راز و رمز گستردگى و اثرگذارى دعوت پیامبر اعظم(ص) در سرزمینهاى دور و در (جان)هاى مشتاق, چه بود؟
چه انگیزه هایى مردمان را از هر گونه و قبیله, در گرد شمع وجود پیامبر, پروانه وار به گردش درآورد؟ آیا ماهیت و دورنمایه آموزه هاى اسلام مردمان را به سوى پیامبر اسلام کشاند, یا سیره و منش و خلق نیکوى پیامبر, نقش مهم و کلیدى را در این گرایش بزرگ داشته است.یا هیچ کدام, بلکه قدرت و زور و شمشیر اسلام سرزمینها را گشود و مردم در سایه شمشیر و قدرت به آموزه هاى اسلام گردن نهادند و اسلام در جهان به آن پایه شگفت رسید.
پاسخ دقیق به این پرسشها, بویژه از سوى حوزه و عالمان دین کارگشاست و آن در امر تبلیغ و گسترش اسلام و نفوذ دادن آن به قلبها, بسیار کارساز است.
عالمان دین در انجام سیاست خود, باید به پاسخهاى قانع کننده در این باب دست یابند. بدون این که به درستى دریابند چه عامل و عاملهایى دعوت پیامبر را به آن پایه از دگرگونى آفرینى رساند, بى گمان روحانیت نمى تواند رسالت خود را به فرجام نیک برساند و تشنگى نسل جدید را فرونشاند.
پیش از آن که به اصل بحث بپردازیم و پرسشهاى یاد شده را در بوته بررسى بنهیم, نگاهى مى افکنیم به جاذبه هاى دعوت پیامبر و اعتراف دوستان و دشمنان به این پدیده شگفت و بسیار درس آموز و عبرت انگیز و راهگشا.
محمد(ص) زمانى که به پیامبرى برانگیزانده شد و رسالت خویش را ابلاغ کرد, هیچ کس با او نبود, تا این که عموزاده اش, على بن ابى طالب و همسرش, خدیجه, به او ایمان آوردند. اما دیرى نپایید که همه چیز دگرگون شد و پژواک دعوت او, سر تا سر جزیرة العرب را فرا گرفت و بویژه در مکه, که کانون این حرکت بود, شور شگفتى پدید آورد. بین جوانان و سالخوردگان, پدران و فرزندان, برده داران و بردگان, سران قبیله و اهالى قبیله, بگو مگوهایى به وجود آمد. پیران ا زدین آبا و اجدادى و جوانان از دین جدید که محمد(ص) آورده بود, جانبدارى مى کردند. جوانان, بسیار پرشور, یکى پس از دیگرى, به نداى پیامبر, لبیک مى گفتند.
تاریخ اسلام, آکنده است از شگفتى ها و دل دادگیهاى مردم به فرستاده خدا. در تاریخ بشر, نمى توان مصلحى را پیدا کرد, نشان داد و از او نام برد که سخنان او به اندازه و مقیاس سخنان محمد(ص) موج آفریده باشد.
سخنان نبى اکرم, در جوانان و توده مردم, زن و مرد, اثر ژرفى گذاشت.
جاذبه پیامبر و دعوت آن حضرت چنان قوى و اثرگذار و دگرگون آفرین بود که سران قریش, مسلمانان را (صباة) یعنى شیفتگان, مى نامیدند و به یکدیگر مى گفتند:
(بیم آن است مردانى از قریش, که نفوذ دارند و اثرگذار در فکر و اندیشه مردمان هستند, شیفته محمد شوند و به او بگروند. از جمله ولید بن مغیره که گل سرسبد قریش است, اگر جذب محمد شود, همه قریش را به دنبال خود خواهد کشید و در صف پیروان محمد در خواهد آورد.)
و مى گفتند:
(سخنان محمد چون این چنین دگرگون آفرین و اثرگذار است و دیگران را شیفته مى سازد, جز جادو چیز دیگرى نمى تواند باشد.)
قریشیان, جوانان و بردگان خود را از نشست و برخاست با محمد باز مى داشتند. چون بیم داشتند که او با سخنان و سیماى پرکشش خود, آنان را به سوى آیین جدید بکشاند.
آنان به چشم خود مى دیدند که افراد با نزدیک شدن به محمد و شنیدن سخنان وى, آیین جدید را مى پذیرند و جذب آن مى شوند, به گونه اى که با هیچ نوع شکنجه و آزارى, از آن روى بر نمى گردانند.
ابن ابى الحدید مى نویسد:
(فانه کان لایسمع احد کلامه الاّ أحبّه و مال الیه; و لذلک کانت قریش تسمى المسلمین قبل الهجرة الصباة و یقولون: نخاف أن یصبوالولید بن المغیرة الى دین محمد, صلى الله علیه و آله, ولئن صبا الولید و هو ریحانة قریش لتصبون قریش باجمعها. و قالوا فیه: ما کلامه الا السحر و انه لیفعل بالألباب فوق ما تفعل الخمر. و نهوا صبیانهم عن الجلوس الیه, لئلا یستمیلهم بکلامه و شمائله و کان اذا صلى فى الحجر وجهر یجعلون اصابعهم فى آذانهم خوفاً ان یسحرهم و یستمیلهم بقراءته و بوعظه و تذکیره, هذا هو معنى قوله تعالى: (جعلوا اصابعهم فى آذانهم و استغشوا ثیابهم.) نوح / 7 و معنى قوله: (و اذا ذکرت ربک فى القرآن وحده و لّوا على ادبارهم نفوراً.) اسراء 46
لانهم کانوا یهربون اذا سمعوه یتلو القرآن, خوفاً ان یغیّر عقائدهم فى اصنامهم و لهذا أسلم أکثرالناس بمجرد سماع کلامه و رؤیته و مشاهدة روائه و منظره و ماذا قوه من حلاوة لفظه و سَرِیّ کلامه فى آذانهم و ملک قلوبهم و عقولهم,حتى بذل المهج فى نصرته, و هذا من اعظم معجزاته, علیه السلام…)1
پیامبر(ص) به گونه اى بود, کسى سخن او را نمى شنید جز این که دوستدار او مى شد و به آن حضرت گرایش پیدا مى کرد.
از این روى, قریش, اسلام آورندگان را پیش از هجرت, صباة, مى نامیدند ـ دلدادگان ـ و مى گفتند: هراس از آن داریم که ولیدبن مغیره, شیفته دین محمد شود. اگر چنین شود و او دل در گرو دین محمد نهد, چون گل خوشبوى قریش است, بى گمان قریش, جملگى, دل در گرو آن خواهد نهاد. و درباره سخن پیامبر مى گفتند: سخن او جز سحر نیست و هر آینه هوش ربایى آن, بیش از هوش ربایى خمر است.
قریشیان, جوانان خود را از نشستن نزد پیامبر پرهیز مى دادند, براى این که جذب سخن و سیماى او نشوند.
و رویه شان بود که هرگاه پیامبر در حجر اسماعیل نماز مى گزارد, و صداى خود را بلند مى کرد, انگشتان شان را در گوشهاى شان قرار مى دادند, از بیم این که مبادا سحرشان کند و با قراءت قرآن و پند و اندرز و یادآوریهاى خود, آنان را به سوى خود بکشد و این معناى فرموده بارى تعالى [از زبان نوح] است:
انگشتهاشان بر گوشهاشان نهادند و جامه هاشان بر سر کشیدند:
و معناى فرموده خداوند:
هرگاه در قرآن, پروردگارت را یاد به یکتایى اش کنى, از سر بیزارى پشت کنند و روند.
زیرا رویه شان این بود که هرگاه مى شنیدند پیامبر خدا قرآن تلاوت مى کند, فرار مى کردند, از ترس این که مباد عقایدشان نسبت به بتهاشان دستخوش دگرگونى شود. از این روى, بیش تر مردم به مجرد شنیدن سخن او و دیدن و درک زیبایى دیدار و سیماى آن بزرگوار, و آن چه مى چشیدند و مى نیوشیدند, از شیرینى لفظ و زیبایى کلام اش اسلام مى آوردند و آن حضرت مالک قلبها و عقلهاى شان مى شد, تا آن جا که جان خود را در راه پیروزى اش نثار مى کردند. و این از بزرگ ترین معجزات آن بزرگوار, علیه السلام, است.
شیفتگى جوانان و توده مردم به آن حضرت, چنان بود که سران قریش را سخت نگران و وحشت زده کرده بود و هر راهى را براى جلوگیرى از این نفوذ روزافزون سخنان وى در دلها, در پیش گرفتند و چاره را در این دیدند که عرصه را بر ابوطالب تنگ کنند. تا مگر از این راه, جلوى موجى که از دعوت پیامبر پدید آمده بود, بگیرند. بارها با ابوطالب سخن گفتند و به وى هشدار دادند, اما نتیجه اى نگرفتند. تا این که بار آخر به وى هشدار دادند:
(اى ابوطالب! ما چندین بار پیش تو آمدیم, تا درباره پسر برادرت با تو سخن بگوییم که دست از ما بازدارد و پدران و خدایان ما را به بدى یاد نکند و فرزندان و جوانان و بردگان و کنیزکان ما را از راه نبرد.)2
قریشیان نه تنها جوانان مکه را از همنشینى با پیامبر(ص) و شنیدن سخنان وى پرهیز مى دادند که به زائران خانه خدا هشدار مى دادند: مباد به سخنان محمد گوش فرا دهید. برخورد آنان با اسعدبن زراره, نمونه اى گویا از این رفتار است.3
با این همه, جاذبه پیامبر چنان قوى بود که قریشیان نتوانستند کارى از پیش ببرند. اسعد بن زراره و بسیارى از زائران کعبه, همین که سخنان پیامبر را مى شنیدند, جذب مى شدند و به او ایمان مى آوردند. با توجه به نمونه هاى یاد شده و صدها نمونه اى که در تاریخ ثبت است و اکنون و در این مقال جاى ذکر آنها نیست, هیچ گونه گمان و تردیدى در جاذبه و کشش دعوت پیامبر نمى توان داشت. برابر متون استوار تاریخى, تلاشهاى تبلیغى پیامبر, بسیار بسیار اثرگذار بوده و در ستردن عقاید جاهلى از صفحه سینه ها نقش بنیادین داشته است.
این دعوت, چنان پر جاذبه بوده که خیلى زود, عربستان را فرا گرفته و در جاى جاى آن سرزمین, سخن از آیین جدید به میان بوده و حتى سرزمینهاى همجوار را در پرتو خود گرفته است.
نوع پیام رسانى و حق گسترى به گونه اى بوده که اکنون, هنوز شادابى و بالندگى خود را همچنان حفظ کرده و سرزنده و پویا به حرکت پرکشش و جاذبه آفرین خود ادامه مى دهد. بسیارى از دانایان و آگاهان, هر ناظر آگاه و بى طرفى, حتى دشمنان سرسخت اسلام, از همان صدر اسلام تا کنون, به شگفت انگیزى این دین در جذب مردمان و دامن گسترى آن, اعتراف کرده اند و تاریخ نگاران و آگاهان و کسانى که از نزدیک شاهددعوت پیامبر و گسترش آن بوده اند, این نکته را یادآور شده اند که تهدید, تطمیع, آزار و شکنجه پیامبر و یاران, در جلوگیرى از گسترش دعوت پیامبر بى اثر بوده و روز به روز بر شعاع آن افزوده مى شده است:
در تاریخ آمده است:
(مرد هذلى از ابوجهل پرسید: چرا محمد را از مکه بیرون نمى کنید؟
ابوجهل گفت: او اگر از این جا بیرون برود و جوانان, سخنان او را بشنوند و شیرین زبانى او را ببینند, از او پیروى خواهند کرد و ما, اطمینان نداریم که به کمک آنها بر ما پیروز نشود.)4
ابوجهل به چشم خود دیده بود که جاذبه دعوت محمد در تک تک مردم چگونه اثر مى گذارد و دیده بود کسانى از خارج از مکه, بویژه یثرب, با محمد رفت و آمد دارند. حتى شنیده بود: آنان از وى خواسته اند مکه را ترک و در یثرب به آنان بپیوندد, تا از او پشتیبانى کنند و این همان رویداد بزرگى بود که ابوجهل و دیگر سران قریش از آن سخت واهمه داشتند. پیامبر براى گسترش اسلام, به دعوت یثربیان به یثرب هجرت کرد و اهل یثرب, چون پروانه به دور شمع وجود او به گردش درآمدند و تا پاى جان از او و آیینى که آورده بود به دفاع برخاستند. این دفاع, یارى و پشتیبانى مخلصانه و عاشقانه, همگان, بویژه قریشیان را به شیفتگى واداشته و البته هراسى سخت کشنده در دل آنان نیز افکنده بود که از گزارشهاى گوناگون کسانى از خود آنان روشن مى شود. از جمله در گزارشى از عروة بن مسعود ثقفى, چهارمین سفیر قریش در واقعه حدیبیه, آمده است:
(اى گروه قریش من به دیار پادشاهان بسیارى رفته ام: به دربار کسرى, قیصر روم و امپراطور حبشه, اما هیچ یک در بین یاران خویش, بسان محمد, محترم نیستند. اگر محمد به آنان دستورى دهد, بر یکدیگر در انجام آن پیشى مى گیرند. وقتى او وضو مى گیرد, آب وضوى او را براى تبرک از یکدیگر مى ربایند.
به گونه اى که ممکن است زیر دست و پا له شوند. هر مویى از صورت اش مى افتد بر مى دارند. در حضور او صداى خود را بلند نمى کنند. به عنوان احترام, به وى نگاه تند نمى کنند. وقتى به سخن مى آید چنان ساکت مى شوند و گوش مى دهند که گویى پرنده اى بالاى سرشان قرار گرفته است.
من مردمى را دیدم که هرگز از یارى او دست بر نمى دارند. اکنون ببینید صلاح شما در چیست, به نظر من پیشنهاد او پیشنهاد خوب و درستى است, بهتر است بپذیرید.)5
اکنون که با شمه اى از جاذبه و کشش دعوت پیامبر آشنا شدیم, مى پردازیم به راز و رمز این جاذبه آفرینیها و این که چه عاملها و سببهایى آن موقعیت بزرگ را بهره پیامبر و آیین جدید کرد که دیرى نپایید سرزمین قلبها را زیر نگین قدرت خود در آورد.
در پاسخ به این پرسش باید گفت: هر دعوت از سه عنصر اصلى تشکیل شده است:
1. پیام
2. پیام رسان
3. پیام گیرنده
رمز توفیق و راهیابى دعوت و پیام رسانى دینى, بستگى تام و تمام به ویژگیها و زمینه هایى دارد که در این سه رکن نمود مى یابد.
وقتى که دعوت پیامبر و چگونگى راهیابى سخنان و پیامهاى او را به دلها و قلبها بررسى و ارزیابى مى کنیم, مى بینیم همه این عناصر در جذب مردم و جاذبه آفرینى براى آنان اثر گذار بوده است. هم پیام و هم پیام رسان و هم پیام گیرنده. هم پیام از استوارى و منطق بالا برخوردار بوده و هماهنگى با عقل و فطرت و هم پیام رسان داراى ویژگیها و والاییهاى جاذبه آفرین و پرکشش بوده و هم پیام گیرندگان از فطرت سالم برخوردار بوده اند و تشنه پیام وحى. با این حال, نباید نقش مهم پیام رسان را نادیده انگاشت; چرا که پیام هر چند عالى, منطقى, برابر نیازهاى زمان, ولى اگر خردمندانه و بصیرانه مدیریت نشود و انسانى جامع, پرجاذبه از حیث سیما و سیرت, آگاه به زمان و نیازها و روحیه هاى مردمان, با شیوه هاى خردمندانه پیام را به مردم نرساند, و در جهت علاقه مندى آنان به پیام تلاش نورزد, انگیزه اى در مردم پدید نمى آید.
گیرندگان پیام نیز, هر چند از فطرتهاى سالم برخوردار باشند, اما اگر رهبرى و هدایت آنان را شخصى با شایستگیهاى لازم در دست نداشته باشد, راهى به جایى نخواهند برد و پیام, آن گونه که باید و شاید در روح و روان آنان دگرگونى پدید نمى آورد.
بى گمان, شخصیت پیامبر در گرایش و جذب مردمان به اسلام, بسیار اثرگذار بوده و نقش مهمى داشته است.
سیره و منش آن حضرت سبب گردید از مردمى ناآگاه و به دور از تمدن و فرهنگ, مردمى آگاه, با آداب, با تربیت, با فرهنگ و تمدن ساخته شوند و تلاش و میدان دارى خداجویانه و پرهیزگارانه آنان, جهانى را دگرگون کند و اسلام را با اتکال به خداوند, جاودانه سازند. با توجه به آن چه گفته آمد, بحث خود را روى شخصیت پیامبر متمرکز مى کنیم و به بیان اصولى از سیره و منش آن حضرت که سبب گسترش و اثرگذارى دعوت وى شده است, مى پردازیم.
روش پیامبر در جذب مردم و زمینه سازى براى پذیرش آیینى که آورده بود, از زوایاى گوناگون در خور بحث و بررسى است:
عرصه هاى نظرى و معرفتى چون: ایمان به خدا, ایمان به راه و هدف, برانگیختن فطرت و عقل مردم, آگاهى و بصیرت, وظیفه شناسى و تکلیف محورى و…
عرصه هاى اخلاقى و رفتارى, چون: مهرورزى, خدمت و احسان به مردم, رفق و مدارا, گذشت, خوبى در برابر بدى, احترام به شخصیت و کرامت انسانها, برخورد شایسته با کودکان و جوانان, همنشینى و همدردى با محرومان و مستضعفان, پاسخ گویى به پرسشها و شبهه ها, تعامل سازنده و بیدارگرانه با یهودیان و مسیحیان, بنیان گذارى حکومت دینى, ساختن انسانهاى فداکار و ایثارگر, ساده زیستى, راستى و درستى, نظم و انضباط, آراستگى و زیبایى, نگهداشت بهداشت, عدالت محورى در حوزه هاى فردى, خانوادگى و اجتماعى و ده ها ویژگى و رفتار نیک دیگر.
و در عرصه مهارتهاى علمى و شیوه هاى تبلیغ, چون فصاحت و بلاغت, مخاطب شناسى, زمان شناسى, استوارى سخن, رعایت شایستگى و ظرفیت مخاطبان, هماهنگى دل با زبان, هماهنگى دعوت با عمل, بهره گیرى از فرصت ها و ده ها مهارت دیگر. بى گمان فهرستى که از عنوانها در عرصه هاى گوناگون آمد, همه اصولى نیست که پیامبر در هدایت و به وجود آوردن جاذبه از آنها بهره برده است. از دیگر سوى, شرح و بیان همه عنوانهاى یادشده نیز در این مقال نمى گنجد; از این روى به پاره اى از عواملى که در راهیابى سخن دعوت پیامبر به دلها, به گمان ما, اثر بیش ترى داشته اند, اشاره مى کنیم:
پیامبر(ص) در دعوت مردم به اسلام, در گام نخست, به بیدارگرى عقلانى پرداخت. براى این امر مهم برنامه ریخت. با دعوت به خردورزى, تفکر در پدیده ها, آفرینش, آسمانها و زمین, خورشید و ماه, گردش شب و روز, آغاز و انجام اقوام و تمدنها و … کسب آگاهى و دانش, پرهیز از عوامل جمود آفرین و نادانى گستر, مانند باورهاى خرافى, شرک آمیز و… کارى کرد که مردم بیندیشند و اندیشیدن را در سرلوحه کارهاى روزانه خود قرار دهند و هیچ از آن دورى نگزینند; چرا که راهى براى برون رفت از لجه هاى جهل, جز اندیشیدن وجود ندارد.
آن گاه که اندیشیدن مرام شد و در درون افراد نهادینه گردید, زمینه براى گرایش به حق فراهم مى شود. چون انسان جز با اندیشیدن به حق نمى رسد.
خداوند در قرآن, آزاد سازى انسانها را از قید و بندها و بازکردن غل و زنجیرهایى که بشر بر اندیشه خود بسته از رسالتهاى ویژه پیامبر برشمرده است:
(و یضع عنهم إصرهم و الاغلال التى کانت علیهم…)6
و بارهاى گران و بندهایى را که بر آنان مى بود, از آنان فرو مى نهد.
على(ع) روى همین اصل استوار, برانگیختگى و بیدارى عقلها را وظیفه اى بزرگ بر دوش پیامبران مى داند:
(پس هر چندگاه, پیامبرانى فرستاد و به وسیله آنان به بندگان هشدار داد, تا حق میثاق الست بگزارند و نعمت فراموش کرده را به یاد آرند. با حجت و تبلیغ, چراغ معرفت شان را بیفروزند, تا به آیتهاى خدا چشم دوزند.)7
پیامبر, به گونه اى رفتار مى کرد که مردم, از هرگونه رفتار و سخن نابخردانه دورى گزینند و باورهاى خردسوز را کنار نهند. حتى اگر درباره خود وى به یک پندار نابخردانه روى مى آوردند به روشنگرى مى پرداخت.
برخورد بیدارگرانه و روشنگرانه پیامبر, با کسانى که خورشید گرفتگى را, با مرگ ابراهیم فرزند آن حضرت مرتبط مى دانستند, یکى از صدها نمونه مبارزه با باورها و پندارهاى خردسوز است.
پیامبر, با این حرکت و برخورد, به مسلمانان مى آموزاند براى گرویدن مردم به سوى حق, به هیچ روى نباید از عقاید خرافى بهره برد و نادانى آنان را وسیله قرار داد و براى رسیدن به هدف, گرچه آن هدف بسیار مقدس باشد. البته ممکن است در کوتاه مدت این گونه بهره برداریها, مفید افتند و کارساز باشند, ولى بى هیچ شک و گمان در درازمدت به سود دین نخواهد بود و به هیچ روى سبب گسترش آن نخواهد شد.
تمام تلاشهاى رسول گرامى اسلام در عرصه ابلاغ کلمه حق بر این پایه شکل گرفته است که اسلام, همان گونه که هست, فهمیده شود و آن گاه به ایمان قلبى تبدیل گردد.
نمونه هاى بسیارى در سیره پیامبر وجود دارد که حضرت به گونه اى مى خواسته است, عقلا را بیدار و پیرامونیان خویش را به اندیشیدن وادارد:
الف. در تاریخ آمده است: رسول خدا(ص) گاه مجلسى را مناسب مى دید و به ابوذر مى فرمود:
(یا أباذر, حدِّثنى ببدء اسلامک.
قال: کان لناصنم, یقال له نُهم فأتیته فصببت له لبناً و ولیت فحانت منى التفاتة, فاذا کلب یشرب ذلک اللبن. فلما فرغ رفع رجِله فبال على الصنم فانشات اقول:
ألا یانُهم إنى قد بدالى
مَدَى شرف یبعد منک قربا
رأیت الکلب سامک خطّ خسف
فلم یمنع قفاک الیوم کلبا
فسمعتنى أمّ ذر فقالت:
لقد أتیت جرماً و أصبت عظما
حین هجوت نُهما
فخبرتها الخبر فقالت:
ألا فابقنا رباً کریما
جواداً فى الفضائل یا ابن وهب
فما من سامه کلب حقیر
فلم تمنع یداه لنا بربّ
فما عبدالحجارة غیرغاو
رکیک العقل لیس بذى لب
قال: فقال صلى الله علیه و آله و سلم: صدقت أم ذرّ فما عبد الحجارة غیر غاو.)8
یا اباذر براى ما از شروع اسلام ات بگو.
اباذر گفت: براى ما بتى بود که به آن گفته مى شد: نُهم. به نزد آن رفتم و مقدارى شیر روى آن ریختم و نزدیک شدم و از نزدیک به آن مى نگریستم که ناگاه سگى آمد و شیرى را که روى بت نُهم ریخته بود نوشید و چون از نوشیدن فارغ شد, پایش را بلند کرد و به روى بت شاشید. پس این شعر را سرودم.
اى نُهم, به درستى که بر من آشکار گردید, هرگز شرف نداشته اى از تو دورى مى گزینم. دیدم که سگ نشان ذلت را بر تو رقم زد; و تو آن را باز نداشتى.
امّ ذر سخنان مرا شنید, پس گفت:
گناه بزرگى انجام دادى و گناه بزرگ ترى که از تو سر زد و به بت نشانه رفت, هجو نُهما بود.
به او اصل ماجرا را خبر دادم و آن چه دیده بودم گفتم.
ام ذر گفت: هان, اى ابن وهب, پس باقى مى ماند براى ما پروردگارى که بخشنده است و پیشرو و پیشتاز در برتریها و فضیلتها.
پس آن که, خوار کرده است او را سگى پست, و دستان او, او را بازنداشته از پست شمارى,پروردگار ما نیست.
و بنده سنگ جز گمراه نیست, سبک عقلى که بى بهره است از عقل تیز, تند و بیدار. گفت: پس رسول خدا فرمود: راست گفته است ام ذر: سنگ را بنده نیست, جز گمراه.
پیامبر(ص) با موضع گیرى بالا و یادآورى آن بارها در مجلسهاى گوناگون, مردم و یاران را به سوى اندیشیدن و برابر عقل و منطق کارها را پیش بردن, سوق مى دهد و در حقیقت, روى این نکته, بارها تأکید مى ورزد: اگر کسى عقل و فکر را به کار بندد و هر راهى را با اندیشه و خردورزانه شروع کند, بى گمان, بت و مانند بت را نخواهد پرستید و در نتیجه به راهى که عقل رهنمون مى شود, خواهد رفت که همانا خداى یگانه را پرستیدن است.
ب. درباره صفوان امیه است. پیامبر پس از آن که به وى امان مى دهد, چهار ماه فرصت مى دهد تا درباره آیین جدید فکر کند.
(خرج صفوان بن امیه یرید جدّة لیرکب منها الى یمن. فقال عمیربن وهب: یا نبیّ الله انّ صفوان بن أمیه, سیّد قومه و قد خرج هارباً منک, لیقذف نفسه فى البحر, فأمنِّه صلى الله علیک.
قال: هو آمن
قال: یا رسول الله فأعطنى آیة یعرف بها أمانک.
فاعطاه رسول الله, صلى الله علیه و سلم, عمامته, التى دخل فیها مکه.
فخرج بها عمیر حتى ادرکه و هو یریدان یرکب فى البحر. فقال یا صفوان, فداک أبى و أمى. الله الله فى نفسک ان تهلکها, فهذا امان من رسول الله, صلى الله علیه و سلم. قد جئتک به.
قال: و یحک! أغرُب عنى فلا تکلمنى.
قال: أى صفوان, فداک أبى و أمى, افضل الناس, و أبرّ الناس و احلم الناس و خیر الناس, ابن عمک عزه عزّک, و شرفه شرفک و ملکه ملکک.
قال: انى اخافه على نفسى.
قال: هو أحلم من ذاک و اکرم.
فرجع معه, حتى وقف به على رسول الله, صلى الله علیه و سلم.
فقال صفوان: ان هذا یزعم أنک قد أمّنتنى.
قال: صدق.
قال: فاجعلنى بالخیار شهرین.
قال: أنت بالخیار فیه اربعة شهر.)9
صفوان بن امیه, پس از فتح مکه از مکه بیرون رفت و آهنگ کنار دریا (جده) کرد, تا از آن جا, از راه دریا , به سوى یمن حرکت کند.
عمیر بن وهب, نزد رسول خدا آمد و گفت: یا رسول الله, صفوان بن امیه رئیس و سرور قوم خویش است. از مکه خارج شده و در حال فرار از توست, تا این که خود را به دریا بیفکند. او را امان بده, درود خدا بر تو باد.
رسول خدا فرمود: او در امان است.
عمیر بن وهب گفت: اى رسول خدا! نشانه اى به من بده, تا با آن, امان تو شناخته شود.
رسول خدا دستار خود را به وى داد. همان دستارى که در روز فتح مکه بر سر داشت.
عمیر, با این نشان امان, در پى صفوان, از مکه خارج شد, تا این که به صفوان رسید و او آهنگ سفر از راه دریا را داشت.
گفت: اى صفوان, پدر و مادرم فداى تو باد, خدا خدا از این که خود را به هلاکت افکنى. این امان از رسول خداست که براى تو آورده ام.
صفوان گفت: واى بر تو! دور شو از من و با من سخن مگو
عمیر گفت: اى صفوان, پدر و مادرم فداى تو, پسر عموى تو, برترین مردم, نیکوکارترین مردم, پرگذشت ترین مردم و بهترین مردم است. عزت او, عزت توست, شرافت او شرافت توست, پادشاهى او, پادشاهى توست.
صفوان گفت: من بر خودم مى ترسم.
عمیر گفت: او پرگذشت تر و بخشنده تر از آن است که تو فکر مى کنى.
صفوان با عمیر برگشت. نزد رسول خدا آمد, گفت: عمیر گمان کرده که تو مرا امان داده اى.
پیامبر فرمود: راست مى گوید.
صفوان گفت: به من دو ماه فرصت بده, تا راه خود را برگزینم.
پیامبر فرمود: به تو چهارماه فرصت مى دهم تا راه خود را برگزینى.
از این برخورد خردورزانه پیامبر با صفوان بن امیه و چگونگى دعوت وى به اسلام, دو نکته مهم به دست مى آید:
1. پیامبر اکرم خواهان سیاهى لشکر و انبوهى یاران و مریدان بدون معرفت نبود. او مى خواست که هر کس به دین اسلام مى گرود, از روى شناخت و پس از کند و کاو و جست و جوى فراوان و از روى دقت و مطالعه باشد.
2. این رویداد و همانند آن, از یک واقعیت حکایت مى کند و آن این که سران کفر و شرک, با همه آزار و اذیتى که بر شخص پیامبر و یاران وى روا داشتند, در گزینش اسلام, کمال آزادى را داشته اند. و نه تنها, اکراه و اجبارى در کار نبوده که برنامه این بوده: کسان, با تفکر و خردورزى اسلام را برگزینند.
ج. سهیل بن عمرو, پس از فتح مکه, در را به روى خود بست و از ترس از خانه خارج نمى شد. هنگامى که خبر به پیامبر رسید, او را بخشید و افزون بر این به یاران خود فرمود: به سهیل بن عمرو, هنگام رو به رو شدن, تند نگاه نکنید. .و در ضمن, از خردورزى او سخن گفت و یاد آور شد: سهیل بن عمرو دریافته که پرستش (بت).ها سودى ندارد.
(ان سهیلاً له عقلاً و شرف و مثل سهیل جهل الاسلام و لقد رأى ما کان یوضع فیه انه لم یکن له نافع.)10
سهیل, مردى است خردمند و با شرف و از کسى بسان سهیل, شگفت است که جاهل به حقانیت اسلام باشد. به درستى دید که پرستش (بت)ها براى او سودمند نبود.
پیامبر, با این که در اوج قدرت و یاران فدایى و از جان گذشته داشت, هیچ گاه کسى را وادار به پذیرش اسلام نکرد. سهیل بن عمرو نیز از این قاعده و اصل مهم استثنا نبود. سهیل بن عمرو, پس از مطالعه و بررسى درباره اسلام, هنگامى که پیامبر در (جعرانه) بود, به نزد ایشان آمد و اسلام آورد.
ییاران پیامبر و دعوت به اسلام
ییاران پیامبر نیز به همان شیوه عمل مى کردند که در سیرت اسوه جاودانه آنان بازتاب یافته بود.
اینان با منطق و برهان سراغ دیگران مى رفتند و آموزه هاى اسلام را ابلاغ مى کردند. همه تلاش اینان این بود که عقل و فطرت مردمان را بیدار کنند, چون بر این باور بودند که تا عقلها و فطرتها بیدار نشوند, گسترش اسلام ممکن نیست.
از باب نمونه, چگونگى برخورد سفیران پیامبر را دربار حاکمان و فرمانروایان سرزمینها و کشورها, با شاهان و فرمانروایان, بسیار درس آموز و راهگشاست و نمونه اعلا از پیام رسانى دینى بر اساس سیره نبوى, به مردمان دیگر سرزمینها.
(عن یحیى بن عبدالرحمن بن حاطب, عن ابیه عن جده حاطب بن ابى بلتعة قال: بعثنى رسول الله(ص) الى المقوقس,ملک الاسکندریه, فجئته بکتاب رسول الله, فأنزلنى فى منزل, فاقمت عنده لیالى. ثم بعث الیّ و قد جمع بطارقته فقال: انى سأکلمک بکلام فاحب ان تفهمه منى.
فقلت: کلّم.
فقال: أخبرنى عن صاحبک الیس هو نبى.
قلت: بلى و هو رسول الله.
قال: و ما له حیث کان هکذا لم یدع على قومه حین اخرجوه من بلده؟
فقلت: عیسى بن مریم, الیس هو نبى؟
قال: اشهد أنه رسول الله.
قلت: فما له حیث اخذه قومه فارادوا أن یصلبوه ان لا یکون دعا علیهم بأن یهلکهم الله حتى رفعه الله الیه فى سماء الدنیا؟
قال: أحسنت انت حکیم. جاء من عند حکیم…)11
حاطب بن بلتعه گفت: رسول خدا مرا به سوى مقوقس, پادشاه اسکندریه فرستاد. به نزد او رفتم و نامه رسول خدا را به او تحویل دادم. پس مرا در منزلى فرود آورد و در آن چند شبى سکنى گزیدم. تا این که مرا به حضور خویش پذیرفت. اهل و کارگزاران خود را گرد آورده بود. رو کرد به من و گفت: با تو سخنى را در میان مى گذارم و دوست دارم آن را بفهمانى.
گفتم: سخن بگو.
گفت: مرا خبر بده از سرور خویش, آیا پیامبر نیست؟
گفتم: بله, او فرستاده خداست.
گفت: اگر فرستاده خداست, براى چه بر قوم خویش نفرین نکرد, آن گاه که او را از شهر خویش بیرون کردند؟
گفتم: آیا عیسى بن مریم پیامبر نبود؟
گفت: شهادت مى دهم که او رسول خدا بود.
گفتم: پس براى چه هنگامى که او را قوم اش گرفتند و بر آن شدند که او را به دار بیاویزند نفرین نکرد که خداوند آنان را هلاک کند. تا این که بالا برد خداوند ایشان را به آسمان دنیا.
گفت: آفرین بر تو. تو فرزانه اى و از نزد مرد فرزانه اى آمده اى.
در تاریخ آمده است:
علاء بن حضرمى, فرستاده رسول خدا چون به نزد فرمانرواى بحرین, منذربن ساوى, کارگزار کسرى پادشاه ایران رسید, نامه رسول خدا را به وى داد. وى نامه را خواند. علاء بن حضرمى به وى گفت:
(یا منذر انک عظیم العقل فى الدنیا فلا تقصرنّ عن الآخرة. ان هذه المجوسیة شرّ دین ینکح فیها مایستحیا من نکاحه و یأکلون ما یتکره من اکله و تعبدون فى الدنیا ناراً تأکلکم یوم القیامة و لست بعدیم العقل و لا رأى. فانظر هل ینبغى لمن لا یکذب فى الدنیا ان لا نصدقّه و لمن لا یخون ان لا نائتمنة و لمن لا یخلف ان لا نثق به, فان کان هذا هکذا فهذا هو النبى الامى الذى و الله لا یستطیع ذو عقل ان یقول لیت ما امر به نهى عنه و ما نهى عنه امر به.)12
همه سفیران پیامبر(ص) این گونه بودند, بهره مند از خرد, هوش, توانایى مناظره; از این روى, در کتاب التراتیب الاداریه, فصلى را نویسنده اش گشوده با عنوان: (فصل فى صفات رسله, علیه السلام, من وفور العقل و طلاقة اللسان و قوة الحجة المقنعة للخصم.)13
این گفت و گوها بیان گر آن است که زبان دعوت گران به حق, راستى و درستى و رهایى از جهل و ظلم, زبان منطق , استدلال, برهان و بیدارگر خرد و فطرت مردمان بوده است, نه زور و شمشیر, آن سان که شمارى از خاورشناسان, یا از روى ناآگاهى و یا از روى کینه توزى گفته و نوشته اند. حتى در پاره اى از روایات, از جمله روایتى در توحید صدوق آمده است:
(فقال الرضا, حدثنى ابى موسى بن جعفر, عن ابیه جعفر بن محمد, عن ابیه محمد بن على, عن ابیه على بن الحسین, عن ابیه الحسین بن على, عن ابیه على بن ابى طالب(ع) أن المسلمین قالوا لرسول الله(ص) لو أکرهت یا رسول الله من قدرتَ علیه من الناس على الاسلام لکثر عددنا و قوینا على عدوِّنا.
فقال رسول الله(ص) ما کنت لألقى الله عزوجل ببدعة لم یحدث إلیّ فیها شیئاً و ما انا من المتکلفین. فانزل الله تبارک و تعالى: یا محمد (لو شاء ربک لآمن من فى الارض کلهم جمیعاً) على السبیل الالحاء و الاضطرار فى الدنیا کما یؤمنون عند المعاینة و رؤیة الناس فى الآخرة و لو فعلت ذلک بهم, لم یستحقوا منّى ثواباً و لا مدحاً لکنى ارید منهم ان یؤمنوا مختارین غیر مضطرین یستحقوا منّى الزلفى و الکرامة و دوام الخلود فى جنة الخلد…)14
امام رضا به نقل از پدرش, موسى بن جعفر, آن حضرت به نقل از پدرش جعفر بن محمد, آن حضرت به نقل از پدرش محمد بن على, آن حضرت به نقل از پدرش على بن حسین, آن حضرت به نقل از پدرش حسین بن على, آن حضرت به نقل از پدرش على بن ابیطالب, روایت مى کند: گروهى از مسلمانان به رسول خدا گفتند: اگر کسانى را که بر آنان چیره شده اى به پذیرش اسلام وا مى داشتى, شمار ما فزونى مى گرفت و در برابر دشمن نیرومند مى شدیم!
رسول خدا فرمود: بنا ندارم خداى بزرگ و شکوه مند را با بدعتى دیدار کنم که درباره آن, چیزى به من نفرموده است و از کسانى نیستم که کارى را بر عهده بگیرم که به من مربوط نیست. پس خداى پاک و والا, این آیه شریفه را نازل فرمود: (اگر پروردگارت مى خواست, هر آینه هر که در روى زمین است, همه شان, با هم مى گرویدند.) در دنیا از روى زور و ستم و ناگزیرى, همان گونه که در آخرت به دیدار و مشاهده و با دیدن سختى و شدت, ایمان مى آورند. اگر چنین کنى با ایشان, سزاوار ثواب و ستایش از من نخواهند بود, لکن من اراده کرده ام, با اختیار, نه از روى اضطرار و ناگزیرى, ایمان بیاورند, تا سزاوار آن شوند که از سوى من منزلت یا بند و کرامت و دوام در بهشت جاودان.
2. پاسخ گویى به شبهه ها و پرسشها
از دیگر رمز و رازهاى گسترش دعوت پیامبر و جذب مردمان به زیباییهاى سخن و سیرت آن حضرت, پاسخهاى منطقى, مستدل و دقیق ایشان, به پرسشها و شبهه هایى است که به ذهنها راه مى یافته و بر سر زبانها مى افتاده است. در قرآن و تاریخ,15 پرسشها و شبهه ها و پاسخهاى حضرت بازتاب یافته است.
در سیره آن حضرت آمده است: گاه مطلبى را به گونه پرسش مطرح مى کرد, چون حاضران فکر خود را براى پاسخ گویى به کار مى انداختند و زمینه لازم براى دریافت پاسخ درست فراهم مى شد, پاسخ نهایى را خود حضرت ارائه مى داد:
(عن ابن عبدالله قال: قال رسول الله(ص) لاصحابه, اَیُّ عُرى الایمان أوثق؟
قالوا: الله و رسوله اعلم.
و قال بعضهم: الصلاة
و قال بعضهم: الزکاة.
و قال بعضهم: الصیام.
و قال بعضهم: الحج و العمرة.
و قال بعضهم: الجهاد
فقال رسول الله: لکل ما قلتم فضل و لیس به. و لکن أوثق عُرى الایمان: الحب فى الله و البغض فى الله و توالى اولیاء الله و التبرّى من أعداء الله.)16
رسول خدا به یاران خود فرمود: کدام یک از دستاویزهاى ایمان استوارتر است؟
گفتند: خدا و رسول داناترند.
و شمارى گفتند: نماز.
و شمارى گفتند: زکات
و شمارى گفتند: روزه.
و شمارى گفتند: حج و عمره.
و شمارى گفتند: جهاد.
رسول خدا فرمود: براى هر یک از اینها که بر شمردید برترى است; اما پاسخ پرسش من نیست!استوارترین دستاویزهاى ایمان, دوستى براى خدا و دشمنى براى خداست و پیروى اولیاى خدا و روى گردانى از دشمنان خدا.
سخنان آن حضرت در رویارویى با مخالفان, با دلیل همراه بود و از آنان نیز, براى اثبات ادعاى خود, دلیل مى خواست:
(و قالوا لن یدخل الجنة: الا من کان هوداً او نصارا.
تلک امانیّهم. قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین.)17
و گفتند: جز آن کسى که یهودى, یا نصرانى است, هرگز وارد بهشت نمى شود. این است آرزوهاى شان. بگو: اگر راست مى گویید, دلیل خود را بیاورید.
این سیره نیک و درس آموز که بسیارى از اهل نظر, آن را در گسترش اسلام, اثر گذار دانسته اند, هم در مکه بازتاب یافته; یعنى در روزگارى که حضرت قدرت نداشت و در فشار به سر مى برد و هم در مدینه, در اوج قدرت.
در مکه, سران قریش, بارها با پیامبر به گفت و گو نشسته و پاسخهاى قاطع و بُرّا از حضرت شنیده اند.18 گرچه بسیارى از آن کینه توزان, با همه روشنگرى پیامبر, راه حق را پیش نگرفتند و انصاف را پاس نداشتند. اما بى گمان, موجى که پیامبر در پاسخ به پرسشها و شبهه ها انگیخت, در توده هاى مردم و جوانان حق طلب, اثر گذارد.
در مدینه نیز, همین روش را حضرت ادامه داد. مخالفان با آزادى کامل و بدون هیچ واهمه و نگرانى, پرسشها و شبهه هاى خود را مطرح مى کردند و پیامبر, صبورانه به یکایک آنها پاسخ مى گفت. شمار پرسشها و پاسخهاى مدنى, یعنى در روزگارى که پیامبر حاکم بر جامعه بود, بسیار است که به دو نمونه بسنده مى کنیم:
1. (قبیله سعد بن بکر, در رجب سال پنجم هجرت, ضمام بن ثعلبه را نزد رسول خدا, صلى الله علیه و آله, فرستادند و او هم به مدینه آمد و شتر خود را بر در مسجد دستبند زد و سپس به مسجد در آمد, در حالى که رسول خدا, در میان اصحاب نشسته بود.
ضمام, مردى دلیر بود و دو گیسوى بافته داشت.
پس چون نزدیک رسول خدا و اصحاب رسید, ایستاد و گفت:
کدام یک از شما پسر عبدالمطلب است؟
رسول خدا گفت: منم پسر عبدالمطلب.
گفت: محمد؟
گفت:آرى.
گفت: اى پسر عبدالمطلب! من از تو سؤال مى کنم و در سؤالات خود, درشتى خواهم کرد, مبادا از این جهت رنجشى پیدا کنى.
رسول خدا گفت: رنجشى پیدا نخواهم کرد, هر چه به نظرت مى رسد, بپرس.
گفت: تو را به خداى تو و خداى پیشینیان و خداى پسینیان قسم مى دهم, آیا خدا تو را به پیامبرى بر ما فرستاده است؟
رسول خدا گفت: به خدا که چنین است.
گفت: باز هم تو را به خداى تو وخداى گذشتگان و خداى آیندگان قسم مى دهم: آیا خدا تو را فرموده است که: ما را بفرمایى: او را به تنهایى پرستش کنیم و چیزى را شریک وى قرار ندهیم و این بتهایى را که پدران ما باوى پرستش مى کرده اند, رها کنیم؟
رسول خدا گفت: به خدا که همین طور است.
گفت: تو را به خداى تو و کسانى که پیش از تو زیسته اند و خداى کسانى که پس از تو خواهند زیست: خدا تو را فرموده که: ما روزى پنج بار نماز گزاریم؟
رسول خدا گفت: به خدا که چنین است.
سپس فرائض اسلامى را از قبیل: زکات, روزه و حج را یکى پس از دیگرى نام مى برد و رسول خدا را در هر فریضه اى چنان که گفته شد قسم مى داد و چون از این کار فراغت یافت, گفت: در این صورت, من هم به یگانگى خدا گواهى مى دهم و نیز محمد را پیامبروى مى شناسم و این فرائض را انجام خواهم داد و از آن چه مرا نهى فرمودى اجتناب خواهم کرد, نه چیزى بر آن خواهم افزود و نه چیزى از آن کم خواهم کرد. سپس از نزد رسول خدا رفت.
رسول خدا گفت: اگر این مرد دو گیسو راست گفته باشد, به بهشت مى رود. ضمام نزد قبیله خویش بازگشت و چون نزد وى فراهم شدند, در نخستین سخنى که گفت: لات و عزى را دشنام داد.
و اهل قبیله گفتند: ضمام, خاموش باش و از آن که در اثر بدگفتن به خدایان, به پیسى یا خوره, یا دیوانگى مبتلا شوى بر حذر باش.
ضمام گفت: واى بر شما, به خدا قسم که از لات و عزى, نه زیانى ساخته است و نه سودى و خدا پیامبرى فرستاده است و کتابى بر وى نازل کرده است و شما را بدین وسیله از بت پرستى نجات بخشیده است. من اکنون به یگانگى و بى شریکى خدا و بندگى و پیامبرى محمد گواهى مى دهم و آن چه را بدان امر مى کند و آن چه را از آن نهى مى فرماید, از نزد وى براى شما آورده ام.
نوشته اند که: تا شب آن روز, یک مرد و زن نامسلمان در میان قبیله اش باقى نماند و مسجدها ساختند و بانگ نماز در دادند.
ابن عباس گفت: نماینده قبیله اى برتر و بهتر از ضمام بن ثعلبه نشنیده ایم.)19
2. مناظره اى است بسیار درازدامن که به روایت امام صادق از پدران اش از امیرالمؤمنین على(ع) بین رسول خدا و گروهى از پیشوایان پنج دین: یهود, نصارى, دهرى, ثنویه و مشرکان عرب انجام گرفته است.
اینان در وهله نخست, به بیان اعتقادات و باورهاى خود مى پردازند, آن گاه پیامبر ضعف و سستى و بى بنیادى, فراز فراز باورهاى آنان را آشکار مى سازد, تا جایى که به تنگنا مى افتند و نمى توانند در برابر سخنان منطقى و برهانى و استوار پیامبر, به دفاع از عقاید خود بپردازند, ناگزیر در میدان جدال احسن, به زانو درمى آیند و اسلام مى آورند:
(یهودیان گفتند: اعتقاد ما این است که عزیر پسر خداست و نزد تو آمده ایم که در این باره مذاکره کنیم و نظر تو را بدانیم. اگر با ما هم عقیده شدى حق تقدم با ماست و گرنه با اعتقاد ما مخالف بوده و ما نیز خصم تو خواهیم شد.
و نصارا گفتند: ما عقیده داریم که مسیح پسر خداست و خدا با او متحد شده و نزد تو آمده ایم تا نظرت را بدانیم و در صورت توافق, ما حق تقدم خواهیم داشت و گرنه با تو مخاصمه خواهیم کرد.
پس دهریه گفتند: ما معتقدیم موجودات جهان را آغاز و انجامى نیست و جهان قدیم و همیشگى است و در این موضوع با تو بحث خواهیم کرد. اگر با ما هم عقیده باشى, البته برترى ما ثابت مى شود و اگر مخالفت کنى, با تو دشمنى خواهیم کرد.
و ثنویان گفتند: اعتقاد ما این است که تدبیر جهان از دو مبدأ نور و تاریکى سرچشمه مى گیرد و نزد تو آمده ایم تا در این عقیده وارد بحث شویم. اگر با ما موافق بودى که حق تقدم خواهیم داشت و در صورت مخالفت خصم تو خواهیم شد.
و بت پرستان عرب اظهار نمودند: ما معتقدیم این بتها خدایان ما هستند و آمده ایم در این عقیده با تو بحث کنیم. اگر با ما توافق کردى, تقدم ما ثابت خواهد شد. و در صورت اختلاف نظر, ما نیز همچون دیگران خصم تو خواهیم شد.
رسول خدا فرمود: به خداوند بى شریک و بى انباز مؤمن, و به هر معبودى جز او, کافرم.
خداوند مرا براى همه جهانیان مبعوث فرمود, تا مردم را بشارت دهم و از عذاب او بترسانم تا بر تمام ایشان حجت و دلیل باشم.
ومرا در همه جا حفظ فرمود و مخالفان مرا دفع نمود.
پس رو کرد به یهودیان و فرمود: آیا نزد من آمده اید تا بى دلیل عقیده تان را بپذیرم؟
گفتند: نه
فرمود: پس بر اساس چه دلیلى معتقدید که عزیر پسر خداست.
گفتند: چون کتاب مقدس تورات را پس از متروک شدن, احیا نمود و این کار را جز در مقام پسر خدا بودن انجام نداد.
فرمود: با این استدلال, موسى به فرزندى خدا سزاوارتر از عزیر است; تورات توسط او نازل شده و معجزات بسیار که خود بر آنها واقف هستید, از او مشاهده گردیده. و بر اساس منطق شما, باید موسى نیز داراى مقامى بالاتر از مقام عزیر ـ پسر خدا ـ باشد. و دیگر این که اگر منظور شما از پسر خدا بودن این است که خداوند متعال همچون پدران دیگر با جفت خود نزدیکى نموده و در اثر این مقاربت پسرى مانند عزیر متولد شده, در این صورت, شما پروردگار جهان را یکى از موجودات مادى و محدود جهان پنداشته و به او, صفاتى چون صفات مخلوقین داده اید.
گفتند: مراد ما (از ولادت) این معنى نیست. زیرا آن بنا به گفته شما کفر و نادانى است, بلکه مقصود ما از پسر خدا بودن, احترام و عظمت است, هرچند ولادتى در کار نباشد. چنانکه شمارى از علماى ما به کسى که مى خواهند احترام بگذارند مى گویند: (اى پسر من) یا (تو پسر من هستى) و نظر آنان از این تعبیر تنها اظهار محبت است و احترام نه اثبات ولادت. و این سخن را به کسى مى گویند که هیچ نسبتى میان شان نیست.
و به همین تعبیر, خداوند عزیر را از نظر شرافت و عظمت, پسر خود برگزید, نه بر اساس ولادت.
پیامبر فرمود: با این توجیه نیز پاسخ شما همان بود که در ابتدا گفتم. زیرا بر اساس این تعبیر, موسى براى این مقام شایسته تر بوده است.
به درستى که خداوند با اقرار اهل باطل, آنان را رسوا مى کند و حجت را علیه ایشان بر مى گرداند. این توجیهى که بدان استدلال کردید شما را به راهى دشوارتر از آن چه گفتید مى اندازد. زیرا شما گفتید: یکى از بزرگان تان, به غریبه اى که بین آن دو هیچ نسبتى وجود ندارد مى گوید: (اى پسر من) و (تو پسر من هستى) و نیز به دیگرى مى گوید: (تو شیخ و استاد و پدر من هستى) و به دیگرى مى گوید: (تو آقاى من هستى) و (اى آقاى من) و هر چه احترام اش بیش تر باشد, آن سخن محترمانه تر خواهد شد. و بر اساس این عقیده, لازم است موسى بن عمران, برادر یا استاد, یا پدر, یا مولاى خداى باشد, تا فضیلت آن حضرت نسبت به عزیر فهمیده شود و به نظر شما آیا صحیح است این سخنان درباره موسى ـ که از عزیر بالاتر است ـ نسبت به خدا داده شود؟ حضرت امیر(ع) فرمود: یهودیان از پاسخ رسول خدا(ص) مات و مبهوت شدند و گفتند: اى محمد اجازه بده درباره سخنان ات تحقیق و تفکر کنیم.
رسول خدا فرمود: امیدوارم با قلب پاک در گفتار و عقیده تان فکر کنید. تا خداوند متعال حقیقت را به شما بنمایاند.
سپس رو به جماعت نصارا کرد و فرمود: شما معتقدید که خداوند, ازلى و قدیم, با پسر خود, حضرت مسیح متحد گشته است!
از شما مى پرسم: منظورتان از این گفتار چیست؟ آیا مرادتان این است که خداى ازلى و قدیم, با اتحاد با یک موجود حادث, تنزّل کرده,یا این که حضرت مسیح, که موجودى محدود و حادث است, به واسطه اتحاد, با پروردگار قدیم و ابدى, ترقى کرده, و برابر و یکى شده است. و یا این که این, نهایت تعظیم و تکریم حضرت عیسى است؟
در صورت اول, بر اساس برهان عقلى, محال است; زیرا قدیم چگونه حادث مى شود و یا حادث چگونه ممکن است به قدیم تغییر نماید. بنابراین, حادث, از هر جهت, ضد, بلکه نقیض قدیم است و اجتماع آن ممتنع و محال خواهد بود. و در صورت آخر, واضح است که مسیح یکى از مخلوقات و بندگان برگزیده خداوند بوده و حادث خواهد شد و به هر شکل, پسر خدا بودن مسیح و اتحاد خداوند با او محال و باطل است.
نصارا گفتند: اى محمد! مقصود ما این است که خداوند در مورد مسیح به جهت الطاف خاصه و توجه بى پایان به او, معجزات شگفت انگیزى را به دست او جارى فرموده و به همین جهت, موضوع پسر خدا بودن عیسى, تنها جنبه احترام و تجلیل دارد و بس.
پیامبر فرمود: حتماً سخنى که به یهودیان گفتم, شنیدید.
سپس گفتار خود را درباره پسر خدا بودن عزیر نبى تکرار فرمود.
جماعت نصارا همه ساکت و مجاب شدند… و گفتند: ما تا امروز هیچ کس را در مقام بحث و جدل چون تو [ماهر و زبردست] ندیده بودیم. فرصتى بده تا در این موضوع اندیشه کنیم…)20
سیره و رفتار کسانى که در مکتب فکرى, اخلاقى پیامبر رشد کرده بودند, از عوامل مهم جذب افراد به دین اسلام است. اخلاق و رفتار پیامبر در کوتاه زمان دگرگونى ژرفى در بسیارى از (روح)ها و (روان)ها پدید آورد. پیامبر خدا, بت پرستى را به توحید, غرور و تکبر را به تواضع, دشمنى را به برادرى و دوستى, سنگدلى و خشونت و وحشى گرى را به مهربانى, درستى را به نرمى, بخل را به ایثار, انتقام جویى را به بخشش و جهل و سفاهت را به دانش و عقل و درایت دگر ساخت.
مردمى که در برابر امور بسیار ناچیز, خون یکدیگر را مى ریختند, در پرتو اسلام به جایى رسیدند که حاضر نبودند کوچکترین حقى از دیگرى را پایمال کنند و یا نادیده انگارند.
مردم, وقتى این تربیت یافتگان مکتب اخلاقى و رفتارى پیامبر را مى دیدند که از خوى پست و نفرت انگیز دست برداشته و به اوج انسانیت دست یافته اند, مشتاق مى شدند خود را به سرچشمه این همه زیبایى برسانند.
در این باب , نمونه هاى بسیارى وجود دارد که مى توان ارائه داد. کسانى که در برخورد با تربیت شدگان و تحول یافتگان مکتب اخلاقى و رفتارى رسول خدا, دگرگون شده و به راه حق بازگشته اند, بسیارند و نکته هایى در چگونگى تحول آنان وجود دارد که بسیار درس آموز و عبرت انگیز است.
از آن جمله است داستان مُحیّصه و حُویّصه:
(قال رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم من ظفرتم به من رجال یهود, فاقتلوه فوثب مُحَیِّصَةُ بن مسعود على ابن سُنَینة, رجل من تجار یهود کان یلابسهم و یبایعهم فقتله و کان حویِّصَة بن مسعود, اذ ذاک لم یُسِلمَ و کان أسن من محیصه, فلما قتله جعل حویّصة یضربه و یقول أى عدوالله, قتلته اما و الله لرب شحم فى بطنک من ماله؟ قال محیصه فقلت له و الله لو أمرنى بقتلک من امرنى بقتله لضربت عنقک. قال فوالله ان کان لأول اسلام حویصه.
و قال: لو أمرک محمد بقتلى لقتلتنى.
قال نعم و الله لو أمرنى بقتلک لضربت عنقک.
قال: و الله, ان دیناً بلغ بک هذا لعجب, فأسلم حویّصة)
رسول خدا به یاران فرمود: بر هر یک از مردان یهود[فتنه گران و آنان که علیه مسلمانان تلاش مى کردند و دیگران را نیز به مخالفت و دسیسه و دشمنى با رسول خدا برمى انگیختند] دست یافتید بکشید.
محیّصة بن مسعود, بر ابن سُنَینه, بازرگان یهودى که با مسلمانان آمیزش و داد و ستد داشت, دست یافت و او را کشت.
برادر محیّصه, حویّصه, که هنوز مسلمان نشده بود, تا از قتل بازرگان یهودى آگاه شد, با برادرش گلاویز شد و او را مى زد و مى گفت:
اى دشمن خدا او را کشتى, در حالى که شکم ات از مال او پیه آورده.
محیّصه مى گوید در جواب او گفتم: آن که مرا به کشتن این مرد یهودى فرمان داده, اگر به کشتن تو هم فرمان دهد, بى گمان گردن ات را خواهم زد!
حویّصه گفت: راستى تو را به خدا, اگر محمد تو را به کشتن من فرمان بدهد, مرا مى کشى؟
محیّصه گفت: بلى. به خدا سوگند اگر محمد فرمان ام دهد که تو را بکشم, گردن ات را مى زنم!
حویصه گفت: به راستى دینى که تو را به این جا رسانده, شگفت انگیز است.پس اسلام آورد.
نمونه دیگرى که بازگو کننده روش اثرگذار تربیت یافتگان مکتب محمدى در دعوت مردم است, داستان اسعد بن زراره و مصعب بن عمیر است:
(اسعد بن زراره و مصعب بن عمیر, به محله بنى عبدالله الأشهل و بنى ظفر رفتند, تا سعد بن معاذ بن نعمان بن امرى القیس بن زید بن عبدالأشهل, پسر خاله أسعد بن زراره, و اسید بن حضیر را که هر دو از اشراف بنى عبدالأشهل و هنوز مشرک بودند, به اسلام دعوت کنند.
سعد بن معاذ, که از آمدن شان آگاه شد, به اسید بن حضیر گفت: مى دانى که أسعد بن زراره پسرخاله من است و نمى توانم با او درشتى کنم. تو خود نزد این دو مرد که به منظور گمراه کردن ضعفاى ما آمده اند, رهسپار شو و آنان را از نزدیک شدن به محله ما بازدار.
اسید, حربه خود را برداشت و به سوى آن دو رهسپار گردید و همین که به آنان رسید, دشنام و ناسزاگویى را آغاز کرد.
مصعب که با معرفى أسعد, اسید را شناخته بود و تأثیر اسلام وى را نیک مى دانست, به او گفت: چه مانعى دارد که بنشینى تا با تو سخن گویم. اگر دعوت ما را پسندیدى, مى پذیرى و اگر بدت آمد در دفع ما کوتاهى مکن.
گفت: چه با انصاف سخن گفتى.
اسید, نشست و با شنیدن دعوت مصعب و آیاتى از قرآن مجید گفت: براى مسلمان شدن, چه باید کرد؟ و آن گاه به دستور مصعب برخاست و غسل کرد و جامه هایش را پاکیزه ساخت و شهادت حق بر زبان راند و دو رکعت نماز خواند و سپس به آن دو گفت: اگر سعد بن معاذ هم به اسلام درآید, دیگر کسى از بنى عبدالأشهل نامسلمان نخواهد ماند. هم اکنون او را نزد شما مى فرستم.
سعد بن معاذ هم, با همان ترتیب, با دشنام و ناسزا گفتن رسید و پس از شنیدن دعوت اسلام و آیاتى از قرآن مجید و پرسیدن آن که براى مسلمان شدن چه باید کرد؟ برخاست و شستشو کرد و جامه اش را تطهیر کرد و شهادت حق بر زبان جارى ساخت و دو رکعت نماز خواند و همراه اسید بن حضیر نزد قوم خود بازگشت و اسلام از سیماى وى آشکار بود.پس به آنان گفت: اى بنى عبدالأشهل مرا در میان خود چگونه مى دانید؟
گفتند: سرور مائى و از همه ما با تدبیرتر و نیکو سرشت تر.
گفت: حال که چنین است, سخن با مردان و زنان شما بر من حرام است, تا به خدا و رسولش ایمان آورید.
گفتند: در آن شب, یک مرد, یا زن نامسلمان در میان بنى عبدالأشهل باقى نماند.)21
در سیره پیامبر, جوانان فصل روشنى دارند. تعامل و برخوردهاى مهربانانه, هدایت گرانه و منطقى و زندگى ساز پیامبر با جوانان, آغازى براى دگرگونیهاى ژرف در مردم آن روزگار به شمار رفته است. فطرت پاک آنان در روبه رو شدن با فطرت رخشان و بى آمیغ پیامبر, خیلى زود نور وجود آن حضرت را در خود بازتاب مى داد و همین سبب جذب این گروه بس اثرگذار و دگرگون آفرین شد که نکته هاى شگفت آن در تاریخ بازتاب یافته است.
جوانان زودتر و بهنگام تر از دیگران در سخنان, پیام و سیره و منش پیامبر, نیاز خود را دریافتند و این موج و گرایش شگفت آفرین جوانان به آیین جدید, سبب گردید که سران مترف قریش, خیلى زود در برابر این پدیده عکس العمل نشان بدهند و با تندى و خشماگینى با پیامبر و گرویدگان به وى برخورد کنند.
سران قریش جوانان پاک فطرتى را که به پیامبر گرویده بودند, گمراه مى انگاشتند و از آنان به عنوان گمراه یاد مى کردند.
عتبة بن ربیعة از سران قریش در دیدار با دوست خود, أسعد بن زراره, که از مدینه به مکه آمده بود, از رویداد مهم مکه, که در آن روزها همه را به خود مشغول کرده بود, چنین گزارش مى دهد:
(خرج فینا رجل یدّعى أنه رسول الله. سفّه احلامنا و سبّ آلهتنا, و افسد شباننا. و فرّق جماعتنا.)22
مردى در بین ما سربلند کرده, ادعا مى کند فرستاده خداست. افکار ما را جاهلانه و سفیهانه مى داند و خدایان ما را ناسزا مى گوید و جوانان را به فساد کشانده و بین ما پراکندگى افکنده است.
ابوجهل نیز, از گرویدن جوانان به نبى اکرم, به شدت اظهار نگرانى کرده و همان تعبیر یاد شده را: (افسد شباننا) به کار برده است.
(یا معشر قریش انه لم یکن احد من العرب اعزّ منا. نحن اهل الله تفد الینا العرب فى السنة مرّتین و یکرموننا و نحن فى حرم الله لا یطمع فینا طامع. فلم نزل کذلک, حتى نشأ فینا محمد بن عبدالله فکنا نسمیه الامین لصلاحه و سکونه و صدق لهجته, حتى اذا بلغ ما بلغ و اکرمناه , ادّعى انّه رسول الله, و انّ اخبار السماء تأتیه, فسفّه احلامنا و سبّ آلهتنا و افسد شباننا و فرّق جماعتنا و زعم انّه من مات من اسلافنا ففى النار فلم یرد علینا شىء اعظم من هذا.)23
اى قریشیان, هیچ یک از عرب, ارجمند تر از ما نیست. ما اهل الله هستیم. در سالى دوبار اعراب به نزد ما مى آیند و ما را گرامى مى دارند. و ما در حرم خداوند هستیم و هیچ آزمند و طمع ورزى چشم طمع به ما ندوخته است. پس چطور شد که این چنین پایین آمدیم تا این که محمد بن عبدالله سر بر آورد. همان که ما او را امین مى نامیدیم, به خاطر نیک رفتارى و آرامش و راست گویى اش, تا هنگامى که رسید آن چه رسید و گرامى اش داشتیم, ادعا کرد که فرستاده خداست و این که اخبار آسمانى دریافت مى کند, پس افکار ما را سفیهانه و ابلهانه خواند و خدایان ما را ناسزا گفت و جوانان ما را به گمراهى کشاند و بین ما اختلاف افکند و مى پندارد هر کس از گذشتگان ما مرده است, در آتش است. بر ما پدیده اى بزرگ تر از این وارد نشده است.
و نیز نمایندگان قریش که به حبشه رفته بودند, تا مسلمانان مهاجر را به مکه برگردانند, در نزد پادشاه حبشه از گرویدن جوانان به دین جدید سخن گفتند:
(فقال عمرو بن العاص, ایها الملک خالفونا فى دیننا و سبّوا آلهتنا, أفسدوا شبّاننا, و فرّقوا جماعتنا, فردّهم الینا لتجمع أمرنا.)24
عمرو عاص گفت: اى پادشاه, اینان از در ناسازگارى با آیین ما در آمده اند. خدایان ما را ناسزا مى گویند, جوانان ما را به گمراهى کشانده اند و بین ما اختلاف و جدایى افکنده اند.
همه جا, سخن از گرایش شدید و پرشور جوانان به آیین جدید بود. پدران و مادران از این که جوانان شان جذب پیامبر مى شدند, سخت خشمگین و نگران بودند و آنان را در تنگنا قرار مى دادند, تا دست از پیامبر بردارند و از وى روى برگردانند.25
این تلاشها بى ثمر بود. جاذبه دین جدید و آورنده آن و کسانى که به پیامبر گرویده بودند, چنان بود که هیچ کس را یاراى آن نبود که بتواند مسیر گرویدگان را عوض کند.
شیوه پیامبر در برخورد با جوانان, بر مهرورزى و کرامت انسانى استوار بود. سخن او با خواست فطرى, هر انسان پاک فطرت, بویژه جوانان که از این ویژگى بهره بیش ترى داشتند, هماهنگ بود. از این روى شکنجه ها و آزارها نتوانست آنان را از عقیده شان بازدارد که نداى فطرت بود. پیامبر فطرتها را بیدار کرده بود. از این رو علاوه بر این که خود تلاش مى ورزید پیام وحى را به جوانان برساند, دیگران را نیز سفارش مى فرمود که از جوانان غافل نباشند.
(اوصیکم بالشباّن خیراً فانهم ارق افئدةً انّ اللّه بعثنى بشیراً و نذیراً فحالفنى الشّبان و خالفنى الشیوخ ثم قرأ فطال علیهم الامد فقست قلوبهم.)26
شما را به نیک رفتارى با جوانان سفارش مى کنم; زیرا که آنان دلى نازک تر دارند. خداوند مرا بشارت دهنده و هشدار دهنده برانگیخت. جوانان با من همپیمان شدند و پیران سر ناسازگارى گذاشتند.
سپس آیه اى از قرآن قراءت فرمود و فرمود:
(کسانى که عمرشان به درازا کشیده, دچار سخت دلى شده اند).
در یثرب نیز, نخستین گروندگان به رسول خدا جوانان بودند. در برهه اى بسیار سخت و شکننده, جوانان یثرب به پیامبر پیوستند و با وى عهد بستند که پشتیبان اش باشند.
پیامبر با اهمیت ویژه به جوانان, یثرب را دگرگون کرد و با واگذارى مسؤولیت به جوانان, زمینه براى پایه گذارى مدینة النبى فراهم ساخت.
در زمینه فقهى, علمى و فرهنگى از على بن ابى طالب, معاذ بن جبل, مصعب بن عمیر و… بهره مى گرفت و در ساحَتهاى نظامى از اسامة بن زید,عبدالله بن رواحه, جعفربن ابى طالب و… در عرصه هاى سیاسى از عتاب بن اسید و … گاه جوانان را, به عنوان سفیر به دیگر سرزمینها و نزد پادشاهان و فرمانروایان مى فرستاد. گاه, کسانى به حضرت خرده مى گرفتند که چرا با وجود افراد کهنسال و سرد و گرم چشیده و با تجربت و کارآزموده, از جوانان در کارهاى مهم بهره مى برى؟
حضرت در جواب فرمود:
(لیس الاکبر هو الافضل, بل الافضل هو الاکبر.)27
هر بزرگى, با فضیلت نیست, بلکه هر با فضیلتى بزرگ است.
سیره حکومتى پیامبر
پیامبر در دوران قدرت و حاکمیت, سخت جاذبه آفرین بود. بسیارى در این دوران جذب شدند , چون که مى دیدند با این که در اوج قدرت است, اما رفتارى بسیار نیک, مهربان, مردمى و فروتنانه دارد و بسان پایین تر فرد جامعه زندگى مى کند!
مردم, نه شنیده و نه دیده بودند که چنین رفتارى داشته باشد. آنان از حکومت گران هر چه دیده و یا شنیده بودند, خود محورى, غرور, نادیده انگارى مردم, زورگویى, ستم, فاصله گیرى از مردم, عیش و نوش, مال اندوزى و … بود و از حاکم انتظارى جز این گونه رفتارها را نداشتند; اما به یکباره دیدند حاکمى با همه نفوذ, جایگاه و محبوبیتى که در دلها دارد و یاران سخت فدایى و از جان گذشته و پشتیبانان استوار; اما این همه فروتنانه با مردم نشست و برخاست مى کند و از هیمنه سازیها و قدرت نماییها, خود به رخ کشیدنها در وى خبرى نیست, جذب او مى شدند و حکومتى را که او بنیان گذارده بود, از خود مى دانستند, زیرا که مى دیدند این حکومت بسان دیگر حکومتها نیست که شمارى اندک به همه چیز برسند و بار خود را ببندند و اکثر مردم در فقر و فاقه نگهداشته شوند. بلکه حکومتى است که بر دوش مستضعفان و پابرهنگان در حرکت است و براى رشد فکرى و مادى مردمان عقب نگهداشته شده سازمان یافته است.
پیامبر, در مقام حاکم اسلامى ساده زندگى مى کرد, بى آلایش, تا جایى که شگفتى همگان را بویژه کسانى که براى نخستین بار ایشان را مى دیدند برمى انگیخت:
(صفوان, عن ابن مسکان, عن الحسن الصیقل قال: سمعت اباعبدالله یقول: مرّت امرأة بدویّة برسول الله(ص) و هو یأکل و هو جالس على الحضیض, فقالت: یا محمد و الله انک لتأکل اکل العبد و تجلس جلوسه.
فقال لها رسول الله: و یحک ایّ عبد اعبد منى.)28
امام صادق(ع) فرمود: زنى بادیه نشین از کنار پیامبر مى گذشت و ایشان روى زمین نشسته بود و غذا مى خورد.
زن گفت: یا محمد! به خدا تو بسان بندگان غذا مى خورى و بسان آنان روى زمین مى نشینى.
پیامبر فرمود: واى بر تو, کدام بنده, بنده تر از من است.
پاره اى از برخوردهاى حضرت در دوران حاکمیت, که سبب جذب مردمان به وى و آیین اسلام شده, به شرح زیر است:
1. پرهیز از رفتارهاى فخرفروشانه و متکبرانه: رفتار پیامبر, در دوران قدرت, هیچ همانندى با رفتار امیران, فرمانروایان و پادشاهان آن روزگار نداشت. در این باب, نمونه هاى بسیارى را روایت گران تاریخ, روایت کرده اند.
واقدى مى نویسد:
(قال فحدثنى الثَّورى, عن ایمن بن نائل, قال: سمعت قدامه بن عبدالله الکلابّى یقول:
رأیت رسول الله(ص) یرمى جمرة العقبة یوم النحر على ناقة صهباء, لا ضرب و لا طرد و لا الیک الیک.)29
قدامه گوید: رسول خدا را دیدم که در روز عید قربان, رمى جمره مى کرد, در حالى که بر شتر صهبا سوار بود. نه زدنى در کار بود و نه دور باش و دور بادى.
رسول خدا, همواره مردم را پرهیز مى داد از این که با او رفتارى بسان رفتار رعایا با پادشاهان داشته باشند. و رفتار و برخوردهاى خود را با مردم به گونه اى سامان مى داد که مردم در صحبت با او راحت باشند و احساس نکنند در برابر پادشاه, یا فرمانروایى قرار دارند:
ابن جوزى بغدادى, در کتاب الوفا بأحوال المصطفى, مى نویسد:
(اتى النبى(ص) رجل یکلّمه فارعد.
فقال: هوّن علیک فانى لست ملکاً. انما انا ابن امرأة من قریش تأکل القدید.)30
مردى به حضور رسول خدا رسید و از هیبت وى, به لرزه افتاد. پیامبر به او گفت: آرام باش, من پادشاه نیستم, من پسر زنى از قریش هستم که گوشت خشکیده مى خورد.
نمونه دیگر, موضعى است که پیامبر در برابر رفتار مسلمانان گرفت:
(روى الصدوق, عن عبدالله بن محمد بن عبدالوهاب, عن احمد بن محمد الشعرانى, عن عبدالباقى, عن عمر بن سنان, عن حاجب بن سلیمان, عن وکیع بن الجرّاح, عن الاعمش, عن ابى ظبیان, عن ابى ذر, رحمة الله علیه, قال: رأیت سلمان و بلالا, یقبلان الى النبى(ص) اذا انکبّ سلمان عن قدم رسول الله(ص) یقبّلها, فزجره النبى عن ذلک, ثم قال له: یا سلمان لا تصنع بى ما تصنع الاعاجم بملوکها, انا عبدمن عبیدالله, آکل مما یأکل العبد و اقعد کما یقعد العبد.)31
ابوذر مى گوید: سلمان و بلال را دیدم, به سوى پیامبر پیش رفتند که ناگاه, سلمان خود را روى پاهاى پیامبر انداخت و آنها را بوسید. پیامبر او را از این کار بازداشت و به او فرمود: اى سلمان, با من رفتارى نداشته باش که ایرانیان و غیر نژاد عرب, با پادشاهان خود انجام مى دهند. من, بنده اى از بندگان خدا هستم. مى خورم از آن چه که مى خورد عبد و مى نشینم, همان گونه که مى نشیند عبد.
2. عدالت خواهى: از عوامل مهم جذب افراد به پیامبر بود. به این مهم بسیارى از سیره نگاران توجه داشته و آن را از زبان شاهدان بازگو کرده اند.
قانون را در برابر همه رعایت مى کرد. در پیاده کردن قانون و حدود الهى, همگان براى وى, یکسان بودند و ناگزیر باید به آن تن مى دادند. در نزد وى, شریف و وضیع, ثروت مند و نادار, نزدیک و دور, سیاه و سفید, خویشاوند و غیر خویشاوند, عرب و عجم یکسان بودند.
(الناس کاسنان المشط).32
مردمان, بسان دندانه هاى شانه برابرند.
از این روى و روى همین اصل و اساس, دربرخورد با ام سلمه, که به شفاعت کنیزش در نزد پیامبر برخاسته بود, موضعى عادلانه و برابر با دیگران گرفت و قانون را درباره او اجرا کرد:
(عن ابى جعفر(ع) قال کان لامّ سلمه, زوج النبى(ص), امة, فسرقت من قوم. فاتى بها النبى(ص) فکلّمته امّ سلمه فیها فقال النبى(ص) یا امّ سلمه هذا حدّ من حدود الله لا یضیع. فقطعها رسول الله(ص).)33
امام محمد باقر(ع) فرمود: کنیز امّ سلمه, همسر رسول خدا, دزدى کرده بود. رسول خدا او را به نزد خود حاضر کرد, امّ سلمه به شفاعت برخاست. پیامبر فرمود: اى امّ سلمه! این حدّى است از حدود خداوند که ضایع نمى گردد. پس رسول خدا دست کنیز را قطع کرد.
پیامبر, تلاش مى ورزید, جامعه را به گونه اى بسازد و مردمان را به گونه اى تربیت کند و به روح آنان آگاهى بدمد و توانى به آنان بدهد که حق ضعیف هیچ گاه در جامعه اى که او پى ریخته , پایمال نشود. زیرا آن بزرگوار, رشد و تعالى جامعه را بسته به ستاندن حق ضعیف از قوى مى دانست:
(و روى عن النبى, صلى الله علیه و آله, انه قال: ان الله لا یقدّس امّة لیس فیهم من یأخذ للضعیف حقّه من القوى.)34
رسول خدا فرمود: خداوند امتى را پاک از گناه نمى کند که در بین شان کسى نباشد که حق ناتوان را از توانا بستاند.
حضرت امیر(ع) در عهدنامه مالک اشتر مى فرماید:
(فانّى قد سمعت رسول الله صلى الله علیه و آله, یقول فى غیر موطن: (لن تُقدَّس امّة لا یؤخذ للضعیف فیها حقّه من القوى غیر متتعتع.)35
من از رسول خدا(ص) بارها شنیدم که مى فرمود: هرگز امتى را پاک از گناه نخوانند که در آن امت, بى آنکه بترسند و در گفتار در مانند, حق ناتوان را از توانا نستانند.
نگهداشت عدالت و پاس آن در دوران حاکمیت رسول خدا, تنها در حق مسلمانان نبود که غیر مسلمانان هم از عدالت محمدى بهره مند بودند و پیامبر به هیچ روى نمى گذاشت کسى در حق آنان ستم روا بدارد:
امام سجاد مى فرماید:
(فأنه بلغنا انه قال: من ظلم معاهداً کنت خصمه.) 36
به ما رسیده است که رسول خدا فرمود: هر کس بر پیمان بسته اى, ستم روا بدارد, من طرف و دشمن او باشم.
3. شفاف سازى: رفتار حاکمان هرچه روشن تر و شفاف تر باشد, اعتماد و اطمینان مردم بیش تر خواهد بود. بسیارى از نارضایتیها, دشمنیها و دورى گزینیهاى مردم از حکومت گران, ریشه در این اصل دارد. اصلى که بسیارى آن را نادیده مى انگارند, یا از روى به حساب نیاوردن مردم, یا به سبب منافعى که در ابهام آلودگى رفتارها و کارکردهاى خود دارند!
روش پیامبر, از آغاز تا انجام, این بود که مردم از ریز مسائل آگاه باشند و چرایى هر رفتارى براى آنان روشن باشد.
در جنگ و صلح, در آهنگ جنگ و چگونگى جنگیدن, آهنگ صلح و درباره بندهاى صلح نامه, درباره چگونگى تقسیم غنائم و… اصحاب, همگى, در جریان بودند و پیامبر نمى گذاشت هیچ ابهامى در ذهنها وجود داشته باشد.
در جریان صلح حدیبیه, عمر به رسول خدا گفت:
(اى رسول خدا! مگر پیامبر خدا نیستى؟
گفت: چرا!
گفت: مگر ما مسلمان نیستیم؟
گفت: چرا
گفت: مگر اینان مشرک نیستند.
گفت: چرا
گفت: پس چرا در راه دین خود, تن به خوارى دهیم؟
رسول خدا گفت: من بنده خدا و پیامبر اویم و هرگز امر وى را مخالفت نخواهم کرد و او هم هرگز مرا وانخواهد گذاشت.)37
یا در جریان حنین, گروه انصار و دیگران به رسول خدا درباره چگونگى تقسیم غنائم, خرده گرفتند و از آن حضرت گلایه کردند. حضرت وقتى چنین دید آنان را گرد آورده به روشنگرى پرداخت:
(1. نوشته اند که: مردى از اصحاب گفت: اى رسول خدا! عیینة بن حصن و أقرع بن حابس را صد صد مى دهى و جعیل بن سراقه ضمرى را بى نصیب مى گذارى؟
رسول خدا فرمود: به خدا قسم, جعیل بن سراقه بهتر است از آن که روى زمین از امثال عیینه و أقرع پر باشد.اما من از آن دو دلجویى کردم, تا اسلام آوردند. و جعیل را به اسلام اش حواله دادم.
2. مردى از بنى تمیم که او را ذوالخُوَ یصره مى گفتند, در حالى که رسول خدا مشغول تقسیم غنائم بود, بر سر وى ایستاد و گفت: اى محمد! دیدم که امروز چه کردى.
رسول خدا گفت: آرى, چگونه دیدى؟
گفت: ندیدم که عدالت کنى!
رسول خدا در خشم شد و گفت: واى بر تو, اگر عدالت نزدمن نباشد, نزد که خواهد بود؟
3. چون رسول خدا به مردى از قریش و دیگر قبائل عرب, بخششهایى فرمود و از این بابت به انصار چیزى نداد, حسان بن ثابت, به خشم آمد و قصیده اى در گله مندى از این کار رسول خدا گفت…
4. علاوه بر آن چه حسّان گفت, در میان انصار سخنان گله آمیز و نامناسبى گفته مى شد و از کردار رسول خدا گله مند شده بودند و سعد بن عباده انصارى گله مندى و رنجیدگى آنان را به عرض رسول خدا رسانید و دستور یافت که انصار را در جایى فراهم سازد. و آن گاه رسول خدا به میان آنان آمد و براى آنان سخن گفت و چنان آنان را تحت تأثیر قرار داد که همگى گریستند و گفتند: ما به همین که رسول خدا همراه ما به مدینه بازگردد, خشنود و سرفرازیم.)38
4. مشارکت دادن مردم در حکومت: پیامبر در امور حکومتى از تجربه و دیدگاه یاران خود بهره مى گرفت و در بسیارى از امور حکومتى از آنان نظرخواهى مى کرد. بویژه در جنگ و رویارویى با دشمن نظر یاران را جویا مى شد.
(روز دوشنبه هشتم ماه رمضان بود که رسول خدا از مدینه [براى تصرف کاروان قریش که از شام به مکه برمى گشت] بیرون رفت. لوا را به مصعب بن عمیر, رایت عقاب را به على بن ابى طالب و رایت دیگر را به سعد بن معاذ داد… رسول خدا در منزل ذَفِران, فرود آمد و چون از حرکت قریش براى دفاع از کاروان خویش خبر یافته بود, اصحاب خود را نیز باخبر ساخت و با آنان مشورت کرد. برخى از صحابه, نظراتى ابراز داشتند تا این که مقداد بن عمرو, به پا خاست و گفت: اى رسول خدا! راهى را که خدا فرموده است, در پیش گیر که ما همراه توایم به خدا قسم آن چه را که بنى اسرائیل به موسى گفتند که: تو و پروردگارت بروید و نبرد کنید ما همین جا نشسته ایم, ما نخواهیم گفت, بلکه مى گوییم تو و پروردگارت رهسپار باشید و نبرد کنید که ما هم همراه شما نبرد مى کنیم.
به خدایى که تو را به حق فرستاده است, اگر ما را تا نواحى یمن ببرى, تا همان جا راه تو را از دشمن هموار خواهیم ساخت.
رسول خدا, درباره وى دعاى خیر گفت و باز از مردم نظر خواست. و قصد او انصار بود, چه هم جمعیت شان بیش تر بود و هم درعقبه با وى بیعت کرده بودند, تا وى را مانند فرزندان و زنان خود, یارى و نگهدارى کنند.
سعد بن معاذ گفت: اى رسول خدا! گویا به ما نظر دارى؟
حضرت گفت: آرى.
سعد گفت: ما به تو ایمان آورده ایم و تو را تصدیق کرده ایم و به حقانیت آن چه آورده اى شهادت داده ایم و با تو پیمان بسته ایم که هر چه فرمایى بشنویم و اطاعت کنیم. به هر جا خواهى رهسپار شو که ما هم با تو همراهیم. اگر ما را امر کنى که به این دریا بریزیم و خود پیشرو ما باشى, همه همراه تو به دریا خواهیم ریخت و یک مرد از ما عقب نشینى نخواهد کرد و هیچ باکى نداریم که فردا با دشمن رو به رو شویم. چه ما در جنگ شکیبا و در فداکارى راستگوییم. باشد که خدا چشم تو را به دیدن جانبازى ما روشن کند. پس هم اکنون به نام خدا ما را رهسپار ساز.
رسول خدا از گفتار سعد شادمان گشت و گفت: بروید و خوشدل باشید که خدا یکى از دو دسته را به من وعده داده است.
به خدا قسم, هم اکنون گویى به کشتارگاه مردان قریش مى نگرم.)39
5. دفاع از حقوق مردم: دفاع از حقوق مردم, در سرلوحه کار پیامبر بود. در نظامى که برپا داشته بود, حقوق مردم به بهترین وجه پاس داشته مى شد. و همگان از این حیث, احساس امنیت مى کردند. در این باره, نمونه هایى مى توان ارائه داد که به دو نمونه بسنده مى کنیم:
الف. (سمرة بن جندب, یک اصله درخت خرما در باغ یکى از انصار داشت. خانه مسکونى مرد انصارى که زن و بچه اش در آن جا به سر مى بردند, همان دَمِ دَرِ باغ بود. سمره, گاهى مى آمد و از نخله خود خبرى مى گرفت, یا از آن خرما مى چید. و البته طبق قانون اسلام حق داشت که در آن خانه رفت و آمد نماید و به درخت خود رسیدگى کند.
سمره هر وقت که مى خواست برود از درخت خود خبر بگیرد, بى اعتنا و سرزده داخل خانه مى شد و ضمناً چشم چرانى مى کرد.
صاحب خانه از او خواهش کرد که هر وقت مى خواهد داخل شود, سرزده وارد نشود. او قبول نکرد.
ناچار صاحب خانه به رسول اکرم شکایت کرد و گفت: این مرد, سرزده داخل خانه من مى شود. شما به او بگویید: بدون اطلاع و سرزده وارد نشود تا خانواده من قبلاً مطلع باشند و خود را از چشم چرانى او حفظ کنند. رسول اکرم, سمره را خواست و به او فرمود: فلانى از تو شکایت دارد, مى گوید: تو بدون اطلاع وارد خانه او مى شوى و قهراً خانواده او را در حالى مى بینى که او دوست ندارد. بعد از این اجازه بگیر و بدون اطلاع و اجازه داخل نشو.
سمره تمکین نکرد.
پیامبر فرمود: پس درخت را بفروش.
سمره حاضر نشد.
رسول اکرم قیمت را بالا برد.
باز هم حاضر نشد.
بالاتر برد.
باز هم حاضر نشد.
فرمود: اگر این کار را بکنى در بهشت براى تو درختى خواهد بود.
باز هم تسلیم نشد.
پاها را در یک کفش کرده بود که نه از درخت خود صرف نظر مى کنم, نه حاضرم هنگام ورود به باغ از صاحب باغ اجازه بگیرم.
در این وقت رسول اکرم فرمود: تو مرد زیان رسان و سخت گیرى و در دین اسلام, زیان رساندن و تنگ گرفتن وجود ندارد.
بعد رو کرد به مرد انصارى و فرمود: برو درخت خرما را از زمین در آور و بینداز جلوى سمره.
رفتند و این کار را کردند.
آن گاه رسول اکرم به سمره فرمود: حالا برو درختت را هر جا که دلت مى خواهد بکار.)40
ب. پیامبر نه تنها از حقى که افراد نسبت به یکدیگر داشتند, دفاع مى کرد و آنان را به پاسدارى از حق افراد فرا مى خواند, همگان را از کوچک ترین سهل انگارى و بى اهمیتى نسبت به حق دیگران پرهیز مى داد. اگر کسى نسبت به خود آن حضرت حقى داشت, با کمال دقت به نگهداشت آن همت مى گمارد و به اداى آن مى پرداخت:
(عن ابن عباس, قال: جاء رجل یطلب نبى الله بدین او بحقّ فتکلّم ببعض الکلام. فهمّ صحابةُ رسول الله به فقال رسول الله مه انّ صحاب الدّین له سلطان على صاحبه, حتى یقضیه.)41
ابن عباس گفت: مردى نزد رسول خدا آمد, درخواست مالى را کرد که حضرت به وى بدهکار بود, یا حقى را. به گونه ناشایست با حضرت سخن گفت. اصحاب برآشفتند و آهنگ آن کردند که وى را ادب کنند.
حضرت فرمود: ساکت باشید طلبکار بر بدهکار سلطنت دارد, تا این که بدهکار بدهى خود را به وى بپردازد.
در روایت دیگر:
(عن ابى سعید الخُدریّ جاء اعرابى الى النبى(ص) یتقاضاه دیناً کان علیه. فاشتدّ علیه حتى قال له: اُحرِّج علیک الاقفیتنى.
فانتهره اصحابه و قالوا: و یحک تدرى من تکلّم؟
قال: انى أطلب حقى
فقال النبى هلاّ مع صاحب الحق کنتم؟
ثم ارسل الى خولة بنت قیس. فقال لها: ان کان عندک تمر فأقرضینا حتى یأتینا تمرنا فنقضیک.
فقالت: نعم. بابى انت یا رسول الله.
قال: فأقرضته فقضى الاعرابیّ و اطعمه.
فقال: أوفیت. أوفى الله لک.
فقال: اولئک خیار النّاس. إنه لا قدِّسَت امّة لا یأخذ الضعیف فیها حقّه غیر متَعتَع.)42
ابى سعید خدرى گفت: مرد بیابان نشینى نزد رسول خدا آمد, از آن حضرت خواست که بدهى خود را بپردازد. برخورد تندى با حضرت کرد. حتى گفت: عرصه را بر تو تنگ مى گیرم و تو را از هر کارى باز مى دارم, تا زمانى که بدهى خود را به من بپردازى.
اصحاب رسول خدا به سر مرد اعرابى داد کشیدند و او را سرزنش کردند و گفتند: واى بر تو مى دانى با چه کسى سخن مى گویى؟
مرد اعرابى گفت: من حق ام را طلب مى کنم.
رسول خدا فرمود: چرا شما با صاحب حق نبودید؟
سپس حضرت فرستاد به دنبال خوله دختر قیس و به وى گفت: اگر در نزد تو خرما هست به ما قرض بده تا خرماى خودمان برسد, پس آن وقت, آن چه را از تو گرفته ایم پرداخت کنیم.
خویله گفت: بله. پدرم فداى تو بادا, اى رسول خدا.
گفت: خویله به پیامبر خرما قرض داد. پیامبر بدهى خود را به اعرابى پرداخت و به او غذا داد.
اعرابى گفت: دین خود را به کمال ادا کردى. خدا حق تو را به کمال بدهد.
رسول خدا فرمود: اینها برگزیده مردم اند. خداوند تبارک و تعالى پاک و منزه از گناه نمى گذارد امتى را که در آن حق ناتوان بدون ترس و لکنت و گرفتگى زبان گرفته نمى شود.
اخلاق و رفتار اجتماعى پیامبر:
همه کسانى که به تاریخ اسلام, سیره پیامبر, راهیابى اسلام به جاى جاى جهان آگاهى دارند و درباره چگونگى انقلاب (روح)ها و (روان)ها با نفحه اسلام و پیام نبوى به مطالعه و بررسى پرداخته اند, روى این نکته انگشت گذاشته اند که اخلاق پیامبر, سبب گسترش شگفت انگیز و روزافزون دعوت پیامبر شده است.
مهم تر از این, قرآن است که به روشنى اخلاق و رفتار پیامبر را عامل جذب مردمان و گرد آمدن پیرامون وى مى شمارد:
(فبما رحمة من الله لنت لهم و لو کنت فظا غلیظ القلب لا نفضّوا من حولک…)43
پس, به مهرى از خداست که بر آنان نرم شدى. اگر درشت و دل سخت بودى از گردت مى پراکندند.
پیامبر داراى خلق عظیم بود. این ویژگى را خداوند در قرآن براى رسول خود بیان مى فرماید:
(و انک لعلى خلق عظیم)44
و این که تو ملکات اخلاقى بس بزرگى دارى.
علامه طباطبایى در ذیل این آیه شریفه مى نویسد:
(کلمه خُلُق, به معناى ملکه نفسانى است که افعال بدنى, مطابق اقتضاى آن ملکه به آسانى از آدمى سر مى زند, حال, چه این که آن ملکه از فضائل باشد, مانند عفت, شجاعت و امثال آن, و چه از رذایل مانند حرص و جبن و امثال آن, ولى اگر مطلق ذکر شود, فضیلت و خلق نیکو از آن فهمیده مى شود…
این آیه شریفه, هر چند فى نفسها, و به خودى خود, حسن خلق رسول خدا(ص) را مى ستاید و آن را بزرگ مى شمارد, لیکن با در نظر گرفتن خصوص سیاق, به خصوص اخلاق پسندیده اجتماعى اش نظر دارد. اخلاقى که مربوط به معاشرت است, از قبیل استوارى به حق, صبر در مقابل آزار مردم و خطا کاریهاى اراذل و عفو و اغماض از آنان, سخاوت , مدارا, تواضع و امثال اینها.)45
پیامبر همه ارزشهاى والا را داشت. نماد انسان کامل بود. هر ویژگى زیبا و جاذبه آفرین را در حد کمال داشت. پیامبر در هر فضیلتى قله بود و قبله فضیلت خواهان:
(کان رسول الله احسن الناس خلقاً).
در برابر جاذبه هاى والاى اخلاقى پیامبر, نه تنها دوستان که دشمنان هم, لب به ستایش گشوده اند قریشیان از همین ویژگیهاى والاى اخلاقى پیامبر نگران بودند; زیرا برخوردهاى برخاسته از این ویژگیها را بسیار اثرگذار در مردم مى دانستند.
سران قریش, با همه تلاشى که کردند این بعد از شخصیت پیامبر را کم رنگ جلوه بدهند و یا از اثرگذارى آن بکاهند, ره به جایى نبردند و نتیجه عکس گرفتند. حتى کسانى را که مأمور کردند به آن حضرت آزار برسانند در شعاع جاذبه پیامبر, روح شان دستخوش دگرگونى شد و راه حق را پیش گرفتند. هر چه در این راه هزینه هم کردند, از دست شان رفت و دچار خسران شدند. هر سنگ و تیرى که به سوى حضرت پرتاب کردند, برگشت و پیشانى و قلب خودشان را شکافت و هر دامى گستراندند خود در آن گرفتار آمدند:
(…فکانت قریش جعلت مائة من الابل فیمن یأخذ نبى الله, فیردّه علیهم حین توجّه الى المدینه. فرکب بریدة فى سبعین راکباً من اهل بیته من بنى سهم, فتلقى النبى الله(ص).
فقال النبى: من انت؟
قال: انا بریدة
فالتفت الى ابى بکر: فقال: برد أمرنا و صلح.
ثم قال: و ممن انت؟
قال: من اسلم.
قال: سلمنا.
قال: ممن؟
قال: من بنى سهم.
قال: خرج سهمک.
فقال بریدة للنبى(ص): من انت؟
فقال: انا محمدبن عبدالله رسول الله.
فقال بریدة: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً عبده و رسوله.
فاسلم بریده و اسلم من کان معه جمیعاً
فلما اصبح قال بریدة للنبى لا تدخل المدینه الا و معک لواء. فحلّ عمامته ثم شدّها فى رمح ثم مشى بین یدیه.
فقال یا نبى الله! تنزل علیّ
فقال: ان ناقتى هذه مأمورة.
قال بریدة: الحمد لله أسلمت بنوسهم طائعین غیر مکرهین.)
[پس از آن پیامبر شبانه مکه را به قصد مدینه ترک کرد] سران قریش براى دستگیرى آن حضرت و تحویل وى به آنان, صد شتر جایزه بریدند.
بریدة أسلمى, با هفتاد سوارکار از اهل بیتش از قبیله بنى سهم, به جست و جوى پیامبر برخاست.
تا این که در یکى از منزلهاى بین راه با پیامبر برخورد کرد.
پیامبر از وى پرسید: کیستى؟
گفت: من بریدة.
پیامبر, به ابوبکر رو کرد و فرمود: کار ما آسان گشت و بهبود یافت.
پس فرمود: از کدام قبیله اى؟
گفت: از اسلم.
فرمود: از خطر نجات یافتیم.
فرمود: از کدام شاخه اى؟
گفت: از بنى سهم.
فرمود: تیرت از کمان خارج گردید.
بریده گفت: تو که هستى؟
فرمود: من محمد بن عبدالله, رسول خدا هستم.
بریده گفت: شهادت مى دهم به یگانگى خدا و شهادت مى دهم که محمد بنده و رسول اوست.
بریده اسلام آورد و هر آن کس که با او بود نیز ایمان آورد, همگى. پس چون شب را به صبح رسانید, بریده گفت: اى رسول خدا! به مدینه داخل نشوید, مگر این که پرچمى در حالى که شما به سوى مدینه در حرکت هستید به اهتزاز در بیاید. پس دستارش را گشود, آن را بر سر نیزه محکم گره زد و پیشاپیش رسول خدا به حرکت درآمد.
پس گفت: اى رسول خدا, بر من فرود مى آیى؟
پیامبر فرمود: شتر من مأموریت دارد.
بریده گفت: سپاس خداى را که بنى سهم, با شوق و رغبت اسلام آوردند نه به اجبار و اکراه.)
اخلاق نیک و پرجاذبه پیامبر در بین اسیران هم دگرگونى آفرید و شمارى از آنان را به اسلام کشاند که از آن جمله است: ولید بن ولید بن مغیره. واقدى در مغازى مى نویسد:
(و الولید بن الولید بن مغیره, اسره عبدالله بن جحش. فقدم فى فدائه اخوه خالد بن ولید و هشام بن الولید. فتمنّع عبدالله بن جحش, حتى افتکّاه باربعة آلاف, فجعل هشام لا یرید أن یبلغ ذلک. یرید ثلاث آلاف. فقال خالد لهشام: إنه لیس بابن امّک: و الله لو ابى فیه الاکذا و کذا, لفعلت. ثم خرج به حتى بلغا به ذاالحلیفة فأفلت فأتى النبى, صلى الله علیه و سلم فأسلم.
فقیل له: ألا أسلمت قبل أن تفتدى؟
قال کرهت ان أسلم حتى أفتدى بمثل ما افتدى به قومى).46
و ولید بن ولید بن مغیره را در جنگ بدر, عبدالله جحش, اسیر کرد. برادران وى, خالد و هشام براى پرداخت فدیه او آمدند. عبدالله جحش از آزاد کردن او به کم تر از چهار هزار درهم خود دارى کرد. این در حالى بود که هشام, بنا نداشت که بیش از سه هزار درهم, در ازاى آزادى ولید بپردازد.
در این هنگام خالد به هشام گفت: او پسر مادر تو نیست. سوگند به خدا در برابر آزادى ولید هر مبلغى که بگوید مى پردازم.
پس از پرداخت فدیه و آزادى ولید, از مدینه بیرون رفتند تا به ذوالحلیفه رسیدند. در این جا, ولید گریخت و به نزد رسول خدا آمد و اسلام آورد.
به او گفتند: مگر نمى شد پیش از آن که براى آزادى ات فدیه داده شود, مسلمان شوى؟
گفت: دوست نداشتم پیش از آن که به مقدار فدیه به قومم براى من پرداخت شود, اسلام بیاورم.
و در طبقات ابن سعد جمله اى افزون بر این دارد:
(… و لا تقول قریش انما اتبع محمداً فراراً من الفدى).47
و این که قریش نگوید ولید از آن روى گردن به پیروى از محمد نهاد که از فدیه فرار کند.
و نیز پسر سرسخت ترین دشمن پیامبر, عکرمة بن ابوجهل, جذب پیامبر شده و اسلام آورد:
(عکرمة بن ابى جهل, عدّه علماء العامة من الصحابة و قالوا انه کان شدیدالعداوة لرسول الله و هو احد الاربعة الذین اباح النبى دماء هم و امرالناس بقتلهم أینما وجدوهم و ان کانوا متعلقین بأستار الکعبة ففرّو و رکب البحر فاصابته عاصفة. فعاهد ربه أن یأتى رسول الله و یبایعه ان انجاه الله تعالى, فنجى و أتى و أسلم. فقام فاعتنقه.
و قال مرحباً بالراکب المهاجر و کان المسلمون یقولون: هذا ابن عدوّالله ابى جهل. فشکى ذلک الى النبى فمنعهم من ذلک ثم استعمله(ص) على صدقات هوازن عام حجّ. ثم شهد المشاهد بعد النبى(ص) و قتل باجنادین أو یوم الیرموک.)48
شمارى از علماى اهل سنت, عکرمة بن ابى جهل را از صحابه رسول خدا شمرده اند. و گفته اند: او, دشمنى بسیار شدیدى با رسول خدا داشته و یکى از چهار نفرى است که پیامبر ریختن خون شان را مباح شمرد و امر کرد به اصحاب خود که هر جا به اینان دسترسى پیدا کردید, بکشیدشان, گرچه به پرده خانه خدا آویخته باشند. عکرمه فرار کرد و سوار بر کشتى شد و به سوى یمن به حرکت درآمد که دریا آشفته و طوفانى شد. در این هنگام با خداى خود عهد کرد که اگر نجات بیابد, به نزد رسول خدا بیاید و با آن حضرت بیعت کند. نجات یافت و به حضور رسول خدا رسید و اسلام آورد. پس پیامبر برخاست و وى را در آغوش گرفت و فرمود: خوش آمدى سوار مهاجر…
مسلمانان به او گفتند: این پسر دشمن خدا, ابى جهل است.
رسول خدا, آنان را از این گونه برخورد بازداشت.
سپس او را کارگزار خود در صدقات هوازن قرار داد. پس از رسول اکرم, در صحنه ها حضور داشت. در جنگ أجنادین, یا یرموک کشته شد.
مهرورزى مصداقى از اصل پیشین به شمار مى آید. اما چون این ویژگى بسیار در هدایت مردم نقش آفرین بوده است, جداگانه به آن مى پردازیم.
در آن دوران که خشونت, برخوردهاى غیرانسانى و به دور از مهربانى و مهرورزى و برهنه از هر گونه محبت, بویژه بالا دستان نسبت به زیردستان, امر عادى بود و مردمان زیردست و بردگان, هیچ گاه در ذهن شان هم نمى گذشت که اشراف و سران قریش, مال داران و ثروت مندان, به روى آنان لبخند بزنند, به آنان محبت کنند و مهر بورزند و در حلقه آنان بنشینند, رسول گرامى اسلام, مهربانانه, با یکایک مردم برخورد مى کرد و به آنان مهر مى ورزید. آن هم با همه یاران و نزدیکان, که حتى با مخالفان مهربانانه رفتار مى کرد. از این روى خداوند در قرآن کریم, آن حضرت را پیامبر رحمت خوانده است:
(و ما ارسلناک الاّ رحمة للعالمین.)49
این که پیامبر از گمراهى مردم رنج مى بُرد و اندوهگینانه به روى گردانى آنان از حق مى نگریست, برخاسته از سینه پرمحبتى بود که خداوند به آن والاگهر بخشیده بود. مهرورزى و محبت پیامبر به مردم و دغدغه هدایت آنان به حدى بود که خود را به رنج مى افکند, تا جایى که خداوند به او فرمود:
(ما انزلنا علیک القرآن لتشقى. الاّتذکرة لمن یخشى.)50
قرآن را بر تو فرو نفرستاده ایم که رنج برى. مگر اندرزى براى آن که ترسد.
و در آیه دیگر این چنین آن حضرت را مى ستاید:
(و لقد جاءکم رسول من انفسکم عزیز علیه ما عنتّم حریص علیکم بالمؤمنین رؤوف رحیم.)
پیامبرى آمده است تان هم از خودتان, که براى او گران است که در رنج افتید. سخت خواستارتان است. با گرویدگان نرم و مهربان است.
مهرورزى پیامبر, جلوه هاى خاصى در رفتار آن حضرت داشت که به پاره اى از آنها اشاره مى کنیم.
1. گذشت: پیامبر در اوج قدرت, با کسانى که عزیزان او را کشتند, یا کینه ورزترین رفتار را با وى داشتند, جلوه هاى زیبایى از گذشت را نمایاند. این جلوه هاى زیبا در فتح مکه بیش ترین درخشش و نمود را داشته است.
گذشت پیامبر در روز فتح مکه از کینه ورزترین دشمنان خود, قدرت و شکوه آن حضرت را به نمایش گذارد.
در نگاه آن عزیز که در کار کردش در دوران زمامدارى نمود یافت, گذشت نشان قدرت و بزرگى روح است و انتقام نشان حقارت و کوچکى روح:
(علیکم بالعفو فان العفو لا یزید العبد الاّعزّاًفتعافوا یعزکم الله.)
بر شما باد به پاى بندى به اصل عفو. عفو نمى افزاید بر بنده, جز عزت. پس عفو کنید تا خداوند به شما سربلندى عنایت کند.
روح بزرگ پیامبر در سایه بخشش و گذشت از خطاها, خیانتها, گناهان, بر همگان آشکار شد. پیامبر کسانى را که در حساس ترین شرایط و عرصه ها, راه خطا مى پیمودند و به ویل گناه فرو مى افتادند, اگر برمى گشتند و آهنگ جبران خطاهاى خود را داشتند, مى بخشید و با آنان از در گذشت و چشم پوشى از خطاها وارد مى شد:
(فبما رحمة من الله لنت لهم و لو کنت فظاً غلیظ القلب لانفضّوا من حولک فاعف عنهم و استغفرلهم.)
علامه طباطبایى در ذیل آیه شریفه مى نویسد:
(خداى تعالى هر جا مناسبت داشته از مردم به خاطر نافرمانیهاى شان اعراض کرده است و یکى از آن موارد, همین آیه مورد بحث است که متعرض یکى از حالات آنان است. آن حالتى که نوعى ارتباط با اعتراض شان بر رسول خدا, صلى الله علیه و آله, دارد و آن عبارت است از اندوهى که از کشته شدن دوستان شان داشتند. چون چه بسا که همین اندوه وادارشان کرد که در عملِ رسول خدا خرده گیرى نموده, کشته شدن آنان را به آن جناب نسبت دهند و بگویند: تو باعث شدى که ما این چنین مستأصل و بیچاره شویم و به خاطر همین نسبت ناروا, خداى تعالى از سخن گفتن با آنان اعراض نموده و روى سخن به رسول خدا(ص) کرده فرموده:
(فبما رحمة من الله لنت لهم.)
و این سخن به خاطر این که حرف (فا) در اول آن آمده, فرع نتیجه گیرى از کلامى دیگر است که البته صریحاً در آیات نیامده, ولى سیاق بر آن دلالت دارد و تقدیر کلام چنین است:
(و اذا کان حالهم ما تریه من الشباهة بالذین کفروا, و التحسر على قتلاهم, فبرحمة منا لنت لهم و الاّ لانفضّوا من حولک.)
وقتى حال شان چنین است که مى بینى, سخنانى نظیر سخنان کفّار دارند و بر کشتگان خود تحسر و اندوه مى خورند, پس به رحمتى از ما نسبت به آنان مهربانى مى کنى, چون اگر چنین نکنى از پیرامون ات متفرق مى شوند.51
در روز فتح مکه, پیامبر به سپاهیان خود سفارش مى فرمود که از هر گونه آزار و اذیت, غارت و خون ریزى بپرهیزند که امروز روز رحمت است:
(پیامبر چون شنید یکى از فرماندهان سپاه اش, سعد بن عباده, فریاد مى زند:
(الیوم یوم الملحمه, الیوم تستحل الحرمة)
امروز روز خون ریزى است! امروز حرمت شکنى حلال مى گردد.
بى درنگ على بن ابى طالب(ع) را فرستاد تا پرچم را از دست سعد بگیرد و نخستین کسى باشد که به مکه وارد مى شود.)52
در روایت واقدى آمده است:
(چون سخن سعد را پیامبر شنید, فرمود: (الیوم یوم المرحمة الیوم اعز ّالله فیه قریشاً)53
پیامبر به هدایت همان کسانى مى اندیشید که او و یاران را آزار داده بودند.روز فتح مکه را روز عفو و رحمت قرار داد و یاران را از هرگونه انتقام گیرى و مقابله به مثل پرهیز داد. این حرکت و این مشى الهى, بسیار جاذبه آفرین بود و قلبهاى بسان سنگ را آب کرد و چشمه هاى گوارا از آنها جوشاند.
پیامبر در روز فتح مکه اعلام عفو عمومى کرد, جز براى چند نفر که به فرمان آن حضرت باید کشته مى شدند.
در عین حال, از میان این افراد, شمارى بخشوده شدند.
1. عبدالله بن سعد ابى سرح
2. فَرتنى, کنیز خواننده و هجو کننده رسول خدا.
3. ساره, زنى که رسول خدا را آزار مى داد.
4. عکرمة بن ابى جهل.
5. هبار بن اسود.
6. هند دختر عتبة بن ربیعه.
7. وحشى, کشنده حمزه سیدالشهداء
8. سهیل بن عمرو 54.
و…
بخشش پیامبر به گونه اى بود که در افراد دگرگونى پدید مى آورد. همان چیزى که رسول خدا آرزوى آن را داشت. رسول خدا برانگیخته شده بود, تا دلها را به نور حق روشن کند. اگر دلى به عفو دگرگون شود و با چشم پوشى روشنایى یابد, چه بهتر!
در این باب که دلهایى چون سنگ, با نگاه مهربانانه و آکنده از گذشت پیامبر دگرگونى شده اند, نمونه ها بسیار است که به پاره اى از آنها اشاره کردیم و به نمونه دیگر, که حکایت از دگرگونى حال شاعر هجوگر رسول خدا دارد, اشاره مى کنیم:
(زهیربن ابى سُلمى از فحول شعراى عرب… از اصحاب معلقات سبع… یک سال پیش از بعثت رسول خدا, صلى الله علیه و آله درگذشت. دو پسر او, بجیر و کعب نیز دو شاعر توانا بودند. این هر دو شاعر از شعراى بزرگ اسلامى به شمار مى روند.
تاریخ اسلام بجیر, على التحقیق دانسته نیست. در کیفیت اسلام وى نوشته اند که: روزى با برادرش کعب بیرون رفت و چون به (ابرق العزّاف) رسیدند, بجیر به برادرش کعب گفت: گوسفندان ما را در همین جا نگهدار تا من نزد این مرد (یعنى: رسول خدا) بروم و ببینم چه مى گوید.
کعب, همان جا ماند و بجیر نزد رسول خدا آمد, و چون اسلام را بر وى عرضه داشت, مسلمان شد. چون خبر اسلام وى به کعب رسید, اشعارى در ملامت وى گفت و براى او فرستاد.
بجیر, آن اشعار را به رسول خدا عرضه داشت.
رسول خدا فرمود: هر که کعب را بیابد, او را بکشد و خون او را هدر فرمود. بجیر در طائف همراه رسول خدا بود, و چون رسول خدا از طائف بازگشت, به برادرش کعب نوشت: که رسول خدا مردانى از رجال مکه که او را هجو مى کرده و آزار مى رسانده را کشته است و دیگر شعراى عرب, از جمله ابن زِبْعرَى و هبیرة بن ابى وهب گریخته اند. اگر به زندگى خود علاقه مند هستى, بهترین راه این است که نزد محمد باز آیى و توبه کنى, چه هر کس بر وى درآید و اسلام آورد در امان است.
کعب هم قصیده اى در مدیحه رسول خدا گفت و راه مدینه را در پیش گرفت و بر مردى از جُهَیْنه وارد شد و همان مرد, او را بامدادى به مسجد آورد و نماز صبح را با رسول خدا خواند و سپس رسول خدا را با اشاره به کعب نشان داد و گفت: برخیز و از وى امان بخواه.
کعب پیش رفت و ناشناس دست در دست رسول خدا نهاد و گفت: اى رسول خدا! کعب بن زهیر آمده است که توبه کند و اسلام آورد تا او را امان دهى. اگر نزدتو آید, توبه اش را قبول مى کنى؟
فرمود: آرى
گفت: من کعب بن زهیرم. سپس قصیده معروف خود را براى رسول خدا خواند و در همین قصیده است که مى گوید:
نبئّـت انّ رسـول الله اوعـدنى و العفو عند رسول الله مأمول
إنّ الـرسول لنـور یستضـاء بـه مهنّد مـن سیـوف الله مسلـول
خبر یافته ام که پیامبر خدا مرا به مرگ تهدید کرده است, بخشش, نزد پیامبر خدا مورد آرزو و امیدوارى است.
پیامبر, نورى است که راه راست به وسیله آن روشن مى شود. او بهترین شمشیرى است که خداوند براى پیروزى مسلمانان کشیده است.)55
على (ع) در پاسخ فرزندش امام حسین(ع) درباره این ویژگى حضرت فرمود:
(و یصبر للغریب على الجفوة فى منطقه و مسألته, حتى أن کان اصحابه لیستجلبونهم [یعنى أنهم یستجلبوا الفقیر لئلا یوذى النبى] و یقول: اذا رأیتم طالب الحاجة یطلبها فأرفدوه و لا یقبل الثناء الا عن مکافئ و لا یقطع على احد حدیثه حتى یجوز قیقطعه بانتها او قیام.)56
بر بى ادبى شخص غریب, در گفتار و پرسش, شکیب مى ورزید. تا جایى که اصحاب بر آن مى شدند تا شخص اذیت کننده را جلب کنند. مى فرمود:
وقتى نیازمندى را دیدید, به او یارى برسانید.
و هرگز ستایش کسى را نمى پذیرفت و سخن کسى را قطع نمى کرد, مگر آن که از حد مجاز و مشروع مى گذشت که در آن صورت, با نهى, یا برخاستن, سخن او را قطع مى کرد.
مدارا:
پیامبر در برابر انسانهاى کم ظرفیت, متعصب, نادان و خشن, با مدارا رفتار مى کرد. کسان در برابر این رفتار والا و برجسته رسول خدا, از لجّه نخوت, تکبر و جهل و تعصبهاى کور بیرون مى آمدند و در دریاى مهر اسلام فرو مى رفتند.
از باب نمونه روایت کرده اند:
(جاء اعرابى یوما یطلب منه شیئا فاعطاه(ص) ثم قال له:
احسنت الیک.
فقال الاعرابى: لا, لا اجملت.
قال: فغضب المسلمون و قاموا الیه و اشار الیهم ان کفّوا ثم قام و دخل منزله و ارسل الى الاعرابى و زاده شیئا.
ثم قال: احسنت الیک؟
فقال الاعرابى: نعم فجزاک الله من اهل و عشیرة خیرا
فقال له النبى(ص): انک قلت ما قلت و فى نفسى اصحابى شىء من ذلک فان احببت فقل بین ایدیهم ما قلت بین یدى حتى یذهب من صدورهم ما فیها علیک.
قال: نعم.
فلما کان من الغد, او من العشى, جاء.
فقال النبى(ص) إن هذا الاعرابى قال ما قال. فزدناه فزعم أنه رضى لذلک.
فقال الاعرابى: نعم فجزاک الله من اهل و عشیرة خیرا.
فقال(ص) :إن مثلى و مثل هذا الرجل الاعرابى کمثل رجل کانت له ناقة شردت علیه فاتبعها الناس فلم یزیدوها الا ّنفورا فناداهم صاحب الناقة خلّدا بینى و بین ناقتى فانّى أرفق بها و اعلم. فتوجه الیها صاحب الناقة بین یدیها فاخذلها من قمام الارض فردّها هوناً هوناً حتى جاءت و استناخت و شدّ علیها رحلها و استوى علیها و انّى لو ترکتکم حیث قال الرجل ما قال, فقتلوه دخل النار.)57
روزى مردى بادیه نشین نزد رسول خدا آمد و از ایشان چیزى خواست.
رسول خدا به وى چیزى بخشید.
سپس فرمود: به تو احسان کردم.
مرد عرب گفت: خیر. احسان نکردى!
راوى مى گوید: در این هنگام مسلمانان پیرامون رسول خدا خشمگین شدند و به سوى او خیز برداشتند.
رسول خدا به ایشان اشاره فرمود, دست بردارید, واگذاریدش.
سپس برخاست و وارد منزل شد و به سوى مرد بادیه نشین فرستاد و به وى کمک بیش ترى کرد.
سپس فرمود: به تو احسان کردم.
مرد بادیه نشین گفت: بله. خداوند از اهل و عشیره ات به تو جزاى خیر دهاد.
رسول خدا به آن مرد فرمود: تو آن چه خواستى گفتى, اما در دل اصحاب من از این رویداد, چیزى پیدا شده, حال اگر دوست داشتى, در بین ایشان حاضر شو و آن چه اکنون در نزد من گفتى, به آنان نیز بازگو. تا آن چه در سینه شان نسبت به تو پدید آمده, از بین برود.
مرد بادیه نشین گفت: بله خواهم گفت.
همین که فردا شد, یا شامگاه, آن مرد آمد.
رسول خدا فرمود: این مرد بادیه نشین, گفت آن چه گفت. ولى بعد که ما بیشتر به او بخشیدیم خشنود گردید.
مرد بادیه نشین گفت: بله. خداوند از اهل و عشیره ات, به تو جزاى خیر دهد.
آن گاه رسول خدا فرمود: داستان من و داستان این مرد بادیه نشین مانند داستان مردى است که براى او شترى بود, گریخت. پس مردم در پى آن افتادند و با این کار چیزى به سود صاحب شتر نمى افزودند جز فرار بیشتر شتر او. در این هنگام صاحب شتر فریاد برآورد هان مردمان, خالى کنید بین من و شترم را و بین من و شترم جدایى میفکنید که من به آن مهربان تر و به حال آن داناترم.
در این هنگام صاحب شتر از سمت جلوى شتر, در حالى که مقدارى خار و خاشاک از زمین برداشت, آهسته آهسته به حرکت درآمد. تا آن جا که شتر به پیش او آمد و زانو زد و صاحب شتر بار برپشت آن نهاد و بست و خود هم بر آن سوار شد!
من اگر شما را وامى گذاردم, آن گاه که او گفت آن چه گفت, او را مى کشتید و داخل آتش مى شد.
همه سیره نگاران و بررسى کنندگان سیره و رفتار پیامبر, در این مسأله اتفاق نظر دارند که حضرت, کرامت انسانها را در حد اعلا پاس مى داشت. اصلى که فراموش شده بود. وقتى پیامبر این اصل را احیا کرد و به روشنى پاس داشت و همگان را به کرامت انسانى توجه داد, مایه شگفتى مردمان شد و جذب و گرایش روزافزون آنان به حضرت و نهضتى که رایت آن را افراشته بود.
منطق آنان که منطق حضرت هم از آن سرچشمه گرفته بود, کرامت بخشیدن به انسان ها بود:
(لقد کرمنا بنى آدم و حملناهم فى البر و البحر و رزقناهم من الطّیبات و فضّلناهم على کثیر ممن خلقنا تفضیلا.)
ما فرزندان آدم را گرامى داشته ایم و آنان را در خشکى و دریا بر نشانده ایم . و از خوردنیهاى نیکو روزى ساخته ایم و ایشان را بر بسیارى از آفریدگان خویش بسى برترى داده ایم.
برابر این منطق به هیچ روى نمى توان کرامت انسانى انسانها را چه مؤمن و چه کافر نادیده انگاشت. از این روى امام على در نامه خود به مالک اشتر مى نویسد:
(و اشعر قلبک الرحمة للرعیة و المحبة لهم و اللطف بهم. و لا تکوننّ علیهم سبعا ضاریا تغتنم اکلهم فانهم صنفان إما اخ لک فى الدین و اما نظیر لک فى الخلق.)
مهربانى با رعیت را براى دل خودپوششى گردان و دوستى ورزیدن با آنان را و مهربانى کردن با همگان و مباش همچون جانورى شکارى که خوردن شان را غنیمت شمارى; چه رعیت دو دسته اند: دسته اى برادر دینى تو اند و دسته دیگر در آفرینش با تو همانند.
سیره رسول خدا آکنده از رفتارهاى کرامت آمیز با افراد است, حتى با اهل ذمه و کافران, اصل کرامت انسانى را رعایت مى کرد, نه خود رفتارى انجام مى داد که خدشه بر کرامت انسانها وارد آید و نه مى گذاشت اصحاب, رفتارى انجام بدهند که با کرامت انسانى افراد ناهمخوان باشد و در اساس, در مکتب تربیتى اسلام, مسلمانان وظیفه دارند یکدیگر را تکریم کنند, زیرا تکریم برادر مسلمان تکریم خداست.
امام صادق(ع) مى فرماید:
(من اتاه اخوه المسلم فاکرمه, فانما اکرم الله عزوجل.)58
روشن است در مکتبى که اهل ذمه باید مورد احترام و تکریم باشند, مسلمانان نسبت به یکدیگر چه وظیفه اى دارند. در سیره نبوى, موارد بسیارى وجود دارد که حکایت از رفتار بسیار شایسته و تکریم آمیز رسول خدا, با اهل ذمه دارد.
در بدایع الفوائد حافظ ابن قیم آمده است:
(ان الامام احمد سئل هل یکنى الرجل اهل الذمه فقال: قد کنى النبى(ص) اسقف نجران)59
از احمد حنبل پرسیده شد: آیا مرد اهل ذمه را مى توان با کنیه صدا زد.
گفت: رسول خدا اسقف نجران را به کنیه صدا زد.
حضرت به گونه اى رفتار مى کرد که انسان جایگاه والاى خویش را بیابد. به هر یک از پیرامونیان این احساس دست بدهد که انسان به ماهو انسان ارزشمند است و جایگاه والایى دارد و باید از هرگونه رفتارى که مایه پایین آمدن او از جایگاه انسانى اش هست, پرهیز شود.
رسول خدا, با رفتار خود فهماند که کرامت بخشى به انسانها از کودکى باید آغاز شود. با کودک اگر کرامت آمیزانه رفتار شود, افزون بر این که هیچ گاه تن به ذلت و زبونى در دوران زندگى نخواهد داد, در تکریم دیگران نیز پیشقدم خواهد شد و در پى ریزى جامعه کرامت مند نقش ایفا خواهد کرد.
در تاریخ آمده است:
(و کان یؤتى بالصبّى الصغیر لیدعوله بالبرکة و التسمیة فیأخذه فیصنعه فى حجره فربما بال الصبى فیصیح به بعض من یراه فیقول له: لا تزرموا الصبى فیدعه حتى یقضى بوله ثم یفرغ من دعائه و تسمیته و یبلغ سرور اهله فیه لئلا یروا انه تأذى ببوله. و اذا انصرفوا غسل ثوبه بعدهم.)60
گاه پدر و مادرانى, کودکان خود را نزد رسول خدا مى آوردند, تا آن حضرت در باره اش دعا فرماید و نامگذارى کند.
رسول خدا, کودک را روى دامن خود مى نشاند.
گاه پیش مى آمد که کودک روى لباس حضرت بول مى کرد. در این هنگام کسان کودک, بر سر کودک فریاد مى زدند و او را سرزنش مى کردند.
رسول خدا, آنان را از این کار باز مى داشت و مى فرمود: با کودک تندى نکنید.
رسول خدا کودک را آزاد مى گذاشت تا ادرارش را تمام کند.
پس از آن که کودک را دعا مى کرد و یا نامى بر او مى گذارد, کسان کودک شادمان مى شدند از این که در سیماى رسول خدا از بول کودک شان ناراحتى و خشمى نمى دیدند.
پس از آن که آنان محضر رسول خدا را ترک مى گفتند, حضرت برمى خاست و جامه اش را مى شست.
توجه ویژه به محرومان و تهى دستان
از دیگر رفتار جاذبه آفرین رسول خدا و عامل مهم در جذب و گرایش مردم به اسلام, همنشینى و همدردى آن حضرت با محرومان و تهى دستان بود.
حضرت, سطح زندگى اش در سطح زندگى پایین ترین افراد جامعه بود. مردم, رسول خدا را از خود مى دانستند; زیرا که مى دیدند آن بزرگوار مانند فقیرترین مردمان زندگى مى کند و با آنان نشست و برخاست دارد.
سران قریش, به خاطر ثروت و مکنت, خود را از دیگران برتر مى دیدند. رسول خدا براى مبارزه با این پندار واهى جاهلى, با تهى دستان و محرومان همنشینى مى کرد و همدردى, تا هم تفکر جاهلى را ریشه کن سازد و هم به محرومان قوت قلب بدهد و غبار یأس را از چهره شان بزداید.
این رفتار رسول خدا, چنان اثر ژرفى در جامعه گذاشته بود و موجب گرایش محرومان و تهى دستان به آن حضرت, که سران و اشراف زادگان قریش, زبان به طعن و سرزنش حضرت گشودند و مى گفتند:
(اى محمد تنها بى چیزان و مسکینان با تو نشست و برخاست دارند.اگر آنان را از پیرامون خود برانى, ما حاضریم با تو نشست و برخاست داشته باشیم.)
پیامبر در پاسخ اینان فرمود:
(و ما انا بطارد المؤمنین.)61
و خداوند د رآیه شریفه دیگر خطاب به پیامبر(ص) مى فرماید:
(و لا تطرد الذین یدعون ربهم بالغداة و العشى. یریدون وجهه ماعلیک من حسابهم من شىء و ما من حسابک علیهم من شىء فتطردهم فتکون من الظالمین.)62
آنان را که در بام و شام, پروردگارشان را خوانند و راه او را خواهند, از خویش مران, نه از شمار کردارشان بر تو چیزى و نه از شمار کردارت بر آنان چیزى است,تا برانى شان و از ستمکاران شوى.
و امین الاسلام طبرسى ذیل این آیات شریفه:
(و اصبر نفسک مع الذین یدعون ربهم بالغداة و العشیّ یریدون وجهه و لا تعد عیناک عنهم یرید زینة الحیوة الدنیا و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا و اتبع هواه و کان امره فرطا.)(سوره کهف/ 28)
خود را با کسانى بدار که در بام و شام پروردگار خویش را مى خوانند . روى او را مى جویند [یعنى خدا, یا خشنودى خدا جویند] چشمان ات از آنان در نگذرد که زیور این جهان بجویى. فرمان از کسى نبر که دلش را از یادمان غافل داشته ایم و در پى خواهش اش رفته است و کارش فزون کارى است.
مى نویسد:
(نزلت الآیة الاولى فى سلمان و ابى ذر و صهیب و عمار و حباب و غیرهم من فقراء اصحاب النبى(ص) و ذلک انّ المؤلفة قلوبهم جاؤوا الى رسول الله(ص) عیینة بن الحصین و الا قرع بن حابس و ذووهم, فقالوا: یا رسول الله ان جلست فى صدر المجلس و نحیت عنا هؤلاء روائح صنانهم و کانت علیهم جبات الصوف, جلسنا نحن الیک و اخذنا عنک, فلا یمنعنا من الدخول علیک الاّ هؤلاء. فلما نزلت الآیة قام النبى(ص) یلتمسهم فاصابهم فى مؤخر المسجد یذکرون الله عّز وجلّ فقال الحمد لله الذى لم یمتنى حتى امرنى ان اصبر نفسى مع رجال من امتى معکم المحیا و معکم الممات.)63
آیه شریفه درباره سلمان و ابى ذر و صهیب و عمار و حباب و غیر اینها از بینوایان اصحاب نبى نازل شده است.
به این بیان که: شمارى از اشراف نزد رسول خدا آمدندکه عبارت بودند از: عیینة بن حصین, و اقرع بن حابس و نزدیکان شان پس گفتند: اى رسول خدا! اگر در بالاى مجلس بنشینى و دور کنى از ما این کسانى را که بدنهاى شان بوى بد مى دهد و مشام را مى آزارد و لباس هاى خشن به تن دارند, با تو مى نشینیم و از سخنان ات بهره مى گیریم. هیچ چیز ما را از همنشینى و حضور در محضرت باز نمى دارد جز همینان.
چون آیه نازل شد, رسول خدا برخاست و به جست وجوى فقیران و مستضعفان برخاست و آنان را در آخر مسجد یافت, در حالى که ذکر خدا مى گفتند. و فرمود: سپاس خداى را که مرا نمیراند, تا این که به من فرمان داد: خود را با مردانى از امتم بدارم. با شمایم در زندگى و با شمایم در مرگ.
از این گونه برخوردها در سیره پیامبر(ص) بسیار مى توان نشان و ارائه داد. برخوردهاى زیبایى که جاذبه مى آفرید, دوستیهایى که پیوند را استوار مى کرد. چون پیامبر از جان و دل به ضعیف نگه داشته شدگان ابراز علاقه مى کرد و دوستى خود را بروز مى داد, مستضعفان هم از جان و دل به آن حضرت و راه و مرام او عشق مى ورزیدند و گرایش مى یافتند.
هماهنگى و یکى بودن دل با زبان از عناصر بسیار مهم در جذب مخاطبان است. رسول خدا دل و زبانش هماهنگ بودند. پیش از آن که مردم را به کارى بخواند, آن را انجام مى داد و هیچ گاه از مردم چیزى نمى خواست و به چیزى آنان را امر نمى کرد که خود آن را انجام نداده باشد.
عمل او همیشه پیش از گفتارش بروز و ظهور مى یافت. از یاران هم مى خواست هیچ گاه به کارى مردم را نخوانند که خودشان آن را انجام نداده اند.
رسول خدا, اگر از عمل به آموزه هاى اسلام سخن مى گفت, پیش از آن, به آنها عمل کرده بود و شهد گواراى آنها را به جان اش ریخته بود.
اگر از راستى, درستى, یارى ستمدیدگان, همنوایى با بینوایان, وفاى به عهد, جهاد در راه خدا سخن به میان مى آورد و مردم را به این ارزشهاى والا فرا مى خواند, خود در عمل به آنها, به گواه دوست و دشمن, پیشاهنگ بود. همگان با هر فکر و عقیده, حتى مشرکان و افراد جبهه مخالف, از آن جا که در همه عرصه هاى زندگى و ارزش مدارى, رفتارش با گفتارش هماهنگى کامل داشت, به وى اعتماد داشتند. به روشنى مى دانستند اگر از راستى مى گوید, واقعا خود وى مظهر و جلوه راستى است. اگر از وفاى به عهد و پیمان سخن مى گوید این اصل بلند را در همه آنات زندگى با جان و دل پاس مى دارد و به آن پاى بند است.
مردم مکه چه دوست و چه دشمن اموال شان را نزد حضرت به امانت مى سپردند. چون مى دانستند ذره اى از مالى که به امانت گذارده اند, کاسته نمى شود و سخن حضرت با کردارش صددرصد هماهنگى دارد. در تاریخ آمده است: وقتى حضرت آهنگ هجرت به مدینه کرد, به حضرت امیر(ع) مأموریت داد که در مکه بماند و امانتها را به صاحبان آنها برگرداند:
(أما على, فان رسول الله صلى الله علیه وآله, فیما بلغنى اخبره بخروجه و أمره ان یتخلف بعده بمکه حتى یؤدى عن رسول الله, صلى الله علیه و آله, الودائع التى کانت عنده للناس و کان رسول الله لیس بمکه احد عنده شىء یخشى علیه الاّ وضعه عنده لما یُعلَم من صدقه و امانته.)64
اما على(ع) بنا بر آن چه به ما رسیده, پیامبر(ص) او را از خارج شدن خود از مکه آگاه کرد و دستور داد: پس از وى در مکه بماند, تا سپرده هاى مردم را که نزد وى بوده به آنان برگرداند.
در مکه هیچ کس نبود که مالى نزد خود داشته و بر آن بیمناک باشد, مگر که آن را نزد رسول خدا(ص) مى نهاد; از آن روى که راستى و امانتدارى وى بر همه روشن بود.
رسول خدا در حساس ترین شرایط و در تنگناها, در وظیفه اش کوتاهى نمى کرد و از نگهداشت ارزشها کوتاهى نمى ورزید و به دیگر سخن, کردارش با گفتارش ناهمخوانى نداشت.
در هنگامه جنگ خیبر, در حالى که جنگجویان مسلمان به آذوقه سخت نیازمند بودند, رفتار رسول خدا در برخورد با شبانى از یهودیان, که نزد پیامبر آمد و اسلام آورد, جاى درنگ دارد.
(اسود راعى که مزدور و شبان مردى از یهودیان خیبر بود, در موقع محاصره یکى از قلعه هاى خیبر, با گوسفندانى که همراه داشت, نزد رسول خدا(ص) آمد و گفت: اى رسول خدا! اسلام را بر من عرضه دار, و چون اسلام را بر وى عرضه داشت, به اسلام درآمد.
رسول خدا, در مقام دعوت به اسلام و عرضه داشتن اسلام, احدى را کوچک و غیرقابل اعتنا نمى شمرد و هر کس را, هر که بود, دعوت به اسلام مى کرد و اسلام را بر وى عرضه مى داشت.
اسود, پس از آن که اسلام آورد, به رسول خدا گفت: من مزدور صاحب این گوسفندان بوده ام و این گوسفندان نزد من امانت است, اکنون چه کنم؟
رسول خدا فرمود: گوسفندان را رو به قلعه صاحب شان بزن, تا به آن جا بروند.
اسود برخاست و مشتى ریگ برگرفت و به روى گوسفندان پاشید و گفت: نزد صاحب خود بروید که من, به خدا قسم, دیگر با شما همراهى نخواهم کرد.)65
یا درباره ستیز با مشرکان و سرکشان قریش, شعار نمى داد, که خود بیش از همه در عرصه کارزار حضور مى یافت و شمشیر مى زد و ساحت نبرد را گرم نگه مى داشت و پشت و پناه اصحاب و لشکریان خود بود.
امام على(ع) درباره این ویژگى رسول خدا مى فرماید:
([و فى حدیثه علیه السلام] کنا اذا احمر البأس اتقینا برسول الله صلى الله علیه و آله فلم یکن منا اقرب الى العدو منه.)66
[در حدیث آن حضرت است که:] چون کارزار دشوار مى شد, ما خود را به رسول خدا نگاه مى داشتیم. چنانکه هیچ یک از ما از وى به دشمن نزدیک تر نبود.
مردم وقتى این حضور اثرگذار, سرنوشت ساز و دگرگون آفرین حضرت را در سهمگین ترین آوردگاه ها مى دیدند و تلاش گسترده او را که از باور راستین و زلال آن حضرت سرچشمه مى گرفت, علاقه مند مى شدند به دینى که در او چنین رستاخیز آفریده, بگروند.
اخلاق فردى پیامبر
همان گونه که اخلاق اجتماعى رسول خدا, در دلها دگرگونى آفرید و آنها را به اسلام شایق و علاقه مند ساخت, تا آن جا که انسانهاى علاقه مند, جان و مال خویش را در راه آن فدا کردند, اخلاق فردى رسول خدا نیز در دگرگون سازى اخلاق مردمان از جاهلى به اسلام بسیار اثرگذار بوده است. بى گمان, مردمى را از تاریکى جاهلیت به روشنایى اسلام کشاندن کارى بس دشوار و توان فرساست که حضرت افزون بر تلاش پى گیر و با یک یک مردمان سخن گفتن و ترسیم ارزشهاى والاى اسلامى, رفتار فردى اش دلها را روشن مى کرد و افراد را از درون تاریکى به سوى روشنایى به حرکت درمى آورد که از باب نمونه به چند مورد از اخلاق فردى آن حضرت اشاره مى کنیم:
1. ساده زیستى: زندگى ساده رسول خدا هر ناظرى را به شگفتى وامى داشت. سخنان بسیارى از مردمان همروزگار رسول خدا در دست است و ثبت در تاریخ که از ساده زیستى وى ابراز شگفتى کرده اند.
ساده زیستى رسول خدا, سبب بیدارى افراد شد, به این بیان: شاید کسانى مى پنداشتند محمد بن عبدالله براى رسیدن به دنیا و مقام, ادعاى پیامبرى مى کند. ولى وقتى دیدند دنیا, در زندگى او جایگاهى ندارد و مانند مردمان معمولى و فرودست زندگى مى کند و در غذا, لباس, مسکن و نشست و برخاست هیچ گونه تفاوتى با فرودستان ندارد و گاه نمى توان او را به ظاهر و به لباس از دیگران باز شناخت, به روشنى دریافتند آن چه مى پنداشتند درست نبوده و او هدف آسمانى و الهى دارد.
حضرت امیر(ع) به زیباترین وجه, ساده زیستى رسول خدا را در چند فراز از سخنان بلند و استوار خود, ترسیم مى فرماید, از جمله این بیان آن حضرت است که اوج ساده زیستى و روى گردانى رسول خدا را از دنیا و زخارف آن مى رساند:
(و لقد کان صلى الله علیه و آله و سلم یأکل على الارض و یجلس جلسة العبد و یخصف بیده نعله و یرقع بیده ثوبه و یرکب الحمار المعارى و یردف خلفه و یکون السِّتر على باب بیته فتکون فیه التصاویر فیقول یا فلانه ـ لاحدى ازواجه ـ غیّبیه عنّى فانى اذا نظرت الیه ذکرت الدنیا و زخارفها.
فاعرض عن الدنیا بقلبه و امات ذکرها من نفسه و احبّ ان تغیب زینتها بقلبه و امات ذکرها من نفسه و احبّ أن تغیب زینتها عن عینه, لکیلا یتخذ منها ریاشا.)67
او, که درود خدا بر وى باد, روى زمین مى نشست و به دست خود پاى افزار خویش را پینه مى بست و جامه خود را وصله مى نمود و بر خر بى پالان سوار مى شد و دیگرى را بر ترک خود سوار مى فرمود.
پرده اى بر در خانه او آویخته بود, که تصویرهایى داشت, یکى از زنان خویش را گفت:
این پرده را از من پنهان کن که هرگاه بدان مى نگرم, دنیا و زیورهاى آن را به یاد مى آورم. پس به دل خود, از دنیا روى گرداند و یاد آن را در خاطر خود میراند و دوست داشت که زینت دنیااز او نهان ماند, تا زیورى از آن برندارد.
حالى به حالى شدنِ مردمان تهى دست, که بسان پروانه گرد شمع وجود او مى چرخیدند و چنان استوار و قامت افراشته به رویارویى با مشرکان برمى خاستند, از دگرگونى اى سرچشمه مى گرفت که این رفتار پرهیز گرانه از دنیا در آنان پدید آورده بود.
وقتى انسان, این سان اسوه اى داشته باشد که دنیا را هیچ انگارد و تمام توجه اش به آخرت باشد. روشن است که امیدوارانه و با تکیه بر این دژ استوار, بر فقر خویش غالب مى آید, فقر و تهى دستى او را از هدف باز نمى دارد و در برابر دنیا داران ذلیلانه سر فرود نمى آورد که مى ایستد, قدمى افرازد و با اعتماد به نفس به راهى که به آن ایمان دارد, استوار گام برمى دارد.
اگر یاران رسول خدا, از این اسوه ارزشمند و والا برخوردار نمى بودند و زندگى سخت او را فراروى خود نمى داشتند, بى گمان فقر آنان را به زانو درمى آورد و به هیچ روى نمى توانستند در برابر زراندوزان خون آشام قد افرازند و خواستار پاک شدن زمین از لوث وجود آنان شوند.
بله آن بزرگوار چنین بود که یاران و پیروان او در کوتاه مدت, بر شرق و غرب عالم چیره شدند:
(زوائد معیشت را از زندگى خود حذف کرده بود و نقش یک قدوه صالح را ایفا مى نمود. او, بر روى زمین مى نشست و زیراندازش قطعه حصیرى بود و بالشى از چرم که درونش را از لیف خرما انباشته بودند, زیر سر مى نهاد. قوت غالبش نان جوین و خرما بود و هرگز سه روز متوالى از نان گندم سیر نخورد. روزه را با چند دانه خرما و اگر خرما در دسترس نداشت با شربت آبى افطار مى نمود. عائشه مى گوید: گاهى یک ماه بر ما مى گذشت و دود از مطبخ ما بلند نمى شد. از غذاهایى که بدان رغبت نداشت, عیب جویى نمى نمود. به مرکب بى زین و برگ سوار مى شد و یک نفر را هم پشت سر خود ردیف مى کرد.
جامه و کفش خود را با دست خود وصله کارى مى نمود و با دست خود شیر مى دوشید و دست آس مى کرد.)68
حضرت در فرازى بلند به ابوذر مى فرماید:
(یا اباذر طوبى للزاهدین فى الدنیا. الراغبین فى الآخرة الذین اتخذوا ارض الله بساطا و ترابها فراشا و ماءها طیبا و اتخذوا کتاب الله شعارا و دعاءه دثارا یقرضون الدنیا قرضا.)
اى ابوذر خوشا به حال پارسایان, آنان که به آن دنیا دل بسته اند: زمین خدا را بساط و خاک آن را فرش و آب آن را عطرخویش قرار داده اند.
کتاب خدا را همانند پیراهن زیرین به خود نزدیک ساخته اند و دعا را همانند لباس رویین و خود را از دنیا بریده اند.
بله, رسول خدا مصداق اعلاى این سخن خویش بود. دل بسته آخرت بود. چون چنین بود, روى زمین مى نشست و خاک را بستر خویش قرار مى داد و با آب بدن خویش را عطرآگین مى ساخت و به زخارف دنیا علاقه اى نشان نمى داد. نشست و برخاست با فقیران را عار نمى انگاشت, بلکه بدان افتخار مى کرد.
از یاران خویش نیز مى خواست دنیا را به چیزى نینگارند, دل بسته آن نباشند, زهد پیشه کنند.
2. نظم و انضباط: رسول خدا, اسوه نظم بود. نظمى دقیق بر سرتاسر زندگى اش حکم فرما بود. آن بزرگوار از این که کار امروز را به فردا بیندازد به شدت پرهیز داشت و هرکارى را در زمان خودش انجام مى داد.
نظم رسول خدا در کارها و در انجام امور, به گونه اى بوده که هر یک از صحابه به روشنى مى دانستند, در مَثَل, در این هنگام از روز, در این مکان و موقعیت, رسول خدا مشغول به چه کارى است و به چه امورى رسیدگى مى فرمایند.
تمام وقتهایش تقسیم شده بود. بخشى را با مردم, بخشى را با خدا, بخشى را به تفکر و بخشى را به خانواده, ویژه ساخته بود.
مسجد مدینه سه ستون داشت. هر ستونى را پیامبر به کارى ویژه کرده بود: ستونى ویژه مردم, ستونى براى خلوت و ستونى براى شور و مشورت و تصمیم گیرى.
و در منزل نیز,به روایت امام حسین(ع) از پدر بزرگوارش على ابن ابیطالب(ع) وقتهایش تقسیم شده بود:
(و کان اذا أوى الى منزله جزّأ دخوله ثلاثة أجزاء جزءاً لله عزّ و جلّ و جزأ لأهله و جزءا لنفسه.
ثم جزّأ جزءه بینه و بین الناس فیردّ ذلک على العامة و الخاصه [ و لا یدّخر عنهم شیئا] فکان من سیرته فى جزء الامة: ایثار اهل الفضل باذنه و قسمه على قدر فضلهم فى الدین فمنهم ذوالحاجة و منهم ذو الحاجتین و منهم ذو الحوائج فیتشاغل بهم و یشغلهم فیما اصلحتهم و اصلح الامة من مسألته عنهم و اخبارهم بالذى ینبغى لهم و یقول: لیبلّغ الشاهد الغائب و ابلغونى حاجة من لا یستطیع ابلاغ حاجته فانه من ابلغ سلطانا حاجة من لا یستطیع ابلاغها ایّاه ثبّت الله قدمیه یوم القیامة.)69
رسول خدا هنگامى وارد منزل مى شد وقتهاى خودرا به سه جزء بخش مى کرد: یک بخش را براى خدا و یک بخش را براى اهل منزل و یک بخش را براى خودش. آن گاه, وقتى را که براى خودش ویژه کرده بود, بین خود و مردم تقسیم مى کرد.
در این بخش به خواسته هاى عام و خاص رسیدگى مى فرمود. و از ایشان هیچ چیز دریغ نمى داشت.
روش حضرت در بخش ویژه مردم چنین بود که: به اهل فضل به دستور حضرت برترى داده مى شد و بهره شان به اندازه فضل شان در دین بود. شمارى از آنان یک خواسته و شمارى دو خواسته و شمارى چندین خواسته داشتند که حضرت به آنها مى پرداخت. و آنان را به آن چه که به صلاح شان و صلاح امت بود, مشغول مى ساخت و مى فرمود:
حاضران به غایبان برسانند و شما حاضران نیاز کسى را که توانى ندارد پیش من آید و باز گوید, به من برسانید زیرا هر که حاجت کسى را که توانایى رساندن آن را به حاکم ندارد, به او برساند, خداوند او را در روز قیامت ثابت قدم بدارد.
رسول خدا, در روزگارى از نظم و انضباط سخن مى گفت که کسى به این گونه امور اهمیت چندانى نمى داد. جامعه, جامعه جاهلى بود ; یعنى جامعه اى که نظم و نسق نمى پذیرفت, هوا و هوس بر آن حاکم بود, نه تدبیر و عقل. از هوا و هوس جز بى نظمى و بى انضباطى بر نمى خیزد. این عقل است که نظم را حاکم مى سازد. در بى نظمى و بى انضباطى بسیار (حق) ها تباه مى شود و هیچ حق دارى به حق خویش نمى رسد و عدل و داد پا نمى گیرد و سخن از عدالت اجتماعى, بیهوده است. از این روى, رسول خدا, در آغاز مى بایست جامعه را بر اسلوبى خاص پى بریزد و بر نظمى استوار و دقیق, تا بتواند به اهداف خود برسد. بى گمان جامعه نظم نمى پذیرفت مگر این که تک تک افراد جامعه در چارچوبى خاص قرار بگیرند و نظم را در سرتاسر زندگى خود حاکم سازد. ممکن نیست افراد جامعه در بى نظمى به سر برند; اما جامعه در چهارچوبى دقیق به کار خویش ادامه بدهد. جامعه از افراد ساخته مى شود, نظم و انضباط در آن بستگى به نظم و انضباط فردى افراد دارد. هر چه نظم و انضباط فردى دقیق باشد و حساب شده, نظم جامعه دقیق تر خواهد بود. رسول خدا, در پى ساختن جامعه اى بود که افراد با انضباط آن را بر شالوده وجود خویش بسازند و اداره کنند و به آن نظم بدهند.
از این روى, روى نظم فردى و اجتماعى پیروان خود, بسیار حساس بود. حتى نسبت به بى نظمى در صفهاى نماز جماعت هشدار مى داد و نکته اى بس دقیق را براى پیروان خود یادآور مى شد و آن این که بى نظمى در صفهاى نماز جماعت, دلهاى شما را از یکدیگر دور مى گرداند.
(اقیموا صفوفکم فانى اراکم من خلفى کما اراکم من قدّامى و من بین یدى و لا تخالفوا فیخالف الله بین قلوبکم.)
صفهایتان را به پا دارید. من شما را از پس سر همان گونه مى بینم که از پیش رو. نامرتب نباشید که خداوند دلهاى شما را از یکدیگر دور مى گرداند.
در اساس رسول خدا برانگیخته شده بود که مردمان را از شرک برهاند; زیرا که شرک پراکندگى به باور مى آورد و دلها را از هم دور مى سازد و نظم جامعه را از هم مى گسلد و در غوغاى شرک هیچ چیز پا نمى گیرد. جامعه اى که پیامبر در آن برانگیخته شده بود به خاطر دورى از توحید و از هدایت گریهاى پیامبران, تار و پودش از هم گسسته بود. او مى بایست توحید را حاکم مى کرد و مردم را بر محور توحید به حرکت در مى آورد و قلبهاى آنان را با توحید پیوند مى زد, تا پیوندشان استوار گردد و از بى نظمى که دستاورد شرک و بى رهبرى و بى کتابى است رهایى یابند:
(ارسله على حین فترة من الرسل و طول هجعة من الامم و انتقاض من المبرم فجاءهم بتصدیق الذى بین یدیه و النور المقتدى به. ذلک القرآن فاستنطقوه و لن ینطق و لکن اخبرکم عنه الا انّ فیه علم ما یأتى و الحدیث عن الماضى و دواء دائکم و نظم مابینکم).70
او را هنگامى فرستاد که پیامبران نبودند و امتها در خواب غفلت مى غنودند. رشته ها گسسته بود و بناى استوار دین شکسته.
پس نزد آنان آمد, کتابهاى پیامبران پیشین را تصدیق کنان و با چراغى که ره جویند بدان. آن کتاب خداست, قرآن, از آن بخواهید تا سخن گوید و هرگز سخن نگوید, اما من شما را از آن خبر مى دهم. بدانید که در قرآن علم آینده است و حدیث گذشته. درد شما را درمان است و راه سامان دادن کارتان در آن است.
مردم به روشنى در مى یافتند وجود نبى اکرم و قرآن در بین آنان و باورى که به آن دو پیدا کرده اند, از هرج و مرج رهایى شان داده است و نظم و انضباط را در زندگى شان جارى ساخته و همین, که جلوه اى بس زیبا در آن روزگار داشت, هم سبب ایمان ژرف و عقیده مندى بیش از پیش آنان به راهى که بر گزیده بودند مى شد و هم مایه جذب و گرایش نیروهاى جدید به رسول خدا و کتاب مقدسى که او در دست داشت, قرآن .
رسول خدا, بسیار تمیز و مرتب بود. به وضع ظاهر خویش توجه ویژه داشت. همیشه و در همه حال لباس و بدن خویش را تمیز نگه مى داشت. افزون بر وضو, بیش تر روزها بدن خود را شستشو مى داد. موى سرش را با برگ سدر مى شست و شانه مى کرد و خود را با مشک و بخور عنبر خوشبو مى نمود. روزانه چند بار دندانهایش را مسواک مى زد.
رسول خدا, از ژولیدگى بسیار نفرت داشت و کسانى را که لباس ژولیده و کثیف به تن مى کردند و بدن خویش را نمى شستند نکوهش مى کرد.
او دوست داشت مسلمانان از آراستگى ظاهر برخوردار باشند و از هر چیزى که مایه نفرت و بیزارى افراد مى شود بپرهیزند.
امام صادق(ع) مى فرماید:
(اَبصَر رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم, رجلا شَعِثا شعر رأسه و سخة ثیابه سیئة حاله فقال رسول الله: من الدین المتعة و اظهار النِّعمة.)71
رسول خدا مردى را دید که موهاى سرش ژولیده بود و لباسهاى کثیف بر تن داشت, به گونه اى حال اش چندش آور بود.
فرمود: بهره بردارى از مواهب و آشکار ساختن نعمتها, بخشى از دیندارى است.
و در روایت دیگر آن حضرت از رسول خدا نقل مى فرماید:
(قال لى حبیبى جبرئیل(ع) تطیّب یوما و یوما لا و یوم الجمعه لابد منه و لا تترک له.)72
مسأله تمیزى و خوشبویى در اسلام چنان اهمیت دارد که جبرئیل رسول خدا را به آن سفارش مى کند. بى گمان, این همه تأکید و دقت رسول خدا در امر بهداشت و تمیزى لباس و بدن, افزون بر این که این حالت به خودى خود, بسیار شایسته است, در جذب و علاقه مندى مردم به انسان نیز اثرگذار است. انسانى که به تبلیغ دین مى پردازد و زیباترین معارف و آموزه ها را عرضه مى دارد, اگر خود ظاهرى ژولیده و نازیبا داشته باشد و سیمایى ناخوشایند, در (روح)ها و (روان)ها اثر نخواهد بخشید. از این روى, تمامى رسولان الهى, ظاهرى آراسته و سیمایى بسیار خوشایند و جذاب داشتند و از بدنهاى شان دمادم بوهاى خوش به مشام مى رسیده است.
روشن است که آراستگى ظاهرى انبیاء و اولیاى الهى از حد معمول فراتربوده است که در تاریخ ثبت شده و مایه شگفتى همروزگاران شده است و گرنه نمى بایست این همه از آن سخن به میان مى آمد.
رسول خدا, وقتى در جامعه حضور مى یافت, روى تمیزى و آراستگى سیما و لباس دقت ویژه داشت و براى دیدار با افراد, هر کس و از هر طبقه با ظاهرى آراسته ظاهر مى شد.
امام صادق(ع) از پدر بزرگوارش امام باقر(ع) روایت مى کند که فرمود:
(وقف رجل على باب النبى(ص) یستأذن علیه قال: فخرج النبى(ص) فوجد فى حجرته رکوة فیها ماء. فوقف یسوّى لحیته و ینظر الیها فلما رجع داخلا قالت له عائشه: یا رسول الله! انت سید ولد آدم و رسول رب العالمین, و قفت على الرکوة تسوى لحیتک و رأسک؟ قال: یا عائشه ان الله یحب اذا خرج عبده المؤمن الى اخیه ان یتهیأ له و ان یتجمل.)73
مردى به در خانه رسول خدا ایستاد و درخواست دیدار با وى کرد.
رسول خدا پیش از آن که از منزل براى دیدار با آن مرد خارج شود به ظرف آبخورى چرمى که در آن آب بود, نظر انداخت و ریش و موى سر خود را مرتب ساخت!
پس از دیدار, همین که داخل منزل شد عایشه گفت: اى رسول خدا, تو سرور فرزندان آدمى و رسول پروردگار جهانیان, بر سر ظرف آب ایستادى و ریش و موى سرت را مرتب کردى؟
رسول خدا فرمود: اى عایشه! خداوند دوست مى دارد هرگاه بنده مؤمن اش براى دیدار با برادرش از منزل بیرون مى رود, خود را آماده سازد و بیاراید.
این روش که روش همه انبیاى الهى بوده است, هم در منزل و در برخورد با اهل خود و هم در بیرون و در نشست و برخاست با مردم, همیشه و در همه حال باید الگوى مبلغان دینى باشد, تا در بین مردم جایگاه بیابند و علاقه و اشتیاق آنان براى دیدار و نشست و برخاست, با چهره اى که دین را ارائه مى دهد و از زیباییهاى دین سخن مى گوید, برانگیزد. زیرا علاقه به تمیزى و پاکیزگى و آراستگى فطرى است. همه انسانها آراستگى و پاکیزگى را دوست دارند. مبلغ دینى بایسته است که هم آراستگى ظاهرى و هم آراستگى باطنى داشته باشد. سخن زیباى خود را که ترجمان وحى است براى مردم بازگو مى کند لازم است با ظاهرى آراسته, پاکیزه, سیمایى رخشان و پرجاذبه ارائه دهد. تا در (روح)ها اثر ژرف بگذارد.
حضرت در دیدار با گروه هایى که براى شنیدن پیام اسلام به نزدشان مى آمدند بهترین لباس خود را مى پوشید و به اصحاب نیز سفارش مى فرمود, چنین باشند:
(ان النبى(ص) کان اذا قدم علیه الوفد لبس احسن ثیابه و أمر اصحابه بذلک.)74
و یا سفیرانى که به دیگر سرزمینها و دربار پادشاهان و فرمانروایان مى فرستاد از جمله نکته هایى که به آنان یادآور مى شد پاکیزگى و آراستگى ظاهر بود و حتى مقیّد بود که از بین اصحاب, براى این مأموریت خوش سیماترینها را برگزیند.
مهارت در پیام رسانى
در تبلیغ دین و رساندن پیام آن به مردمان و پدید آوردن جاذبه و کشش, افزون بر اصول یاد شده که باید به گونه دقیق پاس داشته شوند, مهارتهایى نیز لازم است. رسولان الهى, از مهارتهاى لازم برخوردار بوده اند که توانسته اند جاذبه آفرینى کنند و در روزگار تاریک و وحشت انگیز, پیام روشن دین را عرضه بدارند و پیروانى بیابند و در برابر شرک و ستم قد افرازند. در بین عوامل جذب و گرایش مردم به دین اسلام, مهارتهاى تبلیغى رسول خدا, جلوه خاص دارند.
از جمله مهارتهاى رسول خدا در ابلاغ پیام, فصاحت و بلاغت, مخاطب شناسى, نگهداشت حال مخاطبان, نگهداشت اهم و مهم, بهره گیرى از شیوه هاى گوناگون و اثرگذار در دعوت بود.
1. فصاحت و بلاغت: پیامبر روشن سخن مى گفت, همگان مى فهمیدند و هر کس, به اندازه ظرفیت خود از آن بهره مى گرفت:
پیامبر در نزد قوم عرب, به خاطر فصاحت و بلاغت و رسایى زبان, بسیار زیبا جلوه مى کرد; زیرا که آنان بر این باور بودند:
(جمال المرء فى فصاحة لسانه.)
در نزد عرب, سه چیز نشانه بزرگى و کمال مرد بود: فصاحت در بیان, مهارت در تیراندازى و چالاکى در اسب دوانى.
از این جا مى توان به رمز نفوذ ژرف و جاودانه سخن رسول خدا در دلها پى برد. عربى که شیفته فصاحت و بلاغت بود و در برابر سخن شیوا و رسا زانو مى زد و زبان به ستایش مى گشود و صاحب سخن را گرامى مى داشت, حال و روزش در برابر سخن شیوا, با محتواى بس سرشار و دگرگون آفرین رسول خدا روشن است که چسان در برابر آن سخنور توانا و سخنان فصیح و بلیغ, سر فرود آورده و به هیجان آمده و لذت برده و دل بسته است و سر از پا ناشناخته به سوى صاحب سخن به حرکت در آمده است.
گفته اند:
(کان کلامه کلاما فصلا یفهمه کل من سمعه)
سخن رسول خدا, استوار بود. هر کس آن را مى شنید در مى یافت.
امام حسن مجتبى(ع) از دایى خود: هند بن ابى هاله, که از وصف گران رسول خدا بود, نقل مى کند:
(یفتتح الکلام و یختمه بأشداقه. یتکلم بجوامع الکلم فصلا لا فضول فیه و لا تقصیر.)75
به هنگام سخن گفتن, از آغاز تا پایان به آرامى سخن مى گفت. سخن اش کوتاه و جامع بود. نه بیهوده شاخ و برگ داشت و نه کوتاه ناوافى به مقصود.
رسول خدا به گونه اى سخن مى گفته شنونده با اوج گیرى سخن, اوج مى گرفته است و از دنیاى پیرامون جدا مى شده است. از این روى مخالفان مى گفته اند به محمد نزدیک نشوید که با سخنان خود شما را سحر مى کند. بله واقعا سخنان رسول خدا افراد را حالى به حالى مى کرده و در دل شان دگرگونى ژرف پدید مى آورده و این اثرگذارى, بى گمان افزون بر محتوا, ناشى از رسایى سخن و شیوایى و استوارى آن بوده است.
به گفته جاحظ:
(اگر سخن از لحاظ معنى, عالى و از لحاظ لفظ, فصیح باشد و تکلف در او به کار نرفته باشد, با قلب آدمى آن طور مى کند که باران با زمین پاکیزه مى کند.)76
و همو درباره موهبت بزرگ خداوند به رسول گرامى اش: (اعطیت جوامع الکلم) که از جمله در این حدیث شریف: (خیر الامور اوساطها) جلوه گر شده مى نویسد:
(مرد باید سخاوت مند باشد, آن قدر که به اسراف نکشد. شجاع باشد, نه آن قدر که به حماقت و تهوّر کشد. در کارها محتاط باشد نه آن قدر که بگویند ترسوست. در کارها بُرنده باشد, نه آن گونه که به بى شرمى کشد. زبان آور باشد نه آن سان که بیهوده گویى بود.
خاموشى گزیند, نه آن قدر که پندارند گنگ است. بردبار باشد, نه بدان سان که کارش به خوارى کشد. انتقام خود بگیرد, نه تا حد ستم, با وقار باشد, نه بلید و کانا. سخن سنج باشد نه اهانت گر. سپس دیدیم که رسول خدا صلى الله علیه وآله و سلم همه این امور را در یک جمله بیان فرموده اند:
خیرالامور اوساطها. و دانستیم که جوامع الکلم و فصل الخطاب موهبتى است که او را داده شده.)77
این موهبت الهى سبب گردید رسول خدا خیلى زود دلها را رام خویش گرداند و از دل آنها چشمه هاى حیات بجوشاند و مردمان سنگ دل و بسیار خشن را به سرچشمه هاى روشنایى هدایت کند و از جهل و بیدادگرى رهایى بخشد و آنان را به مقامى برساند شگفت انگیز که همانا مقام انسانیت باشد. انسانهایى که فرزندان خود را زنده به گور مى کردند براى رهایى انسان از چنگ ستم, جهل, بینوایى و تاریکى جان خویش را فدا کنند!
مخاطب شناسى
رسول خدا مخاطب شناس بود. وقتى لب به سخن مى گشود, فهم و درک مخاطبان را در نظر داشت. از این روى گفته اند سخن او را همگان مى فهمیدند. ساده سخن مى گفت, این همان در نظر داشتن درک و فهم مخاطب است و شناختى است که گوینده وپیام آورنده از مخاطب خود دارد.
آگاهى رسول خدا از نیازها و خواسته هاى فطرى انسانها, رمز موفقیت ایشان بود. در نگاه آن حضرت, انسانها بسان معادن زمین اند و ازجهت ظرفیتها, متفاوت. از این روى, سخن, کار و برنامه ریزى براى آنان باید بر اساس این تفاوتها گفته و ارائه شود.
(الناس معادن کمعادن الذهب و الفضه.)78
علامه مجلسى در ذیل این روایت مى نویسد:
(و یحتمل وجهین: احدهما ان یکون المراد ان الناس مختلفون بحسب استعداداتهم و قابلیاتهم و اخلاقهم و عقولهم کاختلاف المعادن فان بعضها ذهب و بعضها فضة.)79
از این روى, چه بسا سخنى و دعوتى براى گروهى از انسانها کارساز و دگرگون آفرین باشد و براى گروهى این اثر را نداشته باشد که باید از زاویه دیگر وارد شد و پیام را به دیگر گونه گفت. برابر همین روش و اصل بلند, رسول خدا هم خود با مخاطبان رو به رو مى شد و سخن مى گفت, هم از یاران مى خواست این گونه باشند; یعنى حال مخاطب را در نظر بگیرند:
انس بن مالک مى گوید که از رسول خدا شنیدم که فرمود:
(لاتحدّثوا الناس بما لا یعرفون. اتحبّون ان یکذّب الله و رسوله.)80
امام صادق(ع) مى فرماید:
(ما کلّم رسول الله(ص) العباد بکنه عقله قطُّ و قال: قال رسول الله(ص) انا معاشر الانبیاء امرنا ان نکلم الناس على قدر عقولهم.)81
هرگز رسول خدا از ژرفاى خرد خویش با مردمان سخن نگفت.
فرمود: رسول خدا فرموده است:
ما گروه پیامبران دستور داریم که بامردمان در خور عقل شان سخن بگوییم.
پیامبران براى همه گروه هاى انسانى و هدایت و رشد آنان برانگیخته شده اند, نه براى گروه خاص. پیامى که آنان براى هدایت بشر آورده اند, به فراخور عقل و درک تک تک انسانهاست. هر انسانى به فراخور درک و عقل و گنجایى خویش مى تواند از آن بهره مند شود و روشنى را از تاریکى, راه از بیراه, سره از ناسره, حق از باطل را بازشناسد. از این روى, از همه گروه هاى انسانى در بین پیروان رسولان الهى مى بینیم و همین که هر کسى مى توانست به فراخور درک و عقل خویش از پیام رسولان الهى, بویژه خاتم آنان محمد مصطفى بهره مند شود, موجى بزرگ در بین توده هاى مردم پدید آمد و فوج فوج به آیین اسلام گرویدند و جذب رسول خدا شدند. این همان معجزه بزرگ هماهنگى پیام, با درکها و عقلهاى گوناگون بشرى است.
رسول خدا سخنان خویش را با سطح فکرى افراد, هماهنگ مى فرمود. این مطلب را مى توان به روشنى از سخنان آن حضرت در دیدار با افراد و گروه هاى گوناگون اجتماعى دریافت.
حضرت, روش حضرت مسیح را همین گونه مى شناساند و به اصحاب خویش مى فرماید:
(ان عیسى(ع) قام خطیبا فى بنى اسرائیل. فقال: یا بنى اسرائیل لاتکلموا بالحکمة عند الجهال فتظلموها و لا تمنعوها اهلها فتظلموهم.)82
عیسى(ع) در میان بنى اسرائیل به سخنرانى برخاست و گفت: اى بنى اسرائیل, نزد نادان سخن حکمت بار نگویید که بدان سخن ستم روا داشته اید و نیز آن را از شایستگان اش دریغ مدارید که بدیشان ستم کرده باشید.
این یک اصل و مبناى بسیار استوار در امر تبلیغ دین است و بى گمان بسیارى از ناکامیها در رساندن پیام دین به مردمان, در رعایت نکردن این اصل مهم است. مخاطب نشناسى و در نظر نگرفتن گنجایى و سطح فکر و درک مخاطبان آفت بزرگ تبلیغ دین در روزگار ماست که این کاستى را بایستى با اقتداى درست به نبى اکرم و الگو قرار دادن آن حضرت. جبران کرد و مردم را با روشهاى دقیق, عالمانه, خردمندانه و هماهنگ با فطرت شان به سوى معارف ناب کشاند که روشهاى عوامانه, نابخردانه و ناهماهنگ با فطرت, ره به جایى نمى برند.
سخن باید شادابى آفرین باشد, نه ملال آور. در سخن گفتن با دیگران این نکته را همیشه باید در نظر داشت. سخن تا جایى برد دارد و اثرگذار در روح و جان افراد است که افراد علاقه مندانه به آن گوش فرا دهند و اگر از مرز حوصله و علاقه آنان گذشت, اثرگذارى خود را از دست خواهد داد و چه بسا حالت رمیدگى و انزجار در افراد پدید خواهد آورد.
رسول خدا همیشه روى این اصل تأکید مى ورزید. هم خود آن را دقیق و همه سویه رعایت مى کرد و مطالب خود را کوتاه و گویا ارائه مى داد و هم از یاران و نمایندگان سفیرانى که به این سوى و آن سوى گسیل مى داشت, رعایت این اصل را گوشزد مى فرمود:
(کان رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم لا یطیل الموعظة یوم الجمعة انما هن کلمات یسیرات.)83
روش رسول خدا بر این بود که موعظه خویش را در روز جمعه طول نمى داد موعظه ایشان در روز جمعه, چند جمله کوتاه بود.
عمار یاسر مى گوید:
(امرنا رسول الله, صلى الله علیه و آله و سلم باقصار الخطب.)84
رسول خدا به ما امر فرمود به کوتاهى خطبه ها.
این رفتار و این سفارش که در سیره حضرت نمونه هاى بسیار وجود دارد, در دلها علاقه نسبت به مسائل عبادى دین به وجود مى آورد و از رمیدگى جلوگیرى مى کند و آسان گیرى دین را به روشنى مى نمایاند و اسلام را دین آسان جلوه گر مى سازد و عامل بسیار اثرگذار در جذب افراد به دین است. از این روى رسول خدا از هر گونه رفتارى که رمیدگى مردم را از دین, در پى داشت, هم خود پرهیز مى کرد و هم اصحاب را از آن بازمى داشت.
ابن هشام مى نویسد: وقتى پیامبر معاذبن جبل را به سوى یمن گسیل داشت به وى فرمود:
(یا معاذ بشِّر و لا تنفِّر, یسِّر و لا تعسِّر.)85
این اصل بلند: بشارت دادن و پرهیز از رماندن, آسان گرفتن و پرهیز از سخت گیرى, در همه حال بایستى سر لوحه کار مبلغ و تبلیغ دینى قرار بگیرد. تا موج پدید آید و بر (روح)ها که بسیار لطیف اند, فشار وارد نیاید و همیشه شاداب بمانند و علاقه مند به انجام دستورها و فرائض دینى.