روح) را از پرواز به سوى معبود, خداى جان و جهان, باز مى داشت و امّا اگر کار براى مردم, براى رضاى خدا و عشق به خدا انجام مى گرفت و انسان خداباور و مؤمن, از آن روى, آن را انجام مى داد که عبادت است و موجب رضاى خدا.
جامعه اى که عبادت و عشق به عبادت, بر اساس سیره رسول گرامى اسلام, مدار و محور حرکت باشد, از گزندها و آسیبها در امان خواهد بود, هیچ آسیبى نمى تواند به باروى آن راه یابد و آن را از درون از هم فرو پاشاند.
سیره نبوى در برافراشتن پایه هاى مدینه خود, در روزگارى که نه انسان ارزش داشت و نه قانون و نه خرد و دانایى که انسانها در شعاع آن حرکت کنند, مى تواند در همه روزگاران, مشعل راه باشد. از این روى, کسانى که لذت پیروى از
سیره نبوى را در آموزش و پروریدنِ روح خود و به پرواز درآوردن آن چشیده بودند, در روزگار خود به تلاش برخاستند که مشعلهاى آن را در جاى جاى سرزمین خود برافروزند و دیگران را نیز از لذتى که خود از عمل به سیره رسول اعظم, بهره شان مى شد, بهره مند گردانند. این کهکشان راکه ستاره هاى رخشان, چشم نواز, روح افزا, و راهنما و راهبر, آفریده, از افقى که رسول خدا از آن بردمیده, تا افقى که امروزه در چشم انداز ما قرار گرفته, مى توان دید و رصد کرد و از زیباییهاى آن لذت برد و در پرتو روشنایى آن, شب را به صبح رسانید و سپیده را بردَماند.
همه کسانى که سیره رسول خدا را بر تارک اندیشه و رفتار خود رخشانده اند, عبادت و عبادت محورى را سرلوحه کار خویش قرار داده اند, جان شان را به چشمه همیشه جوشان عبادت بارى تعالى فرود آورده و جرعه نوش زلال آن ساخته اند. چنان خدا را پرستیده و در آن آسمان بال و پر زده اند که هر وابستگى به دنیا از (جان)شان فرو ریخته و سبک بال سبک بال شده اند. در این حالتِ سبک بالى, آن توانایى را به دست آورده اند, که (روح)هاى دیگرى را با مغناطیس وجود خود بالا بکشند و از لجن زار دنیا و وابستگیهاى بازدارنده دور کنند.
تا عشق به خدا بر وجودها حکومت نکند و عبادت بر جان آدمى سایه نیفکند و انسان به طور کامل در این ساحَت وارد نشود, نمى تواند در پى ریزى جامعه نبوى نقش بیافریند. شاید سیاهى لشکر باشد, از او هم نامى در ردیف نامها برده شود, اما نقش آفرین نخواهد بود. یعنى رفتار او, کار او, نَفَسهاى او, پى گیریهاى او, این سوى و آن سوى زدنهاى او, موجى نیافریده, ستونى را استوار نساخته که هیچ, چه بسا ستونهایى را هم سست کرده و سبب گردیده است بنیانهایى فرو بریزد.
در این ساحَت, به چشم آمدن افراد, چشم پُر کردن و حجم و انبوهى کارهاى آنان نیست که مى سازد و بر مى افرازد و در دلها هنگامه مى آفریند, انسانها را به آبشخورهاى حیات بخش و رشد دهنده فرود مى آورد, بلکه پیوند عمیق آنان با خداست که زخمه بر (جان)ها مى زند و جامعه را دستخوش دگردیسى ژرف مى کند.
شاید اینان اندک باشند و بى نام و نشان, به چشم نیایند و چشم پرکن نباشند و شهر را در زیر بال آوازه خود فرو نگیرند امّا بس اثر گذار باشند و دَم به دَم انسانهایى را از زمین برکنند و به آسمان فرا برند و به آبشخورهاى گوارا فرود آورند.
بر دمیدن اندیشه هاى ناب و رفتارهاى پاک از افق عبادت و شب زنده دارى
جامعه اسلامى را اینان مى سازند, با انسانهایى که تربیت مى کنند و از زلال معنى سرشار. ازاندیشه و رفتار پاک و بردَمیده از افق عبادت و شب زنده دارى, اندیشه ها و رفتارهاى پاک برمى دَمند. این اندیشه ها و رفتارها, گرچه کم سو نمى ماند و به چشم نمى آیند و در چشم اهل دنیا, کوچک جلوه مى کنند, اما سخت اثرگذارند و لایه هاى زیرین جامعه را دستخوش دگردیسى ژرف مى سازند و اهل دنیا وقتى باخبر مى شوند که کار از کار گذشته, طوفان به پا, امواج سهمگین بر فراز و کشتى آنان درهم شکسته.
در هر سرزمین بلا گرفته, نکبت زده و در تاریکى فرو رفته اگر شب زنده دارانى باشند که با ناله هاى جانسوز خود, خیمه افرازند, گرچه اندک باشند, امید مى رود که صبح بردَمد و شب در آن سرزمین پایان یابد.
خداوند, راه برون رفت از تاریکیها, لجن زارها و جامعه هاى ناسالم و به ستم و گناه آلوده را نشان داده است. هیچ بن بست, سدّ راه و بازدارنده اى فرا راه و فرا روى بشر نیست که خداوند, راه برداشتن آنها را به بشر نیاموزانده باشد و از سینه اسوه هایى که در برهه برهه تاریخ برانگیزانده, به سینه او نتراونده باشد.
خداوند, با پیوند استوار, خلل ناپذیر, ناگسستنى و مهرآمیزى که با عبادت, راز و نیاز, شب زنده دارى, بین خود و بنده برقرار کرده, آن به آن, بنده عبادت گرو شب زنده دار خود را راه مى نماید و مشعلهایى فرا روى وى مى افروزد که راه گم نکند و برقى به دل او مى جهاند که جهان را روشن روشن ببیند. زیرا که او با ریاضت, شب زنده دارى, دورى گزینى از گناه, مهار زدن به هواهاى نفسانى, دامن گیرى از زشتیهاى زبان, گوش و چشم, نفس خویش را میرانده و عقل خود را زنده کرده است. کسى که به این پایه برسد و عقل پرتو افشانى را که خداوند در وجود او قرار داده, تا راه از بى راه باز شناسد, از سیاهى ها, لجن زارها, تارهاى نامرئى گناه, دام هوسها و گرد و غبارِ نابخردیها, با تلاش توان فرسا برهاند و فرا راه خود قرار بدهد, خداوند نورها و پرتوهاى راه گشا و روشنایى آفرین خود را در جام آن عقل روشنگر فرو مى ریزد.
سخن بلند مولاى متقیان, روشنگر است و بهترین و بُرّاترین حجت, زیرا که خود تجربه کرده, آن چه از زبان او تراویده, تراوش قلب اوست و نسیمى دل انگیز و روح افزا از کوى جان او:
(قد احیى عقله و امات نفسه, حتّى دقَّ جلیله و لَطُفَ غلیظه و برق له لامع کثیر البرق فابان له الطریق و سلک به السّبیل و تدافعته الابواب الى باب السَّلامة و دارالاقامة و ثبّت رجلاه بطمأنینةِ بدنه فیِ قرار الامن و الرّاحة بما استعمل قلبه و أرضى ربَّه. )15
همانا خرد خود را زنده گرداند, و نفس خویش را میراند, چندانکه اندام درشت او نزار شد و ستبرى اش زار. نورى سخت رخشان براى او بدرخشید, و راه را براى او روشن گردانید و او را به راه راست راند و از درى به درى برد, تا به دَرِ سلامت کشاند و خانه اقامت و دو پاى او در قرارگاه ایمنى و آسایش استوار گردید, به آرامشى که در بدن اش پدیدار گردید, بدانچه دل خود را در آن به کار برد, و پروردگار خویش را راضى گرداند.
روشنایى جامعه و شهر و دیار و کویها و کومه ها, از آن برقى است که خداوند, آن به آن بر قلب شب زنده داران, عبادت گران و پارسایان و پرهیزگاران مى جَهاند, آنانى که نَفسِ خود را مى میرانند, تا عقل شان زنده شود و بر تارک وجودشان بدرخشد و بدرخشاند.
میراندگان نفس و احیاگران عقل, آنان که با پرتوگیرى از سیره نبوى, به این پایه و مقام رسیده و در این ساحَت به جولان برخاسته اند, با برقى که خداوند بر قلب شان مى جَهاند, راه و رهروان را روشن, در آیینه و جام جم خویش مى بینند, راهى که بر بسیارى از مردمان پوشیده است. به راه بودنِ آن پى نبرده اند و سرانجام روشن آن را نمى بینند و رهروان آن را نمى شناسند که بین آنان و آن راه و رهروان, پرده هایى آویخته است, نه, دیوارهایى افراشته است, بى هیچ روزنى که آن سوى دیوار را ببینند و صداهاى آن را بشنوند.
ریاضت, عبادت و شب زنده داریها, چون نَفس حق پوش و پرده آویز را از میدان به دَر مى کند و بر آن مى تازد و آن را مى میراند و عقل را میدان دار مى کند و مشعلهاى آن را در کوى جان بر مى افروزد و زمینه را از هر جهت براى برق جَهاندن خداوند بر زوایاى عقل و روح آماده مى سازد, در سیره نبوى, جایگاه ویژه دارد و نیز در فراز فراز زندگى آنان که هوشیارانه این دقیقه را از سیره آن عزیز دریافته اند. کسانى که این دقیقه را از سیره نبوى دریافته و به آن در درازاى زندگى, جامه عمل پوشانده اند, از هوشیارى بالا برخوردار بوده و بسیار خردمندانه عمل کرده اند که عقل خویش را از آلودگیهاى نفس اماره در امان داشته اند. با عبادت, ریاضت, شب زنده دارى و مهار نفس اماره, نگذاشته اند ساحَتِ وجودشان را لجن گناه فرا بگیرد و به گوهر عقل شان آسیب وارد آید.
اینان در همیشه زندگى, نگرانِ چیرگى نفس امّاره بر خیمه و خرگاه وجود خویش بوده اند و زایل شدن و مرگ عقل. بزرگ ترین و اسفناک ترین مصیبت و بلایى که ممکن است انسان رادر کام خود فرو برد.
چه مصیبت و بلایى از این بالاتر که فرمانرواى وجود انسان, نفس اماره باشد و عقل از اریکه فرمانروایى برکنار و در لجّه تاریکى. عقلى که باید پرتو افشان باشد و زوایاى وجود و زندگى انسان را آن به آن روشن بدارد و راه درست حرکت را به او بنمایاند و از مردابها و لجن زارهایى که هر آن ممکن است انسان را در خود فرو برد, پرهیزش دهد و برکنارش بدارد, خود در بند نفس اماره گرفتار باشد و از شعاع گسترى و راهبرى وجود انسان و طلایه دارى باز بماند, مرده است و هیچ امیدى نیست که بتوان از آن بهره برد و کوى و کومه اى را با آن روشن کرد و جامعه اى در شعاع آن ساخت و پایه هاى آن را افراشت. از این روى, و با این نگاه, هوشیاران, تیزنگران و روشن ضمیران, دریافته اند که احیاى سیره رسول خدا, احیاى عقل است و میراندن نفس اماره, آن هم به عبادت, شب زنده دارى, ریاضتهاى سخت, آن سان که روح صیقلى یابد و روشنى و رخشانى, تمام زوایاى آن را فرا بگیرد.
وقتى تلاشها براى احیاى عقل و میراندن نفس, فزونى گرفت, عبادت صدر نشین بسیارى از سینه ها شد و چشمهاى زلال و چشمه سان, در نیمه شب واشدند و باریدند, نسیم رحمت خداوندى را باید انتظار داشت که بامدادان بر (جان)ها خواهد وزید و صبح را باید امید داشت که از کرانه (جان)ها برخواهد دَمید.
حوزه هاى علمیه, کانون این حرکت بوده اند. تلاشهاى گسترده اى در این کانونها, دورانهاى گوناگون, براى احیاى عقل و میراندن نفس, انجام گرفته است. خردمندانى, هوشیارانه لُب و لباب سیره نبوى را دریافته, مشعل آن را بر بام وجود خود, و بر بامِ وجود دیگران و بر هر گذرگاهى افروخته اند و براى در امان نگهداشتن خردها از گزند هوسها و هواها, نفس اماره و هر پلیدى و سیاهى, مردمان را به آبشخور ریاضت و عبادت فرود آورده و از گواراى آن بهره مند شان ساخته اند, تا خرد را که شاهکار آفرینش است, از گزندها در امان بدارند و انسان را به مسیرى هدایت کنند که خود سرسختانه و با تمام توان گوهر خرد خود را پاس بدارد.
اینان به خوبى, روشن و آشکارا دریافته بودند اگر گوهر خرد از آسیبها در امان بماند و بر اریکه حیات بماند و بدرخشد, راه را پیدا خواهد کرد, از کجروى و کژراهه روى خواهد پرهیخت, راه راست را برخواهد گزید. از این روى, به تلاش برخاستند و با همه کمبودها و تنگناها, کانونهایى را بنیان گذاردند تا سینه افراد را به سیره رسول خدا بدرخشانند.
درخشاندن سینه به سیره رسول خدا, کار بسیار دشوارى بود, هم بر کسانى که این رسالت را بر دوش داشتند و دَمادَم باید با ریاضت و عبادتهاى سخت, از آن سرچشمه روشن و کانون پرتو افشان, پرتو مى گرفتند و به سینه ها مى افشاندند و هم بر کسانى که باید خود را براى مرحله سختِ پرتوگیرى مهیّا مى کردند.
دشوارى راه, توان فرسایى گذر از بوته گداز و ذوب, و مرحله هاى صیقل روح, و زدودن زنگارهاى آن و آمادگى روحى نداشتن بیش تر کسان براى درنوردیدن وادى سازندگى, از یک سوى, و در دوره هایى, نبودِ فرد چیره دست, صیقل خورده و روشن ضمیرى که این کار بزرگ را مدیریت و رهبرى کند, از دیگر سوى, سبب گردیده, شمار اندکى قلّه را درنوردند. امّا همین شمار اندک, شکوه مندانه قلّه را فرا رفته اند, زیبا و با جلال, آن سان که (جان)هاى مشتاق را, نه در همان دوره هایى که این رویداد بزرگ روى داده که در همه برهه ها و دورانها, مشتاقانه به پاى قله اى که بر چکاد آن دست یافته اند, مى کشاند و به تماشاى جلوه هاى زیبایى وامى دارد که این قهرمانان, در رام کردنِ صخره ها آفریده اند.
در برهه هایى از تاریخ, این تلاشها اوج مى گیرند. فضاى حوزه آکنده از نغمه هاى روحانى مى شود. آهنگهاى خوشى از مِزمار جان عبادت گران به گوش مى رسد. نسیمهاى روح انگیزى از کوى (جان) آنان, دَمادَم مى وزد و شادابى و امید را به (جان)ها فرو مى ریزد در شعاع وجودى این والا مردان که قهرمانانه هفت خانِ سازندگى, صیقل روح و میراندن نفسِ اماره را در نوردیده و پشت سر گذارده بودند, هنگامه هایى از ستیز روشنى با تاریکى, دانایى با جهل, به پا بود و صداى در هم فرو ریختن و آوار شدن بیغوله هاى گناه, با همه تلاشى که براى برپا نگهداشتن آنها بود, به گوش مى رسید و زوزه و زنجَموره خویهاى حیوانى که از ساحَتِ انسانهاى برپا کننده روشنایى دور مى شدند. این لطفى از جانب خداست که نخواسته بندگان اش در هیچ برهه اى, حتى در سیاه ترین برهه ها, در لجّه هاى سیاه گرفتار آیند و روزنى به روشنایى و فضاى سالم و آرام نیابند. در هر برهه اى که پیامبرى در میان مردم نبوده, بندگانى داشته که در سرّ ضمیر با آنان راز بگوید و از راه عقلهاشان با آنان سخن بگوید.
این لطف حق, در بیان حضرت امیر (ع) این سان جلوه گر شده است:
(ان الله سبحانه و تعالى جعل الذّکر جلاءً للقلوب, تسمع به بعد الوقرة و تُبصِرُ به بعد العشوَة و تنقادُبه بعد المعاندة و ما بَرِحَ للّه ـ عَزَّت آلاؤهُ ـ فى البُرهة بعد البرهة و فى ازمان الفترات عباد ناجاهم فى فکرهم و کَلَّمهم فى ذات عقولهم)16
همانا خداى سبحان, یادِ خود را صیقل دلها قرار داده است تا از آن پس که ناشنوایند, بدان بشنوند و از آن پس که نابینایند, بینا بُوند و از آن پس که ستیزه جویند, رام گردند.
و همواره, خدا را ـ که بخششهاى او بى شمار است و نعمتهایش بسیار ـ در پاره اى از روزگار, پس از پاره اى دیگر, در زمانى که پیامبرى در میان مردم نبوده است, بندگانى داشته و دارد که در سرّ ضمیر آنان با آنان راز مى گوید و از راه عقل هاشان با آنان سخن مى گوید.
در سیاه ترین روزگاران, که هیچ تنابنده اى را یاراى سخن از حق بر باد رفته, دار و ندار سوخته و به یغما رفته خود نیست, دهانها دوخته, دستها بسته و پاها در عقال, عقل ها از پرواز بازمانده و اندیشه ها در کوتاهى و پستى فرو مانده, خداوند آیه هایى دارد که باید به جست و جو برخاست و آنها را در افق دید و آن چه از آسمان دل آنها مى تراود در لوح سینه نگارید, تا توان آن را یافت که از سیاه ترین نقطه روزگار, راهى به سپیده گشاد.
در روزگار آلوده به ننگ و نفرت که از همه جا و همه چیز زشتى و پلیدى مى بارد, لجن زارها و مُردابهاى هراس انگیز, یکى پس از دیگرى, پیش پاى آدمى دهان مى گشایند, خداوند را ابرهاى باران زایى است و بادهایى و آذرخشهایى, که دست به دست هم مى دهند و فضا را دگرگون مى کنند و مى بارند و مى بارند, تا عرصه زندگى از زشتیها و پلیدیها پاک گردد و به جاى مردابها, برکه ها دهان بگشایند و چشمه هاى روشن و گوارا.
در آوردگاه هاى هراس انگیز اختلافها و نزاعها و درگیریهاى تعصب آلود و کور و اُشتلم فرقه گرایان جاهل و کوتاه اندیش و کوتاه بین, خداوند را بندگانى است که آن به آن, مهرورزانه و مهربانانه, درهاى رحمت و مهربانى, دوستى و برادرى را مى گشایند و همگان را به سرایى مى خوانند که لبالب از دوستى و برادرى و هم فکرى و هم افقى است.
در سرزمینى که بزمگاه و عشرتکده زمامداران خود سر و خون آشام شده و میدان تاخت و تاز توسن سواران سرمست از باده مى و خون, خداوند را پرستشگاه هایى است روشن و سر به آسمان سوده و عبادت گرانى و به سجده فرو افتادگانى که سرمست از مى و بزم ربّانى اند.
با نگاه به تاریخ حوزه ها و نبردى که این کانونهاى گرم و روشن, با تاریکیها داشته اند, انسان به این باور ژرف مى رسد و در سراى دل اش این روشنایى خیمه مى افرازد و چون بر بام بلند این کانونها رایت بندگى خدا برافراشته بوده و کارگاه ها و بوته هاى صیقل روح, شبان و روزان به کار, به این مقام رسیده اند که جبهه روشنایى را علیه تاریکى تشکیل دهند و ذِروه هدایت گرى, روشنگرى و گذر دادن انسانها از ظلمات و وادیهاى هراس انگیز را, در اختیار بگیرند و زیر نگین خود درآورند.
در دوره هایى مى بینیم که از نبرد سخت روشنایى با تاریکى خبرى نیست. دستان نیرومندى را نمى بینیم که عَلَم علیه بیداد برافراشته باشند و با جهل و نادانى, عالمانه در افتند و تارهاى عنکبوتى خرافه ها را که بر ذهنها تنیده از هم بگسلند و ذهنها را آزاد سازند و زمینه طلوع دوباره سیره نبوى را فراهم آورند و از آن کرسیهاى اخلاق که (روح)ها را به پرواز در مى آوردند, از آن حلقه هاى درسى شعله افروز, روشنگر, بارور کننده ذهن و فکر, گستراننده ساحت اندیشه, لبالب سازنده جام ذهن از دانشهاى اوج دهنده, گذر دهنده از گذرگاه هاى سخت زندگى, برآورنده نیازهاى فکرى, گشاینده گره ها و آشکار کننده کاستیها, عیبها, دردها و راه هاى چیرگى بر آنها, اثر و خبرى نمى بینیم و نه از آن راز و نیازهاى خالصانه و نه از آن سجده ها و فرو شکستنهاى شورانگیز و روح افزا و نه از آن چشمهایى که در دل شب ببارند و نه از آن سینه هاى سوخته, دردمند و به هجران گرفتار آمده.
دوره هایى را مى بینیم که مَدرَسها انباشته است و شمار گرد آمدگان در حلقه درس بسیار, چشم پرکن, مُدَرِسها و استادان پر هیجان و آتشین و بى قرار در بیرون کشیدن دیدگاه ها از لابه لاى سطور و در شتاب براى ارائه نکته اى, فضا آکنده از (ان قلت, قلت)ها اما از بصیرت تهى, نه از ذهن و دل استاد بصیرت مى تراود و نه از ذهن یک یک شاگردان. جامعه فرو رفته در سیاهى و باتلاق شب, سرها در گریبان, کومه ها در هم کوفته, عقل ها از چاره گرى ناتوان, مرگ سیاه در تاخت و تاز, مردمان گرفتار داس بیداد, اما حوزه دربند متن و حاشیه و افزودن نظرى بر نظرها و احتمالى بر احتمالها و احتیاطى بر احتیاطها! بدون نشان دادن راهى که به برون رفت جامعه از بن بستها بینجامد.
در هیچ یک از حلقه هاى درسى, بر حلقه دَرِ قرآن کوبیده نمى شود. هیچ استادى براى بالا کشیدن اندیشه و روح شاگردان و درس آموزگان حلقه درسى خود, به آبشخور قرآن فرود نمى آید. قرآن, دور از ذهنهاست و هیچ راهى به جمع استدلالها ندارد, بیگانه بیگانه در مهجوریت تمام.
در این آشفته بازار, دیگر سخن از سیره نبى اکرم که مغز و لب و لباب آن قرآن است و مکتب اهل بیت, جایى ندارد. همان ارکانى که اگر جامعه علمى و حوزوى بر آنها استوار نباشد, دیرى نخواهد پایید که فرو خواهد ریخت و کرور کرور انسانها هم در بَندِ بندیان گرفتار خواهند شد.
تمام گرفتاریها, مردنهاى سیاه, تلف شدن مردمان, فرو افتادن رایتهاى عزت مدارى, آوار شدن ذلت و خوارى بر سر مردمان, در چنین دوره هایى دامن گشوده و روى داده اند.
حوزه هاى بى اثر در معمارى و بازسازى جامعه و بالندگى و رشد مردمان و خشکاندن سریع و به روز مردابها و لجن زارهاى تحجر, و کج فکرى و گشودن جویبارهاى فکرى زلال و روشن و بى هیچ آلودگى به روى ذهن ها, و برداشتن بازدارنده هاى فکرى از سر راه جریانهاى فکرى ناب و سرچشمه گرفته از آموزه هاى وَحیانى و احیاى عقل و عقل گرایى, بسیار خطرناک اند, راه ها را به بُن بست مى کشانند و چون نمى توانند افقهاى روشنى به سوى جامعه علمى و مردمان بگشایند, از روشناییهایى که آن به آن و روزانه لازم است از آنها بهره مند شوند, بى بهره مى مانند, ذهن شان را تاریکى فرا مى گیرد و در این هنگام در برابر هر روشنایى حساسیت نشان مى دهند و آن را بیرون از دایره اسلام مى پندارند و آورندگان افکار روشن و جدید را برنمى تابند و در برابر آنان قد مى افرازند و به دست خود زمینه را براى اندیشه هاى بنیان سوزِ خرافى آماده مى سازند; چون خرافه گرایان از همان قالبهاى شناخته شده بهره مى برند و در کار خرافه پراکنى خود, نیازى ندارند که قالبها را بشکنند و به ساختار شکنى روى بیاورند و حساسیتها را برانگیزند.
حوزه هایى که همه سویه از قرآن پرتو نگرفتند و در پرتو قرآن اندیشه هاى خود را سامان ندادند, جرعه نوش آن کوثر زلال نشدند, از آن ننیوشیدند و ننیوشاندند, نتوانستند در عرصه هاى گوناگون نقش آفرینى کنند و نیازهاى فکرى و روزآمد مردم را برآورند. چون به چنین سرنوشتى دچار آمدند, از گردونه اجتماع, فرهنگ و سیاست برکنار ماندند و مردم براى برآوردن نیازهاى فکرى و اجتماعى خود حلقه هاى دیگرى را کوبیدند و نیازهاى خود را به دیگران عرضه کردند که بسیارى نامحرم بودند و مردم را به خاک سیاه نشاندند. قرآن, سرچشمه روشنایى است. براى هر روزگارى سخن فراخور و بر حسب نیاز مردمان آن روزگار دارد و هیچ نیازى نیست که قرآن پاسخ گوى آن نباشد و آن را به شایستگى برآورده نسازد و این که حوزه هایى, در برهه هایى از روزگار و تاریخ, کهنه نموده و سخن به روز و در برابر رویدادهاى مهم نداشته اند, نه در برابر جریانهاى فکرى که مسأله روز جامعه بوده و نه در برابر جریانهاى سیاسى و رویدادهایى که با سرنوشت آنان سر و کار داشته است, بدان خاطر بوده که از کوثر زلال و چشمه همیشه جارى قرآن, جام (جان)شان را لبالب نمى ساخته اند. قرآن سرلوحه حرکت و دستور کارشان نبوده است. با آهنگ قرآن, (جان)شان را هماهنگ نمى کرده و جهت حرکت شان را با جهت گیرى قرآن, تراز نمى ساخته اند.
این حوزه ها بودند که باید با نیک فهمى قرآن, در هر برهه اى, در هر آوردگاهى, در هر هنگامه اى و در سختیها و در زیر بارش تند شررها, که دلها به شتاب از هم جدا مى شوند و مردمان از یکدیگر مى رمند, جامعه در یک از هم گسیختگى هراس انگیزى گرفتار مى آید, اعجاز قرآن را مى نمودند, آن آرامشى که به دلها مى افکند, آن اوجى که به (روح)ها مى دهد, آن شیفتگى که در (جان)ها مى شکوفاند, آن مهرى که فرو مى ریزد, آن پژمردگیها و یأسهایى را که از ساحت دلها مى زداید, آن پاییزهایى که مى میراند, آن زمهریریهاى استخوان سوزى که از کویها, کومه ها و جانها دور مى کند, آن بهارى که انسانها را در آن برمى خیزاند, مى شکوفاند, به کنار آبشارها و چشمه ها مى کشاند.
(و تعلموا القرآن فانّه احسن الحدیث, تفقهوا فیه فأنّه ربیع القلوب و استشفوا بنوره فانّه شفاؤ الصدور)17
آن رانیک بفهمید که دلها را بهترین بهار است. و به روشنایى آن بهبود خواهید که شفاى سینه هاى بیمار است.
این حوزه هاند, کانونهاى علم آموزى, عالم پرورى, هدایت گرى, حق از باطل شناسى که باید قرآن را بیاموزند و آن را نیک بفهمند و آن چه آموخته و فهمیده اند, جرعه جرعه به کامِ (جان)ها فرو ریزند و با پرتوهاى آن, که آن به آن, به زوایاى تاریک دلهاى بیمار, پژمرده و از نور حق به دور مانده, مى افشانند, شفا بخش سینه هاى بیمار باشند. که اگر این دانش خود را به کار نبندند و در میان مردمان حاضر نشوند و نسیم آن چه از قرآن فهمیده اند, نوزانند و پرتوهایى که گرفته اند نیفشانند, به سرگردانى و بیمارى نادانان گرفتار مى آیند. و هیچ راه برون رفتى از گردباد سهمگین سرگردانى نخواهند یابید و نه توان رهیدن از بیمارى نادانى را خواهند داشت که تاریخ گواه صدق این سخن علوى است که بلافاصله پس از سخنان بالا, از سینه آن عزیز مى تراود:
(فان العالم العامل بغیر علمه کالجاهل الحائر الذى لایَستفیق من جهله)18
همانا عالم که علم خود را کار نبندد, چون نادانى است سرگردان که از بیمارى نادانى نرهد.
تاریخ به روشنى نشان مى دهد که چسان در پاره هایى از زمان, حوزه هایى و عالمانى, به خاطر به کار نبستن فهم و درک خود از قرآن, حرکت نکردن بر نَسَق قرآن, فرود نیاوردن مردمان به آبشخورهاى قرآن و پرتو نگرفتن از آن براى رویارویى با ستم پیشگان و نادیده انگاران حق مردم و ناگزیر سکوت کردن و تن دادن به ستم و بازداشتن اسلام از پیشروى و در هم کوفتن برج و باروى ستم, به بیمارى نادانى گرفتار آمدند و بسان نادانان هیچ راه برون رفتى از ظلمت نمى یابیدند و زانوى غم در بغل گرفتند و به بازى سرنوشت چشم دوخته و ذلیلانه توجیه گر وضع موجود شدند و سبب گردیدند, تقوا در سینه ها شعله نیفروزد, راز و نیاز و عبادت و خشوع در برابر ذات بارى, از سینه ها بکوچد و بیمارى واگیردار نادانى به (جان)ها بخلد و رایَتِ دانش اندوزى و فراگیرى دانشهاى لازم, فرو افتد.
اگر حوزه ها در همه برهه ها, به کتاب خدا که در دسترس بوده چنگ مى انداختند, با مردم, با فرهیختگان در جامعه هاى علمى, به زبان آن که گویاست و برّا, سخن مى گفتند و در خانه آن مأوا مى گزیدند که پایه هایش استوار, از گزند باد و باران در امان و فرو ناریختنى, و به یارى آن صاحب عزت, که یاران اش را هیچ گاه هزیمت و خوارى نَبُوَد, برمى خاستند, ممکن نبود ورق علیه آنان برگردد و جامعه اى که رهبرى اش را بر عهده داشتند, به هزیمت و خوارى گرفتار آید که با هر گونه هزیمت و خوارى در مى افتادند, تا به قله عزت دست یابند و پایه هاى جامعه خود را به دانش استوار سازند:
(کتاب اللّه بَین اظهرُکم ناطق لایعبَى لسانه و بیتُ لاتُهدمُ ارکانه و عزّ لاتُهزَم أعوانُهُ)19
کتاب خدا در دسترس شماست, زبان آن کُند نیست, گویاست.
خانه اى است که پایه هایش ویران نشود و صاحبِ عزتى است که یاران اش را هزیمت نَبُوَد.
بستگى اعتلا و افول جامعه شیعى به اعتلا و افول حوزه ها
جامعه شیعى, بستگى و پیوند ژرف و همه سویه با حوزه و عالمان دینى دارد. تعالى, رشد, بالندگى و به روز بودنِ پیامها و برنامه هاى آن, به تعالى و رشد و بالندگى و به روز بودنِ برنامه هاى اجتماعى, سیاسى و اقتصادى جامعه مى انجامد. هر تلاش و جست و جوگرى حوزه ها در عرصه هاى نو, حرکت آفرین و به در آمدن از یک نواختى و روز مرّه گى, در جامعه شیعى بازتاب دارد و از هر سوى مردمان را دربر مى گیرد.
هر تلاشى در جهت اعتلاى فکرى حوزه, در یک دایره تنگ نمى ماند, خیلى زود گسترش مى یابد و حوزه ها و قلمروهاى بسیارى را در برمى گیرد. هیچ نهادِ علمى, فرهنگى و تبلیغى, به این پایه نمى رسد و نمى تواند در این پایه از توانایى, دگرگونى بیافریند و در اعتلاى جامعه, یا افول آن نقش داشته باشد و مردمان را بر سرچشمه هاى زلال فرود آورد, یا به سراب بکشاند.
اگر در حوزه ها قرآن مهجور شود و در پى آن, سیره رسول خدا از سیره آنها به سوى افقهاى روشن و برآمدن راه سپیده و طلایه دارى, باز بماند و واپس زده شود, ارکان جامعه دچار گسست شدید مى گردند, به گونه اى که هر روز بخشى از باروهاى آن فرو مى ریزد و به آفتهاى گوناگون گرفتار مى آید. آفتهایى که از هر سوى زدوده شوند, از سوى دیگر سربرمى آورند و هرگونه تدبیرگرى به بن بست کشیده مى شود و تدبیرگران راهى براى برون رفت از بحران فکرى که آن به آن, همه جامعه را در خود فرو مى برد, نمى یابند که همه راه ها به بن بست مى انجامد. اندیشه است که بحران را مهار مى کند, اندیشه بردمیده از سرچشمه هاى روشن. اندیشه هایى که از سرچشمه هاى روشن برندمیده اند, خیلى زود افول مى کنند و چه بسا جامعه اى را به دنبال خود به سراشیبى نیستى بکشانند.
حوزه ها که اثرگذارى ژرف در مردم و جامعه دارند, باید به اندیشه هایى روى بیاورند استوار و داراى پایه ها و شالوده هاى بسیار قوى و مقاوم در برابر یورشها و شبیخونهاى گوناگون و تعالى بخش جامعه و اوج دهنده خدا باورى, توحید, روح پرستش و دانش اندوزى. و پایه اى از بیدارى و آگاهى برسند که هر سستى در جامعه و بیرون شدگى آن را از مدارهاى اوج دهنده و تعالى بخش, در درون خود بجویند در اندیشه هایى که ارائه مى دهند و در رفتارهایى که بروز مى دهند. اگر دیدند و دریافتند اندیشه هایى به جامعه اوج نمى دهد و مردم را از خمودى و رخوت به در نمى آورد و با همه آمادگى زمینه هاى رشد, رشد نمى یابند و از زمین برکنده نمى شوند و راه پیشرفت روحى و فکرى را نمى پیمایند, عبادتها ژرفا نمى یابند و حالت و ویژگى اوج دهندگى ندارند, مسلمانى آنان, آن اثر مورد انتظار و ژرف را در سلامت جامعه و بهداشت روحى و روانى نمى گذارد, باید در آنها درنگ ورزند و به پى جویى برخیزند و پى گیرانه, سخت و بدون هیچ گونه مسامحه و آسان گیریهاى نابخردانه, آنها را با قرآن و سیره ناب رسول خدا تراز کنند و هرجا ناهماهنگى و ناترازمندى دیدند به اصلاح جدّى کمر ببندند و ناخالصیها را بیرون بکشند و با اندیشه هاى هماهنگ با قرآن و سیره و کارشناسى شده و سره از ناسره جدا گردیده, به میان مردم بروند, تا شاهد اوج گیرى جامعه باشند و بیرون رفتن مردم از رخوت و خمودى.
راهى را که امام خمینى پیمود و در برگ برگ دفتر زندگى خود, چیره دستانه زیباییهاى آن را نگارید. نگارگرى که شگفتیها آفرید در لوح ضمیر خود و در لوح ضمیر آنان که به نگارستان او درآمدند و دل, به نگارگریهاى او بستند و بوسه دستى زدند که هنرمندانه و با عشق به کلک مى دمید و لوحِ ضمیر خود و آنان را به سیره نبوى مى آراست و هر یک را به نگارستانى دگر مى کرد روح افزا و انگیزاننده و رخوت زدا.
این راه, بسیار دشوار و با ریاضتها, عبادتهاى توان فرسا و معرفت آموزیهاى ناب, رامِ امام شد و به روى او آغوش گشود. به خاطر سختیها و رنجهایى که امام در راه اعتلاى این راه به جان خرید, خداوند درى از رحمت خود را به سوى او گشود و آن, فوران عشق به این راه, در سینه او بود. وقتى عشق در سینه فوران زد و تمام زوایاى وجودش را در هاله خود گرفت, راه رام شد و او را پذیرفت که رهرو آن باشد و سوار بر بُراق آن, به پیش برود و در هر منزلى از خُنکاى آن بهره مند شود.
امام وقتى این خنکا و نسیم روح انگیز علاقه و عشق به سیره رسول خدا را در میدان عمل و هنگامه هاى سخت, به جان احساس کرد, بر آستان بوسى اصرار ورزید و هیچ بازدارنده اى از اوج گیرى و پرواز در آسمان آن آستان بلند, بازش نداشت و شب و روز بر درگاه بود و حلقه مى کوفت, تا مَگر درى بر درهاى گشوده شده, افزوده شود و یا مباد دور شود و چشم از درگاه بردارد و درى از درها فرو بسته شود و جان او در بیابانهاى آتشناک فروماند و در چنگ گردبادها گرفتار آید.
امام, چون بر این درگاه, عاشقانه رحل افکند و رفتارش را با آیینهاى آن تراز کرد و از بزرگ ترین, تا کوچک ترین آیین آن را فرو نگذاشت, به درک و فهمى دقیق از معارف اسلامى رسید, درکى که نقاب از چهره ذهن او برگرفت و حقیقت و کنه معارف را تا جایى که برمى تابید و گنجایى داشت بر زوایاى آن تاباند. تا جایى که همیشه براى لبالب کردن جان خویش از آن کوثر زلال, جام جان خود را از سطح مى گذراند و به اعماق فرو مى برد. به هر بخش و فرازى از معارف, از این زاویه مى نگریست. این بر اساس باورى بود که داشت و به آن دست یافته بود و سیرابى و لبالبى جان خویش را در آن مى دید و بس. از این روى تلاش مى ورزید و دغدغه آن را داشت که این درک را به دیگران سریان دهد و به آنان بفهماند, در هر زمان و مکان, تا به حقیقت معارف دست نیابند, به رشحه اى از درک رسول خدا, از رخوت به در نخواهند آمدو به اوجى نمى رسند که انتظار است انسان مسلمان به آن برسد. و این که مسلمانان در خواب فرو رفته, با هیچ اندرز و هشدار و بانگ بیدار باشى از این غنودگى که مرگ جان است, به در نمى آیند, راه تعالى و پیشرفت را در پیش نمى گیرند و به قلّه سعادت فرا نمى روند و همیشه زمین گیرند و زیر آوار حقارت, از آن روست که نسیمى از حقیقت معارف ناب و کوى قرآن, بر کوى جان آنان نمى وزد, که اگر مى وزید ممکن نبود در خواب مرگ فرو روند و این سان در گِل بمانند و گرفتار دژخیمان و دشنه بیداد و زندگى حقارت بار شوند و هرچه فریاد زنند, فریاد رسى نیابند:
(… یک مطلب مهمى را باید در نظر بگیرى که با توجه به آن, راهِ استفاده از کتاب شریف, بر تو باز شود و ابواب معارف و حِکَم بر قلب ات مفتوح گردد و آن, آن است که به کتاب شریف الهى نظر تعلیم داشته باشى و آن را کتابِ تعلیم و افاده بدانى و خود را موظف به تعلیم و استفاده بدانى و مقصود مااز تعلیم و تعلم و افاده و استفاده آن نیست که جهات ادبیّت نحو و صرف را از آن تعلیم بگیرى, یا حیث فصاحت و بلاغت و نکات بیانیه و بدیعیه از آن فراگیرى, یا در قصص و حکایات آن, به نظر تاریخى و اطلاع بر امم سابقه بنگرى. هیچ یک از اینها داخل در مقاصد قرآن نیست و از منظور اصلى کتاب الهى, به مراحلى دور است و این که استفاده ما از این کتابِ بزرگ, بسیار کم است, براى همین است که یا به آن, نظر تعلیم و تعلم نداریم, چنانچه غالباً این طوریم. قراءت قرآن مى کنیم براى ثواب و اجر و لهذا جز به جهت تجوید آن اعتنایى نداریم. مى خواهیم قرآن را صحیح بخوانیم که ثواب به ما عنایت شود و در همین حد واقف مى شویم و به همین امر قناعت مى کنیم ولذا چهل سال قرآن شریف را مى خوانیم و به هیچ وجه از آن استفاده حاصل نشود, جز اجر و ثوابِ قراءت. و یا اگر نظر تعلیم داشته باشیم, با نکات بدیعیه و بیانیه و وجوه اعجاز آن و قدرى بالاتر, جهات تاریخى و سبب نزول آیات و اوقات نزول و مکى و مدنى بودن آیات و سور و اختلاف قراءات و اختلاف مفسرین, از عامه و خاصه و دیگر امور عرضیّه خارج از مقصد که خود, موجب احتجاب از قرآن و غفلت از ذکر الهى است, سر و کار نداریم. بلکه مفسرین بزرگ ما نیز, عمده هم ّ و غم خود را صرف در یکى از این جهات, یا بیش تر کرده و باب تعلیمات را به روى مردم, مفتوح نکرده اند.
و به عقیده نویسنده تا کنون, تفسیر براى کتاب خدا نوشته نشده. به طور کلى معناى تفسیر آن است که شرحِ مقاصد آن کتاب را بنماید و نظر مهم به آن, منظور صاحب کتاب باشد.
این کتاب شریف, که به شهادت خداى تعالى, کتاب هدایت و وتعلیم و نور طریقِ سلوک انسانیت است, باید مفسر در هر قصه از قصص آن, بلکه هر آیه از آیات آن, جهت اهتداء به عالم غیب و حیث راهنمایى به طریق سعادت و سلوک طریقِ معرفت و انسانیت را به متعلم بفهماند.)20
او از این که مى دید, قرآن در میان مردم و مورد علاقه آنان است, امّا از آن بى بهره اند, جرعه نوش کوثر آن نیستند, راهى به چشمه هاى روشن آن نمى یابند, چشمه هاى آن جوشان و جان اینان تشنه, آیه هاى آن اوج دهنده و جان اینان در باتلاق مانده است و در پیشگاه نور و در کنار سُرادِق خورشید, این سان در ظلمت فرو مى روند و در برابر این بحران و فرو روى در ظلمت, بازتابى از خود نشان نمى دهند و تلاش نمى ورزند ظلمت را بشکنند و حرکت به سوى سپیده را بیاغازند و جامعه سالم قرآنى را بنیان بگذارند و بر لبِ برکه قرآن, رحل افکنند, رنج مى برد, بى تاب مى شد, همیشه در فکر چاره بود که حجابهاى بین قرآن و (جان)ها را از هم بَردرَد و (جان)ها را در برابر تابش آن آفتاب بلند و رخشان و رخشاننده قرار بدهد و (جان) هر یک از آنان را به قَبسى از شعله هاى قرآن بگیراند و به رشحه اى از دریاى آن بتراواند.
و در این اندیشه بود که چگونه از آن لذت روحانى, که درگاه اوج گیرى با بُراق آیه هاى قرآن, به جام (جان)اش مى ریزد, دیگران را بهره مند سازد و نگذارد کامِ (جان)شان در حسرت یک جرعه ناب از آن زمزم همیشه جوشان و گوارا بماند.
امام, همیشه, دغدغه هدایت مردمان را داشت, راه یافتن آنان به سَرابُستان حقیقت و پیوستن به کهکشان نبوى.
آنى از این راه چشم برنمى گرفت و از این وظیفه مهم روى برنمى تابید. آرامش او, در هنگامه اوج گیرى (روح)ها و احیاى (عقل)ها و مرگ خفت بار (نَفس)ها بود.
از این که مى دید (روح)هایى اوج نمى گیرند و بال به پرواز نمى گشایند, افسرده اند, چراغى در سراى کالبدها نمى افروزند, جسم را از گندیدگى و فروافتادن در لجن زارهاى عفن و بویناک بازنمى دارند را (عقل)هایى احیا نمى گردند و (نَفس)هایى نمى میرند و از میدان دارى باز نمى مانند و انسانهایى را مهار زده به دوزخ مى کشند, اندوهگین مى شد, سینه اش مالامال از درد. البته اندوه بر عقل و دل او آوار نمى شد که از تدبیر گرى باز بماند. در وادى اندوه نمى ماند, آن را مى پیمود, تا به افق روشنى برسد. زانوى غم در بغل نمى گرفت, به تلاش برمى خاست, تا گره از این کار بسته بگشاید و راهِ برون رفتى بیابد. در پى درمان درد بود. دارویى را مى جست که با آن به درمان این درد مزمن برخیزد. نمى توانست این درد را که (جان)ها را مى خَلید و انسانها را از کارایى و پیشرفت باز مى داشت و آنان را سدّ راه تعالى و پیشرفت دیگران قرار مى داد, نادیده انگارد, به خود بپردازد, عزلت گزیند و در فکر گلیم خود باشد که از آب بکشد. سخت این گونه پندارها و فکرها او را مى آزارد. در شگفت مى ماند از کسانى که چراغى در درون خود افروخته اند, اما دریغ دارند از این که ره گم کرده اى در شعاع آن قرار بگیرد و راه خویش یابد.
بحران معنوى را مى دید. به هیچ روى, به خود اجازه نمى داد از رویارویى با سیلابى که همه چیز را در هم مى کوفت و پیش مى آمد بپرهیزد و خود را کنار بکشد و به کهف سجاده پناه برد و دَر بر اغیار ببندد, که مباد از هیاهوى روزگار و بحران و سیلاب در هم کوبنده, خاطرش پریش گردد.
این چنین سجاده نشینى را نه سپیده گشا که ظلمت آفرین مى دانست, عبادتى بى اثر, بى هیچ افروزندگى در کویها, (جان)ها حتى در کوى (جان) نمازگزار و عبادت گر.
عبادتى که نتواند چراغى بر راهى بیفروزد, عبادت نیست, هیچ سازوارى با پرستش خداى یکتا و بى همتا ندارد. پرستش خدا در هرکجا انجام بگیرد, شعاعِ گسترده اى پدید مى آورد و در این شعاع, به کویها و کومه ها نور مى پراکند, دَمادَم بر چهره (روح)هایى که در شعاعِ آن قرار گرفته اند, پرتو مى افشاند و راه سعادت را به نمازگزار و هر آن که در مسیر نسیم آن قرار دارد مى نمایاند.
این گونه عبادت, که عبادت گر را به میان خلق نکشد و او را به خداخواهى فرا نخواند از خود پرستى که منشأ همه رذیلتها و تن به خوارى دادنها و عبودت غیر خدا را برگزیدن است, باز ندارد, گمراهى آفرین است و سدّ راه پیشرفت و تعالى روح.
عبادتى روشنایى آفرین است و ظلمت شکن و در هم کوبنده تاریکى, که آن به آن دامن بگستراند و به تکثیر بپردازد و از تک شعله اى بیرون بیاید. زیرا شعله تک در دلِ ظلمات, هرچند بسیار نور افشان, باز هم کم سوست و ظلمت بر آن چیره. اما اگر از آتش آن, شعله هاى دیگر افروخته شود و از شعله هر یک از آنها شعله هاى دیگر, گیتى نور باران مى شود. انقلابى که رسول خدا آفرید و پیروان راستین آن والاگهر و امام خمینى در عصر ما.
امام, از کنار درماندگان در بحران معنوى و گرفتار آمدگان در چنگ نفس امّاره, که دشمن سرسخت انسان است و در هم کوبنده انسانیت او, با خاطرى آسوده نمى گذشت. از دردى که آنان مى کشیدند و عذابى که بر سرشان آوار بود, آزرده خاطر مى شد, به عبادت پناه مى برد, به شب زنده دارى, به قرآن, به سیره رسول خدا, تا دواى درد اینان را بیابد و در کلام اش آتشزنه اى نهاده شود که (جان) آنان را بگیراند, از تاریکى و زمهریرى که در آن گرفتار آمده است, برهاند.
امام راه سختى را در پیش داشت که باید برد بارانه سختیهایى را برمى تابید و از دشواریهاى راه و هفت خان مرگبارى که در این راه قد افراشته بودند, هراسى به دل راه نمى داد و گام به گام به پیش مى رفت, تا قهرمانانه بر دشواریها چیره گردد.
امام چون خردمندانه گام در راه گذارده بود و از سرچشمه اى که پرتو مى گرفت, پایان ناپذیر بود, توانست بر ظلمت و هفت خان مرگبار, که هر یک از دیگرى هراس انگیزتر بود, چیره گردد. (عقل)ها را احیا کند, (نفس)ها را بمیراند و زمینه را براى جهیدن برق الهى بر دلها آماده سازد و حکومتى بنیان نهد که انسانها را در پرتو سیره نبوى سیر بدهد و به اوج کمال برساند.